رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_ام _جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ _جان
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_ویک
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها🍠 را روی زمین گذاشت
و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد
_سلام مهیا جونم خوبی🤗
_خوبم سارا جون تو خوبی☺️🤗
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
_خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای
_واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار😊
_فردا؟؟ 😳
_آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا😅
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت
_نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
_اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم😊
_مرسی عزیزم
_خب دیگه من برم
_کجا تازه اومدی
_نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم☺️
_باشه گلم
_راستی حال سید چطوره
همه با تعجب😳😳 به مهیا خیره شدند
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
_خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه☺️
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت
_مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن😟
مریم ریز خندید😄🙊
_آخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما «آقای مهدوی» صداش میکنن تو اینو گفتی تعجب کردند😅
_اها خب من برم😅🙈
_بسلامت گلم😊
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود
وارد خانه ڪه شد...
پدرش در حال ✨نماز خواندن✨ بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش رفت...
لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ 💻خودش را روشن ڪرد روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت یڪ آویز فیروزه ای داشت فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد
وقت نداشت باید دست به کار می شد
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد👌 دست بہ ڪار شد
گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد... 😇
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_ویک همزمان سارا و نرجس وارد شدند سارا با د
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_ودو
مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد استاد چه می گفت...
دیشب اصلا نخوابیده بود همه وقت را صرف طراحی📋🖊 سه تا پوستر ڪرده بود خیلی روی آن طرح ها حساسیت نشان داده بود...
حتی برای طرح های استاد صولتی هم اینگونه وسواس نداشت
با ضربه ای که زهرا به پهلویش وارد ڪرد از خواب پرید😬
تا می خواست به زهرا بدوبیراه بگوید زهرا با ابرو به استاد اشاره ڪرد
_خانم رضایی حواستون هست😐
_نه استاد خواب بودم😴
با این حرفش دانشجوان شروع به خندیدن😁😂 ڪردند
رو به همه گفت
_چتونه حقیقتو گفتم خو😬
_خانم رضایی بفرمایید بیرون😠
مهیا بدون هیچ بحثی وسایلش را جمع کرد
_خدا خیرت بده استاد
قبل از اینڪه از ڪلاس خارج شود استاد گفت
_خانم رضایی لطفا قبل اینڪه برید منزل استراحت ڪنید برید درس منو حذف ڪنید😠
_چشم استاد
سوار تاکسی🚖 شد و موبایلش📲 را دراورد یڪ پیام از همان شماره ناشناس داشت
_زبون دراز هم ڪه هستی
زیاد اهمیت نداد حدس می زد ڪه یڪی از بچه ها دانشگاست ڪه دوست داره یڪم تفریح ڪنه
شماره مریم را گرفت نگاهی به اسمی ڪه برای شماره مریم سیو ڪرده بود انداخت و ریز خندید🙊😁 اسمش را "خواهر مجاهد" سیو ڪرده بود
_سلام مهیا خانم😍
_سلام مریم جان ڪجایي😊
_پایگام عزیزم
_خب من طرحارو آماده ڪردم بیارم برات😇
_واقعا؟؟وای دختر تو دیگه کی هستی😍
_ما اینیم دیگه هستی بیارم😉
_آره هستم بیار منتظرتم😍
مهیا احساس خوبي نسبت به مریم داشت....
