رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۷۷ و ۷۸ معاینهها ک
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۷۹ و ۸۰
محبوبه خانم: _خدا ما رو ببخشه، اونموقع داغمون زیاد بود. اونموقع نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد خونبس بگیره، فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو عقد کنه که صدرا جلوشو گرفت. میگفت یا رضایت بدید یا قصاصش کنید؛ مخالف بود.
خودش وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه حداقل خودش با رها ازدواج کنه. بهم گفت صبر کنم تا یکسال بگذره و دختره رو طلاق میده که بره سراغ زندگیش! میگفت عمو با اون سن و سال این دختر رو حروم میکنه تا زنده است میشه اسیر دستشون. منو فرستاد جلو که راضی شدن عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما نمیخواستیم اینجوری بشه، مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: _پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال بهش سخت نگذره!
محبوبه خانم: _فکر کنم دل صدرا لرزیده براش! رویا با رفتارای بدش خیلی بد از چشم همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا هم علاقهای بهش نداره! رها همهی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو میپذیره یا نه!
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه انشاالله
آیه لبخند زد به مادرانههای محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس خانهاش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود...
چند روزی تا عید مانده بود.
خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود...
سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند!
تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود ،
و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد:
_مامان... آماده شو بریم! بچهی سینا به دنیا اومده.
محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند.
صدرا: _مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدی ها!
محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد:
_جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد!
پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند.
محبوبه خانم: _چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچهتو بغل نمیکنی؟
معصومه: _نمیخوام ببینمش!
صدرا: _آخه چرا؟
عمویش جوابش را داد:
_معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خواستگار خوب داره،اما بچه رو قبول نمیکنه!
صدرا ابرو در هم کشید:
_هنوز عدّهی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز صبر کنه، شما حرمت مادر عزادار منو نگه نداشتین، لااقل حرمت مُرده رو
حفظ کنید!
صدرا از اتاق بیرون رفت.
محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک را از پرستار گرفت:
_خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس!
کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت:
_صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد!
چقدر درد دارد که شادیهایت را با زهر به کامت بریزند!
وارد خانه که شدند،
زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت زدهی معصومه بود، اما معصومهای نیامد. نگاهها متعجب شده بود ،
که محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت:
_بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه!
زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت.
آیه: _حالا باید چه کار کنید؟
صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک را به سمتش گرفت:
_مادرش میشی؟ اگه قبولش کنی میشه پسر من و تو!
رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود.
رها دست دراز کرد و بچه را گرفت.
صدرا نگاهش را به آیه انداخت:
_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم «مهدی»
آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد.
" نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان:"
_من کیام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه!
صدرا: _میخوام مثل سیدمهدی باشه، مرد بشه، این کارم فقط از دست رها برمیاد!
رها: _مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟
صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من!
رها به صورت مهدی نگاه کرد و زمزمه کرد:
_سلام پسرکم!
صدرا به پهنای صورت لبخند زد...
"ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۷۹ و ۸۰ محبوبه خانم
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۱ و ۸۲
صدرا به پهنای صورت لبخند زد...
"ممنونم خاتون! ممنون که هستی خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهاییهای یادگار برادرم!
تو معجزهی خدا هستی خاتون!"
رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته و مهدی مقابلش روی زمین در خواب بود.
آیه در زد و وارد شد:
_مبارکه! زودتر از من مادر شدی ها!
رها هنوز نگاهش ب مهدی بود:
_میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم!
آیه: _مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادر شوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی
خوششانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش!
آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت.
"طفلک من!"
رها: _آیه کمکم میکنی؟ من میترسم!
آیه: _من همیشه هستم، تا زندهام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو!
****************
امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه میآیند. رها لباسهای مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبحها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگهایش بود که عاشقش بودند.
آیه کنارش نشست:
_شما که مهمون دارید چرا گفتی من بیام پایین؟
رها لب برچید:
_خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم.
آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد:
ُ_اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب شستی! حالا چی شد خانم
شدی؟!
صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید:
_منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همهش میترسه، تازه بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دم در
خونه عوضش میکنن!
آیه: _شما کدوم رها رو دوست دارید؟
"کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالاتش دوستداشتنی بود!"
_رهای اونشبو!
آیه: _پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو دق داده تا
فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد.
