eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_دوم 🌈 هی عمو؟ - چیه وروجک؟ - !اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل - !زن ذلی
🌈 چشمک شیطانی میزند و ادامه میدهد !سعی کن ناهار نیمرو نباشه - :و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد !خیلی دوستت دارم هانیه - :تقریبا داد میزنم !من بیشتر ستوان - *** ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیهی .مایه را هم میریزم و به اتاق میروم از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در ذهنم تداعی میشود. یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟ خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من هنوز شش یا هفت سالم بود و مرداد ماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به خانهی خانمجان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی .میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید .نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن کوکوسیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی .مثلا غذایم میشوم سلام... چی شده هانیه؟ - :گردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویمترسیده به عقب برمی سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟ - :با لبخند میگوید سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی... - ببینم این بوی چیه؟ :با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم آخه چرا؟ - :میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست - .میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری :خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند چیه؟ - .تو خیلی خوبی مهدی - .نه به خوبیِ تو - .به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم :آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟ - در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی .پررنگتر میشود. متوجه حضورم نمیشود خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان افکارم خودی نشان میدهند. جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش :را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود. لبخندی میزنم و میگویم !فوضولیها - !میخندد... میمیرم :از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید تو کِی اینقدر عاشق شدی؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌈 خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم - :دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید .میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن - ...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم - ...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی - .آقای پر از سادگی گشنهمونه - :بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید .شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم - میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش :اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ - فهمیدی؟ - خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ - ...حالا هر چی - .چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم - :میخندد و میگوید !ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم - *** خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری .خوابیدم چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را !که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند :سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم کجا میرفتی؟ - .سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو - .خب بیا بریم خونهی ما - .نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو - .لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است .کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای .رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم :عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید .دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه - میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو :میپرسم چیه این پلاستیکها؟ - :مهدی میگوید ...نگاه کن توشون رو - یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی !پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی :زهرا متعجب میپرسد عروسک؟ - :عموسبحان با شیطنت میگوید .آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید - .و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_چهارم 🌈 خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو ب
🌈 زهرا شاکی میشود بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟ - !نه بابا... هانیه که بچهست ولی شما یه پا خانمی - !عمو - :دستش را میگذارد روی گوشهایش جیغ نزن وروجک... بدبخت برادرزاده ام... چهطور تحملش میکنی مهدی؟ - :مهدی نگاهم میکند و میگوید .فرشتهها رو که تحمل نمیکنن - .رو به عموسبحان لبخند پیروزمندانهای میزنم و در دلم قربان صدقهی عزیزِ جانم میروم :عمو اما سری به نشانهی تاسف تکان میدهد !زن ذلیل - حالا نگفتین اینها چیه؟ - :عمو رو به زهرا که این سوال را پرسید میگوید هزینهی جشن عروسی که نگرفتیم رو دادیم به یکی از مراکز بهزیستی... این اسباب بازیها رو هم - .گرفتیم که شما خانمهای خوش سلیقه کادو کنید ببریم برای بچهها :ذوقزده رو به مهدی میگویم آره مهدی؟ - :آرام چشمهایش را به نشانهی تأیید روی هم میگذارد .عمو شاکی میگوید یعنی حرف من رو قبول نداری؟ - :میخندم، به سمتش میروم و گونهاش را محکم میبوسم .عمو کوچیکهی خودمی - :میخندد. به زهرا نگاه میکنم و میگویم اتفاقاً من و زهرا هم قبل از عقد این فکر رو داشتیم؛ ولی پاک فراموش کردیم... مگه نه زهرا؟ - :سرش را تکان میدهد و میگوید .آره...چه خوب که اینکار رو کردید - :در دلم فریاد میزنم "خدایا شکرت برای این روزهای خوب" *** کلافه پوفی میکشم و مهدی را که روی مبل دراز کشیده و دستش را روی چشمهایش گذاشته تکان :میدهم. دستش را برمیدارد و نگاهم میکند. کلافهتر میگویم .حوصلهم سر رفته - :بلند میشود و مینشیند. با دست موهایش را به هم میریزد و میگوید !ساعت ده شبه ها... حوصلهت سر رفته؟ - !آره - !چیکار کنم من حالا خانمم؟ - :فکری در ذهنم جرقه میزند. با ذوق و هیجان میگویم .بیا بریم پشت بوم - :ابروهایش از تعجب بالا میپرند! حق دارد خب! با خنده میگوید !پشت بوم؟ - .آره... بریم ستارهها رو نگاه کنیم - :لبخندی میزند. انگار که خاطرات بچگیمان یادش میآید !بریم ستارهها رو ببینیم که باز هم ستاره پرنوره برای تو باشه؟ - :میخندم. پرافتخار میگویم !من الان دنیا رو دارم... ستاره میخوام چیکار؟ - .حتی دنیا هم کمه مقابلِ بودنت ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_پنجم 🌈 زهرا شاکی میشود بیمزه! میخواستی بگی ما بچهایم؟ - !نه بابا... ها
🌈 سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد !میگم خوبه که اینوقت شب کسی نمیاد بالای پشت بوم... وگرنه به عاقل بودنمون شک میکردن - !خب عاقل نیستیم - !خیلی مچکر - .عاقل نیستیم... عاشقیم - .الهی من قوربونِ خانمِ شاعرم برم - * این کتاب در سایت نگاه دانلود ساخته و منتشر شده است .خدا نکنهی آرامی میگویم :چند لحظه سکوت برقرار میشود و دوباره این مهدی است که سکوت را با صدایِ آرامش میشکند .کاش زودتر پاییز بیاد - !چرا پاییز؟ - .پاییز که بیاد، میریم قدم میزنیم... صدای خش خش برگها زیر پامون قشنگ میشه - :لبخندی روی لبهایم مینشیند .