رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #یازدهم چند
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #دوازدهم
هرچی جلوتر میرفتم...
تو زندگی با👣 محمد👣 میفهمیدم چقدر با فکر من و چیزی که تو ذهن من بود تفاوت داشت 😞
محمد حرفای میزد...
گاهی برام عجیب غریب بود..
همیشه میگفت دوست داشتم زمان جنگ تحمیلی بودم و تو جنگ به فرمان امام خمینی تو جبهه حاضر میشدم🙁😟
-محمدم الان ک جنگی نیست پس زندگی کن😍☺️زمان این حرفا گذشته
👣محمد:خانم خوشگلم مهم اینکه زنده باشیم.. میشه رفت و شهیدشد و از همه زنده تربود✌️
-أه محمد بسه توام مثلا ما تازه عقد کردیم😬☹️
👣محمد:چشم خانمم😉😊
-محمد فرداهم اصفهانی دیگه ؟😕😒
👣محمد:بله خانمم😊 چطورمگه
-فردا ک جعمه است... میخایم صبحونه ببریم بیرون☺️😋
👣محمد:حالا این صبحونه چی هست ؟😋
-اوووم حدس بزن😁☝️
👣محمد: کله پاچه ؟😉😋
-اووووه چه شوهر باهوشی خدا😍😁
👣محمد:خخخخ آره بابا.. شما مارو دست کم گرفتی خانم😃
فرداش رفتیم بیرون..
محمد همه چیز کله پاچه باهم قاطی کرد😐😑
-اییییی محمد😐😬
👣محمد:خانم تو کله پاچه باید چشمات ببندی.. فقط بخوری😁😋
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #دوازدهم هر
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #سیزدهم
دوران عقد❤️ منو محمد❤️ هشت ماه طول کشید...
اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم.. 😒
پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت:
_این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه...
ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد😊
سه ماه بود عقد محمد بودم
بهش زنگ زدم :
-سلام آقایی کجایی؟😍
👣محمد: سلام خانم! خونه!😊
-خب نمیایی اصفهان🙁
👣محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم😊
-اوووم باشه😒 پس مواظب خودت باش
👣محمد: آذرجان😍
-جانم😔
👣محمد: ناراحت شدی؟😐
-نه اصلا😒
👣محمد: پس من برم.. دوست دارم
یاعلی😍✋
-منم دوست دارم.. یاعلی☺️✋
تلفن رو قطع کردم.و به مادرم گفتم
_محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم.. من فردا صبح با آجی برم قم؟☺️🙏
مادر: باشه برید😊
صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم😍☺️
اما......
اما وقتی در خونه رو باز کردم...
که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ💐 روبرو شدم
گل که کنار رفت محمد👣 روبروم بود!
وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد😍☺️
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #سیزدهم دور
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #چهاردهم
بعد از اون اتفاق جالب 😊
یک بار ❤️منو محمد❤️...
همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️
رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام
فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️
اول رفتیم سی سه پل 😌🌊
اون موقعه زاینده رود آب داشت😅
👣محمد: بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦
شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊
بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :
_علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂
سه ساعتی طول کشید😅
وقتی برگشتیم...
محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐
محمد در حالیکه میخندید:
👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂
-واقعا آقا محمد؟😒🙁
👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂
-من قهرم 😒😔
نزدیکم شد...
و آروم در گوشم گفت
👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #چهاردهم بعد
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #پانزدهم
بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️
ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊
عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️
محمد دوست داشت...
بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️
دو روز قبل عروسی...
محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈
بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊
چون خیلی قسط داشتیم...😕
من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️
بالاخره دوماه بعدازدواج...
تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊
قشنگ یادمه اونروز...
محمد اومد خونه تا منو دید گفت:
👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂
دویدم سمتش🏃😂
اونم پا گذشت به فرار🏃😂
و میگفت:
👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂
-أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️
👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉
-کار پیدا کردم😍☺️
👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #پانزدهم با
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #شانزدهم
زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈
با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم....
اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔
هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢
یک هفته که محمد خونه بود گفت:
👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁
-چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃
👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜
-آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝
از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁
بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊
پدرم درب باز کرد:
-سلام بابا ☺️
👣محمد:سلام بابا😊
بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐
محمد به من 😕
من ب محمد☹️
بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒
-موتور 🏍😬
بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠
بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید
نگرانتونه 🙁😑
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #شانزدهم
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هفدهم
یڪے دوروزے موندیم نجف آباد🙁😅
روزے ڪه خواستیم حرڪت ڪنیم بیایم قم...