"شکوفایت میکنم بانو!"
صدای زنگ خانه بلند شد.
صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهاییاش دید، همانجا ایستاد و لب برچید.
رها، مهدی را به دست آیه داد ،
و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد.
رها: _سلام آقا، چطوری؟
احسان: _سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟
رها ابرویی بالا انداخت! پسرک حسود من: _معلومه که دوستت دارم!
احسان: _پس چرا نینی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو
برنداشتی؟
رها دلش ضعف رفت برای این استدلالهای کودکانه! آیه قربان صدقهاش میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید!
رها: _عزیزم برداشتنی نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم!
احسان: _مامان منم نمیتونه!
شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست:
_احسان! این حرفا چیه میزنی؟
آیه سلام کرد. شیدا نگاه دقیقتری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد:
_وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟
آیه: _خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم.
شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت:
_امیر، خانم دکتر رو یادته؟
امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت:
_نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه!
صدرا: _من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست.
شیدا: _منظورمون اون دختره نیست!
آیه: _منو رها جان همکاریم؛ از اوایل دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو کلینیک صدر هم همکاریم؛ حتی تِز دکترامون رو هم توی یک روز ارائه دادیم؛
البته نمرهی رها جان بهتر از من شد!
شیدا اخم کرد:
_خانم دکتر...
آیه حرفش را برید:
_لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیهست.
شیدا تابی به چشمانش داد:
_آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا!
آیه: _رفاقت معنیش همینه دیگه!
شیدا: _اما شأن و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شأن شما نیست!
صدرا مداخله کرد:
_شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادر مهدیِ! بهتره این موضوع رو قبول کنی.
امیر: _اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا.
امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد.
صدرا: _اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده!
شیدا و امیر متعجب گفتند:
_یعنی چی؟
صدرا: _رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته.
شیدا: _یعنی حقیقت داره؟
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۱ و ۸۲ صدرا به پهن
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۳ و ۸۴
شیدا: _یعنی حقیقت داره؟
محبوبه خانم: _آره حقیقت داره، بچهها برای شام میمونید؟
احسان هیجان زده شد:
_بله...
صدرا: _خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه!
زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد.
"خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!"
صدرا به رخ میکشید رهایش را...
به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود.
"سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!"
آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفتهاش به سمت مَردش میرفت.
روی خاک نشست....
"سلام مرد! سلام یار سفر کردهی من! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کردهای؟دل من و دخترکت که تنگ است.
حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!"
اما من میگویم خدا تو را بیشتر دوست
دارد؛ چون تو را پیش از من بُرد، اصلا تو را برای خودش برداشت
و آیه را جا گذاشت!"
هنوز سر خاک نشسته بود،
که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرفتر هم مردش بود!
فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت:
_خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟!
آیه لبخند زد:
_من ازتون نرنجیدم.
دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد:
_چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود.
پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت.
اشک صورتشان را پر کرده بود. نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت...
**************
َتحویل سال نزدیک بود.
آیه سفرهی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود،
حاج علی سر مزار همسرش، به بهشت معصومه رفته بود،
فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند!
سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار شهدا رساندند، میخواندند و تسلیت میگفتند.
"معاملهات با خدا چگونه بود که دو سر سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیلهی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجهالمعامله کردی که همه به دیدارت میآیند؟ تنها کسی که باخت من بودم... من تو را باختم... من همهی دنیایم را باختم!"
وقتی از سر خاک بلند شد. زیر دلش درد میکرد. ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی شکمش کشید و کمرش را صاف کرد.
فخرالسادات کنارش ایستاد:
_با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همهش دل دل میکرد که کی بزرگ میشی، همهش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سالها بچهدار نشدید و اونم عاشق بچهها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزهی عشقت باش!
حاج خانم دور شد.
حاج علی به سمت آیه میآمد، گفته بود که بعد از تحویل سال میآید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود:
_سلام، عیدت مبارک!
آیه: _سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟
رها: _اومدیم سر خاک سینا، پدرش و پدرم!
آیه: _مهدی کجاست؟
رها: _آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه.
آیه: _کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو.
تلفن را قطع کرد و برگشت.
مردی کنار پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافهاش آشنا نبود.
نزدیک که رفت حاج علی گفت:
_آقا ارمیا هستن.
"ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند. نکند همان مرد است! او که اینگونه نبود! چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شدهاش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت محو شد.
" اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه
هست؟ سرت به کار خودت باشد!"
سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد:
_حاجی باهاتون حرف دارم!
حاج علی سری تکان داد، که آیه گفت:
_بابا من میرم امامزاده!
ارمیا: _اگه میشه شما هم بمونید!
حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
ارمیا: _قصهی سیدمهدی چیه؟
حاج علی: _یعنی چی؟
ارمیا: _چرا رفت؟
حاج علی: _دنبال چی هستی؟
ارمیا: _دنبال آرامش از دست رفتهم.
حاج علی: _مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟
ارمیا: _الان به هیچی مطمئن نیستم.
حاج علی: _الان چی میخوای؟
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۳ و ۸۴ شیدا: _یعنی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۵ و ۸۶
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچهش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ #ایمانش! حس اینکه از جا موندههای کربلاست... بیتاب بود، همهی روزاش شده بود عاشورا، همهی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم
وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت
دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضلالعباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ حرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛
گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
آخه گریههای سر نمازش جگرمو آتیش میزد. آخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: _خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: _مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شدهی پدرش، مدیون جگر پاره پارهی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزهها!
ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: _چون شکمهاشون از #حرام پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، #شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟
حاج علی: _به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیمها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیهالسلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچهها سر میبُره؟
ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: _فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حقدارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع).
ارمیا: _اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: _اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا #بالاترین_علم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا
مُشرف به همه
هستن، به همهی حق و باطلها؛ به همهی هستها و نیستها، به همهی دروغها و راستیها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای #کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای #حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع) #میدونست اونجا همهی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث #تکلیف و #وظیفهست؛ نتیجهش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه!
ارمیا: _من گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: _نگاه کن! #چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شدههای این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بیبرو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا توبه کارا رو دوست داره.
آیه در سکوت نگاهشان میکرد.
"چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکیهایت کردهای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟"
*****************
سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود.
صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش.
محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانهی خندههایش شده بود؛ انگار سینا بار
دیگر به خانهاش آمده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هرچند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۵ و ۸۶ ارمیا: _می
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۷ و ۸۸
_...اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا یه جشن براتون میگیریم و زندگیتون رو شروع میکنید؛ اگه نه که بازم خونهی بالا در اختیار تو و مادرته تا هر وقت که بخواید. معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم میشی؟ چراغ خونهی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره! اول فکر کردم به خاطر بچهست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم
دلش نشکنه!
رها سرش را پایین انداخت.
قند در دل صدرا آب میکردند!
" چه خوب راز دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من
بود؟"
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
زهرا خانم وسط را گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج.
محبوبه خانم: _عجلهای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش
اینگونه نبود!
"چه کردهای با این دلم خاتون؟ چه کردهای که خود رهایی و من دربند تو!"
رها کودکش را در آغوش داشت ،
و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگیاش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانوادهی صدر شدن!
مهدی را مقابلش قرار داد:
" بزرگ شوی چه میشود طفلک من؟ چه میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت میآید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست؟ من تو را میخواهم! مادرانههایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانیهایم را میریزی؟ من عاشقانههایم را خرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟ گمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم! گمانم بود که مادری برایت میآید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم از فرداهایم! دل زدنمهایم را برای دیر آمدنهایت را میبینی؟ بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانههایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که محبتهایش زیر پوستیست! چه بگویم به مردی که میخواهد یک شبه شوهر شود، پدر شود! "
دست کوچک پسرش را بوسه میزد که در باز شد. رها از گوشهی چشم قامت مرد خانه را دید:
" برای چه آمدهای مرد؟ به دنبال چه آمدهای مرد؟ طلب چه داری از من، که دنبالم میآیی؟
صدرا: _خوابید؟
رها: _آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم!
صدرا: _شبیه پدرشه!
رها: _نه! شبیه تو نیست!
صدرا لبخندی زد.
"پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟"
صدرا: _منظورم سینا بود.
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
_شما ازدواج کنید آیه باید بره؟!
"به بودن من و تو در آن خانه میاندیشی عزیزِدل؟ میتوانم دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانهام شوی؟"
صدرا: _نه؛ میمونن! خونهی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و جوری که دوست داری آمادهش میکنیم! آیه خانم هم میشه همسایهی دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه!