شاعری سرایت کرده ها - ...بدجور - میگم مهدی؟ - !جانِ مهدی؟ - اگه یه روز بچهدار شدیم، اسمش رو چی بذاریم؟ - .الهی من قوربونِ فنچ بابا برم - :اخم میکنم !اسم رو بگو - .حسود! همیشه دوست داشتم دختردار که شدم اسمش رو بذارم زینب - .یکی از قشنگترین اسمهاست...پسر هم محمد... یا علی - پاشو که رفتیم تو رویا... پاشو خانم من فردا باید برم سرکار، شما تا ظهر میگیری میخوابی! غذا هم - ...که !غذا هم که چی؟ - !املت - .کاش نور مهتاب، همیشه شاهدِ خندهها و خوشیهایمان باشد * آخرین عروسک را هم با کمک زهرا کادو میکنیم. لبخندی میزنم و کادوها را در پلاستیکها و گوشهای میگذارم. از الان برای وقتی که به مرکز بهزیستی برویم کلی شوق دارم. دوست دارم بروم و کلی با بچهها :بازی کنم و خوشحالشان کنم چای میخوری زهرا؟ - .آره، بذار من میریزم - .نه دیگه خودم میریزم - به آشپزخانه میروم، استکانها را از کابینت برمیدارم و کنار سماور میگذارم، قوری را برنداشتهام و هنوز چای را نریختهام که با شنیدن صدایی مثل انفجار بمب، دستهایم را محکم روی گوشهایم .میگذارم .صدا آنقدر بلند و وحشتانگیز هست که چشمهایم را روی هم فشار بدهم حس میکنم شیشههای پنجرهها در حال تکه تکه شدن هستن. چند دقیقه که میگذرد و صدا قطع میشود، خودم را دوان دوان به زهرا که گوشهی هال از ترس با دست گوشهایش را گرفته میرسانم. به :زور و با لبهای خشکیده از ترس میگویم چی... چی شده... زهرا؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_ششم 🌈 سرم را روی شانهاش میگذارم. دستش را دور شانهام میاندازد !میگم خوب
🌈 :مات نگاهم میکند ...نمیدونم... نمیدونم - *** :عمو و مهدی نگاهی به هم میاندازند... عصبی میشوم میگین چی شده یا نه؟ - :مهدی تند و سریع میگوید .اعلام جنگ از سمت عراق - !گیج نگاهش میکنم. حرفهایش در ذهنم میچرخند؛ اما معنیشان را درک نمیکنم :ادامه میدهد ...اوضاع شهرهای جنوبی خیلی بدتره... زیرِ بمب و موشکن - :با ترس و لکنت میگویم مـ...ما...مامان اینها... خانمجون...عـ...عمو اینها... حالشون خو...خوبه؟ - :عمو کلافه بین موهایش دست میکشد .تلفنها قطعه... خبری نداریم - :زهرا با صدای آرامی میگوید حالا چی میشه؟ - .میجنگیم تا ایمانمون، ناموسمون، انقلابمون و خاکمون بمونه - سرم را با شدت بلند میکنم و به مهدی که این حرف را زده نگاه میکنم. حرفهای شب خواستگاری همه !و همه میان ذهنم خودی نشان میدهند... کابوس شبهایم واقعیت یافت :نامطمئن میگویم !چی؟ ببینم... نگو... نگو که میخوای بری؟ - .از جایش بلند میشود، میرود کنار پنجره میایستد. سکوتش جانم را ذره ذره میگیرد مات میمانم! وقتی به خودم میآیم که عمو و زهرا به خانهی خودشان رفتهاند. انگار که تازه معنی .حرفهای مهدی را فهمیده باشم، بلند میشوم میروم و پشت سرش میایستم. تمام انرژیام را جمع میکنم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق :میآید میگویم ...من... من نمیذارم مهدی... من از دستت نمیدم... من نمیذارم بری - !به سمتم برمیگردد. چشمهایش برق میزند. نکند برق اشک باشد؟ :دستم را میگیرد و میگوید نمیشه هانیه... نمیشه... نبین الان خودمون رو... شهرهای جنوبی زیر بمب و موشکن... هانیه من گفته - بودم بهت، یادته؟ گفتم شاید یه روزی نباشم... یادته هانیه؟ ...یادمه - زیر قولت زدی؟ - اشکهایم سرازیر میشود. زانوهایم خم میشود. روی زمین میافتم و هقهق گریهام بلند میشود. :همانطور با گریه میگویم من نمیدونستم... نمیدونستم اینقدر دوستت دارم... من نمیدونستم قراره اینقدر وابستهات بشم... - .مهدی من نمیتونم... نمیتونم نبودنت رو تحمل کنم همینطور اشکهایم میریزند. کنارم روی زمین مینشیند. با دستهایش اشکهایم را پاک میکند، با :صدای خشداری میگوید گریه نکن خانمم... باشه؟ اشکهات داغونم میکنن هانیه... فقط هانیه... نمیخوای که من شرمندهی - خدا بشم؟ نمیخوای که شرمندهی امام حسین «علیه السلام» بشم؟ مگه نه هانیه؟ طاقت نمیآورم، خودم را در آغوشش میاندازم و دوباره صدای گریهام بلند میشود. همانطور که سرم را :در آغوشش پنهان کردهام با گریه میگویم ...ما همهش سه ماهه مالِ همیم... همهش سه ماهه - ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_هفتم🌈 :مات نگاهم میکند ...نمیدونم... نمیدونم - *** :عمو و مهدی نگاهی ب
