رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم282 فضای سبز بیرون رستوران حالم را بهتر کرد. نفس های عمیق میکشیدم تا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم283
یادت رفته شعورش بالاست ؟! با ما میاد. فهمید میخواید تنها باشید پی نخود سیاهه.
یک ضربهی آرام به در کوبید و گفت:
-بجنبید وقت نیست.
*
سولماز با توقع و ناراحتی گفت:-وا؟! یعنی که چی ؟! ویلا کنار دریا نیست؟شاهین با مسخرگی
گفت:
-نخیر سرورم شرمنده که ویلام جنگلیه.
-شاهین خان میتونی بهترم جواب آدمو بدی!
-آخه یه چیزایی میگیا! اینجا دنجه،دنج.میفهمی؟
و با خرچنگ زدند زیر خنده.خرچنگ ادامه داد:
-میفهمی؟ دنج.
خدا این شادی را از آنها نگیرد! پاتریشیا هم مثل من حوصله نداشت و کسالت از سر و رویش
میبارید.ساک کوچکى که همراهش داشت را روی دوشش انداخت و آرام گفت:
-من کجا برم شاهین؟
-هر جا دوست داشتی. هر اتاقی که خوشت اومد.
سری به نشانه ى تشکر تکان داد و داخل شد
پر غصه به ویلای جنگلی و با شکوه نگاه کردم. شاید متنفر شود هر کس بداند در چه فکری بودم. شاید مثل شاهین به من لقب"بی غیرت آویزون" بدهد اما من فقط و فقط دلم هوای شوهرم را داشت! بخدا که نمیخواستم به قدر شاهین پولدار باشد.همان حدی که داشت قشنگ تر بود!
حس میکردم زور بازو و زحمت و قدرتش است. هر چه داشت خودش داشت.حتی اگر پایین تر از
آن چیزی که بود را داشت؛باز هم برایم محترم بود.دلم خواست در این جنگل خوش و آب
هوا...میان این بوی خوب چوب سوخته،با او در یک کلبه زندگی کنیم...صدای احمق و شیطانی
گفت "هوم خوبه! با هووت باهم...! "
نه..نمیتوانستم تصور کنم امیراحسان دو زن داشته باشد!! آنوقت دائم در فکر برقراری عدالت بود!
أه....حالم بهم ریخت.شاهین با خنده و سرخوشی گفت:
-سرابی و فرهادی و بچه ها تو راهن...امشب بساطیه...
همانطور که چمدان من در یک دستش بود؛با دست دیگرش؛کمرم را گرفت و به سمت ساختمان هدایت
کرد.
خرچنگ:
-سرابی خطری شده.. زیاد رو اعصاب بره امشب یه چیزی میشه. گفته باشم.
-بیخیال خرچنگ.به من اعتماد کن.
-تو شوخی و دوستی توقع نرخ پائین نداشته باشه که من رضایت نمیدم به باقی معامله.
-مگه منو قبول نداری؟! امشب جلو کیان خراب نکنیا!
از پله ها بالا رفتیم
-بهارجان شما هر اتاقى رو خواستی انتخاب کن.
-مهم نیست.
خواستم چمدان را بگیرم که گفت:
-تو بگو کجا.من میارم.
شانه انداختم و گفتم
-باور کن اصلا مهم نیست.
خرچنگ با لودگی گفت:
-بابا دیگه با چه زبونی بگه میخواد تو اتاق خودت باشه؟؟
شاهین اخم کرد و محل نداد.به سمت دری رفت و من هم دنبالش....البته در دلم فحشی نبود که به خرچنگ ندهم
-اینجا باش پس فعلا عزیزم.یکمم دراز بکش... کارم داشتی که در خدمتم.
پلک زد و در را بست
از اینکه امشب مهمان داشتند ؛کمی خوشحال شدم چون میتوانستم بالأخره مفید واقع شوم و هر خبری دستگیرم شد؛به محمد اطلاع دهم.
پس تکلیف من امشب مشخص شد!نقش فضول و خبرچین دربار شاهین خان.در را قفل کردم و
برای محمد نوشتم
"امشب مهمونی دارن.خبرای زیادی شاید بشه ."آدرس دقیق ویلا را حتی با رنگ در و نرده ها برایش فرستادم!! نمیدانم واقعا ساده بود یا من ساده گرفته بودم! !یا نه شاهین ساده گرفته بود!! من به راحتی آب خوردن اطلاعات را انتقال میدادم...اصلا هم عذاب وجدان خیانت به عشق مزخرف شاهین را نداشتم.آنها یک مشت مجرم و جانی بودند.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم283 یادت رفته شعورش بالاست ؟! با ما میاد. فهمید میخواید تنها باشید پ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم284
نمیشد حجاب داشت.نمیخواستم هم نداشته باشم.پس لباس پوشیده ای پوشیدم و تنها موهایم را ساده بستم.شاهین دائم صدایم میزد.
-بیا دیگه بهار.
خرچنگ باتشر گفت:
-نیاد نمیشه نه؟! حالا ببین کی گفتم.
آهسته خارج شدم و برای جمع گرگان و شغالان سر تکان دادم.اما اصلا نگاه دقیقی نکردم.شاهین
جایی کنار خودش و سولماز باز کرد.
-بیا اینجا عزیزم.
نشستم و همانطور سر به زیر ماندم.صدای پوزخند سولماز آمد
شاهین رو به جمع گفت:-بهار خانوم عزیز دل بنده هستن...بهار جان ایشونم کیان عزیز ؛دوست و
همکارو یار تازه ى ما.
سر بلند کردم و دیدم پسری با تیپ یک دست مشکی و اتو کشیده ؛.آرام نگاهم میکند
-خوش وقتم خانوم.
مثل خود شاهین بود.انگار که عوضی بودنش را در ظاهر بروز نمیداد.به جای جواب تنها سری به نشانه ى تشکر تکان دادم.
پاتی نقش ساقی را داشت.پذیرایی میکرد و لیوان های خالی شده را پر میکرد من اما لب نزدم.محمد گفته بود لازم شد بخور اما شاهین را نمیشناخت. او اصراری نداشت که چه کار کنم. شاید تعارف میزد اما اصرار هرگز.
قرارشان کاری بود.دیدم که کلی شرط و قرار گذاشتند.مو به مو حفظ میکردم و برای همین
نمیتوانستم زیاد صحبت کنم.مثلا شاهین که با من حرف میزد؛از ترس آنکه حرف هایشان یادم
نرود؛جوابش را با سر میدادم.
پیامی از محمد دریافت کردم.همان پیام ضروری مکالمه را... هیچ یادم نبود کارم داشته است!