رها: _با خونبس بودن من چیکار میکنید؟ جواب فامیلتون رو چی
میدی؟
صدرا: _فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو سختتر از روبهرو شدن با اوناست!
رها: _رویا چی؟!
صدرا: _رویا تموم شده رها، باورکن! از وقتی اومدی به این خونه، همه رو کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت! رها منو ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمیافتاد، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده!
رها: _شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم!
صدرا: _یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ گفتم، همون موقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم.
رها: _فرصت بدید باورتون کنم!
صدرا: _تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی نمیشی!
َ "چقدر خوب ناگفتههای قلبم را میدانی مرد!"
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت:
_بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش!
رها تلفن را گرفت و شماره گرفت.
صدرا از اتاق بیرون رفت. خاتونش خواهرانههای آیهاش را میخواست.
رها: _آیه! سلام!
آیه: _سلام! چی شده تو هی یاد من میکنی؟
رها: _کی میای؟
آیه: _چی شده که اینجوری بیتاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟
رها: _تو از کجا میدونی؟
آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۷ و ۸۸ _...اگه جوا
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۸۹ و ۹۰
آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچهای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری!
رها: _من نمیشناسمش!
آیه: _ #بشناسش، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو #ببخش برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا #بهترین آدم دنیا بشه! #کمکش کن رها!
تو مهربونترینی!
رها: _کاش بودی آیه!
آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم!
رها: _نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی!
آیه: _پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟
رها: _نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم!
آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی طلاق منفورترین حلال خداست!
رها: _ما خیلی با هم فرق داریم!
آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید #مکمل هم باشن!
رها:_ #اعتقاداتمون چی؟
آیه: _اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده. پسر مردم از دست رفت..
هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود..خوب است که آیه را دارد!
آخر هفته بود که آیه بازگشت،
سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت
شده بود... رها دل میسوزاند برای شانههای خم شدهی آیهاش! آیه دل میزد برای مادرانههای رهایش!
آیه: _امشب چی میخوای بپوشی؟
رها: _من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟
آیه: _تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سختتره!
رها: _نمیفهمم چرا داره میره!
ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش
بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با هیچ پسوند اضافهای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟
رها: _لباس ندارم آیه!
آیه: _به صدرا گفتی؟
رها: _نه؛ خب روم نشد بگم!
آیه لبخند زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت:
_چطوره؟
رها: _قشنگه.
آیه: _بپوشش!
آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقرهای زیبایی را به سمت رها گرفت...
_بیا اینم برات ببندم!
رها که آماده شد، از پلهها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت!
" چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگونت را در نقرهایِ
این قاب به رخ میکشی؟
آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبحت پر است! از قنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهرهی زیبای جنوبیات در این شهر چه میکنی؟ آمدهای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟"
مهدی که در آغوشش دست و پا زد،
نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد.
رها روی صندلی عقب نشست ،
و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست.
َرها عاشقانههایش را خرج پسرکش میکرد، و ندید نگاه مرد این
روزهایش را که دو دو میزد.
آیه از پنجرهی خانهاش ،
به خانوادهای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیهگاه باش! مَردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود:
_رها! تو امشب تکیهگاه باش!
وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد:
_عموجان!
آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
محبوبه خانم: _شما دعوت کردید، نباید میاومدیم؟
آقای زند: _نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید!
چقدر این مرد اضطراب داشت!
رها نگاهش را در بین مهمان
چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت:
_محبوبه خانم... محبوبه خانم!
محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریدهی رها افتاد هراسان شد:
_چی شده رها؟!...صدرا!
صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت:
_چی شدی تو؟ حالت خوبه؟
رها: _بریم... بریم خونه صدرا!
"چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینهات بزنم؟"
رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت:
_بریم!
"اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بیپناه مینمایی؟"
صدرا: _باشه بریم.
همین که خواستند از خانه بیرون بروند.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۸۹ و ۹۰ آیه: _فهمید
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۹۱ و ۹۲
همین که خواستند از خانه بیرون بروند، صدای هلهله بلند شد.
"خدایا چه کند؟
مردش با دیدن داماد این عروسی میشکست! مرد بود و غرورش...
خدایا... این کِل کشیدنها را خوب میشناخت! عمههایش در کل کشیدن استاد بودند، نگاهش را به صدرا دوخت. آمد به سرش از آنچه میترسیدش!"
