رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴ جلو می
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶
دستانم را توی تشت پر کف میبرم و حسابی آنها را بهم میساییدم. کمرم از بس نشسته ام خشک شده و به سختی بلند میشوم. ملحفه را در هوا تکان میدهم و روی بندها پهن میکنم.
به همین ترکیب چندین ملحفه دیگر را هم میشویم و پهن میکنم. صدای در همانا و گریه های بچه همان!
چادرم را سرم میکنم و به داخل خانه سرک میکشم. لبخندی میزنم و با صدایم بچه ها را به خود میخوانم. وقتی خیالشان از من راحت میشود به سراغ در میشوم.
دستگیره را میکشم و در را هل میدهم. مردی با اورکت لجنی پشت به من ایستاده، قلبم شروع به تالاپ و تلوپ کردن میکند. مدام با خودم میگویم وقتی برگردد، من چهره اش را یک دل سیر نگاه خواهم کرد.
مرد وقتی برمیگردد شوکه میشوم. دستم را روی دهانم میگذارم و با ناباوری بهش خیره میشوم. دو سال و اندی از آخرین دیدارمان میگذشت.
روزی که با رفتنش احساس کردم تنهاترین آدم شده ام. درست به یاد دارم که وقتی از حجرهی حوزه بیرون رفت که نجوای امیدوارانه ای در گوشم نواخت.
حالا این مرد برگشته است! دایی کمیل که همواره مرا تشویق و تحسین میکرد برگشته!
دایی با اخلاق و منشاش دردانهی مادر و خانم جان شده بود. غم عمیقی در دریای مواج چشمانش نهفته و خستگی زیادی را به دوش کشیده.
آنقدر غرق خیال شده ام که فراموش میکنم جواب سلامش را بدهم. چشمانم را باز و بسته میکنم تا ببینم درست میبینم! او همان دایی مهربان من است؟
بله! خودش است!
لبخند و اشک هایم با هم آمیخته میشوند. به سختی می توانم خودم را کنترل کنم و جوابش را بدهم. دستش را می گیرم و او را به داخل می آورم.
صدای گریه و بی تابی بچه ها توی گوشم میپیچد. دایی پشت سرم از پله ها بالا می آید و من به محض رسیدن، بچه ها را در آغوش میگیرم و آرامشان میکنم.
دایی با دیدن این صحنه لبخندی میزند و صدای نازنیناش توی گوشم میچرخد:
_فدای تو و این فسقلی ها بشم. مرتضی گفته بود بچه دارین اما من باور نکردم. وای خدا ببین چقدر نازن!
دهانم خشک میشود و به سختی میپرسم:
_مرتضی؟ مگه شما دیدینش؟"
لبخند پر از اطمینانی بهم میزند.نگاهم را به عمق چشمانش گره میزنم.
_آره، یه چند روزی هم بند بودیم. باید خجالت کشیدنشو میدیدی! همچین سرخ شده بود که انگار چی شده! والا من خیلیم خوشحال شدم که این همه مدت تنها نبودی دایی جان. همش نگرانیم تو بودی.
لبخند کمرنگی روی لبم مینشیند. اینکه از مرتضی میگوید حالم خوب میشود.
اگر پرده حیا میان مان نبود بی آلایش از او میخواستم تا صبح از مرتضی در گوشم زمزمه کند. نگاهی به خانه می اندازد و چند قدمی برمیدارد.
_نه خونهی خوبیه، دو قدم برمیداری میرسی شابدُالعظیم. الحق که مرتضی خوش شانسه! خوب گلی میچینه و تو گلدونش میکاره.
نمیفهمم منظور دایی من هستم یا این خانه؟ برای اینکه بفهمد که حواسم به گفته هایش هست الکی بله ای میگویم.
حواسم پی آقاجان میرود، با خودم میگویم اگر دایی، مرتضی رو دیده میتواند آقاجان را هم ببیند.
لبهایم را جمع میکنم و همراه با تردید میپرسم:
_دایی شما آقاجونم رو دیدین؟
دایی متعجب وار نگاهم میکند.دستی به دامنم میکشم و دوباره سوالم را تکرار میکنم.
دایی همچنان تنها نگاهم میکند و بعد با دهانی که از تعجب باز مانده؛ میگوید:
_آقاجونت؟ مگه گرفتنشون؟ تهران؟ تو از کجا میدونی؟
سوالات دایی ذهنم را مختل میکند. میدانم اصلا خوشایندش نیست که بگویم او را در زندان کمیته مشترک دیده ام! برای این که بحث را خاتمه بدهم بلند میشوم تا چای بریزم.
استکان و نعلبکی را مقابلش میگذارم و او با بهت به من زل میزند. به چای اشاره میکنم و با لبخند مصنوعی میگویم:
_بخورین دایی! ببخشید من شما رو پذیرایی نکردم. اصلا درست و حسابی شما رو تحویل نگرفتم. اصلا که اینطور شد بزارین یه ناهار بزارم. چطوره خودتون بگین چی درست کنم؟
تنها سکوت است که نجوای بیصدایی در گوشم مینوازد. به طرف آشپزخانه می روم که میان راه دایی صدایم میزند:
_ریحانه؟ بیا دایی!
زینب را که برایم آغوش گشوده بغل میکنم و سر به زیر کنار دایی مینشینم.
تکان خوردن های زینب و سکوت دایی مرا کلافه کرده. بالاخره لب از لب باز میکند:
_ریحانه، آقاجونتو گرفتن؟ تو از کجا خبر داری؟
چشمانم از خاطرات دیدار پدر نم دار میشود و به سختی به سخن می آیم:
_آره دیدمش البته دوسال پیش.
+کجا؟
دیگر این را نمیتوانم پاسخ دهم. با نگرانی و دلی پر برمیخیزم و از پشت پنجره به حیاط نگاه میکنم.
حالم مثل درختان خشکیده شده که به امید بهار دلخوش کرده اند.دایی پشت سرم می ایستد و با چشمانش میگوید که منتظر جواب است. چشمانم را میبندم و تنها یک کلمه میگویم:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
_زندان کمیته مشترک...
به دایی نگاه نمیکنم. شاید از زخم غیرت و دیدن آزرده خاطری اش خوشم نمی آید.
_تو اونجا چیکار می کردی؟ مطمئنم پدرت از کسایی نبوده که ملاقاتی داشته باشه.