تقریبا یک روز نیم از درخواست تماس اولش گذشته بود.میدانستم که عصبی است.با یک عذر
خواهى بلند شدم و گفتم:-ببخشید من الان برمیگردم.
محمد!! نمیفهمی نمیتونم حرف بزنم ؟!
-حرف نزن بهار فقط گوش بده! امیرحسام بدون مشورت با ما رد شاهینو زده
از فریاد و هیجانش تپش قلب گرفتم دارن میریزن اونجا.اصلا نترس،خواستن فرار کنن تو احمق نشو.بمون خب ؟
کوبنده تر گفت
"خب" ؟؟
همیشه فکر میکردم لرزیدن چهارستون بدن چیزی جز یک مبالغه ی احمقانه نیست.اما حالا با تک تک سلول هایم لمسش کردم.
-محمد..من..بدبخت..میشم..بهشون نگفتی من اینجام ؟!
-نترس خب؟ من همراهشونم.تو میمونی و من میگم قرارمون بود.
از خشم و ناباوری صدایم جیغ
وبلند شده بود:
-دیوونه من از سوءِ تفاهم متنفرم!! همین الان بگو بهشون ! بخدا من نمیمونم اینجوری! همین الان
فرار میکنم ! من نمیتونم نمیتونم!
سرم را گرفتم و با زاری گفتم:-توروخدا بگو زودتر بگو...من نمیتونم بمونم حالا تا ثابت بشه بین
اینا هیچ کاره ام.
-باشه فقط نترس.همین..فرار نمیکنی بهار.یکی دوتا نیستن که بهشون بگم شلیک نکنن بهت. فرار کنی ممکنه شلیک کنن.تو رو خدا بمون بهار.من الان عقب تر از احسان و حسامم..
احسان!! او گفت احسان!!! انگار که نمیفهمیدم چقدر وقت تنگ است.با همان حس وحال
گفتم:
-محمد؛امیراحسانم هست؟! محمد؟! محمد بدبخت شدیم!! منه خر به امید تو اومدم!! میدونی چیکارمون میکنن؟! وای ...
-نه بهار من پشتم قرصه که این کارو کردم.
بهت زده گفتم:-پشتت ؟ به کی ؟!
و آنچنان شوکه ام کرد که یک آن رگ پایم گرفت و نزدیک بود کله پا شوم:
-"به حاج آقا"
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم284 نمیشد حجاب داشت.نمیخواستم هم نداشته باشم.پس لباس پوشیده ای پوشید
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم285
دلم ریخت.گوشی روی گوشم ثابت نمیماند.دستم از لرزش گذشته بود،غیر عادی تکان تکان میخورد. آرامش خاصی وارد جریان خونم شد.آرام زمزمه کردم:
-حاج آقا ... ؟!
در با شدت باز شد و شاهین با چشمان به خون نشسته نگاهم کرد
محمد فریاد کشید:-الو ؟ شنیدی بهار ؟ هیچ نگران نباش..کار من و تو غیرقانونی نبود.فقط محکم
باش.فرار نکن.وقتی دیدیشون تسلیم میشی من میام حله.بابا هم میاد. خب؟؟
شاهین خیز برداشت و گوشی را گرفت.با جیغی فریاد زدم :
- شاهین !!
خواستم محمد بشنود.نمیدانم قطع کرد یا نه. حتما نکرد که شاهین با عربده به او گفت:
-ببین...بدبخت شدید..گورتونو کندین!
نمیتوانم توصیف کنم. نمیشود...میدانی؟؟ خدا نصیب نکند این حس و حال را ! شاهین مثل یک
دیو شد.دیو دو سر...نه نه اژدها بهتر است.
مچ دستم را گرفت و وحشیانه کشید.دیدم که کیان و دوستانش با استرس دویدند.خرچنگ
وسولماز هم همینطور.
همگی از در پشت ویلای جنگلی پا به فرار گذاشتند. شاهین اما من را با یک هول پرت کرد وسط جنگل پشت ویلا...فاصله ای تا در نداشتیم.. دیوانه شده بود.تقریبا کشان کشان من را به دنبالش برد. خرچنگ در حال دویدن برگشت و داد کشید:
-گفتم اون کثافت یه چیزیش میشه! ولش کن
اونو...بدو...بدو...
جیغ سولماز را شنیدم:
-وای پاتی !!
شاهین اما نفس نفس زنان؛در چشمانم خیره شد.نا باور بود.عصبی بود.دلخور بود.آرام گفت:
-خیلی پستی!
-من چیزی نگفتم
-خفه شو
-امیرحسام پیداتون کرده.من گفتم اما به محمد گفتم.
دستش را بالا برد بزند اما نزد.بجایش انگشت اشاره اش را روی هوا تکان تکان داد وگفت:
-دیگه تموم شد...میکشمتون.
رهایم کرد و دوید،صدای آژیر پلیس بلند شد. شاهین آنقدر جوانب احتیاط را رعایت کرده بود؛
یک راه در رو از پشت ویلا درست کرده بود.
آرامش خاصی به قلبم آمد.از اینکه دوباره برمیگشتم؛ هرچند مجرم،خوشحال بودم.میدانی اگر بخواهم احساسم را بگویم؛گیج میشوی ... چیزی بود بین آرامش وغرور،چیزی بود بین از روبردن امیراحسان و سربلندی. نه...نشد!! نتوانستم بگویم...درست بود شرمنده بودم.پیش تمامخاندان...اما،اینکه حاج آقا پشتم درآمده می ارزید به تمام حرف ها و حدیث ها.میدانستم به
هرحال مجازات خواهم شد اما دوست داشتنی تر از این آزادی کاذب بود.راحت میشدم...از طرفی؛اگر جنبه های خشنش را رها کنیم؛از اینکه در چشمان امیراحسان و زنش نگاه کنم،حس خاصی داشتم که از شرح آن واقعاً عاجز هستم! تنها راهش این است که خودت را جای من بگذاری. در چشمان مردی نگاه کنم که جدای تمام این ماجرا ها...جدای سرگذشت بد من؛ نگذاشت سال زنش برسد و برایش عوض آورد.خنده ندارد.تمسخر هم ندارد.من آدم بودم.خصوصاً آنکه زن بودم!! درست است،شرایط بحرانیست.شیر تو شیراست.اما من نمیتوانم از فکر قرمه سبزی دربیایم.من سولماز نبودم.او هزاران پیراهن از من بیشتر پاره کرده بود.حتی همان هم بعید میدانم زنانگی نداشته باشد.اما خب...با درصد کمتر!
