رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸ همانطو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰
لمس انگشتانش بر پشت دستم و سپس نشستن آن مرا به آینده امیدوارتر میکند.
_بخدا که اجر تو از من بیشتره. باور کن هیچوقت فکر نمیکنم که من از تو توی این راه جلو افتاده باشم. وقتی به صبرت نگاه میکنم میبینم تو چقدر از من جلوتری. کار تو جهاد واقعیه. اگه امثال شما مادرا توی این سالها نبودن کسی نبود که پای کار باشه و خون بده واسه این انقلاب.
لبهایش پیشانی ام را میبوسد. آهسته چشم میبندم و وقتی چشم باز میکنم که ماه در قاب نگاهم قرار گرفته.
خیلی زیبا نگاهش به ماه است. نفسش را بیرون میدهد و عاشقانه زیر گوشهایم زمزمه میکند:
_هر جا که باشم با نگاه کردن به ماه یاد ماهروی خودم می افتم. دوستت دارم!
و این چنین ساده دوستت دارمش کنج دلم جا میگیرد. شب عاشقی زیبایی بود. گرمای عشق میانمان زبانه میکشید و بی توجه به سردی هوا از دلمان سخن به زبان می آوردیم.
تا آخر شب حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. مرتضی هم تا هر وقت که بیدار بودم در جایش تکان میخورد.
آخر سر دلم نمی آید بخوابم. نیمه های شب ساکش را برمیدارم و خیلی آهسته لباسهایش را داخل میچینم. میدانم قبل رفتن همیشه دو سه تا لباس توی ساکش می اندازد و میرود اما این بار من نمیگذارم.
کلی خوراکی لابهلای ساکش میگذارم. از وضعیت منطقه بی خبر نیستم. خیلیها بهشان غذا و تغذیه درست و حسابی نمیرسد.
میگویم اینها را که برایش بگذارم هم به بقیه میدهد و هم خودش در کنارشان میخورد. گوشهی نشیمن بعد از خواندن نماز شب به خواب میروم.
با احساس سنگینی روی خودم چشم باز میکنم. مرتضی با پتویی بالای سرم ایستاده. هوا هنوز به تاریکی میزند و خورشید بالا نیامده.
_بیدارت کردم! ببخشید.
چشمانم را مالش میدهم و میگویم:
_نه، میخواستم بیدار بشم.
ساک آماده اش را دم در میبیند. زیپش را که باز میکند متعجب میشود. قبل اینکه چیزی بگوید خودم میگویم:
_نه نیاری دیگه! چهارتا نخود و کشمش چیه که بزاری؟ ببر هم خودت بخوری هم بده رفیقات.
قبول میکند و میرود دوش بگیرد. حوله اش را روی در میگذارم و چای دم میکنم و توی فلاسک میریزم. نوای اذان صبح در فضا میپیچد. قبل از اینکه از حمام بیاید بیرون من نمازم را خوانده ام.
داخل اتاق میرود و لباسهای نظامی اش را به تن میکند. قامتش در این لباسها خواستنی تر است. مثل پروانه ای دور شمع وجودم میچرخم و لبخند میزنم.
نمازش را میخواند و من به تماشایش می ایستم. میداند پیش روی بچه ها برود گریه پیش می آید و مثل بار قبل از بچه ها خداحافظی نمیکند.
بوسه ای آرام به گونه هایشان میزند و ازشان فاصله میگیرد. ساکش را برمیدارد و مقابلم می ایستد. با لبخندش دلبری میکند و من و بچه ها را به خدا میسپارد.
با یادآوری کاسهی آب و قرآن صبر کن صبر کن میگوید. از زیر سینی چند باری رد میشود و آن را میبوسد. تا دم در همراهی اش میکند و با صدای بوق ماشین سرش را از در عبور میدهد و آهسته میگوید که آمدم آمدم.
_دیگه سفارش نمیکنم. کار سنگین انجام ندی. دست بچه ها رو بگیر و برین برای عید مشهد. این طفلکی ها هم دلشون باز شه.
چشمی میگویم. لبخندش پر رنگ میشود و همانطور که از در فاصله میگیرد، میگوید:
_در امون خدا!
دستم را بالا می آورم و لب میزنم:
_خدانگهدارت.
آب را پشت سرش میریزم و به ماشین خیره میشوم. کاسه و سینی را روی پله دوم میگذارم و در خنکای اول صبح مینشینم.
اندکی در احوالات دیشب سیر میکنم و با یادآوری شوخیها و ابراز علاقهاش میخندم. تصمیم میگیرم قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند بروم و از نفت خبر بگیرم.
چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و گالنی را برمیدارم. گاهی رهگذرانی از کنارم عبور میکنند. صف نفت شلوغ شده و آرامش دقایق پیش در این فضا بهم میخورد.
خیلی ها شب گذشته را در سرما خوابیده اند تا به محض رسیدن نفت از قافله جا نمانند. پشت سر خانمی می ایستم.
صف به درازی کوچه ای شده و سر و تهش ناپیدا. ساعت ها توی صف این پا و آن پا میکنم و خورشید پهنه اش را به کوچه می تاباند.
از گرمای خورشید یخ دستانم باز میشود. دو طرف ژاکت بافتنی ام را بهم میرسانم و چادرم را جلوی صورتم میگیرم. چیزی دیگر نمانده تا نوبتم شود. دلم برای بچه ها شور میزند.
میدانم با دیدن تنهایی خود زهره شان میترکد.گالن را به دست مرد میدهم و بوی نفت مشامم را می آزارد.
گالن را برمیدارم و نفر بعدی پیش میرود.
هنوز به سر کوچه نرسیده ام که صدای مرد نفت فروش بلند میشود و میگوید نفت تمام شده و باید تا وقتی که نفت برسد صبر کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰ لمس ان
صف به غلغله می افتد و هر کسی چیزی میگوید. یکی به التماس می افتد تا برای گرم شدت بچه هایش کمی نفت بهش بدهند.
