eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
183 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱ و ۲ ✓فصل اول «علیهان - باکو» کوله‌ام را روی دوشم جابه‌جا میکنم. حدود شش ساعتی می‌شود که همراه با این کوله در حال پیاده‌روی هستم. نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم که نزدیک شدن به غروب را به من گوش زد می‌کند. کمر درد اجازه‌ی راه رفتن بیش از این را به من نمی‌دهد و به ناچار روی یکی از نیمکت‌های کنار خیابان می‌نشینم. آبی آسمان کم‌کم به نارنجی متمایل می‌شود و ترافیک خیابان‌های باکو نیز همزمان با فرا رسیدن تاریکی هوا هر لحظه بیشتر از قبل می‌شود. به سنگ فرش پیاده‌روها نگاه می‌اندازم و آدم‌هایی که در حال رد شدن از کنارم هستند را می‌پایم. انتظار دیگر به خسته‌کننده‌ترین احساسی که می‌توانم داشته باشم تبدیل شده و بعد از پنج ساعت تغییرهای مکرر قرار ملاقات دیگر انگیزه‌ای برای ادامه دادن به این موش و گربه بازی ندارم. سرم را به لبه‌ی نیمکت بند می‌کنم و چشم‌هایم را می‌بندم تا شاید اینگونه کمی از انرژی رفته‌ام را بازیابم که ناگهان صدای زنگ تلفن عمومی به گوشم می‌خورد. نگاهی به سمت باجه تلفن می‌اندازم و بلافاصله از روی نیمکت بلند می‌شوم و به سمتش می‌روم. انگشتانم را روی گوشی بند می‌کنم و منتظر می‌شوم تا آن کسی که پشت خط است، صحبت کند. همان صدای دیجیتالی و غیرطبیعی که تا به حال با من هم کلام شده می‌گوید: _گوشی و مابقی وسایلت رو بزار توی کوله‌ات و بزارشون روی همون نیمکت و برو داخل موزه کتاب‌های مینیمال. نفس کوتاهی می‌کشم تا به این تعداد تغییر آدرس‌های پی‌درپی اعتراض کنم؛ اما تلفن قطع می‌شود. با حرص گوشی تلفن را می‌کوبم و به سمت نیمکت می‌روم و کوله‌ام را روی آن می‌گذارم. سپس نگاهی به دور و اطرافم می‌اندازم و متوجه یک نمای سنگی و درب زیبایی که در وسط آن قرار گرفته می‌شوم. ورودی موزه رایگان است، پس نیازی به تهیه‌ی بلیط ندارم و می‌توانم به راحتی واردش شوم. داخل مجموعه پر شده از ویترین‌های چوبی که با شیشه‌های ضخیم از محتویات درون آن محافظت می‌شود. کتاب‌های مینیمال و کوچکی که سایز برخی از آن‌ها به اندازه‌ی دو بند انگشت است، نظرم را به خودش جلب می‌کند. یک خانم راهنما به محض ورودم به داخل موزه به سمتم می‌آید و با اشتیاقی وصف ناپذیر شروع به توضیح در رابطه با کتاب‌ها می‌کند: _خیلی خوشحالیم که موزه ما رو برای بازدید انتخاب کردید. اینجا می‌تونید کتاب با هر موضوعی رو توی سایز کوچک پیدا کنید. اون طبقه مخصوص کتاب‌های دست نویس ما هستند و این یکی هم برای کتاب‌های مذهبی کنار گذاشتیم... نگاه به اون انجیل کوچک بکنید لطفا... بی‌رغبت به سمت طبقه‌ای که اشاره می‌کند نگاه می‌کنم و کتاب کوچکی با جلد قرمز چرمی را می‌بینم که روی آن طرح صلیب کشیده شده است. خانومی که با جدیت و هیجان در حال توضیح دادن انواع کتاب‌های جمع آوری شده در داخل قفسه است، ناگهان و با حرکتی پیش‌بینی نشده خودش را به من نزدیک می‌کند و تکه کاغذی به دستم می‌دهد. سپس با صدای بلند می‌گوید: _می‌تونید از قفسه‌های اون سمت هم بازدید کنید، اونجا کتاب‌های علمی و فرهنگی رو به نمایش گذاشتیم. سپس طوری که انگار هیچ اتفاق خاصی نیافته به سمت مرد دیگری می‌رود که وارد موزه شده و همان دیالوگ‌هایی که چند لحظه‌ی پیش به من گفته بود را برایش تکرار می‌کند. بی‌توجه به رفتارش به تکه کاغذی که در کف دستم قرار گرفته نگاه می‌کنم که روی آن به زبان فارسی نوشته شده: _در پشتی موزه، ماشین مشکی رنگ! چرخ کوتاهی در موزه میزنم و سپس از در پشتی خارج می‌شوم. فضای بیرون موزه همچنان خاص و چشم نواز است؛ اما من به قدری مضطرب هستم که نمی‌توانم چیزی غیر از آن ماشین مشکی رنگ را ببینم. فورا به سمتش می‌روم و روی صندلی عقب می‌نشینم. مردی با موهای کوتاه و زرد رنگ پشت فرمان است. از زیر کاپشن چرمی بهاره‌اش تی‌شرت سفید رنگی را به تن کرده و عینک گردی به چشم دارد. یک خانم نیز کنارش نشسته که موهایش را از پشت بسته و با کت و شلوار زنانه‌ای که به تن کرده حالتی رسمی به خود گرفته است. کمرم را به پشتی صندلی عقب تکیه می‌دهم: _اگه کارتون با وسایلم تموم شده برش گردونید. زنی که کنار راننده است بی‌توجه به حرفی که زده‌ام با حرکت دست از راننده می‌خواهد تا حرکت کند. لب‌هایم را با حرص به هم فشار می‌دهم و از شیشه‌ی دودی عقب به بیرون نگاه می‌کنم. به رفت و آمدهای معمولی در خیابان منتهی موزه، به سنگ فرش‌های چشم نواز و خانه‌های سنتی این منطقه، به مردمی که بدون هیچ استرس و اضطرابی آزادانه زندگی می‌کنند. در میان افکارم غرق هستم که ناگهان صدای زن در گوشم پخش می‌شود:
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱ و ۲ ✓فصل اول «علیهان - باکو» کوله‌ام
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۳ و ۴ زن لبخندی از روی رضایت می‌زند و به راننده نگاه می‌کند و می‌گوید: -برو به سمت هتل. در اولین دور برگردان دور می‌زنیم و راننده کمی سرعتش را بیشتر می‌کند. هوا ابری شده و آسمان خاکستری دلشوره‌ی عجیبی را به من تحمیل می‌کند. سعی می‌کنم فکرم را با موضوعات دیگری مشغول کنم و همین موضوع نیز سکوت سنگینی را بر فضای ماشین حکم فرما می‌کند تا این که بعد از چند دقیقه و با پخش شدن صدای اتمام انتقال اطلاعات در ماشین زن به سمتم برمی‌گردد و می‌گوید: -هاردت رو می‌خوای؟ لبخند می‌زنم: -اطلاعات توش وقتی به دردم می‌خوره که بخوام با سرویس دیگه‌ای همکاری کنم! زن و مردی که پشت فرمان است هر دو می‌خندند و ناگهان از دیدن خنده‌های آن‌ها لب‌هایم کش می‌آید. زن هارد را از سیستم جدا می‌کند و داخل کیفش می‌گذارد: -پس این هم کادوی شما برای ما باشه. شانه‌ای بالا می‌اندازم: -مشکلی نیست، فقط اگه امکانش هست کوله‌ام رو بهم پس بدید تا شاید بعد از مدت‌ها امشب بتونم یه دوش بدون فکر و خیال و یه خواب آروم رو تجربه کنم. زن سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: -خیلی خب، مشکلی نیست... تا آخر شب کوله‌ات رو هم بهت می‌رسونیم. دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم و منتظر می‌شوم تا به هتل برسیم. خیلی طول نمی‌کشد که ماشین جلوی هتل فورسیزنز باکو متوقف می‌شود. هتلی که می‌شود به عنوان انتخابی عالی برای گذراندن یک شب خوب از آن نام برد. از ماشین که پیاده می‌شوم، زن کارت اتاقم را تحویلم می‌دهد و می‌گوید: -اتاق شماره سیصد و بیست برای توئه، امیدوارم شب آروم و بدون استرسی داشته باشی. با لبخند از این آرزوی خوبش تشکر می‌کنم و به سمت اتاقم می‌روم. نمای جذاب و چشم نواز هتل برای چند ثانیه من را مات و مبهوت می‌کند و سپس بعد از رد شدن از کنار آب نمای بی‌نظیر جلوی درب، از بین ستون های بزرگ در ورودی هتل عبور می‌کنم و وارد لابی می‌شوم. خانومی که پشت پیشخوان نشسته به من خوش آمد می‌گویند و سپس وارد آسانسور می‌شوم تا من را به طبقه سوم هتل برساند. بروشور تبلیغاتی هتل که به دیواره آسانسور چسبانده شده از امکانات کم نظیر این هتل سه ستاره مانند وای‌فای، پارکینگ و صبحانه رایگان و همچنین استخر و اتاق آرامش رونمایی می‌کند. بعد از باز شدن درب آسانسور یک راهرو مستطیل شکل رو به رویم قرار می‌گیرد که هر طرف آن درب‌های یک شکلی را نشانم می‌دهد که با تابلوی عددهای مختلف از هم متمایز می‌شوند. سیصد و چهارده، سیصد و شانزده، سیصد و هجده و خیلی زود به شماره اتاق مخصوص خودم می‌رسم. کارت را به دسته‌ی درب می‌کشم و همزمان با شنیدن صدای باز شدن درب اتاق وارد می‌شوم. اتاق بزرگ و دلبازی است که با مبل‌های سلطنتی طوسی رنگ و تخت دو نفره طراحی شده است. یک پنجره‌ی بزرگ در سمت چپ تخت قرار دارد و دو مبل راحتی که فضای مناسبی برای مطالعه و لذت بردن از فضای بیرون هتل را برایم تداعی می‌کند. دکمه‌های پیراهنم را باز می‌کنم و بدون مکث به سمت حمام اتاق می‌روم. یک دوش آب گرم در این هوای خنک بهاری می‌تواند از شدت خستگی ای که امروز متحمل شدم کم کند. اتاقی که برایم رزرو شده بسیار مجلل‌تر از چیزی است که گمان می‌کردم و واقعا از این جهت شگفت زده شدم. بعد از بیرون آمدن از حمام و در حالی که حوله‌ام را پوشیده‌ام به روی تخت می‌افتم و کمی بدنم را کش می‌دهم. سپس تلفن کنار دستم را برمی‌دارم و درخواست یک فنجان قهوه با کمی کیک شکلاتی می‌کنم. همه چیز مطابق میلم پیش می‌رود و امیدوارم اوضاع همیشه مانند امروز باب میلم باشد. چشم‌هایم را برای چند ثانیه می‌بندم تا رسیدن قهوه کمی استراحت کنم؛ اما خیلی زود با پخش شدن صدای پیام چشم‌هایم باز می‌شود. گوشی‌ام را برمی‌دارم و بی‌معطلی پیامی که برایم رسیده را باز می‌کنم و با کلماتی روبه‌رو می‌شوم که به هیچ عنوان انتظار خواندشان را ندارم... صدای کوبیده شدن درب من را از جا می‌پراند، فورا به سمت لباس‌هایم می‌روم تا بتوانم هر طور که شده از این مخمصه رها شوم. وحشت زده به سمت مبل پناه می‌برم تا شاید با خواندن دوباره‌ی پیام واضحی که دریافت کرده‌ام چیزی از واقعیت تغییر کند؛ اما چنین اتفاقی خیال افتادن ندارد و کلماتی که روی صفحه‌ی موبایلم نقش بسته در این لحظه برایم تبدیل به غریبانه‌ترین و وحشتناک‌ترین جملات دنیا می‌شود. به پشت درب می‌روم و نگاهی از چشمی داخل اتاق به بیرون می‌اندازم، سپس چند باری پلک می‌زنم و به پیامی که به دستم فکر می‌کنم... یعنی باید قبول کنم که اینجا گیر افتاده‌ام؟ از درب اتاقم فاصله می‌گیرم و درحالیکه می‌خواهم گوشی‌ام را به درون جیب شلوارم فرو کنم، برای اخرین بار متن پیام را با خودم مرور می‌کنم: -بیا بیرون، همین الان! ✓فصل دوم «آرسن - ساختمان موساد، تل آویو»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۳ و ۴ زن لبخندی از روی رضایت می‌زند و به
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام می‌دهد. تصویر سوژه حالا از طریق دوربین‌هایی که درون ماشین جاگذاری کرده‌ایم به دست ما می‌رسد. بلافاصله صندلی‌ام را می‌چرخانم تا مانیتور بزرگی که کنار مانیتور اصلی قرار گرفته را نگاه کنم تا تصاویر آنالیز حرکات صورت علیهان را به طور زنده نظاره‌گر باشم. فاران نیز با گوشه‌ی چشم حواسش به آنالیز صورت علیهان است. حرکتی که به ما اثبات کند او در حال دروغ گفتن است را نمی‌توانیم تشخیص دهیم؛ اما حسابی مضطرب و کمی نیز عصبی است. فاران طوری که انگار ذهنم را خوانده می‌گوید: -بخاطر تغییر قرار ملاقات خیلی عصبی شده... چیزی نمی‌گویم. نمی‌خواهم فکرم درگیر پاسخ دادن به فاران شود. ماشین حامل علیهان کمی در خیابان چرخ می‌زند تا اطلاعات درون هاردی که برای ما به سوغات آورده به سیستم منتقل شود. بعد از اتمام کار و در حالی که فاران با این فاصله موفق به پیدا کردن دسترسی به هارد می‌شود، راننده ما برمی‌گردد و رو به سوژه می‌گوید: -هاردت رو می‌خوای؟ لبخندی از روی عدم اطمینان به راننده می‌زند و با همان حالت طلبکارانه ای که سعی در پنهان کردنش دارد، می‌گوید: -اطلاعات توش وقتی به دردم می‌خوره که بخوام با سرویس دیگه‌ای همکاری کنم! فضای داخل ماشین عوض می‌شود و سوژه کوله‌اش را می‌خواهد. از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم و بدون آن‌که بخواهم توجهی به دیگر حرف‌های آن‌ها بکنم، به سمت سیستم فاران می‌روم و می‌گویم: -پوشه مرتبط با رو باز کن، باید صحت اطلاعاتی که بهمون داده رو تایید کنیم. فاران فورا همین کار را می‌کند و اطلاعات درون هارد علیهان را با اطلاعاتی که موساد در طی چندین سال تعقیب و مراقبت از این فرمانده لبنانی به دست آورده مقایسه می‌کند. چند دقیقه‌ای که می‌گذرد برمی‌گردم و به سمت مانیتور علیهان نگاه می‌کنم. تصاویر نشان می‌دهد که حالا به محل اقامتش رسیده است. سپس به فاران خیره می‌شوم و از اوضاع هارد می‌پرسم. او هم همانطور که مشتاقانه به صفحه مانیتور خیره شده می‌گوید: -درسته که به دلیل وجود تیم حرفه‌ای حفاظتش نتونستم اطلاعات درستی ازش به دست بیاریم؛ اما اطلاعات نیمه و نصفه‌ای که داریم با این گنجینه‌ای که واسمون آورده مطابقت داره قربان... به نظرم اگه دو برابر قیمت توافق شده رو هم بهش بدیم باز هم به نفعمونه. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: -مطمئنی که اطلاعات هارد علیهان درسته و به کارمون میاد؟ فاران خوشحال و هیجان زده می‌گوید: -بله قربان، کاملا با اطلاعات خودمون همخوانی داره. فندک بنزینی‌ام را از روی میز برمی‌دارم و سیگارم را روشن می‌کنم و بدون مکث پکی عمیق به بدنه‌ی آن می‌زنم و دودش را به یک باره به بیرون پرتاب می‌کنم. فاران که متوجه رفتارم نمی‌شود، کنجکاوانه می‌پرسد: -قربان... چیزی نگرانتون کرده؟ ابرویی بالا می‌اندازم و پکی دیگر به سیگارم می‌زنم، سپس می‌گویم: -آره، راستش نگرانم چون همه چی خیلی خوب داره پیش می‌ره... به هر حال نمی‌تونیم با این جملات کلیشه‌ای کار رو عقب بیاندازیم. یکی رو بفرست تا به علیهان استراحت بده... خیلی خسته شده امروز... فاران از روی صندلی‌اش بلند می‌شود و در حالی که از تعجب چشم‌هایش گرد شده می‌پرسد: -یعنی... واقعا می‌خواهید که... دستم را روی شانه‌ی فاران می‌گذارم و فشار می‌دهم تا روی صندلی‌اش بنشیند. سپس خم می‌شوم و صورتم را به صورتش نزدیک می‌کنم و می‌گویم: -خوب گوش کن پسر جون. علیهان یه هارد پر از اطلاعات ناب و کارآمد برای ما آورده و الان هم توی هتلی خوابیده که ما براش تدارک دیدیم. حالا می‌تونیم دو تا کار با این اطلاعات بکنیم، اول اینکه پولش رو به علیهان بدیم و این خطر رو برای خودمون بخریم که هر لحظه ممکنه دوبل بشه و تمام اون اطلاعات هم در اولین جلسه بازجویی ازش بی‌اثر کنه... یا به علیهان استراحت بدیم و خودمون بدون هیچ مزاحم و دردسری کارمون رو پیش ببریم؟ هوم؟ فاران مات و مبهوت به صورتم نگاه می‌کند و چیزی نمی‌گوید. حالا که مطمئنم موفق شدم تا قانعش کنم، ضربه‌ی آخر را درست و به موقع به سمتش می‌زنم و می‌گویم: -در ضمن، اگه حتی یک درصد علیهان قبل از رسیدن به ما آلوده شده باشه این می‌تونه بهترین کار باشه برای تمیز کردن و تشخیص سلامت اطلاعاتش... اینطور نیست؟ فاران متعجب لب‌هایش را به چپ و راست متمایل می‌کند و طوری که معلوم است هنوز هم از شنیدن دستوراتم هنگ کرده، به سستی می‌گوید: -بله آقا، همینطوره... چشم، همین الان می‌گم که... کارش رو تموم کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۵ و ۶ فاران بدون معطلی دستوراتم را انجام
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خواهد شلیک کند که ناگهان یک زن با فریاد وارد طبقه می‌شود و به سمت درب اتاقی که در جوار اتاق سوژه است حمله‌ور می‌شود و همانطور که به زبان ترکی بد و بیراه می‌گوید به بدنه‌ی چوبی درب می‌کوبد. با دیدن این تصاویر روی صندلی‌ام فرو می‌روم و ناامیدانه به دبورا نگاه می‌کنم که اسلحه‌اش را در زیر لباسش جا می‌دهد. سوژه به داخل خانه برمی‌گردد و درب را می‌بندد. از حرص لگدی به میز پیش رویم می‌زنم و سپس دستم را روی شاسی بیسیم فشار می‌دهم تا به دبورا دستور بازگشت دهم: -برگرد خونه! دبورا بدون توجه به حرفی که می‌زنم کارت مخصوص اتاق سوژه را از داخل جیبش بیرون می‌آورد و به سمت درب می‌رود. این بار با عصبانیت صدایش می‌کنم: -نمی‌شنوی؟ بهت گفتم این دستوره! برگرد خونه، ممکنه تله باشه... سوژه به کل ارزش نداره که بخوام سر جون تو ریسک کنم. دبورا با شنیدن حرفم مکثی می‌کند و سپس برمی‌گردد و نیم نگاهی به خانومی که در حال کوبیدن به درب است می‌اندازد. درب باز می‌شود و زن ناگهان با دو دست به سینه‌ی مردی که پشت درب ایستاده می‌کوبد و او را به داخل سالن می‌کشاند و سپس داد و فریادش را بیشتر از قبل می‌کند. دبورا سعی می‌کند عصبانیتش را کنترل کند. به قدری او را می‌شناسم که این موضوع را حتی از پشت مانیتورهای بزرگ داخل اتاق نیز متوجه می‌شوم. به سمت پله‌های اضطراری می‌رود و فورا محل را ترک می‌کند؛ اما من چند صد متر دورتر از هتل همانطور مشتاقانه به صفحه‌ی مانیتور زل می‌زنم تا ببینم این دعوای بد موقع زن و شوهری واقعیت دارد یا یک هیاهوی ساختگی برای جلوگیری از حذف کردن سوژه است! صدای زن و مردی که دعوایشان به داخل راه پله‌ها کشیده شده، هر لحظه بیشتر می‌شود و این اتفاق به قدری ادامه پیدا می‌کند که کارمندان هتل برای آرام کردن آن‌ها پیش قدم می‌شوند. به فاران نگاه می‌کنم که متوجه عصبانیتم شده است و گوشه‌ای بدون هیچ حرفی نشسته و کارش را پیش می‌برد. صدایش می‌کنم: -پاکت سیگارم رو بده، با اون فندک کنارش! بلافاصله سیگار و فندکم را به سمتم تعارف می‌کند. یک نخ از داخل پاکت بیرون می‌آورم و روشن می‌کنم. سپس کمرم را به پشتی صندلی‌ام می‌چسبانم که ناگهان چشمانم با صحنه‌ای عجیب مواجه می‌شود. سوژه درب اتاقش را باز می‌کند و بدون هیچ حرکت اضافه‌ای که جلب توجه کند، دکمه‌ی آسانسور را می‌زند و سوارش می‌شود. موس سیستم که زیر دستم است را حرکت می‌دهم و دوربین مداربسته هتل را روی نمایشگر آسانسور زوم می‌کنم تا بتوانم مقصد حرکت سوژه را ببینم. ناخودآگاه با صدای بلند فکر می‌کنم: -داره می‌ره طبقه همکف... فاران نگاهم می‌کند. بلافاصله به سمت مانیتور اشاره می‌کنم و می‌گویم: -براش تعقیب و مراقبت بزار، همین الان! فاران فورا تلفن سازمانی‌اش را برمی‌دارد و شماره دبورا را می‌گیرد تا از او بخواهد که چهار چشمی مراقب سوژه باشد. به فاران اشاره می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام تصاویر لحظه‌ای حرکت سوژه رو داشته باشم، برای کامل کردن عملیاتی که بهت ابلاغ شده عجله نکن، اجازه بده توی یه موقعیت بی‌سر و صدا و طوری که کمترین هزینه ممکن رو برامون داشته باشه کارش رو بساز. فاران تذکراتم را به دبورا منتقل می‌کند و من همانطور که با اضطراب و هیجان از روی صندلی بلند می‌شوم و در حال قدم زدن در اتاق هستم، به این فکر می‌کنم که آیا می‌شود ربطی بین دعوای آن زن و شوهر با عملیات ما پیدا کرد؟ عملیاتی که غیر از من و فاران و دبورا تقریباً هیچ کس از آن خبر دار نبود. پس... نمی‌دانم باید آن دعوا را اتفاقی بدانم یا... گیج شده‌ام و سعی می‌کنم تا خودم را از گرداب افکار زشت و زیبایی که به ذهنم هجوم آورده‌اند رها کنم؛ اما... فاران سکوت اتاق را می‌شکند: -آقا من تونستم به دوربین‌های کنترل ترافیک وصل بشم، می‌خواهید ببینید؟ به سمت میز فاران می‌روم و سوژه را می‌بینم که با کوله‌اش از هتل بیرون زده و به سمت خیابان می‌رود. دبورا با فاصله همراهش است و ما نیز می‌توانیم به صورت لحظه‌ای حرکاتش را زیر نظر بگیریم. سوژه بدون اینکه بخواهد سرعت قدم‌هایش را کم و زیاد کند و یا دنبال چیزی بگردد وارد یکی از کوچه‌های قدیمی نزدیک ایستگاه می‌شود. دبورا با فاصله‌ای مطمئن از سوژه وارد کوچه می‌شود. فاران فورا صدایش می‌کند: -دوربین‌های ما منطقه‌ی شما رو پوشش نمی‌ده، گزارش لحظه‌ای داشته باش. دبورا بعد از چند لحظه سکوت پاسخ می‌دهد: -خبر خوبی ندارم... ته کوچه بسته است؛ اما خبری از سوژه نیست... انگار آب شده رفته توی زمین! نفس کوتاهی می‌کشم و زیر لب زمزمه می‌کنم: -یکی رو بفرست پی اون زن و مرده توی هتل! ✓فصل سوم «علیهان - باکو»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۷ و ۸ انگشتش را روی ماشه می‌گذارد و می‌خ