نگاهم را به گلهای قالی میدوزم. نمیدانم چه جواب دهم و گوش های دایی منتظر جواب است.
محمدحسین با ماشین اسباب بازی اش به طرفم می آید و با ذوق نشانم میدهد.
بغلش میگیرم و خودم را سرگرم نشان می دهم تا شاید دایی فراموش کند.
بدون اینکه چای اش را سر بکشد به طرف قدم برمیدارد. متوجه گامهایش میشوم اما سر بلند نمیکنم و با بچه ها بازی میکنم.
بالای سرم می ایستد و دو زانو مینشیند.
از نگاهش میتوانم همه چیز را بخوانم.
_تو...
با شنیدن صدای دایی سر بلند میکنم و با تردید میگویم:
_من چی؟
نگاهش به دستم خیره شده است. رد پای نگاهش را دنبال می کنم و به رد سوختگی روی دستم میرسم.
از این یادگاری ها کم در بدنم نمانده. یادگار روزهای سخت زندان خاطرات تلخ و زننده اش است به علاوهی زخم هایی که رد شان همسفر زندگیم شده اند.
هنوز هم گاهی اوقات بخاطر آن ضربه ای که آرش به سرم کوبید، سرم درد میگیرد اما بروز نمیدهم.
نگاه غمبار دایی و حدسهایی که میزند را میتوانم از خطوط روی چهره اش بفهمم.
دندان بهم میسایید و میپرسد:
_تو زندانی بودی؟
لب میگزم و به آرامی میگویم:
_بله!
دستش را بهم میکوبد. نمیدانم چه چیز در ذهنش میگذرد اما هر چه هست خوشایند او نیست.
دایی بلند میشود و بدون حرف پله ها را پایین میرود و با صدای بهم خوردن در متوجه رفتنش میشوم.
از جا برمیخیزم و دستی به سر بچه ها میکشم. شب که میشود شهر در سکوت غرق میشود.
هنوز دایی برنگشته و من هم بخاطر حکومت نظامی نمیتوانم بیرون بروم. توی دلم رخت میشویند و یک جا بند نمیشوم.
آخر سر چادر سر میکنم و دست بچه ها را میگیرم. تا سر کوچه میرویم اما خبری نیست.
کم کم صدای هیاهو از دور دست ها به گوشم میرسد و صدا نزدیک و نزدیکتر میشود. با رسیدن مردم و شنیدن شعار
" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"
جانی در بدنم تزریق میشود.
انگار این صداها از گلوی یک نفر برمیآید. بی اختیار غرق شکوه و عظمت مردم میشوم، غرق صدایی که به افلاک کشیده می شود. یاد این می افتم که چرا امام خمینی به این مردم پشتشان گرم است!
گاهی اوقات این اتفاقات در زندگی روزمره مان می افتد.
فرق جهاد امام خمینی با مبارزه مجاهدین تنها به دلیل باور نداشتن چیزهایی بود که جلوی چشمان است و ما در پی چیزی شگفت آور چند فرسخ زندگی طی میکنیم.
امام باور دارد با مردم میتوان قله های مرتفع و سخت را فتح کرد اما مجاهدین روششان از اول اشتباه بود آنها با روش غربی ها میخواهند جلوی غربی ها بایستند!
مگر میشود امپریالیسم را با مارکسیسمی که از دل فرهنگ زمخت غرب سر برآورده، ریشکن کرد؟
جلو میروم و بی توجه به حکومت نظامی وارد جمعیت میشوم. محمدحسین و زینب در بغلم هستند و راه رفتن را برایم سخت میکنند اما من دست بردار نیستم و با همان وضع راه میافتم.
صدای من هم قاطی رود خروشان مردم میشود و فریاد حق طلبی سر میدهیم. در همین میان صدایی میشنوم که مرا صدا میزند.
_ریحانه سادات! ریحانه؟
سرم را به اطراف تکان میدهم و میان تاریکی شب به دنبال صاحب صدا هستم.
_من اینجام! کنار درختو نگاه کن.
به اولین درخت نگاه میکنم و به طرفش میروم. برخلاف جمعیت رفتن برایم دشوار است اما به سختی قدم هایم را به درخت نزدیک میکنم.
قد و قامت دایی را پشت درخت میبینم. با دیدن من از پشت درخت بیرون می آید و لباس هایش را میتکاند. به عنوان لبخند، گوشه لبم را میکشم.
_دایی؟ معلوم هست کجایین؟
به مردم اشاره میکند و با خنده میگوید:
_تو بگو! اینجا چیکار میکنی؟
زینب و محمدحسین را تکانی میدهم و میگویم خودشان را سفت بگیرند. بعد هم به چشمانش که توی نور برق میزند، خیره میشود:
_خب اومدم شعار بدم!
_خب منم برای همین اومدم.
بعد دستش را دراز میکند تا بچه ها را بگیرد اما محمدحسین و زینب غریبی میکنند و خودشان را بیشتر به من میچسبانند. تا خود خانه دایی چند بار اصرار میکند اما بچه ها قبول نمیکنند و گاهی جیغ میکشند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۵ و ۲۰۶ دستانم
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸
صبح بعد از نماز نمیخوابم و بعداز خواندن دعای عهد به حیاط میروم. ملحفه های رقصان را از روی بند پایین میکشم. قامت دایی پشت پنجره پدیدار میشود و با لبخند شیرینی میگوید:
_سحر خیز شدی مامان ریحانه!
خون توی لپهایم میدود و با شرم جوابش را میدهم که:
_دیگه دایی... از قدیم گفتن سحرخیز باش تا کام روا باشی.
دستش را به چانه میگیرد و چشمانش را تنگ میکند:
_ولی خودمونیم ها، چجوری این پسره رو تحمل میکنی؟
خندهی کوتاهی میکنم و میگویم:
_بچمه دایی! یه مادر هر چقدرم بچهش فضولی کنه بازم دوست داره.
خندهی دایی به هوا میرود و بریده بریده منظورش را میرساند.
_نه بابا! اینو نمیگم مرتضی گند اخلاقو میگم.
لبهایم را آویزان میکنم و حجم زیادی از مظلومیت را درون چشمانم جا میدهم.
_دایی، چشه مرتضی؟ مرد خوبیه!
دایی چشمانش را ریز میکند و توی چشمانم نفوذ میکند.
_قدیما خجالتم بود. درمورد شوهر طرف حرف میزدی همچین سرخ میشد انگار میخواد دود شه بره هوا!