انگار که شاهین حس کرد تا چه اندازه خوش به حالم میشود!
نمیدانم چه فکری کرد که از نیمه های راه،مثل یک شیرنر ، گرد و خاک کنان به طرفم دوید.خودم را جمع کردم و با آن پای ناقص وشل و پَلَم دویدم به سمت ویلا اما بازویم را گرفت و مثل برق با
خودش کشید.حس میکردم بخیه های کهنه ی پایم تازه شد.موهایم وحشیانه دورم ریخته بود. تقریباً آویزانش بودم.آخ...از درد دیگر گریه نمیکردم. فقط جیغ میکشیدم.در آن جنگل
تاریک صدای جیغ من ونفس های شاهین درهم آمیخته بود.
خدایا...شنیدم...صدای امیراحسان را شنیدم. حنجره نماند برایت خانه خراب! آن چه عربده
هاییست؟! در آن تاریکی وسکوت فریاد میکشید :
"ایست" .... "ایست"... اما شاهین مجبورم میکرد به دویدن.بقیه غیبشان زده بود.دلم میخواست بمانم.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم285 دلم ریخت.گوشی روی گوشم ثابت نمیماند.دستم از لرزش گذشته بود،غیر عا
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم286
دلممیخواست بمانم.امیراحسان هم میدوید.صدای دویدنش را میشناختم.من حتی؛حس میکردم پای اوهم درد میکند! من دیوانه نبودم.من فقط عاشق بودم.اگر سالم بود؛الان هر دوتایمان را در گونی
کرده بود.اما میدانستم اوهم تازه ازبستر و شکستگی خلاص شده است.با گریه گفتم:
-شاهین بیا و تسلیم شو...
جوابم را نداد
مثل جت میدوید.امیراحسان دادکشید: "شلیک میکنم" " ایست"! ...صدای ناهنجار تیر زدنش
طنین وار در گوشم پیچید و در یک آن حس کردم پهلویم آتش گرفت..نه نه ... تأثیر دویدن زیاد نبود... پلاتین که در پای راستم بود...نه در پهلویم ؟!!
از شدت شوکی که وارد شد؛زورم زیاد شد و بر شاهین غلبهکردم.ثابت ماندم و با ناباوری چشم در چشم شاهین دوختم
چشمانم سیاهی میرفت.با بیحالی روی زمین افتادم.شاهین وحشتزده فقط توانست سرم را بگیرد تا زمین نخورد.با وحشت و دادی فراتر از حد توانش گفت:
-"بهار"!
امیراحسان دوید.به مارسید.شاهین با چشمانی از حدقه در آمده نگاهی به من و نگاهی به امیراحسان انداخت.من اما...فقط نگاهم روی شاهین مات مانده بود.اشکی از گوشه ی چشمم
چکید.حس کردم روحم در حال خروج است منتها هنوز رودربایستی میکند.
امیراحسان با صدای نامتعارفی گفت " یاحسین"!
شاهین روانی شد.من را رها کرد و با کله به سمت احسان حمله ور شد.نمیدیدمشان.فقط شنیدم
که صدای پرت شدن اسلحه اش آمد.
شاهین با گریه فریاد کشید " کشتیش کثافت! "
امیراحسان بدتراز او گفت:
"بهاره؟؟ " " اون بهاره ؟؟؟؟؟ "
صدای درگیری شان را میشنیدم.حالم خوش نبود.حس کردم لخته ی خون راه تنفسم را بسته.از ته دل آرزو کردم بمیرم.میدانستم مثل گربه هفت جان دارم.از ناراحتی زنده ماندنم به گریه افتادم.من دیگرنمیخواستم زنده باشم. نمیخواستم.دوست داشتم با این تیر بمیرم تا جگر امیراحسان یک عمربسوزد..تنها خواسته ام همین بود.که با تیرخودش بمیرم تا همیشه یادش بماند میتوانست فقط کمی...فقط کمی با من بسازد.
گردنم را آرام آرام چرخاندم و درحالی که نفسم بالا نمیامد نگاهشان کردم.امیراحسان روی
شاهین افتاده بود.هیچکدام دوستم نداشتند وگرنه یکیشان به دادم میرسید.نه که ناراضی
باشم،اتفاقاً خوشحال بودم که حواسشان نیست...راحت جان میدادم و تمام میشد.
فحش ها و فریادهایشان بماند.امیراحسان مشتی در صورت شاهین خواباند..بلند شد و تلو تلو
خوران به سمتم آمد.پلک بستم.
نمیخواستم ببینمش.حالم خوش نبود خدا...صدای ترمز ماشین آمد.با بیحالی چشم گشودم.کیان
پشت امیراحسان بود.خواستم بفهمانم اما دیر شد.
به سرش کوبید و امیراحسان زانو زده مقابلم افتاد.نمیدانم با نگاهش چه میگفت.فقط چشمانش بالا رفت و با مخ کنارم افتاد.صدای دویدن پلیس ها میامد.تیر هوایی میزدند انگار...دیگر نفهمیدم چه شد...
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم286 دلممیخواست بمانم.امیراحسان هم میدوید.صدای دویدنش را میشناختم.من
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم287
خودم حس میکردم تب ولرز دارم.از درون میسوختم از بیرون یخ میزدم و میلرزیدم.ناله
میکردم.بازهم گنگ نبودم مثل فیلم ها.خوب هم یادم بود که چه شد.امیراحسان به من شلیک
کرده بود!! خانه ات آباد بهار!! چه ها که تجربه نکردی! آمدم حرف بزنم اما گلویم سوخت. نشد...به زور با صدای جیغ اما آرامی گفتم:-امیر...
صدای پوزخند آمد اما توجه نکردم...احسان...به زور چشمانم را نیمه باز کردم و چرخاندم.شاهین را دیدم که چهارچشمی به من زل زده بود.
با زاری گفتم:-آب...
صدای خرچنگ آمد:-آب نه..بگو زهر.
-امیر...
شاهین مراعات نکرد.دیگر کوتاه نیامد:
-امیر؟؟ هه هه! به لطف خدا مرد.فهمیدی؟؟ مرد.ناز شستت کیان.
صدای کیان هم آمد اما هیچکدام جز شاهین در دیدم نبودند
کیان:
-خواهش میکنم شاهین جان.امیراحسان زن داشت.زندگی داشت.متعلق به کسی دیگر بود
اما از اینکه مرده باشد؛بی تاب شدم.تمام جانم را جمع کردم و جیغ کشیدم:-
"نه"....خدا...
