eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ آرام با دلخوری که مشخص بود گفتم: _پس دی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازار شلوغی بود. چند مغازه ای برای خرید کفش رفتیم ولی پسند نکردم.در آخر در یکی از مغازه ها کفش راحتی طبی را دیدم که به نسبت قشنگ تر بود و از فروشنده خواستم کفش را بیاورد تا بپوشم. پسرک که کفش ها را آورد خواستم از دستش بگیرم که آقا سید زودتر از من گرفت و جفتِ پاهایم گذاشت. بعد از خرید از همان مغازه کفش ها را پوشیدم و راهی شدیم در بین راه و در شلوغی های بازار می دیدم که آقا سید چقدر مراقبم بود. دستش را حائلم قرار میداد ، تا نامحرمی به من برخورد نکند. این توجه و حمایتش را دوست داشتم و احساس غرور میکردم. در کل احساس میکنم هوای امانتی اش را خوب داشت. نزدیک های هتل بودیم که آقا سید جلوی مغازه ای ایستاد. بعد باهم وارد مغازه شدیم. مغاره ای که پر بود از وسایل زینتی زنانه احتمالا دنبال سفارشات نرگس بود که این همه با دقت و وسواس نگاه می کرد بعد از فروشنده خواست چند مدل گیره، کش مویی و ست شانه و آینه بیاورد. فروشنده همه را روی ویترین جلوی ما گذاشت و به عربی حرف میزد و آقاسید خوب متوجه صحبت هایش میشد وجوابش را میداد. وقتی فروشنده سرگرم کارهایش شد آقاسید به من گفت: - میشود کمک کنید؟ - حتما... فقط الان چه کار کنم؟ - از این ست آینه و شانه کدام قشنگ تر است؟ همه خیلی خوشکل بودند ؛ در دل به انتخابش احسنت گفتم ولی به زبان گفتم: - همه خوبن ولی این طلاییه بهتره...در ضمن فکر میکنم این شانه ها بیشتر تزئینی هستند زیاد استفاده نمیشود. آقاسید نزدیک تر آمد و با لبخندی گفت: - نه برای موی لخت خوب است. از این گیره و کش ها هم انتخاب کنید لطفا همه خیلی براق و قشنگ بودند من یک کش مویی که با مروارید و گل سرخ تزیین شده بود همراه دوکش کوچک که به شکل گیلاس های خوشرنگ بود رابرداشتم و گفتم اینها از همه بهتر هستند بازهم من سلیقه ی نرگس جان را نمیدانم. شانه ای کوچک که مرواریدهای درشتی داشت را کنار گذاشت و روبه من گفت: - این شانه هم باشد که تکمیل شود. به او لبخندی ملایم و سنگین زدم ولی در دل آفرین گفتم به خوش سلیقه بودنش ؛ ظرافتی که برای خرید اجناس زنانه داشت تحسین برانگیز بود. کنار ایستادم ، و آقاسید پول آنها را حساب کرد و فروشنده وسایل را با دقت داخل جعبه ای زیبا گذاشت. همراه همسفرم به طرف هتل رفتیم. در راه بدون مقدمه گفتم: - فکر میکردم مردها ؛ مردهای مذهبی در خرید بی حوصله اند و در سلیقه ضعیف... ولی متوجه شدم اشتباه میکنم شما نماینده ی خوبی بودید. می خندد؛ که این خنده چه برای من زیباست. ودر جوابم می گوید - اتفاقا مردهای مذهبی برای این مسائل صبر ؛ حوصله و دقت بسیاری دارند. من از خرید این وسایل کلی حالم خوب شد.امیدوارم همیشه به شادی استفاده کند. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ همراه آقاسید راهی بازار مدینه شدیم. بازا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم ؛ هم اتاق باشم. وارد اتاق شدیم. تشکر کردم برای وقتی که گذاشته بود و شب بخیر را گفتم. خواستم به اتاق بروم که دیدم آقاسید برای گفتن چیزی دست،دست می کند . که در آخر با صدایی آرام و ملتمسانه گفت: - می شود کمی بنشینید با شما حرف دارم. روی کاناپه ی کنارم نشستم - بفرمایید... خودش هم روی مبل تک نفره نشست و جعبه را روی میز گذاشت و شروع کرد. - من و شما، نامحرم و غریبه بودیم و حرام...