اگر چه حرف دایی شوخی است اما احساس خجالت میکنم. لب از لب باز نمیکنم و تا سپیدی صبح لباسهای مردم را میشویم.
دایی برای خرید نان از خانه بیرون میزند و من هم برای آماده کردن صبحانه دستانم را آب میکشم و به آشپزخانه میروم. نگاهی به اتاق بچه ها می اندازم و با دیدن دو فرشته ام خیالم راحت میشود.
قاشق را توی قوطی فرو میبرم و دو قاشق چای توی قوری میریزم. بعد هم پنیر و مربا میگذارم. وقتی دایی می رسد سفرهی من هم آماده شده.
بخار چای در هوای تقریبا سرد خانه مشاهده میشود که در صعود به آسمان شتاب دارد. نگاهم به چاقوی در دست و بشقاب پنیر است که دایی میپرسد:
_چرا هوا سرده دایی؟
_راستش نفت مون تموم شده، منم با دوتا بچه سختمه برم تو صف وایستم.
بعدشم مگه صفه، قیامته! مردم تا میفهمن نفت اومده حمله میکنن.
لقمه اش را در دهانش میگذارد و برای تایید حرفم سرش را تکان میدهد. بعد از خوردن صبحانه بلند میشود و میگوید میرود تا نفت بخرد.
کمی بیشتر نمیگذرد که کسی در را به صدا درمیآورد. چادر سر میکنم که خانمی جلویم می آید.
_سلام!
چپ چپ نگاهش میکنم و جوابش را میدهم. از نگاه هایم متوجه میشود که نشناخته ام برای همین با لبخند پهنی میگوید:
_منم خانم حسینی! چند ماه پیش سفارش سالاد فصل دادم.
کمی به مغزم فشار می آورم و با اولین جرقه فورا جواب میدهم:
_آها! خانم شکوهی هستین. درسته؟
_آره عزیزم. حالا بگو سفارشام درسته؟
سر تکان میدهم و به داخل میروم.تعارف میکنم بیاید داخل اما او همان جا می ایستد. دبه های سالاد را برایش می آورم و میپرسم:
_همینقدر بود نه؟
_آره. چقدر میشه؟
کمی تعارف تکه پاره میکنیم و بعد پول را کف دستم میگذارد. دبه ها را به دست میگیرد و میبرد.
داخل می آیم و به پول وسط دستم نگاه میکنم. پول خوبی است! در خوشحالی پول هستم که صدای تیر و تفنگ بلند میشود.
هینی میکشم و خودم را به خانه میاندازم. بچه ها از خواب بیدار شده و جیغ میکشند. آنها را روی زانو مینشانم و آرامشان میکنم.
صدای در که می آید با ترس در را باز میکنم و با ورود دایی نفس راحتی میکشم. طولی نمیکشد که دایی گالن نفت رو زمین میگذارد و میگوید:
_من باید برم.
اخم میکنم و میپرسم:
_کجا؟ خیابونا شلوغه!
قطرات روی پیشانی دایی حاکی از خستگی اوست. با این حال در جوابم میگوید:
_ریحانه سادات، خیابونا رو بستن و مردمو تیکه پاره کردن. زن و مرد کف خیابون دراز به دراز خوابین و کک هیچکی نمیگزه. با یه شلیک معترضین رو ساکت میکنن. زدن به سیم آخر من مطمئنم این وحشی بازیا واسه خالی کردن عقدهاس وگرنه پهلوی دیگه نمونده!
با شنیدن حرفهای دایی جا میخورم. فکر نمیکنم وضعیت اینقدر وخیم باشد. به دایی میگویم کمی منتظر باشد.
لباس عوض میکنم و بچه ها را بغل میگیرم تا من هم با دایی بروم. هنوز از خانه بیرون نرفته ام که یاد اعلامیه هایی می افتم که امام در نوفل لوشاتو بیان کرده اند.
آنها را توب کیفم میریزم و پله ها را یکی و دوتا میکنم. دایی با دیدن ما اخم میکند و میگوید:
_شما کجا؟ بچه ها رو دنبال خودت نکشون!
_دایی جان، این بچه ها باید از همین سن بفهمن امامشون کیه. باید بفهمن کیا تو خیابونا دارن پر پر میشن پس بزارین بیان. دوست دارم بچه هام باشن.
دایی نفس عمیقی میکشد و دستش را به داخل جیبش فرو میبرد. سکوتش را علامت رضا میگیرم و باهم به محل تظاهرات میرویم.
زن و مرد، با حجاب و بی حجاب دستانشان را گره کرده اند و ندای آزادی سر میدهند. توی جمعیت نمیتوانم بچه ای را روی زمین بگذارم و همه اش عقب میمانم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ صبح بع
صدای تفنگ و ندای آتش و بوی تند خون مشامم را پر میکند. از جوی ها به جای آب، خونابه روان است.
خیلی از پیکرها بی جان کف خیابان پهن شده اند و گاهی مرد و زنی میبینم که از دیدن خون خود زهره میترکاند. کسی نیست به دادشان برسد و هیچکس حق کمک به آنان را ندارد.
حتی بیمارستان هم حق ندارد آنان را معالجه کند. خیلی ظلم است اما مردم دست به دست هم میدهند و با دست خالی میان توپ و تانک سربازان شاه می ایستند.
با ریختن گاز اشک آور و جیغهای مردم سریع بچه ها را بغل میگیرم و از مهلکه جان به در میبریم. عکس های امام را مردم به دست گرفته اند و خواهان بازگشتشان هستند.
نزدیکهای ظهر سیل مواج جمعیت به رودهایی تقسیم میشود. عکاس های ایرانی و خارجی به خط ایستاده اند تا این حماسه را ضبط کنند.
هر چه فریاد دارم بر سر شاه و هم کاسه ای هایش میزنم. در دل جمعیت میروم و دست میبرم به داخل کیفم و اعلامیه ها را به هوا پخش میکنم.
باران کاغذ روی سر مردم مینشیند و ندای الله اکبر شوق گرفتن یکی از اعلامیه ها دلهایشان را به تپش درمیآورد.
یکی دو ساعت بعد خسته میشوم و زبانم به کامم چسبیده. دیگر با این دو بچه تحمل ادامه دادن ندارم و برمیگردم خانه.
مردم بخاطر حکومت نظامی از ساعت نه نمیتوانند خارج شوند.
