رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم256 _هیچى حالا بهت میگه فعلا استراحت کن.فعلا خداحافظ. و دستش را به ح
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم257
محکم بر پیشانیش کوبید و گفت:
-نه...خیلی باید روت کار کرد....
پر حرص گفت:
-دیوونه ما فقط شاهینو نمیخوایم اون خودش
واسه یه گنده تر کار میکنه.دارم بهت میگم اونا زیادن تو کل ایران پخشن خنگ خدا ! شاهین به
درکم که بره اونا کارشونو ادامه میدن! تو باید جاهاشون و خیلی چیزای دیگرو به ما بگی...بهش
فکر کن...وقتی دیدی میتونی بیشتر و با جزئیات بهت میگم.
بلند شد و گفت
-خداحافظ.
نزدیک در بود که صدایش زدم
-محمد؟
آهسته برگشت
-و اگه نتونم ؟؟
غمگین برگشت و گفت:
-متأسفم...اونوقت شرمندت میشم...
وقتی رفت؛تا سحر فکر کردم.نمیگویم صبح چون واقعا بعد سحر با آرامشی خاص خوابیدم! چرا
جو بدهم ؟؟ حالم خیلی هم خوش بود.
احساسات را کنار گذاشتم و حسابی فکر کردم.شاید نیم ساعت اول همانطور ضعیف و پر احساس فکر کردم اما چهارساعت بعدش را خوب فکرکردم.
من برای انتقام هم که شده بود باید این کار را میکردم.انتقام از حیوان های آدم نما که آینده ام را به باد دادند.درست بود من خودم وارد این جریانات شده بودم امامن فقط هفده سالم بود! حتی سنم قانونی نبود! اما با این حساب باز هم عذاب وجدان آتشم میزد.مطمئن بودم جان برکف
خواهم شد اما چیزی برای از دست دادن نداشتم و برعکس؛اگر موفق میشدم کلی چیز بدست میاوردم!
سوالات زیادی در ذهنم مانده بود که باید از محمد میپرسیدم.مثلا خیلی برایم مهم بود که بدانم آبرویم بعد از مرگ دروغینم پیش پدرم و بقیه رفت؟
دلم میخواست بدانم... تا اگر جوابش منفی باشد؛با آرامش بیشتری به مأموریتم برسم.دروغ چرا ؟
توانش را در خودم نمیدیدم.
اما میخواستم ریسک کنم و برای دل خودم،رضای خدا،زینب،رضای امیراحسان و نرگس؛جبران کنم.
نمیگویم قهرمان و شیردل بودم بیشتر رنگ وجدان را پررنگ میدیدم.
من نان حلال پدرم را خورده بودم.در نوجوانی سربه هوا بودم اما بددل نبودم.از ته دل خدارا صدا زدم حالا فهمیدم حکمت "نفس" دادنش را بعد از آن حادثه که هرکس بود جادرجا کشته
میشد.اشک ریختم و باز هم توبه کردم و بازهم شکرش کردم که فرصت جبران داد.دیگر حس
بدی نداشتم.اخم نرگس در ذهنم بود.عزیز دل مادر میخواست زنده بمانم تا جبران کنم !! اذان که داد نگاهم به آسمان سورمه ای افتاد.با تعجب به ستاره ى درخشان که وسط آن همه صافی تک و تنها میدرخشید نگاه کردم.نمیدانم در این وقت دیدن ستاره عادی بود یا نه.اما برای من عادی
نبود.میترسیدم خاموش شود اما پر نور چشمک میزد.چشمانم را درشت کردم و خواستم حسابی
نگاهش کنم. مانند یک دختر بچه زمزمه کردم "خدا اگه خاموش بشه یعنی هنوز قهری" و نشد!!
جوابم را گرفتم. آهسته پلک بستم و با یک لبخند خوابیدم....بس بود مرداب ماندن و گندیدن.بس بود
*
- من دیگه نمیتونم زیاد بیام.هم وقت ندارم هم مشکوک شدن..راستی سلام!
خیره به همان نقطه که ستاره ام را دیده بودم گفتم
-سلام.
خط دیدم را بهم زد و دستش را به حالت "بای بای" تکان داد
چشم چرخاندم و گفتم:
-خب نیا..امیراحسان زرنگه میفهمه ها ؟؟موزیانه خندید و گفت:
-نخیر فکر کردی فقط خودت استخون داری؟!
با تعجب نگاهش کردم
-وا ؟
-والله! اونم داره خب ! استخوناش میشکنه اونم خب!
هنوز نفهمیدم و او بر پیشانی کوبید وگفت:
-نفوذی مارو ! آی کیو میگم دستو پای امیراحسان شکسته تو خونه بستریه از اداره خبر نداره
بادی به غبغب انداخت و گفت..داداش محمدت شده جایگزینش و آقای خودش ! اونجا بعد
حسام من شدم همه کاره کسی کاری به کارم نداره ولی خب...دارن مشکوک میشن نسرین و
امیرحسام.
