eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدودو امید صورتش را جمع کرد: - اینط
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین اخم کرد: - خب؟ - بچه‌های سلاح‌شناسی می‌گن از یه قناصه دوربرد نیمه‌خودکار با کالیبر 7.62 شلیک شده... . چیزی در ذهن حسین جرقه زد و حرف امید را قطع کرد: - دراگانوف! امید سرش را تکان داد: - به احتمال زیاد آره. حسین یک بار دیگر زیر لب کلمه «دراگانوف» را زمزمه کرد. یادآوری این سلاح، حسین را به روزهای دفاع مقدس می‌برد. دراگانوف بخاطر شباهتش به کلاشینکف، سلاح خوش‌دست و سبکی بود؛ اما مخصوص تک‌تیراندازها. بُردش از سلاح‌های رایج تهاجمی بیشتر بود و برای وقت‌هایی که می‌خواستند بی‌سروصدا دشمن را زمینگیر کنند، حسابی به کار می‌آمد. وحید هم با وجود سن کمش، یکی تک‌تیراندازهای خوبِ گردانشان بود. از کودکی هم خوب نشانه می‌گرفت؛ مخصوصا در بازی هفت‌سنگ. حسین پوشه گزارش‌ها را از امید گرفت ، و از صندلی‌اش بلند شد. آرام سر شانه امید را فشرد: - آفرین، کارت خوب بود. با عباس و مرصاد و پیمان هماهنگ باش. اتفاقی افتاد خبرم کن. - چشم آقا. حسین پوشه‌ها را تورقی کرد، آن‌ها را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. دستش را در جیبش فرو برد و خواست به سمت نمازخانه برود؛ اما منصرف شد. نگاه گذرایی به دوربین مداربسته جلوی در نمازخانه انداخت و راهش را به سمت سرویس‌های بهداشتی کج کرد. بدون این که خودش متوجه باشد، کلمه دراگانوف را زیر لب تکرار می‌کرد. وارد سرویس بهداشتی شد ، و در را بست. تنها جایی که حسین مطمئن بود دوربین ندارد، داخل سرویس بهداشتی بود. بقیه قسمت‌های تشکیلات کاملاً با دوربین‌های مداربسته پوشش داده‌ می‌شد و نقطه کور هم نداشت. حسین در سرویس بهداشتی ایستاد ، و دستی به صورتش کشید. از درستی کاری که انجام می‌داد مطمئن نبود؛ اما چاره هم نداشت. صدای هواکش بر اعصابش رژه می‌رفت. زیر لب گفت: - قناصه دوربرد نیمه‌خودکار با کالیبر 7.62... . دست در جیبش کرد ، و چیزی را از آن بیرون کشید. مشتش را باز کرد؛ در مشتش، یک مرمی فشنگ بود. مرمی را مقابل چشمانش گرفت ، و با دقت نگاه کرد. چند بار آن را چرخاند تا همه ابعاد و زوایایش را ببیند. مرمی را بیشتر به چشمانش نزدیک کرد. با انگشت، بدنه سربی مرمی را لمس کرد. بعد از سال‌ها نظامی‌گری، به راحتی می‌توانست کالیبر مرمی را بفهمد. نُه میلی‌متری بود و حسین شک نداشت این مرمی متعلق به یک سلاح کمری‌ست نه سلاح دوربرد. دوباره زمزمه کرد: - قناصه دوربرد نیمه‌خودکار با کالیبر 7.62... پوزخند زد. لب پایینش را جمع کرد و خیره به مرمی، چند لحظه فکر کرد. حدسش داشت به یقین تبدیل می‌شد و این برایش بی‌نهایت دردآور بود. از ته دل آه کشید و مرمی را داخل جیبش برگرداند. از جیب دیگرش، یک گوشی نوکیای ساده که با موبایل کاری و شخصی‌اش تفاوت داشت بیرون آورد و از جیب پیراهنش، یک سیمکارت. سیمکارت را داخل موبایل جا زد و شروع به گرفتن شماره کرد. بعد از چند ثانیه، فرد پشت خط پاسخ داد. حسین بی‌مقدمه گفت: -سلام. اوضاع چطوره؟ - ... . - خیلی خب. از جایی که گفتم جُم نخور. اگه خبری شد روی گوشی شخصیم یه تک‌زنگ بزن. من با همین خط باهات در تماسم. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسه حسین اخم کرد: - خب؟ - بچه‌های
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت *** صدف تندتند پایش را بر زمین می‌کوبید ، و با انگشتانش بازی می‌کرد. ذهنش دائم می‌رفت به سمت روز قبل از آخرین تظاهراتش با شیدا. شیدا یک آهنگ جدید دانلود کرده بود ، و دائم پخشش می‌کرد. یک آهنگ با رنگ و بوی طنز از زبان یک زندانی سیاسی: - من اعتراف می‌کنم به صاف بودنِ زمین، به روز بودنِ شب و یسار بودن یمین... . از همان اول هم صدف از آهنگ خوشش نیامد؛ اما شیدا با آن قاه‌قاه می‌خندید و این بیتش را تکرار می‌کرد. صدف در دلش هزار بار به شیدا لعنت می‌فرستاد؛ خودش راحت شده بود و صدف را فرستاده بود در دهان گرگ. صدای باز شدن در، باعث شد صدف از جا بپرد و با ترس به در خیره شود. می‌ترسید بلایی سرش بیاورند که ناچار به همان چیزهایی که خواننده آن آهنگ می‌گفت اعتراف کند؛ اما با دیدن بشری دلش آرام شد. حداقل خیالش راحت بود که از جانب بشری آسیبی نمی‌بیند. بشری که چشمان گرد شده و ترسان صدف را دید، لبخند زد، صندلی پشت میز را عقب کشید و گفت: - چرا ترسیدی؟ صدف سعی کرد به خودش مسلط شود: - مـ...من؟ مـ...من نـ...نترسیدم! بشری نشست و لبخند زد: - دستات داره می‌لرزه، لبت رو هم خون انداختی انقدر که جویدیش! صدف تازه متوجه شد دارد آرام‌آرام پوست لبش را می‌جود. سریع دستش را بر لبش گذاشت و سر به زیر انداخت. بشری از پارچ آب روی میز، لیوان فلزی را پر کرد و به سمت صدف هل داد: - بخور، خنکت می‌کنه. باید با هم حرف بزنیم. صدف لیوان را برداشت ، و چند جرعه نوشید. چادر رنگی‌ای که بخاطر قوانین زندان سرش کرده بود، از روی سرش سُر خورد و افتاد روی شانه‌هایش. با عجله، سعی کرد چادر را جمع و جور کند و آن را روی سرش تنظیم کند. بشری به صندلی تکیه زد: - می‌دونستی چادر خیلی بهت میاد؟ صدف لبخند کمرنگی زد ، و نسبت به بشری احساس نزدیکی و صمیمیت بیشتری کرد. همین جمله کوتاه بشری، آرامش ریخت در جانش. بشری گفت: - یادته گفتم از همون روزی که با شیدا وارد ایران شدید، زیر چتر اطلاعاتی ما بودید؟ صدف سرش را تکان داد. بشری ادامه داد: - اون شبی که رفتید دانشگاه صنعتی رو یادته؟ صدف باز هم با سر تایید کرد. بشری گفت: - قرار بود اون شب بمیری! صدف ناباورانه به بشری نگاه کرد: - من؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوچهار *** صدف تندتند پایش را بر ز
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری با خودکار در دستش بازی کرد: - آره. قرار بود اون شب بکشنت و مرگت رو بندازن گردن یگان ویژه. قرار بود ازت یه شهید بسازن و پای جنبش سبزشون قربانیت کنن. - چـ...چرا نکشتنم...؟ بشری لبخند زد: - چون ما انقدر دست و پا چلفتی نیستیم که بشینیم نگاه کنیم برامون شهید قلابی بسازن! - اصلا کی می‌خواست منو بکشه؟ - نمی‌شناسیش. ولی از دار و دسته همونایی بود که فرستاده بودنت کف خیابون. صدف آرنج‌هایش را بر میز تکیه داد و صورتش را با دستانش پوشاند. حسین در بی‌سیم به بشری گفت: - برو سر اصل مطلب. این حتماً یه چیزی می‌دونه. بشری گفت: - ببین، تو از دید ما هیچ اطلاعات مهمی نداری. چون نیروی عملیاتی نیستی و می‌دونم اطلاعاتت خیلی محدودتر از اونه که بتونی ما رو به جایی برسونی. شیدا مهره مهم و موثرشون بود که خودشون زدن حذفش کردن؛ اما سوالم اینه: چرا توی زندان می‌خواستن حذفت کنن، درحالی که می‌دونستن اطلاعاتت به درد ما نمی‌خوره؟ اونم درحالی که با مرگ شیدا، خوراک کافی برای رسانه‌هاشون داشتن و لازم نبود یه کشته دیگه برای شهیدسازی داشته باشن؟ صدف، چند ثانیه در سکوت به بشری نگاه کرد. درک این مسائل برایش کمی سخت بود؛ اما حالا خودش هم می‌خواست بداند چرا برایش نقشه قتل کشیده‌اند. تمام زندگی اش را بر باد رفته می‌دید؛ احساس می‌کرد یک عمر بر آب خانه ساخته است و حالا که نیاز به حمایت دارد، آن‌ها که قول حمایت داده بودند، پشتش را خالی کرده بودند. لب‌هایش لرزیدند و اشکش چکید: - واقعا نمی‌دونم... . و صورتش را با دستش پوشاند و زد زیر گریه. صدای هق‌هقش در اتاق پیچید. بشری گردنش را کج کرد: - بیا این مسئله رو با هم حلش کنیم، باشه؟ صدف با پشت دست اشکش را گرفت ، و آب بینی‌اش را بالا کشید. سعی کرد خودش را آرام کند. احساس خوبی نسبت به بشری داشت؛ اصلاً حس نمی‌کرد بشری مامور بازجویی اوست. با صدای گرفته‌اش، بریده‌بریده گفت: - سال هشتاد و پنج از دانشگاه اخراج شدم... . - چرا؟ - آبم با حراست توی یه جوب نمی‌رفت...من می‌خواستم آزاد باشم، گرایش سیاسی خودمو داشته باشم، جوری که می‌خوام بگردم و لباس بپوشم و رفتار کنم...انقدر اخطار گرفتم که اخراج شدم. - خب بعدش؟ - تونستم با کمک چندتا از دوستام پناهندگی سیاسی بگیرم از کانادا. اون‌جا با یه پسری آشنا شدم به اسم مانی. ایرانی بود. کمکم کرد توی یه شرکت تحقیقاتی استخدام بشم. - چه شرکتی؟ صدف لبش را گزید و دستش را مشت کرد. انگار شک داشت حرفش را بزند. گفت: - یه شرکت تحقیقاتی دیگه! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوپنج بشری با خودکار در دستش بازی ک
