رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_بیست_و_هشتم -کی؟ -حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_نهم
*
دوم شخص مفرد
اینطور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
ما همه چیزو دربارهش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن.
چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. اینطور که خانم صابری میگفت، خوشبختانه هیچ نشونهای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چتها و پیامهاش.
چندبار هم دانشگاهیهاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوارکنندهست.
یعنی میتونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهمتر، آتو دست کسی نداره.
خانم صابری یه چیز جالبی دربارهش میگفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره میپرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت میکنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا میتونه بکنه.
نمیدونم قبول میکنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه.
شاید من اگه بودم قبول نمیکردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمانبره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت میتونه نفوذ کنه.
تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه میتونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی میره آلمان.
فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
نمیدونم اون دختر از این که میخواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟
وقتی اجازهش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری میری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت.
بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته میخوای منو با این اژدها تنها بذاری؟!
به مرتضی اشاره میکرد! راست میگفت، تو که نبودی خونه رو نمیشد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف میشدیم...
دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همهمون دعا میکنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان...
دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسهش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر میفهمیم.
من نمیتونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جنابپور بربیام.
خانم صابری هم حرفشو تایید کرد.
اینطور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جنابپور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست.
توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب میکنه و میکشونه توی کلاسای موسسهش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگیشون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن.
بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع میشه، کمکم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار میکشه به عرفانای کاذب.
قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جنابپور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب میده و حاضره همکاری کنه یا نه...
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_بیست_و_نهم * دوم شخص مفرد اینطور که خانم حسینی و همکاراش درباره دخ
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سیام
این بار در پارک قرار گذاشته است. نشستهام تا برود آبمیوه بخرد و بیاید.
به این فکر میکنم که این بار هم جواب سوالاتم را قطرهچکانی و نصفهنیمه میدهد یا دقیق تلکیف را روشن میکند؟
با آبمیوه میرسد و تعارف میکند. تشکر میکنم و میگویم:
-تونستین چیز دیگهای بفهمین؟
بیمقدمه میرود سر اصل مطلب:
-به شما بستگی داره دخترم.
-یعنی چی؟
کامل به طرفم برمیگردد و میگوید:
-مامانت خیلی دوست دارن بهشون توی موسسه کمک کنی، نه؟
سر تکان میدهم:
-آره ولی از وقتی فهمیدم اونجا چه خبره اصلا میلی به اینکار ندارم.
-ولی باید حداقل تا قبل رفتنت بهش کمک کنی! درواقع به ما.
شاخ درمیآورم: چرا؟
-ببین... ما باید دقیقا بفهمیم اون موسسه تحت نظر کی اداره میشه، از کجا تامین میشه و اهداف بلندمدت و کوتاهمدتش چیه. برای این که بفهمیم، باید یه نفر رو اونجا داشته باشیم. تو بهترین گزینهای از دید من. اما بازم، هرجور صلاح میدونی. هیچ اجباری نیست.
خون به مغزم هجوم میآورد. یعنی باید بروم جاسوسی کنم، آن هم از مادرم؟! مسخره است! این را بلند میگویم.
دستانم را میگیرد:
-ببین عزیزم، اولا گفتم هیچ اجباری نیست. دوما شما از مادرت جاسوسی نمیکنی. مگه خودت نگفتی مامانت هم یکی از اعضای هیئتمدیرهست؟ شاید خودشم نمیدونه چکار میکنه. یه درصد احتمال بده با این کارت، بتونی به مامانت کمک کنی و زودتر از این جریان بکشیش بیرون. تازه این غیر از کمکیه که به دخترا و زنهای کشورت میکنی.
وقتی یه مشکلی، یه کاستیای توی جامعه هست، همه ما شرعا مسئولیم اگه کاری ازمون برمیآد انجام بدیم. درسته؟
هیچ نمیگویم و فقط سعی میکنم جلوی سرازیر شدن اشکهایم را بگیرم.