ولی بعد از رضایت شما که خطبه خوانده شد...ما محرم و حلال شدیم.درسته، هم من و هم شما ؛ این خطبه را مصلحتی و جهت کار خیر میدانیم ولی در اصل داستان تاثیری ندارد یعنی نامحرم بودنمان به محرم شدنمان تبدیل شده. من که نمیدانستم گفتن این حرفها یعنی چه و منظورشان چیست کلافه و خجالت وار سرم را پایین انداختم و هیچ نمیگفتم. خودش ادامه داد... - خب صحبت های من را قبول دارید؟ - بله درسته نگاهم میکرد، با اینکه سرم پایین بود ولی این را حس میکردم. - می توانم خواهشی داشته باشم؟ - بله حتما... ساکت بود و هیچ نمیگفت شاید دنبال کلماتی بود تا بهتر منظورش را بیان کند - زهرابانو؛ خواهشم این هست..هیچوقت ؛ حتی پنج سانت هم از موهایت را کوتاه نکنی... از خجالت سرخ شده بودم. این را حرارت گونه هایم تایید میکرد. سرم که بالا آمد لحظه ای نگاهمان به هم گره خورد. حالا او بود که سرش را پایین انداخته بود. متعجب گفتم: - شما مگر موهای من را دیده اید؟! حال او هم دست کمی از من نداشت دستانش را به هم گره زده بود و با تمام توانش گفت: - موقعی که برای آوردن چادر نمازتان رفتید... وسط حرفش پریدم - واااااااای!!! ناراحت بودم که چرا چنین شد متوجه بود که من از این اتفاق چقدر دلخورام - زهرا بانو...من الان گفتم بعد از خواندن خطبه من وشما...یعنی ناراحت نباشید... شما و من که گناهی نکردیم... حجب و حیا در وجودم جوری آتش به پا کرده بود که نمی توانستم سرم را بالا بیاورم. هیچ نمیگفتم همین امر باعث شد آقا سید جعبه ی خرید را جلو بیاورد و رو به من بگوید: - میشود از این ها هم استفاده کنید؟ این را با لحنی پر از خواهش گفت. در دلم چیزی فرو ریخت ؛ یعنی این جعبه و وسایلش را برای من خریده بود ؟؟ این حرفها را تفسیر میکردم جوری که از هرطرف به جاهای خوب میرسید. تعلل جایز نبود من عاشق خریدهای توی دستش بودم شاید کم کم عاشق صاحب این خریدها هم شده بودم. بلند شدم و جعبه را گرفتم بدون اینکه لحظه ای نگاهش کنم تشکر کردم. که ذوق کردنش از صدایش مشخص بود وقتی پر شیطنت و آرام گفت: - تنها برازنده ی موهای خرمایی شماست... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸ این اولین شبی بود که قرار بود با همسفرم
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این شهر حس و حال عجیبی را تجربه میکردم. شهر، شهر پیامبر بود و مقدس ترین مکان بر روی زمین... فاصله ی هتل تا مسجد پیامبر زیاد نبود همراه کاروان پیاده به مسجد النبی رفتیم. این مسجد، مسجدی بود که پیامبر خودش آن راساخته بود و حالا آرامگاه رسول خدا در آن قرار داشت. بهتر بود تا لحظه ای که در مدینه هستم خود را از دیدن و توسل در این مکان محروم نکنم. در حیاط مسجد چترهای باز شده‌ای قرار داشت تا شدت گرما را برای زائران کمتر کند. برای لحظه ای زیر چتر ایستادم تا از شدت گرما در وجودم کمتر شود. زیر چادر مشکی ام داشتم جان میدادم. همان موقع بود که آقاسید با بطری آب خنکی کنارم آمد. - خوبید؟ - خیلی گرمه ؛ چادر هم مشکی هست و گرما را ده برابر میکند الان است که تلف شوم. همان طور که آب را میداد با روی خوش و با لبخند به من گفت: - عرقی که در برای میریزید, دانه‌دانه‌اش خورشید میشود. شما هستید.در ضمن میدانستید عرقی که زیر چادر میریزید سه جا برای شما نور میشود: در درون قبر؛ در برزخ؛ در قیامت.. حالا باز هم از گرما نالان هستی؟ از حق نگذریم صحبت هایش نسیمی از بهشت را برایم آورد. جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم: - بهترین انرژی را به من دادید. - الحمدالله حالا برویم که عقب نمانیم. قبرستان بقیع نزدیک مسجد پیامبر بود. قبرستانی که قدیمی ترین و بزرگترین قبرستان دنیای اسلام است. محلی که امامان معصوم ما بدون ضریح و آرامگاه در آن قرار دارند. روبه آقاسید ؛ که حالا بیشتر کنارم بود و احتمالا مراقبت ویژه از امانتیش را انجام میداد کردم و گفتم: - چقدر اینجا بزرگ است... - بله درسته ؛ در لغت به زمین بزرگی گفته میشود که توی آن درخت ها و ریشه های درخت زیادی باشد. در این قبرستان بسیاری از یارای پیامبر و چهار تا از امام ها و تعداد زیادی از افراد پاک دفن شدند. قبر امام حسن (ع)، امام سجاد(ع)، امام جعفر صادق (ع) و امام محمد باقر (ع) توی این قبرستان قراردارد. خانم ها را که به داخل قبرستان راه ندادند ولی آقایون همه به داخل رفتند و از خیابان هایی که بین قبر هابود فقط عبور میکردند و حق نزدیک شدن به قبرها را نداشتند. ما خانم ها همه کنار هم پشت دیوار قبرستان فقط نظاره‌گر بودیم. یک طرف گنبدسبز پیامبر ؛ یک طرف قبر امامان غریب... پشت دیوار بقیع زیر لب آرام برای خودم دعا میخواندم و برای مظلومیت این مکان اشک میریختم. دعا برای فرج مهدی زهرا،..😭 برای تمام عزیزانم 😭که تک تک یادشان کردم و برایشان توفیق دیدن این مکان را آرزو کردم. امروز هم پر برکت تمام شد... 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوچهارده امیر علی به ذوقم لبخندی زد وگفت: _
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ _درکت می کنم حس قشنگیه پدر بزرگ و مادر بزرگ شدن،هر چند که به منو تو نمیاد تو این سن نوه دار بشیم،وقتی امیر محسن به دنیا اومد و اطرافیانم فهمیدن دارم پدر بزرگ میشم گفتن بهت نمیاد. +امیدوارم نوه های بعدیمونم ببینیم ،ان شاءالله دخترامون عروس میشن و نوه دار میشیم بعد نوبت حامین وحامد میرسه دومادشون کنیم و بچه های اونا رو ببینیم… امیر علی گفت: _پس با این حساب باید به درگاه الهی دعا کنیم خدا یه عمر ۱۲۰ ساله بهمون بده. از حرفش خندم گرفت وگفتم: +آره واقعا حال امیر علی روز به روز داشت بهتر میشد و مثل پروانه دور شمعی میگشتم. خیلی آشفته ونگرانش بودم بچه ها هم وقتی متوجه این رفتارم شدن لبخند زیبایی رو صورتشون شکل گرفت. نمیزاشتم کسی وارد اتاق بشه چون سرمای امیرعلی بشدت سنگین بود و نزدیک عروسی بودیم نمیخواستم روز عروسی همه سرما داشته باشن. هرچند که بچه ها میگفتن خودت سرما میخوری ولی حاضر بودم سرما رو یه تنه به جون بخرم تا به بچه هام سرما بدم. ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ #پارت_صدوپانزده _درکت می کنم حس قشنگیه پدر بزرگ و
🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 📚رمان پرواز در هوا خیال تو۲ یک هفته ای کلا تو اتاق امیر علی بودم واز نگرانی شبا خواب به چشمام نمی اومد ، حس میکردم با این همه نزدیکی بهش دوباره وابستش شدم ونمیتونم ازش دور بمونم. هر وقت امیر علی از خواب بیدار میشد با اون حال ناخوشش یه لبخند بهم میزد وته دلم راضی شده بود به بخشیدن ولی باید بابت رفتارای بدش یکم تنبیه میشد. بعد از یک هفته حالش بهتر شد تصمیم گرفت دوباره به شرکت برگرده و میگفت از کارا خیلی عقب افتاده. هرچی بهش گفتم پسرات هستن ومدیریت میکنن گوش به حرفم نمیداد و میگفت پسرا مدیریت می کنن ولی یه ناظر باید بالا سرشون باشه که خطایی