رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰ _لطفا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
آغوش گرم و پر مهرش را به روی دریای دلتنگی هایم میگشاید و درونش غرق میشوم.
_میدونم مادر نگرانشی ولی این روزا هم میگذره.
_میدونین سه ماه چشم انتظاری چه بلایی سرم آورده؟ من دلتنگ چهرهاش شدم؛ دلم میخواد یه بار دیگه صداشو بشنوم.
دستش را روی شانه ام مکشد و میگوید:
_توکلت به خدا دختر. انشاالله خیره.
_توکلم به خداست سلین جان وگرنه توی این سه ماه نابود میشدم.
باهم زیر سایهی مهتاب خیره به خاطرات توی قلب هایمان میشویم. صدای مرتضی توی گوشم میپیچد که همین جا از دستم فرار میکرد و من رویش آب میریختم.
با شنیدن صدای خمیازهی سلین جان بلند میشویم تا بخوابیم. شب بخیر میگویم و در دل شب میان افکارم غوطه ور میشوم.
چند باری با صدای بچه ها بیدار میشوم و به سختی میخوابم. میان خواب بیداری هستم که صدایی از پشت سرم میشنوم....
به عقب برمیگردم و 🕊آقاجان🕊 را میبینم..... عبای سیاه رنگش را به دوش دارد. با لبخند زیبایش زینب را ناز و نوازش میکند و بعد با محمدحسین بازی میکند..... صدای خنده های شان توی گوشم میپیچد که از خواب بلند میشوم....
با دیدن اتاق وا میروم، دلم می خواست آقاجان را بغل بگیرم و به او بگویم که اسم دخترم را زینب گذاشته ام.
محمدحسین که بیدار میشود چشمانش را با دستان کوچکش مالش میدهد. با دیدنش لبخندی میزنم و دستم را دراز می کنم.
به طرفم می آید و سرش را روی قفسه سینه ام میگذارد. موهای خرمایی اش را پشت گوشاش می اندازم و برایش میگویم:
_محمدم، اومدیم خونهی بابا. نبینم غریبی کنی. بابا رو که یادته؟
لبهایش را غنچه میکند و حرفهای بی مفهومی میگوید. از سر و صدای ما زینب کوچولو هم بیدار میشود. دست شان را میگیرم و به اتاق نشیمن میرویم.
حاج بابا سر سفره نشسته و با دیدن ما غنچهی لبخندش شکوفه میزند.
_صبحتون بخیر. بیاین صبحونه بخورین.
دست شان را تکان میدهم و زیر لب میگویم:
_سلام کنین
با لحن بچگانه شان سلام میکنند و خجالت زده کنارم مینشینند. سلین جان با بقچهی نانش کنارمان مینشیند.
زینب را روی پایش میگذارد و لقمهی عسل به دهانش میدهد.خنده ها و قربان صدقههای سلین جان باعث میشود زینب خیلی زود با سلین جان گرم بگیرد.
اما محمدحسین همچنان به منچسبیده است و با تردید آنها را نگاه میکند.بعد از خوردن صبحانه دست بچه ها را میگیرم و با سلین جان میرویم سر مزار مادر مرتضی.
یک ماهی که در کندوان بودیم هر پنجشنبه با مرتضی به این جا می آمدیم.
بغض نهفته ای که دلتنگی مادر را در پی داشت اینجا سر باز میکرد.
کنار قبر مینشینم و به خاک دست میکشم. همانطور که حمد و سوره را میخوانم با خودم میگویم؛
"عجب شیر زنی بوده این خانم."
سلین جان خیره به قبر میشود:
_یادش بخیر، خواهرم توی فامیل تک بود. روزی که گفتن به عقد خسرو میخواد در بیاد تردیدشو دیدم اما نخواست روی حرف پدرمان حرفی بزنه. چه روزها که سوار وانت ها درب و داغان نمیشدیم و به شهر نمیرفتیم. هر روزی که میشنید تظاهراته به بهانهی خرید میرفت شهر. عاشق سید روح الله بود. میگفت حرف آقا با قرآنو ائمه مو نمیزنه!
با صدای گریهی زینب بلند میشوم. خاکها را از لباسش پاک میکنم و قربان صدقه اش میروم.
گریهاش که بند میآید با هم به خانه برمیگردیم. توی کارها به سلین جان کمک میکنم اما محمدحسین گاهی بی تابی میکند.
اصلا با حاج بابا نمی ایستد و مجبورم بغلش بگیرم. سردی هوای دی ماه بچه ها را آزار میدهد. دست های کوچکشان را که میگیرم متوجه سردی دستشان میشوم.
کنار بخاری نفتی میروم تا گرمشان شود.تا شب یخ زینب باز میشود و حاج بابا حسابی او را سرگرم میکند.
شب که میشود آنها را برای خواب به اتاق میبرم. بهانه هایشان که تمام میشود چشمان کوچک و پر انرژی شان را میبندند.
نگاهم را به چهرهی معصوم شان می اندازم. دفتر خاطراتم را برمیدارم. هر ورقی که میزنم قطار زمان مرا سوار خود میکند و در ایستگاه گذشته مرا پیاده میکند.
چه شب ها و چه روزهایی که در کنار هم نبودیم و طعم خوشی را نچشیدیم. با خواندن برگی به بچه ها نگاه میکنم.
میوه های دلم که تنها انگیزه برای تحمل این شب تاریک است.