اصلا مریم نظرش را در مورد آن تصویری ڪه از دخترای محجبه در ذهنش ساخته بود تغییر داد😍
_ممنون همینجا پیاده میشم
بعد حساب کردن کرایه پیاده شد
فاصله ی خیلی کمی تا مسجد✨ بود
به پایگاه رسید بدون آنڪه در را بزند وارد شد
ولی با دیدن صحنه روبه رویش شوڪه شد و سرجایش ایستاد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_ودو مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد ا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وسه
مهیا با دیدن پنج تا بسیجی🖐 ڪه دوتا از آن ها روحانی👳 هستن و رو به رویشان سارا و نرجس و مریم نشسته بودندشوڪه شد😧😳
مریم به دادش رسید
مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود
_سلام مهیا جان
مهیا به خودش آمد
سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد
همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی💺 نشسته بود
اما روحانی مسنی👳 با لبخند روبه مهیا گفت
_علیڪ السلام دخترم بفرما تو😊
مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد
روحانی جواني ڪه آن روز هم در بیمارستان🏥 بود رو به حاج آقا گفت
_حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحي پوسترارو به عهده گرفتند
حاج آقا سری تڪون داد
_احسنت.دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید😊
مهیا با ذوق گفت
ساِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید😅
همه با تعجب 😳به مهیا نگاه می ڪردند
حاج آقا موسوی خندید
_پس احمد آبرومونو برد😁
_نه اختیار دارید حاج آقا😅🙈
مهیا رو به مریم گفت
_مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات
فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابي که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد
_بدینشون به آقای مهدوی
مهیا به سمت شهاب رفت
_بگیر سید
شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب😳 بالا آورد
اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا می ڪرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد
_میگم سید حالتون بهتر شد؟
شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند
در حالي ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام (بله خداروشڪری)
گفت
_میشه ما هم ببینم شهاب
شهاب مانیتورو🖥 به سمتشان چرخاند
_بله حاج آقا بفرمایید
_احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی
روحانی جوان👳♀ ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد
_خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه
بقیه حرفش را تایید ڪردن
جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود😠
_خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟
مهیا اخمی به شهاب ڪرد
_من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحي ڪنم پس این حرفا نیاز نیست😠☝️
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_وسه مهیا با دیدن پنج تا بسیجی🖐 ڪه دوتا از آن
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وچهار
_منظوری نداشتم خانم رضایی😒
آروم زیر لب گفتم
_بله اصلا ڪاملا معلوم بود
رو به مریم گفت
_مریم جان من خستم اگه کاری نداری من برم
_نه عزیزم زحمت ڪشیدی
بعد از خداحافظی به طرف خانه رفت در طول راه به این فڪر می کرد که چطور توانست اینقدر راحت با این جماعت صحبت ڪند با اینڪه همیشه از آن ها دوری مے ڪرد😟
به خانه رسید...
خانه غرق در سڪوت بود به اتاقش رفت از خستگی خودش را روی تخت انداخت
زندگی برایش خسته ڪننده شده بود هر چه فڪر می کرد هدفی برا خود پیدا نمی ڪرد اصلا نمی داند مقصدش ڪجاست🙁
دوست داشت از این پریشانی خلاص شود
روزها می گذشت و مهیا جز دانشگاه رفتن و طراحی پوستر ڪار دیگه ای نمی ڪرد...
امروز هم از همان روزهای خسته ڪننده ای بود ڪه از صبح☀️ تا غروب🌙 ڪلاس داشت و مهیا را از نفس انداخته بود
مهیا خسته و بی حال وارد کوچه شد نگاهی به درمشکی رنگ خونه ی مریم انداخت با شنیدن صدای داد مردی🗣 و گریه زنی قدم هایش را تندتر کرد
به آن ها که نزدیک شد....
آن ها را شناخت همسایه یشان بود عطیه ومحمود
محمود دست بزن داشت و همیشه مهیا از ڪتڪ خوردن عطیه عصبی می شد
با دو 🏃به طرفشان رفت
_هوووووی داری چیکار میڪنی😠
محمود سرش را بلند کرد با دید مهیا پوزخندی زد. 😏
مهیا دست عطیه را گرفت و به طرف خودش کشید
_خجالت نمی کشی تو خیابون سر زنت داد می زنی
_آخه به تو چه جوجه زنمه دوست دارم
مهیا فریاد زد😠😵
_غلط ڪردی دوس داشتی مگه شهر هرته هاا
عطیه برای اینکه می دانست همسرِ معتادش اگر عصبی بشه روی مهیا هم دست بلند می کند سعی در آروم کردن مهیا کرد
_مهیا جان بیخیال عزیزم چیزی نیست
مهیا چشم غره ای 😠به عطیه رفت
_تو ساڪت باش همین حرفارو میزنی که این از اینی که هست گستاختر میشه
محمود جلو رفت
_زبونت هم که درازه نزار برات ببرمش بزارم کف دستت
ـــ برو ببینم خر کی باشی
محمود تا می خواست به مهیا حمله کند با صدایی ڪه آمد متوقف شد...