ازشون سر نزنه. خیلی سخت گیر بود،یا من خیلی آسون میگرفتم رو نمیدونم چون مدیریت رستوران هام دست پسرا بود و به احتمال زیاد مدیریت کردن چند تا رستوران سخت از چندین کارخونه باشه. از وقتی امیر علی به کارخونه رفت دل نگرونیم شروع شد. روزی ۱۰ بار بهش زنگ میزدم و حالش رو میپرسیدم. یه بار که زنگ زدم گوشی رو برداشت وگفت: _خانم بخدا من خوبم اجازه بده من به جلسم برسم از بس توی این دوساعت زنگ زدی همه فهمیدن. خیلی خجالت کشیده بودم و گفتم: +خب چیکار کنم دلنگرونم که دوباره حالت بد نشه. امیرعلی خیلی آروم گفت: _ممنون که دلنگرونم هستی ولی بخدا من خوبم عزیزم نمیخواد شبیه این بچه ها هر یک ربع بهم زنگ بزنی و حالم رو بپرسی توی این یک ربع اتفاق خاصی برای من نمیافته. خجالت تو صدام مشخص بود: ✍به قلم :↻ فاطمه پوریونس ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍃 🌹🍃 🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃 🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ هوای مدینه ؛ هوای خیلی گرمی بود. در این
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح‌ام دیگر خواب به چشمانم نیامد. روشنی زیر در نشان میداد آقا سید هم نمازهایش را خوانده و بیدار است. بیکار و کلافه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای قرآن خواندن سید را شنیدم پشت در نشستم و سرم را به در تکیه دادم و خوب گوش کردم. گوش کردن به قرآن عجب آرامشی داشت بخصوص وقتی کسی می خواند که مجذوب صدایش هستی... آرام چشمانم را بستم و گرم آرامش محیط اطرافم شدم. صدایی که به در می خورد من را از خواب نازم بیدار کرد. هُل شده گفتم: - بله... - زهراخانم آماده شوید تا برای صبحانه و زیارت دوره برویم. - چشم... واااای خدای من... من پشت در خواب رفته بودم!؟ این گردن دیگر گردن نمیشد. مثل چوب خشک شده بودم به هر سختی بود بلند شدم و سریع آماده شدم.. بعد از خوردن صبحانه همراه کاروان به زیارت دوره رفتیم. اول مسجد قبا اولین مسجدی که پیامبر ساختند و در آن نماز خواندند برای همین اهمیت بیشتری داشت. بعد هم از مسجدهای " سعبه، فتح، سلمان فارسی، امام علی و...." دیدن و زیارت کردیم. خسته به هتل برگشتیم و بدون هیچ حرف و صحبتی به اتاق رفتم تا موقع شام چند ساعتی را بخوابم هنوز چشمم گرم نشده بود که صدای آقاسید آمد - زهرابانوووو... نمی دانم از قصد" زهرابانو "را کشیده و زیبا می گفت یا من این چنین می شنیدم. همان طور که خوابیده بودم پتو را روی خودم کشیدم ؛ چشمانم را بستم و آرام جوری صدایم را فقط خودم بشنوم گفتم: - جانم آقاسید دوباره صدایش آمد - زهراخانم چشم بسته خنده می کردم و پیش خود گفتم اگر جوابش ندهم زهراجان می گوید یا نه؟ حالا دیگر به جان در افتاده بود و در می زد. بلند شدم سریع خودم را جلوی در رساندم در که باز کردم از نزدیکی بیش از اندازه ی آقا سید خوابم پرید... یک قدم عقب تر رفتم... یک قدم عقب تر رفت... - بله آقاسید؟ - ببخشید چرا صدا میزنم جواب نمیدهید خب نگران شدم. - داشتم خواب میرفتم - بهتر که نخوابیدید - چرا؟ - بیدار کردن شما از خواب انرژی زیادی می خواهد...ماشاالله خوابتان خیلی سنگین است. داشتم دنبال کلماتی می گشتم تا جوابش رابدهم که با خنده روبه من گفت: - آرام باش میخواستم کلا خواب را فراموش کنی... میخواهیم با هم به خرید برویم فردا که به مسجد شجره میرویم ؛ وقتی برای خرید نیست. پس آماده شوید تا برای خرید سوغاتی به بازار برویم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ امروز بعد از خواندن نماز شب و نماز صبح‌ا
