eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت48 واسه به خلک سپردن مامان رفتم داخل قبر چون جز من کسی بهش محر
تا صبح نتونستم بخوابم و به در خیره بودم. یه سرباز اومد در رو باز کرد --بفرمایید همراه من بیاید. بلند شدم و با سرباز رفتیم اتاق حامد. آرش با دیدنم خوشحال گفت --جناب سروان یعنی ما رفع زحمت کنیم دیگه؟ حامد معنی دار نگاهم کرد. --یادت نره چی بهت گفتم. چشم ازش گرفتم و ادامه داد --بله ایشون آزادن...... تو راه آرش کنجکاو پرسید --این پسره حامد نبود؟ پوزخند زدم --چرا خودشه سند از کجا آوردی؟ --سند خونه ی کرجه. --مگه جمشید اونو نفروخت؟ نفس عمیقی کشید --خودم خریدم ازش. --دستت درد نکنه زحمت کشیدی. رسیدیم خونه و رفتم حمام دوش گرفتم. لباسامو پوشیدم و رفتم پایین در زدم میترا اومد دم در --سلام میترا خانم. --عه سلام آقا کامران. --ببخشید شرمنده این چند روز زحمت بچه افتاد گردن شما.میشه بچه رو بیارید؟ --این چه حرفیه.بله حتما. رفت و با بچه برگشت. وقتی بغلش کردم تموم حسای خوب دنیا یکجا اومد سراغم. --خیلی ممنون.... رفتم بالا و آرش با دیدنش ذوق زده گفت --وای کامران این بچه چقدر جیگره! اومد سمتم و بچه رو گرفت. سوالی گفت --کامران پس مادر این بچه کجاس؟ --بیمارستان --چرا مگه اتفاقی افتاده؟ رفتم سمت یخچال و همینجور که صبححونه آماده میکردم گفتم --قضیش مفصله. رفتم بچه رو ازش گرفتم واسش شیر درست کردم خوابوندمش و بعدش رفتم سر میز صبححونه. خیره به آرش نگاه کردم --از خودت چه خبر؟ ازدواج کردی؟ تلخند زد --نه! اونی که من میخوام هیچ کجا شبیهش نیست. --منظورتو متوجه نمیشم. نگاهشو از میز گرفت و لبخند محوی زد --مهم نیست! --آرش ببین من اصلاً حوصله ی این مسخره بازیارو ندارم. عین آدم بنال ببینم. با صدای خشداری گفت --شهرزادو یادته؟ برگشتم به گذشته و واسه لحظه ای از خودم حالم به هم خورد. --آره ادامه داد --ولی الان دیگه مهم نیست. چون از روزی که با اون پسره حامد ازدواج کرد سعی کردم فکر و ذهن و قلبمو از وجودش پاک کنم. تلخند زد --بیخیال.... میزو جمع کردم و رفتم بچه رو آماده کردم خودمم آماده شدم برم بیمارستان. آرش اومد دم در اتاق --کجا میری؟ --بیمارستان. --با این بچه؟ --چیکار کنم به نظرت؟ زن سیاوش بیکار نیست که. --باشه پس سر راه منم ببر بهشت زهرا(س) میخوام پول بدم واسه بابا ختم بردارن...... از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت بخش نوزادان. با کلی اصرار قبول کردن چند ساعت نگهش دارن. همون موقع موبایلم زنگ خورد --سلام آقای ایزدی؟ --بله خودم هستم امرتون؟ --من از بیمارستان تماس میگیرم. با توجه به اینکه همسر شما جزو نفرات در اولویت واسه پیوند قلب بودن. امروز یه مورد پیوند واسشون پیدا شده. همین الان بیاید بیمارستان. از خوشحالی میخواستم بال دربیارم. تماسو قطع کردم و رفتم قسمتی که رها بستری بود. نزدیک به چندتا فرم و برگه ی رضایت رو امضا کردم. از اینکه اسمی از اهدا کننده نبود متعجب دلیلیشو از پرستار پرسیدم و اونم گفت چیزی نمیدونه. قرار شد دکتر جراح بیاد و زمان عمل رو مشخص کنه. دل تو دلم نبود و همزمان نگران و خوشحال بودم. ساعت ۱۱ صبح دکتر اومد و بعد از بررسی شرایط رها گفت بعد از ظهر میتونه جراحی رو انجام بده. هزینه ی عمل رو پرداخت کردم و رفتم نمازخونه و نماز ظهر و عصرمو خوندم. موبایلم زنگ خورد --الو؟ --سلام کامران کجایی؟ --سلام بیمارستان. --باشه پس آدرس بفرست بیام پیشت.... آدرس بیمارستانو واسش فرستادم و از نماز خونه رفتم بیرون. منتظر نشسته بودم تا رهارو ببینم. پرستارا تختش رو از اتاق آوردن بیرون. بغض به گلوم چنگ زد و رفتم سمتش ولی چشماش بسته بود. دستشو گرفتم تو دستم و تا دم در اتاق عمل همراهش رفتم. آرش اومد پیشم و به در اتاق عمل نگاه کرد --چرا اینجا نشستی؟ اتفاقی افتاده؟ کلافه تو موهام دست کشیدم --آرش همش فکر میکنم تقصیر منه که رها به این روز افتاد! اگه بیشتر کنارش بودم بیشتر بهش محبت میکردم شاید مشکل انقدر جدی نمیشد! --کامران من منظورتو متوجه نمیشم میشه واضح توضیح بدی؟ نفس عمیقی کشیدم و از اولین روزی که رهارو دیدم تا اتفاقات کلی که در طی یکسال و نیم پیش افتاده بود رو واسش تعریف کردم و اون در سکوت به حرفام گوش میداد. آخرش بغضم شکست و آرش مردونه بغلم کرد. --آرش همش تقصیر منه! فقط دعاکن یه مو از سرش کم نشه وگرنه هیچ وقت خودمو نمیبخشم! --آروم باش داداش! در طول زندگیم اولین باری بود که منو داداش خطاب میکرد. اشکامو گرفتم و سرمو انداختم پایین. ساعت۳بعد از ظهر بود. سرمو چسبوندم به دیوار وچشمامو بستم.... --کامران! کامران! از خواب پریدم و با ترس گفتم --چیه چیشده؟ --پاشو عمل تموم شد. باورم نمیشد تو اون شرایط خوابیده باشم. --آرش اتفاقی که نیفتاد؟ --نه نگران نباش. در اتاق باز شد و دکتر جراح همراه با چند پرستار از اتاق اومدن بیرون.... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت48 واسه به خلک سپردن مامان رفتم داخل قبر چون جز من کسی بهش محر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت49 --چیشد آقای دکتر؟ --بنده هر کاری از دستم بر می اومد انجام دادم. خوشبختانه عمل به خوبی پیشرفت. --کی به هوش میاد؟ --در این باره نمیتونم زمان مشخصی رو تعیین کنم. --میتونم ببینمش؟ --بله اما فقط از پشت شیشه. واسه ملاقات فیزیکی باید صبر کنید بعد از اینکه هوشیاریشو بدست آورد. --میشه الان؟ --بله با مسئول پذیرش هماهنگ میکنم. اگه امری ندارین از حضورتون مرخص میشم...... وقتی دیدمش تازه فهمیدم بیشتر از اونی که فکرش رو بکنم دلتنگشم. بغضم شکست و پیشونیمو چسبوندم به شیشه. آروم زیر لب با خودم گفتم --رها خانمم؟ پاشو دیگه چقدر میخوابی؟ کامرانت از دلتنگی داره میمیره! نی نی مون هنوز تو رو ندیده رها! جون کامران چشماتو باز کن! همونجا نشستم رو زمین و سرمو چسبوندم به دیوار. خاطرات روزایی که رهارو اذیت میکردم مثه فیلم تو ذهنم میچرخید. حس میکردم دارم تاوان پس میدم. تاوان کارایی که از سر غرور انجام داده بودم نمیدونم چقدر تو اون حالت موندم که موبایلم زنگ خورد صدامو صاف کردم و جواب دادم --الو؟ --سلام حامدم. نفسمو صدادار بیرون دادم --سلام. با صدای پر بغض و خسته ای گفت --میشه یه خواهش ازت بکنم؟ --اتفاقی افتاده؟ --کامران بابات حالش خوب نیست. چشمامو رو هم فشار دادم --به درکــــــــ که خوب نیست! مگه من نگفتم راجع بهش با من... حرفمو قطع کرد --ممکنه دووم نیاره. کلافه تو موهام دست کشیدم --حامد تو از من چه انتظاری داری؟ چجوری میتونی بگی بابات وقتی معنی کلمه ی بابارو بعد ۳۰سال نمیفهمم؟ چجوری میتونی... نگاهم به دکترا و پرستارایی که به سمت اتاق شهرزاد میدویدن خیره شد. تنها کاری که تونستم انجام بدم کنار رفتن از سر راهشون بود. از پشت شیشه به خطوطی که کم کم صاف میشد نگاه کردم. خدایا نــــه! در رو باز کردم رفتم تو اتاق. یکی از پرستارای مرد اومد سمتم دستمو گرفت --بفرمایید بیرون. دستشو پس زدم --ولم کن. باز مقاومت کرد و اینبار فریاد زدم --ولـــم کنید! رهـــــا! رهـــــــا! گریم گرفته بود --رهـا من بدون تو نمیتونم! رهــــــــــا نرو!خواهش میکنم!جون بچه مون! جون مـــن! خـــــــــــدایا دیگه بســمه! بـــــــــسمه! پرستار جلو دهنمو گرفت و به زور از اتاق بردم بیرون. حالم دست خودم نبود و سیل اشکام جاری شده بود. واسم مهم نبود که کسی اشکامو ببینه یانه. از بخش رفتیم بیرون و آرش با بچه اومد سمتم. با بهت گفت --کامران دست و پاهام میلرزید و نتونستم رو پام بند بمونم. آرش با کمک پرستار بردنم تو حیاط. نشستم رو نیمکت و سرمو گرفتم تو دستام. با صدای گریه ی بچه از آرش گرفتمشو و بغلش کردم. سعی داشتم آرومش کنم ولی گریم گرفته بود. گریه هاش تبدیل به جیغ شد و آرش ازم گرفتش. همینجور که بچه رو آروم میکرد گفت --کامران اتفاقی واسه رها افتاده؟ متأسف سرمو تکون دادم --نمیدونم! نمیدونم! سرمو گذاشتم رو زانوهام و با بغض گفتم --آرش من با این بچه چیکار کنم؟ من چجوری میتونم ازش مراقبت کنم.... به کمرم ضربه زد --یادت از خدا رفته ها کامران! تا نخواد برگ از درخت نمیفته. دلم از خدام گرفته بود و میخواستم برم یه جایی که هیچکس نباشه و با فریاد ازش گله کنم. یاد حرفای حامد افتادم و واسه یه لحظه دلم به رحم اومد. داشتم شمارشو میگرفتم که خودش زنگ زد --الو حامد؟ --سلام اتفاقی افتاده؟ --حرفتو بزن. مکث کرد و گفت --باید ببینمت. --حامد تو رو جون هرکی دوس داری دست از سرم بردار! بخدا اصلاً حوصله ی این فیلم هندیارو ندارم. --باشه اگه خودت اینجوری میخوای منم حرفی ندارم. تماس قطع شد... بلند شدم رفتم تو بخش و با دیدن دکتر دویدم سمتش. --آقای دکتر ایستاد و سوالی برگشت سمت من --چیشد؟ --شما همسر خانم ایزدی هستین؟ --بله. --یه حمله ی قلبی بود که خوشبختانه رد شد. اما... مکث کرد و ادامه داد --اما حمله ی قلبی بیمار رو به کما برده. اینکه کی از کما خارج بشه... دست من و شما نیست و فقط خدا میتونه کمکش کنه. اون لحظه فقط به دکتر نگاه کردم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. شکرگزار باشم یا ناشکری کنم. حسی شبیه به خلاء بودن بهم دست داده بود...