با دیدن زباله های خانه اخم میکنم و سطل را دوان دوان به طرف سطل آشغال محله میبرم. بوی شیرابه و زباله مشامم را به سخره میگیرد.
زباله های زیادی تلنبار شده و شاه دستور داده ارگانهای خدماتی مثل شهرداری کاری انجام ندهند تا مردم قدر دولت و حکومت بدانند!
با این کارها نمیتوانند اراده انسان های آزادی خواه را به بند بکشند.چند نفری توی کوچه پرسه میزنند و با گاری دستی زباله ها را جمع میکنند.
حس همدلی در شرایط سخت انگیزه را در رگ های امید به حرکت می آورد. خدا قوت بهشان میگویم و سریع به خانه برمیگردم.
دایی هم آخر شب ها برمیگردد؛ انگار برای ما حکومت نظامی و غیر اش فرقی ندارد. صبح چشم باز کرده و نکرده سریع به نانوایی میروم.
توی صف هر کسی چیزی میگوید. یکی میگوید شاه میرود، دیگری میگوید انقلاب میخواست پیروز بشود تا الان شده بود.
دیگری برای اینکه امید مردم مخدوش نشود سخنان امیدبخش میزند.
نان سنگک را توی سبد میگذارم و به خانه برمیگردم. با دیدن رختخواب مرتب دایی وا میروم.
آهسته او را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم. نصفه و نیمه صبحانه میخورم و سرگرم کارهای سپردهی مردم میشوم.
صدای نق نق بچه ها که به گوشم میرسد وا میروم.
هنوز نیمی از کارهایم مانده! امروز قرار است خانم مومنی بیاید تا کتاب ها نامه های جدید را به دستش بدهم تا میان بچه ها پخش کند.
صدای در را که میشنوم به امید دیدن خانم مومنی در باز میکنم که با دیدن مرد سر به زیری جا میخورم. با لکنت میپرسم:
_اِمم... شما کی هستین؟
همانطور که با چشمانش زمین را میکاود، دستش را داخل کیفش میبرد و پاکتی در می آورد. بعد هم نگاهی گذرا به من می اندازد:
_سلام. خانم غیاثی، اینا رو بخونین. از طرف آقامرتضی است.
با شنیدن نام محبوبم دل به تپش می افتد. انگار میخواهد خودش بیرون بیاید و نامه را بگیرد.
دستان لرزانم را از زیر چادر به طرفش دراز میکنم. دستانم بخاطر استرس عرق کرده و رنگ از رخسارم پریده است. مرد با شرم از من عذر میخواهد و میگوید:
_ببخشید دیر بهتون میرسونمش اما اینا مال قبل دستگیری شونه. گفتن من بهتون بدم. خودمم فرانسه موندگار شدم و نتونستم به دستتون برسونم.
درحالیکه زبانم یاری ام نمیکند اما به سختی تمام میگویم:
_خواهش میکنم.
دلم میخواهد پاکت را بردارم و کیلومترها بروم و بروم تا در جایی که هیچ آدمی پیدا نشود آن را بخوانم. دوست دارم زیر آسمان آبی با مرتضیام خلوت کنم.
پاکتش را ببوسم و به چشم هایم بکشم. بعد از تشکر و خداحافظی به داخل میروم.
بچه ها مشغول بازی هستند و بدون معطلی و دور از چشمشان پاکت را باز میکنم. یک کاغذ است و یک عکس!
اول عکس را برمیدارم و پشتش را میخوانم. تاریخ نوشته شده و به گمان همان روزی است که عکس گرفته شده.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۷ و ۲۰۸ صبح بع
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰
عکسی است از امام خمینی که در اتاقی نشسته اند و چند نفری دورشان را گرفتهاند. فاصله دوربینی با امام چیزی حدود سه یا چهار متر است.
چقدر به مرتضی غبطه میخورم که امام را درحالیکه فاصله سه متری میان آنها است، میبیند.
نامه را با دلی آشفته و بی قرار برمیدارم.از کم بودن اش ناراحت میشوم اما همان دو جمله را با شوق و اشک فراوان می خوانم.
_این عکس تقدیم به همسر عزیزم. اولین عکسی است که میگیرم، به یاد شما عزیز دل در جوار نورانی امام مان. به امید دیدار...
پایین نامه دوست دارم درشتی به نستعیلق نوشته.
روی نامه دست میکشم و بیش از هر وقت دلم به هوای مرتضی پر میکشد. با صدای گریهی بچه ها از اتاق بیرون میپرم.
محمد حسین برای گرفتن شکلاتی موهای زینب را میکشد و زینب هم جیغ میکشد و گریه میکند.
سریع جلو میروم و با اخمی مصنوعی دست محمد را از سر زینب کم میکنم. بعد شکلات را به محمد میدهم و زینب را در آغوش میکشم.
به آشپزخانه میروم و شکلاتی به دستش میدهم. صورتش به سرخی میزند و گاهی نق نق میکند.
دستشان را میگیرم و باهم به حیاط میرویم. فرشی پهن میکنم و اسباب بازی هایشان را رویش میریزم.
هم آنها سرگرم هستند و هم من به کارم میرسم. دم دمای ظهر، هنگامی که نور بی جان خورشید به بالای سرمان رسیده دست از کار میکشم.
همانطور که مشغول پخت غذای ساده ای هستم. صدای بستن لنگهی در، خودش را به گوشم میرساند. کفگیر را رها میکنم و چند قدمی به طرف حیاط برمیدارم که دایی سراسیمه درحالیکه خندهی روی لبش در حال کش آمدن است، میگوید:
_ریحانهی دایی؟ کجایی قربونت؟
گوشهایم در حیرت می مانند. تحمل ندارم سوالی نپرسم، دایی آنقدر غرق خوشحالی است که نهایت ندارد!
_چیشده دایی؟ چرا خوشحالین؟
درحالیکه روزنامه در دست دارد و توی پوستش نمیگنجد، توضیح میدهد:
_چرا خوشحال نباشم؟ رادیو کو؟
به طاقچه اشاره میکنم و برای فهمیدن دلیل این خوشحالی دنبالش میروم. دایی رادیو را برمیدارد و موجهایش را بالا و پایین میکند.صدای مردی از پشت رادیو می آید که میگوید:
_هم اکنون ما در فرودگاه مهرآباد هستیم.
