eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۵ و ۲۸۶ در اخب
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸ همانطور که سعی دارم آرنجهای قفل شده ام را از دستانشان جدا کنم میگویم: _آزادی که بنی صدر میگفت همینه! مردم بیدارشین ببینین که به کی رای دادین. جلوی در مرا رها میکنند و یکی از آنها مرا تهدید میکند. بهشان بها نمیدهم. این بیرون هم شلوغ است و گاهی صدای خبرنگارها و چیلیک دوربین‌هایشان به گوش میرسد. چادر خاکی ام را میتکانم. صداهای غیرواضحی از بنی صدر به گوشم میرسد که ارزش شنیدن ندارد. راهم را کج میکنم به طرف خانه.چندین خیابان را طی میکنم تا ماشین گیرم بیاید. توی تاکسی همه‌ی حرفها از میتینگ امروز بنی صدر است. بی توجه به آنها به خیابان و مردم نگاه میکنم. سختی و رنج بر دوش خیلی‌هایشان به رنگ فقر درآمده. جلوی کوچه پیاده میشوم. از همسایه تشکر میکنم و بنده خدا هم حرفی نمیزند. در راه خانه قدم برمیداریم و ازشان میپرسم که شیطونی که نکرده‌اند؛ یا همسایه را که آزار نداده‌اند. همانطور که منتظر هستند در را باز کنم نه میگویند. زیر قابلمه را خاموش میکنم و به هوای دیر آمدن مرتضی برای خودمان غذا میکشم. در حال شستن ظرفها هستم که صدای در می آید. محمدحسین و زینب دوان دوان به طرف در میروند. زینب سراسیمه مرا صدا میکند. سریع دستم را زیر شیر میگیرم و درحالیکه هنوز کف دارد جدا میکنم. مرتضی با پیراهن و بینی خونی روی پله ها نشسته و به محمدحسین میگوید: _چیزی نیست، الکی مامانتونو نگران نکنین. پارچه‌ی تمیز و یخ برمیدارم. روی پله‌ی پایینتر از او مینشینم و با دلهره به قرمزی صورتش نگاه میکنم. قطرات خون بر پیراهن سفیدش نشسته است. بغض در گلویم مینشیند و لب میزنم: _چیکار شده؟ کی کرده؟ به طرف شیر آب میرود و صورتش را میشوید. پشتش را به من میکند تا اگر صورتش از درد مچاله شد من نبینم.آب سرخ به زمین میچکد و قلبم در کنجی له میشود. سرش را بالا می آورد و آهسته پارچه را روی صورتش میگذارم‌. تشکر میکند و با گذاشتن دستش به دستم میگوید: _خودم انجامش میدم. دستم را از روی پارچه برمیدارم.هنوز حرفی نزده تا بدانم چه کسی چنین کاری با او کرده. صبر مرا امان نمیدهد و دوباره میپرسم: _کجا بودی؟ خب بگو کار کیه؟ نگاهش به بچه هاست. آنها را به بهانه‌ای به داخل میفرستم و دوباره سوالم را تکرار میکنم. سرش پایین است و بدون اینکه چشم تو چشم شویم، تعریف میکند: _رفته بودم دانشگاه تهران... میتینگ بنی صدر. مرتیکه پشت تریبون هر چی از دهنش درومد بار آقای بهشتی کرد! اون میگفت و بقیه کف و سوت میکشیدن. حرمت آقای بهشتی و محرم امام حسینو نگه نداشتن! بغض همچون تکه استخوانی در گلویم مانده. لب برمیچینم و آهسته اشک مظلومیت از چشمانم سرایز میشود. آه عمیقی میکشد و نچ نچ میکند. _اجازه‌ی نفس کشیدن به ما ندادن. تموم بچه مذهبیا رو انداختن بیرون. خیلیا رو تا حد مرگ کتک زدن! بنی صدرم تشویقشون میکرد. یخ را روی بینی اش میگذارد و نمیتواند بگوید با او چه کردند همانطور که من نمیتوانم بگویم سیلی خوردم. غیرت و غرورمان به دلسوزی گره خورده. سرم را پایین می اندازم و لب میزنم: _آدمای درست خیلی مظلومن... از همون اول که هابیل مظلوم بود، از اون وقتیکه موسی رو ساحر میخوندن تا خود پیامبر... اگه رحمت العالمین باشی بازم کسایی هستن که بهت زحمت بدن اما باید صبور باشی. علی (علیه‌السلام) هم تنها بود و مظلوم... اونقدر که محرمش بعد فاطمه(سلام‌الله‌علیها) نخلها بودن و چاه. مظلوم بودن با حق عجین شده. باطل هر کاری برای زمین زدنت میکنه.اونا خوب میدونن آیت الله بهشتی پیرو پیامبر و شیعه‌ی علی(علیه‌السلام) هست. یه شیعه هم پیروی از ولایت فقیه براش واجبه. اگه به حق تعرض نشه باید شک کرد! یه روزی این مردم میفهن بهشتی چه آدمی هست که منافقا براش دندون تیز کردن. مدام سر تکان میدهد.دستش را میگیرم و باهم به خانه میرویم. هر چه به محرم نزدیک میشویم صدای نوحه بیشتر میشود. حرفهای مرتضی در ذهنم پیچ و تاب میخورد. سوت... کف... چقدر پست و حقیر شده اند که اینگونه به امامشان را اهانت میکنند. امشب بیشتر اشک میریزم. برای مظلوم‌های جهان که گوشه ای در صدایشان را خفه میکنند. دیروز هم پیاله های کفر و نفاق دامانشان را از سنگ پر میکردند و برای بریدن سر امامشان پایکوبی میکردند و حالا صدای پایکوبی نفاق از دانشگاه تهران و از گلوی کوفیان امروز به گوش میرسد. آنها نه تنها در مورد شادمانی از عاشورا با کوفیان یکسان بلکه بنای جدا شدن از رهبر امروزشان را سر میدهند و یکی از بهترین یاران او را مورد فحاشی قرار میدهند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸ همانطو
غفلت و جهل دیروز و امروز و فردا ندارد. در تمام دورانها کسانی پیدا میشوند که گول بخورند و گول بزنند. بعد از آن سخنرانی چهره‌ی اصلی بنی‌صدر و مجاهدین خلق برای خیلی‌ها رو میشود. خیابانهای تهران تا چندین روز در زیر قدمهای معترضین میگذرد. من هم نمیگذارم چنین موقعیتی از کفم برود و با تمام توان همسایه ها را خبردار میکنم و خودم هم همپای آنان شعار میدهم. بر چشمان مردم بصیرت است و در مشت‌هایشان خشم و نفرت از کسی که با بی تدبیری کیلومترها خاک در اختیار ارتش بعث گذاشت. بنی صدر بارها در سخنرانی‌هایش عنوان کرده که جنگ کار نیروهای نظامی است و مردم و بسیج حق دخالت در آن را ندارند. بارها به همت همین مردم بود که جلوی دشمن با دست خالی ایستادند تا کسی به شهر و روستاشان تعرض نکند. او میخواهد همینقدر تلاش را هم مردم نکنند تا کشور به دست بعثی ها بیافتد. نیروهای نظامی را هم با بی تدبیری به مناطق میفرستد و خیلی ها بخاطر خیانت‌ها، کمبود وسایل و نیروی لازم شهید میشوند و هرکس مخالفت کند را به جرم سرپیچی تنبیه میکند درحالیکه نظامی‌ها هم قشر مردم بودند که در سالیان دراز در راه امام و انقلاب در مقابل رژیم پوشالی پهلوی ایستادند. آنها فقط به برنامه های خودکشی بنی‌صدر و هم دستانش معترض هستند وگرنه مشتاقانه برای کشورشان میجنگند. با فکر کردن به چنین خیانت‌هایی مغزم سوت میکشد! پلیدی و خودفروختگی تا به کجا؟ این نارضایتی ها ادامه دارد و هیچکس از مطالبه هایش کوتاه نمی آید. هوای بهاری نوید آمدن سال شصت را میدهد. شروعی دوباره در انتظار شکفتن روز افزون جوانه های انقلاب و پیروزی در جنگ نابرابر. آن شب هم مرتضی با شرمساری به خانه برمیگردد. در حالی گالن نفت را روی زمین میگذارد که صدای نشستنش بر زمین خالی بودنش را جار میزند. نمیخواهم شرمنده اش کنم برای همین چیزی هم نمیپرسم. سرش پایین است و اندکی زیر سرما و نور مهتاب مینشیند. ترجیح میدهم کمی از او دور شوم و شاید تنهایی برایش بهتر باشد. پایم را روی پله میگذارم که صدایم میکند. صدا کردنش پایه های دلم را میلرزاند. برمیگردم و با صدای لرزانی میگویم: _جان؟ سرش پایین است و با آه میگوید کنارش باشم. مطمئنم این صدا زدن بهانه ای برای رفتن است. پس خودم را آماده میکنم و بی هیچ حرفی لب باغچه مینشینم. تا بخواهد لب از من باز کند دیگر شک ندارم که باز هم ماموریت میرود. لبخند ملیحی میزنم و پیش دستی میکنم: _میری منطقه؟ سرش را بالا می آورد و با خنده نگاهم میکند. تعجب در چهره اش نمو پیدا میکند و میپرسد: _تو از کجا میدونی؟ من که دیگر تمام او را از برم. وقتی لبهایش را برمیچیند، وقتی که چشمانش را پر حرف میکند. یا هنگامی که خط و خطوط چهره اش در هم میرود من میفهمم او چه میخواهد. با غرور سر بلند میکنم. _من تو رو مثل کف دستم میشناسم. تو بگی ب من تا آخر بسم الله‌ش رفتم. دندانهای سفیدش از با کنار رفتن لبانش پدیدار میشود. آهسته سر تکان میدهد: _آره... راست میگی. این منم که هنوز تو رو خوب نشناختم. تعجب میکنم و میپرسم: _واقعا؟ دوباره سرش تکان میخورد. _خب آره... روح تو خیلی وسیعه. خجالتم میدهد و لب میگزم. بی آن که چیزی بگویم خودش شروع میکند: _برم؟ _کی میخوای بری؟ هوای ریه اش را با نفسی بیرون میدهد و با فردا صبح گفتنش دلم به تاب تاب می افتد. اندکی تا به عید مانده و فکر میکردم امسال پیشمان میماند. هر چند که این بهار ک زمستان ها بهانه اند برای بودن ما در کنارهم. بهار من و او از همان اولش با بهار طبیعت و دیگران فرق میکرد. ما به دنبال بهاری بودیم که شکوفه ها تا سالیان سال بر روی شاخه‌هایش بدرخشند و با رقص شاخه اینطرف و آنطرف برود. با آرزوی چنین بهاری بود که پیوند یافتیم و در کنار هم مثل صخره و دریا ایستادم. گویا باری قسمت شده موج ها او را از من بربایند اما چه ترسی بر صخره است؟ من‌ هم از جایی که ایستاده ام به افق ها نگاه می کنم تا باری دیگر موج ها او به قلبم بکوبند. لبخند میزنم و میگویم: _برو! توقع نداری که حرف امام رو زمین بزارم. برو مرتضی و منم مثل همیشه پیش بچه ها میمونم. این بچه فردا باید بشن عصای دست امام. تنها با این امید که میتونم توی این شهر بمونم. به گلهای شمعدانی خیره شده.. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۷ و ۲۸۸ همانطو