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت49 --چیشد آقای دکتر؟ --بنده هر کاری از دستم بر می اومد انجام داد
واسه شام آرش از بیرون غذا گرفت و رفتیم تو حیاط بیمارستان غذا بخوریم. --کامران --هوم؟ --میخوای با این بچه چیکار کنی؟ به صورت معصومش که غرق در خواب بود نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم --نمیدونم. --اینجوری مریض میشه بخوای هر روز برداری بیاریش اینجا. به چشماش زل زدم --تو میگی چیکار کنم؟ --چرا نمیری پیش پدر مادرت؟ پوزخند زدم --منظورت سینه ی قبرستونه؟ --کامران دارم جدی باهات حرف میزنم. رُک گفتم --منم جدیم. --کامران من از همه چی خبر دارم. لازم نیست واسه من فیلم بازی کنی. بلند شدم ایستادم و سرمو گرفتم روبه آسمون. --مهم نیست. با خشم غرید --بزار کنار اون غرور لعنتیتو! بابات داره میمیره میفهمی اینو؟ برگشتم و با انگشتم زدم تو سینش --اون یبار میمیره تموم میشه! ولی من از درد خورد شدن غرورم روزی هزاربار میون اون قراردادای چندصد میلیاردی جمشید مردم! اینکه جلوم آدم میکشتن و نمیتونستم کاری بکنم... بغضمو قورت دادم و ادامه دادم --من اونجا میمردم آرش! سرشو انداخت پایین و سکوت کرد. --چیه؟ کم آوردی؟ تو میفهمی عقده چیه؟ میدونی عقده ای کیه اصلاً؟ تو میدونی غبطه خوردن به رابطه ی پدر،پسری یعنی چی؟ اما خب با این حال جمشید چیزی واسم کم نزاشت. تلخند زدم --لااقل هیچ وقت پسم نزد. --ولی خب یک عمر بهت دروغ گفت! تو یه سری چیزارو نمیدونی. با لحن تمسخر آمیزی گفتم --آره حتماً تو میدونی؟! --اگه بهت بگم بابات هیچ وقت اون حرفارو نزده، باورت میشه؟ اگه بگم تو رو رها نکرده و همه ی اون ماجرا ها یه دروغ بزرگه.. باورت میشه؟ چشمامو ریز کردم --ببینم آرش گیریم تو این حرفارو زدی و منم قبول کردم. میخوام ببینم این وسط چی به تو میرسه؟ دستشو کرد تو موهاش --خودمم نمیدونم! --بیخیال غذاتو بخور. موبایلم زنگ خورد جواب دادم --الو؟ --سلام امشب ساعت۱۰میای به این آدرسی که میفرستم --که چی بشه؟ --گوش کن کامران.. حرفشو قطع کردم --نه تو گوش کن حامد! تا وقتی نفهمم واسه چی باید بیام پامم اونجا نمیزارم چون نه وقتشو دارم نه حوصله ی تورو. --میخوام باهات حرف بزنم. --من حرفی باتو ندارم. هر حرفی بوده بین من و تو ده سال پیش تموم شده. --کامران ازت خواهش میکنم. نفسمو صدادار بیرون دادم. --آدرسو بفرست. تماسو قطع کردم و به صورتم دست کشیدم. به ساعت نگاه کردم۸ونیم شب بود. بچه رو بردم تو ماشین پوشکشو عوض کردم و واسش شیر درست کردم. --آرش من میرم نمازخونه. --منم میام..... نمازم رو خوندم و نشستم یه گوشه بچه رو بغل گرفتم. از خواب بیدار شد لبخند زدم --سلـــــام بابایی! خوبی قربونت برم؟ دست و پاشو تکون میداد و با ذوق بهم نگاه میکرد. نگاهم افتاد به آرش که داشت نماز میخوند. صبر کردم نمازش تموم شد و بچه رو سپردم بهش رفتم به رها سر زدم و با دیدنش حالم گرفته تر شد. حس میکردم به آخر خط صبر رسیدم و دیکه جونی واسم نمونده. آرش رو با بچه بردم خونه و رفتم سمت آدرسی که حامد واسم فرستاده بود. تازه فهمیدم آدرس بهشت زهرا (س) رو داده. ماشینو پارک کردم. رفتم نزدیک و با دیدن حامد که بالاسر یه قبر نشسته بود رفتم کنار قبر ایستادم. همین که خواستم دهن باز کنم با دیدن اسم ساسان ایزدی روی قبر بهت زده به قبر خیره شدم. 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت49 --چیشد آقای دکتر؟ --بنده هر کاری از دستم بر می اومد انجام داد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت50 دردام یکی و دوتا نبود و هر روز بهش اضافه میشد. مرگ ساسان خیلی به همم ریخت و نتونستم تحمل کنم بغضم شکست. حامد ایستاد و به چشمام زل زد اشکاش پی در پی از چشماش میریخت و از چشماش غم میبارید. دستاشو از هم باز کرد و سرمو گذاشتم رو شونش مردونه به آغوش کشیدیم همو. هر دومون هق هق میکردیم و یکی از یکی داغون تر بود. نشستیم کنار قبر و سرمو گذاشتم رو خاک. --الان وقت رفتن نبود بیمعرفت! حامد با صدای پر بغضی گفت --کامران! سرمو بلند کردم --ممنون که اومدی! در جوابش سر تکون دادم. ادامه داد --میدونی آدما از یه جایی به بعد به جای اینکه دنبال آدمای جدید باشن برمیگردن به گذشته و از خاطرهاشون سراغ آدمای قدیم رو میگیرن. یه نمه اخم کرد --درسته که باهم رابطه ی خوبی نداشتیم اما یه روزایی مکث کرد و ادامه داد --یه روزایی رفیق بودیم کامران. تلخند زدم --بدجوری زمین خوردم حامد! تو راه پر از سنگلاخ روزگار زمین خوردم که تا میام از جام بلند شم دوباره میخورم زمین. --آدما با همین زمین خوردنا بزرگ میشن بعضیا بیشتر