از این شادی و انرژیش لبخند زدم و گفتم
-خیلی به خودت مطمئنی ! من شاید نخوام قبول کنم!
-باید قبول کنی مجبوری..این تنها راه سود بردنِ دو طرفست...تو اینجوری تقریبا آزادی! شاید
مدت کمی حبس بخوری یا حتی اونم بشه کاریش کرد
و چشمک زد.پر از هیجان گفتم:
-واقعا ؟؟
سر تکان داد.فس شدم و گفتم:
-چه فایده...دیگه امیراحسانو ندارم.
سر تکان داد و کنارم نشست
-نمیخوام امیدواری الکی بدم ولی فکر کنم اون خیلی دوستت داره.
به دلم خوش آمد آرام گفتم:
-چرا ؟
-خیلی واست گریه کرد!
-وا همین... ؟
اما در دلم آشوبی بود! خوب بود خوب بود بگو!!
-کم چیزی نیست ! با اون حالش میگفت باید تشییع جنازت "دور از جون"حضور داشته باشه !
لب گزیدم و گفتم:
-واقعا !؟ اومدش ؟!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم257 محکم بر پیشانیش کوبید و گفت: -نه...خیلی باید روت کار کرد.... پر
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم258
نه دیگه نمیتونه بیاد که یه ذره از تو بهتره حالش. اون موقع هم که اصلا نمیتونست تکون
بخوره.کلی تو بیمارستان واست عزاداری کرد همش میگفت تقصیره من بود
زیر دلم خالی شد.وای که حرف هایش خیلی خیلی دوست داشتنی بود
-خب؟؟
جلب نگاهم کرد و گفت:
-خوشت اومده ها !
پشت چشم نازک کردم و گفتم:
-خانوادم فهمیدن من ...
و از خجالت لال شدم
-نه !!! امیراحسان قسم امام حسین گذاشته من و امیرحسام و نسرین باید قفل دهنمونو بزنیم !
واسه اینه که میگم دوستت داره !
-چه فایده...وقتی میمیرم قدرمو میفهمه!
-پررو!
خندیدم اما هنوز نگران و غصه دار بودم:
-من فکرامو کردم...
-میدونم !
-وا ؟
-والله !
ای نظامی های زرنگ !
وقتی مرخص شدم؛محمد شوخی ای کرد که حس کردم تمام استخوان های بیچاره ام داغان شد
از شدت خنده.وقتی که داشتند از تخت بلندم میکردند با تعجب گفت:
-بهرام من باید واسه بردن این وانت بگیرم !
بخدا قسم که دراین هفت سال اینگونه نخندیده
بودم.حتی پرستار ها هم نزدیک بود من را رها کنند و دلشان را بچسبند.
حق داشت چون من مثل یک میت صاف بودم و نمیتوانستم خم و راست شوم.
بهرام دستش را روی دهانش گذاشته بود و قهقهه میزد.
محمد عوضی.خدا میداند با فائزه چه کار میکرد که روزبه روز تپل تر و شاد تر میشد ! بهرام با همان خنده گفت:
-خب بیشعور حالا چرا وانت مگه دور از جون گوسفنده؟!
اینجا آمبولانس هست.اون خانومه هم باهاتون میاد راستی..همون که واسه مراقبت و...
محمد سر تکان داد وگفت:
-اوکی مرسی.
بعد با شیطنت به من نگاه کرد و مهربان پلک زد. خیلی خوب بود.چطور میتوانست با این روحیه نظامی باشد؟
پس محمد ثابت کرد آدمها متفاوت هستند.خانوم میانسالی با من در آمبولانس بود و بسیار مهربان و خوش رو با من حرف میزد.قرار بود مدتی با من زندگی کند و مراقبم باشد.
محمد یک سوئیت کوچک در کرج برایم اجاره کرده بود و اینچنین بود که به عنوان یک نفوذی
تعلیمم داد.
گاهی تلفنی صحبت میکردیم و گاهی که وقت داشت میامد پیشم.از او پرسیده بودم اگر حوریه و فرحناز را بگیرند که همه چیز لو میرود؟! اما او این اطمینان را داده بود که به گوش شاهین نمیرسد که بهار اعتراف کرده است.
-محمد با این حساب خانوادمم میفهمن که؟! بالاخره حوری و فرحناز دوستای مشترکی با من
دارن! ممکنه اون دوستام به خانوادم اطلاع بدن؟!
-اولا که اونا خودشون از ترس آبروشونم شده ساکت میمونن بعدشم؛بفهمنم که فهمیدن دیگه
بهار من چیکار کنم ؟!
-خب شاهینو بگو اون چی....
سرش را داخل یخچال برده بود:
-هیچی نداری که ؟! یه چیزی بخوریم بعدش ادامه ى آموزش...
-محمد میشه بیای نگرانی منو برطرف کنی ؟؟خونسرد مقابلم نشست. و گفت:
-جانم؟
میگم من میرم پیش شاهین خب؟ تا اون موقع حوری و فرحناز دستگیر میشن خب؟ بعد چی؟
شاهین این وسط نمیگه چرا پس تو اینجایی؟!