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰ لمس انگشتانش بر پشت دستم و سپس نشستن آن مرا به آینده امیدوارتر میکند. _بخدا که اجر تو از من بیشتره. باور کن هیچوقت فکر نمیکنم که من از تو توی این راه جلو افتاده باشم. وقتی به صبرت نگاه میکنم میبینم تو چقدر از من جلوتری. کار تو جهاد واقعیه. اگه امثال شما مادرا توی این سالها نبودن کسی نبود که پای کار باشه و خون بده واسه این انقلاب. لبهایش پیشانی ام را میبوسد. آهسته چشم میبندم و وقتی چشم باز میکنم که ماه در قاب نگاهم قرار گرفته. خیلی زیبا نگاهش به ماه است. نفسش را بیرون میدهد و عاشقانه زیر گوشهایم زمزمه میکند: _هر جا که باشم با نگاه کردن به ماه یاد ماهروی خودم می افتم. دوستت دارم! و این چنین ساده دوستت دارمش کنج دلم جا میگیرد. شب عاشقی زیبایی بود. گرمای عشق میانمان زبانه میکشید و بی توجه به سردی هوا از دلمان سخن به زبان می آوردیم. تا آخر شب حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. نمیدانم چرا خوابم نمیبرد. مرتضی هم تا هر وقت که بیدار بودم در جایش تکان میخورد. آخر سر دلم نمی آید بخوابم. نیمه های شب ساکش را برمیدارم و خیلی آهسته لباسهایش را داخل میچینم. میدانم قبل رفتن همیشه دو سه تا لباس توی ساکش می اندازد و میرود اما این بار من نمیگذارم. کلی خوراکی لابه‌لای ساکش میگذارم. از وضعیت منطقه بی خبر نیستم. خیلی‌ها بهشان غذا و تغذیه درست و حسابی نمیرسد. میگویم اینها را که برایش بگذارم هم به بقیه میدهد و هم خودش در کنارشان میخورد. گوشه‌ی نشیمن بعد از خواندن نماز شب به خواب میروم. با احساس سنگینی روی خودم چشم باز میکنم. مرتضی با پتویی بالای سرم ایستاده. هوا هنوز به تاریکی میزند و خورشید بالا نیامده. _بیدارت کردم! ببخشید. چشمانم را مالش میدهم و میگویم: _نه، میخواستم بیدار بشم. ساک آماده اش را دم در میبیند. زیپش را که باز میکند متعجب میشود. قبل اینکه چیزی بگوید خودم میگویم: _نه نیاری دیگه! چهارتا نخود و کشمش چیه که بزاری؟ ببر هم خودت بخوری هم بده رفیقات. قبول میکند و میرود دوش بگیرد. حوله اش را روی در میگذارم و چای دم میکنم و توی فلاسک میریزم. نوای اذان صبح در فضا میپیچد. قبل از اینکه از حمام بیاید بیرون من نمازم را خوانده ام. داخل اتاق میرود و لباسهای نظامی اش را به تن میکند. قامتش در این لباسها خواستنی تر است. مثل پروانه ای دور شمع وجودم میچرخم و لبخند میزنم. نمازش را میخواند و من به تماشایش می ایستم. میداند پیش روی بچه ها برود گریه پیش می آید و مثل بار قبل از بچه ها خداحافظی نمیکند. بوسه ای آرام به گونه هایشان میزند و ازشان فاصله میگیرد. ساکش را برمیدارد و مقابلم می ایستد. با لبخندش دلبری میکند و من و بچه ها را به خدا میسپارد. با یادآوری کاسه‌ی آب و قرآن صبر کن صبر کن میگوید. از زیر سینی چند باری رد میشود و آن را میبوسد. تا دم در همراهی اش میکند و با صدای بوق ماشین سرش را از در عبور میدهد و آهسته میگوید که آمدم آمدم. _دیگه سفارش نمیکنم. کار سنگین انجام ندی. دست بچه ها رو بگیر و برین برای عید مشهد. این طفلکی ها هم دلشون باز شه. چشمی میگویم. لبخندش پر رنگ میشود و همانطور که از در فاصله میگیرد، میگوید: _در امون خدا! دستم را بالا می آورم و لب میزنم: _خدانگهدارت. آب را پشت سرش میریزم و به ماشین خیره میشوم‌. کاسه و سینی را روی پله دوم میگذارم و در خنکای اول صبح مینشینم. اندکی در احوالات دیشب سیر میکنم و با یادآوری شوخی‌ها و ابراز علاقه‌اش میخندم. تصمیم میگیرم قبل از اینکه بچه ها بیدار شوند بروم و از نفت خبر بگیرم. چادرم را جلوی آینه مرتب میکنم و گالنی را برمیدارم. گاهی رهگذرانی از کنارم عبور میکنند. صف نفت شلوغ شده و آرامش دقایق پیش در این فضا بهم میخورد. خیلی ها شب گذشته را در سرما خوابیده اند تا به محض رسیدن نفت از قافله جا نمانند. پشت سر خانمی می ایستم. صف به درازی کوچه ای شده و سر و تهش ناپیدا. ساعت ها توی صف این پا و آن پا میکنم و خورشید پهنه اش را به کوچه می تاباند. از گرمای خورشید یخ دستانم باز میشود. دو طرف ژاکت بافتنی ام را بهم میرسانم و چادرم را جلوی صورتم میگیرم. چیزی دیگر نمانده تا نوبتم شود. دلم برای بچه ها شور میزند. میدانم با دیدن تنهایی خود زهره شان میترکد.گالن را به دست مرد میدهم و بوی نفت مشامم را می آزارد. گالن را برمیدارم و نفر بعدی پیش میرود. هنوز به سر کوچه نرسیده ام که صدای مرد نفت فروش بلند میشود و میگوید نفت تمام شده و باید تا وقتی که نفت برسد صبر کنند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۸۹ و ۲۹۰ لمس ان
