eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
4هزار دنبال‌کننده
205 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞 #رمان_حورا #قسمت_سی_ام "مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت خرابم میڪند هر دم فریب چشم جا
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀 و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود. زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت. وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه. _حورا خانم؟ ڪارتون دارم. حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری... _مامان نیست. حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت. _حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟ _خجالت نیست... _آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم. _چے؟ بفرمایید. مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند. دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم. راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه. حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد. تا به حال او را از نزدیک ندیده بود. موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل. حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت. _برای اولین بار نگاهم ڪردے اما... ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال.. خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی. _خب؟ _سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن. حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین. _حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی. حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟ _اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم. 📚 @romankademazhabe 🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
رمـانکـده مـذهـبـی
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_سیم از اتاق خارج شد،باور نمی کرد که کمیل تا بازداشگاه او را همراهی نکرده،در
کمیل عصبی مشتی بر روی میز زد،امیرعلی با شتاب به سمتش رفت و بازویش را گرفت و گفت: ــ آروم باش مرد مومن ــ چطور آروم باشم، فرار سهرابی کم بود،این روزنانه ها و نشریه هاچیه؟؟ ــ نمیدونم والا،منم فک میکردم قضیه ی خیلی ساده ای که زودی تموم میشه میره،اما مثل اینکه اینطورنیست،اینکه دارن نشریه پخش میکنن خیلی عجیبه،همیشه فعالیت های ضد انقلابی مجازی بوده،تعجب میکنم الان دارن نشریه و سخنرانی میدن بیرون ــ یه حدسایی میزنم اما باید یکم بیشتر تحقیق کنیم، بگو خانم شرفی ،خانم حسینی رو بیاره اتاق بازجویی ــ به نظرم خبردار نشه بهتره؟بلاخره روحیه اشو میبازه ــ مجبورم امیرعلی،شاید از چیزی خبر دار باشه ــ شاید،من برم هماهنگ کنم!! با خروج امیر علی از اتاق،سریع چند نمونه از نشریه ها را برداشت و از اتاق خارج شد،قبل از اتاق بازجویی به اتاق گروه خودش رفت و پرونده ای که امیرعلی به او تحویل داده بود ،را با توضیحات به گروه تحویل داد و روند کار را برایشان توضیح داد و بعد از اطمینان از اینکه همه ی کارها به خوبی در حال انجام هستند ،به اتاق باز جویی رفت. با دیدن سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،از چشمان پف شده و سرخش ،سخت نبود فهمیدن اینکه دیشب حال بدی داشته. با ناراحتی روی صندلی نشست،منتظر ماند سمانه حرفی بزند اما سمانه حرفی برای گفتن نداشت! ــ سلام،خوبید؟ ــ سلام ،به نظرتون خوب به نظر میرسم؟ ــ باید باهم حرف بزنیم ــ گوش میدم کمیل نشریه ها را روبه روی سمانه گذاشت: ــ در مورد اینا چی میدونی؟ سمانه نگاهی به آن ها انداخت ،با دیدن متن های ضد نظام،که کلی حرف دروغ در مورد جنایات دروغین نظام بود،چشمانش از تعجب گرد شده اند، کمیل با این عکس العمل مطمئن شد که سمانه از این نشریه ها بی خبر هستش. ــ اینا چین دیگه؟ ــ میدونی اینارو کجا پیدا کردیم؟؟ ــ کجا؟ ــ تو اتاق کارت.... سمانه شوکه به کمیل خیره شد و زمزمه کرد: ــ چی؟ ــ امروز چند نفرو فرستادم تا پوستر و cdکه سهرابی بهت داده بیارن،اما تو دفترت ازشون خبری نبود. ــ غیر ممکنه،من خودم گذاشتمشون روی فایل کنار کمد. من برا چی باید دروغ بگم آخه؟ کمیل اخمی بین ابروانش نشست! ــ من نگفتم دروغ میگید ،چیزی نبوده،یعنی برشون داشتن تا به دست ما نرسن،موقع گشتن چندتا بسته برگه A4پیدا میکنن که وقتی بازشون میکنن،این نشریه ها رو پیدا میکنن ــ وای خدای من،بشیری ــ بشیری کیه؟ ــ بشیری یکی از آقایونی که تازه شروع به همکاری کرده،اون روز که اومدم تو اتاق دیدم بدون اجازه رفته تو اتاق ،وقتی هم پرسیدم گفت آقای سهرابی گفت برای کارای فرهنگی و انتخابات برگه بیارم براتون ،با اینکه من برای کارام به برگه نیاز نداشتم مخصوصا اون مقدار زیاد. به قَلَــــم فاطمه امیری زاده ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_سی_ام +ول
