🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت86
📚#یازهرا
____________________________
عصر بود، با امیرعلی رفتیم دنبال نیما، داشت میرفت گلزار شهدا نشست حدود نیم ساعت بعد آرمان اومد کنارش.. امیر علی گفت نزديکشون نشیم..با هم سوار ماشین شدن رفتن یه جایی نمیدونم کجا یه جای دور اصلا تا حالا اینجا نیومده بودم. یه در کوچیک بود در زدن با هم وارد شدن نزدیک شدیم داخل اونجا کلی عکس شهید بود.. درو بستن..وقتی اومدن بیرون جفتشون داشتن میخندیدن، امیر علی به من گفت تو برو دنبالشون بعد من خودمو میرسونم بهت میخوام برم بپرسم من رفتم دنبالشون اصلا نمیدونستم کجا دارم میرم خیلی از اون خونهه دور نشدن یه جا ایستادن نیما رفت در مغازه، امیر علی اومد کنارم. خواست بره در مغازه گفتم نذاشتم بره. گفتم نیما داخله..نشست تو ماشین. نمیدونم چش بود. دستشو محکم کوبید تو شیشه ماشین.سعی داشتم آرومش کنم تا اینکه گفت آرمان دوهفته دیگه عازمه.. نذاشتم رانندگی کنه..نیما داشت آرمان رو سمت خونه ی خودمون میبرد سر کوچه ایست کردم که امیر علی گفت خودم رانندگی میکنم.. دنبال نیما راه افتادیم رفت گلزار شهدا.. وقتی داشت از ماشین پیاده میشد امیر علی بهش زنگ زد و گفت
(خواهرم میخواد یه بار دیگه باهات صحبت کنه.
نیما هم گفت :جوابش منفیه دیگه چه لزومی
امیر علی:حالا یه بار دیگه صحبت میکردین چیزی نمیشد. حالا که خودت راضی نیستی اسرار نمیکنم
نیما :خواهرشما که خیلی دختره با حیا و خوبیه اما من میدونم خواهرت نظرش
امیر علی:از کجا میدونی جوابش چیه
نیما:من میام باز حرف بزنیم، فقط میترسم خواهرت ناراحت شه
امیر علی:چرا ناراحت شه؟؟
نیما:خب شما نظر نرگس خانمو نپرسیدی،شاید نخواد با من صحبت کنه
امیرعلی :خواهرم خودش گفت میخوام یک بار دیگه صحبت کنم.
(نیما نشست تو ماشین گفت..
_جدییییی؟؟ خواهرت خودش میخواددد بامنن حرف بزنه؟؟
-اره خودش گفت یه بار دیگه باهاش صحبت کنم بعد نتیجه میگیرم جواب میدم الان تو که نمیای پس من بهش میگم نرگس نیکا تو رو نمیخواد نمیاد
_نهه امیر علییی، میخوام صحبت کنم بخدا من فکر میکردم خواهرت نمیخواد شمارمجبورش میکنید که بیاد با م نحرف بزنه
-ما اصلا مجبورش نکردیم خودش میخواد الان چی بگم به نرگس؟؟؟؟
_یه روز مشخص کن بریم باهم صحبت کنیم
-میخوای خودت بیای دنبال خواهرم برین بیرون باهم حرفاتون بزنید
(محکم زدم به بازوش
نهههه امیررررعلیییی چی میگی )
-نه خودتم باید باشی،
_من خودم کار دارم نمیرسم
-خب آرمان باشه
_میگم بهش، کی میای صحبت کنید؟؟
-هرچی زود تر بهتر
_اقا یکم وقت بده خواهرم باز فکر کنه..
-باشه من صبر میکنم..
_چقدر صبر میکنی
-هرچقدر لازم باشه
_یک ماه صبر میکنی؟!
-شش ماه صبر میکنم جواب مثبت باشه.
_عه خب تاشش ماه صبر کن..
-چشم
_تا شش ماه دیگه اگه صبر کردی خواهرم برداشت گفت جوابم منفیه چی؟؟
-نه دیگه اگه جواب مثبته من یکسال صبر میکنم منفی باشه چرا صبر کنم
_الان فرض کن جوابش مثبته یکسال حاضری صبر کنی؟
-اره
_ببینیم
-واقعا یکسال 😂
_چیه نمیتونی
-نه میتونم.
_خب خداروشکر
به بابام میگم یه چند روز دیگه بیا صحبت کنید..
-باشه به امید الله
_انشاالله
وقتی خداحافظی کردن امیرعلی گوشیو قطع کرد امیر علی خوشحال بود..
خندم گرفت.
نیما از ماشینش پیاده شد و رفت سر قبر شهید قبر شهیدو بوسید. گریه شد
خیلی از این کارش خوشم اومد وقتی به خانه برگشتیم امیر علی به بابام گفت.. بابام گفت: فردا برین صحبت کنید،
آرمان رو دیدم ناراحت بودم از دستش که می خواد بره و هیچی به ما نگفته..