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید آمد. حتما باز داشت با نرگس صحبت می کرد. خنده ام گرفت... هرموقع حرف بازار و خرید میشد نرگس تماس می گرفت و سفارش می داد. با کمترین سر و صدا رفتم بیرون و روی مبل نشستم. مکالمه ی سید را نگاه می کردم. چند روزی بود که با خجالت کمتری نگاهم را میخکوبش میکردم و اگر متوجه میشد با لبخندی مهربان بهم آرامش میداد. نرگس سراغم را گرفت ؛ ناچار آقاسید بلند شد و به طرف من آمد کنارم روی مبل نشست و گوشی را جوری گرفته بود که هر دو مشخص باشیم. بعد از سلام و احوال پرسی سراغ بی بی را گرفتم که گفت: - رفته دعا احوال ملوک و ماهان را پرسیدم که گفت: - خوب هستند و چند روز پیش خونه ی بی بی بودند. وقتی نرگس پرسید کجا می خواهید بروید که آماده هستید مجبور شدم بگم برای خرید میرویم. آقاسید رو به من گفت: - گفتی؟! الان تا شب سفارش می دهد. خواستم کارم را توجیح کنم که صدای نازک و با عشوه ای زنانه آقاسید را صدا زد. هر دو به سمت گوشی چرخیدیم. که من دختری بسیار زیبا و پر نازی را کنار نرگس می دیدم. لباس خونه به تن داشت. متعجب نگاه می کردم که نرگس گفت: - ملکه ی عذاب صبر می کردی ورودت را خبر میدادم بعد ظهور میکردی.. خنده ای کرد که پراز قر و عشوه بود. باتمام وقاحت گفت: - شرمنده دلم برای علی جان تنگ شده بود. علی جان؟ او داشت به آقاسید میگفت علی جان؟ مگر چقدر صمیمی بودند که اینطور صدا میکرد؟ انگار زیر پایم خالی شده باشد... توی دلم چیزی فرو ریخت. همان موقع نرگس سریع گفت: - علی جان کیه؟! آقاسید... دختره با چشمهایش حرف می زد رو به گوشی گفت: - علی جان ؛ خوب بی خبر رفتی؟! بالاخره صدای مردی که کنارم نشسته بود بلند شد و به هر زحمتی بود گفت: - سلام شما هم هستید؟ -سلام حالت چطوره؟ - ممنون آنها شروع کردند به احوالپرسی و من نظارگر این دختر طناز بودم. دلم نمی خواست دیگر در سالن بمانم احساس میکردم که من عضوی اضافه در جمعشان هستم. - علی جان ؛ خانم را معرفی نمیکنی؟ - نگاه سید روی من بود. نمی توانست من را معرفی کند؟ یعنی برایش سخت بود؟ وقتی از آقاسید حرفی گفته نشد خودم به ناچار گفتم: - سلام زهرا هستم همسفر آقاسید... - خوشبختم منم مریم دختر عموی علی هستم. دیگر نمی توانستم این جو را تحمل کنم علی جان گفتنش خنجری بود در قلبم و سکوت سید هم به آن دامن میزد. با یک ببخشید بلند شدم به طرف اتاق رفتم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی #زهرابانو 💞 قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ داشتم آماده میشدم که صدای حرف زدن آقاسید
🌴🌟💞🕋💞🌟🌴 🌟رمان فانتزی، تخیلی 💞 قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ و ۱۴۷ هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و ناراحت بودم... من تشنه ی محبت و توجه بودم و سریع جذب شدم. چند روزی بود که خودم را امانتش نمی دانستم. چند روزی بود احساسی در دلم قلقلک می خورد. چه آسان دلم را باخته بودم. دلی که حرم امن عشق است ؛ حالا آن را ویرانکده میدیدم . با خودم درگیر بودم که در اتاق به صدا در آمد. - زهرابانو برویم دیر شد؟ جوابی ندادم ولی با شنیدن زهرابانو گفتنش دلم لک زد که در جوابش بگویم جان زهرا بانو ولی افسوس که احساس میکنم حصاری بین من و مرد بیرون قرار گرفته خیسی گونه هایم تایید میکرد. بد دلم را باخته بودم. به خود مسلط شدم و بعد از مرتب کردن خودم بیرون رفتم بدون کوچک ترین نگاهی به طرف ورودی رفتم. سرد و بی روح گفتم: _برویم... بدون هیچ حرفی دنبالم آمد هیچ توضیحی نمیداد! شاید من دنبال توجیح شدن بودم. ولی اون تلاشی نمیکرد و این بیشتر من را حرص می داد. تنها حرفی زد این بود - به طرف مسجد النبی برویم. بیرون مسجد النبی مغاره ها و دستفروش های زیادی بود. اکثریت هم افغانی و پاکستانی بودند. که لباس و پارچه و غیره می فروختند. فروشنده‌ی مغاره های اطراف همه از مردهای هیکلی و سیاهپوست پر شده بود با نگاه های هیزشان خاطره ی چند روز پیش را برای من یاد آور میشدند. در راه سعی میکردم ، با فاصله از آقاسید حرکت کنم. نمیدانم چرا دنبال این فاصله بودم. ولی شاید تنها کاری که آرامم می کرد دوری بود. هرچه به من نزدیکتر میشد ، من فاصله میگرفتم داشت عصبانی میشد. این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم. در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود. مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد. به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید. عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت: - چرا از کنارم عقب میروی؟ مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟ مردهای عرب را نمیبینی؟ حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت از یک طرف ترسیده بودم از یک طرف دلم گرفته بود از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت: - گریه نکنید...جوابم را بدهید... اشک هایم امان نمیدادند فقط گفتم: - دستم را ول می کنید؟ حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است. دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه میکرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم - ببخشید...غلط کردم...من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده! دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم. قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت : - زهراجان من بد جوش آوردم... من قصدم این نبود که اذیتت کنم. او می گفت و عذرخواهی میکرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان " وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت: - مریم فقط دختر عموی من هست. حرفی که حالم را خوب کرد. حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم. در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم: - خودش که معرفی کرد. - درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟ ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم: - زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد... زبانم این حرف را تایید میکرد ولی دلم تکذیب... مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟ تمام زندگی اش را برای خودم میخواستم ولی نمیدانم چرا نمیتوانستم این را ابراز کنم. فکر میکردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است. دل بسته ی آقاسید شدم!! این را میدانستم ولی نمیخواستم باور کنم اگر او من را نمی خواست چه؟ اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟ چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم. 🌴ادامه دارد.... 🌟 نویسنده؛ طلا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