پهلویم آتش گرفت.تکان میخوردم ؛میمردم.آنقدر جیغ کشیدم که خرچنگ
گفت:
-شاهین الان میمیره !
شاهین با عصبانیت روی صورتم خیمه زد و گفت:
-نه... دلم نیومد یه دفعه بکشمش و خلاصش کنم.توى اتاق بغلی مث سگ مرده افتاده. فهمیدی؟ میخوام زجرش بدم.
مور مور شدم.شاید فکر کردن به سوء تفاهم در این شرایط یک نوع جوک محسوب میشد
اما من با دلی پر غصه با آن حال وخیم؛به این فکر کردم که اگر او هم همراه ماست پس هنوز
نمیداند من بی گناه هستم!!
این دیگر ته بدبختی بود! تصویر ذهنی امیراحسان در حال حاضر این بود:
بهار نامرد و خائن است!!
از تصور همچین تصوری؛با جیغ و بی تابی گفتم :
-خدا منو بکش خدا...! حالا در موردم چه فکری
میکنه؟!
و های های زار زدم.خرچنگ با خنده گفت:
-شهرزاد گفت هذیون گفتنش شروع شد تعجب نکنیما! الان شروع شده.
با نفرت رویم خیمه زد
و گفت:
-کاری با شما دوتا زن و شوهر بکنیم که تو تاریخ که هیچی...
شاهین غرید:
-بشین خرچنگ.
گند بزنند به آن ریاستش که شاهین به او فرمان میداد!
خرچنگ نشست و گفت:
-شاهین واسم عزیزه.حیف....
کیان که به شدت از او حس تنفر داشتم گفت:
-شاهین داشتم میزدمش تو اتاق دیوونه شده بود
مرتیکه! هر یه مشت و لگدی که میخورد میگفت "بهار" !
شاهین روانی تر شد.با فریاد فحش زشتی داد ومن از خجالت آب شدم.هار شده بود.غرید:
-کیان اینو بگیر دهن این زنیکرو ببند تا صداش نیاد اون اتاق.فقط بذارید بشنوه.وحشت زده تخت را چنگ زدم. کیان اما....خونسرد و آرام نزدیک شد..روسری بود چه بود؛نمیدانم.محکم به دهانم بست و دستش را روی بینیش گذاشت و گفت:-"هیش"....میدانستم توان باز کردن گره به آن سفتی را ندارم.پس با وجود دستهای آزاد تنها با چشمانی اشک آلود گوش سپردم.
هوو داشتم؟ عیبی نداشت آن لحظه یادم نبود. برای من زانتیای درب و داغان گل زد اما برای زن
جدیدش شاسی بلند خرید؟ آن لحظه آن هم مهم نبود.
درست شب پیدا شدنم؛دست رویم بلند کرد؟؟ آن هم عیبی نداشت...میدانی چه یادم بود؟ اینکه
من روزی از او یک گل نرگس داشتم.اینکه وقت هایی داشتیم که عاشق بودیم. عاشق و شاد... پس؛وقتی که اولین داد را کشید؛جگرم خون شد.کتکش میزد شاهین ذلیل شده.ضعیف گیرش آورده بودند.
احسان قوی را مثل یک کودک میزدند.لحظه ای که تیر خوردم به یاد دارم که امیراحسان بر
شاهین غالب بود.رزمی کار بود مثلا...اما حالا عربده هایش جگرم را خون میکرد.شاهین با فریاد
گفت:
-زنتو کشتی! خاک تو سرت...البته یکی دیگه داری این نشد اون، اون نشد یکی دیگه.خوب بلدی که تو!
با التماس به کیان نگاه کردم اما بی رحم ؛با یک لبخند نگاهم میکرد
-بگو غلط کردم.
امیراحسان فریاد زد:
-نمیگم
-بگو
-نمیگم پست فطرت.
نمیدانم چه کارش کرد که از فریادش عرش به لرزه درآمد
-"یا حسین"
با غصه چشم بستم و فقط اشک ریختم.در اتاق باز شد و شاهین وحشی با قهقهه ى شیطانی
گفت:
-نسل آقا سید منقرض شد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم287 خودم حس میکردم تب ولرز دارم.از درون میسوختم از بیرون یخ میزدم و م
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم288
شانه هایم میلرزید و آرام گریه میکردم.هر سه زدند زیر خنده اما شاهین خنده را کوتاه کرد و
رو به خرچنگ گفت:
-پاتی مریضه خرچنگ...حالا بیا و ثابت کن اون بدبخت دستی نداشته.
رو به من بالحن بدی گفت:
-هوش شنیدی؟! اون طفل معصوم خونه جا موند الاغ.بخاطر توی جاسوس..
مثل یک بچه بغض کرد:
-آرشم جا موند... واسه انتقام آرشم که شده اون مرتیکرو نابود میکنم.
دیگر یک حیوان کامل شده بود.هیچ ایده ای برای ادامه ى زندگیمان نداشتم.این هم از عشق آتشین شاهین.
یک آن از حماقت محمد و خودم و حاج آقا خنده ام گرفت. چه فکری میکردیم در مورد این روانیها؟!
-کیان ،خرچنگ لطفا" بیرون.
دو گنده بک بی وجدان خارج شدند.شاهین گفت:
-خرچنگ؟
-ها؟
-شهرزاد گفت کی میاد؟
-تو راهه
-بگو بجنبه خون ریزی داره این.
و من را نشان داد
-باشه.
به محض خروج کامل خرچنگ؛شاهین آرام گفت:
-شنیدی؟
فقط چشم بستم تا نبینمش.دستمال دور
دهانم را باز کرد و رویم خیمه زد:
-آخ که بد کردید...تاحالا باهاتون کار نداشتم.الان دیگه کارو زندگیمو ول میکنم تا کامل ترتیبتونو بدم.
با نفرت چشم باز کردم و آب دهانم رویش انداختم.فقط خیره نگاهم کرد. حتی آن چندش را از روی گونهاش پاک نکرد.همانطور که بهم خیره بودیم؛نگاهم آرام آرام از چشمانش به سمت بینیش افتاد. رد باریکی از خون؛ لغزان و رقصان از آن جاری شد!