بعضیم کمتر... بغضمو قورت دادم --بیخیال. گفتی میخوای ی باهام حرف بزنی. نفسشو صدادار بیرون داد --آره. میخوام یه قصه واست تعریف کنم. بر اساس حقیقت نه حرفایی که از زبون بقیه شنیدی. --حامد چی از جون من میخوای؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟ بدون توجه به حرفم گفت --نزدیک به۳۵سال پیش پدرت و غلام و جمشید سه تا رفیق بودن. رفاقتشون برمیگشته به زمانایی که بچه بودن و تو یه محل زندگی میکردن. اما بعد از یه عمر رفاقت سر اینکه پدرت شغل نظامی انتخاب میکنه دعواشون میشه و کلاً از هم دیگه جدا میشن. جمشید و غلام وارد کار خلاف میشن تا اینکه یه شب ناخواسته میزنن یه پسر هم سن و سال خودشونو به قتل میرسونن. از قضا پروندشون میفته دست پدرت. جمشید و غلام از پدرت میخوان که ماجرارو یه جوری ماست مالی کنه ولی پدرت قبول نمیکنه و هر دوشون میفتن زندان. تو مدت زمان زندانشون به ضربه ی بزرگی به کارشون وارد میشه و میشه گفت ورشکست میشن. بعد از یک سال حکم اعدام هر دوشون صادر میشه،اما اونا با پول خانواده ی مقتول رو راضی به رضایت از پرونده میکنن. بعد از اون کینه ی جمشید و غلام نسبت پدرت ریشه دار تر میشه و همه ی تلاششونو میکنن تا بهش ضربه بزنن. اون موقع ها پدرت واسه کارش مجبور میشه بره مناطق محروم. بعد از یه مدت مادرت تو رو به دنیا میاره و دقیقاً ۱۰روز بعد از تولدت جمشید آدماشو اجیر میکنه و میرن تو خونتون. مادرتو بیهوش میکنن و تورو میدزدن. پدرت وقتی میاد خونه که دیگه دیر شده بوده و جمشید تو رو میبره یه شهر دیگه. میخواسته تو رو بکشه ولی سیمین نامزد جمشید اجازه ی اون کار رو بهش نمیده و تحدیدش میکنه به اینکه اگه بلایی سر بچه بیاره ازش جدا میشه. جمشید هم که نامزدشو مزاحم کاراش میدیده طلاقش میده و با مادر آرش ازدواج میکنه. مادر آرش به تو علاقمند میشه و ازت مراقبت میکنه. یکسال بعد آرشو به دنیا میاره ولی موقع زایمان آرش فوت میکنه. حالا جمشید مونده بوده با دوتا نوزاد. با یه خانم دیگه ازدواج میکنه ولی اون خانم بچه دار نمیشده و با وجود تو و آرش درخواست آوردن بچه از پرورشگاه رو میکنه تا اینکه بعد از چهارسال یه شب وقتی میرن بیرون یه نوزاد دختر سر راهی پیدا میکنن و با پا فشاری زیاد خانمش نوزاد رو میبرن خونه. همسرش به شدت بهش وابسته میشه و مثه یه مادر بزرگش میکنه. اما بعد از ۱۰سال یه شب جمشید میره و زنشو میکشه و اون دختر بچه رو میبره پیش یه زن دیگه. در تموم این چند سال پدرت در به در دنبال تو بوده اما دریغ از یه نشون. مادرت بخاطر ضربه ی روحی بزرگی که در از دست دادن تو میخوره دیگه نمیتونه باردار بشه و یه روز پدرت به طور اتفاقی تو خیابون یه پسر ۱۳ساله و یه دختر بچه ی ۵ساله رو میبینه که مشغول کار تو خیابون بودن اون بچه ها ازش فرار میکنن ولی پدرت به اما بهشون علاقمند میشه و با مادرت تصمیم میگیرن اون بچه هارو به فرزند خوندگی قبول کنن......
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت50 دردام یکی و دوتا نبود و هر روز بهش اضافه میشد. مرگ ساسان خیل
هشت سال بعد یعنی اوایل آشنایی من و تو و ساسان پرونده ی سنگین جمشید و غلام میفته دست پدرت ولی اینبار با حجم بالایی از جرایم. پدرت به طور اتفاقی میفهمه که جمشید تو رو دزدیده.ولی بازم اونا زرنگی میکنن و تو رو پسر غلام جا میزنن تا رد و نشونی از خودش جا نذارن. نفسشو صدادار بیرون داد --تموم او روزا پدرت دنبال یه دلیل قانع کننده واسه ی اثبات این که تو پسرشی بود اما دریغ از یه دلیل. ساسان این وسط شده بود چوب دو سر طلا. از یه طرف باید بهت میفهموند که تو پسر جمشید نیستی و از طرفی به درخواست جمشید باید اون حرفارو راجع به پدرت میزد. یه نگاه به من کرد --کامران چرا اون شب توی کلانتری با وجود آزمایش دی اِن اِی زدی زیر همه چی؟ ولی بعد واسه گرفتن شناسنامه ی جعلی حاضر شدی که فامیل پدرت روت باشه؟ سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم. --جواب بده کامران! سرد به چشماش زل زدم --بخاطر اینکه تو تموم سالایی که پیش جمشید بودم یه روز خوش ندیدم. خوشیام فقط زمانی بود که تو مهمونیا مست بودم و به قول بقیه بهم خوش میگذشت. از بچگی باید واسه تشویق شدن هر کاری بقیه میخواستن میکردم. بعد از چند سال پدرم منو پیدا کرد چه فایده؟ شده بودم یکی لنگه ی جمشید. یه آدم مغرور و خود خواهی که فقط خودش واسش مهم بود. اون شب آزمایش دی اِن اِی تشخیص داد که پدرم کیه ولی من باور نمیکردم حتی اینکه پسر جمشید باشم رو باور نمیکردم چون از بچگی تنها بودم. اوقات فراغت من با یاد گرفتن انواع و اقسام قاچاق پر شده بود. ولی از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم که واسه خودم باشم. تجارت چیزی که از بچگی آرزوشو داشتم. راه و چاهشو خوب از جمشید یاد گرفته بودم ولی برعکسشو عمل کردم. به جای قاچاق از راه قانونیش کار کردم. اتفاقاً خیلیم زندگی عالی داشتم. تا اینکه به واسطه ی اون تیمور نامرد مادرم رو پیدا کردم. جمشید بهم گفته بود که مادرم یعنی سیمین منو رها کرده و از طرفیم میدونستم که مادرم نیست ولی بازم رفتم دنبالش و اون منو انکار نکرد. نمیدونم چرا ولی هیچ وقت بهم نگفت که مادرم نیست. کینم نسبت به تیمور و از طرفی نجات مادرم از اون خونه باعث شد تا تصمیم بگیرم با استفاده از ازدواج با و جدا کردن دخترش بهش ضربه بزنم چون رها جزو آدمای زرنگ تیمور بود. کارم خیلی خوب پیش رفت ولی ساسان تو شب عروسی رهارو از خونم دزدید. بعد از اون شب حالم دیگه مثل قبل نبود. حس میکردم یه جای کار بدجوری میلنگه. من عاشقش شده بودم. آدم اجیر کردم واسه دنبال کردنش. اینکه کجا میره و با کی میره و.... فهمیدم که قراره با ساسان ازدواج کنه چندباری تهدیدش کردم ولی فایده ای نداشت. تا اینکه یه روز بهم گفتن همراه با ساسان تصادف کرده. چند روز بعد فهمیدم که تصادف ساختگی بوده و یه آدم کثیفی به اسم شهرام دزدیدتش. از شناختی که از قدیم رو اون آدم داشتم فهمیدم قراره با رها چیکار کنه. از قبل چندتا آدماشو با پول خریدم و ازشون خواستم واسم جاسوسی کنن. دقیقا شبی که قرار بود رهارو بفروشه به واسطه ی همون آدما رفتم تو مهمونی و رفتم اتاقی که رها بود. نقشمون بود برقارو قطع کنن تا بتونم از در پشتی باغ از اون خراب شده ببرمش بیرون......... 🍁حلما🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیستم 🌈 تلفنی باساراحرف میزدم ازوقتی که فهم
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی بالابود خوب نقطه ضعفی دستش داده بودم تامی تونست اذیتم می کرد هواهم دیگه داشت تاریک می شد که ماشین رومقابل شرکت بابام که خودش هم کارمی کردنگه داشت ای کاش حداقل علت رفتارش رومی فهمیدم، درروبازکرد وسرش روبه طرفم خم کرد:_مثل بچه ادم پیاده میشی صدات هم درنمیاد!والا... تیزی چاقو رونشونم داد:_اخلاقم روخوب می شناسی دیونه بشم کاردستت میدم.نفس توسینه ام حبس شد ازترس کم مونده بودپس بیوفتم. تماس چاقو به پهلوم روخوب حس کردم راست میگفت دیونه بازی توذاتش بود! دراصلی روبازکردومنوبه جلوهل داد.برق روکه روشن کردبلافاصله کلیدورودرچرخوند.نگاهی به سرتاپام انداخت! که مثل بیدمی لرزیدم.باتمسخرگفت:_چیه ازم می ترسی؟تادیروزکه کبریت بی خطربودم بااون موهای افشونت خوب دلبری می کردی نمی دونستی ادمم دل دارم!!دستش روبه سمت صورتم اورد سرم روعقب کشیدم _یهوشدم نامحرم؟.ازم رومی گیری؟!اخه اون طلبه ارزشش روداره بخاطرش این شکلی شدی؟. حرف هاش تامغزاستخوانم روسوزاند.قلبم تیرکشیدبلندگفتم:_من هیچ وقت برای تودلبری نکردم همیشه ازت بدم می اومدفقط به احترام عمه تحملت می کردم درضمن یک تارموی سیدمی ارزه به امثال تو. ازعصبانیت وخشم چهره اش قرمزشد،یک لحظه ترسیدم و عقب تررفتم که محکم به دیوارخوردم._همون سیدی که سنگش روبه سینه میزنی میدونه قبلاچطوری بودی؟ به خواستگارمحترمت گفتی هرهفته پارتی میرفتی؟هان؟.میدونه دوست داشتی خواننده بشی؟!.خواهشن برای من ادای ادم حسابی هارودرنیاروجانمازاب نکش!! داشت نابودم می کردتاکی قراربودتاوان گذشته روبدم.باغضب نگاهش کردم وگفتم:_من خودم میدونم چطورادمی بودم لازم نیست یاداوری کنی.کسی هم که ازش حرف میزنی منوباهمون ظاهرم دیدهیچ وقت هم توهین نکردمی دونی چرا؟چون مرده،بااینکه غریبه بودم روم غیرت داشت مثل توبی رگ نیست!!. دیگه نتونست تحمل کنه وبامشت توصورتم زد بی حال روزمین افتادم:_احمق من عاشقت بودم چشم بسته تااون سردنیاهم باهات می اومدم کاری می کردم به همه ارزوهات برسی.اماهیچ وقت نفهمیدی بقیه حرصش روسرتابلو ومیزخالی کرد مثل مجسمه بی حرکت مونده بودم هق هق گریه هام سالن روپرکرد.... نمی دونم چقدرگذشت اماوقتی چشمام روبازکردم بهمن نبود به خودم تکونی دادم وبلندشدم سرم گیج می رفت.درباشدت بازشد.حرکاتش عادی نبود.مچ دستموگرفت وکشون کشون بیرون اورد:_حالاوقت نمایشه!!. استرسم دوبرابرشدحتماتاالان سیدوخانوادش اومده بودند.باالتماس گفتم:_تروخداابروریزی راه ننداز.بهت قول میدم جوابم منفی باشه. _اره منم بچه ام باورکردم!!خرخودتی!. موزیک شادی گذاشت وزیرلب همراه خواننده می خوند.توحال وهوای خودش بود حتی متوجه پلیس هم نشد!به دقیقه نکشیده آژیرکشان پشت سرمون راه افتاد. رنگش حسابی پریددلم خنک شد!.ماشین روگوشه ای نگه داشت سریع مدارک روبرداشت وپیاده شد منم بلافاصله پیاده شدم وباتمام توانی که داشتم شروع به دویدن کردم حتی به پشت سرم هم نگاه نکردم چون نزدیک خیابون خودمون بودفاصله زیادی نداشتم. لیلاباچهره ای گرفته به ماشین تکیه داده بود سیداخرین کسی بودکه ازخونمون بیرون اومد.تازه نگاهشون به من افتاد.قدم بعدی روکه برداشتم چشمام روسیاهی گرفت وپخش زمین شدم..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیست_و_یکم 🌈 توخیابوناویراژمیداد سرعتش خیلی