رنگ صدرا به سفیدی زد و بعد از آن سرخ شد. صدایش زد:
_صدرا! صدرا!
صدای آه محبوبه خانم نگاه رها را به سمت دیگرش کشید. دست محبوبه خانم روی قلبش بود:
_صدرا... مادرت!
صدرا نگاهش را از رامین به سختی جدا کرد و به مادرش دوخت. مهدی را دست رها داد و مادرش را در آغوش کشید و از بین مهمانها دوید!
جلوی سیسییو نشسته بودند که صدرا گفت:
_خودم اون برادر نامردت رو میکشم!
رها دلش شکست! رامین چه ربطی به او داشت:
_آروم باش!
صدرا: _آروم باشم که برن به ریش من بخندن؟ خونبس گرفتن که داماد آیندهشون زنده بمونه؟ پدر با تو، دختر با اون ازدواج کنه؟ زیادیش میشد!
رها: _اون انتخاب خودشو کرده، درست و غلطش پای خودشه! یه روزی باید جواب پسرشو بده!
صدرا صدایش بلند شد:
_کی باید جواب منو بده؟ کی باید جواب مادرم رو بده؟ جواب برادر ناکامم رو کی باید بده؟
رها: _آروم باش صدرا! الان وقت مناسبی نیست!
صدرا: _قلبم داره میترکه رها! نمیدونی چقدر درد دارم!
محبوبه خانم در سیسییو بود ،
و اجازهی بودن همراه نمیدادند. به خانه بازگشتند که آیه و زهرا خانم متعجب به آنها نگاه کردند.
صدرا به اتاقش رفت و در را بست.
رها جریان را که تعریف کرد زهرا خانم بغض کرد... چقدر درد به جان این مادر و پسر ریخته بود پسرِ همسرش!
آیه در اتاقش نشسته بود و به حوادث امشب فکر میکرد.
"اصلا رامین به چه چیزی فکر میکرد که با زن مقتول ازدواج کرده بود؟ یادش بود که رها همیشه از رفت و آمد زیاد رامین با شریکش میگفت، از اینکه اصلا از این
شرایط خوشش نمیآید!
میگفت رامین چشمانش پاک نیست، چطور همکارش نمیداند! امشب هم همین حرفها را از صدرا شنیده بود! صدرا هم همین حرفها را به سینا زده بود. حالا که در یک نزاعِ سر مسائل مالی، سینا مرده بود، معصومه بهانهی شرکت را گرفته و زن قاتل همسرش شده بود!"
آیه آه کشید...
خوب بود که صدرا، رها را داشت، خوب بود که رها مهربانی را بلد بود، همه چیز خوب بود جز حال خودش!
یاد روزهای خودش افتاد:
" یادت هست که وقتی دلشکسته بودی، وقتی ناراحت و عصبانی بودی، میگفتی تمام آرامش دنیا را لبخندم به قلبت سرازیر میکند! یادت هست که تمام سختیها را پشت سر میگذاشتیم و دست هم را میگرفتیم و فراموش میکردیم دنیا چقدر سخت میگیرد؟ حالا رها یاد گرفته که آرامش مردش باشد! "
َ به عکس روبهرویش خیره شد
"نمیدانی چقدر جایت #خالیست مرد.... خدایا، چقدر زود پر کشیدی... مرد من جایت کنارم خالیست! به #دخترکت سخت میگذرد! چه کنم که توان زندگی کردن ندارم؟ چه کنم که گاهی سر نقطهی صفر میایستم؟ روزهای آیه بعد از رفتنت خوب نیست! روزهای دخترکت بعد از رفتنت خوب نیست... راستی موهایم را دیدهای که یک شبه #سپید شدهاند؟ دیدهای که خرمایی خرمن موهایم را خاکسترپاش کرده و رفتهای؟ دیدهای که همیشه روسری بر سر دارم که کسی نبیند آیه یک شبه پیر شده است؟
دیدی که کسی نپرسید چرا
همیشه موهایت را میپوشانی؟ اصلا دیدهای سپیدی و عسلی چشمانم با هم درآمیختهاند؟دیدهای پوستم از سپیدی درآمده و زردی بیماری را به خود گرفته؟ دیدهای ناتوان گشتهام؟دیدهای شانههای خم شدهام را؟ چگونه کودکت را به دندان کشم وقتی تو رفتهای؟
از روزی که رفتی آیه هم رفت! روزمرگی میکنم دنیا را تا به تو برسم... دنیایم تو بودی! دنیایم را گرفتی و بردی! چه ساده فراموش کردی و گفتی فراموشت کنم! چطور مرا شناختی که با حرفهای آخرت مرا شکستی؟ اصلا من کجای زندگیات بودم که رفتی؟ دلت آمد؟ از نامردی دنیا نمیترسیدی؟"
َدلش اندکی خواب و بیخبری میخواست.