متوجه شد و پشت دستش را رویش کشید.مالیده شد به دک و دهانش.یک لحظه فراموش کردم
چه ها که نشد...میدانی؟ یکجوری شدم....صدای پاتریشیا در ذهنم پیچید "تو فقط میتونی باهاش مهربون تر باشی! "...و برق آخر چشمانش...نه !یک لحظه حس کردم دردی ندارم.بهت زده بودم. شاهین دست پاچه شد.به سرعت خارج شد و من با یک دنیا فکر و سؤال تنها ماندم.اصرارها و گریههای شهرزاد برای بردن شاهین به امریکا... توجه ها و دلسوزی های شاهین برای پاتریشیا... اصلا!!!!! خود وجود پاتریشیا!!! با آن بیماری خاص! چطور از یتیم خانه پایش به اینجا باز شده بود؟! هه...روانی نبودم اما برای شاهین گریه کردم!!! این گریه؛فقط و فقط برای او بود. حتی یک ذره اش هم برای خودم و یا بهتراست بگویم خودمان نبود.
نمیخواستم اینجوری بشود.شاید اگر یک گلوله در مخش میرفت انقدر دلم نمیسوخت اما...سرطان خون...جوان بود... یک جوان مجرم.
با سوز برایش اشک ریختم.میدانی ؟! حس من غلط نمیگفت..تمام خاطرات هشت سال پیشمان
مثل یک فیلم از نظرم گذشت...
خونسردی هایش محل ندادن هایش ...کار در آزمایشگاه...پدر بازی هایش برای آرش...گردنبند
دوستی...و درآخر رد خون جاری شده از بینیش...
تقاص داد؟
پس خرچنگ...حوری ...فرحناز....بقیه ؟؟ فقط من و او؟؟!!! خوشدلترینها بین گروهِ نفرین شدهمان تقاص دادند؟!
نمیدانم.تلخ بود قصه ى هر دوتایمان..تازه فهمیدم چرا آنطور در جمع قول گرفت برایش بمانم.چرا
نگران بود بروم.چرا مادرش را دعوا کرد من نفهمم.
بلند بلند گریه کردم.درد پهلو یادم رفت.اصلا نمیدانم تیر را چه کسی در آورد فقط گریه کردم
برای سرنوشت تلخ شاهین. هنوز مطمئن بودم عاشق او نیستم یادم نرفته بود او یک مجرم بودفقط از روی یک دلسوزی...یک حس خاص...حتی شاید حسی خواهرانه... برای برادر جوان نخبهام اشک ریختم.
صدای ناباور امیراحسان آمد... از پشت دیوارها:
-"بهار"؟؟
قلبم میکوبید.ساکت شدم.دوباره گفت "بهار؟! "....چه باید میگفتم..سرچرخاندم.صدایش از پریز
میامد انگار..با حسی خاص گفتم:
-چیه؟
-تو...
حتی حوصله ى دفاع نداشتم.حوصله ى رفع سوءتفاهم
-بهار...بیا اینجا.
خنده دار بود.فکر میکرد جزو باند هستم. نمیدانست اسیری هستم تیر خورده به
دست خودش.
-نمیتونم.درد داره .منم مثل خودت اسیرم
ساکت شده بود.نمیدانست چه بگوید.نمیدانستم چه بگویم! اصولا این مکالمه بعد از آن همه دوری مکالمه ى عادی ای نبود! اما هر دو نمیفهمیدیم .از
چیز های مسخره حرف میزدیم جای آنکه از دلتنگی بگوئیم
...-
-مبارک باشه شاه داماد.
-چی؟
-همسری.
-چی؟؟
-هیچی...بد زدی امیراحسان.پهلوم داره آتیش میگیره.
امکان نداشت.امکان نداشت.امکان
نداشت:
-الهی بمیرم.
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم288 شانه هایم میلرزید و آرام گریه میکردم.هر سه زدند زیر خنده اما شاه
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم289
گیج و منگ به سقف نگاه کردم.ابراز علاقه بود؟! پر بغض ادامه داد:
-فکر میکردم پشیمونی.روزی که اعتراف کردی تصمیم داشتم کمکت کنم.باورم شد پشیمونی.اما با اینکه میبینم باهاشونی بازم...بازم ...
گریه میکرد؟! نمیدانم شاید...بازم دوستت دارم.
آری گریه بود چراکه واضح بینیش را بالا کشید:
-چرا این کارو با من کردی بهار؟ بخدا روزی نشده بود نرم سر اون قبر.پنجشنبه ,جمعه نداشت. از همون وقت که تونستم با عصا راه برم ؛ همش پیشت بودم.
-من کاری نکردم امیراحسان.
-بسه دیگه...من عاشق نشدم،همه میگفتن مریضم که هنوز عاشق نشدم.اما وقتی شدم؛دیگه شدم... من دوستت داشتم بی انصاف...بیا ببین چیکارم کردن...
چرا خب! مگر میشود خوشم نیاید از شنیدن این حرف های محال؟! اما دلم صاف نبود.فکر میکرد من همدستشان هستم. زن داشت...پس انطور که باید؛لذت نمیبردم
-کسی که کسی رو دوست داره فعلا واسش جایگزین نمیاره.
-بهار فقط بگو چرا این فیلمارو بازی کردی؟! عزت و اقتدار و دین منو به لجن کشیدی...
وای خدا! دیوانه ام کرد:
-من نمیتونم الان چیزی بگم باور نمیکنی...چه فایده ؟! انقدر منو دروغگو دیدی گفتنش فایده نداره....میخوای باور کن میخوای نکن...من و محمد و پدرت
در باز شد و شهرزاد داخل
پشت بندش شاهین هم رنگ و رو پریده آمد.شهرزاد کنارم نشست و لباسم را بالا داد.
-اوه اوه خیلی عمیقه!!
-حالا هرچی! الان نظر نخواستیم.بگو چیکار کنم؟
-خودت در اوردی تیرو؟
-آره با کمک کیان.
-دیوونه ها..بافتشو داغون کردین.
-میگى چیکار میکردیم؟! وا میستادیم بمیره یا میرسوندیمش بیمارستان که بگیرنمون؟
متوجه شدم زخمم را شست و شو میدهد با درد چشم بسته بودم
-گفتی شوهرش زده؟ مگه دوستت شوهر داره؟!
وحشیانه غریدم
-ما دوست نیستیم.
شاهین مهربان شده بود باز:
-باشه قربونت برم...فدات بشم .
امیراحسان فریاد زد:
-ببند دهن کثیفتو.
شهرزاد متعجب به پریز نگاه کرد:
-چی به چیه؟!
شاهین عصبانی گفت:
-هیچی تو کارت رو بکن.
امیراحسان ادامه داد:
-بخدا قسم خوردم تو یکیو خودم تیکه پاره کنم .
شاهین از همینجا فریاد
زد:
-خفه شو. فعلا بذار با زنت...
احسان اصلا نماند باقیش را گوش دهد.مشت بود سر بود نمیدانم. به دیوار کوبید و گفت
-مردی بیا اینور.