-بهتر!
-حرص منو در نیار.چی بهتر ؟؟
-بهونت واسه نفوذم جور شد.بگو تو خونه بودم با امیراحسان شنیدم که با داداشش و شوهرخواهرش میگفتن کریم به یه قتل هم اعتراف کرده،اونوقت منم ترسیدم و فرار کردم!
آخ که چه باهوش بود....درجا فرضیه میساخت و راه حل..
-عالیه...بعدشم که خبر برسه حوری و فرحناز دستگیر شدن باورش میشه من از ترس فرار
کردم....هوم !!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم258 نه دیگه نمیتونه بیاد که یه ذره از تو بهتره حالش. اون موقع هم که
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم259
-خب دیگه شوخی و بچه بازی بسه.
دوباره جدی شد وکلا یک آدم دیگر
-بهت گفتم وقتی ازت کار بدی خواستن چیکار میکنی؟
-با بی اهمیتی و راحت انجام میدم
عصبانی شد:
-من اینجوری گفتم ؟؟
-وا؟! محمد ؟؟
-ساکت.مثلا گفتن فلانی رو تیر خالی کن تو کلش میکنی؟!
با ترس گفتم:
-نه نه! گفتی,خودم ببینم حدش چقدره بعد انجام بدم.
-آفرین.مثلا گفتن بیا سیگار بکشیم یا خودمونم مواد بزنیم؛اینجا دیگه مجبوری دو تا پوک بزنی... ببخشید در کل خودتو عوضی به تمام معنا نشون بده دیگه خودت بفهم.مثلا دوتا پوک بزن بگو بچهها سرم درد میکنه و کنار بکش اوکی؟
-اوکی
-خب حالا همون که گفتم؛گفتن بیا تیرو خالی کن تو سر فلانی چیکار میکنی؟
فکرش هم مو را بر اندامم راست کرد:
-ن..نمیدونم..
خیلی عصبی شد:
-یعنی من الان این همه وقت؛علاف بودم؟ یعنی من باید,بیام تک تک احتمالات رو بهت بگم؟!
خودت نمیدونی با اون چیزایی که یاد گرفتی جواب اینو بدی؟
اشکم داشت در میامد.روی جدیِ محمد خیلی بدبود:
-خب محمد من خشونت بلد نیستم چه غلطی کنم تو بگو!
سر تکان داد,و گفت:
-خودتو میزنی به بیخیالی و بیحالی چهارتا فحش ناجور به اون طرفی که قراره بمیره میدی،نهایتا دوتا لگدم تو دلش میزنی و میگی من حال ندارم یه سگو بکشم.
اوکی ؟؟ یه چیزی تو این مایه ها.
**
سر تکان دادم و با ناراحتی گفتم:
-باشه محمد دیگه خسته شدم
با ترس گفت
-"هیس هیس"....الو؟؟ جون دلم؟! ها ها فدای تو من بشم...
بلند شد و به تنها بالکن آن سوئیت رفت تا عاشقانههایش با فائزه را نشنوم
خدا حفظش کند. تنها مردی بود که بی جنبه بازی درنمیاورد.
از همان نوجوانی هرجا میرفتم و مردی در اطرافم بود بعد از کمی روی خوش جوری پیشنهاد میداد که پشیمانت میکرد از خوش اخلاق بودن.
خوب به یاد دارم وقتی دوسال بعدازجریان زینب و فروپاشی مثلث دوستی، پدرم که دید افسردگی دارم؛اجبارم کرد تا رانندگی یاد بگیرم.
نسیم که زود تر از من گواهینامه گرفته بود؛به پدرم اصرار کرد مربی آقا به من آموزش دهد وخودش تجربه ى خوبی از خانم بودن مربیش ندارد.
پدرم بسیار حساس بود اما به هرحال راضی شد و همان هم شد که از جلسه ى ششم به بعد به همان خانم تغییرش دادم!
این یک مورد بود...
بعدها که برای آموزش تخصصی و گریموری در آموزشگاهی ثبت نام کردم؛مردان آنجا از مؤدب بودنم پشیمانم کردند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم259 -خب دیگه شوخی و بچه بازی بسه. دوباره جدی شد وکلا یک آدم دیگر -به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم260
نه اینکه من فوق العاده باشم نه.مشخص بود به پشه ى ماده هم گیر میدهند و حالا این محمد بود که خدامیداند کوچکترین نگاه زشتی به من
نداشت و یک لحظه فائزه جان گفتن از دهانش نمی افتاد.وقتی برگشت؛کمی خجالت میکشید.
-محمد دیگه بسه امروز خسته شدم.
-باشه بابا تنبل...خب من برم.
تندی گفتم:
-نه.
نشست و گفت:
-جونم بهار؟
آخر غیرعادی گفتم نه!
-میشه یکم از خونه بگی؟ از همه...
