رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴ رفتن و
"آغاز سال یک هزار و سیصد و شصت و..."
مادر برمیخیزد و همگیمان را در آغوش میفشارد. خانم جان از لای قرآن مثل قدیم ها عیدی میدهد.
وقتی هم مادر میگوید نیازی نیست و ما بزرگ شده ایم او قبول نمیکند. عطر نبود مرتضی مرا می آزارد.
با خودم میگویم الان چه میکند؟ پای کدام سفرهی هفت نشسته است؟ آهکشیدن امانم را میبرد. زینب بدو بدو به طرفم می آید
و عیدیهایی که جمع کرده را به من میدهد تا توی کیفم بگذارم اما محمدحسین اصرار دارد دست خودش باشد و من هم اصراری نمیکنم.
برای ناهار مادر باقالی پلو با ماهی درست میکند. یاد آخرین بار می افتم که سال پنجاه و چهار در کنار آقاجان سال را تحویل کردیم.
جایش نه در قلبهایمان بلکه در کنار سفره خالی است. هیچکس جرئت گفتنش را ندارد چون همینگونه مادر با عکس او اشک آویزان چشمانش شده.
باقالی پلو را با بغض قورت میدهم.بعد از ظهر هم لیلا و آقامحسن برای تبریک عید و شام به خانهی پدر شوهرش میروند.
در شب سرد بهاری توی حیاط ایستادهام. خیره به ماه و حرفهای مرتضی میشوم.
ماهرو.. ماهرو جان...
باری دیگر در ذهنم تداعی میشود. احساس گرما در میان بازو ام میپیچد. برمیگردم و با دیدن مادر و پتویی که روی شانه هایم انداخته است لبخند میزنم.دو بار روی شانه ام میزند و مرا تنها میگذارد.
تصمیم میگیرم برایش نامه بنویسم تا رفع دلتنگی شود. قلم را که به دست میگیرم همراه با بغض در گلویم میلرزد.
به سختی آن را روی کاغذ میدوانم و مینویسم:
_"سلام عزیز دل ماهرو...میدانم که حال این روزهایت خوش نیست اما بدان که باید برای فرداها حال خوب ذخیره کنی... در شب سرد عید برایت قلم به دست گرفته ام تا اندکی تسلی دلم شود...جای خالی ات را در کنارم و عشقت را در قلبم احساس میکنم....دلتنگ هستم اما بی انصاف نیستم. انقدرها بی انصاف نشده ام که در نامه دلت را بلرزانم...نمیدانم این نامه را کی میخوانی اما هر وقت میخوانی جواب بده...نامهی قبلی که برایت فرستادم را خواندی؟ کم بود اما حرف دل بود...عزیزدلم تو هم کم بنویس اما حرف دل بنویس، خواهش میکنم مرا در عالم بی خبری ات رها مکن!..آدم عاشق تاب بی خبری از معشوق خود را ندارد..."
پایین نامه هم مینویسم
ماهرو و امضا.
حس خوبی دارم. انگار نوشتن بار بغض در از گلویم برداشته است.میدانم اگه این حس را رها میکنم بغض دوباره بر من قالب میشود.
پس در تاریکی اتاق قلم به دست میگیرم و به هر بهانه ای از خودم مینویسم. رقص قلم بر روی کاغذ، روح و روانم را به بازی نوشتن میگیرد.
از این روزها مینویسم و حسهایی که در نوشتن نامه مخفی کرده ام. وقتی دستم بخاطر نوشتن درد میگیرد دست برمیدارم.
اندکی کنار بچه ها دراز میکشم و با دیدن چهره شان قند در دلم آب میشود. برای لحظه ای یتیمی شان را تصور میکنم و روزی که دیگر پدرشان را نبینند.
فکرش هم مرا دیوانه میکند و به سختی به خواب میروم. تمام شب کابوس و مرگ جلوی چشمانم میرود.
بعد از پست کردن نامه خیلی امیدوارم به دریافت نامه ای از او اما روزهای بی رحم میگذرند و به من خبری نمیدهند.
یک روز جایش را با دو روز و دو روز جایش را با یک هفته و یک هفته جایش را با دو هفته عوض میکند اما افسوس از یک خبر!
خودم را به آب و آتش میزنم و نمیتوانم این حجم از نگرانی را درونم نگه دارم و بالاخره آن را به مادر بروز میدهم.
در حال خورد کردن سبزی هستم و در کنارم سبزی میشوید. بی اختیار آه میکشم و لب میزنم:
_دو هفته است بهش نامه دادم اما خبری ازش نیست! نکنه اتفاقی براش افتاده؟نکنه کاریش شده که نمیتونه جواب بده. دوستاشم نمیدونن باید چیکار کنن، اصلا نمیدونن من کجام که خبرم کنن.
لبش را به دندان سفید میکند.
_این چه حرفیه؟ جنگه! تو جنگ حلوا که پخش نمیکنن. امکانش هست اصلا نامه ات بهش نرسیده باشه.
خیالم تمام جمع نمیشود. چند روزی میشود که استرس به جانم افتاده و نمیدانم چه کنم؟
فکر میکنم شاید بخاطر مرتضی است اما با خودم میگویم شاید من زیادی فکر میکنم و نگران شده ام. با همین حرف هاست که خودم را قانع میکنم.
بعد از ناهار از محمد یک مشت کاغذ میگیرم و با بچه ها کار دستی درست میکنیم. با کاغذ ها برایشان گل درست میکنم و نزدیک است سر یکی دعواشان شود
پس سریع یکی دیگر هم درست میکنم. محمد حسین سفارش فرفره میدهد و بعد از وصل یک نی به دستش میدهم. تا شب او و زینب در حیاط مشغول دویدن و تکان خوردن پره های فرفره هستند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۳ و ۲۹۴ رفتن و
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶
سرم را به پنجره میچسبانم و رو به رو را مینگرم. بیمهابا تصویر مرتضی از پیش چشمانم عبور میکند. دست میبرم تا باری همسفر قدمهایش باشم
اما وقتی قدمی برمیدارم به خودم می آیم و دنیایی که پر شده از رایحهی دلتنگی او... بی اختیار شانه هایم به گریه میلرزد.
انگشتم را به گونه ام میکشم و خیسی اشک در میان آن میچرخد. سوال همیشگی ام را باری دیگر از خودم میپرسم...
یعنی او کجاست؟ سالم است؟ خدایی نکرده طوریش شده باشد چه؟ لب میگزم و میگویم این چه حرفیه! معلوم است که حالش خوبه!
حتما نمیتواند یا نامه هایت به دستش نمیرسد. از خودم میپرسم یعنی در این هفته ها یک زنگ هم نمیتوانست بزند؟
در باز میشود و مادر با دستی پر پیش می آید. سریع به طرفش میروم و سبد در دستش را میگیرم. سرم را بالا می آورم و میپرسم:
_خوبی؟
نگاهش در چشمانم سیر میکند.