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دیگه مرخصی،فقط بایداستراحت کنی، ورم صورتت هم زودخوب میشه.باکمک لیلا نشستم بیشترنگران بابام بودم ماجراروکه فهمیدخیلی بهم ریخت وبیرون رفت حتماسراغ بهمن رفته بود!.بی اختیاربغضم ترکیدواشکام جاری شد.لیلاکنارم نشست ومنودراغوش کشید:_عزیزم چراخودت رواذیت می کنی خداروشکرکن که بخیرگذشت. _من باعث شدم به این حال وروزبیوفته هرطوری که دلم می خواست می گشتم حجاب برام معنی نداشت متوجه نبودم چه بلایی سردلش میارم. اشکام روپاک کرد وبالبخندگفت:_گذشته دیگه تموم شد زمان همه چیزروحل می کنه بهترین مرحمه.به خداتوکل کن ودیگه غصه نخور. سرگیجه مانع راه رفتنم می شد امامامانم ولیلامراقبم بودند سرمای بیرون بدنم روبه لرزه انداخت بخاطرداروهای ارامبخش کسل بودم ومدام خمیازه می کشیدم. ماشینی پشت سرمون بوق زد به عقب که برگشتم نگاهم ازیک جفت کفش براق به کت شلوارخوش دوخت مشکی اش افتاد..کمی جلوتراومد _بلادورباشه. _ممنون. اگه همه چیزعادی پیش می رفت قراربودازآیندمون بگیم سوال های زیادی داشتم که همش بی جواب موند. فاطمه خانم کلی اصرارکردکه ماروبرسونند اما مامانم قبول نکرد. _ممنونم ولی تماس گرفتم باباش الان میرسه!.تواین شرایط هم ازحرفش کوتاه نمی اومد.اخرسرسیدطاقت نیاوردوگفت:_اخه هواسرده گلاره خانم هم تازه مرخص شدند.حداقل توماشین بشینید ماهم تااومدنشون منتظرمی مونیم. مامانم رنگش پریدهرموقع که دروغ می گفت اینطوری میشدزودلومی رفت!._تااینجاهم به شمازحمت دادیم اگه نیومدآژانس می گیریم.. اخمی به چهره اش اومد_مگه من مردم شماآژانس بگیرید تعارف روبذاریدکنارمی رسونمتون توراه هم زنگ بزنیدتادلواپس نباشند برای اولین بارنگرانی روتونگاهش دیدم باورم نمی شدبراش مهم باشم غرق لذت شدم شوقی شیرین وجودم روگرفت.توماشین که نشستم سرم روبه شیشه تکیه دادم تمام غصه هام ازبین رفت!لحن گرم ونگاه پرمهرش نمی تونست ازروی ترحم باشه.انگارزندگی به من هم لبخندمی زد. فاطمه خانم چندباری تماس گرفت واجازه خواست که دوباره بیان اما مامانم کلی بهانه می اوردوپای قسمت وتقدیررو وسط می کشید. ازطرفی عمه هم دست ازسرم برنمی داشت ازعلاقه بهمن هم باخبرشده بود ومدام منو عروسم صدامی کرد!!.انگارنه انگارکه پسرش اذیتم کرده بود هرروزکه میگذشت بیشترتولاک خودم فرومی رفتم.حالاکه سیدیک قدم برداشته بوداین بارخانوادم مانع می شدند.توشرایط سختی گیرکرده بودم وجزگریه کاری ازدستم برنمی اومد عمه هم باچرب زنبونیش تونست دل بابام رونرم کنه بیشترازاین حرصم گرفت که بدون مشورت بامن اجازه خواستگاری روداد اگه دست رودست میذاشتم حتمامنوتاپای سفره عقدهم می بردند.نبایدتماشاچی میشدم تاآیندم ازبین بره بایدخیلی جدی باهاشون حرف میزدم من جزسیدبه کسی بله نمی گفتم واگه هم راضی نمی شدندبرای همیشه قیدازدواج رومیزدم..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیست_و_دوم 🌈 پرستارسِرموازدستم بیرون کشید_دی
داستان عاشقانه مذهبی نوشته:عذراخوئینی 🌈 حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق کردم دونه های برف رقص کنان روی زمین می نشست نفس عمیقی کشیدم واین هوای پاک رو به ریه هام فرستادم بلاخره بعدیه مدت لبخندبه لبم اومد.روی الاچیق کنارحیاط نشستم دلم می خواست ساعت هابه این منظره خیره بشم ولذت ببرم موقع شام بهترین فرصت بود که ازاحساسم بگم،خیلی استرس داشتم حتی نتونستم یک لقمه هم بخورم.مامانم زیرچشمی نگام می کردبلاخره دلوبه دریازدم وگفتم:_اخرش نفهمیدم چراازسیدبدتون میاد.مگه بنده خداچی کارکرده که اینقدرازش متنفرید!.بابام داشت آب می خوردکه پریدتوگلوش وبه سرفه افتاد لیوان روباعصبانیت رومیزکوبیدکه نصف آب بیرون ریخت مامانم چشم غره رفت!. _حتی اسمش رو میارم بهم می ریزید.امابه بهمن که بدترین رفتاروبامن کردوصورتم روبه این شکل دراوردهیچی نگفتید تازه اجازه دادیدبیاد خواستگاری!.حق ندارم دلخورباشم. _درموردسیدنظرمون روگفتیم پس بحثش روبازنکن.بهمن هم ازچشمم افتاده اگه قبول کردم فقط به حرمت خواهرم بودهرروز زنگ میزدواصرارمی کرد.بایدچی کارمی کردم؟.