رویم نشد از امیراحسان انقدر مستقیم سؤال کنم
-الان دیگه بیشتراز دوماهه گذشته..میدونی که.. سیاهاشونو دراوردن.دروغ چرا از خانواده ى
خودت زیاد خبر ندارم.گاهی امیراحسان بهشون زنگ میزنه اما شرایطش رو نداره که بهشون سر
بزنه.
-پدر مادرم چطورن؟
خندید و گفت:
-اونارم آخرین بار چهلمت دیدم!
هم خنده ام گرفت هم غصه خوردم
-فائزه چی ؟ اون چیکار میکنه ؟
-هیچی بابا اون تا همین یه ماه پیش گریه میکرد. الانم اسمت میاد گریه میکنه!پدر منو
دراورده.
خندیدیم
-بدجنسی...از اصل کاری نمیگی تا نپرسم !
-اون آخه خوب نیست.. حالا دیگه مطمئنم دوستت داره.
چشم هایم روشن شد:
-چرا ؟؟
-ولش کن ناراحت میشی..بگو تو روخدا ! خود کشى مودکشی کرد؟؟
بلند و کشیده گفت:
-"نه بابا" ! اون دروغم نمیگه ! خودکشی !
-خب پس چی ؟؟
-بابا اینا یه خاله دارن دیدیش؟
-آره! خواهر ناتنی حاج خانم؟
-آره آره خودش....هیچی اون هفته پیش تو جمعمون بود؛ برگشت به احسان گفت خاله جون دیگه چهل زنتم درومده زن بگیر.
قلبم ایستاد
-خب..
-نگاه کن رنگشو ! نمیگم اصلا !
عصبی گفتم:
-آخه به این زودی محمد ؟ این چه حرفیه ؟!
-خب دید امیراحسان کاراش افتاده گردن مادرش و فائزه مثلا نظر داد..
-مگه زن حماله؟!
با خنده گفت:
-بابا من نگفتما الان با من دعوا میکنی! هیچی دیگه اینو که گفت؛دختر خودش صاف نشست
و زد زیر خنده
اما من مردم...هیچ بعید نبود برایش آستین بالا بزنند...
-حالا ناراحت نشو...عکس العمل امیراحسان رو بپرس!
-بگو خودت...محمد بخدا داغونم کردی...مرگ بهار خواست زن بگیره بهم بگو
-برو بابا دیوونه... هیچی خونهرو رو سرش گذاشت. گفت کسی اسم زن بیاره خودمو آتیش میزنم.
با ناامیدی گفتم:
-آره چون از زنها بدش اومده و اعتماد نداره وگرنه ربطی به من نداره.
-برو بهار برو... آدم خر که نیست میفهمه...وقتی مثل افسرده ها صبح تا شب تو اتاقه و اخلاقش
تند شده به نظرت چه منظوری داره؟
****
زمان حال:
حالا تا حد زیادی بهبود پیدا کرده بودم و فقط کمی پای راستم ناسازگار بود که محمد لطف میکرد و من را هر ازگاهی پیش فزیوتراپ میبرد.. ازمرور خاطرات بعد از تصادف؛ خودم هم حس خاصی داشتم.برایم عجیب بود که روزی سرنوشت برایم اینطوربخواهد.
هر روز پر ادعا به محمد میگفتم "کی شروع کنیم؟"
و او میخندید و میگفت "فکر نکن کار ساده ایه !" .من همچین فکری نمیکردم.فقط دلم
میخواست زودتر کارم را انجام دهم تا خیالم راحت شود! از خیلی چیزها...مثلا خودم را با انجام این کار مثبت آرام کنم،مثلا تبرعه شوم،مثلا انتقام خودم و دخترم را بگیرم و یک "مثلاً "
پررنگ در ذهنم بود که سعی میکردم نادیده اش بگیرم! درست بود...بخشیده شدن توسط امیراحسان. این برایم از هرچیزی مهم تر شده بود.
شبها با این فانتزی که حسابی داستان عاشقانه ای خواهیم داشت سربربالین میگذاشتم و روزها
به عشق او بلند میشدم.محمد میدانست.
میدانست هشتاد درصد برای جلب نظر امیراحسان این کار را میکنم و دم نمیزد.یعنی نظرینمیداد.
اما حالا دوهفته بود که حسگرهایم خبرهای خوشی را دریافت نمیکرد.وقتی به محمد میگفتم
میخواهم زود تر استارت بزنم؛سرش را تکان میداد و میگفت تا حدودی از این نقشه پشیمان شده است!
میگفت من آمادگی لازم را پیدا نکرده ام وهنوز احساسی تصمیم میگیرم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم260 نه اینکه من فوق العاده باشم نه.مشخص بود به پشه ى ماده هم گیر م
🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم261
به او میگفتم خب تکلیفم چه میشود؟!
سرش را میگرفت و درمانده میگفت نمیدانم فقط حس میکنم تو نمیتوانی!
از او بعید بود من را اینطور نالایق تصور کند.
او کسی بود که به من انگیزه داده بود وحالا داشت ازاحساساتی بودنم ایراد میگرفت.اما من تمام شگرد هارا از برشده بودم.
نمیگویم سنگ دل تمام، اما خوب میدانستم چه کار کنم.به من گفته بود هرکار ناشایستی که تا به
حال از آن فراری بودم؛باید انجام بدهم ودراین موارد خاص اشکالی ندارد.
وقتی با مِن و مِن وخجالت از امیراحسان که هنوز محرمم بود سخن به میان میاوردم به راحتی توجیه میکرد که موردی ندارد.برای همین بود که حالا به این نتیجه رسیده بود من آدم این کار نیستم.خودم که این حدس را میزدم.میگفت درحرف آسان است.به عمل که برسم جا خواهم زد...اما این مدت یکجور خاصی رفتار میکرد.یک نا امیدی یک چیز لعنتی و عوضی ته چشمانش بود که من را نگران میکرد.میترساند و من دل آشوب داشتم.
زنگ هم که میزدم؛ جواب سربالا میداد و بدجور داغان بود! از امیراحسان که حرف میزدم؛ حرف
می انداخت.از آرزوهایم که میگفتم؛ حرف میانداخت. اوضاع خانه را میپرسیدم؛ طفره میرفت.هر چه بود یک درگیری عاطفی بود.حس میکردم گره کار،گره ی عاطفی است.
حتی امروز که آمد داخل تا من آماده شوم برای جلسه ی پنجم فزیوتراپی؛دیدم که داخل بالکن شد و پنج نخ سیگار کشید.هم سیگار کشید هم گریه کرد!! این بار هر دورا باهم داشت واین یعنی فاجعه !
کمی لنگ میزدم.خودم را به سمت بالکن کشیدم وگفتم:
-چته تو محمد.
هنوزم نمیخوای بگی؟ با فائزه مشکل پیدا کردید خدایی نکرده ؟
اما مغرور بود نمیخواست گریه اش را ببینم.پس با پررویی در حالی که پشتش به من بود؛ تند و تند اشک هایش را پاک کرد و با صدای بمی گفت:
-نخیر خدا نکنه.
-خب خداروشکر.پس چی؟
-بهار من اشتباه کردم تو نمیتونی.
همچین واضح و قاطع گفت که فقط نگاهش کردم.
برگشت وادامه داد:
اصلا میخوام یه کاری کنم.تو رو میبرم کلانتری و میگم که غلط کردم همچین کاری کردم.
با ناباوری گفتم:
-آخه چرا ؟ چته ؟!
به سرعت خارج شد و گفت:
-بیا دیر شد.
با این وضعیتم به زور خودم را به ماشینش رساندم و نشستم
کم کم آنقدر احساسات بد به دلم هجوم آورد که حس کردم مثل دورانی که نرگس را داشتم؛حالم
بد است.یک بدی خاص. یک چیز بد مزه زیر دهانم...
-محمد...
فریاد زد:
-محمد و مرض.
با بهت گفتم:
-محمد؟؟
عصبی نگاهم کرد و گفت:
-اگه تو انقدر بچه نبودی؛اگه قوی بودی؛این بهترین نقشه بود. اما تو نا امیدم میکنی.
"اَه" و روی فرمان کوبید
پر بغض گفتم:
-محمد نمیفهمم چرا اینجوری میکنی ؟ تو از کجا میدونی من کم میارم ؟! من این همه وقت گذاشتم !!
-اصلا همَهرو بریز تو سطل آشغال خب؟ من خوردم تو رو وارد این جریان کردم.
-چرا به من نمیگی چی شده ؟!
فریاد زد:
-چیزی نشده خب؟؟ خب؟؟ اصلا دلم نمیخواد خواهرم بره بین اون همه حروم لقمه.من خیلی
کثافت بی غیرتم که جونت واسم مهم نبوده.
نه...این نبود...دراین چند ماه راجع به این موضوع هم حرف زده بودیم.او هم مثل امیراحسان
میگفت این کار جهاد درراه خداست.من باید خوشحال هم باشم که میتوانم اینقدر مفید باشم و تازه توهم خوشحال بود که در این راه زحمت میکشد بحث دین و ایمان اینجا جدا بود. بارها بخاطر بیحیاییهایی که قرار بود بکنم خجالت کشیده بودم و او میگفت مشکلی ندارد و موارد استثنا جایز است
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم261 به او میگفتم خب تکلیفم چه میشود؟! سرش را میگرفت و درمانده میگفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم262
-نه محمد بخدا یه چیزی شده. دو هفته دندون رو جیگر گذاشتم گفتم خودت میگی اما نمیگی...آخه محمد تا وقتی انگیزه ی به این بزرگی دارم چرا باید جا بزنم؟
نگاهش را غمگین و دلسوز به چشمهایم داد:
-انگیزهت چیه؟
-خب...
چشم چرخاندم و گفتم
-خیلی چیزا! اِم...جبران، کم شدن جرم... من حتی دنبال گرفتن تقاص علی نادرلو و زن و بچهشم...با غصه گفت:
-نه آجی منو خر نکن... اون انگیزه درشتهرو بگو!
با خجالت به چشمان سرخش نگاه کردم:
-آره از تو چه پنهان...جلب نظر امیراحسان...اینکه شاید دوباره راهم بده...
پلک زد و یک قطره اشک از چشمش روی پیراهن سپیدش افتاد
- محمد...؟ ناباور نگاهی به او و قطره اشک انداختم.
-بهار من متاسفم...بخدا خواستم یه جوری حالیشون کنم...یعنی حالیش کنم...اما نمیشه...
خرد و داغان بو . از نگاه من فراری بود. دستم را روی دهانم گذاشتم و گفتم:
چی شد؟؟ با غصه گفت
-بهار من دیدم زودتر بگم بهتره...یعنی نمیخوام با این پنهان کاری با احساساتت بازی کنم.یعنی اونقدر پست نشدم که فقط بخاطر کار و کشورم، تو رو بکنم طعمهی نوک قلاب...آره من یه پلیس مهربانم! از شانس گندم خدا یه قلب داده که...
تقریبا جیغ کشیدم:
چی شده؟!
سرش را برگرداند و گفت:
-امیراحسان داره ازدواج میکنه. یعنی امروز صبح عقد کرد.
تمام شد...نداشته از دستش دادم...الهام شده بود.میدانستم..مشخص بود اصلاً ....
دو دستی رویدهانم را گرفتم و با حسرت چشم بستم.اشک هایم دانه دانه چکید...
**
اشک هایم را پاک کردم وبا خنده گفتم :
-الکی...اَه،من چقدر احمقم زود باور میکنم.
اما ته دلم صدایی شیطانی قهقهه میزد به خیال
خامم،بخت شومم،تنهائیم
با گریه برای اولین بار به محمد دست زدم و بازویش را با قدرت فشردم:
-بگو شوخیه محمد.
حالش بدتر از من تعریفی نداشت...آرام دستش را کشید و من هم دو دستم را روی صورتم گذاشتم واز ته دل زار زدم
-گریه نکن بهار..اونم نمیخواست..یعنی حاج خانوم خواب دیده بود باید بچهی احسان رو ببینه
نمیدونم یه چیزی تو این مایه ها...یعنی حالم انقدر بد شد که اصلا واینستادم گوش بدم جون
محمد.
بهار جان تو رو خدا اینجوری گریه نکن.
-منو خر نکن محمد ! حاج آقا هم از امیراحسان حساب میبرد ! حالا چی شده که شده تابع مامان
جانش ؟!
خودشم میخواسته...میخواسته...میخواس ته...
ناله کنان سرم را تکان میدادم و برای تنهایی خودم اشک میریختم و او هم دلداریم میداد:
-ببین بهار اون اصلا مشخص نبود ته تهش باهات بمونه..بخدا تو لیاقتت خیلی زیاده..ان شاءالله
خوشبخت میشی..میدونی اگه تو این کارو ادامه ندی واسه منم خیلی بد میشه..بابامو در میارن
بهار...
نمیفهمیدم.اصلا حرف هایش معنا نداشت..من فقط یک چیز را میدیدم...اینکه دختری
سپیدبخت همسر امیراحسان است...
کسی که در خیابان؛ "امیرحسین" است.کسی که نام "امیراحسان" را حق ندارد بشکاند.کسی که زیر سلطه و زورگوییهای مردانه و خواستنی اوست.کسی که اگر او بخواهد باید بچه دارشود. باید حتما نامش یا نرگس باشد یا امیرعلی.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم262 -نه محمد بخدا یه چیزی شده. دو هفته دندون رو جیگر گذاشتم گفتم خود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم263
حالم بهم خورد
دلم زیرورو شد.
در ماشین را باز کردم وپیاده شدم.
فزیوتراپی برود به دَرک،برود به قبرستان.
کنار جوی آب عوق زدم.همیشه گریه ی زیاد من را به این درجه میرساند.محمد غمخوارم بود. باناراحتی کنارم نشست و گفت:
-آجی گریه نکن...میخوای برگردیم استراحت کن امروز رو باشه؟
با ناله درحالی که صدایم چیزی جز اصوات نامفهوم نبود گفتم:
-محمد،چطور تونست؟! من زنش بودم! تازه منو از دست داده! منو دخترش رو تو یه روز از دست
داد! اینا یعنی چی محمد؟؟ دل نداره مگه؟! عاطفه نداره مگه؟
عابرین نگاهمان میکردند ورد میشدند
-بهار جان به جون خودم قسم بجون طاها خیلی خودم درگیرم...این طوری نکن...
با جیغ گفتم:
-چرا بهش نگفتی ؟
با حیرت گفت:
-دیوونه شدی؟! بگم بهار زنده اس زن نگیر؟! یا این هیچی! ببخشیدا تو میدونستی اون بازم
تورو...
ولب گزید...بلند شد و گفت "متأسفم"
اما من سوختم.دلم سوخته بود خدا...این رسمش نبود.محمد راست میگفت.هیچ کدام از انگیزه
هایم مهم نبود.حالا فهمیدم فقط برای احسان میخواستم این ریسک را بکنم.
فشارم افتاده بود.خودم را روی آسفالت کشیدم و بیحال به لاستیکش تکیه دادم .
-بهار جان؟
چشم باز کردم دیدم یک بطری آب معدنی کوچک دستش است...چیز دیگه ای هم
میخوری از اینجا بگیرم؟
سرم را به طرفین تکان دادم وگفتم:
-ازش متنفرم محمد.
-باشه بعدا حالا حرف میزنیم.اون خیلی پَستِ محمد.
-باشه آجی ...بلند شو
-اون خیلی چیزارو فراموش کرده محمد...اون همه عاشقانه...
خجالت نکشیدم.حیا هم نکردم....اون همه شوخی...چسبیده به دوتا تیکه خاطره ی بد آخر...
-بهار...
کنارم روی پاهایش نشست و بطری را با ناراحتی تکان تکان داد
-محمد تو هم پستی؟ نکنی با فائزه ها ؟! من دل گنده شدم محمد..فائزه مثل بچّست..از کِی
تصمیم گرفت؟
...-
-دو هفته اس نه ؟سرتکان داد
...-
-گفتی عقدش بود صبح ؟ خب تو چرا نموندی؟
-جشن نبود.تو خونه عقد کردن..منم بعدش اومدم اینجا...
اصلا داغ کرده بودم.نمیفهمیدم.مثل پسرها نشستم
پای آسیب دیده ام را دراز کرده بودم وآن یکی را جمع کردم.آرنجم را روی زانویم گذاشتم
وپیشانیم را گرفتم.دیگر گریه ام نمیامد.
-دختره کی هست؟
-میشه تمومش کنی؟
-نه نمیشه.کی هست ؟ دخترخالش؟
-نه.همسایه ی نسرین وحسام.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم263 حالم بهم خورد دلم زیرورو شد. در ماشین را باز کردم وپیاده شدم. فز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم264
-هوم...خوبه...پس نسرین آستین بالا زد.
-تقصیری نداشت.سپرده بودن به همه ...
-ها سپرده بودن به همه که سریع و فی الفور جایگزین واسه بهار پیدا کنید،کارگاه تولید بچه.. محمد با ملایمت گفت:
-باید بشینیم یه فکری کنیم تو رو چی جوری روبه روکنیم.. اصلا سکته نکنم شانس اوردم.
-دخترِ خوشگله ؟
-بهار؟؟؟
-جواب بده محمد نگاه، دیگه گریه نمیکنم. مبارکش باشه.فقط میخوام بدونم خوشگله ؟
-من نمیدونم.با حرص گفتم:
-نترس به گناه نمیفتی.با من مقایسه کن.من یا اون؟ جون طاها.
-تو...به جون طاها تو
شاید اگر این مدت با محمد نمیگشتم؛ با وجود آنکه قبلا هم مهربان بود وباهم صمیمی بودیم؛ هرگز رویم نمیشد این سؤال احمقانه وبچگانه را بپرسم. اما دوستی این مدت واز طرفی حال نامساعدم وادارم کرد این سوال را بپرسم.
-من میرم بالا محمد.میخوام تنها باشم.بعدش یه فکری کن چطوری پس بفرستیم..."یا علی" ...
پشتم را تکاندم و آرام وشکسته راه افتادم.
-بهار چطور مطمئن باشم بلایی سر خودت نمیاری؟
ایستادم وبا تلخی لبخند زدم:
-من جرأت این کارارو ندارم.وگرنه هشت سال پیش این کارو میکردم.خداحافظ
مثل امیراحسان چهارطاق خوابیدم وسط سوئیت و به اولش فکر کردم.
وقتی آمد خواستگاری،توصیفات مستی از ظاهرش، دل پرآشوبم،مردانگیش وقتی به دروغ گفتم بیمارهستم،همه و همه مثل یک فیلم از جلوی چشمانم گذشت. فیلم را با دور تند رَد کردم
ورسیدم به شب ازدواجمان.
دیرآمد.نماز خواند،بحثمان شد، همدیگر را نمیشناختیم. با غیرتش بازی کردم،ظاهر فریبندهام را دید، دست وپایش لرزید خوشم آمد.اینجا را استوپ کردم و از اول پِلِی کردم. خیلی خوب بود.
چرا اینجوری شد؟ نمیدانم حقم بود حتماً. توبه که نشد نان و آب !زینب را سر بریدند !
حالا حالاها باید جانم در میامد.ایول خداوندا...ناز شَستت...خوشم آمده ! جالب شده.. همینطور رگباری میبارد و امان نمیدهد.