_تو چی؟ تو خوبی؟
لبخند تلخی بر لبم مینشیند و بعد از قورت دادن آب به گلویم میگویم:
_آ..آره!
_به نظر اینطور نمیاد. من میفهمم چته!
بهم دروغ نگو. میدونم دلواپسی اما چی میشه کرد؟
آهسته لب میزنم:
_من میرم تهران. شاید بتونستم از طریق سپاه رد و نشونی ازش پیدا کنم.
_تهران؟ من که میگم الکی نگرانی. جنگ دیگه، نمیشه که همش تلفن و نامه در دسترس باشه.
آهی از زیر زبانم به درمیآید. نمیتوانم با این فکرها خودم را قانع کنم که نتوانسته در این مدت که کمی دیگر میشود یک ماه او نتوانسته باشد یک تلفن کند! به اجبار مادر مرا همراه خود میکند.
بچهها را به خانه میآورد. شب جمعه دلم را با زیارت عاشورا آرام میکنم. از ته دل یااباعبدالله میگویم و از ایشان میخواهم مرتضی را باری زنده ملاقات کنم.
اشک بر سیدالشهدا علیهالسلام تسکین درد دلتنگی ام میشود و حالم را خوب میکند. آن شب تنها با نگاه با بچه ها حالم خوب میشود و میخوابم.
صبح که بیدار میشوم از دیدن ساعت توی چشمانم گرد میشود.
هیچوقت تا ساعت نه خوابم نبرده بود! با صدای آقامحسن پا پس میکشم و لباس میپوشم. آهسته وارد میشوم
و با دیدن لیلا و محمد آن هم اول صبح متعجب میشوم. سلام میکنم و میروم تا دست و صورتم را بشویم. به نشیمن سرک میکشم و میپرسم:
_شما چای نمیخواین؟
هر کس رویش را به طرفی میکند و مادر با صدای لرزان میگوید که نه! شک مرا برمیدارد که چرا همهی شان اینجا و صبح به این زودی جمع شده اند؟
چرا نگاهشان تا به من می افتد طوری دیگر رفتار میکنند؟ یکهو یاد مرتضی می افتم. بند دلم پاره میشود. با نگرانی چادرم را تا پیشانی میکشم و وارد نشیمن میشوم.
نفسم به زور بالا می آید و همه شان را از نگاه میگذرانم. دست لرزانم را روی دهانم میگذارم و لب میزنم:
_چیشده؟
بعد به مادر نگاه میکنم و میپرسم:
_اتفاقی افتاده؟ چرا چیزی نمیگین؟ اصلا لیلا اول صبحی اینجا چیکار داره؟ چرا یه جوری نگام میکنین؟ یه چیزی شده! به منم بگین. بخدا قلبم داره وایمیسته!
دست روی قلب مریضم میگذارم. ضعف سراپایم را دربرمیگیرد و روی زمین می افتم.
لیلا و مادر به طرفم میآیند. مادر با وحشت نگاهم میکند و دستش را روی شانه هایم میگذارد.
_ریحانه؟ چیزی نشده مادر! نگران نباش، قلبت درد گرفته باز؟ تو رو خدا بگو چته؟
درد قلبم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. به سختی به مادر میفهمانم قرصهایم را بدهد.
لیلا دستپاچه سریع وارد آشپزخانه میشود و از توی کابینت قرص میآورد. قرص را با آب قورت میدهم. بعد رو به مادر میپرسم:
_بگو مامان! مرتضی طوریش شده؟ دیدی؟ دیدی گفتم یه اتفاقی افتاده. شهید شده؟ آره؟
اشک از چشمانش پایین می آید. مرا دلداری میدهد و در نهایت میگوید:
_از بیمارستان زنگ زدن آقا مرتضی زخمی شده.
توی سرم میزنم و بی هوا گریه میکنم.
_نه! شهید شده که داری گریه میکنی.
بعد هم به بقیه نگاه میکنم که سرهایشان را پایین انداخته اند و میگریند. همهی این ها حکم به رفتن مرتضی میدهد.
در همین سر و صداهاست که زینب و محمدحسین از توی اتاق بیرون می آیند.
با دیدن جو خانه و گریه های من شوکه میشوند. به سختی برمیخیزم و به طرفشان میروم.
هر دوشان را به آغوش میفشارم و فقط میبوسمشان. صدایشان درمیآید و از گریه من آنها هم اشکشان جاری میشود. مادر به کنارم می آید و سعی دارد بچه ها را از من جدا کند.
_این کارا رو نکن! نگاه این طفلکی ها بکن! ببین چقدر ترسیدن. ولشون کن! اشکاتو پاک کن. بهت میگم زخمی شده، شهید نشده!
نمیتوانم رهاشان کنم. وقتی به آیندهی بی مرتضی فکر میکنم دلم میخواهد من هم بمیرم. وقتی ولشان میکنم که به اتاق میروم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶ سرم را
تمام لباسها را تا کرده و تا نکرده توی چمدان میریزم. حرفهای پدر مرتضی در ذهنم جاری میشود.
سرزنش هایش...
افسوسهایی که برایم میگفت.
مادر دستم را میگیرد اما من همچنان کار خودم را میکنم. لیلا داخل می آید اما تاب نمی آورد و سریع بیرون میروم.
مادر دست زینب را که در دستم قرار دارد را میگیرد. التماس میکند آرام باشم و کمی فکر کنم. صدایش بالا میرود و صدای گریه اش بیشتر میشود:
_ریحانه آروم باش الان قلبت میگیره اون وقت چه خاکی به سرم کنم؟
ساک از دستم می افتاد. برای لحظه ای تمام انرژی ام را از دست میدهم. گونه ام سرسرهی اشکهایم میشود.
با گوشهی چادر اشکهایم را پاک میکنم و در کسری از ثانیه خیالم به زیارت عاشورا میرود. چقدر دیشب زمزمه کردم بِا بی اَنت و امّی... پدر و مادرم به فدایت...
تلنگرهای خدا در ذهنم چیده میشود و با خودم میگویم یعنی مرتضی از پدر و مادر برایم عزیزتر است؟ نه! هر کسی جای خودش.
خودم را سرزنش میکنم که اینگونه در فراقش مثل آتش روی اسپند گر گرفته ام. مگر من دیشب نمیگفتم تمام خانواده ام به فدایت ای پدر رسول خدا؟
این بار از غفلتم اشک میریزم. در دل به خود نهیب میزنم که این امتحان الهی هم رفوزه شدم! مادر لیوان آب را جلوی دهانم میگیرد اما نمیتوانم از فرط اشک چیزی بگویم.
با دست آب را رد میکنم. توی اتاق میروم و در را هم قفل میکنم. پای سجاده مینشینم و اندکی گریه میکنم. پا میشوم و با بطری آب کنار گلدان ها وضو میگیرم.
نماز مستحبی میخوانم تا دلم التیام یابد. در این موقع مادر فقط در میزند و نگران صدایم میکند. بعد از نماز در را باز میکنم.
وقتی میبیند گریه نمیکنم متعجب میشود. آهسته و زیر لب میگویم که حالم خوب است. این بار چمدان را با طاقت در دست میگیرم و همه چیز را به خدا میسپارم.
مادر گمان میبرد هنوز حالم خوش نیست. دستم را میکشد و اصرار دارد بیایم داخل. دستش را روی لبهایم میگذارم و میبوسم. لبخند تلخی میزنم و لب میزنم:
_من حالم خوبه. خواهش میکنم بزار برم. ببینم مرتضی سالمه یا نه! میسپرم به خدا... من از زیر قرآن ردش کردم پس سپردمش به خدا هر طوری شده خیره.
دستش را میگیرم و میگویم:
_حالم خوبه. نگرانم نباش. بمونم ذهنم درگیر میشه و نمیتونم دووم بیارم. باشه؟
لبش تکان میخورد و سر تکان میدهد. بغضش را فرو میدهد و میگوید:
_پس وایستا این بچه ها لباسشونو بپوشن.
از چمدان لباس درمیآورد و تنشان میکند. آقامحسن جلوی در میایستد و کمی به طرف ماشین حرکت میکند.
لیلا پیش میآید و دست به گردنش میبرم. او گریه میکند اما من محکم خداحافظی میکنم. محمد لبخندی میزند و میگوید:
_نگران آقا مرتضی نباش! اون خیلی قویه.
دلم به حرفش قرص میشود. مادر با اکراه در بغل میگیرد و زیر گوشم حرف میزند:
_مراقب خودت باشی. من بازم میگم زخمی شده، استرس نداشته باش.
انشاالله که خیره. اگه میخوای منم باهات بیام؟ ها؟
نفسم را با آغاز کلام بیرون میدهم.
_نمیخواد عزیزم. تو بمون، قول میدم از پسش بربیام.
چادرش را میپوشد و تا دم در فقط نصیحتم میکند. زینب و محمدحسین هم از همه جا بی خبر سوار ماشین میشوند.
بخاطر رفتارهایی که از من دیدهاند جرئت ندارند چیزی بپرسند یا بهانه بیاورند. قرآن را میبوسم. چشمان مادر مرا به خود میکشند اما نمیتوانم بایستم.
باید دل بی تابم را از حال خوب او درمان کنم. دوباره بغلش میگیرم و میبوسمش. بغضش میترکد و حلقهی دستش را تنگتر میکند.
بویش را در ریه هایم نگه میدارم. مرا از خودش دور میکند و لرزان میگوید:
_خدا به همراهت. منم یکم دیگه میام پیشت. انشاالله که حال آقامرتضی هم خوب باشه. استرس نداشته باش! همه چیزو به خدا بسپر انشاالله همه چیز درست میشه.
آرامشش در وجودم تزریق میشود.
_چشم... شما هم نگران من نباش.
میدانم نمیتواند اما باشه ای میگوید. با بوق زدن آقا محسن از او خداحافظی میکنم و در ماشین مینشینم.
برمیگردم و آب ریختن مادر را تماشا میکنم. بچه ها هم برمیگردند و برایش دست تکان میدهند. وقتی از جلوی حرم رد میشویم دست روی سینه میگذارم و رو به حرم سلام میدهم.
با خودم میگویم ای کاش رفتنم اینگونه نمیشد و با امامم خوب خداحافظی میکردم. دعایی که روز اول در حرم کرده ام را باری دیگر در لحظات پایانی به آقا میگویم.
گنبد که گم میشود دلم میگیرد و ذکر لبم میشود یا رضا. آقامحسن چمدان را برمیدارد و ما را تا اتوبوس تهران میرساند. پول بلیت را خودم حساب میکنم. سرم را پایین می اندازم و از او تشکر میکنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۵ و ۲۹۶ سرم را
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸
صدای شوفر باعث میشود با عجله از او خداحافظی کنم. حلالیت مطلبم و از پلهی اتوبوس بالا میروم. بچه ها از پشت پنجره برای آقامحسن دست تکان میدهند.
و با ذوق او را بهم نشان میدهند. با حرکت اتوبوس آنها را مینشانم. صدای قار و قور شکمم را میشنوم اما ذهن مخدوشم پر شده از هرج و مرج افکار ناجور.
ذکر صلوات از دهانم نمیافتد. فقط خدا میداند این چند ساعت با چه صبری روی صندلی اتوبوس نشستهام. بین راه وقتی مغازه گیر میآورم برای بچه ها تنقلات میگیرم تا کمی سر جایشان آرام بگیرند.
وقتی به تهران میرسیم سپیدهی صبح تازه بالا آمده. با ترمز اتوبوس و حرکت آن بچه ها بیدار میشوند. دستی به سرشان میکشم و میگویم خودشان را جمع و جور کنند.
چمدان را به دستم میگیرم و به سختی میکشم. با دو چشم بچه ها را میپایم و با نه و بله آنها را با خودم همراه میکنم.
از تلفن عمومی ترمینال به مادر زنگ میزنم. بعد از دادن خبر سلامتی ام آدرس بیمارستان را میگیرم. از همانجا مستقیم راهی بیمارستان میشوم.
چمدان به دست به این سو و آن سو میروم. با دیدن پذیرش به سوی اش میپرم. چمدان را پایین میگذارم و میپرسم:
_سلام خسته نباشید. بیماری به اسم مرتضی غیاثی آوردن اینجا؟
پرستار میگوید صبر کنم و در دفترش به دنبال نام میگردد. سری تکان میدهد و به انتهای سالن اشاره میکند.
_آها! بله همون آقای مجروح جنگی. انتهای راهرو دست چپ اتاق ۷۱ هستن.
تشکر میکنم و به طرف سالن میروم. اصلا حواسم به میزی که آنجا گذاشته شده نیست. مرد نگهبان پیش می آید و میگوید:
_خواهر کجا؟ الان وقت ملاقات نیست.
بی اختیار اشک از دیدگانم میچکد. من این همه راه از مشهد به عشق او آمده ام. رنج راه و فکرهای جوراجور از سر گذرانده ام تا این را بشنوم؟
زینب و محمد حسین دورم را گرفتهاند. نمیدانم شدت گریهام چقدر است که زینب چادرم را میکشد و میگوید:
_مامان جون گریه نکن!
انگار آتشی در قلبم روشن کردهاند و هیچ آبی مرهمش نیست. نگهبان با دیدن اشک و چمدان و بچه ها دلش به رحم می آید. رو میکند به من:
_باشه خواهر، برید ولی این بچهها نمیتونن بیان.
اشکم نمیایستد و شادی با آن مخلوط شده. بچه ها را روی صندلی مینشانم و چمدان را کنارشان میگذارم.
_زینب و محمدحسین جایی نرین. مراقب هم باشین. من برم زود برمیگردم باشه؟
سر تکان میدهند و با شنیدن باشه شان راه را در پیش میگیرم. وقتی از کنار نگهبان رد میشوم از او تشکر میکنم.هر قدم که نزدیک به اتاق ۷۱ میشوم آهسته تر روی زمین مینشیند.