صف به غلغله می افتد و هر کسی چیزی میگوید. یکی به التماس می افتد تا برای گرم شدت بچه هایش کمی نفت بهش بدهند. دیگری میگوید خانه مان در و پیکر ندارد و باد می آید. مردی هم رویش را زمین می اندازد و غم شرمندگی پیش زن و بچه اش را می آزارد. نمیتوانم همین جوری بگذرم. زنی غمگین دست بچه‌ی سه ساله اش را میکشد.مادر زیر لب چیزهایی میگوید. خوب درکش میکنم حس مادرانگی اش نمیخواهد بچه اش اندکی آزرده باشد. پیش می روم و خانم صدایش میزنم. می ایستد و بعد رویش را به من برمیگرداند. _من اینقدر نفت لازمم نمیشه. میخواین به شما هم بدم؟ ذوق زده به چهره‌ی خواب آلود پسرش نگاه میکند و بله بله میکند. آهسته و با دقت توجه میکنم که قطره ای هدر نرود. تقریبا نیمی از نفت ها را خالی میکنم. تشکر میکند و کلی به جانم دعایم میکند‌. احساس خرسندی میکنم و به خانه برمیگردم. گالن را از پله ها بالا میبرم و قیف را روی بخاری میگذارم. قورت قورت نفت به کام بخاری میرود. با زدن کبریت به بخاری روشن میشود.لبخند میزنم و امیدوارم هوا از این سردی به در آید. میخواهم گالن را توی حیاط بگذارم که زینب را ایستاده و بی حرکت جلوی در میبینم. اول جا میخورم و بعد میپرسم: _اینجا چیکار میکنی؟ نمیخوای بخوابی؟ بی توجه به حرفم چشمش را میمالد. _بابا کجاست؟ مگه دیشب کنارم نخوابیده بود؟ جواب ساده دارد اما گفتنش سخت است. زینب خیلی بابایی است و خیلی زود نبود پدرش را احساس میکند. سعی دارم خودم را به نشنیدن بزنم. راهم را به طرف حیاط ادامه میدهم. با این بی جوابی شستش خبردار میشود چه اتفاقی افتاده! عروسکی که مرتضی برایش خریده است را زیر پایش لگد کوب میکند و با غیض میگوید: _بابا رفته؟ من که گفتم بهش نرو. دیشب بهم قول داد که پیشم بمونه، چرا رفت؟ از حیاط برمیگردم. زینب با اخم و موهای ژولیده جلوی در ایستاده و جیغ میکشد. او را بغل میکنم و مرا پس میزند. پاهایش را به زمین میکوبد و داد میزند: _بابا بابا! لب میگزم و با یک حرکت سریع بلندش میکنم. از صدای جیغ و گریه هایش محمدحسین هم بیدار میشود. با چشمان نیمه بازش میپرسد: _بابا رفته؟ دستم را به طرفش دراز میکنم و در آغوشم میکشمش. زینب خودش را از من جدا میکند و به فرش چنگ میزند.دستی به سرش میکشم و برای آرام کردنش لب میزنم: _بابا یکم دیگه برمیگرده. بعدشم زینب خانم تو میدونی بابایی وقتی میخواست بره به من چی گفت؟ بی توجه به سوالم سکوت میکند و خیلی زود زیر گریه میزند. _بابا به من گفت زینب اگه گریه کنه من دیرتر برمیگردم. بعدشم تو میدونی ما میخوایم بریم پیش مامان زهرا؟ با شنیدن اسم مامام زهرا سکوت میکند. فین فین کنان میپرسد: _کی میریم؟ بریم پیش مامان زهرا! همین حالا بریم! من مامان زهرا میخوام. محمد حسین از خبرم خوشحال میشود. _دایی محمد هم هست؟ آهسته سر تکان میدهم و او پر انرژی دور اتاق هورا میکشد. زینب و من نگاهش میکنیم. فقط شرطی با آنها میگذارم که دیگر گریه نکنند. زینب دوان دوان میرود ساکش را بیاورد. لبهایم در هم فرو میروند و مانده ام چطور بگویم الان که نمیرویم. توی ذوقشان نمیزنم و فعلا چیزی نمیگویم. برای ناهار سیب زمینی آب پز میکنم و کوکو درست میکنم. زینب آشپزی را دوست دارد و گاهی اجازه میدهم با دستهای کوچکش مواد را در دستش کوکو کند. در حال گذاشتن مواد در ماهیتابه هستم که تلفن زنگ میخورد. به محمد حسین میگویم جواب دهد تا من دستم را بشویم. از احوالپرسی خشکش میفهمم او نمیشناسد اش. گوشی را میگیرد به طرف و خیلی زود سراغ بازی اش میرود. چند بار الو میگویم اما کسی چیزی نمیگوید. میخواهم قطع کنم که صدای بم مردانه ای در تلفن میپیچد. _الو؟ سروش؟ اخمی میکنم و جواب میدهم: _ما سروش نداریم آقا. اشتباه گرفتین. تا میخواهم گوشی را از خودم دور کنم صدایش دوباره می آید. _مرتضی چی؟ مرتضی که دارین دیگه. متعجب میشوم و میپرسم: _شما چیکارش دارین؟ اصلا کی هستین؟ _خوب نیست عروس پدرشوهرشو نشناسه. منم همونی که از زندان ساواک درت آورد. یادت رفته؟ آرش؟ زندان ضد خرابکاری؟ خاطرات تلخ به ذهنم هجوم می آورند. صدای ناله و گوشت سوخته در سرم میپیچد... 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حا