آرمان))
میخواستم امشب به بابام گفتنش سخته ولی خوب آتنا کمکم میکنه خدا کمکم میکنه...
نرگس))
امیر علی بهم گفت اون گفته من ازدواج کنم دیگه نمیرم سوریه که ازدواج نمیکنم گفته بود همسر آینده ام اگه اونجوری که خودم می خوام نباشه من انقدر میرم که بمیرم امیر علی گفت رفیقی که اینقدر روی آدم تاثیر بزاره مطمئن باش میتونه از پس زندگیاش بر بیاد دوست خوبی برای همسرش میشه... با این تعریف که خانواده ازش می کنند حتما پسر خوبیه امیرعلی))
رفتم دنبال نرگس بریم پیش نیما،،، نیما گفت بیایین گلزار شهدا نرگسم که عاشق اونجاست همین که بگم گفته بیاییم گلزار شهدا میگه نظرم مثبته..
با هم رفتیم رفتیم اونا یه جانشستن واقعا که چقدر بهم میومدن.. نیما پسر خوبیه..
قرار بود امشب نیما و خانوادش بیان. پسر خوبیه اما....
آزمایش ازدواجمون خوب بود خدا رو شکر.
امیر علی گفت من میخوام با نرگس و نیما جداصحبت کنم. سه تامون وارد حیاط شدیم..
امیر علی: نیما اشکال نداره یک صیغه محرمیت بینتون بخونم؟ خانوادت راضین ؟
نیما : خانوادم
که چیزی نمیگم هرچی نظر خودتونه نظر بابات...
امیر علی: بابام گفت اشکال نداره آخه اگه شما راضی باشید
نیما: ما حرفی نداریم راضیم نرگس خانم نظره خودت چیه
+ به نظر من نظر خانواده
امیر علی : نرگس بگو دیگه الان باید بله بگی ها!! بزار برای یک بار شده نیما بشنوه صداتو
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت87
📚#یازهرا
______________________
+ اینقدر می شنوه که از صدام خسته میشه
نیما :نه نمیشم
_ آقا آقا نامحرمین هنوز ها! بس کنید😅
دیشب امیر علی صیغه محرمیت بین نیماو نرگس خوند... خداشاهده که همیشه برای ازدواج نرگس نگران بودم. هرچی بزرگ تر میشد نگرانی منم بیشتر میشد همیشه با خودم میگفتم نرگس تک دخترم......
سعی میکردم سعی میکردم بینشون فرق نزارم اما نرگسو بیشتر میخواستم. دختر داشتن خیلی خوبه.. رو نرگس خیلی حساس بودم.. الان میدونم خوشبخت میشه با نیما.... هرسه تاشون رو دوست دارم عاطفه، آتنا، نرگس اما نرگسو بیشتر از همه.. اما پسرا همه رو یه اندازه...
امیر علی، امیر محمد، نیما،
خیلی ناراحت شدم با حرفای آرمان،، میخواد کجا بره؟؟ امیر علی میدونست نگفت بهم.
باورم نمیشد به یکی محرم شدم... خدایااا شکرت.. بابام که خیلی خوشحال بود و همین جور مامانم. رامینم که از دستم ناراحت بود و میگفت چرا نگفتی منم بیام...
بهارهم میگفت این دختره چادریه اصلا به خانواده ما نیمخوره من ازش خوشم نمیاد..
اما خب برا من مهم نبود حرفاش.. برای من فقط نرگس مهمه خیلی دوسش دارم اما نمخوام بهش بگم .. هنوز نفهمیدم چشاش مشکیه یا قهوه ای..
واقعا که نیما پسر پاکیه،، بالاخره یه بار تونستم قیافشو قشنگ ببینیم، اما اون اصلا نگاه من نکرد حتی وقتی محرم بویدم.. رفتیم که با هم حرف زدسم یک بار سرش بالا نیومد..
دلم برا پریا تنگ شده..
+الووپرییی
_سلام نرگس خانمممم
خوبی
+کجاییی تووو
چرا ازمم احوال نمیگیری
تو چطور دوستی هستی
_بخدا کار، زندگی، اصلا وقت نمیشه تو که فکرت آزاده و کاری نداری چرا زنگ نمیزنیی؟؟؟
+من کااررر ندارممم... من دیگه مغزم جورییی شده یادم میره غذا بخورممم
_چکار داررری مگههه
+میدونییی زنگ نمیزدم بهت الان زنگ زدم برا عقدم دعوتت کنم.و عروسی داداشم
_چییی؟؟ راست میگی؟؟خداروووو شکرر.. انشاالله خوشبخت شییی ابجی
+ممنون عزیزم.
