رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۷ و ۱۹۸ دستم ر
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
_لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر اعلاحضرتتون ترجیح میدیم.
+خوب بلبل زبونی میکنی پسر! میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن. بزار به حساب این سالا که نشد باشم.
بعد هم خداحافظی زیر لب میگوید و از خانه خارج میشود. نمیدانم چه باید بگویم؟
شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم. هیچ چیز به ذهنم خطور نمیکند و روی زمین مینشینم.
مرتضی آهسته کنارم مینشیند و شروع میکند به تعریف کردن:
_نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم.
سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همهی کس و کارم.
تنها یک کلمه میپرسم که:
_چرا؟
+چرا چی؟
_چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟
ذهنم شده پر از چراهایی که دارن لبریز میشن.
نگاهش سرشار از اطمینان است. دلم نمی آید یک لحظه هم به او و کارهایش شک کنم.
_داستانش طولانیه.
+میشنوم. فقط بگو!
_باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود. پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت. با اینکه روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست. پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد. بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شانش نباشه اما مادرم دوست داشتن مرتضی باشم. افتخاره که رابطهی اسمی با مولا دارم. اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم. درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران. مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود. آتیشش توی مسائل دین تند بود، برعکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد. گاهی مادرم اعتراض میکرد و میگفت خودشو ازینا جدا کنه. تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن. خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت میکرد، طوری که سوژهای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا. طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درآورد. پدر مادرمو طلاق داد. مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد... چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد. روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونهام می ریخت رو یادمه.
پیرهن مشکیمو تا دو سال از تن درنیاوردم. خیلی زود از خونهی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم. سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نزاشت.
انگار این زخم سر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد. کاش اصرار نمیکردم تا دلش له نمیشد.
نمیتوانم بگویم بس است و او همچنان میگوید:
_پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشتهاش نفهمه. خیلی زودم با دختر یکی از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن. میبینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟ برای این نگفتم چون پدر برام مرد.
من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همهی دنیا عزیزترن.
بعد هم بلند میشود و چک را ریز ریز میکند. از این که به مرتضی اعتماد کردهام خوشحال هستم. با خودم میگویم کاش هیچوقت به او شک نکنم.
...........دو سال بعد.......
هر چه به دنبال لباس صورتی زینب میگردم پیداش نمیکنم. صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمیشود و ذهنم را مختل کرده.
بالاخره ساک لباس هایشان را میچینم و به سراغشان میروم. نمیدانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟
زینب را به دست چپ میگیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم میفشارم.
کمی که ساکت میشوند شروع میکنم به حرف زدن با آنها. در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی!
با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرفهایش را زمین میگذارد و احساس سبکی میکنم.
صدای قورت قورت شیر خوردن به همراه باز و بسته کردن چشمشان انرژی و امیدی به من میدهد که هیچکس با بهترین جمله نمیتوانم این حس را در من ایجاد کند.
با دست چپم زینب را بغل میگیرم و چون زینب سبک تر است ساک را هم با همان دست برمیدارم. محمدحسین را هم با دست راست بغل میکنم.
کشان کشان از خانه خارج میشویم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ _لطفا
تا توی تا کسی بنشینیم بارها دستم شل شده اما تحمل کرده ام.
توی ترمینال صدای شوفرها می آید که با داد نام مقصدشان را به مسافران مگویند.
گاهی محمدحسین را روی زمین میگذارم و به التماس چند قدمی برمیدارد.
سوار مینی بوس اسکو میشویم و دم دمای ظهر به راه می افتیم.کنار دستم خالی است و بچه ها را آنجا مینشانم.
شیطنت شان گل میکند و گاه دعوایشان میشود.
تا به اسکو برسیم شب شده و مشقت و کنایه های مسافران را تحمل میکنم. ساکشان را به دست میگیرم و زینب را روی زمین میگذارم تا راه بیاید.
مدام دنبال ستاره ها میرود، فکر میکند میتواند مشت کوچکش را به آسمان دراز کند و ستاره بچیند.
گاهی لج میکند و میخواهد دستش را رها کنم.آخر عصبانی میشوم و تشر به او میزنم که باعث میشود بغضش بترکد.