عمه اینا از قم 😐
مامان باباے خودم از نجف گفتن حق ندارید با موتور برگردید😡🏍
موتور بذارید خودتون با اتوبوس برید🚌😅😁
ماهم میخندیم😁😃 و میگفتیم:
موتورخودش یعنے میاد قم؟😂😁
آخر ما نتونستیم اونارو راضی ڪنیم😒🤐
آخرش هم قرار شد...
من با اتوبوس😅🚌 محمد👣 با موتور بیاد🏍😁
من چند ساعتے زودتر از محـــ👣ــــــمد رسیــدم خونه 😊☺️
اون چندساعت بهم چند سال گذشــت 😔😢
وقتـے رسیــد من دم در دید وگفت:
👣_خانمم اینجا چیڪار میکنی؟تو کوچه؟🤔😐
-وای محــ👣ــمد خدارو شڪر اومدی؟😞😔
👣محمد:مگه قرار بــود نیام خـانمـم
فدات بشـم 😍😳
-مـن نگرانت بـوووودم😭😭
👣محـمـد:آذرجان..! خانمم...!! آروم...!!!
فدات بشـم چرا آخه گریه مـیکـنی😊😘
ببین من اینجام... 😁صحیح سالــم 😎
تروخدا گریه نکن😒😢
مـحـمـد تـا یه ساعت باهام حــرف زد😍 ناز و نوازشم ڪرد تا آروم بـشم🙈😍
غافل از اینکه چــند وقت دیگـه محـمد براے همیشــه😭از دست میدم😔😥
چــنــدروزے بــود حالت تهوه و سرگیجه داشتم😫😖 🤒
👣مــحــمــد:آذرجان پــاشو خانمم پاشو
لباسهات بپوش بریم دکتر😥🙁
رفتیم پیش یه مامـا..
خانم دڪــتر برام یـه سونوگرافے و آزمایش نوشت📋 گفت
_ انجام دادید جواب گرفتید بیارید ببینم😌
#ادامــه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و #واقعی 💞 #عشق_آسمانی_من قسمت #هفدهم یڪے
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هجدهم
جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر😊😊
خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :
_مبارک باشه خانم😊
از مطب که خارج شدیم..
محمد 👣منو محکم 🤗🤗تو بغلش گرفت و گفت
👣_ سه نفره شدنمون مبارک خانمم
اما دوران سختی بود😣😖
محمد 👣ماموریت یکساله داشت..
و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم😞 و محمد 👣در ماموریت بود.😥😞
این دوره برای هردومون سخت بود
برای محمد👣 که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم😒
و برای من💓 که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه😞😣
اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند
و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد☺️😍
سرانجام دختر نازم 👶🏻در سال ۸۹👶🏻 به دنیا اومد
و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد☺️😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم285 دلم ریخت.گوشی روی گوشم ثابت نمیماند.دستم از لرزش گذشته بود،غیر عا
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم286
دلممیخواست بمانم.امیراحسان هم میدوید.صدای دویدنش را میشناختم.من حتی؛حس میکردم پای اوهم درد میکند! من دیوانه نبودم.من فقط عاشق بودم.اگر سالم بود؛الان هر دوتایمان را در گونی
کرده بود.اما میدانستم اوهم تازه ازبستر و شکستگی خلاص شده است.با گریه گفتم:
-شاهین بیا و تسلیم شو...
جوابم را نداد
مثل جت میدوید.امیراحسان دادکشید: "شلیک میکنم" " ایست"! ...صدای ناهنجار تیر زدنش
طنین وار در گوشم پیچید و در یک آن حس کردم پهلویم آتش گرفت..نه نه ... تأثیر دویدن زیاد نبود... پلاتین که در پای راستم بود...نه در پهلویم ؟!!
از شدت شوکی که وارد شد؛زورم زیاد شد و بر شاهین غلبهکردم.ثابت ماندم و با ناباوری چشم در چشم شاهین دوختم
چشمانم سیاهی میرفت.با بیحالی روی زمین افتادم.شاهین وحشتزده فقط توانست سرم را بگیرد تا زمین نخورد.با وحشت و دادی فراتر از حد توانش گفت:
-"بهار"!
