eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی. #پارت_پانزدهم 🌈 هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم
داستان عاشقانه مذهبی . نوشته:عذراخوئینی. 🌈 لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداشش روحلال کنم.بااین حرفش خجالت زده شدم،سیدکاری نکرده بودکه من ببخشمش!فقط واقعیت روبرام روشن کرد مقصرخودم بودم که رویاپردازی کردم. _ازوقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی ناامیدوسرخورده شده.چندروزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم... دلبسته کسی شده بودم که خاص وعجیب بودنمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست ازعزیزانش دل بکنه وراهی سفری بشه که معلوم نبودبازگشتی داره یانه. الانم خدامی دونست کجارفته فقط تنهادعام این بود صحیح وسلامت باشه تصوراینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد... روسریموباسنجاق خوشگل،لبنانی بستم گل سنجاق ازدورخودنمایی می کرد چادرموسرم کردم تواینه به خودم لبخندی زدم وازاتاق بیرون اومدم. بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول باتلفن حرف میزد انگارنه انگارقراربودبریم خونه عموبهرام. تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید.ازبی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_اینطوری نمی تونیدنظرموعوض کنیدفقط دلم رومی شکنید.حالاکه من زوداماده شدم شمابی خیال نشستید؟!. تلفن روقطع کردوبالحن سردی گفت:_غروبی رفتیم سرزدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!. جلوتررفتم اصلانگام نمی کرد. _بهونتون منم؟!مگه کارخلافی کردم. _شاهکارت که یکی دوتانیست.اولش چادری میشی بعدمیگی می خوام برم راهیان نور! لابدفرداهم می خوای خانم جلسه بشی.تاوقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!... به بابام نگاهی انداختم چقدرسردوبی تفاوت شده بودندانگارکه تواین خونه غریبه ام دیگه مثل قبل نازم خریدارنداشت تحمل این فضابرام سخت بود. بی هدف توخیابون قدم میزدم بعدِسیدحالانوبت خانوادم بودکه طردم کنند.بیشتردوستام روهم بخاطراین پوشش ازدست دادم.تنهادلخوشیم به همین سفربودشایدباکمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت...... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق. نوشته:عذراخوئینی. #پارت_شانزدهم 🌈 لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداش
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 ، قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخوراکی گرفته تاچنددست لباس همه روتوساک جمع کردم باتری اضافی هم برای گوشیم برداشتم چون مسیرطولانی بودبایدخودم روسرگرم می کردم.هیچ ذهنیتی ازاین سفرنداشتم فقط می دونستم پرازفضای معنویه که من خیلی احتیاج داشتم. بیشتربچه هاازپایگاه خودمون بودندخوشبختانه خانم عباسی هم باماهمسفرشد موقع اومدن نتونستم بامامان وبابام خداحافظی کنم چون زودترازمن رفته بودند. شایدفکرمی کردنداینطوری بهترتنبیه میشم!بااینکه ازبی محلی ولحن سردشون خیلی ناراحت می شدم امااین دلیلی نمی شدازاعتقادم وقولی که به خداداده بودم برگردم تنبیه ازاین بدترهم نمی تونست نظرم روعوض کنه. بعد18ساعت تومسیربودن بلاخره به منطقه ای برای اسکان رسیدیم البته بین مسیرتوقف داشتیم ولی کوتاه بود. ازخستگی زیادخیلی زود خوابم برد نزدیکای صبح برای اذان بیدارشدم نمازجماعت روکه خوندیم به سمت مناطق عملیاتی رفتیم خانم عباسی از زندگینامه شهید آوینی برامون گفت چیزهایی که برای اولین بارمی شنیدم هنوزتوبهت بودم باهرقدمی که برمی داشتم حس وحال عجیبی پیدامی کردم به قول خانم عباسی شهدایه روزی ازهمین جاعبور کردند بایدبدونیم جاپای چه کسانی میذاریم. بعضی هاپابرهنه راه می رفتند وتوحال وهوای خودشون بودند. راوی خیلی قشنگ ازشهدایادمی کرد صدای گریه هابلندشده بود روایتی ازجنگ می گفت که دل ادم به دردمی اومد زمانی که خانوادم توبهترین شرایط درس می خوندند وزندگی می کردند یه عده برای همین ارامش جونشون روکف دستشون میذاشتند ومردونه می جنگیدند. همه جاتاچشم کارمی کردانبوه غباربودوخاک. روی خاک افتادم ازدرون خالی شدم برای لحظه ای همه تعلقات دنیایی ازدلم رفت من بودم واین زمین پاک واسمان خداکه حالا به من نزدیک تربود... روزبعدبه سمت شلمچه حرکت کردیم شلمچه پرازحرف های نگفته بود تنهااسمی که ازاین سفرزیادشنیده بودم وعطرخوش وحس قشنگی که هنوزنرسیده وجودم روپرکرد باحرف های راوی انگاربه گذشته پرتاب می شدیم تودوره ای که نبودیم اماحالااون لحظه هابرامون زنده میشد... هرکسی گوشه ای باخدای خودش مشغول رازونیازبود عده ای هم مشغول سینه زنی بودندباسربندهای یاحسین،شعرهای قدیمی رومی خوندندوگریه می کردند اینجاهمه یک دل ویک رنگ شده بودندبوی بهشت رومی شداستشمام کرد من هم کفش هام رودراوردم وروی این خاک شوره زاراهسته قدم میزدم یک نفربافاصله زیادی ازبقیه روی خاک هانشسته بود چفیه ای جلوی صورتش گرفته بود چنان گریه می کردکه تمام وجودم لرزید، دیدن این صحنه اون هم دراین فضاطبیعی بنظرمی رسید امانمی دونم چراتوجهم روجلب کرد نزدیک تررفتم قلبم توسینه بی قراری می کرد..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_هفدهم 🌈 ، قبل سفرفکرهمه چیزروکرده بودم ازخور
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزدیکتر که شدم شکی که داشتم به یقین تبدیل شد باورم نمی شد خودش باشه چه حکمتی داشت که میون این همه ادم پیداش کردم!. بایکم فاصله روی خاک نشستم اهسته نجوامی کرد:_اومدم تا خودتون پادرمیانی کنید برم سوریه، بخدادیگه نمی تونم بمونم.گریه هاش پریشونم می کرد حیف که نمی تونستم براش کاری انجام بدم.فک کنم متوجه شدیکی خلوتش روبهم زده سرش رو که اورد بالانگاهش به من افتاد مات ومتحیرموند!باهزارجون کندن گفت:_شما..اینجا..چی کار..می کنید؟!!. _منم ازشهداخواستم پادرمیونی کنند بخاطرهمین الان اینجام!. ازحاضرجوابیم شوکه شد یه یاعلی گفت وبلندشد_خیلی خوبه که اومدید برای منم دعاکنید بی تفاوتیش عذابم میداد.چندقدمی بیشترنرفته بودکه گفتم:_کسی که طالب شهادت باشه دل شکستن بلدنیست!.قدم هاش سست شد به طرفم برگشت غم عجیبی تونگاهش بود ازحرفی که زدم پشیمون شدم. نفسش روبیرون داد واهسته گفت:_یه عذرخواهی بهتون بدهکارم امانمی خواستم الکی امیدواربشید شمالیاقتتون بیشترازاین هاست اون شب به حرفام گوش نکردیدوقضاوت نادرست کردید،من نمی تونم کسی روخوشبخت کنم چون...موندنی نیستم! منوببخشید. دوباره برگشت این بارهم غرورم روله کرد بلندگفتم:_نمی بخشم! اره امیدوارشدم چون بابقیه فرق داشتید..گریه مانع حرف زدنم می شد_شبیه ادمای اطرافم نبودید اگه این امیدهم نبود الان اینجا مقابل شمانمی ایستادم وبه همون زندگیم ادامه میدادم.خجالت زده سرش روپایین انداخت. _شماروباوجدانتون تنهامیذارم،حداقل به حرمت شهداهم که شده باخودتون روراست باشید منم قول میدم فراموشتون کنم!!... خالی شدم احساس سبکی می کردم حالاسنگینی این باربه دوش سیدافتاد بااینکه فراموش کردنش برام سخت بود امابایدازپسش برمی اومدم.... ازخاکریزهای طلائیه بالارفتم قطره های باران روح غبارگرفتم رومی شست.برخلاف تصوراتی که قبلاداشتم اینجا فقط مشتی ازخاک نبود حرف های برای گفتن داشت ازدل ادم هایی که پاک وعاشق بودنداروم زیرلب زیارت عاشورارومی خوندم دوربین عکاسیم لحظه هاروثبت می کرد به هرجاکه نگاه می کردی هنوزحال وهوای جنگ روداشت تانک های اوراق، سنگرهای بازسازی شده... نمازمغرب وعشا روکه خوندیم خانم عباسی ازم خواست چیزهایی که تواین مدت تمرین کردم روبخونم! اصلاامادگیش رونداشتم حالاهمه دورم کردندودست بردارنبودند چون روزجمعه بود شعری ازامام زمان به ذهنم اومد که خودم خیلی دوست داشتم ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش نجف رفتی کاظمین رفتی کربلا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح مدینه رفتی به پا بوسه مادرت زهرا یاد ما هم باش به دیدار قبر مخفی از کوچه ها رفتی یاد ما هم باش شب جمعه کربلا رفتی یاد ما هم کن چون زدی بوسه کنار قبر ابوالفضل باصفا رفتی یاد ما هم باش ابا صالح یا ابا صالح نماز حاجت که می خوانی از برای فرج مسجد کوفه شدی محرم در مناسک حج یا منا رفتی یاد ماهم باش ابا صالح یا ابا صالح.. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_هجدهم 🌈 سوزی که توصداش بود دلم رولرزوند نزد
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن نداشت تازه انس پیداکرده بودیم اصلانمی شدازخلوص وپاکی اینجادل کندوبه زندگی ماشینی برگشت، یعنی بازهم دعوتمون می کردند ؟شایدچنان سرگرم دنیامی شدیم که همه چیزازیادمون می رفت، اشک ازچشمام جاری شدهنوزنرفته دل هاپرمی کشیدبرای دوباره اومدن، حال وهوای همه دیدنی بود ای کاش کسی ازکاروان صدامون نمی کرد یاای کاش اتوبوس هانمی اومدند!اماانگارزمان خداحافظی بود پاهام اهسته قدم برمی داشتنددلم اشوب بودامازمزمه کردم:شهدادلم براتون تنگ میشه نکنه دستم رو رهاکنیددیگه نمی خوام گناه کنم ای کاش میشد مثل شمازندگی می کردم ومرگم توهمین راه رقم می خورد. نوشته تابلویی توجهم روجلب کرد"مرز مردن وشهادت خون نیست خود است".چه زودجوابم روگرفتم!!.دلم برای غروب های شلمچه هم تنگ میشدوقتی که سرخی اسمون جای خورشیدرومی گرفت حزن عجیبی سراغم می اومد درست گفتندکه بهشت واقعی همین جاست. اتوبوس که اومدهمه سوارشدند سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم ازبی قراری قلبم متوجه حضورش شدم به طرفش برگشتم باچهره ای مغموم وگرفته به من خیره شدپشت نگاه سردش ترحم ودلسوزی بود که همیشه ازش فراری بودم من این اومدن رونمی خواستم این نگاه رودوست نداشتم تااینجابادلم پیش رفتم امادیگه کافی بودنمی خواستم مثل شکست خورده هاباشم،چندقدمی جلوتراومدحالاوقتش بودکه روح زخم خوردم روترمیم کنم بلافاصله سواراتوبوس شدم وکنارخانم عباسی نشستم ازماجراخبرداشت هیچ چیزپنهونی بینمون نبود بخاطرهمین گفت:_چرانرفتی حرف بزنی؟بنده خداروسنگ رویخ کردی!.اشک توچشمام جمع شدلبخندتلخی زدم وگفتم:_اتفاقاحرف زدیم!فهمیدکه سرقولم می مونم!.بااینکه تعجب کرداماچیزی نگفت حتمافکرمی کرددیوونه شدم نمی خواستم مانع هدف سیدبشم اون عشقش روبرای خداخالص کرده بودمثل من اسیرزمینی هانبود!... موقعی که برگشتم دکوراسیون خونه عوض شده بودمامانم اوقات فراغتش روباخریدکردن می گذروندنمی دونم چراعلاقه داشت هرچندماه یک بارهمه چیزروعوض کنه.همیشه سراین موضوع بحث داشتیم تامی اومدم عادت کنم بادکورجدیدروبرومی شدم!البته بااتاق من کاری نداشت چون می دونست حساسم دست نمی زد.. عکس هایی که انداخته بودم روچاپ کردم وبه دیواراتاقم زدم غروب شلمچه،یادمان طلائیه،رودخانه اروندونخل های سوخته که شاهدعملیات های زیادی بود،گلزارشهدای هویزه،دکوهه.دلم می خواست این عکس ها همیشه جلوی چشمام باشه.بادیدنشون انرژی می گرفتم، دوهفته ازقولی که داده بودم می گذشت اماهنوزنتونسته بودم فراموشش کنم بااوردن اسمش بیشترازقبل بی تاب می شدم هرشب باچشمای خیس می خوابیدم همش می گفتم صبح که بیداربشم همه چیزروفراموش می کنم امادرست به محض بیدارشدن چهره اش مقابلم نقش می بست! دیگه داشتم به مرزجنون می رسیدم. ازپایگاه که برگشتم سروصدای مامان وبابام می اومدشوکه شدم!تاحالاسابقه نداشت. گوشم روبه درچسبوندم تاواضح بشنوم _زنگ میزنی قرارروبهم میزنی والاخودم این کاررومی کنم.خجالت نمی کشندهنوزکفن مردشون هم خشک نشده!. _اخه عزیزم اینطوری ابروریزی میشه توبذاربیان خودم جواب ردمیدم. گوشیم بی موقع زنگ خورد دیگه صداشون نیومدیکدفعه مامانم درروبازکرد لبخندکه زدم بیشترعصبانی شد،نگاهی به بابام انداخت و گفت:_بفرماتحویل بگیرخانم نیشش تابناگوش بازه!