دیگری میگوید خانه مان در و پیکر ندارد و باد می آید. مردی هم رویش را زمین می اندازد و غم شرمندگی پیش زن و بچه اش را می آزارد.
نمیتوانم همین جوری بگذرم. زنی غمگین دست بچهی سه ساله اش را میکشد.مادر زیر لب چیزهایی میگوید. خوب درکش میکنم
حس مادرانگی اش نمیخواهد بچه اش اندکی آزرده باشد. پیش می روم و خانم صدایش میزنم. می ایستد و بعد رویش را به من برمیگرداند.
_من اینقدر نفت لازمم نمیشه. میخواین به شما هم بدم؟
ذوق زده به چهرهی خواب آلود پسرش نگاه میکند و بله بله میکند. آهسته و با دقت توجه میکنم که قطره ای هدر نرود.
تقریبا نیمی از نفت ها را خالی میکنم. تشکر میکند و کلی به جانم دعایم میکند.
احساس خرسندی میکنم و به خانه برمیگردم. گالن را از پله ها بالا میبرم و قیف را روی بخاری میگذارم.
قورت قورت نفت به کام بخاری میرود. با زدن کبریت به بخاری روشن میشود.لبخند میزنم و امیدوارم هوا از این سردی به در آید.
میخواهم گالن را توی حیاط بگذارم که زینب را ایستاده و بی حرکت جلوی در میبینم. اول جا میخورم و بعد میپرسم:
_اینجا چیکار میکنی؟ نمیخوای بخوابی؟
بی توجه به حرفم چشمش را میمالد.
_بابا کجاست؟ مگه دیشب کنارم نخوابیده بود؟
جواب ساده دارد اما گفتنش سخت است.
زینب خیلی بابایی است و خیلی زود نبود پدرش را احساس میکند. سعی دارم خودم را به نشنیدن بزنم.
راهم را به طرف حیاط ادامه میدهم. با این بی جوابی شستش خبردار میشود چه اتفاقی افتاده! عروسکی که مرتضی برایش خریده است را زیر پایش لگد کوب میکند و با غیض میگوید:
_بابا رفته؟ من که گفتم بهش نرو. دیشب بهم قول داد که پیشم بمونه، چرا رفت؟
از حیاط برمیگردم. زینب با اخم و موهای ژولیده جلوی در ایستاده و جیغ میکشد. او را بغل میکنم و مرا پس میزند.
پاهایش را به زمین میکوبد و داد میزند:
_بابا بابا!
لب میگزم و با یک حرکت سریع بلندش میکنم. از صدای جیغ و گریه هایش محمدحسین هم بیدار میشود. با چشمان نیمه بازش میپرسد:
_بابا رفته؟
دستم را به طرفش دراز میکنم و در آغوشم میکشمش. زینب خودش را از من جدا میکند و به فرش چنگ میزند.دستی به سرش میکشم و برای آرام کردنش لب میزنم:
_بابا یکم دیگه برمیگرده. بعدشم زینب خانم تو میدونی بابایی وقتی میخواست بره به من چی گفت؟
بی توجه به سوالم سکوت میکند و خیلی زود زیر گریه میزند.
_بابا به من گفت زینب اگه گریه کنه من دیرتر برمیگردم. بعدشم تو میدونی ما میخوایم بریم پیش مامان زهرا؟
با شنیدن اسم مامام زهرا سکوت میکند.
فین فین کنان میپرسد:
_کی میریم؟ بریم پیش مامان زهرا! همین حالا بریم! من مامان زهرا میخوام.
محمد حسین از خبرم خوشحال میشود.
_دایی محمد هم هست؟
آهسته سر تکان میدهم و او پر انرژی دور اتاق هورا میکشد. زینب و من نگاهش میکنیم. فقط شرطی با آنها میگذارم که دیگر گریه نکنند.
زینب دوان دوان میرود ساکش را بیاورد.
لبهایم در هم فرو میروند و مانده ام چطور بگویم الان که نمیرویم. توی ذوقشان نمیزنم و فعلا چیزی نمیگویم.
برای ناهار سیب زمینی آب پز میکنم و کوکو درست میکنم. زینب آشپزی را دوست دارد و گاهی اجازه میدهم با دستهای کوچکش مواد را در دستش کوکو کند.
در حال گذاشتن مواد در ماهیتابه هستم که تلفن زنگ میخورد. به محمد حسین میگویم جواب دهد تا من دستم را بشویم.
از احوالپرسی خشکش میفهمم او نمیشناسد اش. گوشی را میگیرد به طرف و خیلی زود سراغ بازی اش میرود. چند بار الو میگویم اما کسی چیزی نمیگوید.
میخواهم قطع کنم که صدای بم مردانه ای در تلفن میپیچد.
_الو؟ سروش؟
اخمی میکنم و جواب میدهم:
_ما سروش نداریم آقا. اشتباه گرفتین.
تا میخواهم گوشی را از خودم دور کنم صدایش دوباره می آید.
_مرتضی چی؟ مرتضی که دارین دیگه.
متعجب میشوم و میپرسم:
_شما چیکارش دارین؟ اصلا کی هستین؟
_خوب نیست عروس پدرشوهرشو نشناسه. منم همونی که از زندان ساواک درت آورد. یادت رفته؟ آرش؟ زندان ضد خرابکاری؟
خاطرات تلخ به ذهنم هجوم می آورند. صدای ناله و گوشت سوخته در سرم میپیچد...