مثل پسربچه ها دعوا میکردند.جیغ کشیدم:
-"بسه"...از خودم حالم بهم میخوره...سره منه ؟! آخ که الهی من بمیرم...
شهرزاد:
-آروم...نگاه جیغ میکشی هر یه زورت خون ریزی داره.
امیراحسان با حال خرابی گفت:
-خوبی بهار جان؟
شاهین:
-أه أه چندش! مرتیکه...تو بشین اونور دعای کمیل
بعد آرام به مادرش گفت"درسته"؟
شهرزاد سر تکان داد
بخون.
-پس چی که میخونم.عوضی...تو تموم شدی فهمیدی؟ تو دیگه هیچی نیستی.شاهین شاهین خرهم نبود.
قاطی کرد بلند شد برود آن اتاق که داد کشیدم:
-تو رو خدا ولش کن شاهین...
اهمیت نداد و خارج شد
صدای کتک کاری بلند شد .میدانستم این بار امکان دارد از اسلحه استفاده کند:
-شهرزاد خانوم تو رو خدا برید نذارید.
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم289 گیج و منگ به سقف نگاه کردم.ابراز علاقه بود؟! پر بغض ادامه داد: -ف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم290
من نمیتونم شاهین دعوام میکنه.
ناباور گفتم:-شما مادرشی ازش میترسی؟!
صدای آه شاهین آمد.
شهرزاد دلواپس دوید و صدای جیغش آمد:
-نکن نامرد! نکن اون بچه مریضه میفهمی ؟؟
جگرم خون شد.فهمیدم احسان پدر شاهین را دراورده...حرف شهرزاد با آن گریه ی سوزناکش
دلم را ترکاند
شاهین فریاد زد:
-برو گم شو شهرزاد به تو ربطی نداره.
از صدای زور زدنش فهمیدم حدسم درست بوده
شهرزاد:
-آقا تورو خدا...جون خانومت نزنش بخدا پسرم مریضه..نکن..
از صدای قدم های محکم
خودم را سفت کردم و البته پهلویم داغان شد
امیراحسان با بدترین وضع ممکن در چهارچوب در ظاهر شد....
عملا چیزی به عنوان لباس تنش نبود.پاره پاره و چاک چاک.موهایش در هم و گره خورده. صورتش خونین و کبود.تلو تلو خورد و به سمتم آمد. با گریه گفتم:
-الان میاد اینجا تو رو خدا حواست باشه.
شهرزاد جیغ زد:
-هیع! شاهین!
امیراحسان برگشت و با یک حرکت چرخشی، پا در صورت شاهینِ اسلحه به دست خواباند!
این یعنی فاتحه.یعنی که شاهین به سیم آخر زده است. اگر احسان نمیجنبید کشته میشد!!!
شوخی نیست!! بچه بازی نیست!! امیر احسان اسلحه را برداشت و به سمت شاهین گرفت.
شاهین با گیجی نشست و قهقهه زد:-میخوای بکشی؟! بکش! خرچنگ و کیان و کلی رفیق دیگه
دارم که خون به جیگرتون کنن!! مگه فقط منم؟؟
-دهنت رو ببند.خصومت من با تو شخصی تر از این حرفاست.
شهرزاد خودش,را جلوی اسلحه انداخت و گفت-آقا تو رو خدا اذیتش نکن.پسر من مریضه. سرطان داره.جون هر کسی که دوستش داری ولش کن.
امیراحسان داد کشید:
-برو اونور.قانونه.. خالی بازیه مگه ؟ گند بزنم به اون تربیتی که تو به این بچه دادی.
شاهین:
-چرتو پرت نگو احسان ...حق نداری به مادرم توهین کنی.
-تو به مادرت احترام نمیذارى میخوای دیگران بذارن؟! گرچه من توهینی نکردم.
رو به شهرزاد گفت:
-میدونی پسرت چه غلطها که نکرده؟!
شهرزاد با ضجه و زاری گفت:
-چرا ندونم؟؟ میدونم! خدا هم گذاشت تو کاسش.شما دیگه ولش کنید.
-خانوم محترم همین الان برید با پلیس تماس بگیرید و آدرس اینجارو بدید.خواهش میکنم
خانوم.نذارید جرم پسرتون بیشتر بشه.
شاهین دلش را چسبید و قهقهه زد:
-فکر کردی تموم شد و رفت؟
امیراحسان فریاد کشید:
-برو زنگ بزن خانوم.برو
و خودش با یک لگد تخت سینه ى شاهین زد و
رویش نشست
موهای شاهین را که بلند شده بود به مشت گرفت و اسلحه را روی پیشانیش گذاشت.
-خانوم برو زنگ بزن.برو... وگرنه قبل از اینکه دادگاهی بشه خودم اعدامش میکنم.
من هم جیغ کشیدم:
-شهرزاد برو...
شاهین فریاد زد:
-شهرزاد از جات تکون بخوری شاهین بمیره.
با احساسات مادرش بازی میکرد
احسان:
-برو خانوم... به حسین قسم میکشمش.. برو...
شهرزاد حمله کرد و با مشت و لگد به جان
امیراحسان افتاد:
-ولش کن عوضی...ولش کن...پسرمو کشتید....خدا...
با جیغ گفتم:
-شهرزاد برو! بدبخت مثل من خودتو درگیر نکن..برو نذار پای خودتم وسط باشه.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم290 من نمیتونم شاهین دعوام میکنه. ناباور گفتم:-شما مادرشی ازش میترسی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم291
با بی تابی برگشت و زار زد:
-نمیتونم... بهتر که برم زندان...بدون شاهین..
های های گریه کرد
شاهین بیحال بود.دیگر دفاع نکرد.فقط پلک هایش را با درد بست و گفت:
-من نمیذارم به این راحتی همه چی تموم بشه!
شهرزاد نمیدانم چه فکری کرد که دوید و با بیسیم برگشت:
-ال..الو..پلیس؟؟
*
چندبار پلک زدم.سپیدی آشنای بیمارستان؛این بار لبخند بر لبم آورد.هر بار که پلک زدم؛تصویر نسیم واضح تر دیده میشد.نمیدانم شاید هم من بد دیدم اما حس کردم او نسیم بیست و هفت
ساله نیست.پیر شده بود انگار! با اخم و چهره ای رنگ پریده سرش را روی دستم که کنار تخت
بود گذاشت.
آرام گفتم: -نسیم ؟
فوری بلند شد و با چشم های گشاد شده نگاهم کرد:-هان؟!
اخم داشت.با غصه گفت:
-بهار...آجی!!
با گریه بغلم کرد و رویم نشد بگویم پهلویم تیر میکشد...بگذار بکشد...می ارزد به عطر تن خواهرم......
-نسیم....
از آغوشم جدا شد و گفت:
-از حرف زیاد حرف ندارم...الهی فدات بشم...
حس کردم لابد درجریان نیست که من را پذیرفته!
-تو میدونی...
آهسته پلک زد و گفت:
-میدونم آجی...
با شرمندگی پلک بستم.از خجالت میخواستم آب شوم.رسوا شده بودم.
-دیگه کی میدونه؟
اخمی کرد و سر تکان داد:
-کل مردم ایران.
هوم..خوب بود..آبرو و حیثیتم رفته بود.و امیدوار بودم آخرین تقاصی که دادم باشد
-بابا..
بازهم متأسف سرتکان داد:
-ولش کن.
-نه..دلم تنگشه!
نا امید رو گرداند
-ببخشید رک میگم؛بجز من هیچکس اون بیرون منتظرت نیست.
کمی جابه جا شدم و از درد پهلو آه کشیدم
-اما من خواستم جبران کنم! من کم زجر نکشیدم! نسیم...
-من نمیدونم.من هر کار کردم دیدم دلتنگتم.اما مامان بابا ...حتی نذاشتن مستی رو بیارم.منم
چون اجازم دست خودمه تونستم بیام.
نمیدانم دنبال چه میگشت.با حال زاری گفتم
-بشین..
نشست و دوباره پر غصه نگاهم کرد
-حاج آقا و محمد نگفتن من جونمو گذاشتم تا بتونم جبران کنم؟!
-چرا بهار همه چیرو میدونیم اما بابا و مامان نبخشیدنت.تو باعث مرگ یه دختر شدی ! هنوزم
باور نمیکنم! نمیخوام با این حالت چیزی بگم فقط اینو بدون اگه هر حال دیگه ای به غیر از الانت بود؛ منم رفتار خوبی باهات نداشتم.
از تنهاییم بغض داشتم.حالا بیشتر درک میکردم احسان را ندارم.انگار تا به حال در این دنیا نبودم. حالا که برگشتم و روال زندگی را عادی دیدم باور کردم که تنها مانده ام.
-امیراحسان...اونا کجان؟
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم291 با بی تابی برگشت و زار زد: -نمیتونم... بهتر که برم زندان...بدون
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم292
-من نمیدونم.بهار بخدا نمیخوام بشم عذاب روحت اما..من یواشکی اومدم..آبروم جلوی فرید و خانوادش رفته.با ناراحتی سرش را پایین انداخت
شاید بگویی نه کم است برایت بهار..باید تکه تکهات کنند بابت گذشته ات که آن هم از روی
نادانی بود اما...بخدا قسم که عذاب روحی بدتر بود از عذاب جسمی و فیزیکی.اینکه سر افتاده ى
خواهرم را ببینم.اینکه باعث بی آبرویی خانوادهام شدم.ته عذاب بود.
-فریدو که میشناسی..پسر با محبتیه..اما حس میکنم که اونم شرمنده خانواده و آشناهاشه.. واسه همینم بهونه کرد بیاد اینجا..منم الکی گفتم میرم خونه ى آرزو.
بس است نسیم.ظرفیت تکمیل! با رفتنت خوشحالم کن:
-برو آجی...برو ممنون اومدی...
-حوری و فرحناز و گرفتن...
گوشهایم تکان خورد:
-خب؟؟
-هیچی اوناهم اعتراف کردن...کریم اونجایی رو که زینب رو دفن کردن نشون داده...
چشم بستم...آبرومندانه دفن کردنش..همون دو پاره استخون روبغض کردم
-خب؟
-همین.
-برو نسیم جان.
خم شد و پیشانیم را بوسید.همینکه در را باز کرد؛صدای سلام و احوالپرسی سردش با امیراحسان آمد.حتما آنها هم از ازدواج احسان به بعد سرد شده بودند.
امیراحسان داخل شد و من با خجالت و یک حس خاص که هرگز درک نخواهی کرد جمع شدم. ملحفه را روی چهره ام کشیدم تا سیاهیش را نبیند...گرچه هنوز تجدید فراشش را فراموش نکرده بودم و دلخور بودم. اما اول وآخرش که طلاق بود...چه فرقی به حالم داشت؟ پدرم ترکم کرد.خانواده ام طردم کردند آنوقت امیراحسان و خانواده اش,برایم میماندند!!؟؟
کنارم نشست و گفت:
-سلام.
-سلام.
-درد نداری؟
-دارم.
-منو ببین.
نمیتوانستم.ملحفه را بیشتر چنگ زدم
-خواهش میکنم تنهام بذار...خودم حالم خوب بشه؛هم برای طلاق میام هم برای دادگاه و چه
میدونم مجازات....
-گفتم منو نگاه.
نگاه نکرده ،پر بغض ادامه دادم:
-شنیدی حتما که حداقل تو این قضایا بی گناه
بودم؟ یا محمد باز آلزایمر گرفت؟
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم292 -من نمیدونم.بهار بخدا نمیخوام بشم عذاب روحت اما..من یواشکی اومدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم293
برو آقا امیراحسان. خانومتون بدشون نیاد یه وقت؟!
پر احساس و پرازغم گفت:
-بهار...!
-بهار دیگه خزونه فهمیدی؟ برو...همه رفتن..دیگه بابامم نمیخوادم.
بالاخره شکست.بغض را میگویم
-با محمد و حاج آقا حرف زدم...اجازه ى قضایی از دوست پدرم داشتن...این خیلی خوبه! تو خیلی
جلویی..تو ثابت کردی نقشی نداشتی بهار...
-دیگه برام فرقی نداره.تو بگو دوسال زندان...بعدش کجا برم ؟!
-خونت!
-آره...راست میگی...کدوم خونه؟ کی به من خونه میده ؟ به منه تنهای سابقه دار؟!
-من میدم!
-برو امیراحسان..همون خشونت بیشتر بهت میاد. دلت واسم نسوزه...من آبروی تو روهم بردم. سرت رو میتونی بلند کنی جلوی اطرافیانت؟
ملحفه را از روی سرم کشید و من سرم را برگرداندم تا قیافه ى زشتم را نبیند
-آره..من دوستت دارم.پشتت میمونم.بیخودی چرت و پرت نگو.اونقدر دوستت دارم که خودمم
باورم نمیشه.حرفای تأتری نزن.حرفای غمگین!