بعدمیگی جواب ردبدیم. ازحرفاشون سردرنمی اوردم شاید پای خاستگاری کسی وسط بود که مامانم ازش خوشش نمی اومد.چادرم رودوردستم انداختم وبابی تفاوتی گفتم_خیالتون راحت جواب منم منفیه!.هنوزازپله هابالانرفته بودم که بابام گفت:_دیدی دخترمون عاقله سیدهمین طورکه ازداداشم جواب منفی شنیدازماهم می شنوه!!.دهانم ازحیرت بازموند کاملاگیج شدم یعنی درست شنیدم.گفتم_یعنی چی اخه چطورممکنه؟. _فاطمه خانم زنگ زده برای اخرهفته میان!. نمی دونستم خوشحال باشم یاناراحت!نمی خواستم به من ترحم کنه همچین اجازه ای بهش نمیدادم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_نوزدهم 🌈 بلاخره روزاخررسید هیچ کس دل رفتن ن
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهمیده بود،همش سربه سرم میذاشت _یادته به من می خندیدی!!.هیچ وقت فکرنمی کردم اسیرهمون ادم بشی. _برای اینکه اون موقع سیدرونمی شناختم اماالان به جرات می تونم بگم بهترین مردیه که تاحالادیدم. سکوتش طولانی شد جوابی برای حرفم نداشت. کارخودم بودکه این خبرتوفامیل پیچید!چون مامانم نمی خواست کسی بدونه تابی سروصداجواب منفی بده!هرکس هم که به مامی رسیدکلی طعنه ومتلک مینداخت بلاخره ظاهرم تغییرکرده بود فکرمی کردندجوابم مثبته!. مامانم ازعصبانیت نمی دونست چی کارکنه سعی می کردم زیادجلوی چشمش نباشم تاناراحتیش روسرم خالی نکنه. تانزدیکای صبح خواب به چشمم نیومد هنوزسردرگم بودم وسوال های زیادی ذهنم رودرگیرمی کردبایدازاحساسش مطمئن میشدم والاخیالم راحت نمی شد اخه چی شدکه نظرش عوض شد؟می گفت نمی تونه کسی روخوشبخت کنه!!.یعنی ازروی ترحم بود؟! بایدتااومدنش صبرمی کردم حتماقانعم می کرد.بااین فکریکم اروم شدم وچشمامو روی هم گذاشتم... سوزوسرمای زمستون بدنم روبه لرزه انداخت ازبس فکرم مشغول بودیادم رفت پنجره روببندم امابااین حال پرانرژی وبانشاط بودم حتی غرزدن های مامانم هم نمی تونست ازشادابیم کم کنه. ازلج من مستخدم هاروهم مرخص کرده بود!مجبورشدم همه کارهاروخودم تنهایی انجام بدم بابام هم تلفنش روجواب نمیداد.سریع اماده شدم رفتم خرید ،البته زیادواردنبودم وازقیمت هاخبرنداشتم اماازهرچیزی بهترینش رومی خریدم خریدام زیادشده بود وتودستم سنگینی می کرد منتظرتاکسی بودم که یهوماشین بهمن مقابلم سبزشد. بدون هیچ حرفی وسیله هاروگرفت وپشت ماشین گذاشت گفتم:_ممنون تاکسی می گیرم. _ازتعارف کردن بدم میاد می رسونمت!.زیرچشماش متورم شده بودوخیلی پکروبی حوصله بنظرمی رسید وقتی که سوارشدم باکنجکاوی پرسیدم_اتفاقی افتاده عمه حالش خوبه؟!. _چیزمهمی نیست عمت ازمنم بهتره!!. بعدهم ماشین ازجاکنده شدباسرعت می رفت،به صندلی چسبیده بودم خیلی می ترسیدم یادرانندگی خودم افتادم باهمین سرعت تصادف کردم نزدیک بودیک نفربمیره!! _تروخداارومتر اصلانگه دارپیاده میشم. صدای موزیک بیشتررواعصابم بود.یکم که سرعتش کم شدنفس عمیقی کشیدم نگاهی به بیرون انداختم اینجاکه محله مانبود! کجاداشتیم می رفتیم؟.اب دهانموقورت دادم هرچی ازش سوال می کردم جواب نمیداد! گوشیم که زنگ خوردانگاردنیاروبه من دادند بادیدن شماره لیلاخوشحال شدم تاخواستم جواب بدم بهمن ازدستم کشید وخودش جای من جواب داد! باحیرت نگاهش کردم حتی نمی تونستم چیزی بگم. _بله بفرمایید؟... نه درست گرفتید!.....من پسرعمه گلارم باهم اومدیم گردش...شمادوستش هستید؟...میگم باهاتون تماس بگیره... خنده ای کردوگوشیم روتوجیبش گذاشت.سرم گرگرفت به حدی عصبانی بودم که می خواستم خفش کنم تازه ازحالت شوک بیرون اومدم وسرش دادزدم_ابروموبردی عوضی.چی ازجونم می خوای؟منوبرگردون خونه.فوحش میدادم و باکیفم محکم به دست وصورتش میزدم وسط خیابون ماشینونگه داشت وباپشت دست به دهانم کوبید.ازترس به سکسکه افتادم دوباره ماشین روحرکت داد.