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حالا خیلی خوب میدانم که علاوه‌بر موساد، سرویس اطلاعاتی دیگری نیز به دنبالم است که باید خودم را از دست آن‌ها خلاص کنم. هوای باکو طوری است که وقتی در شهریور ماه به غروب نزدیک می‌شوی، گویی که عصرهای سرد آذر ماه را تجربه می‌کنی. سعی می‌کنم به افکار مختلفی که در سر دارم بی‌توجه باشم تا خللی در روند پروژه‌ای که برایم تعریف کرده‌اند ایجاد نشود. بعد از اینکه به خیابان می‌رسم کمی صبر می‌کنم تا چند ماشین از کنارم رد شوند و سپس برای یکی از ماشین‌ها دست بلند می‌کنم و سوار می‌کنم و با چندبار تغییر مسیر و تعویض ماشین موفق می‌شوم تا از باکو خارج شوم. هر چند که این تعداد تعویض ماشین برایم سخت و عذاب آور است؛ اما من موظفم تا پروتکل‌های امنیتی را بدون هیچ کم و کاستی انجام دهم. در ترمینال شهر خیردالان آذربایجان سوار یک اتوبوس می‌شوم و به سمت مرز ایران حرکت می‌کنم. از همان وقتی که تصمیم گرفتم تا از چنگ نیروهای امنیتی موساد فرار کنم، چندین و چند بار با در نظر گرفتن مسائل امنیتی، سعی کردم تا راه‌های ردگیری آن‌ها را خنثی کنم. باطری موبایل و لب‌تابم را بیرون آورده‌ام و در همان لحظه‌ی اولی که لوازمم را تحویل گرفتم از سلامت آن‌ها مطمئن شدم. بارها و بارها ماشین عوض کردم و چند ضد تعقیب سنگین نیز چاشنی کارم قرار دادم و حالا خیالم از این بابت راحت است که نمی‌توانند ردی از من پیدا کنند. فضای درون اتوبوس کاملا آرام و معمولی است. وقتی سوارش می‌شوم به بهانه‌ی جا به جایی کوله چند ثانیه فرصت پیدا می‌کنم تا به صورت تک تک مسافران خیره شوم و اگر فرد مشکوکی در بین آن‌ها قرار دارد بتوانم خطرش را احساس کنم؛ اما اینجا همه چیز امن است و همین موضوع نیز باعث می‌شود تا بعد از چندین و چند ساعت فرار و ضد تعقیب بتوانم نفس راحتی بکشم. بعد از پیاده شدن از اتوبوس در شهر مرزی جراکان و تجربه سفری نوزده ساعته از اتوبوس پیاده می‌شوم و وارد شهر می‌شوم. چرخی در بازار و اماکن پر رفت و آمدش می‌زنم. زن‌ها و مردهایی که هر کدام سرگرم انجام فعالیت‌های روزمره خود هستند را از نظر می‌گذرانند و چرخی در میان افراد می‌زنم تا اینطور بهتر بتوانم با روحیات و خلقیات آن‌ها آشنا شوم. من میتوانم متوجه ترکی حرف زدن آن‌ها شوم و گاهی حرف‌هایی می‌زنند که گوش‌هایم را نیز می‌کند. از آن دست حرف‌هایی که گوینده احساس می‌کند از زیر و بم مسائل حیاتی و جزئیات سیاست گذاری کشورها آگاه است. از بازار که خارج می‌شوم چرخی در بین موتور سوارهایی که ردیفی در کنار هم ایستاده‌اند می‌زنم تا بتوانم سوژه‌ام را پیدا کنم. حالا باید یک نفر را انتخاب کنم که بتوانم روی حرف نزدنش حسابی خاص و ویژه باز کنم. در بین موتورهای صف کشیده چشم می‌چرخانم و یک نفر را می‌بینم که با کلاه لبه دار روی موتورش نشسته و در حال سیگار کشیدن است. نزدیکش که می‌شوم خودش را جمع و جور می‌کند: -کجا می‌خوای بری؟ طوری وانمود می‌کنم که انگار متوجه حرف زدنش نمی‌شوم، سپس یک تکه کاغذ از درون جیبم بیرون می‌آورم و آدرسی که می‌خواهم من را به آن جا برساند را نشانش می‌دهم. باید طوری رفتار کنم که اگر بعدتر با دستگاه امنیتی آذربایجان روبه‌رو شد اطلاعات درستی از من نداشته باشد. با حرکت سر به من می‌فهماند که قبول نمی‌کند، منطقی هم به نظر می‌رسد... مسیری که تصمیم گرفته‌ام تا از آن رد شوم صعب العبور و پر پیچ و خم است. کمی از دلارهایی که در جیبم دارم را بیرون می‌آورم و نشانش می‌دهم. چند ثانیه‌ای مات و مبهوت نگاهم می‌کند و سپس چنگی به دلارهایم می‌زند و با حرکت دست به من اشاره می‌کند تا روی موتور بنشینم. همراه با موتور سواری که برای رساندنم به مرز حسابی دندان گردی کرد به مقصد می‌رسم. حالا باید مطابق نقشه‌ای که از قبل طراحی کردم خودم را به مرز آذربایجان برسانم... حتی در عمق تنهایی خودم نیز فکر نمی‌کردم که روزی مجبور شوم از این راه اضطراری برای فرار از دست موساد و خارج شدن از باکو استفاده کنم. هزار سوال در ذهنم چرخ می‌خورد که جواب درست و درمانی برای هیچ کدام از آن‌ها ندارم... چه کسی به دنبال نجاتم است؟ از کجا فهمیدند که موساد به دنبال حذف من است و نجات جان من چه سود و منفعتی برای آن‌ها دارد که ریسک ارسال پیام به خط من را به جان خریده‌اند... غیر از موساد باید از دست چه کسانی فرار کنم تا بتوانم از پول هنگفتی که به جیب زده‌ام نهایت استفاده را ببرم. دست و پایم شروع به لرزیدن می‌کند و در حالی که به همه کس و همه چیز مشکوک شده‌ام، سوار موتور می‌شوم تا خودم را به یکی از روستاهای مرزی آذربایجان برسانم. در میان راه و بعد از چندین ساعت موتور سواری کنار یک قهوه خانه نه چندان تر و تمیز توقف می‌کنیم. من از درون کوله‌ام بطری آبم را بیرون می‌آورم و سر می‌کشم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می‌کنم و در حالی که چاقویم را با دست راستم نگه داشتم، سعی می‌کنم تا به گردنش ضربه‌ای وارد کنم؛ اما در کسری از ثانیه مچم را می‌گیرد و با نوک پا ضربه‌ای به روی دستم می‌زند که بی‌اراده چاقویم به زمین می‌افتد. هنوز مبهوت از ضربه دقیقش هستم که با ساق پا روی رانم می‌کوبد و من را نقش زمین می‌کند. پایم قفل می‌کند و در یک لحظه درد به تمام اعضای تنم رخنه می‌کند. ناخواسته شروع به لرزش می‌کنم و سعی می‌کنم با دست ران پایم را فشار دهم؛ اما بی فایده است. همانطور که از درد به خودم می‌پیچم نگاهش می‌کنم که همچنان مشغول پاک کردن خونی است که از گوشه‌ی لبش جاری شده... نگاهی یک وری به