_اینجا چه خبره...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #سی_وچهار _منظوری نداشتم خانم رضایی😒 آروم زیر لب
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #سی_وپنج
شهاب در حیاط قدم می زد و با تلفن📲 صحبت می کرد
_بله حاج آقا ان شاء الله فردا صبح سبزیارو میارن خونمون اینجا خواهر زحمت پاڪ کردنشو میڪشن
_قربان شما یا علی
چشمانش را بست نفس عمیقی کشید ولی با شنیدن داد وبیدادی چشمانش را باز کرد به سمت در رفت...
با دیدن محمود همسایه اشان که قصد حمله به دوتا خانمو داشت زود به طرفش رفت
_اینجا چه خبره😐
همه به طرف صدا برگشتن شهاب با دیدن مهیا شوکه شد😳😦
_آق شهاب بیا به این دختره بگو جم کنه بساطشو بره دعوا زن و شوهریه دخالت نکنه
مهیا پوزخندی زد😏
_دعوا زنو شوهری جاش تو خونه است تو که داشتی وسط کوچه می زدیش بدبخت معتاد
محمود دوباره می خواست به طرفشون بیاید که شهاب وسطشان ایستاد✋
سآروم باشد آقا محمود زن حرمت داره نمیشه که روش دست بلند کرد اونم وسط کوچه
محمود که خمار بود با لحن خماری گفت
_ما که کاری نکردیم آق شهاب این دختره است که عصبیم میکنه یکی نیست بهش بگه به تو چه جوجه
مهیا بهش توپید
_خفه شو بو گندت کشتمون اصلا سید این مگه حالیش میشه حرمت چی هست
شهاب با اخم نگاهی به مهیا انداخت
_خانم رضایی آروم باشید لطفا😠
مهیا اخمی کرد و رویش را به طرف عطیه که در حال گریه زاری بود چرخاند نگاهی به مردمی👥👥 که اطرافشون جمع شده بودند انداخت مریم و مادرش وسط جمعیت بودند
شهاب داشت محمود را آروم می کرد ولی محمود یک دفعه ای عصبی شد و به طرف عطیه حمله کرد که مهیا جلوی عطیه ایستاد محمود که به اوج عصبانیتش رسیده بود مهیا را محکم روی زمین هل داد مهیا روی زمین افتاد و سرش به زمین برخورد کرد...
شهاب سریع محمود را کنار کشید و فریاد زد
_داری چیکار میکنی
مهیا با کمک مریم و مادر شهاب سر پا ایستاد پیشونیش زخم شده بود
_بدبخت معتاد تو جات اینجا نیست اصلا باید بری تو آشغالدونی زندگی ڪنی ڪثافت
شهاب صدایش را بالا برد😠
_مهیا خانم لطفا شما چیزی نگید...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #پنجم #هوالعشق #غروب_دلتنگ_عاشق -فاطمه خانوم اینجا وایسید
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #ششم
#هوالعشق
#نفس_فاطمه
#زینب_نوشت
-مامان جان اونارو اونطور گره نزن ٬پاپیونش کن ٬ 🎀ببین اینطوری
-وا مادر خب منم اینطوری زدم دیگه پانیون
-واااای مردم از خنده مامان٬پانیون نه پاپیون😁🎀
-حالا همون پاسیون هر پاچیزی که هست
-الهی دورت بگردم ملیحه خاتون
-خدانکنه زینبم
صدای تلفن ☎️خانه توجهم را جلب کرد
٬به سمت تلفن گام برداشتم علی بود صدایش میلرزید و نفس نفس میزد.