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می‌کنم و در حالی که چاقویم را با دست راستم نگه داشتم، سعی می‌کنم تا به گردنش ضربه‌ای وارد کنم؛ اما در کسری از ثانیه مچم را می‌گیرد و با نوک پا ضربه‌ای به روی دستم می‌زند که بی‌اراده چاقویم به زمین می‌افتد. هنوز مبهوت از ضربه دقیقش هستم که با ساق پا روی رانم می‌کوبد و من را نقش زمین می‌کند. پایم قفل می‌کند و در یک لحظه درد به تمام اعضای تنم رخنه می‌کند. ناخواسته شروع به لرزش می‌کنم و سعی می‌کنم با دست ران پایم را فشار دهم؛ اما بی فایده است. همانطور که از درد به خودم می‌پیچم نگاهش می‌کنم که همچنان مشغول پاک کردن خونی است که از گوشه‌ی لبش جاری شده... نگاهی یک وری به من می‌اندازد و بدون آنکه توجه بیشتری کند به سمت موتورش می‌رود تا جلوی خالی شدن باکش را بگیرد. موتور را روی جک می‌زند و چفیه‌ای که دور گردنش دارد را باز می‌کند و به سمتم می‌آید. او بیش از حد خونسرد است و این موضوع من را حسابی نگران می‌کند. نمی‌دانم گیر ماموران موساد افتاده‌ام که می‌خواهند خودشان ایرانی جا بزنند یا واقعا ایرانی‌ها آمارم را از باکو داشتند... شاید هم از قبل‌تر... لعنتی! آنقدر خونسرد در این بیابان بی آب و علف قدم می‌زند که احساس می‌کنم می‌توانم بار دیگر غافلگیرش کنم؛ اما نمی‌توانم... پایم قفل کرده و او خیلی خوب از این موضوع با خبر است. نمی‌دانم چطور می‌تواند این کار را انجام دهد؛ اما خیلی خوب می‌دانم که او نقاط خاصی را برای اصابت ضرباتش انتخاب می‌کند و همین نقاط خاص عصبی نیز می‌تواند من را اینگونه زمین‌گیر کند. با اینکه از درد به خودم می‌پیچم؛ اما زیر چشمی نگاهش می‌کنم تا شاید بتوانم حرکت بعدی‌اش را حدس بزنم. خاک لباس هایش را می‌تکاند و آرام آرام به سمتم می‌آید و کنارم می‌نشیند: -هنوز درد داری؟ چشم‌هایم را می‌بندم و پلک‌هایم را به روی هم فشار می‌دهم. دستی به روی ران پایم می‌کشد و کمی تکان می‌دهد، دردم بیشتر می‌شود و صدای فریادم را بیابان را پر می‌کند. دستش را از روی پایم برمی‌دارد، شروع به گشتن جیب‌هایم می‌کند، سپس کیفم را وارسی می‌کند و نگاهی به هاردی که درون آن است می‌اندازد. اعتراض می‌کنم: -چیکار اون داری؟ جوابی نمی‌دهد، صدایم را بلندتر می‌کنم: -دارم باهات حرف... مشت محکمی به دلم می‌زند و از کنارم بلند می‌شود. در یک لحظه نفسم بند می‌آید، فریاد می‌کشم تا حد گریه کردن پیش می‌روم؛ اما خودم را کنترل می‌کنم. از درون جیب پیراهنش دستگاهی را بیرون می‌آورد و نزدیک هارد می‌گیرد. سپس به سمتم می‌آید. طاقت نمی آورم، دست‌هایم را به سمتش می‌گیرم و ملتمسانه حرف می‌زنم: -تو رو خدا نزن، باور کن دیگه طاقت ندارم... گه خوردم، هر چی بخوای بهت میگم فقط نزن... تو رو خدا... بالاخره راضی می‌شود تا حرف بزند: -در طول مدتی که کنارشون بودی، پیش اومد که این هارد از جلوی چشمات دور بشه؟ از شنیدن سوالش شوکه می‌شوم. چند ثانیه مکث می‌کنم تا متمرکز شوم... منظورش از این سوال چیست؟ برقی در چشم‌هایم می‌زند و احساس می‌کنم که راه خلاص شدنم را پیدا کرده‌ام. حالا وقت آن رسیده که با یک دروغ سنگی پیش پایش بگذارم و طوری وانمود کنم که ممکن است درون هارد ردیابی کار گذاشته باشند: -آره... این هارد رو خودم ازشون گرفتم. مردی که کنارم نشسته چشم‌هایش را ریز می‌کند و می‌گوید: -یعنی اونا این هارد رو بهت دادن؟ به محض اینکه سرم را به نشان تایید تکان می‌دهم ضربه‌ی دیگری به شکمم می‌زند که در لحظه تمام غذای دیشبم را بالا می‌آورم. انگار دیگر نمی‌شنود که چه می‌گوید، شبیه یک ربات عمل می‌کند و من را برمی‌گرداند و دست‌هایم را چفیه‌ای که از دور گردنش باز کرده بود می‌بندد. سپس کیسه‌ای مشکی رنگ از درون جیبش بیرون می‌آورد و درون سرم می‌کشد. بدنم شروع به لرزیدن میکند و وحشت زده به التماس می‌افتم: -تو رو خدا بگو می‌خوای چیکارم کنی؟ گه خوردم، غلط کردم... آقا هارد رو من دادم بهشون، اصلا هم از جلو چشمم دور نشد... به هر چی که می‌پرستی قسم دروغ نمیگم. نمی‌شنود! نمی‌دانم چطور می‌تواند در آن واحد گوش‌هایش را از کار بیاندازد. کیسه را روی سرم می‌کشد و دیگر همه چیز در پیش چشم‌هایم سیاه می‌شود، فقط متوجه می‌شوم که دستی از پشت یقه‌ام را می‌گیرد و را روی موتور می‌نشاند. صدایش را قبل از روشن کردن موتور می‌شنوم: -کافیه یه بار دیگه خریت کنی و هوای کوماندو بازی به سرت بزنه، اونوقت دیگه مجبور می‌شوم یه جور دیگه باهات رفتار کنم. هیچ حرفی نمی‌زنم و بدون آن که بخواهم و یا حتی بتوانم حرکتی انجام دهم، تلاش می‌کنم تا در این جاده‌ی پر فراز و نشیب بیابانی تعادلم را حفظ کنم. ✓فصل چهارم «عماد - خانه امن، روستای مرزی آذربایجان»
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۹ و ۱۰ نمی‌توانم فرصت را از دست بدهم. حا
بعد از انتقال علیهان به خاک ایران تا حدودی خیالم راحت شده است. سازمان یک خانه حیاط دار قدیمی برای ما تدارک دیده که..