امیراحسان دوید.به مارسید.شاهین با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به من و نگاهی به امیراحسان انداخت.من اما...فقط نگاهم روی شاهین مات مانده بود.اشکی از گوشه ی چشمم
چکید.حس کردم روحم در حال خروج است منتها هنوز رودربایستی میکند.
امیراحسان با صدای نامتعارفی گفت " یاحسین"!
شاهین روانی شد.من را رها کرد و با کله به سمت احسان حمله ور شد.نمیدیدمشان.فقط شنیدم
که صدای پرت شدن اسلحه اش آمد.
شاهین با گریه فریاد کشید " کشتیش کثافت! "
امیراحسان بدتراز او گفت:
"بهاره؟؟ " " اون بهاره ؟؟؟؟؟ "
صدای درگیری شان را میشنیدم.حالم خوش نبود.حس کردم لخته ی خون راه تنفسم را بسته.از ته دل آرزو کردم بمیرم.میدانستم مثل گربه هفت جان دارم.از ناراحتی زنده ماندنم به گریه افتادم.من دیگرنمیخواستم زنده باشم. نمیخواستم.دوست داشتم با این تیر بمیرم تا جگر امیراحسان یک عمربسوزد..تنها خواسته ام همین بود.که با تیرخودش بمیرم تا همیشه یادش بماند میتوانست فقط کمی...فقط کمی با من بسازد.
گردنم را آرام آرام چرخاندم و درحالی که نفسم بالا نمیامد نگاهشان کردم.امیراحسان روی
شاهین افتاده بود.هیچکدام دوستم نداشتند وگرنه یکیشان به دادم میرسید.نه که ناراضی
باشم،اتفاقاً خوشحال بودم که حواسشان نیست...راحت جان میدادم و تمام میشد.
فحش ها و فریادهایشان بماند.امیراحسان مشتی در صورت شاهین خواباند..بلند شد و تلو تلو
خوران به سمتم آمد.پلک بستم.
نمیخواستم ببینمش.حالم خوش نبود خدا...صدای ترمز ماشین آمد.با بیحالی چشم گشودم.کیان
پشت امیراحسان بود.خواستم بفهمانم اما دیر شد.
به سرش کوبید و امیراحسان زانو زده مقابلم افتاد.نمیدانم با نگاهش چه میگفت.فقط چشمانش بالا رفت و با مخ کنارم افتاد.صدای دویدن پلیس ها میامد.تیر هوایی میزدند انگار...دیگر نفهمیدم چه شد...
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم287 خودم حس میکردم تب ولرز دارم.از درون میسوختم از بیرون یخ میزدم و م
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم288
شانه هایم میلرزید و آرام گریه میکردم.هر سه زدند زیر خنده اما شاهین خنده را کوتاه کرد و
رو به خرچنگ گفت:
-پاتی مریضه خرچنگ...حالا بیا و ثابت کن اون بدبخت دستی نداشته.
رو به من بالحن بدی گفت:
-هوش شنیدی؟! اون طفل معصوم خونه جا موند الاغ.بخاطر توی جاسوس..
مثل یک بچه بغض کرد:
-آرشم جا موند... واسه انتقام آرشم که شده اون مرتیکرو نابود میکنم.
دیگر یک حیوان کامل شده بود.هیچ ایده ای برای ادامه ى زندگیمان نداشتم.این هم از عشق آتشین شاهین.
یک آن از حماقت محمد و خودم و حاج آقا خنده ام گرفت. چه فکری میکردیم در مورد این روانیها؟!
-کیان ،خرچنگ لطفا" بیرون.
دو گنده بک بی وجدان خارج شدند.شاهین گفت:
-خرچنگ؟
-ها؟
-شهرزاد گفت کی میاد؟
-تو راهه
-بگو بجنبه خون ریزی داره این.
و من را نشان داد
-باشه.
به محض خروج کامل خرچنگ؛شاهین آرام گفت:
-شنیدی؟
فقط چشم بستم تا نبینمش.دستمال دور
دهانم را باز کرد و رویم خیمه زد:
-آخ که بد کردید...تاحالا باهاتون کار نداشتم.الان دیگه کارو زندگیمو ول میکنم تا کامل ترتیبتونو بدم.