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری به صندلی تکیه داد و دست به سینه، به صدف نگاه کرد: - خب، ادامه بده. - یه مدت کار کردم، با مانی هم دوست بودم. زندگیم داشت همونی می‌شد که می‌خواستم. من... . صدایش لرزید و باز هم اشکش چکید: - من عاشق مانی شده بودم... . صدف سرش را روی میز گذاشت ، و دوباره زیر گریه زد. بشری نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد. دستش را بر شانه صدف گذاشت و فشرد: - فکر کنم برای امروز کافیه. بعدا بازم حرف می‌زنیم ان‌شاءالله. صدف سریع سرش را بالا آورد و دست بشری را گرفت. با صدای پر از التماسش گفت: - نه! وایسا... . بشری دوباره نشست. صدف بغضش را قورت داد و اشکش را پاک کرد: - کار شرکت ما، این بود که از طریق استفاده از عوامل بیولوژیکی و شیمیایی، مواد آرایشی یا مکمل‌های غذایی و حتی بذرهای کشاورزی رو ارتقا بده. یعنی مثلا، طوری بذرها رو تغییر بدیم که نسبت به آفت مقاوم‌تر باشه؛ یا ترکیبات مکمل‌های غذایی و مواد آرایشی طوری باشن که تاثیر بیشتر و قیمت تموم شده‌ی کمتری داشته باشن. واقعاً از کار توی اون شرکت احساس خوبی داشتم. داشتم به پیشرفت بشریت کمک می‌کردم. فقط هم من نبودم. چندین متخصص دیگه توی زمینه‌‌هایی مثل شیمی و ژنتیک هم با ما کار می‌کردن. صابری اخم کرد و دقتش را بیشتر کرد. خوشحال بود از این که صدف به حرف آمده است. صدف ادامه داد: - یه روز...یه روز...توی آزمایشگاه حال مانی بد شد. بردیمش بیمارستان. بعد چند روز آزمایش و معاینه و اینا، فهمیدیم سرطان خون داره... دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. دوباره هق زد و با گریه گفت: - خیلی دیر شده بود. چندماه بیشتر زنده نموند. و با صدای بلند گریه کرد. بشری دستش را روی دستان صدف گذاشت و فشار داد. لیوان آبش را پر کرد و به سمت صدف گرفت: - بیا عزیزم. بخور حالت بهتر بشه. صدف کمی از آب را نوشید ، تا آتش درونش را فرو بنشاند. یک دستمال کاغذی گرفت و بینی‌اش را پاک کرد. چند ثانیه ساکت ماند تا آرام شود و بعد گفت: -رئیس شرکتمون می‌گفت احتمالا چون مانی یه پناهنده سیاسی بوده و الانم به سود ایران کار نمی‌کنه، حتماً عوامل رژیم ایران با عامل بیولوژیکی کشتنش. ولی منم خر نبودم. کم‌کم یه چیزایی فهمیده بودم؛ حدس می‌زنم شرکت ما داشت با دستکاری ژنی بذرهای کشاورزی، اونا رو به عوامل تراریخته خطرناک تبدیل می‌کرد. البته هیچوقت نتونستم ازش کامل سر دربیارم؛ ولی حدسم اینه. مثلا داشتیم روی ژن گیاه پنبه‌ای که توی لوازم بهداشتی استفاده می‌شد کار می‌کردیم. من حدس می‌زنم نتیجه استفاده از اون نوع پنبه تراریخته، عقیم شدن بود. یا بعضی از روغن‌هایی که توی مواد آرایشی استفاده می‌شد، طوری دستکاری شده بودن که می‌تونستن توی طولانی مدت باعث سرطان بشن. حتی بذرهای ضدآفتی که تولید کرده بودیم، خیلی خوب بودن؛ مثلا یه نوع سیب‌زمینیه که با دستکاری ژنتیکی، مقاوم به آفت می‌شه. طوری که وقتی توی یه مزرعه، یه سیب‌زمینی به آفت آلوده بشه، خودش خودش رو نابود می‌کنه تا آفت توی مزرعه منتشر نشه؛ ولی من خیلی نسبت به اثر این چیزا روی بدن آدم خوش‌بین نبودم. همش هم به مدیر شرکت می‌گفتم اینایی که داریم می‌سازیم باید بیشتر مطالعه و آزمایش بشه؛ ولی گوش نمی‌داد. می‌خواستم درباره‌ش با مانی حرف بزنم...حیف که زنده نموند. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوشش بشری به صندلی تکیه داد و دست
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری یک بار دیگر حرف‌های صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید: - درباره اینا با کس دیگه‌ای هم حرف زدی؟ صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد: - نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم... یعنی...شما می‌گین...اونا فهمیدن...؟ بشری با اطمینان سرش را تکان داد: - مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. می‌خوای بهت بگم برنامه‌شون دقیقاً چی بوده؟ صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد: - چی بوده؟ - وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسی‌ت و زاویه‌دار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باج‌خواهی کنن. ما به این کار می‌گیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذی‌هاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن. دهان صدف باز مانده بود. باورش نمی‌شد همه این مدت، از زمان پناهندگی‌اش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده می‌کرده. تمام زندگی‌اش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد: - می‌شه کنارم بمونی؟ بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد: - چرا؟ - من می‌ترسم. تکلیفم چی می‌شه؟ بشری لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد: - تا حالا این‌جا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟ صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد: - نه! - بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه. *** شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصی‌اش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصب‌های دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید: - سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهفت بشری یک بار دیگر حرف‌های صد