ادامه میدهد:
-ببین... این همه دختر و زن دارن میافتن توی منجلاب فساد؛ اونم فساد فکری. میتونی خودت رو جای یکی از اونا بذاری؟ نمیشه بگی به من ربطی نداره. اگه الان جلوی این فسادو نگیریم، دیر یا زود دامن همهمونو میگیره.
اریحا... زشته که ما زنها، خودمون نتونیم خودمونو جمع کنیم. غیرت که فقط برای مردا نیست. زشته ما بیغیرت باشیم و وایسیم نگاه کنیم چه بلایی داره سر همنوع و همجنسمون میاد.
راست می گوید؛ اما مادرم است. بین دوراهی ماندهام. مادرم، یا کشورم؟ هردو عزیزند.
مادر من هرکاری کرده باشد، مادر من است. روی چشمم جا دارد. حتی اگر برایم کم گذاشته باشد، حتی اگر مجرم امنیتی باشد، بازهم دلیل نمیشود حرمتش را بشکنم.
میگویم:
-درست میگین، ولی مامانمه! این خیانت نیست بهش؟ این نامردی نیست؟
-نامردی اینه که انحراف مامانت رو ببینی، اما دست رو دست بذاری تا جرمش سنگینتر شه یا اگه جرمی نکرده، بعدا آلوده بشه و نشه کاریش کرد. بهت قول میدم، اگه بیگناه بود مشکلی براش پیش نیاد. و اگه گناهکار بود سعی کنم براش تخفیف بگیرم. این جاسوسی نیست اریحا. خیانت هم نیست. ولی بازم، هرجور راحتی.
سرم را پایین میاندازم. دوست دارم بدانم اگر خودش بود چکار میکرد؟ زمزمه میکنم:
-بذارین یکم فکر کنم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدوسیوشش 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16631567164981
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سیام این بار در پارک قرار گذاشته است. نشستهام تا برود آبمیوه بخرد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_یکم
پیشانیام را میبوسد:
-مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری.
و می رود و من را با یک دوراهی تنها میگذارد.
شاید این سختترین امتحان زندگیام باشد. کاش میشد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداریام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم.
بیاختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب میدهد:
-سلام عزیز دلم.
-سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول.
-سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟
کاش میشد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط میگویم:
-الحمدلله.
-دیگه چه خبر؟
-سلامتی... میگم عزیز... میشه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟
-من که همیشه دعات میکنم، اینجا هم دائم به یادتم.
-نه... دعای ویژه میخوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست.
-ان شالله عزیزم. حتما دعا میکنم.
مکالمهمان که تمام میشود، با خودم فکر میکنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق میافتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد.
سراغ عمو صادق را از زنعمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید.
باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغلهاش، زیاد به باغش سر میزند.
در باغش گلخانه دارد و بچههایش گلدانهای زینتی پرورش میدهند.
چندنفر را همینطوری برده سر کار.
مقابل در باغ پارک میکنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی.
چندبار به در باغ ضربه میزنم و صبر میکنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش میرسد:
-کیه؟
احمد است، کوچکترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده.
میگویم:
-مهمون نمیخواین پسرعمو؟
در باغ باز میشود و احمد با چشمان متعجب نگاهم میکند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. میگویم:
-تنها اومدم.
احمد لب میگزد:
-نباید تنها میاومدین... خطرناکه.
-حالا راهم نمیدی؟ برگردم؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سی_و_یکم پیشانیام را میبوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو میگیری. و م
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_دوم
خجالتزده میگوید:
-ببخشید... بفرمایین.
راه را برایم باز میکند. درحالی که وارد میشوم میپرسم:
-عمو هستن؟
-آره. آخر باغن. بفرمایین.
چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاقهایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد میشود.
عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا میکنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسبسواری انتخاب کرده و وقتهای آزادش را اسبسواری میکند. میگویم:
-سلام عمو!
عمو برمیگردد و از دیدنم جا میخورد.
صورتش باز میشود و لبخند میزند:
-سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟
-با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش!