-الو داداش٬چیشده٬الووو
-زینب...زینب بیا..... فاطمه..😞😨
-فاطمه چیی؟
-فاطمه تصادف کرده.
-یا فاطمه زهرا😰
تلفن از دستم افتاد روی سرامیک و مانیتورش شکست مادر با وحشت به طرفم برگشت٬ماتم برده بود.
-چیشده زینب چرا رنگت پریده دختر؟
-....
-زینببببب چیشده جون به لبم کردی
-فاطمه تصادف کرده مامان
-یا جدسادات😱
با مادر سریع حاضر شدیم
و به طرف بیمارستانی که علی ادرسش را پیامک کرده بود راه افتادیم٬تمام بدنم میلرزید مادر فقط ذکر میگفت و گریه میکرد..
-دکتر سماوات به بخش آی سیو ...دکتر سماوات به بخش آی سیو
صدای بیمارستان شلوغ در ذهنم اکو میشد .
در راهرو به دنبال علی میگشتم ته سالن دوم آن را پیداکردم ٬باچادر مادر را به آن سمت هدایت کردم٬حدسم درست بود علی آشفته تر از آشفتگان جهان بود..
-علی داداشم٬سلام
-فاطمه...😣😞
-علی مادر چیشد؟چطور تصادف کردید؟الان فاطمه کجاست؟دکترا چی گفتن؟اخه ما که..
-الله اکبر مامان تروخدا یک دقیقه وایسید دیگه
_٬داداش؟الان فاطمه کجاست؟
-فاطمه...
مثل دیوانه ها شده بود
به گوشه ای خیره بود و بعد هر سوالم نام فاطمه را نجوا میکرد ٬هرکس نمیدانست من میدانستم جانشان به هم وابسته بود.. اینطور نمیشد
خودم باید با دکترش صحبت میکردم٬در اتاق باز شد و پزشک کهنسالی با عینک فرم پروفسوری سمتمان آمد
-همراه خانم پایدار؟
-بله ماهستیم
-لطفا همراهم بیاید
-من میرم زینب
-نه داداش تو حالت خوب نیست باید..
-پس باهام بیا
مادر روی صندلی نشست و همراه علی به اتاق پزشک رفتیم.دکتر سریعا توضیحاتش را شروع کرد ...
-خب ببینید٬خانم پایدار دچار ضربه مغزی شدند و الان در حالت کما به سر میبرند
در همین لحظه علی روی صندلی سر خورد و جسم ناتوانش را به آن تکیه داد
-به نخاع ضربه شدیدی وارد نشده اما این احتمال وجود داره بعد بهوش اومدنشون یک دستشون فلج بشه.
علی یاحسین گفت و شانه هایش میلرزید😰😭 و من تنها درشوک بودم😳😰 که مگر چه شده فاطمه اینطور شد و علی حالش خوب است.
-و یک بحث دیگه اینکه ممکنه بعد بهوش اومدن حافظه کوتاه مدتشون رو از دست بدن
-یعنی چی دکتر؟
-شما خواهرشون هستید؟
-نه خواهر همسرشون تازه میخواستند عقد کنن
-یعنی شاید هیچ کدوم شمارو به یاد نیاره..
اینبار علی لب به سخن باز کرد٬
-خوب میشه؟
-ما سعیمونو میکنیم بقیش باخداست دعا کنید
علی سریعا از اتاق خارج شد
٬باعذر خواهی به سمت علی دویدم و دیدم در راهرو رفته و به در میکوبید تمام بیمارستان راجمع کرده بود برادرم وجودش را میخواست و به او نمیدادند ٬چند مامور ازحراست امدند و علی را به بیرون هدایت کردند.
مادر فقط گریه میکرد و من میان زمین و اسمان مانده بودم...
علی در حیاط بیمارستان راه میرفت بی قرارتر از بیقراری های ادم ها چون عاسق بود٬عاشق..
به پدر و مادر فاطمه تلفن زدم تا موضوع را گفتم
مرا به هزار حرف ناجور بستند😔 و گفتند شما لیاقت دختر ما را ندارید ودوروز کنار شما بود به کشتنش دادید از شما شکایت میکنم ادم کش ها و ..