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمی‌دانست میلاد چرا مدتی‌ست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او می‌گفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شک‌اش را قورت داد و پاسخ داد: - جانم میلاد؟ میلاد یک نفس عمیق کشید: - چند روز دیگه، خانم و بچه‌م از خارج برمی‌گردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. می‌شه تو ببری بهش بدی؟ عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس می‌کرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس می‌کرد میلاد می‌خواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن می‌ترسد. شاید هم به رمز حرف می‌زد. آب گلویش را قورت داد و گفت: - باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟ - توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش می‌خواست براش بخرم. عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. می‌دانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگ‌تر. گفت: - آهان، فهمیدم. باشه حتماً. صدای خنده بغض‌آلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، می‌توانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت: - حتماً بهش بدی ها. یادت نره. می‌خوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه! عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمی‌فهمید. با تردید گفت: - چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟ میلاد باز هم میان گریه خندید: - نمی‌دونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟ بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیه‌ها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه‌ به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. می‌دانست فایده ندارد. میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود ، و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش می‌رسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش می‌آمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشه‌ها بود. *** حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه می‌کرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینه‌اش می‌کرد، از آی.سی.یو بیرون آمد ، و آمد به سمت حسین؛ می‌دانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت: - متاسفم که اینو می‌گم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزه‌ست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی می‌خواد. چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت: - ممنونم دکتر. حسین این را گفت ، و سرش را به دیوار تکیه داد. نمی‌دانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانه‌اش نشست: - حاجی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهشت میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گفت: - حالش چطوره؟ حسین لبش را جمع کرد ، و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد: - وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتش‌نشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبه‌رو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزه‌ست، الانم رفته توی کما. چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد: - حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟ حسین نگاه معناداری به عباس کرد: - راننده‌ای پشت فرمون نیسان نبوده! حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر: - یعنی چی؟ و صبر نکرد حسین جواب بدهد: - نگید که عمدی بوده...؟! حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد: - متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته. صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغض‌آلود شد: - چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچه‌ش برگردن ایران! حسین دو دستش را بر شانه‌های عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو: - آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچه‌ش قراره برگردن؟ عباس سرش را پایین انداخت ، و با دو انگشت، تیغه بینی‌اش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت: - دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمی‌تونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش. حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت: - چرا به تو گفته؟ انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت: - بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم. عباس هنوز خیره بود به میلاد. پرسید: - چرا می‌خواستن بکشنش؟ - بیا بریم تو راه بهت می‌گم. و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید: - می‌شه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدونه حسین چشمانش را باز کرد. چند
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین دست عباس را گرفت و کشید: - بیا بریم، این‌جا نمی‌شه حرف زد. از بیمارستان خارج شدند ، و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بی‌تابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد: - گفت اون هدیه‌ای که گذاشته برای دخترش کجاست؟ لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد: - توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُنده‌ها. حسین سرش را تکان داد. عباس بی‌تاب‌‌تر پرسید: - چرا اینو می‌پرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم! حسین انگار حرف‌های عباس را نمی‌شنید. بی‌سیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد: - اوضاع چطوره ابراهیمی؟ عباس سر در نمی‌آورد؛ ابراهیمی که بود؟ می‌دانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمی‌گیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بی‌سیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت: - خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر می‌دی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام. نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد: - به موقعش برات توضیح می‌دم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم. عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. *** - نمی‌خوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی این‌جا؟ کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد: - وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. می‌دونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟ حسام اخم‌هایش را در هم کشید و خواست انکار کند: - چی می‌گی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟ کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت: - فکر کن یه دوست. یه رفیق که می‌خواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده. صورت حسام از درد جمع شد: - برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودوهش
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : زنگ که خورد منتظر دوستانم جلوی در مدرسه ایستادم. + بریم رها _ بریم جایی سراغ داری بهمون سیگار بفروشه ؟ امروزم واسم یکی از بچه ها آورد + اره بابا یه پیرمردست بنده خدا سال به سال کسی ازش خرید نمیکنه منم نمیشناسه فکر میکنه واسه بابام میخوام _ اع خوبه بریم سریع که دیر نشه دونفری راه افتادیم هرجا میرفت بدون مخالفتی من هم دنبالش می رفتم. اطراف مدرسه پر از کوچه های باریک بود که بچه ها آنها را کشف کرده بودند. شاید روح اهالی آنجا هم از وجود همچین کوچه های بی خبر بودند. ایستاد و با انگشت مغازه نقلی و کوچکی را نشانم داد. + رها هرچی خواستی از اینجا می تونی بگیری منم برم دو نخ بگیرم بیام _ فندک داری؟؟ + نه کبریت دارم البته خوده مغازه فندک داره ها اما ضایعست دیگ _ باشه برو بیا تمام مدت به تماشایش پرداختم. در ذهنم دیالوگی که اکبر عبدی در فیلم رسوایی به دخترا گفت برایم تداعی شد. " دخترم مسئله این است سیگار شمارا می کشد یا شما سیگار را " جوابش را نمی دانستم فقط برای کله شقی دست به همچین کاری زدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