دندونام به هم قفل شده بودانگاردستی سنگین فکموبهم فشارمیداد _نمی خواستم بزنم مجبورشدم بخداکاری باهات ندارم قبل رفتن مهمونابرت می گردونم چهره جوجه بسیجی وقتی ماازماشین پیاده میشیم دیدن داره ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت45 زنگ زد پلیس اومد. ظاهراً پلیسا خیلی دنبالش بودن و خیلی زود ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت46 "کامران" تو راه برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. صدای نگران میترا تو گوشم پیچید --ا..ا..الو آقا کامران کجایی؟ کنجکاو گفتم --چطور؟ --رها حالش بد شد بردیمش بیمارستان. آقا کامران وقت زایمانشه. ترس و استرس سرتاسر وجودمو گرفت و نفهمیدم کی آدرس بیمارستانو گرفتم و با سرعت خودمو رسوندم... رفتم بخش زایمان و از پرستار منو برد پیش رها. با دیدن حالش بغض کردم و رفتم کنارش. از درد جیغ میزد و گریه میکرد. دلم طاقت نیاورد و سرشو بغل کردم. تو همون حال گفت --کامران مراقب بچم باش! اگه من مردم... انگشتمو گذاشتم رو لبش. --رها عزیزم آروم باش! هم رها هم من هر دومون گریه میکردیم. دستمو محکم گرفته بود و از درد چهرش جمع میشد. بعد از گذشت چند دقیقه همین که صدای گریه ی نوزاد تو اتاق پیچید رها بیهوش شد. دکتر و پرستارا دستپاچه شده بودن و یکی از پرستارا بچه رو پارچه پیچ بغل کرد اومد سمت من. --آقا بفرمایید بریم بیرون. با بهت گفتم --چرا؟ --آقا بفرمایید بزارید دکتر کارشو انجام بده. احساس بدی داشتم و دلم نمیخواست رهارو تنها بزارم. تا اینکه پرستار هولم داد و با غیض گفت --آقا مگه نمیگم بفرمایید بریم بیرون؟ از اتاق رفتم بیرون ولی چشمم به در اتاق بود. همراه با پرستار رفتیم یه اتاق دیگه بچه رو با پارچه تمیز کرد و لباساسو بهش پوشوند. پتوی صورتی رنگی دورش پیچید. --بیشتر مادرا بعد از زایمان طبیعی بیهوش میشن و این طبیعیه. بچه رو گرفت سمتم --بهتره تا مادر به هوش بیاد این خانم کوچولو دست شما باشه. با دستای لرزون بچه رو گرفتم. صدای گریش اتاقو برداشته بود. --من الان چیکار کنم؟ این بچه داره گریه میکنه؟ یه شیشه شیر برداشت و گرفت سمتم. --با این آروم میشه. شیشه رو داد دستم و رفت بیرون. نشستم رو صندلی و بچه رو بغل کردم. همین که شیشه شیرو گرفتم سمت دهنش با ولع شروع کرد شیر خوردن. با دیدن صورت کوچیک و معصومش دلم قنج رفت و نرم دستشو بوسیدم. یاد رها افتادم و دلشوره ی عجیبی به سراغم اومد. احساس خیلی بدی داشتم. شیشه شیر خالی شده بود و بچه خوابش برد. کلاهشو مرتب کردم و پتوشو آروم دورش پیچیدم. دکتر رها اومد تو اتاق. بلند شدم --خانم دکتر رها حالش خوبه؟ تأسف بار سرشو تکون داد و نشست رو صندلی. --بفرمایید بشینید. آروم نشستم رو صندلی. --قبلاً هم خدمتتون عرض کرده بودم. ببینید آقای ایزدی خانم شما حین زایمان دچار حمله ی قلبی شدن. بنده خیلی تلاش کردم مشکل بزرگی پیش نیاد ولی با علائمی که در طی چندماه بارداری و امروز ازشون دیدم هرچه زودتر باید به متخصص قلب و عروق مراجعه کنند. --میتونم ببینمش؟ --خیر. ایشون در حال حاضر باید تحت مراقبت باشن. به بچه اشاره کردم --پس بچه چی؟ لبخند زد --انشاﷲ که هرچه زودتر حال مادرش بهبود پیدا میکنه. --الان من باید چیکار کنم خانم دکتر؟ --همین که در غیبت مادر از بچتون مراقبت کنید خیلی کار بزرگیه....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت46 "کامران" تو راه برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. صدای
