eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ شراره و زرقاط با هم راهی شد
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ شراره در خوابی عمیق فرو رفته بود و بُعد زمان و مکان از دستش خارج شده بود و واقعا نمیدانست چه مدت است که خوابیده، ناگهان هُرم و گرمایی شدید در فضا پیچید و بوی تعفن عجیبی که تا به حال به مشامش نرسیده بود در هوا پیچید. با اینکه پلکهای شراره سنگین بود و هنوز خوابش می‌آمد از شدت گرما چشمانش را باز کرد و با دیدن شئ ای آتشین، مانند فنر از جا پرید، روبه رویش را نگاه کرد، درست میدید، زنی با چشم های سیاه و درشت و موهای بلند که بلندی اش تا مچ‌ پایش میرسید،با بدنی عریان که از روی دو شانه‌اش چیزی شبیه دو مار🐍 که مدام تکان میخوردند روییده بود، به او خیره شده بود. اطراف بدن عریان زن را آتشی تیز دربرگرفته بود، زن تا نگاه شراره را به خود دید خندهٔ کریهی کرد که لرزی عجیب در جان شراره افتاد، زن همانطور که دستان خود را با انگشتان کشیده و ناخن‌های بلند که انگار شیطانی داشت به طرف شراره دراز کرد. شراره نگاهش به دست زن بود و ناخوداگاه یاد زنان رنگ و وارنگی افتاد که به مراجعه میکردند و برای شبیه شدن ناخن انگشتانشان به شکل ناخنهای این زن، میلیونی پول خرج میکردند، از این فکر لبخندی روی لبان شراره نشست و ناگهان نگاهش از سرانگشتان زن به پاهای او کشیده شد، پاهایی خوش فرم که به جای انگشت، سُم داشت.ناخواسته ترسی در وجود شراره که همیشه با این ابلیس ها ارتباط داشت نشست، اما چون خود را در آستانهٔ رسیدن به هدفش میدید، ترسش را بروز نداد. زن دستش را دارزتر کرد، انگار این موجود میتوانست در یک لحظه اعضای بدنش را به دلخواه کوچک و بزرگ کند و تغییر دهد و سپس با لحنی ترسناک گفت: 👹_تو میخواستی مرا به استخدام بگیری، پس جلو بیا تا با هم عهد ببندیم و تو باید به تعهداتت عمل کنی و اگر نکتی من تو را به عقوبتی دردناک گرفتار میکنم و در قبال تعهدات تو، من هم هر چه تو خواهی برایت انجام میدهم، قبول؟! شراره همانطور که آب دهانش را به سختی قورت میداد دست لرزانش را به طرف زن دراز کرد و با تکان دادن سر، حرف آن زن را تایید کرد. دست شراره که به دست زن رسید انگار ذغالی گداخته در دستش بود، دردی جانکاه بر تنش نشست، زن شروع کرد به صحبت کردن: 👹_اولین شرطم این است، روح الله را از راه منحرف کن، باید او را از دور کنی، تو باید هر ماه را از هم بپاشی تو باید... درد و سوزش دست زن که کسی جز ملکه عینه نبود برای شراره قابل تحمل نبود زن که واقف بود حال شراره دگرگون است ادامه داد: 👹_اگر مرد بودی میبایست با من ارتباط بگیری، اما چون زن هستی باید با مردی که با من ارتباط داشته، ارتباط بگیری حتی اگر شده یک شب، پس به نزد زرقاط برو... تا این حرف از دهان ملکه عینه بیرون آمد، مارهای روی دوش او، گویی قهقه سر دادند و دهانشان باز شد و آتشی سوزنده تر بر صورت شراره نشست. تحمل این شرایط از توان شراره خارج بود پس همانطور که دستش را از دست ملکه عینه بیرون میکشید به طرف راه پله دوید و فریاد زد: 🔥_باشه تمام شرایطت را قبول میکنم، تو را به جان پدرت ابلیس دیگر هیچوقت خودت را به من نشان نده و درحالیکه از ترس میلرزید از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق رؤیایی که قبلا دیده بود شد و زرقاط را دید که روی تخت در انتظارش نشسته...دو هفته از رفتن روح الله و فاطمه پیش دایی جواد میگذشت، دو هفته ای که نسبت به بقیه وقت ها آرامش بیشتری داشتند و تا دستورات و تجویزات دایی جواد را اجرا میکردند، اوضاع زندگیشان بهتر بود. شب شده بود، فاطمه خیلی بیصدا، ظرفهای شام را شست و خشک کرد، بچه‌ها خواب بودند، فاطمه با سر انگشتان پا حرکت میکرد تا مبادا بچه ها از خواب بیدار شوند و به طرف اتاق خواب بچه ها رفت، در را باز کرد و در نور سبز رنگ چراغ خواب نگاهی به داخل اتاق انداخت و وقتی متوجه شد بچه ها راحت خوابیده اند، بی صدا در اتاق را بست و به سمت اتاق خواب خودشان رفت. در اتاق خواب را باز کرد و درست روبه روی در، روح الله درحالیکه روی مبل کنار تختخواب نشسته و لپ تاپ هم جلویش بود، مطلبی را میخواند و فاطمه خوب میفهمید، این روزها روح الله از هر فرصتی استفاده میکند تا درباره سحر و طلسم و رفع طلسم و جادو، معلومات جدیدی کشف کند، روح الله دنبال راهی بود که این نیروهای جادویی را از ریشه برکند و از بین ببرد. فاطمه داخل اتاق شد و میخواست در را ببندد که ناگاه با صدای جیغ حسین از جا پرید و به سرعت خودش را به اتاق بچه ها رساند. در را که باز کرد و پیش رویش را دید، انگار صحنه ها دوباره زنده شده بودند، حسین مثل قبل روی تخت نشسته بود
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ شراره در خوابی عمیق فرو رفت
و درحالیکه دست های کوچکش را دو طرف سرش روی گوش هایش قرار داده بود مدام جیغ میکشید و زینب و عباس هم روی تخت نشسته بودند و با چشمهای پر از خواب حسین را نگاه میکردند. فاطمه با شتاب خود را به حسین رسانید و او را محکم در آغوش گرفت، روی تخت نشست و شروع به نوازش او کرد، اما حسین هنوز جیغ میکشید. روح الله درحالیکه منقل پر از اسپند را به دست گرفته بود داخل اتاق شد و اسپند ها را دور سر حسین میچرخاند و زیر لب آیات قران را میخواند که ناگهان چراغ خواب شروع به چشمک زدن کرد و همین باعث شد که حسین بیشتر بترسد.بچه خودش را به مادر چسپانده بود و با زبان شیرین کودکی و بریده بریده میگفت: _م...ما..مان من اینجا میترسم.منو ببر پیش خودت.. روح الله به طرف کلید چراغ خواب رفت، چراغ را خاموش کرد و به زینب و عباس که در عالم خواب و بیداری بودند گفت تا بخوابند و به فاطمه اشاره کرد تا حسین را به اتاق خواب خودشان بیاورد. سه نفری وارد اتاق شدند، فاطمه همانطور که روی تخت خواب می نشست، بوسه ای از موهای حسین که هنوز هق هق میکرد گرفت و رو به روح الله که روی مبل نشسته بود، کرد و گفت: _روح الله! من دیگه خسته شدم، بچه‌هام دارن نابود میشن، انگار تجویزات دایی جواد خیلی کارآرایی نداشت و شاید اجنه هم خودشون را به روزرسانی میکنن! روح الله دست را روی بینی اش گذاشت و با اشاره به حسین،به فاطمه فهماند که تا حسین بیدار است، حرفی از این چیزا نزنند. فاطمه آه کوتاهی کشید و درحالیکه حسین را محکم در آغوش گرفته بود دراز کشید، او میخواست برای حسین داستانی کودکانه بگوید تا حسین راحت بخواب برود. اما انگار مغزش تهی از هر چیزی بود،انگار تمرکزش را از دست داده بود، هر چه تلاش میکرد چیزی بگوید،نه هیچ به ذهنش می امد و نه زبانش یارای گفتن داشت... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۲۹ و ۲۳۰ مرتضی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ به جای ای که کسی دلداری‌ام دهد حالا کارم شده من به دیگران دلداری بدهم. جرئت نمی نم از لیلا در مورد آخرین دیدارمان بگویم. از طرفی میدانم با این حرفها آتش قلبش شعله‌ور تر میشود و از طرف دیگر خودم نمیخواهم کسی از زندان رفتن من چیزی بداند. تا شب همه کارمان گریه و اشک است.آقا محسن هم دست کمی از بقیه ندارد و در فراق آقاجان زار میزند. همگی مان یتیم شده ایم. آخر شب است که من و مرتضی به خانه برمیگردیم‌. مادر کلی سوال پیچمان میکند اما به بهانه‌ی خواب می‌پیچانمش. تا صبح خواب به چشمانم نمی آید . پا میشوم و در تاریکی شب نماز میخوانم. به یاد نمازهای آقاجان تنم به رعشه می افتد. نمازهای خالص او کجا و نمازهای ناقص من کجا؟ من مطمئنم رزق شهادت آقاجان را در همان شبها برایش نوشته اند. صبح با چشمان سرخ مشغول چای دم کردن میشوم که مادر مرا صدا میزند. بغض توی گلویش سنگینی میکند و بی مقدمه خودش را در آغوشم پرت میکند.از گریه های بلند بلند او شوکه میشوم. میترسم چیزی بگویم که غمگین تر شود که خودش میگوید: _باباتو خواب دیدم...چهره‌ اش زیباتر شده بود. دیگه صورتش استخونی و لاغر نبود. لباساش هم سفید و نورانی بود. خیلی زیبا شده بود، تا حالا با همچین ندیده بودمش... خواست چیزی بگه که پریدم وقت حرفش و شروع کردم به گلایه... کجایی سید مجتبی؟ میدونی در چندتا خونه رو زدم تا نشونی تو بدن. میدونی بعد از تو چه بلاها که به سرم نیومد. داشتم میگفتم که یاد تو افتم. با خنده بهش گفتم آقا سید مجتبی میدونی ریحانه برگشته. همون که عزیز دردونت بود و میگفتی شبیه منه و منم میگم خودتی. همون که شبا دور از چشم من براش گریه میکردی و دعاش میکردی. یادته چقدر نامه براش نوشتی، چقدر ذوق داشتی دخترت مثل خودت شده! ریحانه برگشته اما تو برنگشتی. بغضم میترکد و در بغلش گوش میدهم: _خواستم التماسش کنم برگرده. خواستم به جدش قسمش بدم که گفت زهرا خانم بی‌تابی نکن. کلی ازم عذرخواهی کرد. بهم گفت تو این سالا جز نداری و نبودن من چیزی نصیبت نشد. گفت حلالم کن زهرا جان. خواستم حلالش نکنم اما دلم نیومد. سید بیشتر از اینا به گردنم حق داشت. من زنش شدم که توی دارایی و نداریش بسازم اما اون به من راه و رسم زندگی رو یاد داد. من دینمو مدیون سیدم... چطور میتونستم حلالش نکنم؟ ریحانه تو بگو! تنش قوت ندارد و روی زمین مینشینیم. دستش را میان دستانم میگیرم و فشار میدهم. گریه‌مان بلند میشود. مادر با حرفهایش هیزم به آتشم میریزد. نمیدانم چطور میان انبوهی از بغض حرف میزد اما لحنش با غم آشنا بود. _حلالش کردم ریحانه...بخشیدمش به حضرت زهرا (سلام‌الله‌علیها) بخشیدمش به امیرالمومنین(علیه‌السلام) بخشیدمش به جدش، رسول الله(صلی‌الله علیه و آله و سلم) اما گفتم به یه شرط آقا مجتبی.. شرط کردم که منو شفاعت کنی، شرط‌کردم که آخرتم توی دارایی و نداریت شریک باشم. خندید... خنده اش خیلی شیرین بود. گفت چشم. فقط گفت چشم... چشمش بی بلا! نه نه! چشمش روشن به سیدالشهدا(علیه‌السلام). بدنم به لرز می افتد و به سختی خودم را سرپا نگه میدارم. مادر اشک هایش را پس میزند و زیر لب زمزمه میکند: _سید مجتبی شهید شد...🕊 سفت بغلش میگیرم. دستهایش را دور کمرم حلقه میکند و اشکهایش روی شانه هایم میریزد. از آقاجان تشکر میکنم که خودش به مادر گفت. زنده بودن او را لمس میکنم. از کمکهای غیبی اش بی بهره نمی‌مانیم. نمیدانم چقدر گذشت اما هرچقدر که بود با صدا دایی از هم جدا شدیم. دایی با دیدن ما همه چیز را تا ته میخواند. مادر دستانش را باز میکند و به دایی میگوید: _دیدی داداش؟ سید مجتبی هم به آرزوش رسید. بعد دستانش را تکان میدهد و شعری سوزناک میخواند: _باورم نیست كه دیگر نشـنوم آواي تو يــا نبـينم روی مـاه و قامت رعـنـاي تو سال‌ها سنگ صبورم بودي و هم صحبتم بي تو رنگ يأس دارد منزل و مأواي تو دستم را روی دهانم میگذارم و هق هقم بلند میشود. دایی هم صدایش بلند میشود و خواهر بزرگش را در آغوش میکشد. مادری که آغوش برادر امن‌ترین جای دنیا بود و با هر تنشی برادر او را آرام میکرد اکنون هیچ مرحمی حتی برادر هم آب روی آتش دلش نمیشود. با بلند شدن صدای اندوه از خانه، لیلا، آقا محسن و محمد هم داخل میشوند. فاطمه از این همه اشک و زاری شوکه شده و با دیدن بچه ها ذوق میکند. مادر با دیدن لیلا و محمد آه میکشد و مرثیه خوانی اش شروع میشود: _لیلا... محمد... دیدین چجوری یتیم شدین؟ دیدین چجوری ستون خونه مون شکست!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ به جای
دایی جلو می آید تا مادر را آرام کند: _این چه حرفیه آبجی! مگه من مُردم... بخدا ازین به بعد هر کاری داری به خودم بگو. حاضرم بمیرم اما خم به ابروت نیاد. لیلا هم اشکهایش جاری میشود. محمد گوشه ای بغ میکند و شیشه‌ی چشمانش از اشک میلرزد. مادر آنقدر ناله و شیون میکند که آخر از هوش میرود. سریع آب قند می آورم و لیلا هم آب توی صورتش میپاشد. به مرتضی میگویم ماشین را حاضر کند و مادر را به بیمارستان ببریم و مسکن به او تزریق کنند. من و لیلا دست های مادر را میگیریم و کشان کشان به طرف کوچه میبریم. چادر مادر را مرتب میکنم و او را به آرامی توی ماشین مینشانم. لبخندی از سر غم به لبانم میبندد و دستی به گونه‌های خیسش میبرم. _فدات بشم مامان جون. خدایا خودت صبرشو بده. صندلی جلوی مینشینم. مرتضی پایش را روی پدال گاز فشار میدهد که لیلا خودش را به پنجره‌ی من میچسباند. با اشک میخواهد بیاید؛ سعی دارم‌آرامش کنم و میگویم اینجا بایستد و بچه ها به او نیاز دارند اما قبول نمیکند. بالاخره سوار میشود و کنار مادر مینشیند. به بیمارستان میرسیم و پرستار به مادر آرامبخش میزند. چهره‌ی آشفته‌ی مادر کمی آرام میگیرد. پلکهایش روی هم رفته و در خواب عمیقی است. لیلا انگشتانش را روی دست مادر میگذارد و با غم لب میزند: _من هنوز باورم نمیشه که آقاجون دیگه نیست. با این که دو سالی میشه خبری ازش نیست اما دلمون به زنده بودنش خوش بود. مامان خیلی سختی کشید... غم پرده‌ی اشک را روی چشمانم میکشد. به چهره‌ی مادر نگاه میکنم. با خودم میگویم در پس این چهره چه نگرانی ها و غم هایی که نخفته اند. لیلا پیش مادر مینشیند و من به طرف راهروی بیمارستان به راه می افتم.روی صندلی مینشینم و به افکار توی سرم خیره میشوم. دلم یک باران اشک میخواهد تا ببارد بر دشت غمهایم... قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم بیرون می افتد که به سرعت با پشت دست آن را محو میکنم. در حوالی نگرانی‌هایم پرسه میزنم که دست مرتضی تسلی دردهایم میشود. به دستش خیره میشوم که وجودم را آرام کرده است. لبخندی به لبانم میدهم و با بغض به او نگاه میکنم. مرتضی گوشه‌ی چادرم را میگیرد و خاک را از روی اش پس میزند‌. انگار هیچ حرفی ندارد. رویم را از او برمیگردانم و به کف بیمارستان خیره میشوم. سرم را میان دستانم میگیرم و آه از نهادم برمیخیزد. غم نبود پدر کمر همگی مان را خم میکند، اما من باید قوی باشم. مگر آقاجان در نمازهایش همین را از خدا نمیخواست؟ پس چرا ناراحت باشم که به مقصودش رسیده؟ من باید دلم به حال دل فرسوده ام بسوزد که در اثر گناه زنگار زده است. سرم را بلند میکنم خبری از مرتضی نیست. به طرف اتاق مادر میروم و با دیدن اشکهای لیلا دلم میلرزد. با تردید قدم برمیدارم و به لبه‌ی تخت میرسم. دستی به سر لیلا میکشم که باعث میشود سرش را بالا بگیرد. بغض، دریایی جوشان در چشمانش برافروخته. بی اختیار خنده از لبهایم خداحافظی میکند و دور میشود. سعی دارم بر خودم مسلط باشم و به او میگویم: _لیلا جان، اینقدر گریه نکن. الان مامان بیدار بشه و تو رو اینجوری ببینه، حالش بد میشه. بیا روحیه مامانو ازین که هست بدتر نکنیم. دستهای سردش را میگیرم و ادامه میدهم: _میدونم سخته اما آقاجون هنوزم کنارمونه. اونوقت اگه میشد دستشو گرفت الان نمیشه. اون میبینه ما رو، میبینه که گریه میکنیم. میبینه و ناراحت میشه. مگه یادت نیست همش بهمون میگفت اشک‌تونو خرج امام حسین (علیه‌السلام) کنین؟ مگه فراموش کردی که آقاجون میگفت اشک بها داره. نباید برای دنیا صرفش کنی، باید با این اشک دلها ببری از خدا...آقاجون تنها جایی که دیدم بدجور اشک میریخت فقط و فقط پای سجاده‌ی نماز شبش بود. چقدر گریه میکرد، اونقدر که چشماش میشد کاسه‌ی خون. یادته؟ لیلا سری تکان میدهد که فهمیده است. دست میبرم و شکوفه های اشکش را میچینم. با باز شدن چشمان مادر با نگاه به او می فهمانم، حرفهایم را فراموش نکند. مادر آه و ناله کنان از من میخواهد کمکش کنم تا بنشیند. دستش را میگیرم و بالشت را پشت کمرش میگذارم.تشکر میکند و کنار تخت می ایستم. نگاهش به قطرات سرم است که آهسته سر میخورند‌. از من میپرسد: _آقامرتضی کجاست؟ شانه بالا می اندازم. _والا نمیدونم. بینمان سکوت فرمان میراند تا اینکه مرتضی از در وارد میشود. با لبخند مصنوعی پیش مادر می آید و کمپوت و آبمیوه جلویش میگذارد. مادر بی توجه به محتوایات توی دستش جواب سلامش را میدهد. نفسی میکشد و بعد از بازدم میگوید: _آقامرتضی شما میدونین قبر سیدمجتبی کجاست؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۱ و ۲۳۲ به جای
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ مرتضی شوکه نگاهش میکند. انگار مردد شده جواب بدهد. تنها به تکان سر اکتفا میکند. مادر با نگاه مظلومانه ای کلامش را مخلوط میکند: _من امروز... نه! فردا میرم اونجا. خواهش میکنم بهونه ای نباشه! بزارین ببینمش. من که نتونستم کفنشو کنار بزنم و نگاهش کنم، بیشتر از این آتیشم نزنین. حرفهای مادر، نمک به زخمم میپاشد. دوست دارم جسمم را بشکافتم و قلب سوزانم را بیرون بکشم. دلم به حال مرتضی میسوزد. او بیشتر از همه نگران است. با این حال مرتضی به مادر میگوید: _چشم حاج خانم. همین فردا میریم. شادی در مردمک مادر درخششی به وجود می آورد. هر لحظه لبخند به غم نشسته است، پرنگ تر میشود . _ممنون پسرم. مرتضی با شنیدن پسرم ذوق زده میشود. با این حال با دیدن اوضاع، ذوق را در درونش ذوب میکند. مرتضی به حسابداری میرود و من و لیلا مادر را به سمت ماشین میبریم. تا به خانه برسیم همگی بغ کرده و اشکهایمان را پنهان میکنیم. من زودتر وارد خانه میشوم و به بقیه میگویم مراعات حال مادر را بکنند. دایی محمد را آرام میکند و چیزهایی به گوشش میسپارد. مادر با قدی خمیدی و نفسی نالان وارد میشود. همگی به او زل میزنیم و منتظر هستیم گریه و شیون کند اما او خیلی آهسته گام برمیدارد و به پشتی تکیه میدهد. مرتضی مرا کناری میکشاند و برایم میگوید: _من رفتم سفارش سنگ قبر دادم. خواستم مادرت بیاد سر مزار، سنگ قبر باشه اما انگار عجله دارن. ما سنگ قبر جعلی رو کندیم. خواستم بگم باهام بیای که نوشته‌ی روی قبرو تنظیم کنیم. قول آماده شدنشو برای فردا گرفتم. از این که به فکر هست تشکر میکنم. قضیه را به لیلا میگویم. هر چند که بیشتر زاری میکند اما چیزهایی میفهمد. دستی به سر و روی زینب و محمدحسین میکشم. از صبح آنها را ندیده ام و آنها هم دلشان برایم تنگ شده بود. به سختی از خودم جدایشان میکنم و پنهانی از خانه بیرون میزنیم. در ذهنم به دنبال جمله‌ی خوبی هستم اما چیزی به ذهنم نمیرسد. نزدیکی‌های قبرستان، چندین سنگ تراشی است که مرتضی نگه میدارد. به دنبال مرتضی بر روی سنگ ها قدم برمیدارم. وارد مغازه میشویم که صدای سنگ فرز، پتکی میشود و در مغزم فرو میرود. پیرمردی با صدای بلند مرتضی دست از کار میکشد. لبخندزنان به طرفمان می آید و با دیدن من سرش را پایین انداخته و لبخند را از نقاب صورتش برمیدارد. مرتضی جلو میرود و با او دست میدهد. پیرمرد با محسن بلند و سفیدش مقابلم می ایستد و شهادت آقاجان را تسلیت میگوید. از تسلیت گفتنش خوشم نمی آید ولی تشکر میکنم. مرتضی و مرد جلوتر از من راه می افتند. جلوی سنگ گرانیت مشکی می ایستند. پیرمرد به سنگ اشاره میکند و توضیح میدهد: _بهترینش رو براتون جدا کردم. شما نوشته هاتونو بدین، فردا صبح ببریدش. مرتضی پیش می آید و از من میپرسد: _جمله ای داری؟ سوالش را بی جواب رها میکنم و به زمین خیره میمانم. جرقه ای توی ذهنم روشن میشود و بلافاصله حرفی از امام (رحمه‌ الله علیه)را بازگو میکنم: _عزیزان من مصمم باشید و از شهادت نترسید، شهادت عزت ابدی است، حیات ابدی است. همین شهادتها پیروزی را بیمه میکند. همین شهادتهاست که دشمن را رسوا میکند در دنیا. مرتضی حرفهایم را روی کاغذ مینویسد و به دست پیرمرد میدهد. پیرمرد با خواندن جملات اشکش جاری میشود و به من میگوید: _عجب جمله ای! چشم، شما فردا بیاین حاضره. بقیه اطلاعاتی که لازم است هک شود را میدهیم و به سمت خانه حرکت میکنیم. با رسیدن ما همگی از غیبتمان میپرسند. موضوع را میگویم و سرگرم بچه ها میشوم. زینب بی قرارانه از آغوشم جدا نمیشود و تا قصد رفتن میکنم مدام بهانه میگیرد. موهایش را شانه میزنم و با کش خرگوشی میبندم. برایم ناز میکند و او را محکم در بغل میگیرم. محمدحسین با دیدن زینب آن هم در بغل من، دوان دوان از فاطمه فاصله میگیرد و در آغوشم غرق میشود. هر دوتایشان را بو میکشم و محبت بهشان تزریق میکنم. لیلا به بهانه‌های فاطمه توجهی ندارد. فاطمه را هم با بچه ها سرگرم میکنم روی خانه گردی از ماتم نشسته. احساس وظیفه میکنم و برای شب، شام درست میکنم. سفره میان خانه منتظر میماند اما کسی به طرفش دست نمیبرد. برای اینکه به سفره بی حرمتی نشود آن را جمع میکنم. هرکسی در گوشه ای نشسته و بغ کرده است. بغض در گلوی همگی مان فرو رفته و سینه مان را سنگین کرده است. مرتضی پتو و تشک می آورد و به هرکس میدهد اما آنها باز هم یک جا نشسته‌اند‌. حق دارند... از دست دادن آقاجان، که همگی مان شیفته‌ی او بودیم کم نبود! فاطمه بخاطر ورجه وورجه کردن هایش یک گوشه خوابش میبرد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ مرتضی
پتو را رویش میکشم و بالشت را زیر سرش میگذارم. زینب و محمدحسین هم از بی خوابی حرص شان درآمده و نق میزنند. دلم برایشان میسوزد، آن ها چه گناهی کرده اند؟ باید بهشان برسم‌. دستشان را میگیرم و روی پایم آنقدر تاب‌شان میدهم که بخوابند. سجاده‌ را رو به قبله پهن میکنم تا اندکی آرامش بگیرم‌. میان نماز گاهی احساساتم زمین میخورد و گریه میکنم. توی قنوت از خدا میخواهم به همگی‌مان صبر زینبی عنایت کند. سرم را از شرمندگی به پایین می اندازم و از روی خجالت دعا میکنم اگر لایق شهادت و راهی که آقاجان رفته است، خداوند نگاه لطفش را به من بیاندازد. سر از سجاده برمیدارم و غرق در لذت نماز میشوم‌. با افتخاری وصف ناپذیر میگویم: _اشهد ان لااله‌الاالله و اشهد ان محمد الرسول الله و... بعد از نماز احساس میکنم کشتی آرامش بر دریای قلبم پهلو گرفته است. روی سجاده خوابم میبرد که احساس گرم شدن میکنم. وقتی چشم باز میکنم، مرتضی را میبینم که رویم پتو میکشد. با دیدن چشمان بیدارم میگوید: _بیدارت کردم؟ ببخشید. خواهش میکنمی به گوشش میرسانم و پتو را بیشتر به خودم میچسبانم. اندکی تا صبح استراحت میکنم که با صدای مادر از خواب بلند میشویم. بهانه های مادر شروع شده است و میخواهد به قبرستان برویم. تازه اندکی از سپیده‌ی صبح بالا آمده و آفتاب دامنش را همه جا پهن نکرده است‌. بالای سر بچه ها نشسته ام و بهشان خیره نگاه میکنم. دستی به سر هر دوشان میکشم و ذوق مادرانه ای زیر پوستم میدود. سفره‌ی صبحانه هم پهن میشود اما کسی میل به غذا ندارد. مادر لباس سیاه میپوشد و دم در خانه مینشیند. به خاطر دل مادر، مانتوی سیاه به تن میکنم هرچند که فکر میکنم آقاجان راضی نیست. بچه ها را به همسایه میسپارم و جلوتر من و مرتضی راهی میشویم. سنگ قبر را میگیریم و مرتضی وسایل لازم برای نصبش را آورده است. شاگرد، پیرمرد سنگ فروش هم با ما می آید‌. جمله‌ی امام را میخوانم که با خط سفید در دل سنگ حک شده. امیدوارم هر آنکس با خواندن این جمله آن را میان دلش حک کند. ماشین آقا محسن بعد از ما می ایستد‌. دستهایم شروع به لرزیدن میکنند.مدام نفس میکشم تا بر خود چیره شوم اما فایده ندارد! بغض هر لحظه جایش را در گلویم بیشتر میکند. نمیدانم آن آرامش به کجا فرار کرد! فقط این را میدانم که قلبم بی تاب آقاجان است. نمیدانم طاقت می آورم خاک مزارش را ببینم؟ امیدوارم وقتی که قبرش را در آغوش میگیرم در همان جا دیگر نباشم. باز دلم شور بچه ها را میزند و گیر دنیا میشود. ثانیه ها کند حرکت میکنند و با حرکتشان لحظه به لحظه دلتنگی مان را سر میبرند‌. یک قدم به جلو برمیدارم و با نگاهم صد قدم به عقب، تا ببینم حال مادر چطور است. انگار هنوز باورش نشده که دیگر سیدمجتبی نیست که در گوشش از خدا زمزمه کند. دیگر کسی نیست که غرغرهای زهرا خانم را با یک لبخند بشوید و ببرد. مرتضی جلوتر از همه حرکت میکند. گاهی متوجه میشوم زیر چشمی مرا می‌پاید. از میان قبرها میگذرم و با دیدن هر نشانی قلبم می ایستد و با خواندن نام غریبه ای دوباره قلبم به تالاپ و تلوپ می افتد. گاهی مرتضی در برداشتن گام تعلل میکند که باعث میشود نفسم بگیرد که الان است خاک آقاجان را ببینم. تمام انتظارها با ایستادن مرتضی به سر میرسد. همگی بهم نگاه می اندازیم که مادر پیش می آید‌. با بهت به مرتضی خیره میشود و میپرسد: _قبر سید کجاست؟ میان دو مزار خاکی می ایستد و خوب کندوکاو میکند. وقتی جوابی نمی‌یابد؛ اشاره میکند: _اینه؟ یا نه... اونه؟ مرتضی به شاگرد پیرمرد میگوید سنگ را با احتیاط زمین بگذارد. به قبری اشاره میکند و با لرزش شانه هایش همگی مان مایوس میشویم. مادر چادرش را جلوی صورتش میگیرد و به آرامی کنار خروارها خاک مینشیند. دستی به خاک‌ها میکشد و سنگها را از روی قبر دور میکند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۳ و ۲۳۴ مرتضی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ سرش را روی قبر میگذارد و لب میزند: _پس اینجا خوابیدی! خیلی خب سید مجتبی، آروم بخواب. آخرین باری که دیدمت مثل همیشه خجالتم دادی.چقدر به دستو پام افتادی که زهرا جان، من شوهر خوبی برات نبودم و حلالم کن. اون موقع وقت نشد بهت بگم. سید مجتبی، تو بهترین انتخابم بودی‌. با تو من فهمیدم دین یعنی چی، خدا یعنی چی! با تو فهمیدم لقمه‌ی حلال سر سفره یعنی چی. فدای تو بشم که اینقدر آروم خوابیدی. تویی که غرغرهای زهرا رو به جون خریدی. من کوتاهی کردم حاجی! اگه کم کاری بوده، بدون اون من بودم که کم کاری کردم. آره... اون روز هم مثل همیشه نتونستم بقچه‌ی دلمو برات باز کنم. ولی این بغض سر باز کرده و عذاب وجدان دست از من کوتاه نمیکنه، ای کاش میتونستم یک بار دیگه به تماشای چهره‌ی نورانیت بشینم. با حرف های مادر های‌های گریه میکنیم. غم جان سوز میان کلامش آویزان دلمان شده و برای خالی کردن اش مجبور به ریختن اشک هستیم. _عزیز دل زهرا... حالا که بی خداحافظی رفتی فقط یه چیزی ازت میخوام. حلالم کن سیدمجتبی! سیاهی چادر مادر در میان غبار خاک گم میشود. به طرفش میروم و سرش را از روی خاک بلند میکنم. مادر سرش را کنج شانه هایم میگذارد و خاموش اشک میریزد. صدای گریه های لیلا بلند میشود و خودش را به ما میرساند. در میان جمعیت گاهی به گوشم میرسد کسی حسرت میخورد و پشیمان است.این کلمات قلبم را شعله ور میکند. وظیفه‌ی خودم می دانم که چند کلامی در مورد آقاجان بگویم. مادر را به لیلا می‌سپارم و بالای مزار آقاجان می ایستم. سر بلند میکنم و میبینم جمعیتی دورمان هستند. در میان جمعیت چشمم به حاج حسن و حمیده می افتد. حمیده با دیدن من سر تکان میدهد و اشکهایش را پاک میکند. چادرم را جلوی صورتم میگیرم و صدایم را به گلو می اندازم. _ممنون از شما عزیزان که تشریف آوردین و دل ما رو تسلی دادین. من با دلی پر از بغض و زبانی مصمم میخوام چند کلامی از پدرم بگم....پدر من مردی بود با روحی بزرگ و قلبی رئوف... در تمام طول زندگیش یک بار ناشکری از او ندیدیم با این که وضع مالی خوبی نداشتیم. او نه تنها یک پدر بلکه یک معلم و راهنما بود. ما از تک تک لحظات زندگیش و حتی نفس کشیدن هاش درس گرفتیم. پدر من مردی بود با آرمان های امام خمینی و تفکری اسلامی و اراده‌ای شکست ناپذیر. او بارها از طرف ساواک دستگیر شده بود اما وقتی می شنید ساواک ما رو هم اذیت میکنه، بیشتر نگران ما بود تا خودش!عقیده و ایمانی که امروز دارم همش دست رنج پدرمه! ما هیچوقت پشیمون نیستیم و اگر خودش هم بود بارها همین راه رو انتخاب میکرد. شهادت انتخاب پدرم بود و خوشحال هستیم که به انتخابی که لایقش بود رسید. شهادت هنر مردان خداست و چه باک از مرگی که از عزل و ابد ستایشش میکنن؟ ما باید به حال خودمون گریه کنیم که گوشه نشینی در چاردیواری معصیت هستیم. پدر من عاشق امام و انقلاب بود پس نباید اندکی پشیمونی به دل راه داد. تنها خواسته ای که پدرم در عوض خونی که ریخته شده‌اش داره، این هستش که حمایت از ولایت فقیه رو آویزه‌ی گوشمون کنیم!حتی یک قدم هم از امام جلو و عقب برنداریم. ما حسرت ندیدن چهره‌ی پدرمون یا حسرت به خاک سپردنش رو میتونیم تحمل کنیم ولی نمیتونم روزی رو تحمل کنیم که حسرت انقلابمون رو بخوریم. جاده‌ی انقلاب با خون‌ها باز شده، پس یادمون باشه روی خون شهیدی پا نگذاریم. با خدای خودمون عهد ببندیم که لحظه ای در آرمان هامون شک نکنیم. سنگینی چشمها را روی خودم احساس میکنم و چادرم را محکمتر میگیرم. زیر چشمی به واکنش ها نگاه میکنم. خیلی ها با چشمان سرخ اما پر از غرور نگاهم میکنند. مادر بلند می شود و مرا در آغوشش پرت میکند و زیر گوشم میخواند: _الحق که دختر سید مجتبی هستی! تا زمانی که روی خاکها سیمان میزنند و سنگ را نصب میکنند همان‌جا هستیم. جمعیتی که آمده بودند، متفرق میشوند و حمیده به من نزدیک میشود. تقریبا خیلی وقت میشود که ندیدم اش و محکم او را بغل میگیرم. او با فوران احساسات مرا به آغوشش میفشارد و تسلیت می گوید‌. لبخند عفیفانه ای روی زاوایای چهره اش می نشاند. _احسنت ریحانه سادات! چه حرفایی زدی! گونه های شرم گرفته ام به سرخی میزند. مرتضی پیش می آید و با افتخار نگاهش را میان قد و بالایم تقسیم میکند. از این که با حیا و بسیار ساده حرفم را گفته ام راضی است. مادر روی سنگ آب میریزد و دستش را حرکت میدهد. نگاهم بدجور به دستانش معتاد شده. دستانش در مقابل اسم شهید میلرزد. قطره اشکی سُر میخورد و میان آب میچکد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ سرش را
آفتاب به بالای سرمان رسیده و وقت رفتن است. محمد دارد مادر را راضی میکند تا برخیزد. طول میکشد تا دل همگی رضا دهد و به خانه برسیم. شرمنده‌ی خانم همسایه میشوم و از دیر آمدنمان خجالت زده هستم. محمدحسین و زینب خودشان را به چادرم آویزان میکنند و ملودی خنده‌هایشان روحم را نوازش میکند. شامی که دیشب درست کرده ام را به همراه کمی دمپختک به عنوان ناهار آماده میکنم. مجبورم تک تک افراد را به نشستن سر سفره دعوت کنم. خودم برای مادر لقمه میپیچم و به دستش میدهم. هر بار که لقمه را پس میزند دل من را آزار میدهد. آخرین باری که بی اعتنایی را تحویلم میدهد، برایش میگویم: _بخور فدات شم! اگه نخوری ناراحت میشم. اخم پیشانی ام محو میشود و مادر لقمه ای به دهان میگذارد. ذوق در دلم کیلو کیلو ذوب میشود! مرتضی به بچه ها غذا میخوراند. بعد از غذا مادر رو به همگی مان میگوید: _اینجا که کسو کاری نداریم. من برمیگردم مشهد و یه مراسمی اونجا میگیریم. فقط موندم چجوری به خانم جان بگیم... طفلی، سید مجتبی که دامادش نبود!پسرش بود و همدم و عصای دستش بود. لیلا با دستهای پوشیده از کف اش در جواب مادر میگوید: _آره... سخته... شانه به شانه‌ی هم ایستاده ایم و لیلا برایم از روزهایی میگوید که پدر بخاطر نبود من خانم جان را آرام میکرده! این حجم از گنجینه‌ی صبر در هر کسی تعبیه نمیشود! حالا که موشکافانه به کارهای آقاجان خیره میشوم میفهمم هیچ کارش بی حکمت نبود! حتی نفس هایش هم حکم ساعتها کلاس درس را برایمان داشت. عصر هنگامی که بچه ها را سرگرم میکنم متوجه میشوم لیلا، مادر را صدا میزند. مادر گفتن لیلا مصادف میشود با صدای قیژ در! دستش روی در مانده است و با نگرانی از من میپرسد: _مامانو ندیدی؟ به بچه ها نگاهی گذرا میکنم و جواب میدهم: _نه! من تموم مدت پیش اینا بودم. لیلا فاطمه را صدا میزند و سوالش را میپرسد اما او هم اظهار بس اطلاعی میکند. کم کم ترس خودش را در دلم جا میکند. میان مادر گفتن هایم مرتضی را هم صدا میزنم. اما خبری نیست! شستم خبردار میشود هر چه هست، این دو نفر باهم هستند. دوان دوان خودم را به کوچه میرسانم و از زنهای محل که در حال پچ پچ هستند، بریده بریده میپرسم: _سلام! شما شوهر و مادر منو ندیدین؟ چند نفری از میان جمع شانه‌ی بی اطلاعی بالا می اندازند اما یکی شان در جوابم میگوید: _والا من داشتم آشغالا رو می‌بردم که دیدم آقاتون با مادرتون از خونه اومدن بیرون. نفسی از روی آسودگی میکشم و تشکر کنان به خانه برمیگردم. صدای لیلا میان باغچه و حوض کوچکمان میچرخد. جلو میروم و شانه هایش را با سر انگشتانم لمس میکنم: _نگران نباش لیلا، همسایه میگه مامان با مرتضی بیرون رفته. _آقامرتضی کجا رفته خب؟ بی اطلاعیم را تبدیل به کلمه‌ی نمیدانم میکنم و پسش میدهم. زینب با پاهای کوچکش خودش را به ایوان میرساند و از ترس این که از پله ها نیافتد، به طرفش حرکت میکنم و دستانم را دور کمرش حلقه میکنم. تنور آغوشم با وجود او گرمای مهر به خود میگیرد و همانطور که در بغلش گرفته ام کلی قربان صدقه اش میروم. لیلا که بدجور دلواپس مادر شده است؛ میان حیاط زیر انداز پهن میکند. کمرش را به بالشت تکیه میدهد و چای را به لبش نزدیک میکند‌. _ولی ریحانه خوشم اومد! _از چی؟ _از این که یه سخنرانی مفصل در مورد بابا کردی دیگه! نمیدونی چقدر روی اعصابم راه میرفتن اینای که چرت سرهم میکردن. حق را با کمال احترام تقدیمش میکنم که صدای در ما رو به خود میخواند. مادر با چهره ای که به گرد غم نشسته است وارد میشود. رو به لیلا سفارش میکند: _همین حالا وسایلتونو جمع کنین که بریم مشهد. دلیل این همه عجله‌ی مادر را نمیفهمم. یک لحظه گمان میکنم شاید مرتضی کاری کرده که او را رنجانده اما باز صرف نظر میکنم و میگویم نه! مرتضی نمیتواند از برگ گل به مادر بیشتر بگوید. با قدم های بلندم خود را به او می رسانم. _چیزی شده مامان؟ همانطور که از پله‌ها بالا می‌آید در جوابم میگوید: _نه مادر! چیزی نشده. _آخه از کسی ناراحتین؟ چشمانش رنگ بی تفاوتی میگیرند. _وا نه! _پس چرا میگی میخواین برین؟ _میخواین برین نه! میخوایم بریم. مادر جان، هرچی بگذره وضع بدتره. یکی باید به چشمای منتظر خانم جان بگه که دیگه... بغض به گلویش چنگ می اندازد و دانه‌های اشک از آسمان چشمش فرو میریزند. بازو اش را میان دستم میگیرم و باهم وارد میشویم. آقامحسن دست از صحبت کردن با محمد میکشد و دو هر شان به مادر نگاه میسپارند. زینب با دیدن او به طرفش میدود و سریع روی زانوهای مادر مینشیند.مادر هم تبسمی شیرین تحویلش میدهد و موهایش را ناز میکند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۵ و ۲۳۶ سرش را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ محمد کلاهش را از زمین جدا میکند و بی مقدمه به طرف در میرود.مادر صدایش میکند و از حرکت باز می ایستد. _محمد! محمد با تردید می ایستد و به طرف مادر قدم کج میکند. دو زانو مقابل مینشیند و با بغض نهفته در گلویش، میگوید: _جانم. _وسایلتو جمع کن فردا میریم مشهد.باید اونجا هم مراسم بگیریم و مقدمات آماده کنیم. دلم نمیخواد برای پدرت سنگ تموم نزاریم. حیف... حیف که دوری ازش... چشمه چشمانش جوشیدن میگیرد. راست میگوید، دوری از مزار آقاجان سخت است. سخت است عزیزت را نبینی و آن وقت سنگ قبری هم نباشد که با دیدنش دلت بلرزد. گاهی دوست داری همان یک تکه زمین باشد برای رفع دلتنگی بی پایان... روی سنگ قبر آب بریزی و بالای سرش قرآن و دعا بخوانی. دلت به این خوش است که مهر دلت گوشه ای آرام خفته است که تو بالای سرش هستی. من هم اگر تهران نبودم دق میکردم از این جدایی اجباری. ظاهراً تصمیم مادر برای گرفتن یک مراسم آبرومند جدی است که فردای آن روز به همراه دو ماشین راهی مشهد میشویم. دایی بعد از سالها دوری باری دیگر چشمش به گنبد طلایی آسمان مشهد می افتد. دلتنگی چاقوی کندی است که از قفا آدمی را سر می‌برد. من بارها طعم این شوکران تلخ را چشیده ام و مزه اش بدجور به دهانم چسبیده. با رسیدن به مشهد مادر آرام و قرار ندارد. خودش زودتر از همه برای مراسم آستین بالا میزند‌. دایی میرود تا خانم جان را از دره گز بیاورد. لحظه ای دلشوره دست از سرم برنمیدارد و خیلی دلواپس خانم جان هستم.پیرزن بیچاره پس نیافتد خوب است! آقا محسن به دنبال مسجد محل میرود و برای دو روز بعد برنامه مان را اعلام میکند. تا عصر خبر گوش به گوش میچرخد و سیل پارچه های تسلیت شروع میشود. همسایه ها به تنهایی برای پدر حجله شهادت میگذارند. تا شب دیوار خانه پر شده است پارچه‌های تسلیت...شب که دلم میگیرد میخواهم دور از چشم همه کمی با خودم خلوت کنم. بی اختیار به طرف در میروم و با دیدن دیوار پر از نوشته بیشتر دلم میگیرد. یادم می آید جوان تر که بودم یکی از همسایه هایمان بر اثر بیماری فوت کرد. آن همسایه کس و کاری نداشت و بخاطر اخلاق تند اش هم کسی برایش پارچه نزد. اما آقاجان پارچه‌ی بلندی با هزینه‌ی زیاد سفارش داد و با کمک محمد روی دیوار شان نصب کرد. زن همسایه از اینکه به فکرشان بودیم خوشحال شد. پدر برای مراسم ختم هم خیلی کمک آن زن کرد. وقتی از او پرسیدم چرا همچین کاری میکند، آخر همسایه اخلاق بدی داشت. اول تذکر داد که پشت سر مرده حرف بدی نزنم و دوم با لبخند زیبایش تعریف کرد که پارچه که بزنیم رهگذری که رد میشود فاتحه ای، صلواتی یا خدا بیامرزی میگوید و روح آن مرده شاد میشود. اگر من این کار را نکنم حق همسایگی را به جا نیاوردم. همسایه اگر بد هم باشد باز هم همسایه است و باید حقش را ادا کرد. بخاطر همین مرامش است که هیچکس از او بدی ندید. همه‌ی کوچه و حتی چند کوچه‌ آنطرفتر از خبر شهادتش بسیار ناراحت شدند. هنوز چشمم به پارچه ها است که در میان نسیم رقصان میشوند. چند نفر از همسایه ها با دیدنم شوکه میشوند و حال و احوال میکنند. بعضی ها هم شهادت پدر را تسلیت میگویند و میروند. چمدان خاطرات را بدون بستن رها میکنم و به خانه وارد میشوم. مادر لیست مهمان‌هایی که باید دعوت شوند را مینویسد و همان شب به چند نفرشان زنگ میزند. گاهی سعی دارد بغض را در گلو خفه کند اما موفق نمیشود و جويبار اشک از گونه‌هایش روان است. با شنیدن صدای برخی دوستان پدر که یاد او را برایش تازه میکنند، بیشتر بی تابی میکند اما دست بردار نیست. حتی حاج حسن را هم دعوت میکند.شب، خانم جان به خانه میرسد. پیرزن با دیدن من به مویه می افتد و به زبان محلی میخواند: _یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور... قد خم میکنم و در آغوشش جا میگیرم. اشک ها در آغوشم میریزد و زمزمه ها میکند. _دلم روشن بود برمیگردی دختر! آخ خدا جواب دعاهای مادر و پدرتو داد. الحمد الله که سالمی. با خم شدنش پیش پایم ناراحت میشوم. سریع دست هایش را میگیرم و بوسه ای به آن میزنم. _این چه کاریه خانم جان! تو رو خدا بلند شین. با دستان ترک خورده اش گونه هایم را لمس میکند و همراه با بغض می‌نالد: _وایستا خوب نگات کنم. آخ نمیدونی چقدر سر سجاده از خدا خواستم که برگردی. مادر پیش می آید و او را به بغل میگیرد. خانم جان همانطور که میرود، دست دراز میکند و مرا میخواند. دستان چروکیده اش را میگیرم و باهم وارد خانه میشویم. نمیگذارد لحظه ای از کنارش دور شوم. محکم دستهایم را به دستانش گره زده و در صورتم دقیق میشود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ محمد ک
دایی را هم طرف دیگر اش نشانده و یکی در میان قربان صدقه مان میرود. مادر کمی تن صدایش را بالا میبرد تا خانم جان بشنود. _خانم جان، شوهر ریحانه رو دیدی؟ آقا مرتضی رو دیدی؟ خانم جان صورتش را جمع میکند و با چشمانی تنگ میپرسد: _شوهر؟ نه... ندیدم. مرتضی از اتاق دیگر وارد میشوم و من هم به طرفش قدم برمیدارم. قاب چهره اش در چشمانم هویدا میشود و مادر با اشاره ای به مرتضی میگوید: _اینم داماد من. مادر، آقامرتضی ایشونن. خانم جان نگاهی به سراپای مرتضی می‌اندازد و برای این که چشمان کم سوی اش او را بهتر ببینند، دست به زانو میگیرد و برمیخیزد‌. با کمان قد خمیده اش به مرتضی میرسد. لبخند محجوبانه ای از پس چارقد گل گلی اش میزند و به او خوش آمد میگوید. بالاخره با وساطتت مادر، خانم جان دل از من میکند و برای کمک در پهن کردن سفره میروم. هنگامی که سفره پهن میشود، خانم جان غیبش میزند! به همگی میگویم من به دنبالش میروم و تمام اتاق ها را میگردم. در میان کلاف سرگردمی قدم برمیدارم که خانم جان با صدایش مرا میخواند. توی سالنی که منتهی میشود به دو اتاق، ایستاده. به چادر های مادر که روی جا لباسی صف کشیده اند، دستی میزند: _مادر، به نظر این قهوه ای رو بردارم یا مشکی؟ شانه بالا می اندازم و میپرسم: _چیزی شده خانم جون؟ همه که بتونم محرمن! چادر چرا؟ سرش را به پایین سوق میدهد و با لبخند گونه هایش گل می اندازد. بعد با دستان چروکیده اش که گرد مهر و تجربه بر آن نشسته است، دو چادر را برمیدارد. _نگفتی، کدوم؟ حدس میزنم هنوز نتوانسته با مرتضی کنار بیاید. آخر زن‌های قدیم خلق و خوی شان کمی متفاوت است. خانم جان عادت کرده توی خانه هم روسری سر میکند! قهوه‌ای را برایش انتخاب میکنم و روی سرش میکشم‌. از اتاق بیرون می آیم و او بالای سفره مینشیند. با جمع شدن سفره، بچه ها را برمیدارم و به اتاق میبرم تا بخوابانم. خانم جان با عصای لرزانش به اتاق وارد میشود و با دیدن بچه ها از نوزادی مادر و دایی یاد میکند. گاهی اوقات ریز ریز میخندیم که از ترس بیدار شدن شان خنده مان را میخوریم‌. وقتی لبهای خندان خانم جان را میبینم دلم نمی آید بعد اینکه کمی به آرامش رسیده، طوفان نبود پدر ویرانش کند. صبح بعد از نماز روی سجاده نشسته ام و به یاد پدر دعای عهد میخوانم. در احوالات روحانی سیر میکنم که صدای تق تق در بلند میشوم. تا میخواهم برخیزم متوجه ‌ی صدای گام هایی میشوم که به طرف در میرود. دانه های تسبیح را با سر انگشتانم لمس میکنم و ذکر الله اکبر زیر لب سر مس دهم که صدای جیغ از حیاط بلند میشود. چادر روی سرم را به خود میچسبانم و گذاشتن پایم به روی موزائیک های حیاط، دلم میلرزد. زن همسایه بدن خمیده‌ی خانم جان را زیر دست گرفته و او را صدا میزند. مادر بی معطلی خودش را به او میرساند و آوای ناله بر روی خانه سایه می اندازد. به بالای سر خانم جان که میرسم قلبم از شدت تپش انگار میخواهد بیرون بپرد. با این حال کنارش زانو میزنم و کمی بعد با کاسه ای آب برمیگردم و آب به صورتش میپاشیم. چشمانش با هاله ای از رنج و دلتنگی باز میشود. لبخند تلخی به روی لبهای ترک خورده اش مینشیند و لب میزند: _سید مجتبی رفت؟ زن همسایه با استرسی که لحنش را تکان میدهد؛ تعریف میکند: _روم سیاه زهرا خانم! بخدا اگه میدونستم بهشون تسلیت نمیگفتم. مادر اشکهایش را از گونه هایش محو میکند. همانطور که خم شده است و دست به زیر سر خانم جان برده، لب میزند: _ممنون، کار ما رو راحت کردین. لنگ لنگان خانم جان را به دوش میکشم و وارد خانه میشویم. حالا دایی، مرتضی و محمد هم بیدار شده اند و دور خانم جان حلقه زده اند. اندوه بر دلهایمان تار تنیده و در حال تسخیر آن است. خانم جان لب میگزد و افکارش را به زبان میچرخاند: _این پارچه ها که زده بودن برا سید مجتبی بوده؟ مشت محکمی هواله‌ی سینه اش میکند و ادامه میدهد: _من فکر کردم برای برگشتن کمیل‌ و ریحانه است! او... اون حجله رو بگین! اونم مال سید مجتبی بود؟ ای بمیرم برات سید مجتبی، مثل جد غریبت تو خاک غربت دفن شدی. وای سید مجتبی، کفنت کردن یا مثل اربابت بی کفن شدی؟ آتش دلمان با حرفهای خانم جان زبانه میکشید.... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۳۷ و ۲۳۸ محمد ک
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۳۹ و ۲۴۰ بیشتر به روضه هایش می‌گریستیم.انقدر صدایمان بلند میشود که بچه ها با گریه ما از خواب برمیخیزند. مرتضی وقتی حال بدم را میبیند بلند میشود تا آنها را آرام کند. به کنجی از خانه پنهان میبرم. دمخور با دلتنگی هستم و آتش دلم شعله‌ورتر میشود. خانم جان دستهایش را دراز میکند و تکان میدهد: _آخ کمرمونو خم کردی سید مجتبی! اشکهای خانم جان غیرقابل کنترل است. جوری اشک از چشمانش سُر میخورد که انگار نه تنها داماد بلکه پاره‌ی تنش را از دست داده. روز مراسم آقاجان از غریبه و آشنا به مسجد آمده اند. هرکس از خوبی‌های آقاجان چیزی میگوید و خیلی ها هم پای ما اشک میریزند. دم در مسجد ایستاده ام که زنی به همراه دو بچه وارد میشود. با دیدن عکس پدر آن هم دم در اشک از گونه هایش پایین میریزد. به من که میرسد، دستش را روی شانه ام میگذارد و میگوید: _شما دختر آقاسید هستین؟ بله ام مصادف میشود با تعریف و تمجیدهای او. نگاهش را در چهره ام میچرخاند و لب میزند: _خدا بیامرزتشون. عجب مرد دست به خیری بودن‌. ما خونمون جنوب شهره اما ایشون بخاطر بچه هام تمام راه رو هر هفته میامدن و برامون خوراکی و میوه میگرفتن. بعدا که اومدم خونتون رو دیدم فهمیدم ایشون وضعیت مالی شون بهتر از ما نبوده اما کم برامون نمیزاشتن. تا پایان مراسم چند نفر دیگر هم از کارهای پسندیده‌ی آقاجان برایم گفتند. من که سه سال نبودم هیچ، مادر که همیشه با آقاجان بوده هم نمیدانسته.. و حالا متوجه میشویم که او چه کارها که برای رضای خدا انجام نداده است‌. روضه خوان از اباعبدالله می واند و دلم به سوی گنبد کربلا پر میکشد. بعد از پاک کردن آخرین قطره‌ی اشک احساس میکنم صبری به کنج دلم سنگینی میکند. حالا دیگر با بی تابی دلم را خون نمیکنم. خانم جان غش کرده و چند خانمی دورش را گرفته اند. به سمتش میروم و میگویم یکی آب قند بیاورد. زنی به کاسه‌ی آب در دستانش اشاره میکند و دستم را داخل آب میبرم و قطراتی روی لبها و گونه های خانم جان میریزم. آب قند را توی دهانم میریزم که به حال می آید و ذکر حسین را از سر میگیرد. به زور راضی اش میکنم قرص زیر زبانی اش را قورت بدهد. بعد از رفتن مردم به اطرافم نگاه پرت میکنم. مادر و خانم جان بی رمق گوشه ای نشسته اند و سر در گریبان هم فرو برده اند. مادر زیر لب چیزی میگوید و خانم جان ریز ریز اشک میریزد. با لیلا کمک میکنم تا خرما های باقی مانده را توی کارتون‌هایش برگردانم. خادم مسجد وقتی مرا میبیند پیش می آید و تسلیت میگوید. تشکر میکنم که ادامه میدهد: _از این به بعد جای سیدمجتبی میون مسجدیا خیلی خالیه. خدا بیامرزدش عجب مرد بزرگی بود. با این حرف‌ها شیشه‌ی اشک زیر چشمان درشت لیلا لرز میکند و دانه اشکی فرو می‌پاشد. دستم را روی دستش میگذارم و بالبخندی تلخ دلداری اش میدهم. مرتضی کارتون ها و وسایل باقی مانده را در صندوق عقب جا میدهد و به خانه برمیگردیم. پارچه های سیاه از همان ابتدا سایه غم را روی خانه می اندازند. هیچکس حال ندارد و گوشه ای زانوی غم بغل میگیرد. فاطمه با چهره‌ ای گرفته به طرفم می آید و با بغض گیر کرده‌ در گلویش میگوید: _خاله؟ راسته مامانم میگه، آقاجون دیگه برنمیگرده؟ یعنی دیگه نمیاد با من بازی کنه؟ لب ور میچینم و هاله‌ی اشک پرده‌ی چشمانم را در خود میگیرد. سرش را میان دستانم میگیرم و بوسه ای به موهای بسته شده اش میزنم. _خاله جون، آقاجون رفته پیش خدا. ازون بالا میتونه ما رو ببینه. تازه اگه دیگه باهات بازی نکنه میتونه ازت نگهداری کنه. به حالت قهر رویش را از من میدزد و میگوید: _من نمیخوام آقاجون ازم مراقبت کنه. من میخوام مثل قدیما با من بازی کنه و باهم تو باغچه گل بکاریم. سر انگشتانم لپهای تپل اش را لمس میکند. دوست ندارم دل بچه را بشکنم. _خب با من توی باغچه گل بکار. آقاجونم ازون بالا برای دختر خوشگلش دست میزنه. اگه دختر خوبی باشی میتونی آقاجونو توی خواب ببینی. اون وقت خود آقاجون بهت میگه که همیشه باهاته ولی تو نمی‌بینیش. مرتضی محمدحسین و زینب را به دستم میدهد و خودش میرود تا به همراه دایی برای ناهار فردا فکری کنند. زینب از اینکه در آغوشم است خوشحال به نظر میرسد. دستهایش را روی صورتم میکشد و مامان صدایم میکند. محمدحسین با دیدن زینب در بغلم،حس حسودی اش گل میکند. هر دوتایشان را روی زانو ام مینشانم و برایشان شعر میخوانم. بعد هم با فاطمه اتل متل بازی میکنیم و خنده بر لبهای کوچکشان نقش میبندد. آن روز هم با تمام سنگینی اش میگذرد.