🌈 نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامشبخشی که روی لبهایش :نقش بسته میگوید الان آروم شدی؟ - .آره، صدای همهشون رو که شنیدم خیالم راحت شد - کنارش روی مبل مینشینم. حرفهای مادرم میان افکار به هم ریختهام پررنگ میشود "همه دارن ."میرن... حتی پسرهای دبستانی و راهنمایی و دبیرستانی... همه مثل مَرد وایسادن مهدی؟ - جانم؟ - توی این سه ماه... این سه ماهی که مثل برق و باد گذشت، تازه فهمیدم... تازه فهمیدم که چهقدر - ...دوستت دارم... تازه فهمیدم که خیلی وابستهام بهت... اگه اگه یه روزی نباشی من میمیر :نمیگذارد جملهام را کامل کنم. انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت روی لبهایم میگذارد .نگو... این حرف رو نزن هانیه - .برو - :گنگ نگاهم میکند .برو مهدی... نمیخوام شرمندهی خدا و امام حسین«علیه السلام» بشیم - بغضم میشکند...گفتنش آسان نیست... گفتن این "برو" آسان نیست... آسان نیست برای یک تازهعروس... آسان نیست تحمل کردن نبودنش... بغضم میشکند... اشکهایم روانهی گونهام میشود... !گفتن این "برو" سخت بود... سخت! مثل ذره ذره جان دادن... جان دادم، ذره ذره * کولهی ارتشیاش را زمین میگذارد. کلاهش را برمیدارد و بین موهایش دست میکشد. کلاه را روی کوله میگذارد، خم میشود و پوتینهایش را میپوشد. میخواهد بند پوتینهایش را ببندد که دستم را روی .دستش میگذارم نگاهم میکند، نگاهش نمیکنم! نمیخواهم برق اشک را در چشمانم ببیند. بند پوتینهایش را میبندم، آرام و آهسته. آنقدر آرام که بیشتر وقت داشته باشم، بیشتر وقت داشته باشم که صدای نفسهایش را بشنوم؛ اما بالاخره تمام میشود. بندپوتینهایش را میبندم، میخواهم بلند شوم که دستهایم را میگیرد. کف هر دو دستم را طولانی میبوسد. بغضم میشکند و اشکهایم جاری میشوند. سرش را که بلند میکند و نگاهم میکند چشمهایش انگار که خیسند. دستهایم را دور گردنش میاندازم و هق هقم بلند میشود. :با صدای خشداری میگوید هانیه... گریه تو قرارهامون نبودها... بدقول نشو دیگه... اشکهات جونم رو میگیرن...جونِ مهدی گریه - .نکن .با سختی صدای هقهقم را خفه میکنم. جانش را قسم داده .آرام مرا از خودش جدا میکند... بلند میشود... روبرویش میایستم...کولهاش را روی شانهاش میاندازد :انگشت کوچک دست راستم را سمتش میگیرم و میگویم .قول بده... قول بده که برمیگردی مهدی - :خیره در چشمهایم میگوید .نمیخوام بد قول بشم هانیه - ...قلبم مچاله میشود. این رفتن بازگشت ندارد. میدانم :دستم را میاندازم. لبخند دلخوشکنکی میزند. پاهایش را جفت میکند و احترام نظامی میگذارد .دوستت دارم فرمانده... خداحافظ - :در را باز میکند و هنوز خارج نشده که میگویم .من هم... من هم دوستت دارم همبازی بچگیهام... دوستت دارم آقامهدی - .از در خارح میشود. در را پشت سرش میبندم، پشت در زانوهایم خم میشوند .هق هق گریههایم سکوت خانه را میشکند !رفت * باز هم میاید خاله؟ - :رو به شیرین، فرشتهی شش سالهی مرکز بهزیستی میگویم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_هشتم 🌈 نفس راحتی میکشم و تلفن را سرِ جایش میگذارم. مهدی با لبخند آرامش
🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج میشویم .این دو هفته آنقدر حالم بد بود که از خانه بیرون نمیآمدم عمو و زهرا برایم غذا میآوردند و به زور به خوردم میدادند. تا امروز که زهرا به زور مرا از خانه بیرون .کشاند و به مرکز بهزیستی آورد .کادوها را که دادیم چهقدر بچهها خوشحال شدند .کلی هم از من و زهرا خوششان آمد و از ما قول گرفتند تا دوباره پیششان برویم صبح قبل از رفتن پیش بچهها، زهرا به زور مرا به آزمایشگاه برد. چند روز است که مدام حالت تهوع .دارم، سرگیجه هم که امانم را بریده. زهرا میگوید حتما از فشار و استرس است .تاکسی میگیرم و به سمت آزمایشگاه میرویم تا جواب را بگیریم .تاکسی که میایستد، پیاده میشویم و داخل میرویم * .مبارکه عزیزم، جواب مثبته - :گیج و گنگ پرستار را نگاه میکنم چی مبارکه خانم پرستار؟ - !جواب آزمایشت مثبت بود، داری مادر میشی - :شوکه شده زهرا را نگاه میکنم. لبخند شادی میزند !دارم خاله میشم - .کم کم لبخندی روی لبهایم نقش میبندد .دارم مادر میشوم، مهدی پدر میشود :از آزمایشگاه بیرون میرویم و زهرا میخواهد تاکسی بگیرد که مخالفت میکنم .بیا قدم بزنیم تا خونه - بد نباشه واسهت؟ - :دستی روی شکمم میکشم !نه بابا - .صدای خشخش برگهای پاییزی که با قدمهایمان بلند میشود بغض را میهمان گلویم میکند مهدی گفته بود دوست دارد زودتر پاییز شود. پاییز شود تا با هم قدم بزنیم! میخواست صدای خشخش .برگها را بشنود !اونجا رو نگاه کن هانیه - !به جایی که زهرا اشاره کرد نگاه میکنم؛ یک مغازهی سیسمونی فروشی .دستم را میگیرد و به سمت مغازه میرویم :با ذوق لباسهای مختلف را از پشت شیشهی مغازه نشانم میدهد. خندهام میگیرد !زهرا هنوز زوده واسه خرید لباس - .خب ما هم داریم نگاه میکنیم - !نگاهم کشیده میشود سمت یک جفت جوراب صورتی رنگ که رویش دایرههای سفید دارد * :به عموسبحان که از وقتی آمده روی مبل نشسته و به استکان چای روی میز زل زده نگاه میکنم چرا زهرا نیومد؟ - .سرش درد میکرد - چرا؟ - .جواب سوالم را نمیدهد .به جایی روی مبل یک نفرهی کنارش خیره میشود .رد نگاهش را میگیرم و میرسم به یک جفت جوراب صورتی که رویش دایرههای سفید دارد ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_بیست_و_نهم 🌈 آره عزیزم، باز هم با خاله زهرا میایم - .از در مرکز بهزیستی خارج
🌈 با تعجب میپرسد این چیه؟ - :با صدای آرامی میگویم .دیروز با زهرا رفتیم آزمایشگاه - خب؟ - .حس میکنم دختره - خیرهخیره نگاهم میکند، چشمهایش غمگین میشوند و نمیدانم چرا! سرش را پایین میاندازد و آرامتر :از من میگوید .مبارکه - ممنونم. راستی عمو تو نمیری جبهه؟ - !چرا میرم. آخر این ماه - میگم مهدی اونجا چهکار میکنه؟ یعنی پستش چیه؟ - :حس میکنم صدایش خش برمیدارد !بیسیمچی بود - !"دنیا روی سرم خراب میشود. "بود :مات نگاهش میکنم که تند و با چشمهای بسته میگوید .مهدی رفت، از پیشمون رفت هانیه. مهدی شهید شد - شانههایش میلرزند، گریه که نمیکند، نه؟ :ناباور سرم را تکان میدهم شوخی میکنی عمو؟ آره؟ - .سرش را که بلند میکند اشکهایش را میبینم. دلم میریزد .مهدی دیگه نیست - :ناباور و بلند بلند میگویم شوخیه، همهش یه شوخیه. اصلا اگه راست میگی بیا بریم نشونم بده، بیا بریم پیکرش رو نشونم بده - .عمو :با دستهایش دو طرف سرش را میگیرد و مینالد .مفقودالاثر شده - :کاش این بغض از چشمهایم ببارد. گلویم را با دست میگیرم، نفس کم آوردهام. عمو به سمتم میآید .گریه کن هانیه، گریه کن! گریه کن خالی بشی، هانیه نریز تو خودت دردت به جونم - :با صدایی که از بغض میلرزد میگویم .مهدی گفته گریه نکنم، گفت گریهام اذیتش میکنه - .چشمهایم سیاهی میرود و دیگر چیزی نمیفهمم *** .چشمهایم را باز میکنم که نور اتاق باعث میشود سریع ببندمشان آرام آرام چشمهایم را باز میکنم. رنگ آبی دیوارها، بوی الکل بیمارستان و سوزش جای سِرُم حالم را .بدتر میکند .هیچکس در اتاق نیست. حتما زهرا و عمو بیرون اتاق منتظرند .خیره میشوم به سقف سفید !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر آبیِ چشمهایت را دوست دارم !فرصت نشد .فرصت نشد که بگویم چهقدر خوبی .فرصت نشد بیشتر با هم باشیم .میدانی مهدی، حتی فرصت نشد با هم به تماشای برف بنشینیم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#بی_سیم_چی_عشق #پارت_سی_ام 🌈 با تعجب میپرسد این چیه؟ - :با صدای آرامی میگویم .دیروز با زهرا رفتیم