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🕊💜رمان ضایحه💜🕊قسمت ۱ تا 10👇👇
🕊💜رمان ضایحه💜🕊قسمت ۱1 تا 20👇👇
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمیتوانم فرصت را از دست بدهم. حا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۱ و ۱۲
دوان دوان خودم را به او نزدیک میکنم و در حالی که چاقویم را با دست راستم نگه داشتم، سعی میکنم تا به گردنش ضربهای وارد کنم؛ اما در کسری از ثانیه مچم را میگیرد و با نوک پا ضربهای به روی دستم میزند که بیاراده چاقویم به زمین میافتد. هنوز مبهوت از ضربه دقیقش هستم که با ساق پا روی رانم میکوبد و من را نقش زمین میکند. پایم قفل میکند و در یک لحظه درد به تمام اعضای تنم رخنه میکند. ناخواسته شروع به لرزش میکنم و سعی میکنم با دست ران پایم را فشار دهم؛ اما بی فایده است. همانطور که از درد به خودم میپیچم نگاهش میکنم که همچنان مشغول پاک کردن خونی است که از گوشهی لبش جاری شده... نگاهی یک وری به من میاندازد و بدون آنکه توجه بیشتری کند به سمت موتورش میرود تا جلوی خالی شدن باکش را بگیرد. موتور را روی جک میزند و چفیهای که دور گردنش دارد را باز میکند و به سمتم میآید.
او بیش از حد خونسرد است و این موضوع من را حسابی نگران میکند. نمیدانم گیر ماموران موساد افتادهام که میخواهند خودشان ایرانی جا بزنند یا واقعا ایرانیها آمارم را از باکو داشتند... شاید هم از قبلتر... لعنتی! آنقدر خونسرد در این بیابان بی آب و علف قدم میزند که احساس میکنم میتوانم بار دیگر غافلگیرش کنم؛ اما نمیتوانم... پایم قفل کرده و او خیلی خوب از این موضوع با خبر است. نمیدانم چطور میتواند این کار را انجام دهد؛ اما خیلی خوب میدانم که او نقاط خاصی را برای اصابت ضرباتش انتخاب میکند و همین نقاط خاص عصبی نیز میتواند من را اینگونه زمینگیر کند.
با اینکه از درد به خودم میپیچم؛ اما زیر چشمی نگاهش میکنم تا شاید بتوانم حرکت بعدیاش را حدس بزنم. خاک لباس هایش را میتکاند و آرام آرام به سمتم میآید و کنارم مینشیند:
-هنوز درد داری؟
چشمهایم را میبندم و پلکهایم را به روی هم فشار میدهم. دستی به روی ران پایم میکشد و کمی تکان میدهد، دردم بیشتر میشود و صدای فریادم را بیابان را پر میکند. دستش را از روی پایم برمیدارد، شروع به گشتن جیبهایم میکند، سپس کیفم را وارسی میکند و نگاهی به هاردی که درون آن است میاندازد.
اعتراض میکنم:
-چیکار اون داری؟
جوابی نمیدهد، صدایم را بلندتر میکنم:
-دارم باهات حرف...
مشت محکمی به دلم میزند و از کنارم بلند میشود. در یک لحظه نفسم بند میآید، فریاد میکشم تا حد گریه کردن پیش میروم؛ اما خودم را کنترل میکنم. از درون جیب پیراهنش دستگاهی را بیرون میآورد و نزدیک هارد میگیرد. سپس به سمتم میآید. طاقت نمی آورم، دستهایم را به سمتش میگیرم و ملتمسانه حرف میزنم:
-تو رو خدا نزن، باور کن دیگه طاقت ندارم... گه خوردم، هر چی بخوای بهت میگم فقط نزن... تو رو خدا...
بالاخره راضی میشود تا حرف بزند:
-در طول مدتی که کنارشون بودی، پیش اومد که این هارد از جلوی چشمات دور بشه؟
از شنیدن سوالش شوکه میشوم. چند ثانیه مکث میکنم تا متمرکز شوم... منظورش از این سوال چیست؟ برقی در چشمهایم میزند و احساس میکنم که راه خلاص شدنم را پیدا کردهام. حالا وقت آن رسیده که با یک دروغ سنگی پیش پایش بگذارم و طوری وانمود کنم که ممکن است درون هارد ردیابی کار گذاشته باشند:
-آره... این هارد رو خودم ازشون گرفتم.
مردی که کنارم نشسته چشمهایش را ریز میکند و میگوید:
-یعنی اونا این هارد رو بهت دادن؟
به محض اینکه سرم را به نشان تایید تکان میدهم ضربهی دیگری به شکمم میزند که در لحظه تمام غذای دیشبم را بالا میآورم. انگار دیگر نمیشنود که چه میگوید، شبیه یک ربات عمل میکند و من را برمیگرداند و دستهایم را چفیهای که از دور گردنش باز کرده بود میبندد. سپس کیسهای مشکی رنگ از درون جیبش بیرون میآورد و درون سرم میکشد. بدنم شروع به لرزیدن میکند و وحشت زده به التماس میافتم:
-تو رو خدا بگو میخوای چیکارم کنی؟ گه خوردم، غلط کردم... آقا هارد رو من دادم بهشون، اصلا هم از جلو چشمم دور نشد... به هر چی که میپرستی قسم دروغ نمیگم.
نمیشنود! نمیدانم چطور میتواند در آن واحد گوشهایش را از کار بیاندازد. کیسه را روی سرم میکشد و دیگر همه چیز در پیش چشمهایم سیاه میشود، فقط متوجه میشوم که دستی از پشت یقهام را میگیرد و را روی موتور مینشاند. صدایش را قبل از روشن کردن موتور میشنوم:
-کافیه یه بار دیگه خریت کنی و هوای کوماندو بازی به سرت بزنه، اونوقت دیگه مجبور میشوم یه جور دیگه باهات رفتار کنم.