تا بیایم او را آرام کنم محمدحسین آتش میسوزاند.
توی خیابان ایستاده ام تا شاید فرجی شود و کسی ما را به کندوان ببرد.بالاخره مردی پیش می آید و تابی به دستمال گردنش میدهد:
_سلام آبجی،کندوان میری؟
_بله!
_پس سوار شین که دیره.
دست بچه ها را میگیرم و سوار ژیان میشویم.
بچه ها از بس ورجه وورجه کرده اند با حرکت ماشین که همانند گهواره ای است میخوابند.
چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد اما خودم را به سختی بیدار نگه میدارم.وقتی به کندوان میرسیم چند برقی چشمک میزنند.
پیاده میشوم و بچه ها را بغل میگیرم. ساک در دستم سنگینی میکند و با حرکت پا در ماشین را میبندم.
خم میشوم و کرایه را حساب میکنم.از پله های بالا میروم تا به خانهی سلین جان میرسم.سرکی میکشم و انگار برق شان روشن نیست.
از روی خجالت در میزنم و سلین جان را صدا میکنم.طولی نمیکشد که در باز میشود وحاج بابا با صورت خواب آلود مقابلم می ایستد.با دیدن من چشمان روی هم رفته اش را باز میکند و میگوید:
_ریحانه جان؟ خودتی بابا؟
سری تکان میدهم و مرا به داخل راهنمایی میکند. باورم نمیشود آن همه سر سنگینی که پیرمرد داشت برای این بود که من نامحرمش بودم.
ولی چون نفهمم چیزی به من نگفت. سلین جان هم از خواب میپرد و به زبان ترکی قربان صدقه مان میرود.
محمدحسین از خواب میپرد و با دیدنشان غریبی میکند. سلین جان در اتاقی را باز میکند.
وارد اتاق که میشوم احساس میکنم هنوز همین دیروز بود! برای جشن عروسی مان به کندوان آمده بودیم!
من پشت این پنجره ایستاده بودم و مرتضی نجوای عاشقانهی ماهرو را در گوشم میخواند.
بی اختیار قطرهی اشکم میچکد.گریه های محمدحسین شدت می گیرد و حواسم را شش دانگ به او میدهم.
خوب سیر شیرش می کنم و برای این که خوابش ببرد میخوانم:
_لالا گل پیرم...
واست آروم نمیگیرم...
چرا میگی دلم سیره؟
چشات خوابش نمیگیره؟
پاهات خوابیده شد از درد...
میگی هیچه واسه یک مرد..
لالا لالا گل پونه...
میگن بابات نمیمونه...
زینب کمی خودش را تکان میدهد و بعد میخوابد. توی ذهنم انگار این جمله اکو می شود که میگن بابات نمیمونه...
مگه میشه مرتضی من نمونده؟ میمونه، اینا چیه دارم برای بچه میخونم آخه؟
نگاه صورت های مظلومشان میکنم و پاورچین از اتاق خارج میشوم.سلین جان توی آشپزخانه ایستاده و به دیگی زل زده.
جلو میروم و میگویم:
_بد موقع مزاحم شدیم.
با صدایم نگاهش را به من میدهد.لبخند شیرینی روی لب هایش مینشاند.
_این چه حرفیه عروسم؟ خوش اومدین!
_از وقتی پای تلفن بهم گفتین باهاش حرف زدین آروم و قرار ندارم. همون روز ساک بچه ها رو بستم و اومدم. سلین جان مرتضی حالش خوب بود؟ دیدینش؟
سرش را به آرامی تکان میدهد و دلداری ام میدهد:
_نگران نباش عزیزم. آره حالش خوب بود. کلی هم از حال و احوال تو و بچهها پرسید. بچهم شده بود پوست استخون. لپاش افتاده و شکمش به پشتش چسبیده بود!
_حتما اذیتش کردن. بمیرم براش.
دستم را روی صورتم میگذارم تا سلین جان اشکهایم را نبیند. سلین جان پیش می آید و اشکهایم را پاک میکند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ _لطفا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم میگشاید و درونش غرق میشوم.
_میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره.
_میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟ من دلتنگ چهرهاش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم.
دستش را روی شانه ام مکشد و میگوید:
_توکلت به خدا دختر. انشاالله خیره.
_توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود میشدم.
باهم زیر سایهی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان میشویم. صدای مرتضی توی گوشم میپیچد که همین جا از دستم فرار میکرد و من رویش آب میریختم.
با شنیدن صدای خمیازهی سلین جان بلند میشویم تا بخوابیم. شب بخیر میگویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور میشوم.
چند باری با صدای بچه ها بیدار میشوم و به سختی میخوابم. میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم میشنوم....
به عقب برمیگردم و 🕊آقاجان🕊 را میبینم..... عبای سیاه رنگش را به دوش دارد. با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش میکند و بعد با محمدحسین بازی میکند..... صدای خنده های شان توی گوشم میپیچد که از خواب بلند میشوم....
با دیدن اتاق وا میروم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام.
محمدحسین که بیدار میشود چشمانش را با دستان کوچکش مالش میدهد. با دیدنش لبخندی میزنم و دستم را دراز می کنم.
به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام میگذارد. موهای خرمایی اش را پشت گوشاش می اندازم و برایش میگویم:
_محمدم، اومدیم خونهی بابا. نبینم غریبی کنی. بابا رو که یادته؟
لبهایش را غنچه میکند و حرفهای بی مفهومی میگوید. از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار میشود. دست شان را میگیرم و به اتاق نشیمن میرویم.
حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچهی لبخندش شکوفه میزند.
_صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین.
دست شان را تکان میدهم و زیر لب میگویم:
_سلام کنین
با لحن بچگانه شان سلام میکنند و خجالت زده کنارم مینشینند. سلین جان با بقچهی نانش کنارمان مینشیند.
زینب را روی پایش میگذارد و لقمهی عسل به دهانش میدهد.خنده ها و قربان صدقههای سلین جان باعث میشود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد.
اما محمدحسین همچنان به منچسبیده است و با تردید آنها را نگاه میکند.بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را میگیرم و با سلین جان میرویم سر مزار مادر مرتضی.
یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم.
بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز میکرد.
کنار قبر مینشینم و به خاک دست میکشم. همانطور که حمد و سوره را میخوانم با خودم میگویم؛
"عجب شیر زنی بوده این خانم."
سلین جان خیره به قبر میشود:
_یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود. روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه. چه روزها که سوار وانت ها درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمیرفتیم. هر روزی که میشنید تظاهراته به بهانهی خرید میرفت شهر. عاشق سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه!
با صدای گریهی زینب بلند میشوم. خاکها را از لباسش پاک میکنم و قربان صدقه اش میروم.
گریهاش که بند میآید با هم به خانه برمیگردیم. توی کارها به سلین جان کمک میکنم اما محمدحسین گاهی بی تابی میکند.
اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم. سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار میدهد. دست های کوچکشان را که میگیرم متوجه سردی دستشان میشوم.
کنار بخاری نفتی میروم تا گرمشان شود.تا شب یخ زینب باز میشود و حاج بابا حسابی او را سرگرم میکند.
شب که میشود آنها را برای خواب به اتاق میبرم. بهانه هایشان که تمام میشود چشمان کوچک و پر انرژی شان را میبندند.
نگاهم را به چهرهی معصوم شان می اندازم. دفتر خاطراتم را برمیدارم. هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود میکند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده میکند.
چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم. با خواندن برگی به بچه ها نگاه میکنم.
میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است.
یادش بخیر...
با این که یک سال و اندی از آن شب میگذرد اما هنوز احساس میکنم زمان برایم در همان شب متوقف شده.
سحرگاهی که از درد به خود میپیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم میگذراند. سپیدهدم جمعه شده بود و با قابله برگشت.
عجب ساعات سختی بود...
با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمیشد من مادر دو بچه هستم!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ آغوش گ
خود قابله هم متعجب بود و میگفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمیخورد. سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد. واقعا هم خوشحال شد و میگفت:
_چه بهتر از این که دختر زینت پدرش باشه!