با نفرت چشم باز کردم و آب دهانم رویش انداختم.فقط خیره نگاهم کرد. حتی آن چندش را از روی گونهاش پاک نکرد.همانطور که بهم خیره بودیم؛نگاهم آرام آرام از چشمانش به سمت بینیش افتاد. رد باریکی از خون؛ لغزان و رقصان از آن جاری شد!
متوجه شد و پشت دستش را رویش کشید.مالیده شد به دک و دهانش.یک لحظه فراموش کردم
چه ها که نشد...میدانی؟ یکجوری شدم....صدای پاتریشیا در ذهنم پیچید "تو فقط میتونی باهاش مهربون تر باشی! "...و برق آخر چشمانش...نه !یک لحظه حس کردم دردی ندارم.بهت زده بودم. شاهین دست پاچه شد.به سرعت خارج شد و من با یک دنیا فکر و سؤال تنها ماندم.اصرارها و گریههای شهرزاد برای بردن شاهین به امریکا... توجه ها و دلسوزی های شاهین برای پاتریشیا... اصلا!!!!! خود وجود پاتریشیا!!! با آن بیماری خاص! چطور از یتیم خانه پایش به اینجا باز شده بود؟! هه...روانی نبودم اما برای شاهین گریه کردم!!! این گریه؛فقط و فقط برای او بود. حتی یک ذره اش هم برای خودم و یا بهتراست بگویم خودمان نبود.
نمیخواستم اینجوری بشود.شاید اگر یک گلوله در مخش میرفت انقدر دلم نمیسوخت اما...سرطان خون...جوان بود... یک جوان مجرم.
با سوز برایش اشک ریختم.میدانی ؟! حس من غلط نمیگفت..تمام خاطرات هشت سال پیشمان
مثل یک فیلم از نظرم گذشت...
خونسردی هایش محل ندادن هایش ...کار در آزمایشگاه...پدر بازی هایش برای آرش...گردنبند
دوستی...و درآخر رد خون جاری شده از بینیش...
تقاص داد؟
پس خرچنگ...حوری ...فرحناز....بقیه ؟؟ فقط من و او؟؟!!! خوشدلترینها بین گروهِ نفرین شدهمان تقاص دادند؟!
نمیدانم.تلخ بود قصه ى هر دوتایمان..تازه فهمیدم چرا آنطور در جمع قول گرفت برایش بمانم.چرا
نگران بود بروم.چرا مادرش را دعوا کرد من نفهمم.
بلند بلند گریه کردم.درد پهلو یادم رفت.اصلا نمیدانم تیر را چه کسی در آورد فقط گریه کردم
برای سرنوشت تلخ شاهین. هنوز مطمئن بودم عاشق او نیستم یادم نرفته بود او یک مجرم بودفقط از روی یک دلسوزی...یک حس خاص...حتی شاید حسی خواهرانه... برای برادر جوان نخبهام اشک ریختم.
صدای ناباور امیراحسان آمد... از پشت دیوارها:
-"بهار"؟؟
قلبم میکوبید.ساکت شدم.دوباره گفت "بهار؟! "....چه باید میگفتم..سرچرخاندم.صدایش از پریز
میامد انگار..با حسی خاص گفتم:
-چیه؟
-تو...
حتی حوصله ى دفاع نداشتم.حوصله ى رفع سوءتفاهم
-بهار...بیا اینجا.
خنده دار بود.فکر میکرد جزو باند هستم. نمیدانست اسیری هستم تیر خورده به
دست خودش.
-نمیتونم.درد داره .منم مثل خودت اسیرم
ساکت شده بود.نمیدانست چه بگوید.نمیدانستم چه بگویم! اصولا این مکالمه بعد از آن همه دوری مکالمه ى عادی ای نبود! اما هر دو نمیفهمیدیم .از
چیز های مسخره حرف میزدیم جای آنکه از دلتنگی بگوئیم
...-
-مبارک باشه شاه داماد.
-چی؟
-همسری.
-چی؟؟
-هیچی...بد زدی امیراحسان.پهلوم داره آتیش میگیره.
امکان نداشت.امکان نداشت.امکان
نداشت:
-الهی بمیرم.