دلش مردش را میخواست و آیهی این روزها زیادی زیادهخواه شده بود.
دلش لبخند از ته دل رها را
میخواست،
نگاه مشتاق صدرا به رها را میخواست،
دلش کمی عقل برای رامین میخواست، شادی زهرا خانم و محبوبه خانم را میخواست،
اینها آرزوهای بزرگ آیه بود...
آیهای که این روزها زیادی زیادهخواه شده
بود.
نفس گرفت ؛
"چه کنم در شهری که قدم به قدم پر است از خاطراتت! چه کنم که همهی شهر رنگ تو را گرفته است؟ چگونه یاد بگیرم بیتو زندگی کردن را؟ مگر میشود تو بروی و من زندگی کنم؟ تو نبض این شهر بودی!
حالا که رفتی، این شهر، شهر مردگان است!
****************
سه ماه گذشته بود.
سه ماه از حرفهای ارمیا با حاج علی و آیه گذشته بود... سه ماه بود که ارمیا....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹۱ و ۹۲ همین که خو
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۹۳ و ۹۴
سه ماه بود که ارمیا به خود آمده بود!
کلاه کاسکتش را از سرش برداشت.نگاهش را به در خانهی صدرا دوخت. چیزی در دلش لرزید.
لرزهای شبیه زلزله!
"چرا رفتی سید؟ چرا رفتی که من به خود بیایم؟ چرا داغت از دلم بیرون نمیرود؟ تو که برای من غریبهای بیش نبودی! چرا تمام زندگیام شدهای؟ من تمام داشتههای امروزم را از تو دارم."
در افکار خود غرق بود که صدای صدرا را شنید:
_ارمیا... تویی؟! کجا بودی این مدت!
ارمیا در آغوش صدرا رفت و گفت:
_همین حوالی بودم، دلم برات تنگ شده بود اومدم ببینمت!
ارمیا نگفت گوشهای از دلش،...
نگران زن تنها شدهی سیدمهدی است.نگفت دیشب سیدمهدی سراغ آیه را از #او گرفته است، نگفت آمده دلش را آرام کند.
وارد خانه شدند، رها نبود ،
و این نشان از این داشت که طبقهی بالا پیش آیه است!
صدرا وسایل پذیرایی را آماده کرد و کنار ارمیا نشست:
_کجا بودی این مدت؟ خیلی بهت زنگ زدم؛ هم به تو، هم به مسیح و یوسف؛ اما گوشیاتون خاموش بود!
ارمیا: _قصهی من طولانیه، تو بگو چی کارا کردی؟ از جنس رها خانم شدی؟ یا اونو جنس خودت کردی؟
صدرا: _اون بهتر از این حرفاست که بخواد عقب گرد کنه مثل من بشه!
ارمیا: _خب چیکار کردی؟
صدرا: _قبول کرد دیگه، اما حسابی تلافی کردها!
ارمیا: _با مادرت زندگی میکنید؟
صدرا: همسایهی آیه خانم شدیم، یکماهی میشه که رفتیم بالا و مستقل شدیم!
ارمیا: _خوبه، زرنگی؛ سه ماه نبودم چقدر پیشرفت کردی، حالا خانومت کجاست؟
صدرا: _احتمالا پیش آیه خانومه، دیگه نزدیک وضع حملشه، یا رها پیششه یا مادرم یا مادر رها! حاج علی و مادرشوهر آیه خانمم فردا میان!
ارمیا: _چه خوب، دلم برای حاج علی تنگ شده بود.
صدای رها آمد:
_صدرا، صدرا!
صدرا صدایش را بلند کرد:
_من اینجام رها جان، چی شده؟ مهمون داریما! یاالله...
در داشت باز میشد که بسته شد و صدای رها آمد:
_آماده شو باید آیه رو ببریم بیمارستان، دردش شروع شده!
صدرا بلند شد:
_آماده شید من ماشین رو روشن میکنم.
ارمیا زودتر از صدرا بلند شده بود.