پرستار بچه رو برد اتاق نوزادان. رفتم بیرون و میترا و سیاوش اومدن پیشم. میترا گفت --چیشده آقا کامران؟ --راستش منم نمیدونم چیشد اصلاً یهو. شروع کرد گریه کردن و به ظاهر حالش خیلی بد بود. سیاوش کمکش مرد نشست رو صندلی و اومد پیش من. --کامران هرکاری داشتی بهم بگو خودم نوکرتم. دستمو گذاشتم سرشونش. --همین که امروز رهارو آوردین بیمارستان خودش خیلیه. فکر کنم میترا خانم حالش خوب نیست. ببرش خونه استراحت کنه. متأسف سرشو تکون داد --شرمندتم داداش. --برو خجالت بکش. با کلی اصرار میترارو برداشت برد. نشستم رو صندلی و سرمو گرفتم بین دستام. بغض سنگینی توی گلوم بود ولی شونه ی گریه هام نبود. رها اولین آدمی بود که بیشترین حساب رو روش باز میکردم. نمیدونستم با یه نوزاد چیکار کنم. اون لحظه گفتم کاش بچه نداشتیم ولی با تصور اینکه نباشه پشیمون شدم..... بعد از ظهر متخصص قلب و عروق رفت رهارو معاینه کنه. منتظر ایستاده بودم که دکتر اومد بیرون. --شما همسرشون هستید؟ --بله. --همراه من بیاید.... از حرفی که زد دنیا رو سرم خراب شد و نتونستم تحمل کنم گریم گرفت. --ببینید آقای ایزدی نمیتونم قاطع بگم ولی خب قلب همسر شما ضعیف شده و بهتره بگم دچار نارسایی قلبی شدن. ضمناً این بیماری با علائمی مثل تورم پاها تنگی نفس، اختلال در تپش قلب و علائمی از این قبیل... که باتوجه به گفته های پزشک زایمان، همسرتون بیشتر این علائم رو داشتن. --الان من باید چیکار کنم؟ نفس عمیقی کشید --فعلاً نمیشه قطعی تصمیم گرفت در طی چند روز آینده باید یه سری آزمایشات انجام بشه... از اتاق رفتم بیرون و یه راست رفتم تو حیاط. نزدیکای غروب آفتاب بود. نشستم رو یه نیمکت و سرمو گرفتم بالا روبه آسمون. اشکام ناخودآگاه از چشمام جاری شد و حتی فکر از دست دادن رها دیوونم میکرد.... رفتم بخش نوزادان و از پرستار خواستم بچه رو داد دستم. با بغض بهش خیره شدم و گریم گرفت. به سینم چسبوندمش و آروم در گوشش با بغض گفتم --سلام دختر قشنگم! خوبی بابایی؟ منو ببخش هنوز نتونستی مامانو ببینی! ببخشید که حال مامانت خوب نیست! همش تقصیر منه. شروع کرد نق زدن و از خواب بیدار شد. همین که چشماشو باز کرد شروع کرد گریه کردن و به ثانیه نکشید گریش همراه با جیغ شد. دستپاچه شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم. ناچار رفتم پیش پرستار و بچه رو دادم بهش. از اتاق رفتم نمازخونه و نماز خوندم. سر نماز گریه کردم و از خدا کمک خواستم. همش عذاب وجدان داشتم. فکر میکردم بی توجهی های من باعث شده رها به اون روز بیفته...... یک هفته ای که هر روزش یکسال بود بالاخره گذشت. در زدم و رفتم تو. --سلام آقای دکتر. --سلام جوون بشین. نشستم. --حالتون خوبه؟ --ممنون. میشه بگید نتایج آزمایشات چیشد؟ --ببینید آقای ایزدی این بیماری در بیشتر موارد درمان ناپذیره و اگه آدم خوش شانسی باشه تنها یک راه باقی میمونه. که تنها راهش پیوند قلبه. این جراحی ریسک بالایی داره ولی خب تنها راه همینه و متأسفانه یابهتره بگم خوشبختانه همسر شما شرایط پیوند رو دارن. --یعنی باید عمل پیوند انجام بشه؟ --دقیقاً! یعنی کادر درمان و همچنین شما باید در جست و جوی یه مورد مناسب واسه پیوند باشید. هرچه سریعتر باشه بهتره........ 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت46 "کامران" تو راه برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. صدای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت47 تو یه ثانیه تموم دنیا رو سرم خراب شد. نمیدونستم باید چی بگم. از سرجام بلند شدم و با گفتن ببخشید از اتاق رفتم بیرون. پرستار پشت در منتظر ایستاده بود. --آقای ایزدی همراه من بیاید. --چیزی شده؟ --نه فقط خانم دکتر گفتن باید باهاتون صحبت کنن. با سر حرفشو تأیید کردم و دنبالش رفتم.... پای چپمو تند تند تکون میدادم و اصلاً حواسم به حرفای دکتر نبود. --آقای ایزدی! سرمو بلند کردم --ببخشید چیزی گفتین؟ متأسف سرشو تکون داد. --تقریباً ده دقیقس دارم صحبت میکنم. دستامو تو موهام فرو بردم و نفس عمیق کشیدم. --ببخشید من اصلاً حواسم نبود. --راجع به بچتون. خداروشکر نوزاد سالمه و موندنش اینجا ممکنه واسش ضرر داشته باشه. بنده شرایط شمارو درک میکنم اما سلامت نوزاد در اولویته و اینکه با محیط خونه آشنا بشه واسش لذت بخش تره. --منظورتون اینه که بچه رو ببرم؟ --بله دقیقاً. شرایط نگه داشتن یه بچه اونم بچه ای که مامانش نباشه. تصورشم واسم قابل تحمل نبود. --ولی خانم دکتر بچه ی من مادرش نیست منظورم اینه که.... حرفمو قطع کرد --اصلا نگران نباشید. پرستار آموزش نگه داری نوزاد رو در اختیارتون قرار میده. ناچار گفتم --باشه ممنون..... رفتم پیشش و با دیدنش دلم قنج رفت. بغلش کردم و سرشو چسبوندم به سینم. دم گوشش کلی قربون صدقش رفتم. پرستار اومد و یه سری بروشور داد دستم و با یه عروسک یه سری آموزش مهم مثه حمام کردنشو بهم یاد داد. هزینه ی نگهداری بچه رو پرداخت کردم و برگشتم تو اتاق و بچه رو با کریرش برداشتم و رفتم بیرون. کریرو گذاشتم صندلی جلو و ماشینو روشن کردم. سعی کردم خیلی آروم رانندگی کنم که بیدار نشه..... تا رسیدن به خونه خواب بود و با کریرش بردمش تو اتاق خوابمون. دراز کشیدم رو تخت و همین که چشمام میخواست گرم بشه شروع کرد نق زدن. نشستم رو تخت و از تو کریر آوردمش بیرون و شیشه شیرشو گرفتم سمت دهنش. با ذوق به شیر خوردنش نگاه میکردم اما خیلی زود خوابش برد. بلند شدم لباسامو عوض کردم و همون موقع زنگ در رو زدن و سیاوش و میترا اومدن خونمون. همین که قضیه ی پیوند قلب رها رو تعریف کردم میترا شروع کرد گریه کردن و سیاوش سعی داشت آرومش کنه. حال خودمم دست کمی از اونا نداشت. با صدای گریه رفتم سمت اتاق و بچه بغل برگشتم. میترا با بغض گفت --چرا اینو آوردی خونه؟ --دکتر گفت بیشتر موندن اونجا واسش خوب نیست. اومد سمتش و از دستم گرفتش. با گریه بغلش کرد و همینطور که قربون صدقش میرفت رفت سمت اتاق. سیاوش غمگین گفت --کامران داداش غصه نخور! مطمئنم این روزا میگذره. قطره ی اشک گوشه ی چشممو گرفتم و با صدای آرومی گفتم --نمیتونم سیاوش! چجوری آروم باشم وقتی نمیدونم چه بلایی قراره سرم بیاد؟ با بغض ادامه دادم --رها فقط زنم نیست! مادر بچمه. اگه فقط یه تار مو از سرش کم بشه جواب این بچه رو چی بدم؟ نشست کنارم و مردونه بغلم کرد. تحملم تموم شده بود ولی نمیخواستم جلو کسی گریه کنم. با صدای موبایلم بلند شدم رفتم دم اتاق در زدم --ببخشید میترا خانم --بفرمایید موبایلمو برداشتم. صدای مرد غریبه ای تو گوشم پیچید --سلام آقا شما اسمتون کامرانه؟ --سلام بله چطور؟ --یه تاکسی همراه با سه سرنشین تصادف کرده. با بهت گفتم --چــ...چــی؟ --عرض کردم یه تاکسی همراه با سه سرنشین یه خانم و آقای مسن و یه پسر جوون تصادف کردن. --ا..ا..الان کجایید شما؟ --بنده بیمارستا.... حرفشو قطع کردم --آدرسو ارسال کنید لطفاً. سیاوش با بهت گفت --چیشده کامران؟ --نمیدونم فقط لطف کن لباسای منو از رو تخت بیار. لباسامو تو اتاق بچه عوض کردم. داشتم از در میرفتم بیرون یاد بچم افتادم برگشتم -- اگه ممکنه یه چند دقیقه مراقبش باشید سیاوش گفت --خیالت راحت. به سرعت سوار ماشین شدم و رفتم به آدرس بیمارستان..... داشتم مشخصات پدر مادرمو به پرستار میدادم که یه مرد میانسال اومد کنارم. --شما اسمتون کامرانه؟ --بله. --همراه من بیاید رفتم دنبالش و مرد با دیدن دکتر رفت سمتش --چیشد آقای دکتر؟ --نسبتتون با بیمار چیه؟ رفتم نزدیک --من پسرشونم. --پدر شما دچار ایست قلبی شدن و مادرتون هم بر اثر خونریزی شدید در ناحیه ی سر حرفشو قطع کرد --متأسفم کاری از دست ما بر نمیومد. تسلیت میگم. لب زدم --چـ..چـ..چی؟ دکتر رو پس زدم و رفتم تو اتاق. با دیدن دوتا تختی که روشون پارچه ی سفید کشیده شده بود رفتم سمتشون و پارچه هارو کنار زدم با دیدن صورت خونی مامانم و صورت زخمی جمشید از تعجب چشمام گرد شد. نمیتونستم باور کنم. دلم میخواست خواب باشه. شروع کردم به صورتم سیلی زدن. پاهام تحمل وزنمو نداشت و همونجا کنار دیوار سر خوردم. بغض داشت خفم میکرد ولی اشکم در نمی اومد. به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودم و نمیتونستم از جام بلند شم. همون مرد مسن اومد تو اتاق و کمکم کرد از جام بلند شم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت47 تو یه ثانیه تموم دنیا رو سرم خراب شد. نمیدونستم باید چی بگم.
نشست کنارم رو صندلی و دستمو گرفت تو دستش. --خدا بهت صبر بده جوون، داغ پدر و مادر خیلی سخته! با صدای خشداری گفتم --خیلی ممنون لطف کردین. یه شماره کارت بدین حق الزحمه تون رو واریز کنم. از کنارم بلند شد و لبخند زد --حق الزحمه ی من با خداست نیازی به این کار نیست. گفت و رفت. واسه اولین بار تو عمرم اوج تنهایی رو احساس کردم. زندگیم مثه یه گره ی کوری بود که از هر سر میگرفتم سر دیگش گره میخورد. بلند شدم رفتم ایستگاه پرستاری و هزینه ی اورژانس رو پرداخت کردم. مامان و جمشید رو منتقل کردن بخش سردخونه. ساعت ۱۲ ظهر بود و موبایلم زنگ خورد. جواب دادم --الو سیاوش؟ --سلام کامران کجایی چیشد؟ --سلام بیمارستان. --آدرس بفرس بیام. --نه نیازی نیست سمج گفت --آدرسو بفرست من دارم میام. آدرس بیمارستانو فرستادم و رفتم دنبال کارای ترخیص. چند دقیقه بعد سیاوش اومد بیمارستان. با دیدنم گفت --کامران داداش خوبی؟ با بغض گفتم --اصلاً نمیدونم باید خوب باشم یا... --چیشده؟ --مامانم و جمشید تصادف کردن. با بهت گفت --سیمین خانم.. ادامه دادم --هر دو مردن. با بغض گفت --چطور ممکنه.. سرشو گذاشت رو شونه ی من و شروع کرد هق هق گریه کردن. میون گریه هاش میگفت --قربون اون خدا برم با حکمتش. تا وقتی زیر دست تیمور بود عین سگ سرش داد و هوار میکرد. نامرد دست بزن داشت ولی مامان... یعنی سیمین خانم حرفی نمیزد! نشستیم رو صندلی و ادامه داد --از ترس اینکه تیمورو نزنم نفله کنم به من و حسام حرفی نمیزد. با شنیدن اسم حسام دندونامو رو هم فشار دادم. شونشو فشار دادم --گریه نکن سیا! آروم باش. اشکاشو پاک کرد --ببخشید یه لحظه حالم.. دوباره شروع کرد گریه کردن و چند ثانیه بعد گفت --میگم کامران.. --چیشده؟حرفی میخوای بزنی؟ --میگم چیزه. میشه برم حسامو.. یعنی اینکه امروز فقط امروز واسش مرخصی بگیرم....آخه هرچی باشه جای مادرش... خواستم ممانعت کنم اما گفتم --باشه برو اگه تونستی بیارش. صورتمو بوسید --ایول خیلی مردی. سیاوش رفت دنبال کارای حسام. ادامه ی کارای ترخیص رو انجام دادم. ساعت ۲بعد از ظهر بود. رفتم سمت ماشین برم بهشت زهرا(س) با صدایی ایستادم و برگشتم --کامران! برگشتم و با دیدن آرش بهت زده بهش خیره شدم. اومد نزدیک و با صدای دورگه ای گفت --سلام. --سلام. سرشو انداخت پایین --نمیدونم چجوری ازت تشکر کنم. --تشکر نیازی نیست. شونه هاش شروع کرد لرزیدن --نمیتونم باورکنم.. مردونه به آغوش کشیدمش. --منو ببخش کامران! تو خیلی واسه بابا زحمت کشیدی ولی من... --من وظیفمو انجام دادم پس جای تشکر نیست. اشکاشو پاک کرد --جایی میری؟ --میرم بهشت زهرا(س) --منم میام..... تو راه سکوت بینمون حکم فرما بود تا اینکه آرش گفت --چقدر تغییر کردی. --چطور؟ --هیچی ادامه ندادم تا رسیدیم بهشت زهرا(س)... دوتا قبر خریدیم و برگشتیم بیمارستان. سیاوش و میترا همراه با بچه بیمارستان بودن. با دیدن بچم قوت قلب گرفتم و بغلش کردم دستاشو بوسیدم. میترا با گریه گفت --سیاوش میخوام مامانمو ببینم. سیاوش میترارو برد تو بخش. آرش کنجکاو و با ذوق گفت --بچته؟ لبخند بی جونی زدم --همه ی امیدم به همین یه فسقل بچس. ادامه دادم --این زن و شوهری که دیدی بچه های تیمورن. همونا که به زور دور خودش جمع کرده بود. --به تیپشون نمیخورد ولی. --آره چون از اون خراب شده اومدن بیرون. حرفی نزد و بیصدا به نقطه ای خیره شد. بچه رو خوابوندم تو کریرش. با گریه گفت --کامران من بابارو خیلی اذیت کردم تلخند زدم --چرا؟بخاطر اینکه نمیخواستی خلاف کنی؟ سرشو گرفت بین دستاش و شروع کرد گریه کردن....... عده ی معدودی که شامل من و آرش و سیاوش و میترا بود رفتیم بهشت زهرا(س). یه ماشین پلیس همراه با دوتا مأمور حسام رو دستبند به دست آوردن با دیدنش دلم میخواست برم تموم دندوناشو تو دهنش خورد کنم....... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