شاه ایران را به مقصد مصر ترک میکند و این سفر به قصد استراحت و فارغ از مشکلات حکومتیست.
دایی صدا را پایین می آورد و با خوشحالی تمام در گوشم مینوازد:
_شاه رفت! قربونت برم دایی، شاه فرار کرد.
ناباورانه به دایی خیره میشوم.
_شاه؟ رفت؟
سرش را تکان میدهد و میگوید:
_آره، دمشو گذاشت دو کولشو در رفت.
تیتر روزنامه ها رو دیدی؟
بعد روزنامه ای را رو به رویم میگیرد که بزرگ نوشته شده:
" شاه فرار کرد!"
بعدی هم چاپ کرده است که:
" شاه رفت!"
توی شوک عظیمی فرو رفته ام. نفسهایم عمیق میشود و بریده بریده میپرسم:
_یعنی... واقعا رفت؟
دایی زینب و محمد حسین را قلم دوش میکند و فریاد شادی سر میدهد. آنقدر خوشحال هستم که روی پاهایم بند نمیشوم.
یاد مرتضی و آقاجان می افتم و با خودم میگویم جایشان در این لحظات خالیست.
دایی به من میگوید حاضر شوم و به خیابان برویم.
لباسهای بچه ها را به دایی میدهم و سارافن بلند سفیدم را با روسری گلبهی میپوشم. چادرم را روی سرم می اندازم و باهم از خانه بیرون میرویم.
در خیابان ها نوای شادی پیچیده است و همگی به خیابان آمده اند تا جشن فرار شاه را بگیرند. به قنادی می روم و دو کیلو شیرینی میخرم.
یکی شربت آورده، دیگری اسپند دود میکند. جوانها عکس شاه را وسط خیابان آتش میزنند. در دل همه جشن و پایکوبی بر پاست.
خیلی ها هم خواستار بازگشت امام هستند. ندای درود بر خمینی را نقش دل میکنند و با اسپری روی دیوارها مینویسند:
" شاه رفت و درود بر خمینی."
محمدحسین و زینب با اینکه چیزی نمیفهمند اما از خوشحالی بقیه آنها هم خوشحال هستند. شیرینیها که تمام میشود دوباره دو کیلو دیگر میخرم.
هیچوقت فکر نمیکردم پولهایم را اینطور خرج کنم، حتی خوابش را هم نمیدیدم! کاش میلیون ها پول میداشتم و خرج این شادی میکردم.
کمی بعد سخنان آقا جوانهی امیدمان را آبیاری میکند. هزاران بار آرزو میکنم کاش مرتضی هم طعم این شادی را میچشید.
رهنمودهای امام مبنی بر مدارا با نیروهای به ملت پیوسته و ادامه دادن شعارهای انقلابی است.
خیلی ها که طرف شاه هستند به مردم میگویند شاه برمیگردد و این سفر مثل تمام سفرهای تفریحی است. هر روز تعداد زیادی زندانی آزاد میکنند و گاهی بچه ها را به همسایه میسپرم تا خبری از مرتضی یا آقاجان بگیرم.
دلم برای مادر تنگ شده و با یادآوری سه سال دوری قلبم فشرده میشود. دوست دارم باری دیگر طعم روز های خوش را بچشیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ عکسی
شوخیهای آقاجان و دایی زیر زبان مان مزه کند. دره گز را بتوانم باز هم ببینم، توی کوچه های خاکی اش قدم بزنم.
کنار رود روان بنشینم و خیال هایم را به دست رود بدهم. هر چه بیشتر فکرش را میکنم، دلتنگتر میشوم.
در راه بازگشت به طرف کیوسک تلفن کشیده میشوم. سکه را می اندازم و شمارهی خانه را میگیرم.
صدای بوق ها و ضربان قلبم یکی میشود. نفسم را در سینه حبس میکنم که صدای مادر توی گوشم میپیچد.
نوای او تبدیل به بغض کهنه ای میشود و اشکهایم جاری... دستم را روی دهانم می گذارم تا صدای ناله هایم را نشنود.
صدایش شکسته شده! انگار دیگر آن زهرا خانم قدیم نیست. دلم برای غرغر کردن ها و سفارشاتش تنگ شده.
میان دو راهی حرف زدن و نزدن هستم که دل را به دریا میزنم و با لحن بغض آلودی می گویم:
_سلام.
صدایی از پشت تلفن نمی آید. دوباره می گویم:
_سلام مامان!
یکهو صدای لیلا می آید که داد میزند:
_عه، چیشد مامان؟ کیه؟
دلم شور می ند و همهاش مادر را صدا میزنم. صدای بوق مشغولی توی سرم میپیچد و حالم را بارانی تر میکند. تلفن را به سر جایش برمیگردانم.
پاهایم تحمل مرا ندارند. دستانم را به شیشه های کیوسک میگیرم و به سختی خودم را بیرون میکشم. اشک امانم نمی دهد.
نگاه های خیابان به من و گریه ام کشیده میشود اما دست خودم نیست!نمیتوانم همه چیز را درون خودم خفه کنم.
تاکسی میگیرم و به خانه برمیگردم.دایی بچه ها را از همسایه گرفته و با آنها بازی میکند. وقتی مرا با حال نزار در قاب در میبیند به طرفم می آید.
سوال پیچم میکند، بی خبری از مرتضی یکطرف و اتفاق امروز طرفی دیگر. همه چیز را برای دایی میگویم. دلداری ام میدهد و میگوید:
_خب دایی جان، مامانتم حق داره. میدونی که سابقه سکته هم داشته.
_آره. میترسم طوریش شده باشه! دایی چیکار کنم؟
با آرامش خاصی رو به من دلداری میدهد:
_اشکال نداره، من میرم بهشون زنگ میزنم. اگه مامانت بود که حرف نمیزنم اما به لیلا میگم. تو نگران نباش، لیلا بهتر میتونه موضوع رو هضم کنه.
سری تکان میدهم و حواسم پی بچه ها میرود. برایشان فرنی درست میکنم و با بازی کردن به خوردشان میدهم.
دایی وقتی برمیگردد تعریف میکند که مادر غش کرده و کاری با او نشده. بعد ماجرا را برای لیلا گفته و اول او باور نمیکرده که این بی خبری بخاطر چه بوده.
دایی میگوید دیگر کسی از من شاکی نیست و فردا میتوانم زنگ بزنم.