مادر به نمازخانه میرفت
و دعا میکرد٬پدر هم که رسید مشغول دلداری مادر شد٬
علی سرگردان بود می آمد و میرفت پشت در اتاق به شیشه ای مینگریست که صورت و جسم فاطمه اش را قاب کرده بود...
فاطمه خواب بود خوابی عمیق..
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
#نفس_فاطمه
#عاشقانه_دو_انسان_خدایی
#نبود_فاطمه
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #ششم #هوالعشق #نفس_فاطمه #زینب_نوشت -مامان جان اونارو اون
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #هفتم
#هوالعشق
#تو_بی_من_نرو
#علی_نوشت
قدم هایم را باسختی برمیداشتم
٬سخت بود نبود فاطمه٬رفته رفته این محبت الهی در وجودم وسیع تر میشد و قلبم را تسخیر میکرد؛
پشت شیشه فاطمه ام را میدیدم٬خنده هایش را به یاد آوردم ٬لبخندی کج و کوله گوشه لب هایم نقش بست.ارام نفس میکشید٬معصومانه چشم هایش را روی هم گذاشته بود٬او به خاطر من خودش را جلوی کامیون انداخته بود ٬چه زیبا شده بود با آن چادر رنگی اما وقت نشد به او بگویم...😞😢
صورتش خراشیده شده بود٬سرش را باند پیچی کرده بودند٬لوله ای در دهانش گذاشته بودند احساس میکنم اذیتش میکند... اه چقدر بیرحمند
٬دست هایم روی شیشه بود خودم را گناهکار میدانستم و به ماشینم لعنت میفرستادم٬
دو هفته گذشته بود
و هنوز فاطمه ام چشم باز نکرده بود٬خانواده اش وقتی امدند به جای پرسیدن حال دخترشان مامور اورده بودند 😣و پدر فاطمه مرا به لگد بست ومن دم نزدم حتی از خود دفاع هم نکردم چون من مقصر بودم...😓😞
به ماشین که رسیدم لگدی محکم به اندامش انداختم
درش را که باز کردم بوی فاطمه ام را میداد ٬بغضم سرباز کرد و سرم را روی فرمان گذاشتم نمیدانستم انقدر دوستش دارم٬اما هنوز به او نگفته بودم.. لعنت به من.
گلی🌹 که برایش خریده بودم روی صندلی بود.
اما چه فایده او نیست که با لمس دستانش بر روی گلبرگ ها به انها زیبایی ببخشد اون نیست که با ذوق دخترانه اش عطر گل را با ولع ببوید٬او نیست که با چشم هایی که حتی به وضوح نمیدانستم قهوه ایست یا عسلی قدر دان به من نگاه کند.
دلم تنگ است٬دلم تنگ است برای بودنش ٬برای آن چشم های قهوه ای عسلی؛آری فاطمه جان کجایی که علی بدون تو نفس کم اورده..
به خانه میروم
٬همان پیراهن و شلوار انتخاب فاطمه را میپوشم ریش هایم بلندتر شده اما رمقی برای مرتب کردنشان ندارم ٬چه بهتر..
انگشتر عقیق که فاطمه ام برایم خریده بود به دست میکنم٬از عطری که او دوست داشت به ریش هایم کشیدم٬برای دیدنش اماده میشدم پس باید بهترین باشم٬پزشک معالج گفته بود که امروز میتوانیم ملاقاتش کنیم٬
هوا رو به سرما میرفت؛
سوار ماشین شدم و به سمت گل فروشی فرمان را کج کردم رفتم و برایش گل نرگس🌼 که عاشقش بود خریدم ٬به گل نرگس حسادت میکردم که فاطمه ام اینطور عاشقشان بود.راهم به سمت بیمارستان کشیده شد همه چی حاضر بود برای رؤیت ماهم..
-سلام زینب جان
-سلام ٬ به به چه خوشتیپ کردی برادر
-برای فاطمس..