من می‌اندازد و بدون آنکه توجه بیشتری کند به سمت موتورش می‌رود تا جلوی خالی شدن باکش را بگیرد. موتور را روی جک می‌زند و چفیه‌ای که دور گردنش دارد را باز می‌کند و به سمتم می‌آید. او بیش از حد خونسرد است و این موضوع من را حسابی نگران می‌کند. نمی‌دانم گیر ماموران موساد افتاده‌ام که می‌خواهند خودشان ایرانی جا بزنند یا واقعا ایرانی‌ها آمارم را از باکو داشتند... شاید هم از قبل‌تر... لعنتی! آنقدر خونسرد در این بیابان بی آب و علف قدم می‌زند که احساس می‌کنم می‌توانم بار دیگر غافلگیرش کنم؛ اما نمی‌توانم... پایم قفل کرده و او خیلی خوب از این موضوع با خبر است. نمی‌دانم چطور می‌تواند این کار را انجام دهد؛ اما خیلی خوب می‌دانم که او نقاط خاصی را برای اصابت ضرباتش انتخاب می‌کند و همین نقاط خاص عصبی نیز می‌تواند من را اینگونه زمین‌گیر کند. با اینکه از درد به خودم می‌پیچم؛ اما زیر چشمی نگاهش می‌کنم تا شاید بتوانم حرکت بعدی‌اش را حدس بزنم. خاک لباس هایش را می‌تکاند و آرام آرام به سمتم می‌آید و کنارم می‌نشیند: -هنوز درد داری؟ چشم‌هایم را می‌بندم و پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم. دستی به روی ران پایم می‌کشد و کمی تکان می‌دهد، دردم بیشتر می‌شود و صدای فریادم را بیابان را پر می‌کند. دستش را از روی پایم برمی‌دارد، شروع به گشتن جیب‌هایم می‌کند، سپس کیفم را وارسی می‌کند و نگاهی به هاردی که درون آن است می‌اندازد. اعتراض می‌کنم: -چیکار اون داری؟ جوابی نمی‌دهد، صدایم را بلندتر می‌کنم: -دارم باهات حرف... مشت محکمی به دلم می‌زند و از کنارم بلند می‌شود. در یک لحظه نفسم بند می‌آید، فریاد می‌کشم تا حد گریه کردن پیش می‌روم؛ اما خودم را کنترل می‌کنم. از درون جیب پیراهنش دستگاهی را بیرون می‌آورد و نزدیک هارد می‌گیرد. سپس به سمتم می‌آید. طاقت نمی آورم، دست‌هایم را به سمتش می‌گیرم و ملتمسانه حرف می‌زنم: -تو رو خدا نزن، باور کن دیگه طاقت ندارم... گه خوردم، هر چی بخوای بهت میگم فقط نزن... تو رو خدا... بالاخره راضی می‌شود تا حرف بزند: -در طول مدتی که کنارشون بودی، پیش اومد که این هارد از جلوی چشمات دور بشه؟ از شنیدن سوالش شوکه می‌شوم. چند ثانیه مکث می‌کنم تا متمرکز شوم... منظورش از این سوال چیست؟ برقی در چشم‌هایم می‌زند و احساس می‌کنم که راه خلاص شدنم را پیدا کرده‌ام. حالا وقت آن رسیده که با یک دروغ سنگی پیش پایش بگذارم و طوری وانمود کنم که ممکن است درون هارد ردیابی کار گذاشته باشند: -آره... این هارد رو خودم ازشون گرفتم. مردی که کنارم نشسته چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: -یعنی اونا این هارد رو بهت دادن؟ به محض اینکه سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم ضربه‌ی دیگری به شکمم می‌زند که در لحظه تمام غذای دیشبم را بالا می‌آورم. انگار دیگر نمی‌شنود که چه می‌گوید، شبیه یک ربات عمل می‌کند و من را برمی‌گرداند و دست‌هایم را چفیه‌ای که از دور گردنش باز کرده بود می‌بندد. سپس کیسه‌ای مشکی رنگ از درون جیبش بیرون می‌آورد و درون سرم می‌کشد. بدنم شروع به لرزیدن میکند و وحشت زده به التماس می‌افتم: -تو رو خدا بگو می‌خوای چیکارم کنی؟ گه خوردم، غلط کردم... آقا هارد رو من دادم بهشون، اصلا هم از جلو چشمم دور نشد... به هر چی که می‌پرستی قسم دروغ نمیگم. نمی‌شنود! نمی‌دانم چطور می‌تواند در آن واحد گوش‌هایش را از کار بیاندازد. کیسه را روی سرم می‌کشد و دیگر همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود، فقط متوجه می‌شوم که دستی از پشت یقه‌ام را می‌گیرد و را روی موتور می‌نشاند. صدایش را قبل از روشن کردن موتور می‌شنوم: -کافیه یه بار دیگه خریت کنی و هوای کوماندو بازی به سرت بزنه، اونوقت دیگه مجبور می‌شوم یه جور دیگه باهات رفتار کنم. هیچ حرفی نمی‌زنم و بدون آن که بخواهم و یا حتی بتوانم حرکتی انجام دهم، تلاش می‌کنم تا در این جاده‌ی پر فراز و نشیب بیابانی تعادلم را حفظ کنم. ✓فصل چهارم «عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می‌
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرف‌های مهندس شوکه می‌شوم. جزئیات دقیق و مهم از سیدحسن نصرالله؟ مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: -با تهران هماهنگ شو و چک کن ببین این اطلاعات تا حد درسته؟ شاید این یارو یه مشت چرت و پرت تحویل موساد داده باشه. مهندس با حرف‌هایش اجازه‌ی خوش خیالی نمی‌دهد: -چشم آقا؛ ولی جسارتا خیلی بعیده که اینطور باشه. اولا موساد بابت هاردی که از این گرفته بهش یه چیزی معادل ده میلیارد داده! تازه قرارشون دو تا ده میلیارد بوده که اونا مطابق معمول زیرش زدن و قصد جونش رو کردن... اونا از این پول‌ها به هر کسی هم نمی‌دن. حرفم را اصلاح می‌کنم: -درست میگی. حتی کمیل هم معتقده این یارو با حلقه‌ی نزدیک به نتانیاهو ارتباط گرفته و با گرفتن رد همکاری‌هاش توی باکو داریم به خونه امن‌هایی می‌رسیم که خیلی برامون ارزشمند و گرانبهاست. مهندس سری به نشان تایید تکان می‌دهد. از او می‌خواهم تا زیر و بم هاردی که در دست گرفته تا تحویلم دهد و سپس خودم به سمت اتاق علیهان می‌روم تا مرحله اول بازجویی از او را شروع کنم. چند باری با پشت دست به درب می‌کوبم و وارد می‌شوم. درون اتاق یک میز و دو صندلی رو به روی هم قرار گرفته است. روی میز یک طرف آب و دو لیوان پلاستیکی است؛ اما علیهان به دلیل بسته بودن دست‌هایش به صندلی اجازه‌ی استفاده از آن را نداشته است. یک صندلی دیگر نیز در کنار درب ورودی است که بی‌گمان علیهان بارها به سمتش برگشته و نگاهش کرده است. وارد اتاق که می‌شوم گردنش را به سمت درب می‌چرخاند که با اولین واکنش من رو به رو می‌شود: -قانون اول، دیگه هیچوقت به پشت سرت برنگرد. سرش را برمی‌گرداند و من کمی صندلی کنار درب را جا به جا می‌کنم و درحالیکه درب اتاق را می‌بندم با صدای بلند می‌گویم: -حاج آقا بفرمایید بشینید. خیالتون راحت، اگه بگه برنمی‌گرده... میشه روی حرفش حساب کرد. سپس به سمتش می‌روم و دستش را باز می‌کنم و خودم نیز رو به رویش می‌نشینم: -آب بخور. گرفته و بی‌حال به نظر می‌رسد: -میل ندارم. لبخند می‌زنم و همانطور که دستگاه ضبط صدایم را روی میز می‌گذارم، می‌گویم: -لب‌هات خشک شده، یه کم آب بخور تا شروع کنیم. سر ناسازگاری برمی‌دارد: -گفتم که... دستم را روی میز می‌کوبم و از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم، سپس کمی از آب پارچ را درون لیوان می‌ریزم و همانطور که لیوان را جلویش می‌گذارم، می‌گویم: -خدابیامرز مادربزرگم همیشه می‌گفت آب نطلبیده مراده! آدم خوبه وجدان داشته باشه، مرام و معرفت میگه باید به گوسفند هم قبل قربونی کردنش آب داد، شما که جای خود داری بزرگوار! روی صندلی‌ام می‌نشینم و درحالیکه به چشم‌های خیره‌اش زل می‌زنم، می‌گویم: -قانون دوم، روی حرف من حرف نمی‌زنی! نفس عمیقی می‌کشد و لیوان آب را برمی‌دارد و نزدیک دهانش می‌کند.