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می‌
که کارهای مربوط به پرونده را در آن پیگیری کنیم. این خانه‌ی قدیمی که با پانزده پله از حیاط جدا می‌شود، سه اتاق دارد که ما در پذیرایی‌اش مستقر شده‌ایم. دور تا دور اتاق با پشتی‌های قدیمی قرمز رنگ چیده شده است و فرش دستبافتی که در اتاق پهن شده فضای سنتی و دلنشینی را تشکیل می‌دهد. گوشه‌ی پرده‌ی اتاق را کنار می‌زنم و نگاهی به خانه‌های رو به رو می‌اندازم و رفت و آمدهای درون کوچه می‌اندازم. غروب خورشید مردم را کم کم به سمت خانه‌هایشان سوق می‌دهد و تب و تاب را از دل این روستای زیبا می‌گیرد. پرده را با ظرافت و دقت می‌کشم تا مبادا نقطه‌ای از درون خانه در دید قرار بگیرد. سپس تلفن ماهواره‌ای را از درون جیبم بیرون می‌آورم و شماره کمیل را می‌گیرم. خیلی طول نمی‌کشد که جواب می‌دهد: -سلام آقای برادر، رسیدی به سلامتی؟ با شنیدن صدایش لبخند به روی لب‌هایم گل می‌اندازد: -سلام و ارادت بزرگوار. آره الحمدلله، اوضاع شما چطوره؟ چی کار کردی با رفیق ما؟ پر انرژی حرف می‌زند: -از کی تا حالا شما رفیقای این مدلی پیدا کردی؟ بزار آبجی راضیه رو ببینم، از سیر تا پیاز ماجرا رو می‌زارم کف دستش! صدای خنده ام بلند می‌شود: -خدا ان‌شاءالله جوابت رو بده که ساخته شدی واسه اذییت کردن من. کمی می‌خندد و با جدیت ادامه می‌دهد: -الحمدلله اوضاع اینجا خوبه. رفیقت هم بعد از استعفا از شغل قبلیش یه هدیه‌ی تپل بهمون داد. متوجه حرفهایش می‌شوم. بی‌شک زنی که با پوشش گارسن برای سوژه ما غذا آورده بود و می‌خواست کارش را بسازد در رستوران نمانده است. با ذوق می‌پرسم: -اونوقت چه هدیه‌ای ازش گرفتی؟ کمیل هوشمندانه پاسخ می‌دهد: -یه آدرس جدید از محل کارش، یه آدرس تپل که از زیر دستمون در رفته بود... گمونم حدست درست بود عماد، این یکی به خوب کسایی وصله. لبخندی می‌زنم و درحالیکه به هزار نکته فکر می‌کنم از کمیل بابت زحماتش تشکر می‌کنم و از او می‌خواهم تا مأموریتش را با دقت فراوان و ظرافتی خاص ادامه دهد تا مبادا این شاه ماهی از دست ما سر بخورد. بعد از خداحافظی با کمیل به مهندس نگاه می‌کنم که در گوشه‌ی اتاق نشسته و درحالیکه از شدت سرمای هوا به بخاری برقی کوچکی که کنارش روشن چسبیده مشغول وارسی محتوای درون هارد است. علیهان نیز در اتاق دیگر به یک صندلی بسته شده است و بی‌تفاوت به داد و فریادهای مداومش هنوز با کسی دیدار نکرده است. تبلتم را برمی‌دارم و به تصاویر دوربین‌های اتاق علیهان نگاه می‌کنم. کلافه است و استرس دارد خفه‌اش می‌کند. این را به راحتی می‌شود از تکان‌های مداوم دست و پایش فهمید. گاهی گردنش را به چپ و راست حرکت می‌دهد و لحظه‌ای بعد سعی می‌کنم با کمک کتف، بینی‌اش را بخاراند. به سمت مهندس می‌روم و او نیز با دیدن من کمی از چایی درون فلاسک را برایم می‌ریزد و تعارفم می‌کند: -بفرمایید قربان. با دست تعارفش را رد می‌کنم: -تازه وسط‌های شهریوریم که اینجوری چسبیدی به بخاری ها. مهندس می‌خندد و خجالت زده می‌گوید: -آقا خیلی سرده این منطقه... هر جور حساب می‌کنم اصلا به شهریور ماه نمی‌مونه. لبخند کمرنگی می‌زنم و می‌پرسم: -چه خبر از سوغاتی این بزرگوار؟ ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: -سیستم ایمنی هارد خیلی پیچیده و عجیب و غریب نبود. هفت هشت دقیقه‌ای تونستم بازش کنم. تکه کاغذی را به سمتم تعارف می‌کند و ادامه می‌دهد: -این هم رمزی بود که روش گذاشته بودند. ابروهایم را بهم نزدیک می‌کنم: -محتواش چی؟ چیز به درد بخوری توش هست؟ مهندس با تأسف سری تکان می‌دهد و می‌گوید: -متاسفانه بله آقا. انگار متمرکز روی حزب الله بوده و اطلاعات خیلی مهم و حیاتی هم ازشون به دست آورده... سپس با انگشت پوشه‌های مختلف را نشانم می‌دهد و می‌گوید: -مثلا توی این پوشه یه تعداد از قطعاتی که مهندسان آموزش دیده حزب الله در حال ساخت و استفاده روی جنگ افزار هاشون هستند به تفکیک جمع آوری شده... یا این یکی که اسامی چند نفرشون به همراه یه بیوگرافی درست و درمون آرشیو شده! آه کوتاهی می‌کشم و می‌گویم: -این که خیلی بده! اینا گنجینه‌های حزب الله هستند. چطور اینقدر راحت این اطلاعات... مهندس حرفم را قطع می‌کند: -آقا متاسفانه اوضاع بدتر هم میشه. ساعت رفت و آمد و جزئیات مهم زندگی‌ش هم تو یکی دیگه از این پوشه‌ها هست. به نظر باید دنبال یکی بگردیم که خیلی به سید نزدیکه... شاید تو حلقه‌ی اولیه‌ی تیم حفاظتش! ✨ادامه دارد.... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۱ و ۱۲ دوان دوان خودم را به او نزدیک می‌