"وای سید مهدی... کجایی؟! جای خالی
پ کند؟ شاید در روزهای کودکی می ر می
ِی تو را چه کسی پر میکند؟ شاید در روزهای کودکی، میشد جای خالی کلمات را پر کرد، اما امروز چه کسی میتوانست جای خالی تو را
پر کند؟"
صدرا کلید خودرواش را برداشت.
محبوبه خانم با مادر رها برای پیادهروی رفته و مهدی را هم با خود برده بودند. رها مادرانه خرج میکرد برای آیهاش!
آیه فریادهایش را به زور کنترل میکرد،
و این دل رها را بیشتر میآزرد. عزیز دلش، دلش هوای مردش را کرده بود! زیر لب مهدیاش را صدا میکرد...
ارمیا دلش به درد آمده بود ،
از مهدی مهدی کردنهای آیه... کجایی مرد؟
کجایی که آیهی زندگیات مظلومترین آیهی خدا شده است.
ارمیا دلش فریاد میخواست.
"سید مهدی! امشب چگونه بر آیهات میگذرد؟ کجایی سید؟ به داد همسرت برس!"
آیه را که بردند، ارمیا بود و صدرا.
انتظار سختی بود. چقدر سخت است که مدیون باشی تمام زندگیات را به کسی که زندگیاش را در طوفانهای سخت، رها کرد تا تو آرام باشی!
" چه کسی جز تو میتواند پدری کند برای
دلبندت؟ چطور دخترک یتیم شدهات را بزرگ کند که آب در دلش تکان نخورد؟ شبهایی که تب میکند دلش را به چه کسی خوش کند؟ چه کسی لبخند بپاشد به صورت خستهی همسرت که قلبش آرام بتپد؟ سیدمهدی! چه کسی برای آیه و دخترکت، #تو میشود؟!"
صدرا میان افکارش وارد شد:
_به حاج علی زنگ زدم، گفت الان راه میافتن.
ارمیا: _خوبه! غریبی براشون اوضاع رو سختتر میکنه!
صدرا: _من نگران بعد از به دنیا اومدن بچهام!
ارمیا: _منم همینطور، لحظهای که بچه رو بهش بدن و همسرش نباشه بیشتر عذاب میکشه!
صدرا: _خدا خودش رحم کنه؛ از خودت بگو، کجا بودی؟
ارمیا: _برای ماموریت رفته بودیم سوریه!
صدرا: _سوریه؟! برای چی؟
ارمیا: _همه برای چی میرن؟
صدرا: _باورم نمیشه!
ارمیا: _راهیه که #سیدمهدی و #زنش جلوم گذاشتن!
صدرا: _اونجا چه خبر بود؟
ارمیا: _میخوای چه خبری باشه؟ جنگ و مرگ و خاک و خون! راستی...آیه خانم کسی رو ندارن؟ هیچوقت ندیدم کسی دور و برشون باشه جز رها خانم!
صدرا: _منم تو این سه چهار ماه کسی رو جز پدرش و مادرشوهرش و سیدمحمد ندیدم، یه روز از رها پرسیدم! این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت مادر آیه خانم، مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت. آیه خانم و برادرش تو کوچه....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹۳ و ۹۴ سه ماه بود
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۹۵ و ۹۶
این دختر عجیب تنهاست ارمیا!
رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو چند سال پیش از دست داد، یه برادر داشته که چهار ساله بوده تو یه تصادف عجیب میمیره! مثل اینکه میخواستن برن مسافرت.
آیه خانم و برادرش تو کوچه کنار ماشین بودن که مادرشون صداش میزنه. همون لحظه حاج علی میخواسته ماشین رو جابهجا کنه. ماشین که روشن میشه برادرش میدوئه بره پیش پدرش، حاج علی که داشته دنده عقب میرفته، نمیبینه و برادر آیه خانم تو اون حادثه میمیره! همسر حاج علی هم که افسرده میشه و مجبور به عوض کردن خونه میشن! بعد از فوت همسرش هم خونه رو فروخته و یه خونه
کوچیکتر گرفته و باقی پولشو داد به دامادش که بتونه خونهی بهتری کرایه کنه!
ارمیا: _روز اولی که خونهشون رو دیدم فکر کردم بچه پولدار بوده، همهش اشتباه فکر کردم!
صدرا: _همه اشتباه میکنن.