گله مندانه میگوید:
-چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه!
و میرود که دستهایش را بشوید. میگویم:
-من رزمیکارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری میزنمش که اسمشم یادش نیاد.
-همینه میگم بچهای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه.
بحث را ادامه نمیدهم. راست میگوید. از احمد میخواهد برایمان چای بیاورد و مینشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمیدانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو میگوید:
-خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟
آه میکشم:
-دلم میخواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن.
-درباره چی؟
الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت میزدم.
نمیتوانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم:
-برم آلمان عمو؟
احمد چای را روی سکو میگذارد و میرود. عمو یک استکان و فنجان برمیدارد و میپرسد:
-میری چکار کنی مثلا؟
-فرصت مطالعاتی.
حرفی نمیزند. دارد چای را داخل نعلبکی میریزد تا خنک شود.
دوباره میپرسم:
-نظری ندارین؟
-میمونی یا برمیگردی؟
قاطعانه میگویم: برمیگردم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سی_و_دوم خجالتزده میگوید: -ببخشید... بفرمایین. راه را برایم باز م
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_سی_و_سوم
و ادامه میدهم:
-راستش میترسم یکم. حس میکنم محیطش خیلی برام غریبهست.
عمو فقط آه میکشد و خیره میشود به روبهرو. فکر کنم چندان راضی نباشد اما میگوید:
-هرچی که فکر میکنی صلاحه انجام بده. تازه اونجا تنها نیستی. بالاخره خانواده داییت هستن. اما بازم، اگه فکر میکنی نفعش بیشتر از ضررشه برو.
-چه ضرری؟
کمی از چایی را بدون قند مینوشد: اریحا جان، مگه اینا رو بارها به شما نگفتن؟ این که شماها خانواده نیروهای مسلحین. باید خیلی احتیاط کنین. خیلی راحت ممکنه خدای نکرده زبونم لال بهت تهمت جاسوسی و دور زدن تحریم و تروریسم و اینجور چیزا بزنن. اونوقت تا بیای ثابت کنی کلی از عمرت هدر رفته...
بارها شده از طرف آتو گرفتن و مجبورش کردن جاسوسی کنه.
خیلی این چیزا هست. قضیه به این سادگی نیست اریحا؛ حداقل برای یکی توی موقعیت تو.
تمام حرفهای عمو را میدانم. ترسم از همین است. میگویم:
پس چرا این مدت که با مامانم میرفتیم آلمان هیچوقت مشکلی پیش نیومد؟
میخندد:
-اونم امداد غیبی بوده حتما.
و جدی میشود:
-مسائل امنیتی رو جدی بگیر اریحا.
-منظورتون اینه که نرم؟
شانه بالا میاندازد:
-نه دقیقا. برو ولی مواظب باش آتو دست کسی ندی. خیلی باید دقت کنی.
چند دقیقه سکوت میشود. برای این که حال و هوایم را عوض کند میگوید:
-ببینم... اصلا تو چرا ازدواج نمیکنی؟
جا میخورم از سوال عمو و به رسم دخترهای محجوب و نجیب سر به زیر میاندازم:
-زوده هنوز.
-چیچی و زوده؟ زود مال دخترای چهاردهسالهس. نه تو.
-نه الان وقتش نیست عمو.
-پس کی وقتشه؟
لبم را میگزم. جوابی ندارم. تعللم برای ازدواج بخاطر شرایط خانوادگیام بوده، و شاید تردید خودم.
رابطه سرد پدر و مادر و مردن روح زندگی را که در خانه میبینم، از ازدواج میترسم. هیچ تضمینی نیست که سرانجام من هم مثل آنها یا بدتر نشود.
میدانم ترسم تا حد زیادی نابجاست، اما دست خودم نیست. هنوز با این مسئله کنار نیامدهام. از سوی دیگر، اصلا شرایط خانواده اجازه پیش کشیدن مسئله ازدواج من را نمیدهد. من هم کسی نیستم که برای خودم ببرم و بدوزم.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