دستم را روی دستگیرهی سرد میگذارم و آن را پایین میکشم. صدای قیژ در گوشهایم را می آزارد. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم.
صدای هیس می آید. مرد بیماری که آن هم مجروح به نظر میرسد به من میگوید هیس و ادامه میدهد:
_تازه خوابیده. الان بیدار میشه.
بعد هم به تخت کناری اش اشاره میکند.
سر تکان میدهم و پاورچین پایم را حرکت میدهم. در آن اتاق دو تخت بود. هر دو تا شان شبیه مرتضی نبودند.
استرس به جانم حمله ور میشود. فکر شهادت در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود. به سمت پذیرش میروم و دوباره میپرسم:
_همسر من تو اتاقی که گفتین نبود!
از تعجب ابرویش را بالا میدهد. از پشت اتاقک بیرون می آید و به سمت اتاق ۷۱ به راه می افتد.
در را آهسته باز میکند. با مردی که بیدار است احوالپرسی میکند. بعد هم به طرف تخت پنجره میرود و به من اشاره میکند تا بیایم. آهسته درحالیکه به تابلوی بالای سرش اشاره دارد میگوید:
_نگاه کنین! مرتضی غیاثی، همون اسمی که گفتین. درسته؟
جوابی ندارم بدهم. دست و پایم به لرزش می افتد. دستم را به میلهی تخت میگیرم و قدم برمیدارم.
تابلو درست نوشته است اما این مرتضی من نیست! بدن بسیار ضعیف که صورتش را پوشانده اند. هنوز هم شک دارم و از پرستار میپرسم:
_چرا صورتش رو بستین؟
_مویرگهای چشمشون آسیب دیده. نگران نباشین یکم که بسته باشه خوب میشه.
آن لحظه نمیدانم چه بگویم. انگار حرفهای پرستار برایم نامفهوم است. هر چیزی در ذهنم تبدیل به کاخ میشود.
گمان میکنم کور شده و او طفره میرود.با این حال به کنار تخت میروم و در چهره اش دقیق میشود. حالت ریش و مویش خودش است فقط کمی بلند و خاک آلود تر شده.
از خال نزدیک لبش میفهمم خودش است اما چرا به این حال و روز افتاده؟ خس خس نفسهایش بدجور به دلم چنگ می اندازد.
دست لرزانم را روی پارچهی چشمانش میگذارم و دست دیگرم را جلوی دهانم میگیرم تا صدای گریه ام بلند نشود. زیر لب اینگونه از او گلایه میکنم:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸ صدای ش
" کجا بودی یوسف دلم؟ چرا اینجوری برگشتی؟ رنگ صورتتو دیدی؟ نگفتی اینجوری برگردی دل ریحانه طاقت نمیاره؟
فدای این موهای بلند و خاکیت بشم. خودم را شونه میزنم و میشورمش، تو غصه نخور. دلم برای چشمای خوشگلت تنگ شده. راستشو بگو حتما با این چشمات نتونستی ماه رو ببینی که دلت هوای ماهرو کنه، نه؟ "
دیگر طاقت نمیآورم. پایین تخت مینشینم و دو دستم را کاملا روی صورتم قرار میدهم. سعی دارم خودم را کنترل کنم اما نمیشود.
خلاصه با کلی تمرین بالاخره از جا بلند میشویم. بدن او زیر ملحفه تکان میخورد به خصوص صورت و شانه هایش.
فکر میکنم بیدار شده. دستم را روی دستش میگذارم که سرم به آن وصل است. ملحفه را از روی خودش به آرامی کنار میزند. دستم را خوب لمس میکند و لب میزند:
_پس خودتی!
بی اختیار و خیلی سریع جواب میدهم:
_آره... خودمم.
بیشتر دستم را به دستش گره میزند. لبخند مهمان لبهایش میشود و دلخوشم مکند. چقدر هوای این لبخند را داشتم البته نه در اینجا!
لب برمیچینم و میپرسم:
_خوبی؟
نفس عمیقی میکشد و صدایش را آرامتر میکند:
_تو که کنارم اومدی دردامو فراموش کردم.
چراغ ذوق در دلم روشن میشود. دلم بدجور هوای چشمانش را کرده و بی فکر میگویم:
_با چشمات چیکار کردی؟ آخه نمیگی یه نفر جونش به این چشما بنده؟
حلقهی دستش را تنگ تر میکند.
_چشمام...
همچنین با بغض میگوید چشمانم که دلم برایش میسوزد و تازه یاد حرف نسنجیده ام می افتم.
_اشکال نداره پرستار گفته موقتیه. خیلی زود مویرگای چشمت خوب میشه تا اون وقت خودم میشم چشمت. چطوره؟
تک خنده ای کوتاه میکند.
_خیلی خوبه. چی ازین بهتر؟ بچه ها کجان؟ اصلا وایستا ببینم... تو کی اومدی؟ من به بچه ها گفته بودم بهت چیزی نگن.
لبخند بر لبم عمیق میشود. دریای دلسوزی اش مواج شده و نزدیک است مرا درون خود غرق کند.
_بچه ها هم خوبن. چرا نگن؟ اگه نمیگفتن هم خودم بالاخره میفهمیدم. داشتم نگرانت میشدم دیگه! خودم میومدم سراغتو میگرفتم تا جوابمو بدن.
هنوز حرفهایم مانده که نگهبان از لای در سرک میکشد و میگوید:
_خانم وقتتون تمومه ها!
به همین زودی میخواهند میانمان جدایی بیاندازند. به اجبار چشم میگویم.
برمیگردم و به او میگویم:
_چرا بهم نامه ندادی؟
_نامه؟ چه نامه ای؟
اخم میکنم.
_چه نامه ای؟ جواب نامه هایی که دادم.
نمیدانم رنگ چشمانش چگونه است و تنها لب میزند:
_نامه ای ازت به دستم نرسید. همون روز قبل از این اتفاق میخواستم به اولین شهر بیام و بهت زنگ بزنم که نشد. معمولا ما برای شناسایی به کوهها و مناطق سخت میریم. واسه همین نمیشد بهت زنگ بزنم.
هنوز دلگیرم که در این چند وقت نتوانسته تماس بگیرد. دیگر چیزی نمانده به رفتن... باید اندکی از او دل بکنم. دستم را در موهایش میبرم و برای پرسش اخر میگویم:
_چطور شد که این شد؟ دیگه کجات زخمی شده؟
اول طفره میرود تا بگوید اما به اصرار من میگوید:
_جز چشمام یه زخم سوختگی و یه ترکش توی پام بود.
بعد ماجرایش را میگوید که عراقی ها یک روستا را به آتش کشاندند. او هم برای کمک به کسی که طلب داشته است رفته و چشمانش از آتش آنجا اینگونه شده.