بروازسامان بپرس چه برخوردی بابهمن داشتم اگه مانع نمی شدکشته بودمش! فکرکن یه شب نشینی ساده اس مثل گذشته ،خودم سرفرصت جواب رد میدم.صندلی روکنارکشیدم وبلندشدم._به هرحال من تواین مهمونی مسخره حاضرنمیشم شماهم بهتره رودروایسی روکناربذاریدو واقعیت روبگید.درضمن به غیرازسیدباکسی دیگه ای ازدواج نمی کنم.اگه این بارهم تماس گرفتن اجازه بدیدبیان جوابم مثبته!!. هنوزازاشپزخونه بیرون نرفته بودم که بابام گفت:_پس اگه سیدروانتخاب کردی دورماروخط بکش.روکمک ماهم حساب نکن .چشمام پرازاشک شدچقدربی رحم شده بودند. سرم خیلی دردمی کرد بدنم داغ شده بودوعطسه می کردم همین یک ساعتی که توحیاط بودم کاردستم دادوسرماخوردم پتورودورخودم پیچیدم لرزشدیدداشتم یادحرف های پدرم که می افتادم داغ دلم تازه می شد!. صبح که بیدارشدم هنوزبدنم کوفته بودانگارکه بایکی کتک کاری مفصل داشتم!!.گوشیم خودش روکشت ازبس زنگ خورد حوصله نداشتم ازجام بلندبشم! امایکدفعه یادم افتادباخانم عباسی قرارداشتم حتمابخاطرهمین زنگ میزد ولی شماره ناشناس بود.پیغامگیرگوشیم روچک کردم تماس ازلیلابود. _سلام گلاره جان.راستش ماداریم برمی گردیم قم.قبلش ازت می خوام حرف دلت روبگی،چون برای محسن نظرتوبیشترمهمه.این شماره داداشمه خط خودم سوخته منتظرجوابتم.. بایدازاین بلاتکلیفی درمی اومدم طردشدن ازخانوادم یافراموش کردن سیدهرکدوم منوازپادرمی اورد.ولی اگه باسیدازدواج می کردم این امکانش وجودداشت که یه روزی خانوادم نظرشون برگرده .من نمی خواستم ازشون بگذرم بایدبهم فرصت می دادیم شایدباگذشت زمان همه چیزدرست می شد.براش پیامک فرستادم:_لیلاجان اگه سیدهنوزروحرفش هست من هیچ مشکلی ندارم وراضیم.بهش بگوجهیزیم فقط یک چمدونه، دیگه بعدازاین خانوادم کنارم نیستن... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_بیست_و_سوم 🌈 حیاط پرازبرف شده بود کلی ذوق ک
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته عذراخوئینی 🌈 بلاخره رسیداون روزی که منتظرش بودم سرازپانمی شناختم احساسم غیرقابل وصف بود.بابام وقتی دید ازحرفم برنمی گردم باسیدتماس گرفت ولی ازش خواست تنهایی بیاد علتش رونفهمیدم اماهمین که راضی شده بودیک دنیامی ارزید. نگاهی به لباس هام انداختم مناسب وشیک بود سارافن آبی باشال سفید،چادرگلداری که خانم عباسی ازمشهداورده بودروهم دم دست گذاشتم خیلی هیجان داشتم انگاراولین باربودبرام خواستگارمی اومد دفعه های قبل چون ازجوابم مطمئن بودم هیچ شوقی واشتیاقی نداشتم امااین بارفرق می کرد پای احساس وعلاقم درمیان بود بخاطرش حاضربودم ازهمه امکانات ورفاهم دست بکشم وهرجایی که اون دوست داشت زندگی کنم.. اومدن کبری خانم خیلی به نفعم شد چون به تنهایی نمی تونستم همه کارهاروانجام بدم.وقتی هم که اشتیاقم رودیددلسوزانه بهم یادمیداد مامانم که ازسرکاربرگشت نگاه تاسف باری به من انداخت!!.اماخودم راضی بودم بایدبه همه ثابت می کردم که می تونم ازپس زندگی بربیام . باصدای زنگ، قلبم ازجاکنده شد پرده روکنارزدم بلاخره اومد برعکس دفعه قبل کت شلوارخاکستری وپیراهن همرنگش روپوشیده بود بخاطرقدبلند،وچهارشونه بودنش این تیپ خیلی بهش می اومد.ازخانوادم کسی به استقبالش نیومد دلم گرفت این همه بی مهری حقش نبود یک لحظه نگاهش سمت پنجره افتادسریع خودم روکنارکشیدم... باورم نمیشدکسی که عاشقش بودم وبرای بدست اوردنش جنگیدم حالامقابلم بود مدام بادستمال عرق پیشونیش روپاک می کرد سینی چای روبه طرفش گرفتم همچنان سربزیربود چای روکه برداشت زیرلب تشکرکرد بابام اشاره کردرومبل بشینم،چهره هاگرفته وعبوس بودوهمین سیدرومعذب می کرد اصلاشباهتی به خواستگاری نداشت انگارمراسم ختم بود!!. بابام قفل سکوت روشکست وگفت:_نمی دونم چی کارکردی که دخترم بخاطرتوحتی ازماهم گذشت!.امامطمئنم یه روزی پشیمون میشه!.خواستم چیزی بگم که مانع شد. _بعدازاینکه جواب ازمایشتون معلوم شدتومحضرعقدمی کنیدولی بدون سوروسات،نمی خواستم هیچ کمکی بکنم امابه اصرارهمسرم یه مختصرپولی میدم، حالاکه گلاره ازمادست کشیدهمه امیدش تویی فقط سعی کن خوشبختش کنی هرچندیک ماه نشده باچمدونش اینجاست!!نازپرورده اس بازندگی طلبگی نمی تونه کناربیاد. نگاه غمگین سید دلم رواتیش زدکم مونده بودگریم بگیره جوسنگینی بودوفقط صدای تند نفس هاشنیده میشد هنوزتوشوک حرفهای بابام بودم که سیدبیشترمتحیرم کرد _باتمام علاقه ای که به دخترتون دارم اماتازمان راضی شدنتون صبرمی کنم همه تلاشم رومی کنم تاخودم روبه شماثابت کنم.حساسیت های شمارومی فهمم قبول دارم که لایق دخترتون نیستم امامطمئن باشیدخوشبختش می کنم.دلم می خواد وقتی گلاره خانم ازاین خونه بیرون میاددعای خیرتون پشت سرماباشه نمی خوام سرسوزنی ازم دلگیرباشید... چهره هرسه مادیدنی بود وهیچ حرفی به زبونمون نمی اومدواقعانمی دونستم چه واکنشی نشون بدم خوشحال باشم یاناراحت.برای اولین بارعلاقش روبه زبان اوردولی چه فایده حالاکه همه چیزبه خوبی پیش می رفت این بارخودش بهم زد.باناراحتی بلندشدم وسالن روترک کردم انگارطلسم شده بودیم وقرارنبودوصلت سربگیره... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #پارت_بیست_و_چهارم 🌈 بلاخره رسیداون روزی که منت