ارمیا: تو که زندگینامهی خانوادهش رو درآوردی، نفهمیدی عمویی، عمهای، خالهای، داییای چیزی نداره؟
صدرا ابرو بالا انداخت:
_نکنه قصد ازدواج داری؟
لحنش شوخ بود و لبخند بدجنسی روی لبانش بود.
ارمیا هم ادامه داد:
_قصد ازدواج دارم، مورد خوبی داری؟
صدرا: _متاسفانه مادر آیه خانم یه دونه دختر بوده و دخترخالهای در کار نیست! از طرف پدر هم که دوتا عمو داشته که تو جنگ شهید شدن و اصلا زن نداشتن که دختری داشته باشن، روی فامیلای آیه خانم حساب نکن!
ارمیا: _رو فامیلای تو چی؟
صدرا آه کشید. هنوز زخمی که معصومه زد، درد داشت:
_فامیل من لیاقت نداره!
ارمیا: _چرا پکر شدی؟
صدرا: زن داداشم با برادر رها ازدواج کرد!
ارمیا ابرو در هم کشید. مقداری حساب کتاب کرد و گفت:
_متاسفم!
صدرا: هزار بار بهش گفتم برادر من، پای شریک و رفیق رو به خونه
زندگیت باز نکن! رفت و آمد #حدی داره، لااقل طرف رو #بشناس و زندگیت رو بپا! با کسی رفت و آمد کن که چشمش پاک باشه و پی ناموست نباشه، هرچی رها پاک و نجیب و بیآلایش و با ایمانه، رامین بویی از آدمیت نبرده! گاهی نمیتونم باور کنم خواهر برادرن!
ارمیا: _شاید چون رها خانم کسی مثل آیه خانم رو کنارش داشت.
صدرا: _آره! #دوست میتونه زندگیها رو زیر و رو کنه!
ارمیا به دوستی خود با مردی اندیشید ،
که #بعدازمرگش سر دوستی را با او باز کرده بود. چقدر دوست خوبی بود سیدمهدی! چیزی مثل آیه و رها!
ارمیا را از مرداب زندگی گذشتهاش بیرون کشید و دریا را به همه
وسعت و عظمتش پیش رویش گشود.
******************
آیه به سختی چشم باز کرد. به سختی لب زد:
_مهدی
صدای رها را شنید:
_آیه... آیه جان! خوبی عزیزم؟
آیه پلک زد تا تاری دیدش کم شود:
_بچه؟
لبخند رها زیبا بود:
ِ _یه دختر کوچولوی جیغ جیغو داری! یه کم از پسر من یاد نگرفت که...
پسر دارم آروم، متین! دختر تو جغجغهست؛ اصلا برای پسرم نمیگیرمش!
آیه: _کی میارنش؟
رها: _منتظرن تو بیدار بشی که جغجغه رو تحویلت بدن، دخترت رو مخ
همه رفته!
صدای در آمد. حاج علی و فخرالسادات، محمد، صدرا، ارمیا وارد شدند. با گل و شیرینی! سخت جای تو خالیست مرد... چرا نیستی!
آیه که تازه به سختی نشسته بود ،
و رها چادر گلدارش را روی سرش گذاشته بود. با بیحالی جواب تبریکها را میداد. مادر شوهرش گریه میکرد، جایت خالیست مرد... خیلی خالیست.
صدای گریهی نوزادی آمد ،
و دقایقی بعد پرستار با دخترک آیه آمد.
رها: _دیدید گفتم جغجغهست؟ صداش قبل از خودش میاد وروجک!
همه سعی داشتند جو را عوض کنند!
صدرا: _رها جان قول پسر ما رو ندیا! بچه بیچارهم دو روزه کر میشه!
حاج علی: _حالا کی به تو دختر میده؟ همین دختر بیچاره حیف شد، بسه دیگه!
صدرا: _داشتیم حاجی؟
حاج علی: فعلا که داریم!
سیدمحمد: _ای قربون دهنت حاجی! حالا فکر میکنه پسر خودش چیه، خوبه همین یک ماه پیش دیدمش! پسرهی تنبل همهش یا خوابه یا خمارِ خوابه، از خوابم که بیدار میشه هی خمیازه میکشه... انگار
معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید.
طولی نکشید که خندهها جمع شد و آیه لب زد:
_بابا...
حاج علی: _جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره!
فخرالسادات هقهقش بلند شد.
رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند. چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت
و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!"
نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد.
وقتی اذان را گفت،
صدرا سعی کرد جو را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟
آیه: _به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه!
فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