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرف‌های مهندس شوکه می‌شوم. جزئیات دقیق و مهم از سیدحسن نصرالله؟ مکث کوتاهی می‌کنم و می‌گویم: -با تهران هماهنگ شو و چک کن ببین این اطلاعات تا حد درسته؟ شاید این یارو یه مشت چرت و پرت تحویل موساد داده باشه. مهندس با حرف‌هایش اجازه‌ی خوش خیالی نمی‌دهد: -چشم آقا؛ ولی جسارتا خیلی بعیده که اینطور باشه. اولا موساد بابت هاردی که از این گرفته بهش یه چیزی معادل ده میلیارد داده! تازه قرارشون دو تا ده میلیارد بوده که اونا مطابق معمول زیرش زدن و قصد جونش رو کردن... اونا از این پول‌ها به هر کسی هم نمی‌دن. حرفم را اصلاح می‌کنم: -درست میگی. حتی کمیل هم معتقده این یارو با حلقه‌ی نزدیک به نتانیاهو ارتباط گرفته و با گرفتن رد همکاری‌هاش توی باکو داریم به خونه امن‌هایی می‌رسیم که خیلی برامون ارزشمند و گرانبهاست. مهندس سری به نشان تایید تکان می‌دهد. از او می‌خواهم تا زیر و بم هاردی که در دست گرفته تا تحویلم دهد و سپس خودم به سمت اتاق علیهان می‌روم تا مرحله اول بازجویی از او را شروع کنم. چند باری با پشت دست به درب می‌کوبم و وارد می‌شوم. درون اتاق یک میز و دو صندلی رو به روی هم قرار گرفته است. روی میز یک طرف آب و دو لیوان پلاستیکی است؛ اما علیهان به دلیل بسته بودن دست‌هایش به صندلی اجازه‌ی استفاده از آن را نداشته است. یک صندلی دیگر نیز در کنار درب ورودی است که بی‌گمان علیهان بارها به سمتش برگشته و نگاهش کرده است. وارد اتاق که می‌شوم گردنش را به سمت درب می‌چرخاند که با اولین واکنش من رو به رو می‌شود: -قانون اول، دیگه هیچوقت به پشت سرت برنگرد. سرش را برمی‌گرداند و من کمی صندلی کنار درب را جا به جا می‌کنم و درحالیکه درب اتاق را می‌بندم با صدای بلند می‌گویم: -حاج آقا بفرمایید بشینید. خیالتون راحت، اگه بگه برنمی‌گرده... میشه روی حرفش حساب کرد. سپس به سمتش می‌روم و دستش را باز می‌کنم و خودم نیز رو به رویش می‌نشینم: -آب بخور. گرفته و بی‌حال به نظر می‌رسد: -میل ندارم. لبخند می‌زنم و همانطور که دستگاه ضبط صدایم را روی میز می‌گذارم، می‌گویم: -لب‌هات خشک شده، یه کم آب بخور تا شروع کنیم. سر ناسازگاری برمی‌دارد: -گفتم که... دستم را روی میز می‌کوبم و از روی صندلی‌ام بلند می‌شوم، سپس کمی از آب پارچ را درون لیوان می‌ریزم و همانطور که لیوان را جلویش می‌گذارم، می‌گویم: -خدابیامرز مادربزرگم همیشه می‌گفت آب نطلبیده مراده! آدم خوبه وجدان داشته باشه، مرام و معرفت میگه باید به گوسفند هم قبل قربونی کردنش آب داد، شما که جای خود داری بزرگوار! روی صندلی‌ام می‌نشینم و درحالیکه به چشم‌های خیره‌اش زل می‌زنم، می‌گویم: -قانون دوم، روی حرف من حرف نمی‌زنی! نفس عمیقی می‌کشد و لیوان آب را برمی‌دارد و نزدیک دهانش می‌کند.نیم خیز می‌شوم و دستم را زیر لیوان نگه می‌دارم: -کامل... همه‌اش رو یه نفس سر بکش... آهان... سر بکش! خیلی خب... خیلی خب پسر حرف گوش کن. به روی صندلی می‌نشینم و دستگاهم را روشن می‌کنم: -نام، نام خانوادگی و نام پدر! لیوان آب را روی میز می‌گذارد و نفس کوتاهی می‌کشد و می‌گوید: -صمد خدا دوست، فرزند رضا. صفحات باز شده‌ی روی تبلتم را چند باری ورق می‌زنم و سپس می‌گویم: -بریم سر اصل مطلب؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. ادامه می‌دهم: -تا چقدر می‌تونیم به اطلاعاتی که توی اون هارد هست اعتماد کنیم؟ مردد می‌شود. من می‌دانم که او هنوز نمی‌داند گیر چه کسانی افتاده است. گاهی خیال می‌کند مأموران موساد در حال یک دستی زدن به او هستند و گاهی هم فکر می‌کند که نیروهای امنیتی آذربایجان گرفتارش کردند. هنوز به سوالم جواب نداده که تصمیم می‌گیرم روشنش کنم: -من می‌دونم چی توی ذهنت داره می‌گذره. بهش توجه نکن! من امروز قراره یه سری سوال ازت بپرسم که جواب خیلی‌هاش رو می‌دونم؛ ولی مجبورم ازت مطمئن بشم تا صداقتت بهم اثبات بشه. حالا بدون این که بخوای با ملاحظه و زیر و رو کشیدن بهم جواب بدی، سعی کن باب همکاری رو باز کنی. علیهان خیره نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. آه کوتاهی از سر تاسف می‌کشم و می‌گویم: -حرف‌هام واضح بود علیهان درگاهی! شوکه می‌شود. آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: -حتی موساد هم نمی‌دونست که فامیلی من درگاهیه. لبخند می‌زنم: -من اگه از طرف موساد اومده بودم که فراریت نمی‌دادم، می‌دادم؟ چیزی نمی‌گوید، بی‌حوصله می‌گویم: -نمی‌خوای حرف بزنی؟ خودش را جمع و جور می‌کند: -نمی‌دونم چی باید بگم... یعنی... نمی‌دونم شما دقیقا چی رو نمی‌دونید که باید بگم!