هیچ حرفی نمیزنم و بدون آن که بخواهم و یا حتی بتوانم حرکتی انجام دهم، تلاش میکنم تا در این جادهی پر فراز و نشیب بیابانی تعادلم را حفظ کنم.
✓فصل چهارم
«عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمیتوانم فرصت را از دست بدهم. حا
بعد از انتقال علیهان به خاک ایران تا حدودی خیالم راحت شده است. سازمان یک خانه حیاط دار قدیمی برای ما تدارک دیده که..
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می
که کارهای مربوط به پرونده را در آن پیگیری کنیم. این خانهی قدیمی که با پانزده پله از حیاط جدا میشود، سه اتاق دارد که ما در پذیراییاش مستقر شدهایم. دور تا دور اتاق با پشتیهای قدیمی قرمز رنگ چیده شده است و فرش دستبافتی که در اتاق پهن شده فضای سنتی و دلنشینی را تشکیل میدهد. گوشهی پردهی اتاق را کنار میزنم و نگاهی به خانههای رو به رو میاندازم و رفت و آمدهای درون کوچه میاندازم.
غروب خورشید مردم را کم کم به سمت خانههایشان سوق میدهد و تب و تاب را از دل این روستای زیبا میگیرد. پرده را با ظرافت و دقت میکشم تا مبادا نقطهای از درون خانه در دید قرار بگیرد. سپس تلفن ماهوارهای را از درون جیبم بیرون میآورم و شماره کمیل را میگیرم. خیلی طول نمیکشد که جواب میدهد:
-سلام آقای برادر، رسیدی به سلامتی؟
با شنیدن صدایش لبخند به روی لبهایم گل میاندازد:
-سلام و ارادت بزرگوار. آره الحمدلله، اوضاع شما چطوره؟ چی کار کردی با رفیق ما؟
پر انرژی حرف میزند:
-از کی تا حالا شما رفیقای این مدلی پیدا کردی؟ بزار آبجی راضیه رو ببینم، از سیر تا پیاز ماجرا رو میزارم کف دستش!
صدای خنده ام بلند میشود:
-خدا انشاءالله جوابت رو بده که ساخته شدی واسه اذییت کردن من.
کمی میخندد و با جدیت ادامه میدهد:
-الحمدلله اوضاع اینجا خوبه. رفیقت هم بعد از استعفا از شغل قبلیش یه هدیهی تپل بهمون داد.
متوجه حرفهایش میشوم. بیشک زنی که با پوشش گارسن برای سوژه ما غذا آورده بود و میخواست کارش را بسازد در رستوران نمانده است. با ذوق میپرسم:
-اونوقت چه هدیهای ازش گرفتی؟
کمیل هوشمندانه پاسخ میدهد:
-یه آدرس جدید از محل کارش، یه آدرس تپل که از زیر دستمون در رفته بود... گمونم حدست درست بود عماد، این یکی به خوب کسایی وصله.
لبخندی میزنم و درحالیکه به هزار نکته فکر میکنم از کمیل بابت زحماتش تشکر میکنم و از او میخواهم تا مأموریتش را با دقت فراوان و ظرافتی خاص ادامه دهد تا مبادا این شاه ماهی از دست ما سر بخورد.
بعد از خداحافظی با کمیل به مهندس نگاه میکنم که در گوشهی اتاق نشسته و درحالیکه از شدت سرمای هوا به بخاری برقی کوچکی که کنارش روشن چسبیده مشغول وارسی محتوای درون هارد است.
علیهان نیز در اتاق دیگر به یک صندلی بسته شده است و بیتفاوت به داد و فریادهای مداومش هنوز با کسی دیدار نکرده است. تبلتم را برمیدارم و به تصاویر دوربینهای اتاق علیهان نگاه میکنم. کلافه است و استرس دارد خفهاش میکند. این را به راحتی میشود از تکانهای مداوم دست و پایش فهمید. گاهی گردنش را به چپ و راست حرکت میدهد و لحظهای بعد سعی میکنم با کمک کتف، بینیاش را بخاراند. به سمت مهندس میروم و او نیز با دیدن من کمی از چایی درون فلاسک را برایم میریزد و تعارفم میکند:
-بفرمایید قربان.
با دست تعارفش را رد میکنم:
-تازه وسطهای شهریوریم که اینجوری چسبیدی به بخاری ها.
مهندس میخندد و خجالت زده میگوید:
-آقا خیلی سرده این منطقه... هر جور حساب میکنم اصلا به شهریور ماه نمیمونه.
لبخند کمرنگی میزنم و میپرسم:
-چه خبر از سوغاتی این بزرگوار؟
ابرویی بالا میاندازد و میگوید:
-سیستم ایمنی هارد خیلی پیچیده و عجیب و غریب نبود. هفت هشت دقیقهای تونستم بازش کنم.
تکه کاغذی را به سمتم تعارف میکند و ادامه میدهد:
-این هم رمزی بود که روش گذاشته بودند.
ابروهایم را بهم نزدیک میکنم:
-محتواش چی؟ چیز به درد بخوری توش هست؟
مهندس با تأسف سری تکان میدهد و میگوید:
-متاسفانه بله آقا. انگار متمرکز روی حزب الله بوده و اطلاعات خیلی مهم و حیاتی هم ازشون به دست آورده...
سپس با انگشت پوشههای مختلف را نشانم میدهد و میگوید:
-مثلا توی این پوشه یه تعداد از قطعاتی که مهندسان آموزش دیده حزب الله در حال ساخت و استفاده روی جنگ افزار هاشون هستند به تفکیک جمع آوری شده... یا این یکی که اسامی چند نفرشون به همراه یه بیوگرافی درست و درمون آرشیو شده!
آه کوتاهی میکشم و میگویم:
-این که خیلی بده! اینا گنجینههای حزب الله هستند. چطور اینقدر راحت این اطلاعات...