دیگر به سوالاتم خاتمه میدهم. بعد از خداحافظی سخت از کنار تختش گذر میکنم. بدجور دلم در کنارش دراز کشیده.
از نگهبان عذرخواهی میکنم. با دیدن بچه ها سر جایشان خوشحال میشوم. راهمان را میگیرم و با تاکسی به خانه میرسیم.
ناهار سوپ درست میکنم تا برایش ببرم. غذای بچه ها را که میدهم قابلمهی سوپ را در سبد میگذارم. سفارشات لازم را باری دیگر تکرار میکنم و کوچه را به شوق او قدم میزنم.
در وقت ملاقات وارد اتاقش میشوم اما کسی نیست! تخت او خالی است! به سمت پرستار میروم و میپرسم:
_اون بیماری که توی اتاق ۷۱ بود کجاست؟
_کدومشون؟
_مرتضی... غیاثی.
لبهایش را جمع میکند و موقع حرف زدن از هم باز میکند.
_ایشون منتقل شدن به اتاق ۶۴. یکم از اون اتاق پایینتره.
تشکر میکنم و سبد به دست وارد میشوم. بی حرکت روی تخت دراز کشیده، با شنیدن صدای قیژ در که بلند میشود صداهای توی اتاق میخوابد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۷ و ۲۹۸ صدای ش
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۹۹ و ۳۰۰
وارد اتاق میشوم و با مردی مواجه میشوم. گوشهی های چادرم را میگیرم و دستم را به چانهام میرسانم. سرم را پایین می اندازم و سلام میدهم.
مرتضی با شنیدن سلام کمی مایل میشود. دوستش درحالیکه نگاهش به پایین است جواب میدهد. سبد را روی میز میگذارم و سر خم میکنم.
_سوپ درست کردم، گفتم بیارم از غذای بیمارستان بهتره.
دوستش آهانی میگوید و مرتضی تشکر میکند. وقتی سر بالا می آورم و نگاهی به چهره اش می اندازم تازه متوجه میشوم او همان مردی است که وقتی در سپاه نشانی از مرتضی میگرفتم گفت که حالش خوب است و... سکوت عمیقی در میانمان جاری است که دوستش میشکند و میگوید:
_خب من میرم یه سر بیرون و برمیگردم.
سر تکان میدهم و چند قدمی برای بدرقه اش برمیدارم. تشکر میکنم که در کنار مرتضی بوده. نگاهش زمین را می پاید و با حجب و حیا میگوید:
_خواهش میکنم وظیفهست. من نمیخواستم بهتون نگم و نگران نشین اما یه وقتی حالش خیلی بد بود و مجبور شدم خبر بدم.
_خیلی ممنون. کار خوبی کردین.
خواهش میکنمی میگوید و راهش را میگیرد و خداحافظی میکند. سر تکان میدهم و زیر لب خداحافظی میکنم. در را میبندم و برمیگردم به داخل.
_خب... حالتون چطوره آقای غیاثی؟
آهسته میخندد و میگوید:" خوبم. تو چطوری؟ چرا زحمت کشیدی؟"
_زحمت چیه آقا؟ شما رحمتی بیش نیستی!
قابلمه را از توی سبد برمیدارم. سوپ را توی بشقاب سرازیر میکنم. کنار تختش که مینشینم، میشنوم دارد هوا را بو میکند.
اومی زیر لب میگوید.
_به به! از بوش معلومه چه چیزی شده.
قاشق را به طرف دهانش میبرم و خبر میدهم دهانش را باز کند. مزهی سوپ را که حس میکند زبان به تعریف میچرخاند.
زیر چشمی نگاهش میکنم:
_ناهار که نخورده بودی؟
_چون مطمئن بودم به فکرمی هیچی نخوردم. میبینی حس شیشمم چقدر خوبه؟
آهسته لبهایم به خنده میشکفد. بشقاب را تمام میکند و ذره ای هم باقی نمیماند.
صدایش میزنم و جانش را راهی قلب مریضِ عاشقم میکند.
_میگم من میخوام پیشت بمونم.
_بچه ها چی؟
کمی برای فکر مکث میکنم و بالاخره جواب میدهم:
_میسپرم به مونا. مطمئنم بچهها اذیتش نمیکنن و خودشم بفهمه خوشحال میشه.
میخواهد ولی بیاورد اما من نمیگذارم. چطور توی خانه طاقت بیاورم درحالیکه او اینجاست؟ من اگر همدم سختی هایش نباشم که همدم نیستم!
در شادیها هم که نگاه کنی همه را همدم خود مییابی. وقتی برایش میگویم که بی او نمیتوانم یک دقیقه ام در خانه باشم و دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشد؛ دلش به رحم می آید.
میپذیرد که کنارش بمانم. با خوشحالی میگویم:
_پس میرم به مونا زنگ بزنم.
از اتاق بیرون می آیم. از تلفن بیمارستان زنگی به خانهی دایی میزنم. مونا برمیدارد و بعد از احوالپرسی کم کم ماجرا را برایش میگویم.
اولش شوکه میشود و حالم را دوباره میپرسد. خبر خوبی ام را میدهم و بعد از او میخواهم از بچه ها مراقبت کند.
فوری چشم میگوید و خیالم را راحت میکند. بعد هم میگوید همین حالا راه می افتد و بچه ها را میآورد به خانه شان تا خیالم راحت باشد.
کلی از او تشکر میکنم. به اتاقش که برمیگردم دوستش برگشته. از سر حیا نگاهش را میدزد و انگار مرتضی به او گفته من میمانم. درحالیکه لبخند بر لب دارد می وید:
_خب اشکال نداره شما وایستین. هر وقت خسته شدین و کاری داشتین بهم بگید تا من خودمو برسونم. مرتضی جان تعارف نکنیا!
مرتضی با لبخند از او تشکر میکند. من هم با ممنون بدرقه اش میکنم و بطرف در خروجی میرود. بعد از رفتنش به اتاق برمیگردم. تسبیحی که به من داده بود را درمیآورم و ازش میخواهم دستش را باز کند.
دستش را در دستم میگیرم و تسبیح را به او میدهم. کمی آن را لمس میکند و به طرف بینی اش میبرد. بعد از بو کردن آن نفسش را بیرون میدهد و میگوید:
_تسبیح امانتیه؟ خودشه نه؟
لبم را بهم میفشارم و حرفش را تایید میکنم. آن را روی سینه اش میگذارد و در مشتش فشار میدهد.
_ممنونم... خیلی حالمو خوب کرد.
_قابلتو نداشت. این تسبیح خیلی آرامبخشه. منم وقتایی که نبودی و حالم بد میشد توی دستم میگرفتم و حالم خوب میشد.
تقی به در میزنند و دکتر مردی با پرستار وارد میشود. مرتضی را قهرمان خطاب میکند و با دیدن من آهسته سلامم میدهد. بعد هم با او شوخی میکند:
_میبینم خانمت که اومده رنگو رخسارت باز شده قهرمان!