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم288 شانه هایم میلرزید و آرام گریه میکردم.هر سه زدند زیر خنده اما شاه
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم289
گیج و منگ به سقف نگاه کردم.ابراز علاقه بود؟! پر بغض ادامه داد:
-فکر میکردم پشیمونی.روزی که اعتراف کردی تصمیم داشتم کمکت کنم.باورم شد پشیمونی.اما با اینکه میبینم باهاشونی بازم...بازم ...
گریه میکرد؟! نمیدانم شاید...بازم دوستت دارم.
آری گریه بود چراکه واضح بینیش را بالا کشید:
-چرا این کارو با من کردی بهار؟ بخدا روزی نشده بود نرم سر اون قبر.پنجشنبه ,جمعه نداشت. از همون وقت که تونستم با عصا راه برم ؛ همش پیشت بودم.
-من کاری نکردم امیراحسان.
-بسه دیگه...من عاشق نشدم،همه میگفتن مریضم که هنوز عاشق نشدم.اما وقتی شدم؛دیگه شدم... من دوستت داشتم بی انصاف...بیا ببین چیکارم کردن...
چرا خب! مگر میشود خوشم نیاید از شنیدن این حرف های محال؟! اما دلم صاف نبود.فکر میکرد من همدستشان هستم. زن داشت...پس انطور که باید؛لذت نمیبردم
-کسی که کسی رو دوست داره فعلا واسش جایگزین نمیاره.
-بهار فقط بگو چرا این فیلمارو بازی کردی؟! عزت و اقتدار و دین منو به لجن کشیدی...
وای خدا! دیوانه ام کرد:
-من نمیتونم الان چیزی بگم باور نمیکنی...چه فایده ؟! انقدر منو دروغگو دیدی گفتنش فایده نداره....میخوای باور کن میخوای نکن...من و محمد و پدرت
در باز شد و شهرزاد داخل
پشت بندش شاهین هم رنگ و رو پریده آمد.شهرزاد کنارم نشست و لباسم را بالا داد.
-اوه اوه خیلی عمیقه!!
-حالا هرچی! الان نظر نخواستیم.بگو چیکار کنم؟
-خودت در اوردی تیرو؟
-آره با کمک کیان.
-دیوونه ها..بافتشو داغون کردین.
-میگى چیکار میکردیم؟! وا میستادیم بمیره یا میرسوندیمش بیمارستان که بگیرنمون؟
متوجه شدم زخمم را شست و شو میدهد با درد چشم بسته بودم
-گفتی شوهرش زده؟ مگه دوستت شوهر داره؟!
وحشیانه غریدم
-ما دوست نیستیم.
شاهین مهربان شده بود باز:
-باشه قربونت برم...فدات بشم .
امیراحسان فریاد زد:
-ببند دهن کثیفتو.
شهرزاد متعجب به پریز نگاه کرد:
-چی به چیه؟!
شاهین عصبانی گفت:
-هیچی تو کارت رو بکن.
امیراحسان ادامه داد:
-بخدا قسم خوردم تو یکیو خودم تیکه پاره کنم .
شاهین از همینجا فریاد
زد:
-خفه شو. فعلا بذار با زنت...
احسان اصلا نماند باقیش را گوش دهد.مشت بود سر بود نمیدانم. به دیوار کوبید و گفت
-مردی بیا اینور.
مثل پسربچه ها دعوا میکردند.جیغ کشیدم:
-"بسه"...از خودم حالم بهم میخوره...سره منه ؟! آخ که الهی من بمیرم...
شهرزاد:
-آروم...نگاه جیغ میکشی هر یه زورت خون ریزی داره.
امیراحسان با حال خرابی گفت:
-خوبی بهار جان؟
شاهین:
-أه أه چندش! مرتیکه...تو بشین اونور دعای کمیل
بعد آرام به مادرش گفت"درسته"؟
شهرزاد سر تکان داد
بخون.
-پس چی که میخونم.عوضی...تو تموم شدی فهمیدی؟ تو دیگه هیچی نیستی.شاهین شاهین خرهم نبود.
قاطی کرد بلند شد برود آن اتاق که داد کشیدم:
-تو رو خدا ولش کن شاهین...
اهمیت نداد و خارج شد
صدای کتک کاری بلند شد .میدانستم این بار امکان دارد از اسلحه استفاده کند:
-شهرزاد خانوم تو رو خدا برید نذارید.
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم292 -من نمیدونم.بهار بخدا نمیخوام بشم عذاب روحت اما..من یواشکی اومدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم293
برو آقا امیراحسان. خانومتون بدشون نیاد یه وقت؟!
