eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۷۹ و ۸۰ فاطمه آخرین نگاه را به وضع خا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۸۱ و ۸۲ روزها مثل برق و باد میگذشت، فاطمه دور درس و دانشگاه را خط کشیده بود و آرامشی نسبی بر زندگیشان حاکم شده بود و انگار همین کار باعث شده بود فتانه اندکی آرام گیرد و از طرفی روح الله در امتحان استخدامی یک نهاد دولتی پذیرفته شده بود و محل خدمت او شهرستانی بود که فاصله زیادی تا زادگاهش داشت، با انتقال محل زندگی فاطمه و روح الله، انگار تمام اتفاقات بد به ارامش و اتفاقات خوب تبدیل شده بود. فتانه درگیر زندگی بچه هایش شده بود و طوری رفتار میکرد که روح الله کمترین تماسی با محمود نداشته باشد و به نوعی میخواست رشتهٔ پدر و فرزندی را ببرد و روح الله که مشغله هایش زیاد شده بود، اصلا به کارهای فتانه فکر نمیکرد تا بفهمد هدفش چیست؟ اما فاطمه با فراغ بال همه چیز را زیر نظر داشت و از طرفی خوشحال بود که از فتانه دور شده و خوشحال تر بود که فتانه به دلایلی خواهان این است که بین روح الله و خانواده اش ارتباط زیادی نباشد. این سالها، یکی از بهترین سالهای زندگی این زوج محسوب میشد، زینب قد میکشید و هر روز شیرین زبان تر از قبل میشد و فاطمه فرزند دومش را به دنیا آورد. عباس که به دنیا آمد انگار تمام آرامش دنیا را در کامشان ریختند، عباس بچه ای ارام بود که خوب میخورد و خوب میخوابید و مانند زینب که شبها نا ارامی میکرد و از گرفتن سینه مادر امتناع میکرد، نبود، روح الله هم پله های ترقی را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت و آوازهٔ کار و موفقیتش شهر به شهر میگشت و این بین به گوش فتانه و فرزندانش می رسید. هر چه محمود به بودن و موفقیت های روح الله بیشتر افتخار میکرد، و فتانه بیشتر تحریک میشد، خصوصا اینکه سعید پشت سر هم بد بیاری می آورد، دست به هر کاری میزد، اخرش خراب میشد و سرمایه اش از بین میرفت و فتانه مجبور بود به نوعی روی شکست‌های سعید سرپوش قرار دهد تا مسخره خاص و عام نشود. تا اینکه به فکر سعید رسید که بنگاه معاملاتی ماشین بزند و ماشینهای خارجی را وارد کند و این مابین سود کلانی نصیبش شود و همین زمان ماجرایی تازه شروع شد.. شراره آهی کشید و نگاهش را به پنجره ای که پرده اش کشیده بود دوخت، تا اینجای خاطرات، روایات مادربزرگش بود و اینک به جایی رسیده بود که تکرار قصه‌های خودش بود.... شراره خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی دیوار شد و غرق در خاطرات چند سال پیش شد، درست یادش می آمد آن روز را: 🔥با دوست پسر جدیدش قرار گذاشته بود، سیامک پسری پولدار که تک پسر خانواده بود و توی یک روز بارانی جلوی پارک شراره را که چتری قرمز با توپ های سفید برسر گرفته بود سوار کرد و شراره متوجه شد اگر قاپ سیامک را بدزد شاید بتواند عمری راحت بخورد و بخوابد و کیف دنیا را کند و مطمئن بود که میتواند، چرا که او دختر جمشید بود، جمشید باز که سر همه را کلاه میذاشت و هیچکس هم بو نمیبرد، به گفتهٔ پدرش، از بین بچه هایش شبیه ترین فرد به او شراره بود و همیشه روی شراره حساب ویژه ای داشت. حالا بعد از یک مدت ارتباط با سیامک، قرار بود باهم بروند به نمایشگاه اتومبیل تا سیامک با پسند شراره، یک ماشین شاسی بلند و شیک پسند کند. شراره زیباترین لباسش را تنش کرد، مانتویی جلوباز و کوتاه و مشکی با یقه کتی و قرمز رنگ و آستین های قرمز، شاید نزدیک یک ساعت از وقتش را جلوی آینه گذرانده بود تا با آرایشی ملیح، دل سیامک نگون بخت را بلرزاند. سر موعد ماشین سیامک، جلوی همان پارکی که اول آشنایی همدیگر را دیدند، منتظر شراره بود. شراره با ناز و افاده ای پسرکش سوار ماشین شد و سلام کرد، سیامک خیره در چشمان او لبخندی زد و همانطور که لپ شراره را در دستش میگرفت گفت: 🔥_سلام خانم خانما، بزنم به تخته چه خوشگل شدی... راستش را بگو پیش کدوم آرایشگر رفتی که همچی حوری ساخته؟! شراره همانطور که لبخند میزد دست سیامک را آرام از گونه اش جدا کرد و گفت: 🔥_هیچ ارایشگری، فراموش نکن اولا من کلا زیبا هستم درثانی از هر انگشتم یه هنر میباره و باید یادآوری کنم که انگار خودم عمری توی آرایشگاه هنرنمایی کردم.. سیامک دنده را عوض کرد و گفت: 🔥_آی قربون خانمی هنرمند خودم و پایش را روی گاز گذاشت و ادامه داد: 🔥_پیش به سوی مقصد، میخوام یه ماشین بگیرم که خانمم عشق کنه.. شراره لبخندی زد و گفت: 🔥_حالا قبل ماشین گرفتن، بگو‌ به پدر و مادرت راجع به من نگفتی؟! سیامک اخمی کرد و گفت: 🔥_خودت میدونی بابام خارج از کشوره، مامان هم که بدون اجازه بابا آب نمیخوره، بعدم از نظر اونا من نامزد دارم، اونا رزی را برام لقمه گرفتن، باید کم کم پیش برم، آروم آروم و با نقشه بگم که همون اول راه با خانم خانمی مخالفت نکنند.