من و مرتضی آهسته میخندیم. بعد هم مشغول معاینه میشود اما شوخیهایش را ادامه میدهد. پارچهی روی چشمش را به آرامی کنار میزند و چشمش را بررسی میکند.
سرم را جلو میبرم و میبینم مژههایش سوخته و بخاطر مواد ضدعفونی کننده پشت پلکهایش زرد رنگ شده. دلم با دیدن حال و روزش عجیب به درد گرفتار میشود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۹۹ و ۳۰۰ وارد ا
دکتر پارچه را میبندد و من هم که دلم برایش میسوزد و چون طاقت دیدن این صحنه را ندارم نگاهم را میقاپم. دکتر متوجه حالات من میشود و با حرفهایش هم من و هم مرتضی را از نگرانی در می آورد:
_نگران نباشین. این چشم ها یکم که بسته باشن خوب میشن. علاج کار فقط یه استراحته و همین! پاش هم خوبه بعد عمل همینجوری بهبود داره پیدا میکنه.
آهسته روی شانه مرتضی میگذارد و با غرور میگوید:
_چند وقت دیگه روی پای خود راه میری پهلوون!
دلم برای آن روز میرود. تا آن روز سختی های زیادی در پیش است. همان شب متوجه این سختی ها میشود.
گاهی پایش خارش میگیرد و نمیتوان با زخم کار کرد. این کاری نکردن بدجور اذیتم میکند. فقط دست به دعا برداشته ام تا فرجی شود. تمام شب بالای سرش بودم و دستم در میان دستش بود تا کمی اینگونه آرام بگیرد.
نزدیکی های سحر خوابم میبرد اما طولی نمیکشد که با نوای اذان چشم باز میکنم. آهسته دستم را از دستش بیرون میکشم و به وضوخانه میروم.
بعد از گرفتن وضو سریع نماز میخوانم و به اتاق برمیگردم. چشمانم خواب آلود است و با چوب کبریت فقط میتوانم آنها را باز بگذارم.
با تمام اینها مرتضی را بیدار میکنم و کمکش میکنم تا تیمم کند. وقتی که سجده میخواهد کند مهر روی پیشانی اش میگذارم.
بعد از نماز میگوید برایم قرآن بخوان.قرآن جیبی ام را از توی کیف بیرون میآورم و خیلی ساده از آیه اول سورهی یس برایش میخوانم. من میخوانم و کیفش را هر دو میبریم.
ترکشی که به پایش اصابت کرده درست در مچ پایش نشسته و مچ را متلاشی کرده است. چند هفتهای مهمان بیمارستان هستیم. پرستارها دیگر من و مرتضی را خوب میشناسند.
گاهی که من نباشم از او میپرسند ریحانه سادات کجاست؟ یکی از بیماران در همان بخش، زنی است به نام منیژه. منیژه خانم در کهنسالی به سر میبرد و نزدیک هشتاد سالش است.
تمام بچه هایش هم یا خارج هستند و یا هم اگر هستند خیلی کم به مادر پیرشان سر میزنند.گاهی که مرتضی خواب است به او سر میزنم و حالش را جویا میشوم.
از بس دراز کشیده زخم بستر گرفته است. خیلی دلم به حالش میسوزد. گاهی با خودم میگویم چقدر انسانها بی مهر میشوند که حتی یک سر هم به مادرشان نمیزنند!
مادری که نه ماه آنها را در شکمش پروراند و دو سال از شیرهی جانش به آنها نوشاند. مادری که تمام عمر و آرامشش را فدای قرار بچه هایش کرد! آیا درست است محبت چنین مادری را با بی مهری جواب داد؟
دستمالی را نم دار میکنم و روی دست و پایش میکشم تا مرطوب شود. پیرزن کمتر میتواند حرف بزند. وقتی برایش از پدرم میگویم چشمانش پر از اشک میشود و گریه میکند.
زن با محبت و صبوری است. او را مثل خانم جان دوست میدارم و تا جایی که وقت دارم و میتوانم سعی میکنم در کنارش باشم.
یک روز که برای سر زدن به او می آیم میبینم دورش را پرستار و دکتر گرفته اند.
زن بیچاره سکتهی مغزی میکند و در جا میمیرد. خیلی دلم برایش میسوزد.
چهرهی پر چین و چروک و دستان گرمش از خاطرم نمیرود. وقتی که خبر فوتش را به فرزندانش میرسانند تنها از پنج فرزند یکی می آید و کارهای کفن و دفن را انجام میدهد.
خیلی دوست داشتم جلو بروم و به پسرش بگویم که مادرتان چشمش به در خشک شد تا یک بار پیش از مرگ به سراغش بروید اما...
اما مطمئن نیستم بتوانم خودم را کنترل کنم چون واقعا حالم گرفته میشود وقتی با چنین بی مهری هایی مواجه میشوم. نماز لیله الدفن را برای منیژه خانم خواندم و به همراه مرتضی برایش زیارت عاشورا و سورهی الرحمن میخوانیم.
مرتضی را بخاطر مچ پایش شش بار عمل کردند اما ترکش کار خودش را کرده بود. یک روز که به مادر زنگ میزنم از او میخواهم به حرم برود و برای مرتضی از آقا شفا بخواهد.
خودم و مرتضی هم از راه دور به آقا متوسل میشویم. در این مدت بارها بچه ها را به دیدن مرتضی می آورم. آن روز، ساعت ملاقات، کمیل و مونا و بچه ها آمده بودند تا مرتضی را قبل از عمل ببینند.
دکتر میگفت این بار اگر اتفاقی نیافتد و تاثیری در مچ دیده نشود ممکن است دیگر نتواند برای همیشه مچ پایش را تکان دهد. خیلی دلم گرفته بود. اما سعی میکردم خودم را جلوی مرتضی خوب جلوه دهم.
از طرفی دیدن بچه ها و ابراز علاقه شان به من و مرتضی باعث میشود کمتر به آن موضوع فکر کنم. خیلی از دایی عذرخواهی میکنم که او و مونا را به زحمت انداخته ام.
شاید سر جمع دو شب در کنارشان بوده ام و آن دو شب هم از فکر مرتضی پلک روی پلک نگذاشتم. دایی و مونا از شیرین زبانی و حرف گوش کنی بچه ها تعریف میکنند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۹ و ۲۰ هنوز جملهام را به طور کامل نگفته
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۱ و ۲۲
✓فصل پنجم
«عماد - لبنان، ضاحیهی جنوبی بیروت»
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش ساعت شش و بیست دقیقهی غروب را نشان میدهد. تاریکی دیگر کاملا بر فضای شهر غالب شده و رفت و آمد ماشینها در این قسمت از شهر به طور چشمگیری کاهش یافته است. قدم زنان از بین ساختمانهای غول پیکر عبور میکنم و درحالیکه دستهایم را درون جیب شلوارم فرو بردهام سعی میکنم تا کاملا عادی و طبیعی در این منطقه قدم بزنم که توجهی را به سمت خودم جلب نکنم.
بخشی از آذربایجان تا لبنان را با هواپیما و بخشی را به طور زمینی سفر کردهام که از این زمان برای استراحت کردن استفاده کردم تا بتوانم کمبود چند روزهی خوابم را جبران کنم. هوا در این بخش از بیروت، برخلاف منطقهای که در آذربایجان حضور داشتم سرد نیست؛ اما این تفاوت هوا باعث شده تا گلویم درد کند. دماغم را بالا میکشم و همانطور که به چپ و راستم نگاه میکنم گوشی همراهم را بیرون میآورم تا شماره 'ابوعلی جواد' را بگیرم. به محض اینکه تلفنم را از جیبم بیرون میآورم و شمارهی فرماندهی محافظان سیدحسن را میگیرم صدای نزدیک شدن یک موتور را احساس میکنم و در کسری از ثانیه ضربهای به پشت دستم برخورد میکند و موتور سواری که با فاصلهی کم از کنارم رد میشود تلفنم را میزند.
دوان دوان به سمتش میدوم و چند متری دنبالش میکنم؛ اما موتورسوار در پیش چشمهایم محو میشود و بدون آن که بخواهد توجهی به چراغ قرمز سر چهار راه کند، به سمت چپ میپیچد و محو میشود. لعنتی... این را دیگر باید کجای دلم بگذارم. نفس زنان روی لبهی یک جدول مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم تا فکری کنم.
از بابت اطلاعات درون گوشی خیلی نگران نیستم و خیالم راحت است و حتی اگر بتوانند رمزش را بشکنند چیز به درد بخوری نصیبشان نخواهد شد؛ اما دلنگران اینم که حالا چطور باید ابوعلی جواد را از رسیدنم مطلع کنم.
در همین فکر و خیال هستم که صدای بوق ماشینی را میشنوم. یک ون مشکی رنگ است و درست آن سمت خیابان توقف کرده و منتظر است تا به سمتش بروم. از سر جایم بلند میشوم و با احتیاط طرفش نزدیک میشوم. راننده سرش را از پنجره بیرون میآورد و با همان لهجهی عربیاش فریاد میزند:
-یالا یالا...
به سمتش که نزدیک میشوم به فارسی میگوید:
-مهمان ابوعلی جواد هستی؟
سرم را به نشان تایید تکان میدهم، راننده گوشیام را از شیشهی پایین کشیده شدهی ماشین تحویلم میدهد و میگوید:
-باید مطمئن میشدیم کسی دنبال شما نیست، وگرنه ما لبنانیها مهماننوازهای خوبی هستیم... تفضل، بفرمایید!
لبخندی میزنم و سوار ماشین میشوم. شیشهها کاملا پوشانده شده و راننده خیلی طبیعی شروع به حرکت میکند. وقتی سوار ون میشوم چیزی نمیگویم و راننده نیز از اضافه گویی پرهیز میکند. متمرکز به پیش رویش خیره میشود و مدام به چپ و راست میرود و بعد از چیزی حدود یک ربع راننده از آیینهی وسط ماشین نگاهم میکند و میگوید:
-بروید آن سمت خیابان آقا، ماشین دیگری منتظر شماست...
همین کار را انجام میدهم و بعد از چندبار تغییر ماشین و ضد تعقیتهای سنگین بالاخره با یکی از ماشینها وارد ساختمان بزرگی میشویم. ماشین مستقیم به داخل آسانسور غول پیکری میشود که مخصوص انتقال خودروهای داخل سازمانی است و چند ثانیه بعد از توقف در کابین آسانسور به هشت طبقه پایین زمین منتقل میشویم. راننده اشاره ای به سمتم میکند و میگوید:
-بفرمایید آقا، خیلی خوش آمدید برادر.
تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشوم، سپس با راهنمایی مرد قوی هیکلی که بیرون از ماشین ایستاده به سمت دفتر کار ابوعلی جواد میروم. هنوز به درب اتاقش نرسیدهام که خودش درب را باز میکند و به استقبالم میآید:
-سلام برادر، خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید.
لبخندی میزنم و همانطور که به این فکر میکنم که او چگونه میتواند در چنین شرایطی هم لبهایش را کش ندهد و جدیت صورتش را حفظ کند، دستهایم را باز میکنم و در آغوش میگیرمش.
ابوعلی جواد بعد از یک احوالپرسی گرم من را به داخل اتاقش میبرد و مردی که بیرون از اتاق نشسته اشاره میکند تا هیچکس وارد اتاق نکند. درون اتاق یک میز و صندلی مخصوص خودش است و یک دست مبل اداری مشکی رنگ چیده شده تا مراجعه کنندگان بتوانند روی آن بنشینند. من روی یکی از مبلها مینشینم و ابوعلی جواد نیز درست در کنار مینشیند و میگوید:
-شما همچنان بوی آن روزهای پر هیاهوی سوریه را میدهید برادر... بوی حاج قاسم...
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۲۱ و ۲۲ ✓فصل پنجم «عماد - لبنان، ضاحیهی
از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض میکنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت شبیه خون در رگهایم جریان پیدا میکند و در کسری از ثانیه به تمام وجودم رسوخ میکند. وحشتی که من را به دفتر کار سپر سید رسانده است. ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع میکند و میگوید:
-نمیخواستم ناراحتتون کنم برادر.
سپس به قاب عکس حاج قاسم و ابومهدی که روی دیوار اتاق به چشم میآید اشاره میکند و ادامه میدهد:
-حاجی گردن ما حق داشت، روزی نیست که یادش نباشیم. خدا رحمتش کنه.
آهی میکشم و زمزمه میکنم:
-خدا رحمتش کنه.
سپس با صدای بلندتر ادامه میدهم:
-یاد حاجی و ابومهدی و عماد مغنیه و همهی شهدای مقاومت صبح تا شب در فکر و ذکر ماست. خراب شدن یک بارهی حال من دلیل دیگهای داشت، دلیل بزرگی که وسط این همه مشغله و درگیری من رو به لبنان کشونده...
ابوعلی جواد در حالی که نگرانی در چهرهاش به وضوح به چشم میخورد، به سمتم متمایل میشود و میپرسد:
-چه اتفاقی افتاده برادر؟
کمی فکر میکنم تا بتوانم کلمات را در ذهنم مرتب کنم، سپس لب باز میکنم:
-دلیلش به خطر افتادن جون سیده.
ابوعلی جواد با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج میشود شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم میکند. سپس با لحنی آرامتر از قبل میپرسد:
-چی برادران ایرانی ما رو نگران کرده؟ این رژیم سید رو در لیست ترورش قرار داده و کنار بقیهی فرماندهان نظامی منتشر کرده؟ خب این که تازگی...
حرفش را قطع میکنم:
-نه برادر بزرگوارم! ما... چجوری بگم... ما به یک منبع اطلاعاتی موساد رسیدیم که نکات زیاد و قابل توجهی رو در مورد حزب الله جمع آوری کرده.
ابوعلی جواد بلافاصله سوالی که انتظار داشتم را میپرسد:
-این اطلاعات الان به دست اسرائیلیها رسیده؟
لبهایم را با حرص و ناراحتی بهم فشار میدهم:
-بله! متأسفانه باید بگم این اطلاعات به احتمال زیاد الان به تلآویو منتقل شده و در مرحله تحلیل قرار گرفته.
ابوعلی جواد کمی به فکر فرو میرود و میخواهد چیزی بگوید که درب اتاق باز میشود. یکی از اعضا با سینی وارد میشود و دو استکان چایی روی میز ما میگذارد. میخواهد از اتاق خارج شود که ابوعلی صدایش میکند:
-برادر! هیچکس تا آخر جلسه وارد نشه و اتاق کناری رو هم همین الان تخلیه کنید.
نیرویی که در چهارچوب درب ایستاده اطاعت میکند و از اتاق خارج میشود. ابوعلی نگاهم میکند و میگوید:
-چه اطلاعاتی از سید به بیرون درز پیدا کرده؟ شما تونستید صحت اطلاعات رو تایید کنید؟
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
-ما با توجه به دسترسیهایی که داریم صحت اطلاعات رو تایید کردیم؛ اما باز هم من اینجام تا خود شما نظر قطعی بدید.
تلفنم را بیرون میآورم و وارد صفحهی ایمیلهایم میشوم و بعد از بارگزاری کردن پیام رمزگذاری شدهای که مهندس برایم ارسال کرده، صفحهی گوشی را مقابل دیدگان ابوعلی میگیرم و میگویم:
-این چهار مکان به عنوان سالن جلسات محرمانه معرفی شده، این دو مکان به عنوان استراحتگاه و این یکی هم دفتر کار شماست! اینا هم یه لیست از اسامی آشپزهای دفتر مرکزی حزب الله هست و این یکی هم مسیرهای تردد خودروهایی که ممکنه حامل دبیرکل باشند.
ابوعلی جواد چشمهایش را میبندد و سعی میکند تا خشمش را کنترل کند، سپس میگوید:
-کسی که این اطلاعات رو به دست موساد رسونده، بدون شک از حلقهی اولیه سید بوده، غیر از اینه؟
گردنم را کج میکنم:
-ما هم همین نظر رو داریم؛ حتی یه اسم آشنا هم توی بازجویی از دلال اطلاعاتی که دستگیر کردیم به دست آوردیم؛ اما...
ابوعلی جواد از روی صندلیاش بلند میشود و روبهروی من میایستد:
-اما چی برادر؟ خب اسم رو بگید تا بریم سراغش!
با حرکت دست سعی میکنم ابوعلی را آرام کنم، ادامه میدهم:
-دو تا دلیل دارم برای این که نباید توی این موقعیت بریم سراغش! اولیش اینه که ما از اطلاعاتی که اون دلال در حین بازجویی بهمون داد مطمئن نیستیم. آدم ساده لوح و صفر کیلومتری نبود و احتمال خطا توی مطالبی که بهمون گفته وجود داره. دلیل دوم هم اینه که اگر طرف درست گرا داده باشه و ما الان مستقیماً بریم سراغ جاسوس رژیم توی حزب الله که این پیغام رو به موساد دادیم همهی اطلاعاتی که از ما داری قراره تا یکی دو هفته آینده بسوزه و تموم... میدونی ارسال این پالس به موساد یعنی چی؟
ابوعلی جواد همانطور که با چشمهای نگران و خون افتادهاش نگاهم میکند، میگوید:
-یعنی صدور دستور حملهی وحشیانه به تمام لوکیشنهایی که احتمال میدن سید داخلش باشه... آقا عماد، اسمش... لااقل اسم اون نامرد رو بگو تا زیر نظرش بگیریم.
رمـانکـده مـذهـبـی
از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض میکنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت
سرم تکان میدهم و میگویم:
-زیر نظر کافی نیست، من یه نقشه خوب دارم که با یه تیر هر دو نشان رو بزنیم. اگر همه چیز دقیق و موشکافانه انجام بشه، هم موساد به لو رفتن اطلاعاتش شک نمیکنه، هم دست اون طرف برای ما رو میشه.
ابوعلی خیره نگاهم میکند:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشم و اسمی را به زبان میآورم که ابوعلی جواد را به پشتی مبل منگنه میکند:
-هیثم محمد شوربه!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۲۱ و ۲۲ ✓فصل پنجم «عماد - لبنان، ضاحیهی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۳ و ۲۴
✓فصل ششم
«ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله»
با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانیام نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشد و اسمی را به زبان میآورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار میافتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه میدهم:
-هیثم محمد شوربه!
بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش میکنم:
-هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که...
برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم میگذارد و سعی میکند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامهریزی بیعیب و نقصش حرف میزند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند میشود و میخواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفسگیری حرف میزند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق میآیم و ناگهان نکتهای را به خاطر میآورم:
-راستی... مکانهای امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که...
برادر ایرانی چشمهایش را ریز میکند و میپرسد:
-شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟
نامطمئن سرم را تکان میدهم:
-احتمالا... مطمئن نیستم.
برادر عماد سرش را تکان میدهد و خداحافظی میکند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبلها مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر میشود یکی به قد و اندازههای شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکهای باشد؟ مغزم تیر میکشد، سینهام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکنم. از جایم بلند میشوم و به پشت میزم میروم، سپس اسلحهام را از درون کشوی میزم بیرون میآورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمیاش سر میدهم. سپس کتم را میپوشم و از اتاق خارج میشوم
و با اشاره به زکریا عباس از او میخواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق میافتد و زمان به یک باره روی تند میرود. وارد دفتر فرمانده میشوم و بعد از بیان مطالبی که شنیدهام، پای صحبت هایش مینشینم و کسب تکلیف میکند. سیدحسن با شنیدن حرفهایم لبخند میزند و طوری رفتار میکند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار میکنم:
-سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
-این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفتهایم و مادامی که خون در رگهای ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد...
سید صحبت میکند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشمهایم میبینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشمهایم جمعیت را زیر و رو میکردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت میکرد:
-لبیک یا حسین یعنی تو در معرکهی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی...
لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیهالسلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین...
به خودم که میآیم اشک از حصار مژههایم میگذرد و به روی گونهام شره میکند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم میکشد و از من میخواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛
اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرفهایش تمام وجودم را آرام میکند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی میروم و تمام تلاشم را به کار میگیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسهای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری میکنم.
بعد از پایان جلسه به سراغش میروم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت میکنم. رفتار غیر طبیعیای ندارد. شبیه بقیهی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان میآورد، بغض میکند. سر حرف را باز میکنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جملهای که حرف میزنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه میکنم و میگویم: