رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم122 دلم را گرفتم و تا شیری را که در کودکیت خورده بودم بالا آوردم. ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم123
یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که بهتر شدم بارها خواستم به کلانتری بروم اما نه جرأتش بود نه آن دو روباه مکار و گربه ى نراجازه دادند....این شد که تمام آرزوها و زندگیم تباه شد و تبدیل شدم به یک دختر احمق و ترسو...ضعیف و ساکت....
هیچوقت خبری نه از شاهین شد و نه از باند.آنقدر فاجعه ى پیش آمده مهم بود که شکست عشقی در سن هفده سالگی که هر دختری را نابود میکرد؛برای من ذره ای به چشمم نیامد
****
-خسته شدم شاهین.
-میدونم
دلم یه زندگی آروم میخواد..با امیراحسان تو یه جای دور...
آنقدر بغض داشتم که دلم برای
خودم میسوخت
..با دخترمون...نرگس..
شاهین نیم نگاهی انداخت و گفت:
-اسمشم انتخاب کردی ؟
-باباش انتخاب کرده.
آه کشید.هردو باخته بودیم .
یکی جرأت داشت و اعتراف میکرد؛یکی آه
میکشید و جرأت اعتراف نداشت
...-
-هر جا میرم درا به روم بستست شاهین.به خودش قسم هفت ساله دارم توبه میکنم .هفت ساله پشیمونم اما جوابمو نمیده.
-ایده ای ندارم بهار...ببخشید فقط میتونم شنونده باشم.
-خدا نمیبینمون شاهین..من خواستم جبران کنم نشد..
-بهترین تصمیم رو گرفتی بهار.اینکه با ما همراه بشی البته اگه زیرآبی نمیری.
و بیحال خندید
-مسخرست..
تو میگی بیشتر خودمو بندازم تو لجن؟
-لجنی در کار نیست..کسی رو نمیکشی..فقط میشی دست راست من.بهار احسانو ول کن.اون اصلاصدوهشتاد درجه با تو فرق داره.منو تو همو میفهمیم ، ببین قسم میخورم که بخاطر تنفر و
دشمنیم نمیگم.هیچ آدم با غیرتی همچین کاری با زنش نمیکنه! ولت کرد به امون خدا؟ با دو تا
آیه راضی شدی؟! پاکیش دلت رو برد؟ خدا هم که ماشاالله به قول خودت صداتو نمیشنوه.بیا و این
سرگرد وظیفه شناس رو به خاک و خون بکشیم. باشه؟
نفس عمیقی کشیدم:
-باشه.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم123 یک هفته ى تمام تب ولرز کردم و دردم را به هیچکس نگفتم.بعد هم که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم124
فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر.
با کنجکاوی خودم را جلوتر کشیدم و به محیط
زیبا و رؤیایی هتل کنار دریا نگاه کردم.
دو مرد عرب آمدند و روبه رویمان نشستند. فرهادی مثل بلبل عربی حرف میزد.
شاهین با کلافگی گفت:
-انگلیسی بلد نیستن؟
هر دو همزمان گفتند:
-لا.
شاهین با خنده گفت:
-ولی ظاهرا فارسی رو خوب میفهمن
باز همزمان گفتند:
-نعم.
با بی حوصلگی سرم را روی میز گذاشتم
بعد از یک مکالمه ى طولانی؛زمانى که حس کردم ملاقات رو به پایان است؛سرم را بلند کردم .
با شاهین به داخل هتل رفتیم.بی مقدمه پرسیدم:
-علی نادرلو
نگذاشت چیزی بگویم و درحالی که به اتاقش میرفت گفت:
-بعدا توضیح میدم.هر وقت که حس کردم معتمدی.
با پررویی ابرو بالا انداختم و گفتم:
-اتاق منم از اتاقای همین هتله! فکر میکنم مجهز به تلفن و اینترنت و.... باشه نه ؟؟ خونسرد
نگاهم کرد وگفت:
-نه!
شاهین احمق از قبل یک اتاق بدون هیچ امکانات اتصال به شبکه ای را رزرو کرده بود.بعد از یک
راه دور و دراز روی این تخت نرم خوابیدن چه حالی داشت! حتی برای من..خوشا به حال کسانی
که آرام هستند..کسانی که همه غمشان لباس مهمانی و خرید و امتحان و درس است.
با اعصابی خراب چشم بر هم گذاشتم.
*
زینب در یک گلزار؛دامنی پر از گل های محمدی داشت و در همان حال شعر زیبایی میخواند.با
اینکه من را دید بی تفاوت از کنارم رد شد و دیدم که نرگس را به پشتش بسته.دنبالشان راه
افتادم و با اندوه گفتم:
-چرا دوباره گریه میکنه؟
شعر خواندن را قطع کرد و گفت:
-واسه باباش گریه میکنه.
بهت زده به صورت دخترکم نگاه کردم.از لای پلک های بسته اش اشک میریخت.آرام و بی صدا
-واسه امیراحسان؟ چرا؟!
-باباش خیلی خستست..خیلی ناراحته..
با التماس گفتم:
-زینب ،دختر فرحناز پیشت بود چون مرده بود.دختر منم میمیره؟؟
با اخم نگاهم کرد:
-من نمیدونم.به تو بستگی داره.
یخ زدم
-به من؟ مگه اصلا من بازم امیراحسان رو میبینم؟
برگشت و دوباره شعر خواند
با حالت تهوع شدیدی بیدار شدم و به دست شویی رفتم.
نمیدانستم با خیال راحت بالا بیاورم یا از ترس خوابم فرار کنم؟!
چند مشت آب به صورتم پاشیدم و به آئینه نگاه کردم.هیچوقت نمیفهمیدم وقتی مادرم قربان
قدوبالایم میرفت و با غصه میگفت که ضعیف شده ام چه منظوری دارد؟ همیشه خودم را سلامت میدیدم اما حالا به وضوح میدیدم که رنگ به رو ندارم.زیرچشم های کبود بود.از ترس آنکه درآئینه کس دیگری را پشتم نبینم به سرعت از دست شویی خارج شدم.مانتو و روسری را هول پوشیدم و قصد رفتن به اتاق شاهین را کردم.توجهی نکردم که ساعت سه است.در زدم و جواب نداد. زنگ را زدم و بعد از مدتی خواب آلود در را گشود.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم124 فعلا تو هیچی نمیخواد بگی.نگاه کن یاد بگیر. با کنجکاوی خودم را ج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖تا تلاقی خطوط موازی 💖
سهم125
با دیدن من چشم های خمارش گشاد شد و گفت:تویی؟ چیه؟
-بیام تو؟
اینجاهم ول نمیکرد:
-شوهرت بدش نیاد یه وقت؟!
بی توجه به حرفش رفتم تو و روی تختش نشستم
-شاهین دارم میمیرم از ترس,زینب همش میاد تو خوابم.
-بیخود.چطور تو خواب ماها نمیاد؟ فردا روز بزرگیه دعاکن قبول کنن کار کنیم باهم.
-چشم
وبه مسخره دست هایم را روبه آسمان گرفتم:
خدایا یه کاری کن از جنسای ما خوششون بیاد.
او که منتظر بود من روی خوش نشان دهم با شادی قهقهه زد و گفت:
-عزیزم....
و دوباره غمگین و نا امید نگاهم کرد
-اونجوری نگاه نکن.من واقعا تو تیمتم خیالت راحت.
-خودتو نزن به اون راه..میدونی چی میخوام.
دقیقا خودم را زدم به آن راه و گفتم:
-شاهین خیلی حالم بده.اصلا ربطی به این جریانات نداره ,دکتر یه چیزی بده بخورم.
-دکترامو نگرفتم یادته که
-تو از اونام بیشتر حالیته منتها در جهت خراب.
وتلخ خندیدم
کیفش را باز کرد و گفت:
-دارو واسه چی؟
-سرگیجه و حالت تهوع دارم.جدیدا صبحا کسلم..از خواب بیدار میشم دهنم مزه آهن میده.
به وضوح رنگش پرید
....الان یعنی نگرانم شدی این شکلی شدی؟!کیفش را با حرص بست و عصبی هول داد
...-
-چی شد؟؟ شاهین؟!
انگشت اشاره اش را بالا آورد و تهدیدکنان تکان داد اما چیزی نگفت و بجایش مثل یک بچه بغض
کرد و روی تخت نشست.
-شاهین خل شدی؟! قرصمو بده! یه چیزی بده!
با بیشرمانه ترین لحن ممکن از تایم زنانه ترین
مسئله ى زندگیم پرسید!
با خشم و خجالت ایستادم:
-بی تربیت! بخدا خیلی بیشعوری.نباید بهت رو داد...
آمدم خارج شوم که گفت:
-عصبانی نشو.پرسیدم که بدونم چه دارویی بهت بدم.
-آره! تو که راست میگی!
عصبی ایستاد و گفت:
-پس چه دلیلی داره من تاریخ مزخرف برنامه ی تو رو چک کنم؟!
گوش هایم داغ شد و گفتم
-بخدا از خجالت دارم میمیرم کی یاد میگیری شعورت رو بالا ببری؟
اندوهگین بود،سرش راپائین انداخت و گفت:
-عزیز تو عزیز منم هست.بده نمیخوام آسیبی بهش وارد بشه؟ میخوام بدونم که مطمئن
بشم.
گنگ نگاهش کردم که ادامه داد:
-هه! مسخرست اما گاهی حس میکنم از امیراحسان هم خوشم میاد چون تو دوستش داری!کاملا"گیج بودم.
نمیفهمیدم.
فقط بی اراده جواب سؤال شرم آورش را دادم تا شاید بهتر بفهمم این دانشجوی انصرافی داروسازی منظورش چیست؟!
لبخند تلخی زد و پشت به من ایستاد.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا تلاقی خطوط موازی 💖 سهم125 با دیدن من چشم های خمارش گشاد شد و گفت:تویی؟ چیه؟ -بیام تو؟ ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم126
-پس مبارکه.
صبرم سرآمده پر حرص گفتم:
-چی چی رو مبارکه؟ حالت بده؟! چه غلطی کردم اومدم اتاقت! شب خوش.
آمدم بروم گفت:
-همین سادگی و خریت رو دوست داشتم....داری مامان میشی بهار خانوم.
مات و مبهوت برگشتم و زیرلب گفتم:
-یا امام حسین.
-برو بهار..
-نه نه شاهین امکان نداره.
-چرا داره.
-نه نه نداره.
و یک لحظه از خجالت موضوع مورد بحثمان ساکت شدم حتی نفس هم نکشیدم
....-
-داره خانومی.برو تو اتاقت.
عقب عقب رفتم و تقریبا به حالت دو خارج شدم
حس میکردم تمام وسایل اتاق به من دهان کجی میکنند.انقدر بدبخت بودم که بجای خوشحالی
مثل هر زن دیگری, تکیه بر دادم و عزا گرفتم.
عزای مادرشدنم را.روی در سر خوردم و پاهایم را جمع کردم.با ناراحتی سرم را روی زانوانم
گذاشتم. زیرلب زمزمه میکردم:
"بدبخت شدی...خاک برسرت شد..."صبح که بیدار شدم ؛ خوشحال تر بودم.دیشب اصلا به موضوع فکر نکردم و یک راست روی تخت افتادم و خوابیدم.اما به محض آنکه روشنایی کور کننده ى اتاق چشمم را زد و من ناچار به بازکردن چشم هایم شدم؛دیدم که حس عالی ای دارم.مثل زمانی که یک چیز نو بخری و بخوابی,زمانی که بیدار میشوی و یاد وسیله ات میفتی؛یک حس عالی داری.من آن حس را داشتم
و لحظاتی فارغ از افکار آزار دهنده؛دست روی شکمم گذاشتم و به امیراحسان فکرکردم.وای.....
عالی بود!!
چشمانم را بستم و بیشتر موضوع را تشریح کردم. بچه ى امیراحسان بود..! این یعنی
همه ى خوشی های دنیا.
زیرلب با یک حس سرشار گفتم
"احسان عوضی"...
زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم126 -پس مبارکه. صبرم سرآمده پر حرص گفتم: -چی چی رو مبارکه؟ حالت بده؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم127
زیرلب با یک حس سرشار گفتم
"احسان عوضی"...
زنگ را زدند و حس خوبم خراب شد.
باهمان مانتو و روسری دیشب خوابم برده بود.بی حوصله خودم را به در رساندم و بازش کردم.
یک میز مفصل و یک خدمه ى خانم.
-صبح به خیر!
-صبح بخیر...ممنون, قرار بود بیام پائین!
-آقا گفتن بیاریم.
متعجب از کارهای شاهین دیوانه تکیه دادم تا داخل شود.
یادم آمد دیشب چرت های زیادی گفت.
صدایش آمد:
-خوردی حاضرشو بریم.
برگشتم و دیدم کارت هوشمند اتاقش را در دستش گرفته و سرش پائین است
-مرسی شاهین.
-کاری نکردم.آماده بودی بیا اتاقم.
بسیار خوش تیپ و امروزی میگشت.
به قدوقامتش نگاه کردم.عالی بود اما دیگر برای من جذابیتی نداشت
با بی میلی چیزی خوردم و لباس مرتبی پوشیدم.حسابی سروصورت را صفا دادم تا کودکم که حتی جنسیت و اسم و شکلش را هم میدانستم به مادر زیبایش که باطنش زشت بود افتخار کند!
تمام فکرم پیش او بود.وقتی در لابی هتل بحث میکردند من به نرگس فکر میکردم.هربچه ای
میدیدم با هیجان به قدوبالایش نگاه میکردم و به آن صدای شیطانی وجودم که با مسخرگی
قهقهه میزد توجهی نداشتم.آن قدر سر میگرداندم و شاد بودم که شاهین چند بار تذکر داد و
چندبار گفت که منتظر شخص خاصی هستم؟!
مرد عرب دو کیف سامسونت روی میز گذاشت و
بازشان کرد.
شمش های طلایی رنگ بود با کنجکاوی گفتم:
-شمشه؟
شاهین خندید و گفت:
-ظاهرا!
-یعنی چی؟
-نمیشه که تو هتل جلو صدنفر مواد ردوبدل کنیم!
-یعنی مواده؟!
-هوم...بعدا توضیح میدم.شوهرت الان رفته شرق اینارو پیدا کنه!
وخندید
عربها تعجب کردند
که ما بهم چه میگوییم. حس کردم حالم خوش نیست و به شاهین گفتم:
-من برم زود میام.
سرتکان داد....
به سمت سرویس بهداشتی میرفتم که توجهم به دختربچه ى بانمکی جلب شد.بالبخند نگاهش کردم وبرگشتم.
چیزی دیدم که در ذهنم نمیگنجید! محمد را
دیدم که با گوشیش حرف میزد:
-امیراحسان تو کجایی؟ آهان باشه داداش پس بیا تو منم تو لابیم.بجنب
خون به مغزم نرسید.
شوکه, وسط جمعیت زیادى که در لابی بود ایستاده بودم.باز نام امیراحسان آمد باز دست و دلم لرزید.
با تمام وجودم میخواستمش بیشتر از هر وقت دیگری.از تصور انکه قراربود بیاید و من دوباره ببینمش ؛دلم ضعف رفت.
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم127 زیرلب با یک حس سرشار گفتم "احسان عوضی"... زنگ را زدند و حس خوبم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم128
اما تمام این احساسات درعرض پنج ثانیه آمدو رفت.
فورا" پشت کردم و چند ضربه ى آرام به
گونه هایم زدم.
اگر من را میدید؟! با این وضع! شایداگر محمد غریبه بود؛صدایش در آن جمعیت ببشتر از
هرصدای دیگری به گوشم نمیامد اما حالا حس میکردم تمام هتل ساکت شده اند و محمد بلند
بلند حرف میزند:
-ای بابا! امیراحسان جان بیا خب داخل تر بیا من جلوی سرویس بهداشتیم...نه بابا میگم سعید از
محکم کاری رفته اون یکی هتل شهرم
وآرام تر حرف زد ومن تیز تر شدم:زیرنظر گرفته.
....-
-آره بیا..دیدمت دیدمت.
نماندم و مثل شصت تیر به طرف شاهین رفتم
-شاهین! ییا یه دقیقه..
دو عرب نگاه مشکوکی بهم انداختند وشاهین با عصبانیت بلند شد:
-چیه؟ آبرومونو بردی الکی بهشون گفتم تو یکی از گنده های...
کنترلم را از دست داده بودم.باصدایی که جیغ شده بود گفتم:
-شاهین امیراحسانینا اینجان الاغ! خفه شو یه دقیقه!
رنگش پرید.باچشمان وحشت زده اطراف را نگاه کرد و نگاهش روی نقطه ای ثابت ماند.برگشتم و رد نگاهش را گرفتم.امیراحسانم بود.خدای من! چقدر پریشان بود!! چقدر شکسته مینمود! کف دو دستم را روی هم گذاشتم ودستانم را روی دهانم.
مسخره بود که از دیدن تیپ سرتا پا سیاهش و حلقه ى ازدواجمان که در دستش میدرخشید؛مثل
دختر های تازه بالغ ذوق کردم.و از طرفی این قدرتشان دلم را میبرد! از اینکه انقدر زیرکانه تا
جنوب آمده بودند و نقشه هارا نقش برآب کرده بودند؛مثل دیوانه ها خندیدم و قربان صدقه اش
رفتم.
بازویم با فجیع ترین حالت ممکن توسط شاهین کشیده شد.وحشیانه میدوید و من راهم دنبالش
میکشید.دو مرد عرب که فارسی را از من هم بهتر بلد بودند داد کشیدند:ایست!!
ومن تازه فهمیدم چه رو دستی خورده بودیم!
تا آخرین نفس پابه پای شاهین دویدم و تقریبا یک کیلومتر دورشدیم!!!
من را به خیابان خلوتی برد و دریک کوچه ی فرعی و بن بست هول داد.سرظهر با آن آفتاب
هیچکس در کوچه نبود.هر دو خم شده بودیم و نفسمان در نمیامد.جگرم آتش گرفته بود .با
وحشت گفتم:
-شا...شاهین...بچه...طوریش نش..نشه؟!..آخ....
همینطور که خم بودم و از درد صورتم جمع شده
بود؛صدای چق چق اسلحه آمد!
این صدا برایم آشنا بود.امیراحسان بارها درخانه اسلحه اش را آماده کرده بود و من به خوبی با
این صدا آشنایی داشتم.کم کم بلند شدم و در کمال نا باوری دیدم که شاهین نفس زنان و با چهرهی بیزار و خشمگینی اسلحه را روی مخم گذاشته.در حالی که در آستانه ی گریه بود با ناتوانی واندوه گفت:
-تو...تو خیلی کثیفی...تو...
ولب هایش را گاز گرفت
-شاهین...
-خفه شو...شریک دزد و رفیق قافله آره؟؟
-داری اشتباه میکنی..
فریاد کشید:
-خفه خون..!
و به گریه افتاد:بخدا میخوام بکشمت...بعدشم خودمو...لجن...هم میخوای مارو توچنگ داشته باشی هم اونارو آره؟! نه سیخ بسوزه نه کباب! تو هم بیگناه باشی تو نظرمون آره ه ه؟بکشمت؟
-بکش.از خدامه
وزیر اسلحه اش زدم مسیرش منحرف شد و دوباره سمتم گرفت:
-فقط بگو چرا؟! اگه از من متنفری...اگه هر چیزه دیگه ای...چرا اینجوری؟! فقط بگو کی که من
نفهمیدم؟!
نترسیدم.نمیزد میدانستم.چشمانش زلال شده بود
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم128 اما تمام این احساسات درعرض پنج ثانیه آمدو رفت. فورا" پشت کردم و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖
سهم129
روی سکوی جلوی خانه ای نشستم و درحالی که هنوز نفسم جا نیامده بود گفتم:
-به جون هرکسی که تو بگی قسم میخورم من خبرشون نکردم..آخه خنگ خدا ندیدی عربا مأمور بودن!
من کی فهمیدم که بخوام همچین غلطی کنم؟ با اینکه تجربه ندارم اما فهمیدم که ازقبل واست برنامه ریخته بودن.
مثل بچه ها روی زمین نشسته بود وسرش را گرفته بود:
-خداروشکر...خداروشکر مخم کار کرد تنها اومدیم...
خدایا مرسی
متعجب بودم.
خدارا شکر میکرد برای خلافش!
-خرچنگ میگفت معامله مهمه همگی بریم...اینام فکر کردن حتما کل باند میان که همچین کلکی به ما زدن.
غم یادش رفت و با قهقهه گفت:
-اینه که میگن دست بالا دست بسیارست!! هردو طرف زدیم و خوردیم..
اما میدانی من به چه فکر میکردم؟! به اینکه پدر بچه ام را دیده بودم.به اینکه کودکم هم پدرش
را دید.به اینکه پدر شدن فقط وفقط خاص احسان بود.به اینکه ته ریشش دیگر ته ریش
نبود.وحشی و درهم و پر،تمام صورتش را گرفته بود.
*
یک لحظه ایستاد و با استرس گفت بدو بدو...
همچین جو داد که با وحشت ایستادم ودنبالش
دویدم.
خودش را جلوی اولین تاکسی انداخت و من با وحشت جیغ کشیدم.راننده که پیرمرد آفتاب
سوخته و نحیفی بود با عصبانیت فریاد زد:
-آقا چته؟؟
شاهین در تاکسی را باز کرد و بازویم را گرفت و فرستاد داخل.خودش هم نشست ورو به راننده گفت
آقا فقط برو...
-کجا جوون؟!
-فعلا برو بابا لامصب.
با اعتراض و خجالت بلند گفتم:
ِ-ا زشته شاهین؟
پیرمرد با سرعتی لاک پشت وار راه افتاد.شاهین در حالی که با اعصابی ضعیف و دستی مرتعش تندتند شماره میگرفت گفت:
-قدم میزدیم بهتر بود.
با تمام فشار مغزی و بدبختیم خنده ام گرفت
شاهین به زبان انگلیسی شروع کرد حرف زدن! با خرچنگ بود.حتما میخواست راننده متوجه نشود و البته من هم چیزی را متوجه نشدم جز فحش های رکیکی که به انگلیسی میگفت و معلوم بود به امیراحسان و دارو دسته اش میداد.
بعداز تمام شدن مکالمه روبه راننده گفت تا به آدرسی که خرچنگ داده بود برود.ساکت و غمزده
به هوای جهنمی خیابان نگاه میکردم که افکار بدی به ذهنم رسید.
با صدایی که از هیجان وناباوری جیغ شده بود برگشتم طرف شاهین که لمیده و باز نشسته بود گفتم:
-شاهین!! بدبخت شدم! الان میرن اتاقامونو میگردن! شاهین وسایل من تابلوعه! شاهین شاهین!!
پوزخند کشداری زد و با تمسخر گفت:
-وسایل چیه بدبخت؟؟ اون دوتا پلیس عرب نما دوساعت فیس تو فیست بودن!
انگار که سطل آب یخ از سرتا پایم ریختند
دیوانه شدم.
از آن دیوانه هایی که فقط خانواده ام دیده بودند.ازآنهایی که امیراحسان هم ندیده بود. رفتارم در جروبحث هایمان یک هزارم دیوانه شدنم هم نمیشد.دودستی یقه اش را گرفتم و
جیغ کشیدم:
-آشغال! عوضی! ازت متنفرم!
راننده گفت:
-توروخدا پیاده شید
و پارک کرد..
اما من بی توجه فقط جیغ میکشیدم و مرده و زنده ی شاهین را جلوی چشمش آوردم.
مچ دستم را محکم گرفت و گفت:
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖تا_تلاقی_خطوط_موازی 💖 سهم129 روی سکوی جلوی خانه ای نشستم و درحالی که هنوز نفسم جا نیامده ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖تا تلاقی خطوط موازی 💖
سهم130
_هیس...صحبت میکنیم عزیزم آروم...
دست هایم را کشیدم و دیوانه وار در حالی که خودم را میزدم و موهایم را میکشیدم میگفتم
-به من دست نزن به من دست نزن...نزن...
راننده مظلوم تر گفت:
-پیاده شید.
شاهین رنگش پریده بود چراکه او هم این وضع من را ندیده بود
فقط چند مورد خانواده ام دیده بودند و آنها هم غلاف میکردند!
شاهین در طرف من را باز کرد و خم شد:
-بیا پائین عزیزم
گفت عزیزم و بنزین ریخت روی آتش
پیاده شدم و وسط خیابان سرش جیغ کشیدم:
-به من نگو عزیزم! حیوون..
گریه ام گرفت وبا بغض ترکیده ى ناجوری گفتم
تو به من قول دادی
شاهین قول دادی آبروم نره..حالا امیراحسان درموردم چه فکری میکنه؟
لب هایم را گاز گرفتم و چشمانم را محکم فشردم و از ته دل زار زدم
با مهربانی کف دستش را روی گونه ام گذاشت و اشکم را لمس کرد.
باعصبانیت که چشم باز کردم
خودش فهمید و دستش راکشیدو بانگاهش عذر خواست
-درستش میکنم بهار نگران نباش.
با نا امیدی تمام پوزخند زدم وگفتم:
-نمیخواد درستش کنی.درست شدنی نیست.تو گفتی..
به هق هق بدی افتاده بودم.به شدت برایم
مهم بود امیراحسان رویم چه فکری میکند..گفتی زیرزیرکی باهاش بجنگم منم داشتم راضی
میشدم...دید..دیدی که لوش دادم..اما تو مثل یه نامرد عو عوضی ..
ودستم را روی دهانم گذاشتم
با نگرانی گفت:
-بیا بیا سوئیت همینجاست.
واین بار شعور به خرج داده و آستینم را کشید
قدم تند کردیم و او در آن وخامت احوال سرخوشانه برای خنداندن من گفت:
-چه خوب پیرمرده رفت کرایه هم ندادیم..
با بدحالی گفتم
-وای دارم میمیرم.کجاست پس؟
محکم جلوی دهان پرحرفم را گرفتم که حالم بدنشود
-ایناهاش عزیزم...
🌼زکیه اکبری🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖راهنمای سعادت💖 پارت70 نیلا با تعجب گفت: - مگه کجا میخوایم بریم؟! گفتم: - میشه سوالی نپرسی و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت71
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد!
سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد.
(از زبان امیرعلی)
حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم.
در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده!
گوشی رو برداشتم که گفت:
- آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه!
خلاصه که حواست جمع باشه.
هیچی نگفتم که باز خودش گفت:
- بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه.
دیدار به قیامت اقا امیرعلی!
و گوشی رو قطع کرد!
وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی میزد.
باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته!
اون چشمای آبی اون موهای طلایی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره!
دیگه نباید بهش فکر میکردم باید زود همه چی رو فراموش میکردم بالاخره من دیگه اونو نمیدیدم!
اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم.
مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت:
- مادر جان نیلا کو؟
گفتم:
- هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار!
مامان با تعجب گفت:
- شوخی میکنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟
توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره!
گفتم:
- نه مامان جان واقعاً توی چهرهی من شوخی میبینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش میکنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش!
مامان گفت:
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم.
هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازهی صحبت نمیداد.
بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر میکردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم.
امشب باید هرطور بود مامان رو راضی میکردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده!
کنارش نشستم و گفتم:
- منو حلال کن مامان!
مامان گفت:
- حلالت نمیکنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده.
هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام میکرد.
گفت:
- به پلیس خبر میدادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه.
گفتم:
- نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست!
خودمم قبلا بهش فکر کردم اما اینطور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم اینجا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون میکرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد میکردن و بالاخره زهرشون رو میریختن!
مامان گفت:
- یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟
گفتم:
- نه فکر نمیکنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش میخوره بهش صدمهای نمیزنه.
مامان با ناراحتی گفت:
- واقعا میتونی فراموشش کنی؟
دستش رو بوسیدم و گفتم:
- شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه.
مامان گفت:
- میدونم داری از موقعیت استفاده میکنی برای رفتن به سوریه..!
باشه برو اما مراقب خودت باش خودت میدونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد.
قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت:
- مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم.
(از زبان نیلا)
چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم!
هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟
رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود!
کم کم داشتم میترسیدم!
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت71 توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد! سرم رو
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت72
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
نمیدونستم منظورش از آقا چیه؟!
گفتم:
- آقا کیه؟ من الان کجام؟
دختره گفت:
- شما الان توی خونهی بهروز خان هستید.
اینجا واقعاً خونه بود؟ والا بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود!
وقتی گفت بهروز به یاد حرفای شهاب افتادم!
پس شهاب راست میگفت؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا هر وقت از یه امتحان سربلند بیرون میام پشت سرش یه امتحان دیگه میگیری؟ خدایا من واقعا تحمل این داستانا رو ندارما!
هنوز نمیتونم باور کنم آخه چطور ممکنه مامان خارجی باشه؟
پله هارو که پایین میرفتیم پنجرهی بزرگی توی راهرو قرار داشت و بیرون خیلی واضح پیدا بود.
هوا ابری بود و بارون میبارید و من خیلی دلتنگ بودم دلتنگ کسی که به راحتی ولم کرد!
به یه اتاق رسیدیم که دختره گفت:
- بفرمایید داخل خانوم..!
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود دستهی در رو گرفتم و بازش کردم.
رفتم داخل و با تعجب دور و ورم رو نگاه میکردم!
چه اتاق بزرگی بود!
محو اتاق بودم که صدایی از پشت سرم اومد و من به سمت صدا که برگشتم یه مرد بلند و هیکلی دیدم که انصافاً من در مقابل اون مثل یه کودک خردسال بودم!
چند قدم رفتم عقب..!
فکر کنم بهروز همین بود.
خندید و گفت:
- به به نیلا خانوم مشتاق دیدار!
رفتم و روی مبلی نشست و به من گفت:
- بیا بشین که خیلی حرف واسه گفتن هست.
با صدایی که میلرزید گفتم:
- نه من حرف زیادی واسه گفتن ندارم همینجا راحتم!
خندید و بعدش با صدای بلندی داد زد و گفت:
- مگه نمیگم بشین؟! همه میدونن که بهروز خان حرفش رو دوبار تکرار نمیکنه پس بشین.
با دادی که زد یه لحظه پاهام شل شد و اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم!
رفتم جلو و نشستم.
گفت:
- ببین چون وقت زیادی نداریم پس میرم سر اصل مطلب، به زودی پدربزرگ و مادربزرگت میرسن اینجا و تو باید بگی منو و تو زن و شوهریم!
البته خیالت راحت باشه چون دروغ نمیگی و به زودی زن خودم میشی.
گفتم:
- یعنی چی؟ تو داری چی میگی؟
کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟
هیچوقتم همچین چیزی نمیگم!
عصبانی شد و تهدید وار گفت:
- مثل اینکه هنوز منو نمیشناسی دخترجون!
چه بخوای و چه نخوای باید قبول کنی که مادرت خارجی بوده و اونایی که الان دارن میان اینجا پدربزرگ و مادربزرگتن!
تو اینو زودتر نفهمیدی چون بچه بودی البته هنوزم بچهای..!
واقعاً وقتی مادرت با تلفن انگلیسی حرف میزد به هیچی شک نمیکردی؟
خندیدم و گفت:
- اصلا دلیل قانع کنندهای نیست چون مامانم مدرس زبان بود و این طبیعیه که با شاگرداش انگلیسی صحبت کنه.
عصبانی تر از قبل گفت:
- مطمئنی اونایی که باهاشون حرف میزد شاگرداش بودن؟
بعدش دست توی جیبش کرد و یه دفترچه در آورد و گفت:
- این دفترچه پیشت آشنا نیست؟
خیلی شبیه اون دفترچهای بود که مادرم داشت!
گفتم:
- این مثل دفترچه مادرمه
خندید و گفت:
- دیوونهای؟ خب این مال مادرته
نیم ساعت بهت وقت میدم که بخونیش و تصمیمت رو بگیری.
داد زدم و گفتم:
- اصلا چی از جونم میخوای؟ ولم کن میخوام برم اصلا دیگه از این زندگی خسته شدم.
خندید و گفت:
- فقط میخوام ارثیهای که میخواد بهت برسه رو نصف کنیم.
اینکه میگم نصف کنیم خیلی خوبه و به نفع خودتم هست پس قبول کن.
خندهای از روی عصبانیت کردم و گفت:
- پس موضوع پوله، اره؟!
تو واقعاً چرا انقدر طمع داری؟
تو فقط اتاقت دوبرابر کل خونهی منه!
شاید خونهی من اندازهی حموم و دستشوییت باشه بعد بازم انقدر طمع واسه بدست اوردن پول داری؟
واقعا تو الان چی میخوای که نداری؟
میدونی چیه؟ اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: راهنمای سعادت #پارت72 یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت: -
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: راهنمای سعادت
#پارت73
اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
خندید و گفت:
- بدون تو که نمیشه عزیزم!
عصبانی گفتم:
- به من نگو عزیزم!
اصلا هرکاری که بگی میکنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟
زد روی میزی که کنارش بود و گفت:
- ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت میکنه.
دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای!
اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم.
نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم میخواد فرار کنم اصلا میخوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم میخواد بمیرم.
با گریه گفتم:
- تو اصلا منو درک میکنی؟
من با این سن دوبار مردم و زنده شدم.
میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک میکنی؟
کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمیدونم چرا خدا هم داره دستامو ول میکنه؟!
تورو به جان خودت قسم میدم!
هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟
بعدش منو ول میکنی برم؟
دارم ازت التماس میکنم!
ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه.
میخوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه میخوام دوباره از نو زندگی کنم.
بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- حرفات کاملا تاثیر گذار بود.
باشه ولت میکنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه!
گفتم:
- باشه قبوله!
- تا چند دقیقهی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی!
زبانت خوبه درسته؟
اونا فارسی بلد نیستنا!
گفتم:
- گفتم که مامانم معلم زبان بوده!
من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود.
گفت:
- هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی!
من تا اونا بیان تنهات میزارم.
بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه!
با خوندنش قطره قطره اشکام جاری میشد.
کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم!
با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده!
چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم!
توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم.
پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده!
فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن.
مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک میریخت.
عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم!
مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟
دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل میکردم!
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون!
الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود!
آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی میکردیم؟
اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمیکردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن.
دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم میکرد تا برم.
رفتم پیشش و گفتم:
- الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم.
خندید و گفت:
- کی گفته تو قراره بری؟
گفتم:
- یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟!
خندید و گفت:
- نه من یادم نمیاد قولی داده باشم!
عصبانی گفتم:
- خیلی پستی بی شرف!
به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن.
دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده.
یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم.
ادامه دارد..♥️
نویسنده: فاطمه سادات
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