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم میگیرم. نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم میگویم یعنی الان مرتضی به من فکر میکند؟ الان دارد چه کاری میکند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده. اخرین ملاقاتمان هم برای چهار ماه پیش بود. روزی به خانه آمد و میگفت:
_ریحانه امام به پاریس هجرت کردن.
توی حیاط بودیم، لباسهای بچهها را در تشت چنگ میزدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
+نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس. من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن. اونا با شنیدن اسم امام مثل بید میلرزن!
همانطور که در پهن کردن لباسها کمکم میکرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند. او میگفت:
_انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبرها را بدون سانسور به مردم بگویند. سخنان آقا را به ایران مخابره کنند. من هم به او میگفتم:
_آفرین، احسنت!
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی. چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم. فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه میرفت. اخم کردم و گفتم:
_کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست. گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.
+باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم. اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم. اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید میکردم وقتی فکر رفتن در سرش میپروراند. با دلایلی که او میگفت مجبور بودم قانع شوم. فردای آن روز بهش گفتم:
_باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم. اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش.
وقتی که این حرفها را میزدم بغض راه گلویم را میبست و احساس خفگی میکردم.
اما او خوشحال به نظر میرسید، بچه ها را بغل میکرد و به هوا میفرستاد. لحن بچگانه ای به صدایش میداد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم. فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو میشد عذابم میدهد.
دیگر خوابم نمیبرد.خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره میشوم. نگاهم به پله های خانه گره میخورد و خاطرات روی سرم آوار میشود.
با خودم میگویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد میبرد. اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بیمزهگی که بهتر است. آنقدر به ماه زل میزنم تا پلکهایم مثل دو قطب آهن ربا بهم میچسبند.
کنار بچهها آرام میگیرم. صدای محوی توی گوشهایم میپیچد و چشمانم را باز میکنم. محمدحسین بالای سرم ایستاده و "ماما ماما" میکند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را میبندم. این بار بینی ام را توی مشتش میگیرد و به گونه ام چنگ میزند.
آخ میگویم و از جا میپرم. خنده اش میگیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها میکنم.
او را در آغوشم میفشارم و قلقلکش میدهم. زینب با صدای ما از خواب بیدار میشود و با گریه ما را نگاه میکند.
آرامش میکنم و لباسهای کثیفشان را عوض میکنم. بعد هم دستشان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند. سلین جان بغل شان میکند. تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ آغوش گ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
جلو میروم و صبحانه شان را خودم میدهم. سر سفره سلین جان با اکراه شروع میکند به حرف زدن:
_میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن.
چشمانم از خوشحالی برق میزند و میگویم:
_جدی؟ از کجا شنیدین؟
_یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده. از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن. منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن.
بعد دستش را بالا میبرد و میگوید:
_الله اوغلومو ساخلاسین(خدا نگهدار پسرم باشه:بهترکی)
دستم را روی دستان سلین میگذارم و با لبخند میگویم:
_انشاالله.
دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور میشود. دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم.
صبحانه را که میخوریم به اتاق میروم و بار و بندیل مان را جمع میکنم. سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه میکند:
+جایی میخوای بری گلین جان؟
_میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم. میگم نگران میشه!
+دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن. تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه!
_نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم. من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم.
سلین جان دست از اصرارهایش برمیدارد انگار که میداند این دل حرف حساب حالی اش نیست! لباس بچه ها را تنشان میکنم.
حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه میشود. با دیدن ساک و قیافهی شال و کلاه کرده مان میپرسد:
_کجا میری دخترجان؟
سرم را پایین می اندازم و لب میزنم:
_میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد.
+خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین.
من که این حرفها حالی ام نمیشود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر میزنم، میگویم:
_چرا؟
+برف آمده حتمی راه ها بسته شده.
_اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن.
+نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین.
آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل میشود و ساک از دستم میافتد. همان جا مینشینم و زانوی غم بغل میگیرم.
آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس میکردند، بهتر از این چشم به راهی است. سلین جان قیافهی غمزده ام را میبیند و با مهربانی لب میزند:
_من فدای غمهات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟ بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلدم پر پر میزنی دلم میگیره. شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات.
دستم را روی شانه اش میگذارم:
_این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم. خواهش میکنم اینجوری نگید!
مرا توی آغوشش میکشد و گریه مان بلند میشود. چند روزی میمانیم تا راهها باز میشود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران میرساند.
در خانه را که باز میکنم بوی دلتنگی مشامم را پر میکند. گوشه گوشهی خانه پر شده از خاطرات مرتضی! بچهها را تر و خشک میکنم
غذایشان را میدهم. سر ظهر است که حمیده به خانهمان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم. این چند ماه برای این که خرجمان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم.
تشت لباس را توی حیاط پهن میکنم و حمیده هم دست کمکش را به من میرساند. اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم میدهد.
سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند. کاغذ را میبوسم و میگویم:
_وعده ایشون حقه!
حمیده بچه ها را زمین میگذارد و میگوید:
_خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند! میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن.
+حق دارن بترسن، دورهی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است.
کمی با حمیده حرف میزنم که شال و کلاه میکند و میخواهد برود. ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود میخواهد برود.
اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش میروم. در را میبندم که صدای گریه های محمدحسین بلند میشود.
وقتی به خانه میروم میبینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمیدهد.خلاصه دعوایشان شده است و مجبور میشوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم.
هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمیدهد اما خیلی هوای هم را دارند.
با دیدن اینکه محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق میکنم.وقتی که از بازی خسته میشوند به خانه برمیگردیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ جلو می
جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب میکند.
کلید را می اندازم و وارد خانه میشوم.با صدایی به سمت عقب برمیگردم.زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز میشود. بوی عطر تندش حالم را بهم میزند.
_خانم حسینی؟
+سلام، خودم هستم.
_من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟
لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون میکند. چپ چپ نگاهش میکنم و میگویم:
_لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم!
پوفی میکند و به انتهای کوچه خیره میشود. عینک دودی اش را از صورتش برمیدارد:
_نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟
+چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون.
در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر میگوید:
_بدو حالم از محله های در پیتی بهم میخوره!
چیزی نمیگویم و تمام حرفش را درون خودم میبلعم. بچه ها را زمین میگذارم و پالتوها را توی کاغذ میپیچم.
جلو میروم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم میگیرد که انگار بیماری واگیرداری دارم! آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟
پول را دو برابر میدهد اما من قبول نمیکنم. باقی اش را به خودش میدهم و بی هیچ حرفی به خانه میروم.
کمی میگذرد که با صدای در از جا بلند میشوم. دست زینب کوچولو را میگیرم و باهم از پله ها پایین می آیم.
در را که باز میکنم چهرهی همسایه جدیدمان نمایان میشود. لبخندی روی لبانم نقش میبندد و میگوید:
_سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود. به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونهی شما رو نگاه میکرد.
جرقه ای توی ذهنم میخورد و با خودم میگویم نکند...؟ تمام روح و روانم پر از مرتضی میشود و با اشتیاق میپرسم:
_شوهرم نبودن؟
دستانش را به نشانهی بی اطلاعی بالا می آورد:
_والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم.
این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست!
مشخصات ظاهری مرتضی را میگویم.
_یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقریبا سیاه، پوستشم به سفید میزنه. همین نبود؟
بنده خدا کمی تامل میکند.
_والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن. اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریشهای بلند.
مایوس میشوم. نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، فرو ریخت!
ناراحتی را پشت خنده پنهان میکنم و بعد از تشکر در را میبندم. به محمدحسین و زینب اهمیت نمیدهم که خاک باغچه را روی خودشان میریزند.
انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد. میان این ندانم ها من چه کنم؟ اشکهایم را پاک میکنم و بچه ها را بغل میگیرم.
لباسهای خاکی شان را عوض میکنم. خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه میرساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند.
برای بچه ها سوپ درست میکنم.هر چه دستم می آید را مخلوط میکنم و چیز بدی نمیشود. محمدحسین دستهای کثیفش را به سرش میمالد و موهایش کثیف میشود. اخم میکنم و با عصبانیت میگویم:
_این چه کاریه؟ محمدحسین!