یادش بخیر...
با این که یک سال و اندی از آن شب میگذرد اما هنوز احساس میکنم زمان برایم در همان شب متوقف شده.
سحرگاهی که از درد به خود میپیچیدم و مرتضی هراسان کوچه ها و خیابان ها را از قدم میگذراند. سپیدهدم جمعه شده بود و با قابله برگشت.
عجب ساعات سختی بود...
با شنیدن صدای گریه جان به بدنم بازگشت. وقتی دو نوزاد را در بغلم نشاندند باورم نمیشد من مادر دو بچه هستم!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ آغوش گ
خود قابله هم متعجب بود و میگفت قیافه ات به دوقلو زا ها نمیخورد. سحر جمعه عجب تحفه ای به من داد.
وقتی به مرتضی گفتم که آقاجان خواسته اسم دخترمان را زینب بزاریم قبول کرد. واقعا هم خوشحال شد و میگفت:
_چه بهتر از این که دختر زینت پدرش باشه!
دست مشت شدهی زینب را میان دستانم میگیرم. نفس های منظم محمدحسین به تاپ تاپ قلبم وصل شده.
با خودم میگویم یعنی الان مرتضی به من فکر میکند؟ الان دارد چه کاری میکند؟ قیافهی بچه ها به خاطرش مانده؟
آخر او چهار ماه بچه هایش را ندیده. اخرین ملاقاتمان هم برای چهار ماه پیش بود. روزی به خانه آمد و میگفت:
_ریحانه امام به پاریس هجرت کردن.
توی حیاط بودیم، لباسهای بچهها را در تشت چنگ میزدم که با شنیدن حرفش بلند شدم و گفتم:
_مطمئنی مرتضی؟ من شنیده بودم میخوان لبنان برن.
+نه، ایشون با پسرشون مشورت کردن و رفتن پاریس. من مطمئنم امام خیری تو کارشون هست. شاید بتونیم راحت تر به ایشون دسترسی داشته باشیم. نه؟
_نمیدونم ولی اونجا هم فکر نکنم بزارن امام راحت باشن.
نچی کرد و رو به رویم ایستاد.
_مطمئن باش هیچ جا نمیزارن امام راحت باشن. اونا با شنیدن اسم امام مثل بید میلرزن!
همانطور که در پهن کردن لباسها کمکم میکرد برایم از افرادی گفت که به پاریس رفته اند. او میگفت:
_انقلابیونی به آنجا رفته اند تا خبرها را بدون سانسور به مردم بگویند. سخنان آقا را به ایران مخابره کنند. من هم به او میگفتم:
_آفرین، احسنت!
وقتی اوضاع را مساعد دید رو به من گفت:
_منم میخوام برم پاریس، البته اگه تو اجازه بدی. چون اونجا بهم نیازه. من کار با دوربین و دستگاه چاپ و تایپ و... رو یاد دارم. فکر کنم اونجا برم مفید تر باشم.
بچه ها کوچک بودند و تازه محمدحسین راه میرفت. اخم کردم و گفتم:
_کجا میخوای بری؟ اینجا هم کلی کار هست. گفتی خیلیا میرن، خب باید کسایی هم باشن اینجا فعالیت کنن.
+باور کن از ته دلت بگی نه، نمیرم. اما ریحانه کسایی که اینور هستن بیشترن.
هر کسی اونور نمیتونه بره اما من شرایطشو دارم. اگه تو اجازه بدی من میرم. قول میدم وقتی دلتنگ شدی و بچه ها اذیتت کردن برگردم. اصلا باهم تماس میگیریم، چطوره؟
دل کندن از مرتضی خیلی خیلی برایم سخت بود.
اما چه کار باید میکردم وقتی فکر رفتن در سرش میپروراند. با دلایلی که او میگفت مجبور بودم قانع شوم. فردای آن روز بهش گفتم:
_باشه مرتضی، برو ولی بهم قول دادی باهم تماس بگیریم. اونجا رفتی اگه امامو دیدی به یاد منم باش.
وقتی که این حرفها را میزدم بغض راه گلویم را میبست و احساس خفگی میکردم.
اما او خوشحال به نظر میرسید، بچه ها را بغل میکرد و به هوا میفرستاد. لحن بچگانه ای به صدایش میداد:
_بچه ها! مامانی رو اذیت نکنین. نبینم وقتی برگشتم ازتون شکایت کنه.
به اتاق رفتم و دور از چشمانش یک دل سیر گریه کردم. فکر کردن به آن روز و به یاد آوردن قامتی که جلوی چشمانم در طول کوچه ذره ذره محو میشد عذابم میدهد.
دیگر خوابم نمیبرد.خودم را به پنجره می رسانم و به ماه خیره میشوم. نگاهم به پله های خانه گره میخورد و خاطرات روی سرم آوار میشود.
با خودم میگویم کاش ذهن آدم هم مثل یک ماهی بود، خیلی زود اتفاقات را از یاد میبرد. اما اگر صندوقچهی خاطرات را از ذهنمان به ربایند دیگر خود را به چه چیز باید دلخوش کرد؟
شاید خاطرات تلخ در زندگی باشند اما از بیمزهگی که بهتر است. آنقدر به ماه زل میزنم تا پلکهایم مثل دو قطب آهن ربا بهم میچسبند.
کنار بچهها آرام میگیرم. صدای محوی توی گوشهایم میپیچد و چشمانم را باز میکنم. محمدحسین بالای سرم ایستاده و "ماما ماما" میکند!
خواب هوش و حواسم را دزدیده و دوباره چشمانم را میبندم. این بار بینی ام را توی مشتش میگیرد و به گونه ام چنگ میزند.
آخ میگویم و از جا میپرم. خنده اش میگیرد و با شنیدن صدای خندهی او عصبانیت را رها میکنم.
او را در آغوشم میفشارم و قلقلکش میدهم. زینب با صدای ما از خواب بیدار میشود و با گریه ما را نگاه میکند.
آرامش میکنم و لباسهای کثیفشان را عوض میکنم. بعد هم دستشان را توی دست هم میگزارم تا به نشیمن بروند. سلین جان بغل شان میکند. تا من بیایم تخم مرغی برایشان پوست گرفته.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲ آغوش گ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
جلو میروم و صبحانه شان را خودم میدهم. سر سفره سلین جان با اکراه شروع میکند به حرف زدن:
_میگم ریحانه جان، میگن دارن زندانی ها رو آزاد میکنن.
چشمانم از خوشحالی برق میزند و میگویم:
_جدی؟ از کجا شنیدین؟
_یکی از جوونای روستا که چند ماهی ازش خبری نبود؛ الان اومده میگن زندانی سیاسی بوده. از شهر و آبادی اومدن پیشش تا خبری از جوونای خودشون بگیرن. منم اونجا بودم و شنیدم که گفت خیلیا رو قراره آزاد کنن.
بعد دستش را بالا میبرد و میگوید:
_الله اوغلومو ساخلاسین(خدا نگهدار پسرم باشه:بهترکی)
دستم را روی دستان سلین میگذارم و با لبخند میگویم:
_انشاالله.
دلم شوق رفتن دارد، با حرف های سلین جان آتش تند دوری شعله ور میشود. دلم میخواهد به خانه بروم و خودم در را برای مرتضی باز کنم.
صبحانه را که میخوریم به اتاق میروم و بار و بندیل مان را جمع میکنم. سلین جان داخل می آید و با تعجب به کارهایم نگاه میکند:
+جایی میخوای بری گلین جان؟
_میرم تهران. میترسم مرتضی بیاد و ببینه ما نیستیم. میگم نگران میشه!
+دردت تو سرم! آخه معلوم نیست که مرتضی رو هم آزاد کنن. تو اینجا باشی بهتره، تهران دست تنهایی با دو بچه!
_نه سلین جان، زحمت دادیم ولی باید بریم. من اینجا دلم طاقت نداره، دلم شور مرتضی رو میزنه. من باید برگردم.
سلین جان دست از اصرارهایش برمیدارد انگار که میداند این دل حرف حساب حالی اش نیست! لباس بچه ها را تنشان میکنم.
حاج بابا بیل به دست و چکمه پوش وارد خانه میشود. با دیدن ساک و قیافهی شال و کلاه کرده مان میپرسد:
_کجا میری دخترجان؟
سرم را پایین می اندازم و لب میزنم:
_میرم تهران حاج بابا. میگن زندانیا رو میخوان آزاد کنن، میگم شاید مرتضی هم بیاد.
+خب یکم دیگه بمونین الان صلاح نیست برین.
من که این حرفها حالی ام نمیشود و همانند پرنده برای رفتن بال و پر میزنم، میگویم:
_چرا؟
+برف آمده حتمی راه ها بسته شده.
_اشکال نداره حتما تا حالا باز کردن.
+نه گلین! خطر داره، فعلا بمونین.
آنقدر لحنش جدی بود که بی اختیار مشتم شل میشود و ساک از دستم میافتد. همان جا مینشینم و زانوی غم بغل میگیرم.
آخر چرا من باید آزاد باشم و مرتضی در بند؟ کاش مرا هم با او حبس میکردند، بهتر از این چشم به راهی است. سلین جان قیافهی غمزده ام را میبیند و با مهربانی لب میزند:
_من فدای غمهات بشم. چرا اینجوری میکنی با خودت دخترم؟ بخدا حال تو بهتر از مرتضی نیست! وقتی میبینم مثل مرغ سر کنده ای جلدم پر پر میزنی دلم میگیره. شرمندتم که کاری نمیتونم انجام بدم برات.
دستم را روی شانه اش میگذارم:
_این چه حرفیه! ببخشید سلین جان من کم طاقت شدم تا خبری میشه کنترلمو از دست میدم. خواهش میکنم اینجوری نگید!
مرا توی آغوشش میکشد و گریه مان بلند میشود. چند روزی میمانیم تا راهها باز میشود و حاج بابا با یکی از اهالی روستا ما را به تهران میرساند.
در خانه را که باز میکنم بوی دلتنگی مشامم را پر میکند. گوشه گوشهی خانه پر شده از خاطرات مرتضی! بچهها را تر و خشک میکنم
غذایشان را میدهم. سر ظهر است که حمیده به خانهمان می آید. من مشغول شستن کوهی لباس هستم. این چند ماه برای این که خرجمان را بدهم مجبور بودم لباس بشویم، ترشی دست کنم و یا خیاطی کنم.
تشت لباس را توی حیاط پهن میکنم و حمیده هم دست کمکش را به من میرساند. اعلامیه جدید آقا را که از نوفل لوشاتو رسیده است به دستم میدهد.
سخنان سراسر امید خطاب به مردم گفته اند. کاغذ را میبوسم و میگویم:
_وعده ایشون حقه!
حمیده بچه ها را زمین میگذارد و میگوید:
_خوندیش؟ دیدی آقا چی گفتن؟ دیر نیست که ملت ایران رژیم طاغوتی را سرنگون کنند! میبینی؟ میگن با این اعلامیه و سخنرانی دولت و شاه ترسیدن.
+حق دارن بترسن، دورهی بچاپ و در رو تموم شده! حالا نوبت محاکمه است.
کمی با حمیده حرف میزنم که شال و کلاه میکند و میخواهد برود. ظاهرا بچه هایش منتظرش هستند و زود میخواهد برود.
اگر چه دوست دارم بیشتر بماند اما قبول میکنم و برای بدرقه اش میروم. در را میبندم که صدای گریه های محمدحسین بلند میشود.
وقتی به خانه میروم میبینم زینب لباس محمد حسین را گرفته و نمیدهد.خلاصه دعوایشان شده است و مجبور میشوم برای دلجوری از هم آنها را به پارک ببرم.
هر چند از بچه ها کوچک هستند و کسی محلشان نمیدهد اما خیلی هوای هم را دارند.
با دیدن اینکه محمد حسین دست خواهرش را گرفته ذوق میکنم.وقتی که از بازی خسته میشوند به خانه برمیگردیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ جلو می
جلوی در خانه اتومبیل خارجی پارک شده و تعجب هر رهگذری را جلب میکند.
کلید را می اندازم و وارد خانه میشوم.با صدایی به سمت عقب برمیگردم.زن به ظاهر ثروتمند و بی حجابی جلویم سبز میشود. بوی عطر تندش حالم را بهم میزند.
_خانم حسینی؟
+سلام، خودم هستم.
_من اومدم لباسامو بگیرم. شستی که؟
لحنش چنان محکم و از سر غرور است که حالم را دگرگون میکند. چپ چپ نگاهش میکنم و میگویم:
_لباس؟ ولی من از شما لباسی نگرفتم!
پوفی میکند و به انتهای کوچه خیره میشود. عینک دودی اش را از صورتش برمیدارد:
_نوکرم آورده بهت داده، خانم دولتی رو نمیشناسی؟
+چرا دو تا لباس آوردن با این اسم. میارم براتون.
در حال رفتن به داخل هستم که با حالت تمسخر میگوید:
_بدو حالم از محله های در پیتی بهم میخوره!
چیزی نمیگویم و تمام حرفش را درون خودم میبلعم. بچه ها را زمین میگذارم و پالتوها را توی کاغذ میپیچم.
جلو میروم و بهش میدهم. یک جوری کاغذ را از دستم میگیرد که انگار بیماری واگیرداری دارم! آخر کسی نیست به او بگوید پول هایت را بگیرند چه داری که رو کنی؟
پول را دو برابر میدهد اما من قبول نمیکنم. باقی اش را به خودش میدهم و بی هیچ حرفی به خانه میروم.
کمی میگذرد که با صدای در از جا بلند میشوم. دست زینب کوچولو را میگیرم و باهم از پله ها پایین می آیم.
در را که باز میکنم چهرهی همسایه جدیدمان نمایان میشود. لبخندی روی لبانم نقش میبندد و میگوید:
_سلام، ببخشید مزاحم شدم. شما نبودیم یه آقایی اومده بود. به گمونم یک ساعت نشسته بود و خونهی شما رو نگاه میکرد.
جرقه ای توی ذهنم میخورد و با خودم میگویم نکند...؟ تمام روح و روانم پر از مرتضی میشود و با اشتیاق میپرسم:
_شوهرم نبودن؟
دستانش را به نشانهی بی اطلاعی بالا می آورد:
_والا ما تازه اومدیم. منم شوهر شما رو ندیدم.
این اما، ولی و بهانه ها جواب دلم نیست!
مشخصات ظاهری مرتضی را میگویم.
_یه مرد با قد متوسط. ته ریش داره و موهای تقریبا سیاه، پوستشم به سفید میزنه. همین نبود؟
بنده خدا کمی تامل میکند.
_والا نه! فکر نکنم این شکلی باشن. اتفاقا موهاشون جوگندمی بود البته با ریشهای بلند.
مایوس میشوم. نردبان امیدی که به یکباره ساخته بودم و در حال صعود از آن بودم، فرو ریخت!
ناراحتی را پشت خنده پنهان میکنم و بعد از تشکر در را میبندم. به محمدحسین و زینب اهمیت نمیدهم که خاک باغچه را روی خودشان میریزند.
انگار در عالمی وارد شدم که هیچ رنگ و صدایی ندارد. میان این ندانم ها من چه کنم؟ اشکهایم را پاک میکنم و بچه ها را بغل میگیرم.
لباسهای خاکی شان را عوض میکنم. خورشید با قدم های نارنجی خودش را به پشت کوه میرساند تا در فراق ماه، شبش را روز کند.
برای بچه ها سوپ درست میکنم.هر چه دستم می آید را مخلوط میکنم و چیز بدی نمیشود. محمدحسین دستهای کثیفش را به سرش میمالد و موهایش کثیف میشود. اخم میکنم و با عصبانیت میگویم:
_این چه کاریه؟ محمدحسین!
با شنیدن دادهای من شوکه میشود. هیچگاه دلم نمیخواست صدایم را روی بچه بلند کنم اما نمیدانم به یکباره چه شد که از کوره در رفتم.
صدای گریه اش بلند میشود و وحشتاک زجه میزند. طولی نمیکشد که زینب هم ترس برش میدارد وهر دو میگریند.
هر کاری میکنم ساکت نمیشوند.اسباب بازی هایشان را روی زمین میریزم و مثلا بازی میکنم.
انگار نه انگار گریه شان به هوا میرود و گوشم را خسته میکند.دستم را روی گوش هایم میگذارم. اشکم جاری میشود و من هم گوشه ای کز میکنم.
سرم را میان دو دستانم میگیرم و میگویم:
_آخه چرا اینجور باید بشه؟ خدایا، اگه نگم خستم دروغ گفتم.
از مرتضی هم دلخور هستم و هر حرفی به ذهنم می آید به او میگویم.بچه ها را بغل میکنم و به حیاط میبرم.
ماه را نشانشان میدهم و کمی با ملایمت باهاشون حرف میزنم. با آرام شدن من آنها هم آرام میشوند و به هم ماه را نشان میدهند. آنها را به داخل می آورم و تشکهایشان را پهن میکنم.
میان شان دراز میکشم و لالایی میخوانم. محمد حسین خیلی زود چشمانش را میبندد و مرا مبهوت حس مادرانه ام میسازد.
زینب را در آغوش میگیرم و تا صبح مراقبشان هستم. صبح به آهستگی از جا بلند میشوم و تا بچه ها بیدار نشده اند تصمیم میگیرم کارهایم را انجام دهم. ملحفه های سفید را توی تشت می اندازم و رویش پودر میزیرم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ جلو می
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
دستانم را توی تشت پر کف میبرم و حسابی آنها را بهم میساییدم. کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند میشوم. ملحفه را در هوا تکان میدهم و روی بندها پهن میکنم.
به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم میشویم و پهن میکنم. صدای در همانا و گریه های بچه همان!
چادرم را سرم میکنم و به داخل خانه سرک میکشم. لبخندی میزنم و با صدایم بچه ها را به خود میخوانم. وقتی خیالشان از من راحت میشود به سراغ در میشوم.
دستگیره را میکشم و در را هل میدهم. مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن میکند. مدام با خودم میگویم وقتی برگردد، من چهره اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد.
مرد وقتی برمیگردد شوکه میشوم. دستم را روی دهانم میگذارم و با ناباوری بهش خیره میشوم. دو سال و اندی از آخرین دیدارمان میگذشت.
روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام. درست به یاد دارم که وقتی از حجرهی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت.
حالا این مرد برگشته است! دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین میکرد برگشته!
دایی با اخلاق و منشاش دردانهی مادر و خانم جان شده بود. غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده.
آنقدر غرق خیال شده ام که فراموش میکنم جواب سلامش را بدهم. چشمانم را باز و بسته میکنم تا ببینم درست میبینم! او همان دایی مهربان من است؟
بله! خودش است!
لبخند و اشک هایم با هم آمیخته میشوند. به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم. دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم.
صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم میپیچد. دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان میکنم.
دایی با دیدن این صحنه لبخندی میزند و صدای نازنیناش توی گوشم میچرخد:
_فدای تو و این فسقلی ها بشم. مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم. وای خدا ببین چقدر نازن!
دهانم خشک میشود و به سختی میپرسم:
_مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟"
لبخند پر از اطمینانی بهم میزند.نگاهم را به عمق چشمانش گره میزنم.
_آره، یه چند روزی هم بند بودیم. باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده! والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان. همش نگرانیم تو بودی.
لبخند کمرنگی روی لبم مینشیند. اینکه از مرتضی میگوید حالم خوب میشود.
اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او میخواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند. نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمیدارد.
_نه خونهی خوبیه، دو قدم برمیداری میرسی شابدُالعظیم. الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی میچینه و تو گلدونش میکاره.
نمیفهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟ برای اینکه بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای میگویم.
حواسم پی آقاجان میرود، با خودم میگویم اگر دایی، مرتضی رو دیده میتواند آقاجان را هم ببیند.
لبهایم را جمع میکنم و همراه با تردید میپرسم:
_دایی شما آقاجونم رو دیدین؟
دایی متعجب وار نگاهم میکند.دستی به دامنم میکشم و دوباره سوالم را تکرار میکنم.
دایی همچنان تنها نگاهم میکند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ میگوید:
_آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟
سوالات دایی ذهنم را مختل میکند. میدانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام! برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند میشوم تا چای بریزم.
استکان و نعلبکی را مقابلش میگذارم و او با بهت به من زل میزند. به چای اشاره میکنم و با لبخند مصنوعی میگویم:
_بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم. اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم. چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟
تنها سکوت است که نجوای بیصدایی در گوشم مینوازد. به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم میزند:
_ریحانه؟ بیا دایی!
زینب را که برایم آغوش گشوده بغل میکنم و سر به زیر کنار دایی مینشینم.
تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده. بالاخره لب از لب باز میکند:
_ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟ تو از کجا خبر داری؟
چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار میشود و به سختی به سخن می آیم:
_آره دیدمش البته دوسال پیش.
+کجا؟
دیگر این را نمیتوانم پاسخ دهم. با نگرانی و دلی پر برمیخیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه میکنم.
حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند.دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش میگوید که منتظر جواب است. چشمانم را میبندم و تنها یک کلمه میگویم:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
_زندان کمیته مشترک...
به دایی نگاه نمیکنم. شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید.
_تو اونجا چیکار می کردی؟ مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه.
نگاهم را به گلهای قالی میدوزم. نمیدانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است.
محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم میدهد.
بغلش میگیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند.
بدون اینکه چای اش را سر بکشد به طرف قدم برمیدارد. متوجه گامهایش میشوم اما سر بلند نمیکنم و با بچه ها بازی میکنم.
بالای سرم می ایستد و دو زانو مینشیند.
از نگاهش میتوانم همه چیز را بخوانم.
_تو...
با شنیدن صدای دایی سر بلند میکنم و با تردید میگویم:
_من چی؟
نگاهش به دستم خیره شده است. رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم میرسم.
از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده. یادگار روزهای سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوهی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند.
هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد میگیرد اما بروز نمیدهم.
نگاه غمبار دایی و حدسهایی که میزند را میتوانم از خطوط روی چهره اش بفهمم.
دندان بهم میسایید و میپرسد:
_تو زندانی بودی؟
لب میگزم و به آرامی میگویم:
_بله!
دستش را بهم میکوبد. نمیدانم چه چیز در ذهنش میگذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست.
دایی بلند میشود و بدون حرف پله ها را پایین میرود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش میشوم.
از جا برمیخیزم و دستی به سر بچه ها میکشم. شب که میشود شهر در سکوت غرق میشود.
هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمیتوانم بیرون بروم. توی دلم رخت میشویند و یک جا بند نمیشوم.
آخر سر چادر سر میکنم و دست بچه ها را میگیرم. تا سر کوچه میرویم اما خبری نیست.
کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم میرسد و صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. با رسیدن مردم و شنیدن شعار
" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"
جانی در بدنم تزریق میشود.
انگار این صداها از گلوی یک نفر برمیآید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم میشوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود. یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است!
گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد.
فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی میکنیم.
امام باور دارد با مردم میتوان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روششان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها میخواهند جلوی غربی ها بایستند!
مگر میشود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟
جلو میروم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت میشوم. محمدحسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت میکنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم.
صدای من هم قاطی رود خروشان مردم میشود و فریاد حق طلبی سر میدهیم. در همین میان صدایی میشنوم که مرا صدا میزند.
_ریحانه سادات! ریحانه؟
سرم را به اطراف تکان میدهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم.
_من اینجام! کنار درختو نگاه کن.
به اولین درخت نگاه میکنم و به طرفش میروم. برخلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک میکنم.
قد و قامت دایی را پشت درخت میبینم. با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را میتکاند. به عنوان لبخند، گوشه لبم را میکشم.
_دایی؟ معلوم هست کجایین؟
به مردم اشاره میکند و با خنده میگوید:
_تو بگو! اینجا چیکار میکنی؟
زینب و محمدحسین را تکانی میدهم و میگویم خودشان را سفت بگیرند. بعد هم به چشمانش که توی نور برق میزند، خیره میشود:
_خب اومدم شعار بدم!
_خب منم برای همین اومدم.
بعد دستش را دراز میکند تا بچه ها را بگیرد اما محمدحسین و زینب غریبی میکنند و خودشان را بیشتر به من میچسبانند. تا خود خانه دایی چند بار اصرار میکند اما بچه ها قبول نمیکنند و گاهی جیغ میکشند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
صبح بعد از نماز نمیخوابم و بعداز خواندن دعای عهد به حیاط میروم. ملحفه های رقصان را از روی بند پایین میکشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار میشود و با لبخند شیرینی میگوید:
_سحر خیز شدی مامان ریحانه!
خون توی لپهایم میدود و با شرم جوابش را میدهم که:
_دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی.
دستش را به چانه میگیرد و چشمانش را تنگ میکند:
_ولی خودمونیم ها، چجوری این پسره رو تحمل میکنی؟
خندهی کوتاهی میکنم و میگویم:
_بچمه دایی! یه مادر هر چقدرم بچهش فضولی کنه بازم دوست داره.
خندهی دایی به هوا میرود و بریده بریده منظورش را میرساند.
_نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم.
لبهایم را آویزان میکنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا میدهم.
_دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه!
دایی چشمانش را ریز میکند و توی چشمانم نفوذ میکند.
_قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ میشد انگار میخواد دود شه بره هوا!
اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت میکنم. لب از لب باز نمیکنم و تا سپیدی صبح لباسهای مردم را میشویم.
دایی برای خرید نان از خانه بیرون میزند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب میکشم و به آشپزخانه میروم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته ام خیالم راحت میشود.
قاشق را توی قوطی فرو میبرم و دو قاشق چای توی قوری میریزم. بعد هم پنیر و مربا میگذارم. وقتی دایی می رسد سفرهی من هم آماده شده.
بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده میشود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی میپرسد:
_چرا هوا سرده دایی؟
_راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم.
بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله میکنن.
لقمه اش را در دهانش میگذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان میدهد. بعد از خوردن صبحانه بلند میشود و میگوید میرود تا نفت بخرد.
کمی بیشتر نمیگذرد که کسی در را به صدا درمیآورد. چادر سر میکنم که خانمی جلویم می آید.
_سلام!
چپ چپ نگاهش میکنم و جوابش را میدهم. از نگاه هایم متوجه میشود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی میگوید:
_منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم.
کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب میدهم:
_آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟
_آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟
سر تکان میدهم و به داخل میروم.تعارف میکنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد. دبه های سالاد را برایش می آورم و میپرسم:
_همینقدر بود نه؟
_آره. چقدر میشه؟
کمی تعارف تکه پاره میکنیم و بعد پول را کف دستم میگذارد. دبه ها را به دست میگیرد و میبرد.
داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه میکنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند میشود.
هینی میکشم و خودم را به خانه میاندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ میکشند. آنها را روی زانو مینشانم و آرامشان میکنم.
صدای در که می آید با ترس در را باز میکنم و با ورود دایی نفس راحتی میکشم. طولی نمیکشد که دایی گالن نفت رو زمین میگذارد و میگوید:
_من باید برم.
اخم میکنم و میپرسم:
_کجا؟ خیابونا شلوغه!
قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست. با این حال در جوابم میگوید:
_ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت میکنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقدهاس وگرنه پهلوی دیگه نمونده!
با شنیدن حرفهای دایی جا میخورم. فکر نمیکنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی میگویم کمی منتظر باشد.
لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل میگیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند.
آنها را توب کیفم میریزم و پله ها را یکی و دوتا میکنم. دایی با دیدن ما اخم میکند و میگوید:
_شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون!
_دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارم بچه هام باشن.
دایی نفس عمیقی میکشد و دستش را به داخل جیبش فرو میبرد. سکوتش را علامت رضا میگیرم و باهم به محل تظاهرات میرویم.
زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستانشان را گره کرده اند و ندای آزادی سر میدهند. توی جمعیت نمیتوانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب میمانم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ صبح بع
صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر میکند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است.
خیلی از پیکرها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی میبینم که از دیدن خون خود زهره میترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچکس حق کمک به آنان را ندارد.
حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم میدهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند.
با ریختن گاز اشک آور و جیغهای مردم سریع بچه ها را بغل میگیرم و از مهلکه جان به در میبریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشتشان هستند.
نزدیکهای ظهر سیل مواج جمعیت به رودهایی تقسیم میشود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند.
هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش میزنم. در دل جمعیت میروم و دست میبرم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش میکنم.
باران کاغذ روی سر مردم مینشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهایشان را به تپش درمیآورد.
یکی دو ساعت بعد خسته میشوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمیگردم خانه.
مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمیتوانند خارج شوند.
با دیدن زباله های خانه اخم میکنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله میبرم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره میگیرد.
زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگانهای خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند!
با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند.چند نفری توی کوچه پرسه میزنند و با گاری دستی زباله ها را جمع میکنند.
حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان میگویم و سریع به خانه برمیگردم.
دایی هم آخر شب ها برمیگردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی میروم.
توی صف هر کسی چیزی میگوید. یکی میگوید شاه میرود، دیگری میگوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود.
دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش میزند.
نان سنگک را توی سبد میگذارم و به خانه برمیگردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا میروم.
آهسته او را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم. نصفه و نیمه صبحانه میخورم و سرگرم کارهای سپردهی مردم میشوم.
صدای نق نق بچه ها که به گوشم میرسد وا میروم.
هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند.
صدای در را که میشنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز میکنم که با دیدن مرد سر به زیری جا میخورم. با لکنت میپرسم:
_اِمم... شما کی هستین؟
همانطور که با چشمانش زمین را میکاود، دستش را داخل کیفش میبرد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد:
_سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است.
با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار میخواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد.
دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز میکنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و میگوید:
_ببخشید دیر بهتون میرسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم.
درحالیکه زبانم یاری ام نمیکند اما به سختی تمام میگویم:
_خواهش میکنم.
دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومترها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضیام خلوت کنم.
پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل میروم.
بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشمشان پاکت را باز میکنم. یک کاغذ است و یک عکس!
اول عکس را برمیدارم و پشتش را میخوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ صبح بع
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفتهاند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است.
چقدر به مرتضی غبطه میخورم که امام را درحالیکه فاصله سه متری میان آنها است، میبیند.
نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمیدارم.از کم بودن اش ناراحت میشوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم.
_این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار...
پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته.
روی نامه دست میکشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر میکشد. با صدای گریهی بچه ها از اتاق بیرون میپرم.
محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را میکشد و زینب هم جیغ میکشد و گریه میکند.
سریع جلو میروم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم میکنم. بعد شکلات را به محمد میدهم و زینب را در آغوش میکشم.
به آشپزخانه میروم و شکلاتی به دستش میدهم. صورتش به سرخی میزند و گاهی نق نق میکند.
دستشان را میگیرم و باهم به حیاط میرویم. فرشی پهن میکنم و اسباب بازی هایشان را رویش میریزم.
هم آنها سرگرم هستند و هم من به کارم میرسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار میکشم.
همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم. صدای بستن لنگهی در، خودش را به گوشم میرساند. کفگیر را رها میکنم و چند قدمی به طرف حیاط برمیدارم که دایی سراسیمه درحالیکه خندهی روی لبش در حال کش آمدن است، میگوید:
_ریحانهی دایی؟ کجایی قربونت؟
گوشهایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آنقدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد!
_چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟
درحالیکه روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمیگنجد، توضیح میدهد:
_چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟
به طاقچه اشاره میکنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش میروم. دایی رادیو را برمیدارد و موجهایش را بالا و پایین میکند.صدای مردی از پشت رادیو می آید که میگوید:
_هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم.
شاه ایران را به مقصد مصر ترک میکند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست.
دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم مینوازد:
_شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد.
ناباورانه به دایی خیره میشوم.
_شاه؟ رفت؟
سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت.
تیتر روزنامه ها رو دیدی؟
بعد روزنامه ای را رو به رویم میگیرد که بزرگ نوشته شده:
" شاه فرار کرد!"
بعدی هم چاپ کرده است که:
" شاه رفت!"
توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفسهایم عمیق میشود و بریده بریده میپرسم:
_یعنی... واقعا رفت؟
دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش میکند و فریاد شادی سر میدهد. آنقدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمیشوم.
یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم میگویم جایشان در این لحظات خالیست.
دایی به من میگوید حاضر شوم و به خیابان برویم.
لباسهای بچه ها را به دایی میدهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی میپوشم. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون میرویم.
در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم.
یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود میکند. جوانها عکس شاه را وسط خیابان آتش میزنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست.
خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل میکنند و با اسپری روی دیوارها مینویسند:
" شاه رفت و درود بر خمینی."
محمدحسین و زینب با اینکه چیزی نمیفهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینیها که تمام میشود دوباره دو کیلو دیگر میخرم.
هیچوقت فکر نمیکردم پولهایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمیدیدم! کاش میلیون ها پول میداشتم و خرج این شادی میکردم.
کمی بعد سخنان آقا جوانهی امیدمان را آبیاری میکند. هزاران بار آرزو میکنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را میچشید.
رهنمودهای امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعارهای انقلابی است.
خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم میگویند شاه برمیگردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است. هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد میکنند و گاهی بچه ها را به همسایه میسپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم.
دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده میشود. دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ عکسی
شوخیهای آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند. دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم.
کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم. هر چه بیشتر فکرش را میکنم، دلتنگتر میشوم.
در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده میشوم. سکه را می اندازم و شمارهی خانه را میگیرم.
صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی میشود. نفسم را در سینه حبس میکنم که صدای مادر توی گوشم میپیچد.
نوای او تبدیل به بغض کهنه ای میشود و اشکهایم جاری... دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود.
صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست. دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده.
میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا میزنم و با لحن بغض آلودی می گویم:
_سلام.
صدایی از پشت تلفن نمی آید. دوباره می گویم:
_سلام مامان!
یکهو صدای لیلا می آید که داد میزند:
_عه، چیشد مامان؟ کیه؟
دلم شور می ند و همهاش مادر را صدا میزنم. صدای بوق مشغولی توی سرم میپیچد و حالم را بارانی تر میکند. تلفن را به سر جایش برمیگردانم.
پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک میگیرم و به سختی خودم را بیرون میکشم. اشک امانم نمی دهد.
نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده میشود اما دست خودم نیست!نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم.
تاکسی میگیرم و به خانه برمیگردم.دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آنها بازی میکند. وقتی مرا با حال نزار در قاب در میبیند به طرفم می آید.
سوال پیچم میکند، بی خبری از مرتضی یکطرف و اتفاق امروز طرفی دیگر. همه چیز را برای دایی میگویم. دلداری ام میدهد و میگوید:
_خب دایی جان، مامانتم حق داره. میدونی که سابقه سکته هم داشته.
_آره. میترسم طوریش شده باشه! دایی چیکار کنم؟
با آرامش خاصی رو به من دلداری میدهد:
_اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم. اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه.
سری تکان میدهم و حواسم پی بچه ها میرود. برایشان فرنی درست میکنم و با بازی کردن به خوردشان میدهم.
دایی وقتی برمیگردد تعریف میکند که مادر غش کرده و کاری با او نشده. بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده.
دایی میگوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا میتوانم زنگ بزنم.
شب که میشود بچه ها را به اتاق میبرم و زینب را روی پا تکان میدهم و محمدحسین را کنارم مینشانم و آرام به پشتش میزنم تا بخوابند.
خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمیخوابند. تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم. خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمیدارم و گوشه ای میگذارم .
وقتی به چهره های معصومشان نگاه میکنم شادی در احوالاتم ذوب میشود.
لیوان آبی سر میکشم و کنار بچه ها میخوابم.
خواب فردا را میبینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم. توی خواب هستم که دستی مرا تکان میدهد.
چشمانم را که باز میکنم قیافهی دایی جلوی صورتم می آید. لبخندی روی لبش نشانده و میگوید:
_اذون دادن.
سری تکان میدهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم. وضو میگیرم و چادر گلی گلیم را سر میکنم و دستانم را بالای نیت بالا میبرم.
بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان میدهم. همانطور که تسبیح میچرخانم رو به دایی میگویم:
_قبول باشه.
لبخندش پر رنگ میشود:
_همچنین.
_دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونهی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟
دستانش را حرکت میدهد.
_آره، تازه کلی باهم بازی میکنیم.
بعد از صبحانه به خانهی همسایه میروم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم. توی دلم انگار رخت میشویند.
تقی به در میزنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز میکند. اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم. توی اتاق میروم و شمارهی خانه را میگیرم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