تو خونه داری زندگی داری شوهر داری
میان حرفش آمدم و گفتم:
-هوو دارم...
با وجود غم و غصهى موجود در فضا؛ زد زیر خنده! دیوانه وار....ترکید...سر برگرداندم و بالاخره
دیدمش
صورتش درب و داغان بود.اما سرو وضعش مرتب بود.دست چپش را بالا آورد و حلقه اش را نشان
داد:
-آره هووت انقدر آروم و زن بسازیه! بهش گفتم عاشق زن اولمم عیب نداره حلقه ى اونو بندازم؟ گفت نه بنداز عزیزم! پس خیالت راحت بهار باهم سازشتون میشه.
اصلا خوشم نیامد.با غصه چشم بستم که دستش روی موهایم نشست:
-زن کدومه بهار؟!
-همون چادریه... همونکه من نذاشتم شاهین بدبختش کنه.
ونگاهش کردم
-من زن ندارم بهار! چرا دارم اما یدونه! اونم تویی!
-محمد همه چیرو گفته امیراحسان...تو دروغگو نبودی...
-محمد دروغ گفته تا تو از گذشتت دل بکنی بدون تعهد بری بین اون آشغالا
با بهت گفتم:
-اما
خودم دیدمش! شاهین اوردش خونه خواستن آزارش بدن! من نذاشتم!
-نقش بوده! پاتریشیا گفت شاهین تحقیق کرده دیده خبری نیست و تو هم بیخبری خواسته دل
تو رو از من زده کنه!
در ذهنم نمیگنجید...نیم خیز شدم که پهلویم آتش گرفت:
-امیراحسان..آی...داری دروغ میگی چون نمیتونی تو چشمام نگاه کنی با این نامردیت!
رویم نیم خیز شد و گفت:
-بخواب بهار...حرف های خوب و احساسات زیادی دارم اما الان خودمو کنترل میکنم چون هنوز تکلیفمون مشخص نیست دلم چرکینه...ببخشید مهربون تر نیستم.فکر نکن زنده بودنت مهم نبود...بخدا کلی چاکر خدا هستم! از هیچی نترس. تا ته تهش دنبال کاراتم...ناموسی مثلا!
نشنیدم چه ها میگفت پشت هم...ندیدم من را بوسید... پهلویم را بوسید..حرف زد...من فقط به این فکر میکردم "زن ندارد" !!!
*
جای گلوله به شدت درد میکرد.میگفتند میتوانم ترخیص شوم.اما من از درد های نصفه شب میترسیدم. اینجا که بودم به دادم میرسیدند.با این حال کجا میرفتم؟! جز امیراحسان که بود که
مراقبم باشد؟ احسان،دربه در بیمارستان را میدوید و دنبال ترخیصم بود.گاهی میدیدمش که رد میشد و داد و بیداد میکرد.متوجه شدم که اجازه ى ترخیص نمیدادند تا حکم دادگاه
بیاید.امیراحسان داد و بیداد میکرد که من خودم میدانم چه خبر است. با عصبانیت پشت سر دکتر داخل شد و گفت:
-آقای دکتر اینا چی میگن؟ مگه پدرم نسپرده مشکلی نیست
دکتر با خونسردی معاینه ام کرد و گفت:
-من کاره ای نیستم.
#ادامه_دارد
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم293 برو آقا امیراحسان. خانومتون بدشون نیاد یه وقت؟! پر احساس و پرازغ
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم294
_ از دست خانواده ى شما؛ تمام پرسنل اذیت شدن.
امیراحسان تعصبی غرید:-خانوادم؟! چیکارتون داریم ما؟!
دکتر در حال خروج گفت:-
پدرتون میگن مشکلی نیست،برادرتون دو دقیقه بعد زنگ میزنن میگن این کار غیر قانونیه!
امیراحسان خنده ى حرصی ای کرد و گفت:
-برادرم ؟!
هر دو بهم نگاه کردیم.امیرحسام کوتاه نمیامد! امیراحسان با حاج آقا تماس گرفت و خواست که بیاید.با شنیدن این خبر؛سوراخ موش را به هر قیمتی که بود میخریدم.درست بود با همکاری خودش و نظارت دورادورش سراز اینجا درآورده بودم اما میدانی؟! چشم در چشم شدن با او بعد از آن همه سیاهی.... وقتی گفت "یا الله"...
از خجالت همان کار تکراری ملحفه روی سر را تکرار کردم.داخل شد و با امیراحسان روبوسی کرد. همیشه عادتشان بود.
-سلام بابا-....
-جواب سلام واجبه.
-سلام.
دلم سیر و سرکه بود.ملحفه را کنار زد و گفت:
-دلمون تنگ شده واسه قیافت نمیذاری ببینمت؟
با خجالت گفتم:
-حاج آقا بخدا شرمنده ام..
به گریه افتادم.شرمنده شما شرمنده ى حاج خانوم..همه همه...خود امیراحسان...
باز بی تاب شدم.ملحفه را،باز روی سرم کشیدم.دلم میخواست بمیرم...
-گریه نکن بابا جون. خدایی بودن واقعی اونه که به آدما فرصت برگشت بدیم!! بی ایراد خداست! -بابا...
باز هم ملحفه را کنار زد و پیشانیم را بوسید!!
-مهرت به دلم افتاده از همون اول.نمیدونم...دروغ چرا؟! شاید چون همسر امیراحسانی بیشتر روت حساب میکردم.احسان واسه من پسر نیست. پدره!! اون خیلى برام عزیزه..وقتی خانومش تویی؛حس خاصی دارم.تو نزدیک ترین کسی به عزیزترین کسم!
دیگر گریه نمیکردم.بلکه با غصه وکمی امیدوار نگاهش میکردم
-نمیگم تبرعه ى کاملی.دست من نیست.واقعا از من خارجه...اما حبس میکشى...خیلی خیلی
کمتر از بقیه ى اونا که دستی تو کار داشتن.
با شرمندگی گفتم:
-شما بگو یک ماه حبس...وقتی آبروی همتونو میبرم...همین دوروبریا میگن امیراحسان خاصشون زنش زندانه!مجرمه
صدای امیراحسان از آنور تخت آمد:
-بذار بگن..میبینی حاجی به چه چیزایی فکر میکنه؟! همون موقع هم دوستاش پیشنهاد میدادن قبول میکرد؛همین فکرارو میکرد..که اگه قبول نکنم مردم میگن بچه ام!
-الان این دلداری بود یا دلخون کردن ،باباجون؟!
احسان آهسته گفت:
-منظوری نداشتم فقط دلم نمیخواد نگران حرف مردم باشه.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