پر احساس و پرازغم گفت:
-بهار...!
-بهار دیگه خزونه فهمیدی؟ برو...همه رفتن..دیگه بابامم نمیخوادم.
بالاخره شکست.بغض را میگویم
-با محمد و حاج آقا حرف زدم...اجازه ى قضایی از دوست پدرم داشتن...این خیلی خوبه! تو خیلی
جلویی..تو ثابت کردی نقشی نداشتی بهار...
-دیگه برام فرقی نداره.تو بگو دوسال زندان...بعدش کجا برم ؟!
-خونت!
-آره...راست میگی...کدوم خونه؟ کی به من خونه میده ؟ به منه تنهای سابقه دار؟!
-من میدم!
-برو امیراحسان..همون خشونت بیشتر بهت میاد. دلت واسم نسوزه...من آبروی تو روهم بردم. سرت رو میتونی بلند کنی جلوی اطرافیانت؟
ملحفه را از روی سرم کشید و من سرم را برگرداندم تا قیافه ى زشتم را نبیند
-آره..من دوستت دارم.پشتت میمونم.بیخودی چرت و پرت نگو.اونقدر دوستت دارم که خودمم
باورم نمیشه.حرفای تأتری نزن.حرفای غمگین!
تو خونه داری زندگی داری شوهر داری
میان حرفش آمدم و گفتم:
-هوو دارم...
با وجود غم و غصهى موجود در فضا؛ زد زیر خنده! دیوانه وار....ترکید...سر برگرداندم و بالاخره
دیدمش
صورتش درب و داغان بود.اما سرو وضعش مرتب بود.دست چپش را بالا آورد و حلقه اش را نشان
داد:
-آره هووت انقدر آروم و زن بسازیه! بهش گفتم عاشق زن اولمم عیب نداره حلقه ى اونو بندازم؟ گفت نه بنداز عزیزم! پس خیالت راحت بهار باهم سازشتون میشه.
اصلا خوشم نیامد.با غصه چشم بستم که دستش روی موهایم نشست:
-زن کدومه بهار؟!
-همون چادریه... همونکه من نذاشتم شاهین بدبختش کنه.
ونگاهش کردم
-من زن ندارم بهار! چرا دارم اما یدونه! اونم تویی!
-محمد همه چیرو گفته امیراحسان...تو دروغگو نبودی...
-محمد دروغ گفته تا تو از گذشتت دل بکنی بدون تعهد بری بین اون آشغالا
با بهت گفتم:
-اما
خودم دیدمش! شاهین اوردش خونه خواستن آزارش بدن! من نذاشتم!
-نقش بوده! پاتریشیا گفت شاهین تحقیق کرده دیده خبری نیست و تو هم بیخبری خواسته دل
تو رو از من زده کنه!
در ذهنم نمیگنجید...نیم خیز شدم که پهلویم آتش گرفت:
-امیراحسان..آی...داری دروغ میگی چون نمیتونی تو چشمام نگاه کنی با این نامردیت!
رویم نیم خیز شد و گفت:
-بخواب بهار...حرف های خوب و احساسات زیادی دارم اما الان خودمو کنترل میکنم چون هنوز تکلیفمون مشخص نیست دلم چرکینه...ببخشید مهربون تر نیستم.فکر نکن زنده بودنت مهم نبود...بخدا کلی چاکر خدا هستم! از هیچی نترس. تا ته تهش دنبال کاراتم...ناموسی مثلا!
نشنیدم چه ها میگفت پشت هم...ندیدم من را بوسید... پهلویم را بوسید..حرف زد...من فقط به این فکر میکردم "زن ندارد" !!!
*
جای گلوله به شدت درد میکرد.میگفتند میتوانم ترخیص شوم.اما من از درد های نصفه شب میترسیدم. اینجا که بودم به دادم میرسیدند.با این حال کجا میرفتم؟! جز امیراحسان که بود که
مراقبم باشد؟ احسان،دربه در بیمارستان را میدوید و دنبال ترخیصم بود.گاهی میدیدمش که رد میشد و داد و بیداد میکرد.متوجه شدم که اجازه ى ترخیص نمیدادند تا حکم دادگاه
بیاید.امیراحسان داد و بیداد میکرد که من خودم میدانم چه خبر است. با عصبانیت پشت سر دکتر داخل شد و گفت:
-آقای دکتر اینا چی میگن؟ مگه پدرم نسپرده مشکلی نیست
دکتر با خونسردی معاینه ام کرد و گفت:
-من کاره ای نیستم.
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم297 نیمخیز شدم و گفتم: -امیراحسان بیا یه دقیقه. اما اهمیت نداد و ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم298
حسام بهت زده گفت:
-چه غلطی...کردی؟!
-بازم بزنید؛ بازم میخورید.ببخشید.
محمد احسان را تا اواسط پذیرایی هول داد و حاجی حسام را دور کرد
-خیلی ...
نفس نفس میزد حسام
-همینه داداش.تا حالا فکر میکردم محترمی ؛اما نبودی.این حرفا حرفای خوبی نبود به من و زن و
زندگیم زدین.هیچکس خودش انتخاب نمیکنه عاقبتش چی جوری بشه.چرا...عقل داریم...اما یه
چیزایی دست خودمون نیست.فکر میکردم با سنی نزدیک به چهل سال اینو بفهمی.
-دیگه نمیای اداره.
-معلومه که نمیام! ما دیگه نمیتونیم حتی برادر باشیم چه برسه به همکار! چیزی که زیاده کار.
هر دو دست پسرهایشان را گرفتند و رفتند
به شخصه برای خودم ناراحت نبودم.طبیعی و نرمالش همین بود.حتی حاج خانم و فائزه و بقیه هم جا داشتند برای چیز گفتن.اما بزرگواری کردند.
...مادرم را بگو...دلم برایت تنگ است بی انصاف!
همگی به من نگاه کردند و من خجل تر عقب نشینی کردم.نسرین حسابی من را شست، چلاند، پهن کرد و اتو کشید.چه کار میکردم.فقط باید سکوت میکردم. به اتاق برگشتم و حس کردم دیگر نه پهلویم در دمیکند؛نه پایم.قلبم درد میکرد.قلبم.صدای محمد آمد:
-ول کنید بابا بیاید جیگر.
مصنوعی خندید
چند ضربه به در زد:
-اجازه آجی؟
-بیا محمد جان.
با فائزه داخل شدند.محمد از همین اتاق بلند گفت:
بیاید حاج آقا ،حاج خانوم،امیراحسان.
فائزه سفره را جلوی پایم پهن کرد:
-فائزه جان اینجا زشته من روم نمیشه میومدم بیرون.
-نخیر.زشت محمده.
محمد قهقهه زد و نمیدانم زیر گوش فائزه چه گفت که ترکید و با آخرین قدرت در کمر محمد کوبید.
امیراحسان طاهارا در آغوش داشت.آمد و پائین کنار تخت نشست.از این زاویه سرش را میدیدم.با
غصه طاها را میبوسید مشخص بود کلی حسرت دارد.
به سبک محبتش عادت کرده بودم.مردانه محبت میکرد.مواظبت بود.دیگر میشناختمش،نباید از
او توقع رفتار محمدوار میداشتی.خودش بود.یک آدم جدا..یک شخصیت جدا..پایش که میرسید
مثل کوه پشتت بود.لقمه ای متوسط را بالا اورد و بدون نگاه به طرفم گرفت.
حاج آقا دوغ به دست و حاج خانم ریحان به دست وارد شدند
شاید این آخرین سفره و دور همی باشد. نمیدانستم کی باید زندانی شوم..آه... لقمه را گرفتم و با خجالت گفتم:
-"دستت درد نکنه"
چیزی نگفت.نگاه محمد خندان بود.با لبخند گفتم: -که احسان زن داره دیگه ؟؟
رنگش سرخ شد و نگاه درمانده اش به حاجی افتاد
-تقصیر حاجیه!
-راست میگه بابا.من گفتم که کلا دل بکنی.
امیراحسان اما...حالش خوب نبود.میدانستم گیر آن سیلیای است که به بزرگتر زده!! من اگر نشناسمش ...!
-میشه از این جریانا حرف نزنیم؟
حاج خانم دستش را دراز کرد و روی موهای امیرش کشید:
-الهی فدات بشم.باشه قربونت برم.
من حتی شرمنده ى روی این مادر بودم.روزی که در آرایشگاه من را پسندید چه فکرها که نکرده بود !میخواست پسر عزیزش را با دختری محجوب خوشبخت کند...
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