زینب بغض گلویش را گرفت و چادرش را روی صورتش کشید و گریه کرد
-گریه نکن خواهرم عه چرا اخه.من برم ببینمش با اجازه..
-داداش صب..
صدای پدر فاطمه راشنیدم که پشت سرم ایستاده بود٬عصبی نفس میکشید سلام مردم خواستم رد شوم که بازویم را محکم چشبید
-کجا با این عجله؟😠
-میخوام فاطمه خانومو ببینم🙁😥
-د نه د نمیشه٬خیلی پررویی که فکر کردی اجازه میدم بهت..
-یعنی جی؟چرا اجازه نمیدید؟😟
-واسه این
یک مشت حواله صورتم کرد
اما اینبار تسلیم نمیشدم دلم ارام نداشت بازویم را محکم کشیدم وبه سمت اتاقش دویدم....
به پشت پنجره که رسیدم
دایی فاطمه مرا محکم به دیوار کوبید لحظه ای نفسم رفت..دوباره به سمت اتاق دویدم در را باز کردم و فاطمه را صدا زدم با تمام وجودم از او میخواستم بلند شود ٬بلند شود و بگوید من حتی راضی نیستم خط کوچکی روی صورتت بیفتد بیدار شود و بگوید چقدر عاشقش هستم بگوید علی بی من میمرد بگویدددد.
من را کشان کشان به بیرون میبردند و من دبوانه وار فاطمه را صدا میزدم
که صدای دستگاه کنارش بلند شد پزشکان به سمت فاطمه دویدند دستان من رها شد اما اینبار حراست بیمارستان من را به بیرون کشیدند٬پشت شیشه میکوبیدم و ارام نداشتم..
به روی زمین افتادم و جدم را قسم دادم به بودن فاطمه به نفس کشیدنش ٬فاطمه زهرا را به حسینش قسم دادم به زینبش به حسنش ..
درحالی که در راهرو سجده کرده بودم دستی روی شانه ام نشست سرم را که بلند کردم
دکتر را دیدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #هفتم #هوالعشق #تو_بی_من_نرو #علی_نوشت قدم هایم را باسختی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #هشتم
#هوالعشق
#علی_نوشت
سرم را بالا اوردم
دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم
-شادوماد مژدگونی بده😊
-واقعااااا؟؟😳😊
-چی واقعا؟
-بهوش..
-ای کلک بدون شیرینی؟😁
قلبم💓 روی هزار رفت
همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم .
-کی میتونم ببینمش؟
-هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد.
-خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم
-مبارکت باشه گل پسر😉
نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم
و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬
مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت
همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم
خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود.
در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند...
-فاطمه خانوم؟😊
-شما کی هستید؟جلو نیاید
-فاطمه...😟
-جلو نیااااااا😨😭
-باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که..
-نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون
فاطمه ام مرا نمیشناخت٬
دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬
خدایااا فاطمه ام را به من برگردان
٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد
دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ...
به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم
که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت.
نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم.
در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا...
بغض گلویم را گرفت
به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من #عاشقش_هستم
اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬
درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم #هست
آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ...
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده: نهال سلطانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃 قسمت #هشتم #هوالعشق #علی_نوشت سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را
🍃🌺رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #نهم
#هوالعشق
#علی_نوشت
به بیمارستان برگشتم
تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬#خالی بود.😟
به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت:
خانواده اش اورا مرخص کرده اند
اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟
سریعا سوار ماشین💨🚕 شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا..
در را باز نکردند
هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من.
همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود...
۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد
-اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو😠
-سلام٬حالشون چطوره؟😥
-خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟😏😠
-اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف
بزنم😞✋
-اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که...
من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست😏 دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست😎😏 توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬
از عصبانیت😡 سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در #بسته شد..
به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم
او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش..
فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند
٬فکر ....نه خدایا نههه.....😰
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#بهترین_حادثه_میدانمت
#عاشقانه_ای_برایت
📚 @romankademazhabe