☑️داستان عاشقانه مذهبی نوشته عذراخوئینی 🌈 فقط یک قدم مونده بودتابه خواستمون برسیم ولی همه چیزروخراب کرد.ناخوداگاه رفتم سمت گوشی شمارش روگرفتم بعدازچندتابوق بلاخره جواب داد حتی زنگ صداش هم نمی تونست ارومم کنه.. _بااین کارتون چی رومی خواستیدثابت کنید؟شماکه می دونستیداوناهیچ وقت راضی نمیشن پس چراهمچین حرفی زدید؟!. _علیک سلام خوب هستید؟.پوزخندی زدم وگفتم:_خیلی خوبم!ممنون ازاحوالپرسیتون!چرابازیم دادید؟الان احساس رضایت می کنید؟!. _این چه حرفیه.من همچین جسارتی نمی کنم.مابه زمان احتیاج داریم _من یاشما؟چون میریدسوریه خودتون روکنارکشیدید؟لابدمیگید من که تلاشم روکردم قسمت نبود!ناامیدم کردید!.گوشی روباحرص رومبل انداختم سرم اندازه کوه سنگین شده بود. مامانم که حسابی سرکیف بودومدام ازسیدتعریف می کرد امابابام بابدبینی می گفت:_ساده ای طرف خیلی زرنگه گلاره وثروتمون روباهم می خواد!! ولی مهم اینه که تموم شد ونفس راحت می کشم. وقتی میشنیدم بیشترداغون می شدم حتی گریه هم تسکین دردم نبود. به جز حال وروز من همه چیز سرجای خودش برگشت دیگه نمی تونستم توخونه بمونم احساس خفگی می کردم لباس هام روعوض کردم و رفتم پایین،مامانم تلوزیون نگاه می کرد._این وقت شب کجامیری؟!. توحال خودم نبودم اصلانفهمیدم چه جوابی دادم . رفتم سمت پارکینگ،دلم برای ماشینم تنگ شده بود هنوزدودل بودم این تصادف لعنتی ازذهنم پاک نمیشد ولی بایدترس روکنارمیذاشتم دستی روش کشیدم سعی کردم فکرهای منفی رو دورکنم نفس حبس شده ام روآزادکردم وبه خودم گفتم:_تومی تونی!. اولش می خواستم برم خونه عمواینا، اماوقتی که ترسم از رانندگی ریخت فکردیگه ای به ذهنم رسید!!مسیرروعوض کردم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته عذراخوئینی #قسمت_بیست_و_پنجم🌈 فقط یک قدم مونده بودتابه خوا
داستان عاشقانه مذهبی نوشته عذراخوئینی 🌈 ازدورنگاهم به گنبدافتاد اشکام بی اختیارجاری شد.نمی دونم چطورشداومدم قم. شاید کسی منوبه این سمت هدایت کرد. حرم شلوغ بود توصحن وحیاط حرم می چرخیدم وسعی می کردم ازبین جمعیت خودم روبه سمت ضریح برسونم مداحی باصدای پرسوزی می خوند ازیه نفرعلت این شلوغی روپرسیدم._موقع اذان شهیدمدافع حرم اورده بودند امشب هم مراسم هست.دلم هری ریخت چندوقتی می شدکه این ترس بلای جونم شده بودیعنی اگه سیدهم می رفت شهیدمیشد؟.مداح ازمادر وهمسران شهدامی گفت که باوجودعلاقه ای که داشتند عزیزانشون روراهی سفرمی کردند تافدایی حضرت زینب بشن.ازغیرت عباسی وصبرزینبی می گفت واینکه درطول تاریخ فقط یک باراهل بیت امام حسین بی مدافع موند اون هم غروب عاشوراولحظه ای که خیمه هاروآتیش زدند صدای ناله هابلندشده بود.خیلی خجالت کشیدم به خودم که نمی تونستم دروغ بگم تودعاهام تنهاخواستم این بود که فکراین سفرازسرسیدبیوفته چون نمی خواستم ازدستش بدم امادیگه نمی دونستم باهمین غرور وخودخواهیم ازدستش میدم!تازه به حکمت خداپی بردم.. روبروی ضریح ایستادم هرچی بیشترگریه می کردم وحرف میزدم سبکترمی شدم_خدایامن ازحق خودم گذشتم همه چیزروبه تومیسپارم هرچی صلاحه همون بشه سیدروهم راهیش کن تابیشترازاین عذاب نکشه.اینجادریایی ازمعنویت بود وبه خدانزدیکتربودم ازحرم که اومدم بیرون حالم خیلی خوب بودانگارهیچ غصه ای نداشتم توکیفم دنبال سویچ ماشین می گشتم چون سرم پایین بود باکسی برخوردکردم _هوی مگه کوری!امل داهاتی!.نگاهی به چهره اش انداختم موهای بلندش روی شونه هاش ریخته بود وارایش غلیظی هم داشت! ازحرفش ناراحت شدم اماسعی کردم رفتارخوبی داشته باشم:_شرمنده عزیزم حواسم نبود شمابه بزرگی خودت ببخش!.دخترکوچولوش باشیرین زبانی گفت:_مامان خانومه چقدرمهربونه مثل تودعوانکرد!.حالت چهره اش عوض شدواین بارباآرامش گفت:_منم معذرت می خوام یکدفعه عصبانی شدم!.شکلاتی دست دخترش دادم ولپش روکشیدم. چه اشکالی داشت که خلق وخوی من هم شبیه سیدمی شد شایداگه قبلا بامن به همین شکل برخوردمی کردند زودترازاین متحول میشدم.. تازه می خواستم حرکت کنم که باماشین سیدروبروشدم!هردوازدیدن هم شوکه شدیم..... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