_این دوماد بد بخت کیه حالا امیرحسین بیچاره؟؟ پسر عموت بالاخره جواب مثبت دادی چت شد میگفتی داداشمه اون
+امیر حسین نه... اون خواستگار سه قرن پیشم بود
ارسلان دوقرن پیش.. این اسمش نیماس اقا نیما..
_وای نرگس.زود عکسشو بفرست
+کیی میایی خونمون برات تعریف کنم
_من نمیرسم تو باید بیای
+فردا بیام؟؟؟
_اره بیااا
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_ام _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_ویک
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها🍠 را روی زمین گذاشت
و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد
_سلام مهیا جونم خوبی🤗
_خوبم سارا جون تو خوبی☺️🤗
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
_خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای
_واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار😊
_فردا؟؟ 😳
_آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا😅
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت
_نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
_اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم😊
_مرسی عزیزم
_خب دیگه من برم
_کجا تازه اومدی
_نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم☺️
_باشه گلم
_راستی حال سید چطوره
همه با تعجب😳😳 به مهیا خیره شدند
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
_خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه☺️
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت
_مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن😟
مریم ریز خندید😄🙊
_آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند😅
_اها خب من برم😅🙈
_بسلامت گلم😊
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود
وارد خانه ڪه شد...
پدرش در حال ✨نماز خواندن✨ بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت...
لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ 💻خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد
وقت نداشت باید دست به کار می شد
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد👌 دست بہ ڪار شد
گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... 😇
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_ویک همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با د
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_ودو
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت...
دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی📋🖊 سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود...
حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید😬
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
_خانم رضایی حواستون هست😐
_نه استاد خواب بودم😴
با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن😁😂 ڪردند
رو به همه گفت
_چتونه حقیقتو گفتم خو😬
_خانم رضایی بفرمایید بیرون😠
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد
_خدا خیرت بده استاد
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت
_خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید😠
_چشم استاد
سوار تاکسی🚖 شد و موبایلش📲 را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت
_زبون دراز هم ڪه هستی
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید🙊😁 اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود
_سلام مهیا خانم😍
_سلام مریم جان ڪجایي😊
_پایگام عزیزم
_خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات😇
_واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی😍
_ما اینیم دیگه هستی بیارم😉
_آره هستم بیار منتظرتم😍
مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت....
اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد😍
_ممنون همینجا پیاده میشم
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد✨ بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_ودو مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد ا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وسه
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی🖐 ڪه دوتا از آن ها روحانی👳 هستن و رو به رویشان سارا و نرجس و مریم نشسته بودندشوڪه شد😧😳
مریم به دادش رسید
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
_سلام مهیا جان
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی💺 نشسته بود
اما روحانی مسنی👳 با لبخند روبه مهیا گفت
_علیڪ السلام دخترم بفرما تو😊
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان🏥 بود رو به حاج آقا گفت
_حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
_احسنت.دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید😊
مهیا با ذوق گفت
ساِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید😅
همه با تعجب 😳به مهیا نگاه می ڪردند
حاج آقا موسوی خندید
_پس احمد آبرومونو برد😁
_نه اختیار دارید حاج آقا😅🙈
مهیا رو به مریم گفت
_مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد
_بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
_بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب😳 بالا آورد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد
_میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام (بله خداروشڪری)
گفت
_میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو🖥 به سمتشان چرخاند
_بله حاج آقا بفرمایید
_احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان👳♀ ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد
_خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
بقیه حرفش را تایید ڪردن
جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود😠
_خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
_من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست😠☝️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_وسه مهیا با دیدن پنج تا بسیجی🖐 ڪه دوتا از آن
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وچهار
_منظوری نداشتم خانم رضایی😒
آروم زیر لب گفتم
_بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
_مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
_نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد😟
به خانه رسید...
خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست🙁
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد...
امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح☀️ تا غروب🌙 ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی🗣 و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد....
آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو 🏃به طرفشان رفت
_هوووووی داری چیکار میڪنی😠
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد. 😏
مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
_خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
_آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد😠😵
_غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد
_مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای 😠به عطیه رفت
_تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
_زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد...
_اینجا چه خبره...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_وچهار _منظوری نداشتم خانم رضایی😒 آروم زیر لب
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وپنج
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد
_بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
_قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت...
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
_اینجا چه خبره😐
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد😳😦
_آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد😏
_دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد✋
سآروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
_ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
_خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
_خانم رضایی آروم باشید لطفا😠
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی👥👥 که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد...
شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
_داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
_بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صدایش را بالا برد😠
_مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe