eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
191 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت38 دوباره خودش رو انداخت توی بغلم و زار زار شروع کرد به گریه ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..! بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم. من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک می‌کردم که وسایلش رو جمع کنه. یکدفعه رها سر رسید و گفت: - اوه میبینم که اشتی کردین؟! خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت: - بله شما مشکلی داری؟ رها خندید و گفت: - نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه! فاطمه عصبی شد و گفت: - فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند می‌کشی یک‌بار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم! رها خونسرد گفت: - هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدشم از کنارمون رد شد و رفت! این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار می‌کنه واسم سواله؟! رو به فاطمه گفتم: - ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده! فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت: - حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همه‌ی حرفاش رو نادیده بگیریم. لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم. (یک هفته بعد) یک هفته‌ای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم می‌کرد و اصلا تنهام نمی‌گذاشت. توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده! با تعجب جواب دادم و گفتم: - سلام خانم حقی خوبین؟ گفت: - سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟ با سرخوشی گفتم: - الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟ خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت: - واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟ دست‌پاچه شده بودم و هیچی نمی‌تونستم بگم..! خانم حقی باز گفت: - سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم! وای حالا من چکار کنم؟ اصلا سن من بدرد ازدواج نمی‌خوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت39 کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت زانوی غم بغل گرفته بودم که گوشیم دوباره زنگ خورد این‌بار دیگه فاطمه بود که زنگ زده بود. غمگین گفتم: - سلام خوبی؟ فاطمه که از صدام فهمید ناراحتم گفت: - سلام جانم، چیشده که ناراحتی؟ سریع رفتم سر اصل مطلب و گفتم: - قراره فردا شب برام خاستگار بیاد! فاطمه خندید و گفت: - شوخی جدیده؟ مسخره کردی مارو؟! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - کاش شوخی بود! فاطمه با تعجب گفت: - جدی میگی؟ حالا کی میخواد بیاد خاستگاری؟ من تورو واسه داداشم در نظر داشتم گفتم بیای بشی عروس خودمون حالا کی جرعت کرده دست رو ناموس داداش من بزاره؟! خنده‌ی مسخره ای کردم و گفتم: - خانم حقی واسه پسرش ازم خاستگاری کرد. فاطمه خندید و گفت: - جدی؟ وای باورم نمیشه نیلا! آهی کشیدم و گفتم: - میشه یه دقیقه نخندی و یه فکری به حال من کنی؟ حالا من چکار کنم؟ فاطمه این‌بار با جدیت گفت: - تو بهش چی گفتی؟ گفتم: - من هیچی نگفتم بعدشم خانم حقی گفت سکوت علامت رضاست و ... پس ما فردا شب میایم واسه خاستگاری! فاطمه تک خنده‌ای کرد و گفت: - بنده خدا چقدرم زود رفته سر اصل مطلب و رک همه چی رو گفته! حالا ببینم نیلا تو امیرعلی رو دوست داری؟ با دودلی گفت: - نمیدونم! اما فاطمه مسئله اصلی اینجاست که اونا فردا می‌خوان بیان با کی صحبت کنن؟ من که نه پدر دارم و نه مادر! بعدشم سنم واسه ازدواج زیادی کمه! فاطمه گفت: - اولاً که باید خوب فکر کنی که آیا واقعاً دوستش داری یا نه اگر که دوستش نداری هم یه کلمه بگو نه و قضیه رو جمعش کن. ثانیاً مامان و بابای من هستن! اونا خیلی بیشتر از من تورو دوست دارن مطمئنم اگه بهشون بگم میان و فردا جای خالی پدر و مادرت واست پر میکنن. ثالثا سن فقط یک عدده و فقط عشق بین دو طرفه که مهمه! لبخندی زدم و برای بار هزارم خدا رو برای داشتن فاطمه شکر کردم. گفتم: - واقعاً ممنون که هستی! یعنی واقعاً مامان و بابات میان؟ فاطمه گفت: - معلومه که میان عزیزم فقط شما امشب خوب استراحت کن که فردا کلی کار داریم. شبت بخیر و خداحافظ از فاطمه تشکر کردم و با گفتن خدانگهدار گوشی رو قطع کردم. (فردای آن روز) الان ساعت هشت شبه و ما منتظریم که خانم حقی و پسرش تشریف بیارن. مامان و بابای فاطمه هم اومدن و طوری رفتار میکنن که انگاری واقعاً دخترشونم! داشتم چای میریختم که صدای آیفون بلند شد. فاطمه دکمه آیفون رو زد تا در باز بشه. همین که دکمه رو زد خانم حقی وارد شد پشت سرشم امیرعلی با یک دست گل بزرگ و قشنگ وارد شد. همه باهم سلام و احوالپرسی کردیم و بابای فاطمه تعارف کرد که بشینن اونا هم نشستن و صحبت ها شروع شد البته امیرعلی سرش پایین بود و چیزی نمی‌گفت! منم با اشاره‌ی مادر فاطمه رفتم که چای بیارم. چای ریختم و بعداز اینکه توی سینی گذاشتم خیلی مؤدبانه به مهمونا تعارف کردم که رسیدم به امیرعلی و دستام شروع به لرزش کرد. ادامه دارد..♥️ نویسنده: فاطمه سادات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌90 از رفتار ها مشخص بود کریم من را انتخاب کرده بود و ناصر هم مجبور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم91 با صدای زنگ واحد ؛شوکه سرم را بلند کردم.با ترس از روی صندلی بلند شدم و نگاهی به سرو وضعم انداختم.زنگ دوباره زده شد.از چشمی نگاه کردم ودیدم امیراحسان یک دستش را داخل جیبش گذاشته ودست دیگرش را روی زنگ.از شدت استرس نتوانستم بجنبم و بدتر آهسته شده بودم! حسی بود که نمیتوانم توصیف کنم.زیر دلم خالی میشد.به سرعت به آشپزخانه رفتم و نعلبکی پر از ته سیگار را داخل سطل زباله انداختم و اصلا برایم مهم نبود که ست سرامیکی جهازم است! لای پنجره را باز گذاشتم و با حالت دو اما بی صدا به اتاق خواب رفتم.موهایم را ژولیده کردم و اسپری وعطر را روی خود خالی. تخت را شلخته کردم و درحالی که هنوز بوی سیگار ازدهان و بدنم ساطع میشدبه سمت در رفتم.با استرس در را گشودم و خود را خواب آلود نشان دادم: -سلام. نگران نگاهم کرد و داخل شد -سلام! نگرانت شدم! فاصله گرفتم تا بورا نفهمد: -من که پیام دادم میخوابم. در حالی که سرش پایین بود و کفش هایش را باصندل عوض میکرد گفت: -آره اما این همه در زدم یک آن مو بر اندامم راست شد! چقدر خوب که با کلید باز نکرد! -م..مگه کیلید نداشتی؟ و به طرز آشکاری ازش فاصله میگرفتم -نه نبرده بودم. احمقانه به زبان آوردم: -خداروشکر. به سمت اتاق میرفت که برگشت و متعجب گفت: -خداروشکر؟! باز مغز دروغ سازم نبوغ به خرج داد: -آره...داشتم خواب بدی میدیدم ازت الان یهو دیدم سالمی.... مهربان لبخند زد و برگشت تا به اتاق برود: خوابای دم غروب شیطانیه.. نترس... به محض رفتنش؛شیر سینک را باز کردم و دهانم را بارها و بارها آب کشیدم. صدایش با هیجان که کمی خنده در آن موج میزد گفت: -چیکار میکنی؟! حالت خوبه آمد نزدیک شود که جیغ کشیده و گفتم -نه نه نزدیک نیا. متوقف شد و با بلاتکلیفی گفت: -چرا؟ میخوای بریم دکتر؟ -تو چرا میخوای منو ببری دکتر همش؟! هیچی نیست فقط از تو چه پنهون حموم نرفتم کثیفم روم نشد نزدیکم بشی. از کنارش که رد میشدم دیدم بینی اش را چند مرتبه به حالت بوئیدن بالا کشید قلبم نزد.تندی از کنارش گذشتم که گفت: -کسی اینجا بوده؟ هول شده بودم,دست هایم را درهم پیچاندم: -نه! کی مثلاً... به سمتم برگشت.دیگر مهربان و بیخیال نبود.دوباره جدی و اخم آلود شده بود: -نمیدونم..کسی که سیگاری باشه. نفس در سینه حبس به تته پته افتادم -ن..نه.نه.. قدم قدم نزدیکم شد و لحظه لحظه کوبش قلبم شدت گرفت دستش را که به سمت یقه ى تاپم آورد ناخود آگاه هین کشیدم و دستش را پس زدم.اما لجوجانه نزدیک شد و سرش را روی سینه ام خم کرد و عمیق بوئید.آخ که چقدر زرنگ بود.دلم برای خودم به شدت سوخت،چراکه مثل پرنده ای شده بودم که اسیر شکارچی شده. صاف ایستاد و نگاه تیزو برنده اش را به چشمانم داد و فقط سرش را محکم به معنای"چه کسی"تکان داد.بغض کرده و درمانده گفتم:چرا...چرا اینجوری میکنی؟چشمانش اگر میخواستند میتوانستند بی رحم ترین تصویر شوند..تنگ نگاهم کرد و پر حرص گفت: -فقط دروغ بگو تا ببین جفتمون رو میکشم یانه. بازهم برای پس نیفتادن به خودش پناه بردم.ساعد دستش را که تهدید گر به طرفم دراز شده بود گرفتم -امیر..حوریه اومد اما...اما واسه همیشه رفت. بخدا رفت مونترال..به جون تو. و از اینکه انقدر زیرکانه قسم را در جای راست خوردم بر خود بالیدم! با معصومیت ادامه دادم: اومد خداحافظی و حلالیت و.... لب هایم میلرزید نگاهش از چشمانم سر خورد و به لب هایم افتاد. آرام تر شده بود: -پس سیگاریم بود!؟ تندتند سرتکان دادم.دلش سوخت.محکم دستم را کشید و محکم تر به آغوشم کشید. -بمیرم.. همین!! گفت بمیرم! آن هم با کلی کم و زیاد شدن صدا! چون مرد من لوس بازی بلد نبود! چون این واژه ها وجملات برای مرد قدرتمند,من غریب بود....بلد نبود درست بگوید....بگوید بمیرم که ناراحتت کردم عشقم!".....و من با عذاب وجدانی سنگین تر عطر آغوشش را نفس " کشیدم. خمار پلک زدم و چشم در چشم امیراحسان شدم.سؤالی نگاهش کردم.عکس العملی نشان نداد و تنها با یک حالت خاصی نگاهم میکرد.حالت غم و حسرت.به زبان آمده و با صدای آرام گفتم: -چیزی شده؟ با درد چشمانش را بست و گفت: -نه....تو خوبی؟ -آره.. پشتش را به من کرد: -شب بخیر. لب هایم برای گفتن حرفی باز شد اما صدایی در نیامد نویسنده: ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم91 با صدای زنگ واحد ؛شوکه سرم را بلند کردم.با ترس از روی صندلی بلند
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌92 خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و ما تقریبا نیم بیشتری از تابستان را باهم گذرانده بودیم. از آن جاسازها زیاد انجام دادیم وتقریبا حرفه ای شدیم.کم کم فهمیدیم راننده ی سرویس شدن بهانه است و برای آنکه کمتر کسی شک کند برای پخش مواد و مشروبات همچین کاری انجام میدادند.تریاک ابتدایی ترین جنسشان بود.مواد و اجناس را به مقادیر زیاد در کیفمان میچپاندند بدون آنکه مشکلی بوجود بیاید.دو بار هم که پلیس اتفاقی ایست داد؛بدون هیچ شکی ردمان کرد. جنس هارا وقتی که به تهران میرسیدیم تحویل خودشان میدادیم تا ببرند و توزیع کنند. هیچ هم نمیفهمیدم کار بدی است واز اینکه همچین ریسکی میکردیم سراسر شور و هیجان بودیم.آنها هم کاملا مشخص بود از ما بهتر را زیرپروبال خود دارند و از این جهت؛برایمان مشکلی بوجود نمی آوردند وما را بیشتر سرگرمی و بازیچه میدانستند. همه چیز طبق برنامه ی همیشگی پیش میرفت تا اینکه شاهین به جمعمان پیوست.... ** -بهار؟ -هوم؟ -چرا بیداری؟ -تو چرا بیداری؟ -من اصلا نخوابیدم که بیدار بشم. -منم همینطور...امیراحسان چیزی شده؟آره.. -خب؟! چی؟ -من زیاد احساساتی نیستم..یعنی کلا حرفای رؤیایی بلد نیستم ولی ...واقعا حس میکنم حال زندگیمون خوب نیست. نیم خیز شدم وگفتم -یعنی چی؟ -نمیدونم.حس میکنم زندگیمون عمری نداره...اه...لا اله الا الله...ولش کن..منو چه به این حرفا... قسم میخورم از روح ونفس پاکش بود که اینطور به او الهام میشد -خب..خب آخه چرا اینجوری فکر میکنی.. با غصه چشم بست -هیچی عزیزم فقط یه لحظه حالم بهم ریخت.. وقتی او بی جهت همچین حرفی زده بود؛صد برابر نگران میشدم: -آخه...خُب...یعنی چی ؟!!! -من اشتباه کردم.ببخشید عزیزم.اصلا نباید میگفتم...آخه میدونی خیلی خسته ام این روزا..خیلی... پشت به من شد -نه...حرف منفی نزن عشق من... همانطور که پشت به من بود گفت: -راستی علی وخانومش رو میخوام دعوت کنم مشکلی نداری؟ سرتاپایش اشکال بود! -نه... -چرا یه جوری میگی؟ عاصی میکرد آدم را! نکته سنج و حساس و شاید کمی شکاک نه نه نه نه!! احسان قفلی. با اینکه کلی خانه یکی شده بودیم اما هنوز یک حس خاص احترامی برایش قایل بودم که من را از زیاد شوخی کردن بازمیداشت,بهمین جهت خجالت زده زیر پتو مخفی شدم که با هیجان و شادابی در آن تاریکی شب قهقهه زد..!!چقدر خوشش آمد! طبق معمول با ذوق و سروصدا وارد اتوبوس شدیم,اما روی صندلی شاگرد کنار یونس؛کریم یا ناصر نبود بلکه پسر جذابی بود که اتوبوس قراضه ى یونس تضاد مشخصی با او داشت.کسانی هم که از قبل نشسته بودند؛با نگاه کنجکاو و عجیبی به او نگاه میکردند.اما پسرک دست به سینه تکیه داده بود و تنها به رو به رو نگاه میکرد.حوریه هولم داد و گفت: -برو دیگه! واسه چی خشکت زده؟! و من فهمیدم میخواهد عرض اندام کند همان جلو جای همیشگی نشستم و فرحناز هم که مات پسر بود کنارم نشست. حوریه با پررویی جلو رفت و گفت: -سلام.سرویس شرق همینه دیگه؟ هم من و فرحناز,هم بقیه ى خانم ها و هم یونس از تعجب شاخ در آوردیم! یعنی بیش تر از دوماه ؛هنوز نمیدانست این اتوبوس شرق است؟! بدون نگاه کردن به صورت حوریه که حالت ناز به خود گرفته بودگفت: -از یونس بپرس. خشک و کوبنده حوریه که همان را هم غنیمت میدانست با لبخند عریضی گفت: -آقای تاجیک؟اینجا شرقه؟یونس که خنده اش گرفته بود گفت: -فکر میکنم همین باشه. حوری برگشت و سر جایش آرام گرفت. فرحناز با تمسخر اما آرام گفت: -گند زد بهت خوشم اومد. -هه هه! کجا گند زد؟ فقط نمیدونست شرقیم یا غرب. بعد آهسته تر سرش را جلو آورد و با ایماو اشاره گفت که چقدر زیباست. نویسنده: ز.الف ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌92 خودمان راه افتاده بودیم.یونس و ناصر و کریم؛برایمان جا افتادند و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌93 موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای بلند و مشکیش تا روی شانه اش مى آمد.آنهارا نبسته و رها کرده بود. فرحناز:-به نظرت چند سالشه؟ -بیست و شش بیست و هفت. -به نظرت یونس بازم بعد از پیاده شدن بچه ها میبرمتون دور دور بیشتر یا امروز با اینه؟ -نمیدونم فرحناز! من نمیتونم پاسخگوی عاشق شدن تو باشم! به بازویم کوبید و گفت -بی شعور... انگار اینبار عجیب فرق داشت.بچه ها ساکت بودند و اتوبوس در سکوتی فرو رفته بود که تنها صدای موتور قارقارکی اش شکننده ى این سکوت بود.من هم تمایل داشتم طبق معمول بمانیم و بیشتر دور بزنیم.به ایستگاه رسیدیم و بچه ها آرام آرام پیاده شدند. ماهم که مثل همیشه پررو و راحت باوجود سرنشستن؛پیاده نشدیم. وقتی خالى شد؛حوریه گفت: -یونی میریم دور دور یا پیاده شیم؟ یونس نیم نگاهی به شاهین انداخت: -نه...بشینین. هر سه خوشحال و کنجکاو نشستیم و یونس راه افتاد تهران را مثل کف دستش بلد بود.از مسیرهای طی شده متوجه شدم بالای شهر مد نظرش است. حوریه طاقت نیاورد و گفت: -یونی معرفی نمیکنی؟ یونس از آئینه نگاهی به ما انداخت و گفت: -آقا شاهین هستن..کاری داشتن تو شهرما... هر سه از اسمش راضی بودیم! با شعف و نگاه های منظور دار دخترانه بهم نگاه کردیم حوریه:-آقا شاهین من حوریه ام. اما شاهین حتی سرش را هم تکان نداد نا خودآگاه من و فرحناز خنده امان گرفت و پقی زدیم زیر خنده.حوریه تا بناگوش سرخ شد و غرید: -کوفت! خیلی از شاهین خوشم آمده بود,اما روی حوریه را نداشتم تا خودی نشان دهم.هرچند که به حوریه توجهی نداشت. یونس:-بچه ها رسیدیم به خونه ى آق شاهین گلمون.پیاده شید. هر سه با چشمان گشاد شده گفتیم: -خونه ؟؟؟ برای اولین بار گردنش را کمی خم کرد و نیم نگاهی به یونس انداخت.یونس هم نگاهش کرد و پقی خندید اما شاهین تنها صدای کوتاه "خ" مانند به معنای پوزخند درآورد.یونس با خنده گفت: -آخه دخترای خوب! چی فکر کردید پیش خودتون؟! پیاده شید بابا. شاهین ایستاد و تازه دیدم چه قد وهیکلی دارد! حوریه که روبه موت بود و فرحناز درحال غش کردن. هرپنج تا پیاده شدیم وشاهین جلو جلو به سمت در ویلایی ای حرکت کرد. کلید انداخت و ما همچون بره های گوش به فرمان مع مع کنان وارد شدیم.واقعا گوسفند بودیم که اینطور اعتماد کردیم دو سگ بزرگ به درخت تنومندی بسته شده بودند و مارا نگاه میکردند. با ترس گفتم: -بچه ها بر گردیم؟؟؟ ** -خب بذار کمکت کنم!نه تو بدتر خراب میکنی. -هه! بذار مُحرّم بشه دست پخت منو تو هیئت ببین! -میدونم مامانت گفته چه گل پسری داره اما برنج وقیمه فرق داره با ژله تزریقی!! با خنده نشست و گفت: -نه به اینکه صبح میگفتی حال نداری و از بیرون بگیریم نه به اینکه ژله تزریقی میسازی!! بیخیال بابا... -عجب رویی داری بخدا! همچین صبح ناراحت شدی و اخم وتخم کردی جرأت دارم تشریفاتیش نکنم؟ با خوشحالی خندید و چشمانش برق زد.شناخته بودمش هر وقت که زیادی لی لی به لالای مردانگی و غالبیتش میگذاشتم کیف میکرد! صبح انقدر استرس آمدن شاهین را داشتم که دست ودلم به کار نمیرفت و وقتی به امیر احسان گفتم حوصله ی پخت وپز ندارم آنقدر ناراحت شد که بدتر استرس گرفتم.با ناراحتی آستین هایش را بالا زده بود و گفته بود "خودم از پسش برمیام ولی جایگاهمم تو این خونه پیدا کردم!!" این شد که برخلاف میلم کلی عذر خواهی و منت کشی کردم و کلی قربان صدقه رفتم تا راضی,شد,حالاهم تدارک پذیرایی از شاهین جانم را به زور میدیدم! همه چیزحاضر بود.منتظر بودم.این بار آرام تر بودم اما بازهم میترسیدم.همین که زنگ را زدند تپش قلبم بالا رفت و چهار چشمی به در زول زدم.با پریسا که هنوز در مغزم جایی نداشت وارد شدند.باور نمیکردم شاهین تا این حد فیلم بازی میکرد! پسر بیمار روانی ای که سادیسم داشت. اوباش و شروشوری که از ازدواج و بچه بیزار بود.حالا داشت پدر میشد و ادعا میکرد شاهین بودنش دروغ بوده! امیراحسان: -عزیزم؟! سلام میدن خانوم حواست کجاست؟! -ببخشید! حواسم نبود! سلام شاهین با لبخند معناداری برای من گفت زکیه اکبری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌93 موافق بودم.چشم هرسه امان زومش بود.ازپشت فقط سرش را میدیدیم.موهای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌94 خیلی بی حواسید....امیراحسان جان یکم از اون حواسای پلیسیت به خانومت بده! تنها کسانی که امیراحسان رویشان حساس نبود برادرش حسام و محمد بود,اما حالا فهمیدم یکی دیگر هم اضافه شده! روی شاهین حساس نبود !! چراکه پابه پای هم خندیدند و با شوخی و خنده دعوت به نشستنشان کرد تعارفات معمول انجام شد ومن خودم را از شاهین دور میکردم.به هر بهانه ای از دیدش غیب میشدم.در حالی که مشغول تزئین روی برنج بودم صدایش آمد: -امیراحسان داداش سطل آشغال کجاست؟؟ -بده من ببرم چیه؟ صدای معترض و شرمنده ى پریسا آمد: -نه خودش میبره امیرآقا!! امیراحسان با کلامی بین شوخی و جدی رو به پریسا گفت: -آقا امیراحسان بهتره. چقدر حساس بود روی شکستن اسم... نمیدانم چرا! -حالا بگو کجاست برادر دستم کثیف شد!نمیدانم پریسا چکار کرده بودکه انقدر خجالت میکشید: -اِ...علی؟! -تو آشپزخونست..بهار خانوم میگه کجاست. بعد طوری که من بشنوم گفت "بهارجان علی آقارو راهنمایی کن" راست ایستادم. داشت میامد. -خسته نباشید,ببخشید سطل زباله کجاس؟نگاهش کردم و با دست به گوشه ای اشاره داخل که شد؛نگاهش خشمگین شد آرام گفت: -تو که هنوز اینجایی؟ به پشتش نگاه کردم: -به این زودی چطوری برم؟من نمیدونم.زودتر بجنب. -بخدا نمیدونم به چه بهونه ای.... عصبانی تر گفت: -مثل اینکه نمیفهمی میگم پرونده باند دست ماعه! میدونی اسمت تو لیسته؟ لطف بهت نیومده؟ انگار یادم رفته باشد و نشنیده باشم با چشمان گشاد شده گفتم: -پرونده خودمون؟! اون اون که تو پارک گفتی پروژه و اینا پروژه بانده ؟! افتاد دست امیراحسان وتو؟! اسم من !؟ من چرا ؟! در مانده میز راگرفتم و به نفس نفس افتادم -هیس.... صدای احسان از پشت شاهین آمد: -چیزی شده؟! نزدیک بود به زمین بیفتم؛ناخودآگاه بازوی شاهین را چسبیدم وآویزان شدم.شاهین دست پاچه شد و با استرس گفت: -من اومدم دیدم حالشون بد شده. امیراحسان فوری زیر بغلم را گرفت و با نگرانی گفت: -از صبح فقط تو آشپزخونه بود.. روی صندلی نشاندم و روبه شاهین گفت: -علی یه لیوان آب بده. شاهین با عجله یک لیوان پر کرد و بدون آنکه به دست دراز شده ى احسان توجهی کند؛به سمت لبم گرفت! معذب دستم را بلند کردم و لیوان را گرفتم. با یک عذر خواهی خارج شد و نگاهم روی امیراحسان افتاد. حس کردم پوستش تیره شده.با اعصابی بهم ریخته دو دستش را مشت کرد،آرنجش را روی میز گذاشت و صورتش را روی مشت های گره کرده اش گذاشت و دیدم که زیر لب ذکر گفت. با صدای آهسته گفتم: -بخدا دست خودم نبود. سرش را بلند کرد وگفت: میدونم.بسه دیگه بلند شو بریم. -برنجارو بکشم میام. -دیگه لازم نیست. شما برو من درستش میکنم معذب به پذیرایی رفتم پریسا با نگرانی گفت: -بخدا تا اومدم بلند بشم علی گفت تنها باشی بهتره. -نه عزیزم چیز مهمی نبود. -از صبح سرپایی اذیت میشی خب گلم. ماهم شدیم مایه ى رنج و عذاب. در دل گفتم صددرصد! -نه این چه حرفیه؟! عزیزید. امان از شاهین.به قدری واضح بهم ریخته بود که من هم استرس میگرفتم پاهایش را تند تند تکان میداد وکلافه بود.نگاهش را میدزدید و پنجه در موهایش میکشید. امیراحسان:-تشریف بیارید. هر سه همزمان ایستادیم و این یعنی که هرسه کلافه ایم! همگی نشستیم و کم کم جو سنگین شد.احسان یکجور ناراحت و پریسا یکجور.من و شاهین هم که اوضاعمان گفتنی نیست. بعد از شام شاهین گفت: -ما دیگه بریم امیراحسان,وقت نشد حرف بزنیم در مورد اون جریان...پریسا حالش خوب نیست. -آره پریسا؟! مشکلی داری عزیزم؟ نگاه من و احسان به او افتاد -آره...ببخشید...بچه بی قراری میکنه... آخ...و دلش را گرفت نگران ایستادیم و شاهین زیربازویش را گرفت: -عزیزم؟! چی شد ؟!به سرعت خداحافظی کردند و رفتند. زکیه اکبری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌94 خیلی بی حواسید....امیراحسان جان یکم از اون حواسای پلیسیت به خان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌95 امیراحسان بى دلیل به محض بستن در زمزمه کرد: -لعنت بر شیطون. دستش را روی پیشانی اش کشید و به سمت اتاق رفت -چیزی شده؟ جدی گفت -نپرس. مشخص بود هر چه که هست به من و شاهین ربط دارد.چرا شاهین بی قراری کرد؟! به دهانم نمیامد علی صدایش بزنم. او که گفته بود عشق وعاشقی اش فیلم بوده؟! چرا بی تاب بود؟! چرا آنقدر تابلو نگران شد و نگاهم کرد؟! قطعا احسان با آن شامه ى تیزش چیز بدی حس کرده بود. یک آن یاد پدرم افتادم.یاد دست های زحمتت کشش. یاد آنکه با آن همه تحصیلاتش بخاطر ما مسافر کشی میکرد.به سرعت برگشتم و به سمت در دویدم.سگ ها شروع کردند به صدا کردن.آمدم در را باز کنم اما هر چقدر زنجیر را کشیدم باز نشد. حوریه و فرحناز گفتند: -بهار!! برگرد دیوونه!! یونس عصبانی غرید: -برگرد سگا رو ببین الان همسایه ها شکایت میکنن.با زاری و گریه برگشتم: -درو باز کنین.من میخوام برم. وهای های گریه شاهین که با چشمان خمار وبیخیالش نظاره گر بود؛چیزی شبیه کنترل را از جیبش درآورد و به سمت در گرفت. در با تقی باز شد.اشک هایم را با آستین پاک کردم و در را گشودم.دوباره نگاهشان کردم و با هق هق گفتم:چطوری برم خونه؟ من که بلد نیستم. شاهین برگشت و بدون توجه به داخل عمارت رفت یونس سر تکان داد وگفت: -دیوونه برگرد خودم میرسونمتون. حوریه سرش را به حالت تحقیر تکان داد و پشت یونس رفت.فرحناز هم دنبالشان مدتی در حیاط ماندم و دیدم خطری نیست! کم کم از پله ها بالا رفتم و از پشت شیشه ى بزرگى که حالت پنجره ى عمارت محسوب میشد؛داخل را نگاه کردم. فرحناز و حوریه روی مبل نشسته بودند.و مردی روبه رویشان بود.شاهین هم لم داده بود و یک پرشین کت در آغوشش داشت. مرد دست هایش را روی هوا تکان میداد و حوریه فرحناز سرتکان میدادند.با خجالت چند ضربه به در زدم. همه برگشتند و با تمسخر نگاهم کردند.مردی که ظاهر مقبولی داشت؛سؤالی نگاهم کرد: -بله؟! -میشه...بیام تو؟ یونس که از پشت شیشه در دیدم نبود؛با خنده گفت: -بیا بابا خل وضع. مقنعه ام را مرتب کردم و داخل شدم مرد ادامه داد: -پس فهمیدین دخترا؟ حوریه پا رو پا انداخت وگفت -اوکی آقای فرهادی... فقط پورسانت ما چقدره؟! ابروهایم بالا رفت: -راه میایم دختر جون..ایشونم با شماست؟حوری پشت چشم نازک کرد و با تمسخر گفت: -بله...با ماست.بهش توضیح میدیم. -پس حرفی نمیمونه...بفرمائید و به در اشاره کرد 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌95 امیراحسان بى دلیل به محض بستن در زمزمه کرد: -لعنت بر شیطون. دست
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌96 آمدیم خارج شویم که شاهین فریاد کشید: -آرش!! احمق عوضی.... و گربه اش مثل یک توپ گرد پشمی از زیر پایم فرار کرد فرحناز با تعجب گفت: -آرش کیه؟! فرهادی و یونس زدند زیر خنده و گفتند -اسم گربه ى شاهینه. هرسه به او نگاه کردیم.با عصبانیت روی لباس و شلوارش را تمیز میکرد. حوریه خندید: -اسم گربتونه؟! جواب نداد ....- -خیلی جالبه! نه یونی؟ -آره...شناسنامه هم داره! بریم.... در مخیله ام نمیگنجید.شاهین به من گفته بود تا نام ونشانی از من نیست بروم اما ازطرفی تهدید میکرد تا اسمم در لیست دیده نشده فرار کنم. محال بود که نام من در لیست اصلی وسران باند باشد اگر هم چیزی بود مربوط به آن فاجعه بود،اما بازهم به بن بست خوردم چراکه اگر شاهین پلیس بود نباید میگذاشت عاملان قتل یک بیگناه اینطور راست راست بگردند وجولان بدهند.نمیدانم شاید هم چون امیراحسانِ پاک را دیده بودم؛توقعم از مأموران دولت بالا رفته بود! درست بود.چون امیراحسان بی خطا و اشتباه بود تصور من از بقیه چیز دیگری بود.تصور میکردم همه باید مثل او مقرراتی وقانونمند باشند.امّا...حتی اگر اینطور هم باشد،چرا شاهین همچین گذشتی میکرد؟!؟آیا واقعا برای علاقه ای که به امیراحسان داشت؟! هه! مضحک بود....با حرص بالش را برداشتم و به دیوار کوبیدم.یک چیز میماند.. شاهین واقعاً دوستم داشت!! هنوز هم!! **** هرچهار نفر به در حیاط رسیدیم.یونس بلند داد زد: -آقا شاهین درو میزنی؟ بدون آنکه ببینیمش در باز شد فرحناز:-از داخل با کنترل باز میشه؟ -آره.. -چرا؟ -واسه امنیت بیشتر. به محض خروج گفتم: -بچه ها چی میگفت اون مرده؟ حوریه که حسابی از دستم شاکی بود جلو جلو رفت وجوابم را نداد یونس:-بچه ها بهش بگید.این کار شوخی بردار نیستا. فرحناز:-بشینیم تو ماشین بهت میگم. حوریه روی صندلی شاگرد جای گرفت ویونس راها افتاد یونس:-ببین آقا شاهین مخ گروهه.. -گروه؟؟ -آره.دیگه بهتره حالا که باهم دوست شدیم و بهم اعتماد داریم ؛خیلی چیزارو بدونید...ما یه گروه بزرگ داریم. -شما که گفتید فقط همین چندتا تیکه جنسی که میاریم تهران ...نه دیگه... خندیداین مال اون موقع بود.. فرحناز:-هیچی بابا یونس میپیچونه همش،اصل ملطب اینه که ما موادی رو که شاهین میسازه تو پارک پخش میکنیم. -شاهین میسازه؟! -آره دیگه.پس چرا میگه مخ گروهه؟! رئیس و رئسا زیاد این وسط هست .. نه یونس؟ یونس ابرو بالا داده از آینه نگاهمان کرد: -فرحناز چقدر حرفه ای شدی؟! -بله ما اینیم.آخه من کلا داداشم زیاد فیلم اکشن میاره من یاد گرفتم.این جور سازمانا خیلی خان و خان بازی داره .الان مثلا حوریه رئیس ماعه تو رئیس حوریه ای شاهین رئیس توعه فرهادی رئیس شاهینه.... حوریه با حرص غرّید: -خیله خب خفه شو. فرحناز ضایع وساکت شد ....اما من هنوز گیج بودم: -اونوقت ما چی گیرمون میاد؟ برامون مشکلی پیش نمیاد؟! حوریه باز هم غرید: -دهنتو ببند اعصاب ندارم. لجم گرفت وبا جرأتی که از من بعید بود گفتم: -به تو ربط نداره من با یونسم. با ناباوری برگشت وگفت: -چی ؟! هنوز گنده نشدی تو گروها؟! چی ور ور کردی؟ با پررویی در چشمانش زول زدم وگفتم: -من نمیدونم کی گفت جسد که تو خودتو انداختی وسط؟! فرحناز هین کشید و یونس غش غش خندید حوریه جدی تر بلند شد ومن از ترسم به ته اتوبوس دویدم.فرحناز خودش را جلوی حوریه انداخت و بماند که چه فحش ها به من نداد. 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌96 آمدیم خارج شویم که شاهین فریاد کشید: -آرش!! احمق عوضی.... و گربه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم‌97 آخر یونس عصبانی فریاد کشید: -بتمرگین سر جاتون این جوری میخوان متحد باشن.! من خررو بگو فکر کردم کیسای خوب پیدا کردم واسه ساقی شدن حوریه که انگار قرار بود پست ریاست جمهوری را از او بگیرند؛فوری گفت: -نه نه ما از این خل بازیا زیاد داریم... فرحناز:-فرهادی خیلی قیمت رو بالا گفت! من موندم چطوری این پولارو ببرم خونه! خندیدند یونس:-باشاهین باشید ضرر نمیکنید..توپه... قرار بر این بود که با باز شدن مدارس وراحت تر شدن رفت وآمدمان از نظر حساسیت خانواده؛هر روز بعداز پایان درس و کلاس؛به پارکی که ازقبل بهمان گفته بودند برویم ومواد تستی ساخت شاهین را به دست خریداران برسانیم.بعد تر فهمیدیم که شاهین نخبه ی شیمی بوده وبخاطر اتفاقی که هیچکس جز من نفهمید؛این راه را انتخاب میکند.کم وبیش میدانستیم اکثر مقاطع تحصیلی اش را جهشی خوانده و بورسیه ی لندن بوده است اما تارک درس و علم شده وحالا در سن بیست ویک سالگی یک باند بزرگ قاچاق روی شاخ او میچرخید! ** -جدیداً زیاد تو فکری. در جایم نیم خیز شدم وخودم را بالاتر کشیدم و تکیه دادم.دکمه های آستینش را میبست وبسیار خونسرد بود -اجازه فکر کردنم ندارم لحظه ای متوقف شد وزیرچشم نگاهم کرد -دعوا نداریما؟! فقط خواستم بدونم اگه مشکلیه به من بگی.... یک آن حس کردم بسیار پوست کلفت هستم که تا حالا دوام آورده و بدتر از آن؛همه چیز دارد برایم عادی میشود!!با نگرانی به قدو قامتش نگاه کردم وگفتم:پرونده جدیدت در چه مورده؟ تا کجا پیشرفتی؟ همه چی روبه راهه؟ متعجب نگاهم کرد ودر حالی که تجهیزاتش را روی کمرش میبست گفت: -از کی تا حالا کار من برات مهم شده؟! -اَه...امیراحسان اعصابمو بهم ریختی انقدر ادای پلیس در میاری. ودوباره پهن شدم و لحاف را روی سرم کشیدم -ادای پلیس!!! خیلی خب بابا....آخه تعجب کردم خدا وکیلی تعجب نداره؟! فکر کن من یه روز بهت گیر بدم مدل جدید کوتاهی مو که تازه یاد گرفتی چطوریه؟ ازکجا یاد گرفتی؟ چرا یاد گرفتی؟ تا کجاها بلدی؟ دوباره از لاکم در آمدم وگفتم: -چرا تو بپرسی تعجب داره چون تو تواین نخا نیستی اما منو که میشناسی کنجکاوم....اصلا دلم میخواد از این به بعد تو جریان کارات بذاریم.خیلی دوست دارم ودرحالیکه سرش را شیره میمالیدم دودستم را با ذوق بهم کوبیدم وگفتم من برات چای وقهوه میارم تو اتاق کارت بعد تو با من مشورت میکنی ....هوم خیلی عاشقانست! متنفر از دوروییم ساکت شدم.مهربان کنارم نشست وگفت: -من هرگز روحیه لطیف تو رو با این چیزا خراب نمیکنم. هه! ارواح عمه ام خیلی لطیف بودم! خیلی! -نه...من دوس دارم عشقم. دستش را گرفتم از این به بعد بامن حرف بزن حس میکنم خیلی تو خودت میریزی!! -نه بهارجان...این کارا مال خانوما نیست حرصم گرفت..من "باید" درجریان میبودم: -نه که نسرین؛ خانوم نیست و آقاست؟! کم کم اخم کرد وگفت: -تو خودت رو با نسرین مقایسه میکنی؟! ** حوریه:-بچه ها شاهین خیلی جذّابه لا مذهب... فرحناز-جذابه ولی خیلی بداخلاقه. من هنوز درفکر اخرین صحنه ی ضبط شده در مغزم بودم.چرا آنطور غمگین چشم بست؟ -بچه ها دیدید چطوری نجاتم داد؟! مثل این فیلما به موقع رسیدا....نه؟ حوریه:-آره بابا خدا رحم کرد. از اینکه حوری خدا را قبول داشت خنده ام گرفت -به چی میخندی؟ -هیچی...بچه ها بیاید بریم خونه ی ما.. حوریه:-نه بابا زن بابام گفت زود برگردم. -اوکی پس خدافظ... هر دو از من جدا شدند همین که وارد خانه شدم دیدم که مادرم رژه میرود: -از هنرستان زنگ زدن! -خب؟؟ -هه! میگن رد شدی! اون همه هزینه کردیم بهار! لب هایم را گاز گرفتم: -بابا فهمید؟ -نخیر اما بلخره که میفهمه! نسیم کتاب به بغل از اتاق خارج شد: -یه دقیقه بیا. دنبالش رفتم و در رابست -چیه؟ عصبی در چشمانم زول زد وگفت: -برو خدا روشکر کن من گوشی رو جواب دادم! 🌼زکیه اکبری🌼 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