🌈 من برف ندیده بودم .فرصت نشد زمستان با هم آدمبرفی درست کنیم .کاش میشد یکبار دیگر غرق شوم در نگاهت .کاش میشد یکبار دیگر صورتت را ببینم تو که خودت مَردِ راه و رفتن بودی، چرا حتی پیکرت برنگشت؟ ...مفقودالاثر شدهای !نیستی .نیستی و من قول دادهام چشمهایم نبارند سالها بعد که فرزندمان از من پرسید پدرم که بود؟ سرم را بالا میگیرم، !افتخار میکنم و میگویم پدرت بیسیمچیِ عشق بود .اگر دختر بود، میگویم عاشقِ مَردی مانند پدرش شود .اگر پسر بود، یادش میدهم مثل پدرش مَرد باشد .کاش از من نمیخواستی که اشک نریزم تو بگو با بغضی که میهمان گلویم شده چه کنم؟ اصلا تو بگو من دیگر چگونه دیدن ماه و ستارهها را تاب بیاورم؟ کاش خوب نبودی، !کاش بهترین نبودی .آنوقت حداقل کنار آمدن با نبودنت راحت میشد !اما هم خوب بودی و هم بهترین ...رفتهای .رفتهای و من ماندهام و قلبی مچاله شده از داغ نبودنت .رفتهای و من ماندهام و فرزندی از وجود من و تو رفتهای و حالا باید برگردم به دزفول، !شهری که پر است از خاطرات کودکیمان رفتهای و من که گفته بودم "عشق خانمان سوز است با احترام، تقدیم به روح بزرگوار شهدای دفاع مقدس و همهی شهیدانِ اسلام و ایران، همچنین تقدیم به .صبر و عشقِ بیمانند همسران و اعضای خانوادهی این مَردانِ خداوند "پایان" ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست ✨در تقابل اندیشه ها #محرم تمام شد...
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزهای قبل،... بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ... . حدود ساعت پنج بود ... 🕔 چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: _پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: _برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .😒 خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... . چشم باز کردم دیدم رسیدیم به ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... . . حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... _ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .😠🗣😣 . _امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو میده ...😊✨ اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ #جنگ_بادشمنان_خدا ✨قسمت #بیست_ویک ✨شفایم بده اون جمعه هم عین روزها
✨ ﴾﷽﴿ ✨ ✨رمان جذاب و مفهومی ⚔ ✨قسمت برایت ندبه می خوانم دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... ✨🕊رفتیم توی حرم ... ✨ یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... 🌤دعای ندبه شروع شد ... .🌤 با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... . شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... . . با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم🎞📽 از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... . لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین ها و ها و ها، رو پیدا می کرد ... . ضربان قلبم 💗😣هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود.... و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .😑 . بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... 💎صدای قلبم💗 و فرازهای آخر ، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ...💎 کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ... ✨✨⚔⚔⚔✨✨ ✍نویسنده؛ شهید مدافع حرم طاها ایمانی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