نیم خیز می‌شوم و دستم را زیر لیوان نگه می‌دارم: -کامل... همه‌اش رو یه نفس سر بکش... آهان... سر بکش! خیلی خب... خیلی خب پسر حرف گوش کن. به روی صندلی می‌نشینم و دستگاهم را روشن می‌کنم: -نام، نام خانوادگی و نام پدر! لیوان آب را روی میز می‌گذارد و نفس کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -صمد خدا دوست، فرزند رضا. صفحات باز شده‌ی روی تبلتم را چند باری ورق می‌زنم و سپس می‌گویم: -بریم سر اصل مطلب؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. ادامه می‌دهم: -تا چقدر می‌تونیم به اطلاعاتی که توی اون هارد هست اعتماد کنیم؟ مردد می‌شود. من می‌دانم که او هنوز نمی‌داند گیر چه کسانی افتاده است. گاهی خیال می‌کند مأموران موساد در حال یک دستی زدن به او هستند و گاهی هم فکر می‌کند که نیروهای امنیتی آذربایجان گرفتارش کردند. هنوز به سوالم جواب نداده که تصمیم می‌گیرم روشنش کنم: -من می‌دونم چی توی ذهنت داره می‌گذره. بهش توجه نکن! من امروز قراره یه سری سوال ازت بپرسم که جواب خیلی‌هاش رو می‌دونم؛ ولی مجبورم ازت مطمئن بشم تا صداقتت بهم اثبات بشه. حالا بدون این که بخوای با ملاحظه و زیر و رو کشیدن بهم جواب بدی، سعی کن باب همکاری رو باز کنی. علیهان خیره نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. آه کوتاهی از سر تاسف می‌کشم و می‌گویم: -حرف‌هام واضح بود علیهان درگاهی! شوکه می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: -حتی موساد هم نمی‌دونست که فامیلی من درگاهیه. لبخند می‌زنم: -من اگه از طرف موساد اومده بودم که فراریت نمی‌دادم، می‌دادم؟ چیزی نمی‌گوید، بی‌حوصله می‌گویم: -نمی‌خوای حرف بزنی؟ خودش را جمع و جور می‌کند: -نمی‌دونم چی باید بگم... یعنی... نمی‌دونم شما دقیقا چی رو نمی‌دونید که باید بگم!
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرف‌های مهند
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال می‌کنم که در یکی از کابوس‌های شبانه لعنتی‌ام گیر افتاده‌ام و قرار است با شنیدن این اسم با فریادی بلند از خواب بیدار شوم؛ اما اینطور نیست... با نوک انگشت شقیقه‌ام را فشار می‌دهم تا بتوانم اسمی که از زبان علیهان شنیده‌ام را هضم کنم، سپس زیر لب تکرار می‌کنم: _هیثم محمد؟ از این حرفی که داری می‌زنی مطمئنی؟ می‌دونی اون... اون... علیهان با حرکت سر گفته‌هایش را تایید می‌کند و همین موضوع نیز باعث می‌شود تا ناخودآگاه دستم به لیوان آبی که روی میز قرار گرفته بند و لیوان واژگون شود. سرگیجه بی‌رحمانه گریبان‌گیرم می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود. دستم را به لبه‌ی میز چنگ می‌زنم و سعی می‌کنم تا تعادلم را حفظ کنم. سپس چند نفس عمیق می‌کشم و درحالیکه به چشم‌های علیهان خیره شده ام، می‌پرسم: -خودت مستقیم با هیثم محمد کار می‌کردی یا واسطه داشتی؟ علیهان معطلم نمی‌کند: -واسطه داشتم. یکی از اعضای درون دفترش واسطه ما بود؛ اما هیثم محمد به طور کامل در جریان کاری که داره انجام می‌ده بود... منظورم اینه طوری نبود که ناخواسته وارد این بازی شده باشه... اون کاملا در جریان فعالیت‌های ما بود و پول خوبی هم بابت این کار می‌گرفت. لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج میکنم و تکه کاغذی که زیر دستم دارم را جلوی علیهان می‌گذارم و از او می‌خواهم تا تمام اطلاعات و مسیرهای ارتباطی که با هیثم محمد دارد را بدون هیچ کم و کاستی برایم بنویسید. سپس از روی صندلی بلند می‌شوم و همانطور که مامور خیالی دوم صحبت می‌کنم از اتاق خارج می‌شوم: _حاج آقا شما بفرمایید تا ببینم باید چی کار کنیم... بفرمایید! بیرون از اتاق مهندس همچنان مشغول سر و کله زدن با هاردی است که به دست ما افتاده است. کنارش می‌نشینم: -چی کار کردی بزرگوار؟ تونستی چیز به درد بخوری پیدا کنی؟ مهندس متعجب می‌گوید: -آقا تموم اطلاعاتی که اینجا هست به درد بخوره؛ اما نمی‌دونم باید... حرفش را قطع می‌کنم: -باید دنبال سر نخ بگردی، دنبال نفری که با این یارو لینک شده و این سطح از اطلاعات طبقه بندی شده رو بهش رسونده. از حلقه‌ی اولیه‌ی سیدحسن شروع کن تا دیر نشده. از کنار مهندس بلند می‌شوم و به خاطر استرس فراوانی که به جانم افتاده در اتاق راه می‌روم. باید دنبال راهی بگردم تا جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیرم؛ اما هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسد. گوشی همراهم را برمی‌دارم و شماره حاج صادق را می‌گیرم. رئیس با تجربه بالا و حضور پر رنگ در پرونده‌های درگیر با موساد می‌تواند کمک حالم شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه و ارائه یک گزارش مختصر از اتفاقاتی که رخ داده است، اسم فردی را که از زبان علیهان شنیده‌ام به زبان می‌آورم. چند ثانیه سکوت در مکالمه ما اتفاق می‌افتد و حاج صادق این سکوت مرگ بار را می‌شکند: -اینطور که تو میگی اوضاع پرونده اصلا خوب نیست عماد! لبم را از زیر فشار دندان‌هایم خارج می‌کنم: -چی کار باید بکنیم آقا؟ احساس می‌کنم سر کلاف رو گم کردم... به نظرتون باید... حاج صادق با صدایی گرفته ادامه می‌دهد: -نباید واسه نجات علیهان پیش قدم میشدیم... موساد حالا اطلاعات ناب و مهمی از حزب الله و داره؛ اما منبع دریافت اطلاعاتش رو گم کرده... طبیعی که توی چنین شرایطی بنا روی این بگذارند که طرف سوخت شده و اطلاعات رو هم لو داده... می‌دونی توی چنین شرایطی اونا چیکار می‌کنند؟ آه عمیقی می‌کشم و همانطور که سرعت قدم‌هایم در اتاق را بیشتر می‌کنم، می‌گویم: -قبل از اینکه بتونیم سازمان رو تسویه و جاسوسی که اونجا دارن رو دستگیر کنیم وارد فاز عملیاتی می‌شن... مکث کوتاهی می‌کنم و به جملاتی که می‌گویم فکر می‌کنم و سپس ناخواسته ادامه می‌دهم: -یازهرا... یازهرا... حاجی اینطوری که... حاج صادق همانطور گرفته و در حالی که مشخص است ذهنش به طول کامل درگیر جزئیات این پرونده شده، می‌گوید: -عماد باید دو تا مسیر رو به طور همزمان پیگیری کنیم. اول اینکه بریم سراغ ابوجواد... اون مطمئن‌ترین و نزدیک‌ترین فرد به سیده و می‌تونه توی این شرایط بهترین تصمیم رو برای حفاظت از جون سید بگیره... باید اطلاعاتی که گرفتیم رو بهش بدیم تا بدونه وضعیت فوق العاده ضروری و حساسه که خدایی نکرده تو بحث حفاظت از جون سیدحسن کم کاری اتفاق نیافته. بعدش هم با کمک اون مامور موساد... همون گارسنی که می‌خواست علیهان رو حذف کنه باید بتونیم روی شبکه‌شون تو اسرائیل سوار بشیم. اینا برای ترور هر شخص یک گروه عملیاتی تشکیل میدن. گروه‌های سه تا پنج نفره که تو اتاق عملیات حضور دارند و کارهای عملیاتی و اطلاعاتی رو انجام می‌دن. باید به گروهی که واسه ترور سیدحسن نصرالله تشکیل شده ضربه بزنیم عماد... من میدونم خیلی سخته؛ اما چاره‌ی دیگه ای نداریم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال می‌کنم که در یکی از
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۷ و ۱۸ با حرص دستی به لای موهایم می‌کشم و می‌پرسم: -یعنی چی که ممکنه از دستمون برن؟ مگه اوضاع اونجا چطوره؟ کمیل ناامیدانه صحبت می‌کند: -اوضاع که خیلی جالب نیست. من نزدیک دو سه کیلومتر پیاده اومدم تا بتونم پوششم رو حفظ کنم و خونه امنی که دارن نزدیک بشم؛ اما انگار این پوشش موقته و بعد از فرار علیهان تصمیم گرفتن هر چی دارن و ندارن رو تمیز کنند. با حرص حرف می‌زنم: -چرا یه جوری صحبت می‌کنی که انگار باید با موچین ازت حرف کشید بزرگوار! یعنی دارن از اونجا می‌رن؟ تحلیله یا اطلاعات؟ کمیل کلافه می‌گوید: -نمی‌دونم... خودمم اینجا گیج شدم. دست تنهام! اونی که تو هتل با زنه بود تا علیهان رو حذف کنه خودش حذف شد. موساد این بار یه جوری داره نیروهای درجه‌ی سه خودش رو حذف می‌کنه که تا به حال سابقه نداشته... من درست نمی‌دونم اینجا چه خبره عماد؛ اما خوب می‌فهمم بوهای خوبی نمیاد، مگه نه؟ زمزمه می‌کنم: -آره. کار خیلی سخت شد اینطوری... خیلی! می‌ترسم قصه اسماعیل هنیه دوباره تکرار بشه... اونجا هم تا فهمیدن داریم بهشون نزدیک می‌شیم کار رو جلو انداختند و هر بار که این اتفاق بیفته ما نمی‌تونیم بهشون برسیم... کمیل زبان باز می‌کند: -تکلیف من چیه؟ با اینا چی کار کنم؟ نفس کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -ایوب رو یادته؟ همون همکار عملیاتی‌مون تو اصفهان... احتمالا تا چهار پنج ساعت دیگه می‌رسه بهت، جون جدت این چهار پنج ساعت رو چشم ازشون برندار تا ببینیم چیکار می‌تونیم انجام بدیم. کمیل چشم می‌گوید و تلفن را قطع میکند و من می‌مانم هزار و یک نگرانی که همچون دستانی قدرتمند در دور گلویم حلقه زده و راه نفسم را تنگ کرده است. مهندس همچنان مشغول بررسی محتوای هاردی است که برایش آورده‌ام. به سمت پنجره می‌روم و به آرامی گوشه‌ی پرده را کنار می‌زنم که ناگهان با چیزی روبه‌رو می‌شوم که وحشتش را داشتم. سایه‌ای در پنجره‌ی ساختمان روبه‌رویی ظاهر و بلافاصله محو می‌شود. نمی‌دانم خیال دیده‌ام یا واقعیت دارد؛ اما نمی‌توانم بی‌تفاوت از این موضوع رد شوم. گردنم را به سمت مهندس می‌چرخانم: -تیم انتقال علیهان چی شد؟ بدون معطلی می‌گوید: -صحبت کردیم دارن... صدایم را بلند می‌کنم: -همین الان بزرگوار! آب دستته بزار زمین و دوباره پیگیری کن. باید دو سه دقیقه‌ای برسن اینجا... مفهومه؟ مهندس فقط زیر لب چشمی می‌گوید و تلفنش را برمی‌دارد تا کارهای انتقال علیهان را پیگیری کند. دوباره به پنجره‌ی روبه‌رویی نگاه می‌کنم. خیال کرده‌ام یا خستگی نخوابیدن در چند روز گذشته کارش را با چشم‌هایم کرده است؟ تلفنم می‌لرزد، همانطور که پشت شیشه‌ی پنجره ایستاده و به بیرون زل زده‌ام پاسخ می‌دهم: -سلام خانومم، حالت چطوره؟ تک سرفه‌ای می‌کند: -سلام عزیزم، خوبی شما؟ اصلا معلومه تو و کمیل کجایید که هیچ خبری ازتون نیست؟ من که به نبودن‌های شما حسابی عادت کردم؛ اما مامان و بابام مدام پی کمیل رو می‌گیرن و منم هیچ جواب درست و درمونی براشون ندارم. لبخند می‌زنم و سعی می‌کنم تا شبیه همیشه با شوخی جوابش را بدهم: -ما هم خوبیم، خدا رو شکر! از احوال پرسی‌های سرکار علیه! معلومه که... با این مدل... حرف زدن... به چیزی که می‌بینم اعتماد نمی‌کنم. یک نفر در همان واحد مشکوک به سرعت از جلوی پنجره‌ی دیگر رد می‌شود. چشم‌هایم را ریز می‌کنم و به سمت آن واحد خیره می‌شوم؛ اما هیچ چیز نیست. نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، سرم را به سمت مهندس می‌چرخانم و با اشاره از او می‌خواهم تا تیم انتقال را پیگیری کند. راضیه شاکی می‌شود: -خب یه باره بگو اصلا حرف نزن دیگه، یهو کجا میری که با برف سال دیگه منتظر شنیدن صدات هم باشیم... به خودم می‌آیم: -ببخشید عزیزم؛ اما الان اوضاعم خوب نیست. بهت زنگ می‌زنم، مراقب خودت باش و سلام به مامان بابات برسون... یاعلی. نمی‌فهمم چطور تلفن را قطع می‌کنم؛ اما می‌دانم در آن خانه روبه‌رویی یک خبرهایی هست. مهندس صدایم می‌کند: -آقا تیم انتقال پشت در منتظرن. همانطور که به بیرون نگاه می‌کنم می‌گویم: -در رو بزن بیان داخل. سپس خودم به داخل اتاق علیهان می‌روم و کیسه‌ی مخصوص انتقالش را تا روی چانه‌اش پایین می‌کشم و سپس دست‌هایش را با دستبند فلزی‌ام از جلو می‌بندم: -بلندشو... یالا دیگه معطل نکن. صدایش می‌لرزد: -کجا داری می‌بریم؟ لااقل باهام حرف بزن... بگو کجا... از پشت یقه‌اش می‌گیرم و او را به سمت جلو هل می‌دهم و می‌گویم: -نگران نباش، اینجا موساد نیست که سر خود کسی رو بکشن... به حرف گوش کن و زود راه بیا تا سوار ماشین بشیم، حالا وقت حرف زدن نیست. زود باش!