مهندس حرفم را قطع میکند:
-آقا متاسفانه اوضاع بدتر هم میشه. ساعت رفت و آمد #سید_حسن_نصرالله و جزئیات مهم زندگیش هم تو یکی دیگه از این پوشهها هست. به نظر باید دنبال یکی بگردیم که خیلی به سید نزدیکه... شاید تو حلقهی اولیهی تیم حفاظتش!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۳ و ۱۴
_یا حسین...
از شنیدن حرفهای مهندس شوکه میشوم. جزئیات دقیق و مهم از سیدحسن نصرالله؟ مکث کوتاهی میکنم و میگویم:
-با تهران هماهنگ شو و چک کن ببین این اطلاعات تا حد درسته؟ شاید این یارو یه مشت چرت و پرت تحویل موساد داده باشه.
مهندس با حرفهایش اجازهی خوش خیالی نمیدهد:
-چشم آقا؛ ولی جسارتا خیلی بعیده که اینطور باشه. اولا موساد بابت هاردی که از این گرفته بهش یه چیزی معادل ده میلیارد داده! تازه قرارشون دو تا ده میلیارد بوده که اونا مطابق معمول زیرش زدن و قصد جونش رو کردن... اونا از این پولها به هر کسی هم نمیدن.
حرفم را اصلاح میکنم:
-درست میگی. حتی کمیل هم معتقده این یارو با حلقهی نزدیک به نتانیاهو ارتباط گرفته و با گرفتن رد همکاریهاش توی باکو داریم به خونه امنهایی میرسیم که خیلی برامون ارزشمند و گرانبهاست.
مهندس سری به نشان تایید تکان میدهد. از او میخواهم تا زیر و بم هاردی که در دست گرفته تا تحویلم دهد و سپس خودم به سمت اتاق علیهان میروم تا مرحله اول بازجویی از او را شروع کنم. چند باری با پشت دست به درب میکوبم و وارد میشوم. درون اتاق یک میز و دو صندلی رو به روی هم قرار گرفته است. روی میز یک طرف آب و دو لیوان پلاستیکی است؛ اما علیهان به دلیل بسته بودن دستهایش به صندلی اجازهی استفاده از آن را نداشته است. یک صندلی دیگر نیز در کنار درب ورودی است که بیگمان علیهان بارها به سمتش برگشته و نگاهش کرده است. وارد اتاق که میشوم گردنش را به سمت درب میچرخاند که با اولین واکنش من رو به رو میشود:
-قانون اول، دیگه هیچوقت به پشت سرت برنگرد.
سرش را برمیگرداند و من کمی صندلی کنار درب را جا به جا میکنم و درحالیکه درب اتاق را میبندم با صدای بلند میگویم:
-حاج آقا بفرمایید بشینید. خیالتون راحت، اگه بگه برنمیگرده... میشه روی حرفش حساب کرد.
سپس به سمتش میروم و دستش را باز میکنم و خودم نیز رو به رویش مینشینم:
-آب بخور.
گرفته و بیحال به نظر میرسد:
-میل ندارم.
لبخند میزنم و همانطور که دستگاه ضبط صدایم را روی میز میگذارم، میگویم:
-لبهات خشک شده، یه کم آب بخور تا شروع کنیم.
سر ناسازگاری برمیدارد:
-گفتم که...
دستم را روی میز میکوبم و از روی صندلیام بلند میشوم، سپس کمی از آب پارچ را درون لیوان میریزم و همانطور که لیوان را جلویش میگذارم، میگویم:
-خدابیامرز مادربزرگم همیشه میگفت آب نطلبیده مراده! آدم خوبه وجدان داشته باشه، مرام و معرفت میگه باید به گوسفند هم قبل قربونی کردنش آب داد، شما که جای خود داری بزرگوار!
روی صندلیام مینشینم و درحالیکه به چشمهای خیرهاش زل میزنم، میگویم:
-قانون دوم، روی حرف من حرف نمیزنی!
نفس عمیقی میکشد و لیوان آب را برمیدارد و نزدیک دهانش میکند.نیم خیز میشوم و دستم را زیر لیوان نگه میدارم:
-کامل... همهاش رو یه نفس سر بکش... آهان... سر بکش! خیلی خب... خیلی خب پسر حرف گوش کن.
به روی صندلی مینشینم و دستگاهم را روشن میکنم:
-نام، نام خانوادگی و نام پدر!
لیوان آب را روی میز میگذارد و نفس کوتاهی میکشد و میگوید:
-صمد خدا دوست، فرزند رضا.
صفحات باز شدهی روی تبلتم را چند باری ورق میزنم و سپس میگویم:
-بریم سر اصل مطلب؟
شانهای بالا میاندازد و چیزی نمیگوید. ادامه میدهم:
-تا چقدر میتونیم به اطلاعاتی که توی اون هارد هست اعتماد کنیم؟
مردد میشود. من میدانم که او هنوز نمیداند گیر چه کسانی افتاده است. گاهی خیال میکند مأموران موساد در حال یک دستی زدن به او هستند و گاهی هم فکر میکند که نیروهای امنیتی آذربایجان گرفتارش کردند. هنوز به سوالم جواب نداده که تصمیم میگیرم روشنش کنم:
-من میدونم چی توی ذهنت داره میگذره. بهش توجه نکن! من امروز قراره یه سری سوال ازت بپرسم که جواب خیلیهاش رو میدونم؛ ولی مجبورم ازت مطمئن بشم تا صداقتت بهم اثبات بشه. حالا بدون این که بخوای با ملاحظه و زیر و رو کشیدن بهم جواب بدی، سعی کن باب همکاری رو باز کنی.
علیهان خیره نگاهم میکند و چیزی نمیگوید. آه کوتاهی از سر تاسف میکشم و میگویم:
-حرفهام واضح بود علیهان درگاهی!
شوکه میشود. آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
-حتی موساد هم نمیدونست که فامیلی من درگاهیه.
لبخند میزنم:
-من اگه از طرف موساد اومده بودم که فراریت نمیدادم، میدادم؟
چیزی نمیگوید، بیحوصله میگویم:
-نمیخوای حرف بزنی؟
خودش را جمع و جور میکند:
-نمیدونم چی باید بگم... یعنی... نمیدونم شما دقیقا چی رو نمیدونید که باید بگم!
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرفهای مهند
چشمهایم را ریز میکنم:
-اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟
علیهان چند ثانیه به صفحه سفید میز نگاه میکند و به آرامی میگوید:
-اطلاعاتی که تو هارد هست، کاملا درسته!
به صندلیام تکیه میدهم و دستهایم را به زیر بغلم بند میکنم:
-چطوری تونستی اون راه فرار رو انتخاب کنی؟
علیهان که از پراکندگی سوالاتم گیج و ناتوان از سناریو سازی و دروغ پردازیهای هدفمند شده میگوید:
-با یه مامور امنیتی پاکستانی حرف زدم.
چانه ام را میخارانم:
-همین رو کامل توضیح بده. با همهی جزئیات و مشخصات!
علیهان شروع به صحبت میکند:
-کار من دلالی اطلاعات هست و طبیعیه که تو دستم پر باشه از نیروهای امنیتی کشورهای مختلف! میدونستم کار کردن با موساد آخر و عاقبت نداره؛ اما طمع پول خوبی که بهم دادند رو کردم و پا پیش گذاشتم. اونا هم باکو رو پیشنهاد کردند و از اونجایی که میتونستم حدس بزنم محل اسکانم کجا میتونه باشه، با یکی از نیروهای امنیتی پاکستان صحبت کردم و مسیرهای هر چهار محلی که فکر میکردم برای اسکان انتخاب کنند رو بررسی کردیم. توی هر کدوم از مسیرها هم یه دست لباس و وسایل گریم کار گذاشتیم که یکیش شد همینی که میبینید.
ابرویی بالا میاندازم و میپرسم:
-اسم مأموری که باهاش کار میکردی چی بود؟
شانهای بالا میاندازد:
-هر کدوم از این قوماش چهار پنج تا اسم دارن؛ اما به من گفته بود اسمش عبدالمجیده... عبدالمجید سروش.
لبخند میزنم و طوری که خیالم راحت شده باشد میگویم:
-خوبه. گفتی منابع دریافت اطلاعاتت توی لبنان کیه؟
شبیه بیشتر سوالاتی که میپرسم چند ثانیه مکث میکند و سپس با نگرانی میپرسد:
-میخواید خلاصم کنید؟
با جدیت و قاطعیت جواب میدهم:
-بستگی به خودت داره پسر خوب...اگه همکاری اثر گذار کنی که بتونیم از دشمن پیش بیفتیم نه؛ اما بخوای دنبال دور زدن ما باشی...
علیهان دستهایش را به روی میز تکیه میدهد و میگوید:
-شیشهی عمر دلالهای اطلاعات منابعی هستند که توی کشورهای مختلف داره... اگه قرار باشه این منابع بسوزه که دیگه...
حرفش را قطع میکنم:
-بهت گفتم من از سمت موساد نیستم پسر! میخوای اسامی شیشههای عمرت تو کشورهای مختلف رو واست ردیف کنم؟ میخوای بگم یک ماه و نیم پیش تو دل پاریس... تو یه شب بارونی، ته یه کوچهی بن بست، کنار کی نشسته بودی؟
ابرویی بالا میاندازم و به چشمهایش خیره میشوم که حسابی وحشت زده است. حالا موقع شلیک گلوله آخر است تا خلع سلاح شود:
-حتما یادت میاد که از چی حرف میزنم، درسته؟ شیشههای ماشین بخار کرده بود و باطری لبتابت ضعیف بود و باید فایل مهمی که واست آورده بود رو تحویل میگرفتی.
چشمهایش گرد میشود:
-شما مایکل رو از کجا میشناسی؟
اخم میکنم:
-حتما جاهامون عوض شده و من باید به سوالهای تو جواب بدم، آره؟ بهتره به جای فکر کردن به گذشته و درگیر کردن ذهنت به آینده فکر کنی، سعی کن از فرصتی که امروز گیرت اومده استفاده کنی و به ما و خودت کمک کنی. یادت نره تو داشتی واسه سرویسی کار میکردی که به راحتی آب خوردن میخواست حذفت کنه. تو تا چند ثانیهای مرگ رفتی و برگشتی، پس از این فرصتی که خدا بهت داده استفاده کن و قدرش رو بدون...
علیهان همانطور که انگشتان دستش را به یکدیگر گره میزند، به لبهایم خیره میشود. گردنش را کمی کج میکند و سپس میگوید:
-اونا واقعا میخواستن من رو بکشن؟
چشمهایم از تعجب باز میشود:
-باورم نمیشه که هنوز روی اون موضوع گیر کردی... آره، اون خانوم گارسن که بهت غذا داد یکی از نیروهای خبره و عملیاتی موساده و امروز اومده بود تا کارت رو تموم کنه. حتی بعد از این که تو برگشتی داخل واحدت و بچههای ما منطقه رو واسشون ناامن کردن پا پیش گذاشت که بیاد داخل اتاق؛ اما نمیدونم چی شد که پشیمون شد و برگشت... احتمالا خدا خیلی دوستت داشته!
علیهان با چهرهای مغموم سرش را پایین میاندازد تا سوالم را دوباره تکرار کنم:
-ببین آقا جون، وقت نداریم! تو اطلاعاتی رو به دست موساد رسوندی که از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم، پس سعی کن به جای این که از من انرژی بگیری، کمک کنی تا یه جوری این گندی که زده شده رو جمع کنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
چشمهایم را ریز میکنم: -اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟ علیهان چند ثانیه
علیهان صدایش را بلند میکند:
-چجوری؟
قاطعانه جواب میدهم:
-جواب سوالم فقط یک کلمه است. بگو منبع اطلاعاتیت توی حزب الله کیه و خلاص!