با شنیدن دادهای من شوکه میشود. هیچگاه دلم نمیخواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم.
صدای گریه اش بلند میشود و وحشتاک زجه میزند. طولی نمیکشد که زینب هم ترس برش میدارد وهر دو میگریند.
هر کاری میکنم ساکت نمیشوند.اسباب بازی هایشان را روی زمین میریزم و مثلا بازی میکنم.
انگار نه انگار گریه شان به هوا میرود و گوشم را خسته میکند.دستم را روی گوش هایم میگذارم. اشکم جاری میشود و من هم گوشه ای کز میکنم.
سرم را میان دو دستانم میگیرم و میگویم:
_آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم.
از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او میگویم.بچه ها را بغل میکنم و به حیاط میبرم.
ماه را نشانشان میدهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم. با آرام شدن من آنها هم آرام میشوند و به هم ماه را نشان میدهند. آنها را به داخل می آورم و تشکهایشان را پهن میکنم.
میان شان دراز میکشم و لالایی میخوانم. محمد حسین خیلی زود چشمانش را میبندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام میسازد.
زینب را در آغوش میگیرم و تا صبح مراقبشان هستم. صبح به آهستگی از جا بلند میشوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم میگیرم کارهایم را انجام دهم. ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر میزیرم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ جلو می
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
دستانم را توی تشت پر کف میبرم و حسابی آنها را بهم میساییدم. کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند میشوم. ملحفه را در هوا تکان میدهم و روی بندها پهن میکنم.
به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم میشویم و پهن میکنم. صدای در همانا و گریه های بچه همان!
چادرم را سرم میکنم و به داخل خانه سرک میکشم. لبخندی میزنم و با صدایم بچه ها را به خود میخوانم. وقتی خیالشان از من راحت میشود به سراغ در میشوم.
دستگیره را میکشم و در را هل میدهم. مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن میکند. مدام با خودم میگویم وقتی برگردد، من چهره اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد.
مرد وقتی برمیگردد شوکه میشوم. دستم را روی دهانم میگذارم و با ناباوری بهش خیره میشوم. دو سال و اندی از آخرین دیدارمان میگذشت.
روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام. درست به یاد دارم که وقتی از حجرهی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت.
حالا این مرد برگشته است! دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین میکرد برگشته!
دایی با اخلاق و منشاش دردانهی مادر و خانم جان شده بود. غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده.
آنقدر غرق خیال شده ام که فراموش میکنم جواب سلامش را بدهم. چشمانم را باز و بسته میکنم تا ببینم درست میبینم! او همان دایی مهربان من است؟
بله! خودش است!
لبخند و اشک هایم با هم آمیخته میشوند. به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم. دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم.
صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم میپیچد. دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان میکنم.
دایی با دیدن این صحنه لبخندی میزند و صدای نازنیناش توی گوشم میچرخد:
_فدای تو و این فسقلی ها بشم. مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم. وای خدا ببین چقدر نازن!
دهانم خشک میشود و به سختی میپرسم:
_مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟"
لبخند پر از اطمینانی بهم میزند.نگاهم را به عمق چشمانش گره میزنم.
_آره، یه چند روزی هم بند بودیم. باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده! والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان. همش نگرانیم تو بودی.
لبخند کمرنگی روی لبم مینشیند. اینکه از مرتضی میگوید حالم خوب میشود.
اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او میخواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند. نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمیدارد.
_نه خونهی خوبیه، دو قدم برمیداری میرسی شابدُالعظیم. الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی میچینه و تو گلدونش میکاره.
نمیفهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟ برای اینکه بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای میگویم.
حواسم پی آقاجان میرود، با خودم میگویم اگر دایی، مرتضی رو دیده میتواند آقاجان را هم ببیند.
لبهایم را جمع میکنم و همراه با تردید میپرسم:
_دایی شما آقاجونم رو دیدین؟
دایی متعجب وار نگاهم میکند.دستی به دامنم میکشم و دوباره سوالم را تکرار میکنم.
دایی همچنان تنها نگاهم میکند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ میگوید:
_آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟
سوالات دایی ذهنم را مختل میکند. میدانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام! برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند میشوم تا چای بریزم.
استکان و نعلبکی را مقابلش میگذارم و او با بهت به من زل میزند. به چای اشاره میکنم و با لبخند مصنوعی میگویم:
_بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم. اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم. چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟
تنها سکوت است که نجوای بیصدایی در گوشم مینوازد. به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم میزند:
_ریحانه؟ بیا دایی!
زینب را که برایم آغوش گشوده بغل میکنم و سر به زیر کنار دایی مینشینم.
تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده. بالاخره لب از لب باز میکند:
_ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟ تو از کجا خبر داری؟
چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار میشود و به سختی به سخن می آیم:
_آره دیدمش البته دوسال پیش.
+کجا؟
دیگر این را نمیتوانم پاسخ دهم. با نگرانی و دلی پر برمیخیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه میکنم.
حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند.دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش میگوید که منتظر جواب است. چشمانم را میبندم و تنها یک کلمه میگویم:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
_زندان کمیته مشترک...
به دایی نگاه نمیکنم. شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید.
_تو اونجا چیکار می کردی؟ مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه.
نگاهم را به گلهای قالی میدوزم. نمیدانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است.
محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم میدهد.
بغلش میگیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند.
بدون اینکه چای اش را سر بکشد به طرف قدم برمیدارد. متوجه گامهایش میشوم اما سر بلند نمیکنم و با بچه ها بازی میکنم.
بالای سرم می ایستد و دو زانو مینشیند.
از نگاهش میتوانم همه چیز را بخوانم.
_تو...
با شنیدن صدای دایی سر بلند میکنم و با تردید میگویم:
_من چی؟
نگاهش به دستم خیره شده است. رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم میرسم.
از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده. یادگار روزهای سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوهی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند.
هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد میگیرد اما بروز نمیدهم.
نگاه غمبار دایی و حدسهایی که میزند را میتوانم از خطوط روی چهره اش بفهمم.
دندان بهم میسایید و میپرسد:
_تو زندانی بودی؟
لب میگزم و به آرامی میگویم:
_بله!
دستش را بهم میکوبد. نمیدانم چه چیز در ذهنش میگذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست.
دایی بلند میشود و بدون حرف پله ها را پایین میرود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش میشوم.
از جا برمیخیزم و دستی به سر بچه ها میکشم. شب که میشود شهر در سکوت غرق میشود.
هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمیتوانم بیرون بروم. توی دلم رخت میشویند و یک جا بند نمیشوم.
آخر سر چادر سر میکنم و دست بچه ها را میگیرم. تا سر کوچه میرویم اما خبری نیست.
کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم میرسد و صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. با رسیدن مردم و شنیدن شعار
" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"
جانی در بدنم تزریق میشود.
انگار این صداها از گلوی یک نفر برمیآید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم میشوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود. یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است!
گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد.
فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی میکنیم.
امام باور دارد با مردم میتوان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روششان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها میخواهند جلوی غربی ها بایستند!
مگر میشود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟
جلو میروم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت میشوم. محمدحسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت میکنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم.
صدای من هم قاطی رود خروشان مردم میشود و فریاد حق طلبی سر میدهیم. در همین میان صدایی میشنوم که مرا صدا میزند.
_ریحانه سادات! ریحانه؟
سرم را به اطراف تکان میدهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم.
_من اینجام! کنار درختو نگاه کن.
به اولین درخت نگاه میکنم و به طرفش میروم. برخلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک میکنم.
قد و قامت دایی را پشت درخت میبینم. با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را میتکاند. به عنوان لبخند، گوشه لبم را میکشم.
_دایی؟ معلوم هست کجایین؟
به مردم اشاره میکند و با خنده میگوید:
_تو بگو! اینجا چیکار میکنی؟
زینب و محمدحسین را تکانی میدهم و میگویم خودشان را سفت بگیرند. بعد هم به چشمانش که توی نور برق میزند، خیره میشود:
_خب اومدم شعار بدم!
_خب منم برای همین اومدم.
بعد دستش را دراز میکند تا بچه ها را بگیرد اما محمدحسین و زینب غریبی میکنند و خودشان را بیشتر به من میچسبانند. تا خود خانه دایی چند بار اصرار میکند اما بچه ها قبول نمیکنند و گاهی جیغ میکشند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
صبح بعد از نماز نمیخوابم و بعداز خواندن دعای عهد به حیاط میروم. ملحفه های رقصان را از روی بند پایین میکشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار میشود و با لبخند شیرینی میگوید:
_سحر خیز شدی مامان ریحانه!
خون توی لپهایم میدود و با شرم جوابش را میدهم که:
_دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی.
دستش را به چانه میگیرد و چشمانش را تنگ میکند:
_ولی خودمونیم ها، چجوری این پسره رو تحمل میکنی؟
خندهی کوتاهی میکنم و میگویم:
_بچمه دایی! یه مادر هر چقدرم بچهش فضولی کنه بازم دوست داره.
خندهی دایی به هوا میرود و بریده بریده منظورش را میرساند.
_نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم.
لبهایم را آویزان میکنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا میدهم.
_دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه!
دایی چشمانش را ریز میکند و توی چشمانم نفوذ میکند.
_قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ میشد انگار میخواد دود شه بره هوا!
اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت میکنم. لب از لب باز نمیکنم و تا سپیدی صبح لباسهای مردم را میشویم.
دایی برای خرید نان از خانه بیرون میزند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب میکشم و به آشپزخانه میروم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته ام خیالم راحت میشود.
قاشق را توی قوطی فرو میبرم و دو قاشق چای توی قوری میریزم. بعد هم پنیر و مربا میگذارم. وقتی دایی می رسد سفرهی من هم آماده شده.
بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده میشود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی میپرسد:
_چرا هوا سرده دایی؟
_راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم.
بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله میکنن.
لقمه اش را در دهانش میگذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان میدهد. بعد از خوردن صبحانه بلند میشود و میگوید میرود تا نفت بخرد.
کمی بیشتر نمیگذرد که کسی در را به صدا درمیآورد. چادر سر میکنم که خانمی جلویم می آید.
_سلام!
چپ چپ نگاهش میکنم و جوابش را میدهم. از نگاه هایم متوجه میشود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی میگوید:
_منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم.
کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب میدهم:
_آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟
_آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟
سر تکان میدهم و به داخل میروم.تعارف میکنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد. دبه های سالاد را برایش می آورم و میپرسم:
_همینقدر بود نه؟
_آره. چقدر میشه؟
کمی تعارف تکه پاره میکنیم و بعد پول را کف دستم میگذارد. دبه ها را به دست میگیرد و میبرد.
داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه میکنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند میشود.
هینی میکشم و خودم را به خانه میاندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ میکشند. آنها را روی زانو مینشانم و آرامشان میکنم.
صدای در که می آید با ترس در را باز میکنم و با ورود دایی نفس راحتی میکشم. طولی نمیکشد که دایی گالن نفت رو زمین میگذارد و میگوید:
_من باید برم.
اخم میکنم و میپرسم:
_کجا؟ خیابونا شلوغه!
قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست. با این حال در جوابم میگوید:
_ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت میکنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقدهاس وگرنه پهلوی دیگه نمونده!
با شنیدن حرفهای دایی جا میخورم. فکر نمیکنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی میگویم کمی منتظر باشد.
لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل میگیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند.
آنها را توب کیفم میریزم و پله ها را یکی و دوتا میکنم. دایی با دیدن ما اخم میکند و میگوید:
_شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون!
_دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارم بچه هام باشن.
دایی نفس عمیقی میکشد و دستش را به داخل جیبش فرو میبرد. سکوتش را علامت رضا میگیرم و باهم به محل تظاهرات میرویم.
زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستانشان را گره کرده اند و ندای آزادی سر میدهند. توی جمعیت نمیتوانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب میمانم.