رمـانکـده مـذهـبـی
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨#ضاحیه 🕊قسمت ۱۳ و ۱۴ _یا حسین... از شنیدن حرف‌های مهند
چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟ علیهان چند ثانیه به صفحه سفید میز نگاه می‌کند و به آرامی می‌گوید: -اطلاعاتی که تو هارد هست، کاملا درسته! به صندلی‌ام تکیه می‌دهم و دست‌هایم را به زیر بغلم بند می‌کنم: -چطوری تونستی اون راه فرار رو انتخاب کنی؟ علیهان که از پراکندگی سوالاتم گیج و ناتوان از سناریو سازی و دروغ پردازی‌های هدفمند شده می‌گوید: -با یه مامور امنیتی پاکستانی حرف زدم. چانه ام را می‌خارانم: -همین رو کامل توضیح بده. با همه‌ی جزئیات و مشخصات! علیهان شروع به صحبت می‌کند: -کار من دلالی اطلاعات هست و طبیعیه که تو دستم پر باشه از نیروهای امنیتی کشورهای مختلف! می‌دونستم کار کردن با موساد آخر و عاقبت نداره؛ اما طمع پول خوبی که بهم دادند رو کردم و پا پیش گذاشتم. اونا هم باکو رو پیشنهاد کردند و از اونجایی که می‌تونستم حدس بزنم محل اسکانم کجا می‌تونه باشه، با یکی از نیروهای امنیتی پاکستان صحبت کردم و مسیرهای هر چهار محلی که فکر می‌کردم برای اسکان انتخاب کنند رو بررسی کردیم. توی هر کدوم از مسیرها هم یه دست لباس و وسایل گریم کار گذاشتیم که یکی‌ش شد همینی که می‌بینید. ابرویی بالا می‌اندازم و می‌پرسم: -اسم مأموری که باهاش کار می‌کردی چی بود؟ شانه‌ای بالا می‌اندازد: -هر‌ کدوم از این قوماش چهار پنج تا اسم دارن؛ اما به من گفته بود اسمش عبدالمجیده... عبدالمجید سروش. لبخند می‌زنم و طوری که خیالم راحت شده باشد می‌گویم: -خوبه. گفتی منابع دریافت اطلاعاتت توی لبنان کیه؟ شبیه بیشتر سوالاتی که می‌پرسم چند ثانیه مکث می‌کند و سپس با نگرانی می‌پرسد: -می‌خواید خلاصم کنید؟ با جدیت و قاطعیت جواب می‌دهم: -بستگی به خودت داره پسر خوب...اگه همکاری اثر گذار کنی که بتونیم از دشمن پیش بیفتیم نه؛ اما بخوای دنبال دور زدن ما باشی... علیهان دست‌هایش را به روی میز تکیه می‌دهد و می‌گوید: -شیشه‌ی عمر دلال‌های اطلاعات منابعی هستند که توی کشورهای مختلف داره... اگه قرار باشه این منابع بسوزه که دیگه... حرفش را قطع می‌کنم: -بهت گفتم من از سمت موساد نیستم پسر! می‌خوای اسامی شیشه‌های عمرت تو کشورهای مختلف رو واست ردیف کنم؟ می‌خوای بگم یک ماه و نیم پیش تو دل پاریس... تو یه شب بارونی، ته یه کوچه‌ی بن بست، کنار کی نشسته بودی؟ ابرویی بالا می‌اندازم و به چشم‌هایش خیره می‌شوم که حسابی وحشت زده است. حالا موقع شلیک گلوله آخر است تا خلع سلاح شود: -حتما یادت میاد که از چی حرف می‌زنم، درسته؟ شیشه‌های ماشین بخار کرده بود و باطری لب‌تابت ضعیف بود و باید فایل مهمی که واست آورده بود رو تحویل می‌گرفتی. چشم‌هایش گرد می‌شود: -شما مایکل رو از کجا می‌شناسی؟ اخم می‌کنم: -حتما جاهامون عوض شده و من باید به سوال‌های تو جواب بدم، آره؟ بهتره به جای فکر کردن به گذشته و درگیر کردن ذهنت به آینده فکر کنی، سعی کن از فرصتی که امروز گیرت اومده استفاده کنی و به ما و خودت کمک کنی. یادت نره تو داشتی واسه سرویسی کار می‌کردی که به راحتی آب خوردن می‌خواست حذفت کنه. تو تا چند ثانیه‌ای مرگ رفتی و برگشتی، پس از این فرصتی که خدا بهت داده استفاده کن و قدرش رو بدون... علیهان همانطور که انگشتان دستش را به یکدیگر گره می‌زند، به لب‌هایم خیره می‌شود. گردنش را کمی کج می‌کند و سپس می‌گوید: -اونا واقعا می‌خواستن من رو بکشن؟ چشم‌هایم از تعجب باز می‌شود: -باورم نمیشه که هنوز روی اون موضوع گیر کردی... آره، اون خانوم گارسن که بهت غذا داد یکی از نیروهای خبره و عملیاتی موساده و امروز اومده بود تا کارت رو تموم کنه. حتی بعد از این که تو برگشتی داخل واحدت و بچه‌های ما منطقه رو واسشون ناامن کردن پا پیش گذاشت که بیاد داخل اتاق؛ اما نمی‌دونم چی شد که پشیمون شد و برگشت... احتمالا خدا خیلی دوستت داشته! علیهان با چهره‌ای مغموم سرش را پایین می‌اندازد تا سوالم را دوباره تکرار کنم: -ببین آقا جون، وقت نداریم! تو اطلاعاتی رو به دست موساد رسوندی که از حالا به بعد هر لحظه باید منتظر شنیدن یه خبر بد باشیم، پس سعی کن به جای این که از من انرژی بگیری، کمک کنی تا یه جوری این گندی که زده شده رو جمع کنیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
چشم‌هایم را ریز می‌کنم: -اطلاعاتی که در مورد پیجرهای لبنانی تو هاردت نوشتی درسته؟ علیهان چند ثانیه
علیهان صدایش را بلند می‌کند: -چجوری؟ قاطعانه جواب می‌دهم: -جواب سوالم فقط یک کلمه است. بگو منبع اطلاعاتیت توی حزب الله کیه و خلاص! علیهان زبان باز می‌کند و اسمی را می‌آورد که شنیدنش تمام تصوراتم بهم می‌ریزد. او کاملا مطمئن از فردی صحبت می‌کند که سال‌های سال در کنار سیدحسن نصرالله زندگی کرده و در حلقه‌ی اول محافظین او قرار داشته است... ✨ادامه دارد..... ❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛ 🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