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ... _مژده...مژده +بله عزیزم ؟ _میگم... من ... گشنمه وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن از پشت سرمون صدایی اومد ... ×خانم فرهمند ... برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ... با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا سریع گفتم : _بله ؟ چند تا ظرف به طرفمون گرفت ×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید... الان هم حتماَ گرسنه هستید بفرمایید... غذاها رو از دستش قاپیدم _خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد . با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته سریع خداحافظی کرد و رفت ... منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود . داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم _بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟ ریز خندید و گفت : +نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری آدم خوشش میاد نگاهت کنه با خنده گفتم : _چشاتو درویش کن خانم من صاحب دارما +صاحابت کیه خوشگله ‌؟ با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ... &ادامـــه دارد ...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 #دام_شیطان #قسمت_سی_ام 🎬 به خانه رسیدم,بابا اومده بود,مامانم خونه بود,فوری ر
💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 🎬 سرکلاس استاد مهرابیان یک احساس خاصی داشتم,یعنی احساس بدی نبود ...یه جورایی خوشایند بود. استاد هم هراز چندگاهی ,نگاهی مرموزانه سمت من میانداخت,سنگینی نگاهش راحس می‌کردم ,منتها تا سرم را بالا می‌گرفتم ,نگاهش راازمن می‌دزدید.😊 جلسات انجمن برگزیدگان,هرهفته ای یک بار برگزارمی‌شد,برام جالب بود هرهفته راجع به مسئله ای صحبت می‌کردند یعنی یه جورایی نامحسوس شستشوی مغزی می‌دادند,تواین کلاس‌ها با خانمی به اسم سپیده دوست شدم,سپیده تحصیلات انچنانی نداشت اما خیاط بسیار ماهر و چیره دستی بود و از طریق یکی,ازمشتری‌های به قول خودش امروزی و روشنفکرش با این انجمن اشنا شده بود. سپیده از لحاظ اعتقادی ,خیلی متعصب نبود و اطلاعات دینی زیادی نداشت ومثل خیلی,ازجوان‌ها از اسلام و شیعه ,فقط نامش را یدک می‌کشید ,این کلاس‌ها هم موثر واقع شده بودندواز همون نام دین هم زده بودنش. یک چیز جالبی که بود,اینه که من فکرمی‌کردم به خاطرحجاب واعتقادات دینی ام ازاین انجمن طرد بشم ,اما باکمال تعجب دیدم خیلی هم تحسینم می‌کردند . یک جلسه که درباره ی دین و..بود ما را دو گروه کردند و تو دوتا کلاس متفاوت بردند ,سپیده جزء اون گروه و من جزء گروهی دیگه بودم و کاملا معلوم بود گروه مذهبی‌های متعصب را از شیعه های سست اراده جداکرده بودند واین از هوشمندی‌شان نشأت می‌گرفت تا هریک از مارا طبق اعتقادات خودمون اما در راه رسیدن اهداف انجمن تربیت بشویم. کلاس که تمام شد. قبل از رفتن,سپیده را پیدا کردم وگفتم:امروز می‌خوام یه جایی ببینمت, سپیده ادرس خیاطیش را داد تا بروم به دیدنش... ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 #قسمت_سی‌ام این بار در پارک قرار گذاشته است. نشسته‌ام تا برود آبمیوه بخرد
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو می‌گیری. و می رود و من را با یک دوراهی تنها می‌گذارد. شاید این سخت‌ترین امتحان زندگی‌ام باشد. کاش می‌شد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداری‌ام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم. بی‌اختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب می‌دهد: -سلام عزیز دلم. -سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول. -سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟ کاش می‌شد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط می‌گویم: -الحمدلله. -دیگه چه خبر؟ -سلامتی... می‌گم عزیز... می‌شه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟ -من که همیشه دعات می‌کنم، اینجا هم دائم به یادتم. -نه... دعای ویژه می‌خوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست. -ان شالله عزیزم. حتما دعا می‌کنم. مکالمه‌مان که تمام می‌شود، با خودم فکر می‌کنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق می‌افتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد. سراغ عمو صادق را از زن‌عمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید. باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغله‌اش، زیاد به باغش سر می‌زند. در باغش گلخانه دارد و بچه‌هایش گلدان‌های زینتی پرورش می‌دهند. چندنفر را همین‌طوری برده سر کار. مقابل در باغ پارک می‌کنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی. چندبار به در باغ ضربه می‌زنم و صبر می‌کنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش می‌رسد: -کیه؟ احمد است، کوچک‌ترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده. می‌گویم: -مهمون نمی‌خواین پسرعمو؟ در باغ باز می‌شود و احمد با چشمان متعجب نگاهم می‌کند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. می‌گویم: -تنها اومدم. احمد لب می‌گزد: -نباید تنها می‌اومدین... خطرناکه. -حالا راهم نمی‌دی؟ برگردم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