علیهان زبان باز میکند و اسمی را میآورد که شنیدنش تمام تصوراتم بهم میریزد. او کاملا مطمئن از فردی صحبت میکند که سالهای سال در کنار سیدحسن نصرالله زندگی کرده و در حلقهی اول محافظین او قرار داشته است...
✨ادامه دارد.....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرفهای مهند
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۱۵ و ۱۶
یک لحظه خیال میکنم که در یکی از کابوسهای شبانه لعنتیام گیر افتادهام و قرار است با شنیدن این اسم با فریادی بلند از خواب بیدار شوم؛ اما اینطور نیست... با نوک انگشت شقیقهام را فشار میدهم تا بتوانم اسمی که از زبان علیهان شنیدهام را هضم کنم، سپس زیر لب تکرار میکنم:
_هیثم محمد؟ از این حرفی که داری میزنی مطمئنی؟ میدونی اون... اون...
علیهان با حرکت سر گفتههایش را تایید میکند و همین موضوع نیز باعث میشود تا ناخودآگاه دستم به لیوان آبی که روی میز قرار گرفته بند و لیوان واژگون شود. سرگیجه بیرحمانه گریبانگیرم میشود و چشمهایم سیاهی میرود. دستم را به لبهی میز چنگ میزنم و سعی میکنم تا تعادلم را حفظ کنم. سپس چند نفس عمیق میکشم و درحالیکه به چشمهای علیهان خیره شده ام، میپرسم:
-خودت مستقیم با هیثم محمد کار میکردی یا واسطه داشتی؟
علیهان معطلم نمیکند:
-واسطه داشتم. یکی از اعضای درون دفترش واسطه ما بود؛ اما هیثم محمد به طور کامل در جریان کاری که داره انجام میده بود... منظورم اینه طوری نبود که ناخواسته وارد این بازی شده باشه... اون کاملا در جریان فعالیتهای ما بود و پول خوبی هم بابت این کار میگرفت.
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم و تکه کاغذی که زیر دستم دارم را جلوی علیهان میگذارم و از او میخواهم تا تمام اطلاعات و مسیرهای ارتباطی که با هیثم محمد دارد را بدون هیچ کم و کاستی برایم بنویسید. سپس از روی صندلی بلند میشوم و همانطور که مامور خیالی دوم صحبت میکنم از اتاق خارج میشوم:
_حاج آقا شما بفرمایید تا ببینم باید چی کار کنیم... بفرمایید!
بیرون از اتاق مهندس همچنان مشغول سر و کله زدن با هاردی است که به دست ما افتاده است. کنارش مینشینم:
-چی کار کردی بزرگوار؟ تونستی چیز به درد بخوری پیدا کنی؟
مهندس متعجب میگوید:
-آقا تموم اطلاعاتی که اینجا هست به درد بخوره؛ اما نمیدونم باید...
حرفش را قطع میکنم:
-باید دنبال سر نخ بگردی، دنبال نفری که با این یارو لینک شده و این سطح از اطلاعات طبقه بندی شده رو بهش رسونده. از حلقهی اولیهی سیدحسن شروع کن تا دیر نشده.
از کنار مهندس بلند میشوم و به خاطر استرس فراوانی که به جانم افتاده در اتاق راه میروم. باید دنبال راهی بگردم تا جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیرم؛ اما هیچ چیزی به ذهنم نمیرسد. گوشی همراهم را برمیدارم و شماره حاج صادق را میگیرم. رئیس با تجربه بالا و حضور پر رنگ در پروندههای درگیر با موساد میتواند کمک حالم شود. بعد از سلام و احوالپرسی کوتاه و ارائه یک گزارش مختصر از اتفاقاتی که رخ داده است، اسم فردی را که از زبان علیهان شنیدهام به زبان میآورم. چند ثانیه سکوت در مکالمه ما اتفاق میافتد و حاج صادق این سکوت مرگ بار را میشکند:
-اینطور که تو میگی اوضاع پرونده اصلا خوب نیست عماد!
لبم را از زیر فشار دندانهایم خارج میکنم:
-چی کار باید بکنیم آقا؟ احساس میکنم سر کلاف رو گم کردم... به نظرتون باید...
حاج صادق با صدایی گرفته ادامه میدهد:
-نباید واسه نجات علیهان پیش قدم میشدیم... موساد حالا اطلاعات ناب و مهمی از حزب الله و #سیدحسن داره؛ اما منبع دریافت اطلاعاتش رو گم کرده... طبیعی که توی چنین شرایطی بنا روی این بگذارند که طرف سوخت شده و اطلاعات رو هم لو داده... میدونی توی چنین شرایطی اونا چیکار میکنند؟
آه عمیقی میکشم و همانطور که سرعت قدمهایم در اتاق را بیشتر میکنم، میگویم:
-قبل از اینکه بتونیم سازمان رو تسویه و جاسوسی که اونجا دارن رو دستگیر کنیم وارد فاز عملیاتی میشن...
مکث کوتاهی میکنم و به جملاتی که میگویم فکر میکنم و سپس ناخواسته ادامه میدهم:
-یازهرا... یازهرا... حاجی اینطوری که...
حاج صادق همانطور گرفته و در حالی که مشخص است ذهنش به طول کامل درگیر جزئیات این پرونده شده، میگوید:
-عماد باید دو تا مسیر رو به طور همزمان پیگیری کنیم. اول اینکه بریم سراغ ابوجواد... اون مطمئنترین و نزدیکترین فرد به سیده و میتونه توی این شرایط بهترین تصمیم رو برای حفاظت از جون سید بگیره... باید اطلاعاتی که گرفتیم رو بهش بدیم تا بدونه وضعیت فوق العاده ضروری و حساسه که خدایی نکرده تو بحث حفاظت از جون سیدحسن کم کاری اتفاق نیافته. بعدش هم با کمک اون مامور موساد... همون گارسنی که میخواست علیهان رو حذف کنه باید بتونیم روی شبکهشون تو اسرائیل سوار بشیم. اینا برای ترور هر شخص یک گروه عملیاتی تشکیل میدن. گروههای سه تا پنج نفره که تو اتاق عملیات حضور دارند و کارهای عملیاتی و اطلاعاتی رو انجام میدن. باید به گروهی که واسه ترور سیدحسن نصرالله تشکیل شده ضربه بزنیم عماد... من میدونم خیلی سخته؛ اما چارهی دیگه ای نداریم.
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۵ و ۱۶ یک لحظه خیال میکنم که در یکی از
لبهای خشکم را باز و بسته میکنم:
-چشم آقا. ما تموم تلاشمون رو میکنیم، اگر اجازه بدید مقدمات انتقال علیهان به تهران رو انجام بدیم تا بعدش من خودم برای ملاقات با ابوجواد برم لبنان.
حاج صادق در حالی که مشخص است میخواهد همهی جوانب را بسنجد، جواب میدهد:
-فعلا علیهان رو بیارید تهران تا برای بعدش هماهنگیهای لازم انجام بشه. یاعلی.
بعد از خداحافظی با حاج صادق، از مهندس میخواهم تا با درخواست یک تیم ویژه و کاربلد دستور انتقال علیهان را صادر کند. باید فکر کنم، این پرونده خیلی زود به مشکل بزرگی بر خورده است که حتی ممکن است با پیدا کردن و نفوذ به تیم ترور سید حسن نصرالله هم حل نشود. اطلاعاتی که علیهان به موساد رسانده بدون شک حالا وارد سیستمهای موساد در تلآویو شده و ما حتی اگر بتوانیم به این تیم ترور نیز ضربه بزنیم، یقیناً تیم دیگری جایگزین خواهد شد. در تاریکی مطلقی گیر افتادهام که نمیدانم از کدام سمت باید به دنبال نور بگردم. با خط امنی که دارم شماره شخصی ابوعلی جواد را میگیرم.
او سرتیم محافظان و فرماندهی نوزده فرماندهای است که وظیفه محافظت از سید حسن نصرالله را به عهده دارند و علاوهبر جایگاه سازمانی، به واسطهی ازدواج با دختر سید حسن روابط فامیلی نزدیکی با او دارد. او فوق العاده در کارش جدی است و همین موضوع نیز خیال ما را از این بابت که در جهت حفظ منافع سیدحسن با کسی شوخی و مماشات ندارد راحت میکند. به دلیل فعالیتهای مستمر و ایدههای تازهای که در راستای حفاظت از #سیدحسن میدهد، با حضور او خیال ما نیز از بابت سلامت سید حسن راحت است و حالا که در این پیچ مبهم و سخت تاریخی گیر افتادهایم بعد از خدا و نگاه ویژهی حضرت ولیعصر ارواحنافداه تمام امیدمان در لبنان به ابوعلی جواد است که بتواند گره از این مشکل بزرگ باز کند. اطلاعاتی که در ذهنم از نفر اول تیم حفاظت از سید مقاومت دارم را مرور میکنم. من خیلی خوب میدانم که ابوعلی جواد حاضر است جان خود را بدهد تا "سیدحسن نصرالله" آسیبی نبیند. دبیر کل حزب الله لبنان نیز وی را بسیار دوست دارد و با وجود کم سن بودن او به وی اعتماد کامل دارد.
محافظ اول #سیدحسن_نصرالله اصلا نمیخندد؛ خوشچهره و دارای سیمای کودکانه است. وی بسیار حرفهای آموزش دیده و دوران آموزشیاش را مدت زیادی در پادگانهای مخفی پشتسر گذاشته است. داماد دبیرکل حزبالله از محبوبیت بالایی نزد مقاومت اسلامی و مردم لبنان قرار دارد و همچنین رسانههای رژیم صهیونیستی توجه ویژه ای به وی دارند. «آقای سپر» لقبی است که به او دادهاند؛ زیرا همیشه در کنار سید دیده می شود و آنقدر به کارش مسلط است که تا زمان حیات او بعید به نظر می رسد کسی بتواند خدشه ای به دبیر کل حزب الله لبنان وارد کند. من نیز تا به حال چند باری موفق به دیدار و گفتگو با او شدهام و حتی یک بار در دل جنگ با داعش در سوریه درون ماشینی حضور داشتم که او نیز آنجا بود و از همانجا آشنایی ما با هم عمق بیشتری به خود گرفت.
بعد از چند بار بوق خوردن تلفنم را جواب میدهد:
-سلام و رحمهالله.
سلام و علیکی کوتاهی میکنم و بدون آن که بخواهم فرصت را از دست بدهم از او میخواهم تا در اولین فرصت زمانی فراهم کند که بتوانیم دیداری تازه کنیم. حدس میزدم که بعد از شنیدن این درخواست نگران شود و راستش خیلی هم سعی نمیکنم که نگرانیاش را برطرف کنم؛ اما تاکید میکنم که هیچ کس نباید از این قرار ملاقات مطلع شود و حتی اگر قرار است این موضوع را با سید درمیان بگذارد، تاکید کند که این خبر به هیچ عنوان پخش نشود. ابوعلی جواد به قدری باهوش و با تجربه است که با شنیدن صحبتهایم دلیل این دیدار را حدس بزند و من نیز دقیقا همین را میخواهم.