رمـانکـده مـذهـبـی
علیهان وحشت زده و کرت کرت کنان از اتاق خارج می‌شود تا آماده انتقال شود. من نیز درست پشت سرش در حال ح
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۹ و ۲۰ هنوز جمله‌ام را به طور کامل نگفته‌ام که صدای شلیک گلوله در فضای حیاط پخش می‌شود. مامور جوان علیهان را با سرعتی قابل قبول به پشت کارتن‌هایی که درون بالکن چیده شده می‌برد و من نیز بدون معطلی اسلحه‌ام را بند کمرم بیرون می‌آورم و سعی می‌کنم تا با تغییرهای ناگهان خودم را معرض شلیک آن‌ها قرار ندهم. نفر دومی که درون حیاط است بدون مکث اسلحه‌اش را بیرون می‌آورد و به سمت سوژه‌ها شلیک می‌کند؛ اما یکی دوتا از تیرهایش خطا می‌رود. هنوز یک چشمم به پنجره به چشم دیگرم به سوژه است که به یک باره صدای فریاد مامور دوم از داخل حیاط به گوشم می‌رسد. دست راستش را گرفته و روی زمین افتاده است. نباید تمرکزم را از روی مهاجمین از دست بدهم، بلافاصله سعی می‌کنم تا خودم را به انتهای بالکن برسانم و سپس به سمت یکی از تیراندازها که ناشیانه‌تر خودش را در معرض دید قرار داده شلیک می‌کنم؛ اما موفق نمی‌شوم که او را هدف قرار دهم. نفر دوم سرش را به سمتم می‌چرخاند و بلافاصله سعی می‌کنم تا پله‌ها را دو تا یکی پایین بروم و خودم را از دایره‌ی دیدش خارج کنم که اتفاق بدتری رخ می‌دهد. علیهان فریاد می‌کشد و کیسه‌ی مشکی رنگ مخصوص انتقال را از روی سرش درمی‌آورد و همانطور که با مامور جوان دست به یقه شده سعی می‌کند تا به سمت پله‌ها فرار کند. از آن‌ها رو برمی‌گردانم و به سمت پنجره نگاه می‌کنم، حالا هر دو تیرانداز روی یک سوژه متمرکز شدند و علیهان را هدف گرفته‌اند. زیر لب ذکر شریف یا زهرا را زمزمه می‌کنم و سپس به سمت یکی از آن‌ها که تا کمر خودش را به بیرون پنجره آورده شلیک می‌کنم، گلوله‌ام مستقیم به پیشانی‌اش اصابت می‌کند و فرد مهاجم از طبقه‌ی سوم ساختمان به پایین سقوط می‌کند و همزمان صدای جیغ و فریاد اهالی بلند می‌شود. علیهان نیز موفق می‌شود خودش را به پله‌های خانه‌ی امن سازمان برساند؛ اما گلوله‌ی فرد مهاجم به پای راستش اصابت می‌کند. چند گلوله‌ی بی‌دقت به سمتش شلیک می‌کنم و سعی می‌کنم توجه نفر دوم را به سمت خودم جلب کنم؛ اما بی‌فایده است. او متمرکز به سمت علیهان شلیک می‌کند و یکی دوتا از گلوله‌هایش نیز به شکم و کتف علیهان اصابت می‌کند‌. دستم را قائم می‌کنم و سوژه هدف می‌گیرم و بلافاصله به سمتش شلیک می‌کنم. گلوله‌ام روی سینه اش جا خوش می‌کند و او را به داخل ساختمان پرتاب می‌کند. بدون معطلی فریاد می‌زنم: -معلوم نیست بهش خورده باشه یا نه... خیلی باید مراقب باشید. سپس از مامور جوان می‌خواهم به سراغ همکارش برود و خودم هم بالای سر علیهان می‌نشینم و انگشتم را روی گردنش می‌گذارم... نبضش ضعیف می‌زند. به چشم‌هایش خیره می‌شوم و با عصبانیت زمزمه می‌کنم: -چرا خودت رو به کشتن دادی... چرا... من که بهت گفته بودم جات پیش ما امنه و ما مثل اونا حیوون صفت نیستم، پس دیگه چرا... لب‌هایش را به آرامی باز و بسته می‌کند‌ و سعی می‌کند تا مطلبی را به من بگوید. گوشم را به دهانش نزدیک می‌کنم: -پیج... پیج... سعی می‌کنم جمله‌اش را کامل کنم: -پیج؟ کدوم پیج رو منظورته؟ توی اینستاگرام با منبعت ارتباط داشتی؟ پلک‌هایش را به هم فشار می‌دهد تا حالی‌ام کند که به طور کلی مسیر را اشتباه رفته‌ام. دستم را زیر سرش می‌گیرم و گوشم را دهانش می‌چسبانم تا شاید بفهمم از چه چیزی حرف می‌زند: -پیج... مراقب... تله... می‌خواهد جمله‌اش را کامل کند که ناگهان صدای وحشتناک شلیک گلوله‌ای دیگر در فضای حیاط پخش می‌شود. فورا به سمت پنجره نگاه می‌کنم و فرد دوم را می‌بینم که می‌خواست به سمت ما شلیک کند؛ اما زودتر هدف مهندس قرار گرفته است. مهندس درحالیکه دود از نوک اسلحه‌ی کمری‌اش بلند می‌شود، کنارم زانو می‌زند: -آقا زنده است؟ علیهان چشم‌هایش را می‌بندد و از حال می‌رود. بار دیگر نبضش را چک می‌کنم: -آره؛ ولی خون زیادی ازش رفته... باید فورا برسونیمش بیمارستان... زود باشید... مهندس و من زیر بغل‌هایش را می‌گیریم تا سوژه را سوار ماشین انتقال کنیم. سپس به سمت مامور دوم می‌روم که از ناحیه‌ی کتف مجروح شده و خونریزی‌اش نیز نگران کننده است و کمک می‌کنم تا سوار ماشین و راهی بیمارستان شود. خودم نیز به همراه مهندس به داخل خانه برمی‌گردیم و من مستقیم به سراغ هارد می‌روم و آن را درون کوله می‌گذارم. صدای بیسیمی که کنار سیستم مهندس قد علم کرده در فضای اتاق پخش می‌شود: -دو تا تیم دیگه به محل اعزام شدند. لطفا هماهنگی‌های لازم رو انجام بدید تا وارد خونه بشن. خیالم از شنیدن این پیغام راحت می‌شود و سپس با اشاره به مهندس از او میخواهم تا بلافاصله خانه را سفید و راهی تهران شود. خودم نیز همانطور که از خانه خارج می‌شوم، شماره حاج صادق را می‌گیرم تا از او برای ادامه‌ی این ماموریت پر افت و خیز کسب تکلیف کنم.