شب که میشود بچه ها را به اتاق میبرم و زینب را روی پا تکان میدهم و محمدحسین را کنارم مینشانم و آرام به پشتش میزنم تا بخوابند.
خواباندن شان سخت شده و به راحتی نمیخوابند. تا آنها بخوابند از کت و کول می افتم. خیلی آهسته زینب را از روی پاهایم برمیدارم و گوشه ای میگذارم .
وقتی به چهره های معصومشان نگاه میکنم شادی در احوالاتم ذوب میشود.
لیوان آبی سر میکشم و کنار بچه ها میخوابم.
خواب فردا را میبینم که به مادر زنگ زده ام، با هم کلی حرف زده ایم. توی خواب هستم که دستی مرا تکان میدهد.
چشمانم را که باز میکنم قیافهی دایی جلوی صورتم می آید. لبخندی روی لبش نشانده و میگوید:
_اذون دادن.
سری تکان میدهم و پاورچین از اتاق بیرون می آیم. وضو میگیرم و چادر گلی گلیم را سر میکنم و دستانم را بالای نیت بالا میبرم.
بعد از نماز دستانم را به دو طرف تکان میدهم. همانطور که تسبیح میچرخانم رو به دایی میگویم:
_قبول باشه.
لبخندش پر رنگ میشود:
_همچنین.
_دایی میشه پیش بچه ها باشین تا من از خونهی همسایه به مامانم زنگ بزنم؟
دستانش را حرکت میدهد.
_آره، تازه کلی باهم بازی میکنیم.
بعد از صبحانه به خانهی همسایه میروم تا قبل از بیدار شدن بچه ها برگردم. توی دلم انگار رخت میشویند.
تقی به در میزنم و همسایه جارو به دست و چادر به کمر در را باز میکند. اجازه می گیرم تا از تلفن شان استفاده کنم. توی اتاق میروم و شمارهی خانه را میگیرم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان تجسم شیطان💜 قسمت71 تا80تقدیم شما😍
رمان تجسم شیطان💜
قسمت81 تا90تقدیم شما😍
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۹ و ۸۰ فاطمه آخرین نگاه را به وضع خا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۱ و ۸۲
روزها مثل برق و باد میگذشت، فاطمه دور درس و دانشگاه را خط کشیده بود و آرامشی نسبی بر زندگیشان حاکم شده بود و انگار همین کار باعث شده بود فتانه اندکی آرام گیرد
و از طرفی روح الله در امتحان استخدامی یک نهاد دولتی پذیرفته شده بود و محل خدمت او شهرستانی بود که فاصله زیادی تا زادگاهش داشت، با انتقال محل زندگی فاطمه و روح الله، انگار تمام اتفاقات بد به ارامش و اتفاقات خوب تبدیل شده بود.
فتانه درگیر زندگی بچه هایش شده بود و طوری رفتار میکرد که روح الله کمترین تماسی با محمود نداشته باشد و به نوعی میخواست رشتهٔ پدر و فرزندی را ببرد و روح الله که مشغله هایش زیاد شده بود، اصلا به کارهای فتانه فکر نمیکرد تا بفهمد هدفش چیست؟
اما فاطمه با فراغ بال همه چیز را زیر نظر داشت و از طرفی خوشحال بود که از فتانه دور شده و خوشحال تر بود که فتانه به دلایلی خواهان این است که بین روح الله و خانواده اش ارتباط زیادی نباشد.
این سالها، یکی از بهترین سالهای زندگی این زوج محسوب میشد، زینب قد میکشید و هر روز شیرین زبان تر از قبل میشد و فاطمه فرزند دومش را به دنیا آورد. عباس که به دنیا آمد انگار تمام آرامش دنیا را در کامشان ریختند،
عباس بچه ای ارام بود که خوب میخورد و خوب میخوابید و مانند زینب که شبها نا ارامی میکرد و از گرفتن سینه مادر امتناع میکرد، نبود، روح الله هم پله های ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و آوازهٔ کار و موفقیتش شهر به شهر میگشت
و این بین به گوش فتانه و فرزندانش می رسید. هر چه محمود به بودن و موفقیت های روح الله بیشتر افتخار میکرد، #کینهٔ و #حسادت فتانه بیشتر تحریک میشد، خصوصا اینکه سعید پشت سر هم بد بیاری می آورد،
دست به هر کاری میزد، اخرش خراب میشد و سرمایه اش از بین میرفت و فتانه مجبور بود به نوعی روی شکستهای سعید سرپوش قرار دهد تا مسخره خاص و عام نشود.
تا اینکه به فکر سعید رسید که بنگاه معاملاتی ماشین بزند و ماشینهای خارجی را وارد کند و این مابین سود کلانی نصیبش شود و همین زمان ماجرایی تازه شروع شد..
شراره آهی کشید و نگاهش را به پنجره ای که پرده اش کشیده بود دوخت، تا اینجای خاطرات، روایات مادربزرگش بود و اینک به جایی رسیده بود که تکرار قصههای خودش بود.... شراره خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی دیوار شد و غرق در خاطرات چند سال پیش شد، درست یادش می آمد آن روز را:
🔥با دوست پسر جدیدش قرار گذاشته بود، سیامک پسری پولدار که تک پسر خانواده بود و توی یک روز بارانی جلوی پارک شراره را که چتری قرمز با توپ های سفید برسر گرفته بود سوار کرد و شراره متوجه شد اگر قاپ سیامک را بدزد شاید بتواند عمری راحت بخورد و بخوابد و کیف دنیا را کند و مطمئن بود که میتواند، چرا که او دختر جمشید بود، جمشید #قمار باز که سر همه را کلاه میذاشت و هیچکس هم بو نمیبرد، به گفتهٔ پدرش، از بین بچه هایش شبیه ترین فرد به او شراره بود و همیشه روی شراره حساب ویژه ای داشت.
حالا بعد از یک مدت ارتباط با سیامک، قرار بود باهم بروند به نمایشگاه اتومبیل تا سیامک با پسند شراره، یک ماشین شاسی بلند و شیک پسند کند.
شراره زیباترین لباسش را تنش کرد، مانتویی جلوباز و کوتاه و مشکی با یقه کتی و قرمز رنگ و آستین های قرمز، شاید نزدیک یک ساعت از وقتش را جلوی آینه گذرانده بود تا با آرایشی ملیح، دل سیامک نگون بخت را بلرزاند.
سر موعد ماشین سیامک، جلوی همان پارکی که اول آشنایی همدیگر را دیدند، منتظر شراره بود. شراره با ناز و افاده ای پسرکش سوار ماشین شد و سلام کرد، سیامک خیره در چشمان او لبخندی زد و همانطور که لپ شراره را در دستش میگرفت گفت:
🔥_سلام خانم خانما، بزنم به تخته چه خوشگل شدی... راستش را بگو پیش کدوم آرایشگر رفتی که همچی حوری ساخته؟!
شراره همانطور که لبخند میزد دست سیامک را آرام از گونه اش جدا کرد و گفت:
🔥_هیچ ارایشگری، فراموش نکن اولا من کلا زیبا هستم درثانی از هر انگشتم یه هنر میباره و باید یادآوری کنم که انگار خودم عمری توی آرایشگاه هنرنمایی کردم..
سیامک دنده را عوض کرد و گفت:
🔥_آی قربون خانمی هنرمند خودم
و پایش را روی گاز گذاشت و ادامه داد: 🔥_پیش به سوی مقصد، میخوام یه ماشین بگیرم که خانمم عشق کنه..
شراره لبخندی زد و گفت:
🔥_حالا قبل ماشین گرفتن، بگو به پدر و مادرت راجع به من نگفتی؟!
سیامک اخمی کرد و گفت:
🔥_خودت میدونی بابام خارج از کشوره، مامان هم که بدون اجازه بابا آب نمیخوره، بعدم از نظر اونا من نامزد دارم، اونا رزی را برام لقمه گرفتن، باید کم کم پیش برم، آروم آروم و با نقشه بگم که همون اول راه با خانم خانمی مخالفت نکنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۱ و ۸۲ روزها مثل برق و باد میگذشت، ف
شراره آه کوتاهی کشید و سرش را به نشانه تایید تکان داد و در ذهنش به اینهمه وابستگی سیامک به پدرش فحش میداد، سیامک اونی نبود که نشان میداد، اما میشد تیغش زد، پس حالا حالاها باهاش کار داشت.
بعد از یک ربع رانندگی، جلوی نمایشگاه ماشین بزرگی که انگار از دور به آدم چشمک میزد ایستاد. سیامک پیاده شد و در ماشین را برای شراره باز کرد، شراره با ناز و افاده پیاده شد، کیف قرمز رنگش را روی شانه اش مرتب کرد،
سیامک همانطور که میخواست دست شراره را بگیرد متوجه شد شراره به نقطه ای خیره شده،انتهای نگاه او به پشت در شیشه ای نمایشگاه اتومبیل، پسری که پشت میز نشسته بود میرسید.
شراره خیره به آن مرد پلک نمیزد ، ذهنش او را به سالها قبل میبرد،خاطرات در ذهنش جان گرفته بود و زیر لب تکرار کرد:
🔥_آره خودشه، اینکه...اینکه..اما خیلی خوشگل شده، یعنی اینجا متعلق به....
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۱ و ۸۲ روزها مثل برق و باد میگذشت، ف
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۸۳ و ۸۴
شراره درست میدید،این سعید هست، پسر محمود عموی مادرش، آخرین باری که سعید را دیده بود، خیلی کوچک بود، شراره بچه ای بیش نبود و سعید هم پسرکی استخوانی و قدکشیده، اما الان انگار زمین تا آسمان با اون روزا فرق کرده بود،
هیکل چهارشانه و توپر سعید نشان از ورزشکاریش میداد و صورتش هم با این ته ریشی که گذاشته بود، خیلی جذاب شده بود، اما این خیلی خوش تیپ تر از سعید بود باید مطمئن میشد، پس رو به سیامک کرد و گفت:
🔥_ببینم این نمایشگاه اتومیبل را کی بهت معرفی کرده؟ آیا صاحب نمایشگاه را میشناسی؟!
سیامک لبخندی زد و گفت:
🔥_چیه؟! میخ پسره شدی؟! نکنه اونو دیدی دلت را بردی و از ما دل کندی هاا؟!
شراره با عصبانیت سرش را تکون داد و گفت:
🔥_چرا جفنگ میگی؟ به نظرم این اقا آشناست..
سیامک آهانی کرد و گفت:
🔥_این که پشت میز هست، آقای مقصودی هست، ماشین قبلی هم از همینجا گرفتم، این آقای مقصودی با آقای کریمی صاحب مغازه ان، خیلی ادمهای بامرامی هستند..
شراره زیر لب تکرار کرد: مقصودی! و بعد بلند گفت:
🔥_این آقا پسر عموی مادرم هست اگر منو با شما ببینه، پته مان روی آب میافته و اگر توی طایفه بپیچه آبروریزی میشه..
سیامک با تعجب نگاهی به سعید که مشغول صحبت با تلفن بود کرد و گفت:
🔥_یعنی باور کنم که شما قوم و خویشید اما تو تا من معرفی نکردم نشناختیش؟! یعنی از کی این آقا را ندیدی؟!
شراره راه رفته را برگشت و به سمت ماشین رفت و با دستپاچگی گفت:
🔥_آره باور کن! آخه بابای این آقا خوش نداشت با خانواده ما رفت آمد کنه، باباش از اون خشکه مذهبی هاست و درباره پدر من فکرای بد میکرد، فهمیدی؟!
سیامک سرش را تکون داد و گفت:
🔥_آره فهمیدم! حالا چکار کنیم؟ من با ایشون قرار داشتم، الان ماشین خریدن کنسل؟!
شراره سوار ماشین شد و همانطور در ماشین را میبست گفت:
🔥_آره کنسل..
سیامک سوار شد و گفت:
🔥_حالا بیا بریم چند جا دیگه، نهایتش از اینجا نمیخریم..
شراره که کلا ذهنش درگیر سعید شده بود، سری تکان داد و گفت:
🔥_نه نمیشه! حالم بهم ریخت با دیدن این سعید، بعدم مامانم چند بار زنگ زده، حتما کار مهمی داره بزار برا یه وقتی دیگه..
سیامک با تعجب نگاهی به شراره کرد و گفت:
🔥_چطور زنگ زد من نفهمیدم؟! بعدم تو که هیچوقت برات این چیزا مهم نبود، راستش بگو چیشدی شراره؟!
شراره با بی حوصلگی صداش را بلند کرد و گفت:
🔥_سیامک اینقدر روی مخ من نرو، منو میرسونی یا پیاده بشم خودم برم؟!
سیامک که با هر حرف شراره متعجب تر از قبل میشد، انگار این روی دیگه شراره بود که براش ظاهر شده بود گفت:
🔥_چرا تلخ شدی؟! شراره اگر چیزی هست به من بگو، من دوستت دارم، نمیخوام چیزی عذابت بده، نکنه قبلا با این پسره...
شراره وسط حرف سیامک پرید و گفت:
🔥_جلو این بستنی فروشی نگه دار
سیامک لبخندی زد چون فکر میکرد شراره مثل قبل شده و همزمان با ترمز کردن گفت:
🔥_چشم خانمی، تو جون طلب کن..
شراره همانطور که در را باز میکرد رو به سیامک گفت:
🔥_بین من و اون پسره هیچی نبوده، آخه احمق من بهت گفتم چندین ساله که اونو ندیدم و تو میگی؟!
و بعد پیاده شد و گفت:
🔥_رو اعصابم رفتی بچه ننه...برو هر وقت اختیار دار زندگیت خودت شدی نه اون بابای خودخواهت و اون مامان از دماغ فیل افتادهات، اون موقع بیا
و در را محکم به هم کوبید و توی پیاده رو راه افتاد...سیامک که انگار همه چی را توی خواب میدید به در بسته زل زد و از شیشه ماشین رفتن شراره را نگاه میکرد.
شراره باورش نمیشد، ارتباطی را که ماهها براش تلاش کرده بود تا سیامک را مسحور خودش کنه به این راحتی تمام کند، اونم به خاطر سعید...
آخه نمایشگاه اتومبیل داشت، اصلا سعید از همه شان یک سرو گردن بالاتر بود.. 😈وشوشه😈 برای شراره خبر آورده بود که هیچ دختری توی زندگی سعید نیست، برخلاف شراره که یک لشکر پسر داخل سرنوشتش بود.
وقت نهار بود و زیور صدا زد، پاشین بیاین نهار، شراره فکرهایش را کرده بود و باید هر چه زودتر نقشه اش را عملی میکرد، با صدای مادرش از روی تخت بلند شد و همانطور که ویشگونی از خواهرش شکیلا میگرفت گفت:
🔥_پاشو دیگه صدای مامان را نشنیدی؟! اون موبایل وامانده را بزار کنار یه کم هم به اوضاع جسمی و خوراکت برس
شکیلا اوفی کرد و گفت:
🔥_خیلی خوب تو برو من میام، من که هنرنمایی تو را ندارم
شراره سر میز نشست و برخلاف همیشه که پدرش جمشید غیب بود، الان سر میز منتظر زرشک پلو با مرغ، زیور بود. شراره سلام کرد و جمشید همانطور که نیشش تا بنا گوش باز شده بود و انگار سبیلهای پیچ خورده اش هم همزمان با لبهایش می خندید گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۸۳ و ۸۴ شراره درست میدید،این سعید هست
🔥_سلام دختر گل بابا، عزیز دردونهٔ جمشید، دختر بابا که شده عین بابا
و واقعا از لحاظ شکل و شمایل شراره مثل پدرش بود، چشم های متوسط سیاه رنگ که انگار از ته چاه به تو نگاه میکرد،با ابروهای پهن و کوتاه و دهن گشاد و بینی گوشتی بزرگ،هیکلی استخوانی و ریز و قدی کوتاه
زیور که انگار خیلی از دست جمشید دق داشت ظرف برنج را محکم روی میز گذاشت و گفت:
🔥_فقط امیدوارم ترهوسیش به باباش نره..
جمشید که کاملا منظور زیور را میفهمید با چشم و ابرو به زیور اشاره کرد که بحث این چیزا را جلوی بچه ها نیاره، هر چند که بچه ها هم میفهمیدند توی دل باباشون چه خبره! شراره همانطور که تکه ای از نان داخل سبد نان را میکند رو به جمشید گفت:
🔥_بابا! نمیخوای یه ماشین درست حسابی بخری و ماشینت را عوض کنی؟
زیور پرید وسط حرفش و گفت:
🔥_چی میگی دختر؟! بابات تازه نصف مالش را پای قمار باخته و یکماه هم نیست که بابت اون کلاهبرداری آهن از زندون اومده بیرون، با کدوم پول ماشین را عوض کنه؟! گذشت اون روزایی که کلاه همه را بر میداشت و کسی هم خبر نمیشد..
جمشید با عصبانیت نگاهی به زیور کرد و گفت:
🔥_نه اینکه تو بدت میومد؟! مدام برات خدمتکار میگرفتم که دست به سیاه و سفید نزنی، هرکی میومد تو خونه ات فکر میکرد خونه شاه رفته
و بعد لحنش را ملایمتر کرد و رو به شراره گفت:
🔥_حالا برای چی یاد ماشین عوض کردن بابا افتادی؟!
شراره خیره به مرغ چشمهای کنجکاو پدرش، گفت:
🔥_شنیدم، پسر عمو محمود،پسر دومیش نمایشگاه اتومبیل زده، تازه اتومبیلهای خارجی و های کلاس هم میاره..
جمشید با تعجب نگاهی به زیور کرد و گفت:
🔥_شراره راست میگه؟! نکنه سعید گنج پیدا کرده یا داماد یکی شده که اینهمه پول به پاش ریخته و...
زیور پرید وسط حرف جمشید وگفت:
🔥_بله نمایشگاه زده، از برکت سر باباش زده، ازدواج هم نکرده، سر فرازی آقا محمود هست که به فکر بچه هاشه نه مثل تو که...
جمشید دیگه صدای زیور را نمیشنید،انگار ذهنش جای دیگه ای بود و شراره که کاملا میفهمید پدرش به چه فکر میکند لبخندی زد و گفت:
🔥_وای چقدر دلم میخواد سعیده را ببینم، میشه بریم خونه عمو محمود؟!
زیور اوفی کرد و گفت:
🔥_نه نمیشه، من حوصله محمود را ندارم که چشمش به من بیافته یاد حلال و حرام خوری بیافتد و منو به خاطر کارای بابات با حرفاش بچزونه..
جمشید همانطور که برنج میکشید گفت:
🔥_مامانت الکی میگه، فردا عصر به یه بهانه با هم میریم خونه شان، زیور هم خواست بیا، نخواست نیا..
و شراره خوشحال از اینکه پدرش لنگه خودش است و شاید او لنگه پدرش...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