مسخره ندارد،خودم میدانم چه میگویم،دلم برای موهای سفیدش تنگ میشد.این همه سال
آرایشگری کردم به زیبایی و نرمی موهای او ندیده بودم.میامدند پول میدادند برایشان مِش
کنم...موهای او مش خدایی بود.دلم میخواست ببافمش...چقدر خوشش آمد آن شب..تعجب
کرد...وای نرگس... !!
دست خودم نبود. خُل که میشدم ، خودم از خودم میترسیدم!
محمد گفت من زیباتر هستم.ها ها...چه عالی! امیدوارم زنش زشت باشد!
بلند فریاد زدم:
- ان شاءالله زشت باشی...ان شاءالله نازا باشی...ان شاءالله بمیری....
و مثل یک جنین مچاله شدم و زار زدم...بلند بلند فریاد میکشیدم:
ازت متنفرم عوضی...متنفرم...
محمد پشت در بود و محکم در را میکوبید.جیغ کشیدم:
-چته تو ؟ برو بذار بمیرم...برو
-بهار دیوونه بازی در نیار بخدا دیرم شده بدبخت شدم از ترس تو نمیرم.
-نمیکشم خودمو نترس ...برو به کارت برس..برو...
-قسم بخور بهار.یه چیزی بگو باور کنم.
حوصله اش را نداشتم.
داد کشیدم:به چی قسم بخورم ؟ ازهمه متنفرم.عزیزی ندارم قسم بخورم.برو نمیکشم.
مشتی به در کوبید و گفت "محمد بمیره اگه کاری کنی"
وتند وتند پله هارا پائین رفت.
حالا تکلیفم چه بود ؟؟ نمیدانم...محمد راست میگفت که منه احساساتی کلّه پوک هنوز آماده
نیستم.با این حرف او از پا درآمده بودم اگر میرفتم بین آن حیوان ها که دیگر هیچ . . . .
باز هم بیحال افتادم وفکر کردم...
دو راه میدیدم.با محمد برویم و خودمان را معرفی کنیم یا بمانم وبجنگم.انگیزه ؟ هیچ...چه انگیزه ای بالاتر از نرگس؟ بالاتر از به یغما رفتن جوانیَم ؟ بخدا که ثابت میکردم من ضعیف نیستم.کاری میکردم نامم سر زبان ها بیُفتد..به قدرت،شجاعت،دلاوری...
امیراحسان قرمه سبزیش به راه بود.من دیگر نمیخواستمش..واقعا قلبا هنوز مهم بود.مگر میشود به این زودی فراموشش کنم؟ اما دیگر رنگ و نقشی در انگیزه هایم نداشت...البته درحال
حاضر...!! فعلا فکری در موردش نداشتم.
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تا_تلاقی_خطوط_موازی سهم264 -هوم...خوبه...پس نسرین آستین بالا زد. -تقصیری نداشت.سپرده بودن ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تا_تلاقی_خطوط_موازی
سهم265
_الو محمد ؟
-جانم سعید ؟
واین یعنی کسی پیشش است
-من میخوام این کارو انجام بدم.
-باشه سعید اتفاقاً الان امیراحسان اینجاست.
شنیدم..صدای تازه داماد را شنیدم اما دیگر باید
بیخیالش شوم.."بهش بگو زودتر بیاد"...شنیدی خودت ؟ سلامم رسوند البته !
-هه...شنیدم تبریک بگو....ببین محمد پس هر وقت وقت کردی بیا بهم بگو از کِی شروع کنیم.
هول شده بود
-باشه حالا ! خداحافظ.صدایش که عادی بود.مثل همان موقع ها که حالش خیلی خوب و آرام بود. دلم هوای خانواده ی خودم را کرده بود. پدرم...مستی...مادرم..نسیم. ..حتی فرید.درحال حاضر فقط آنها را میخواستم.اما داشتن آنها؛لازمهاش پیروزی دراین بازی بود وتمام.
***
اواخر بهمن بود.کرج هم که مشخص بود چه یخبندانی میشد. دراین مدت محمد به من خرجی
میداد و من دلم میخواست زمین دهان باز کند و یکجا من را ببلعد.حالا به ناچار از سرما پالتویی با
پول او خریده بودم.درست بود با او راحت شده بودم اما از تصور نسبتش با خودم... مخصوصاً حالا که دیگر خودم را فامیل نمیدانستم.
درست بود که هنوز محرم احسان بودم اما از تصور اینکه زن گرفته ...پیام داده بود.می آید تا
حرف بزنیم.این روزها او را هم نداشتم.
چراکه حال آقای داماد خوب شده بود و خودش سرکارش برگشته بود و اینچنین بود که عرصه
برمحمد تنگ شده بود.
لباس هایم را پوشیدم. درمدت بیکاری وزمانی که هنوز دلم خوش بود به بازگشت برای خودم شال گردن و کلاه بافته بودم.یک تیپ زمستانه زدم و باید آخرین کاری را که در نظر داشتم انجام میدادم. محمد تک زنگ زد یعنی که بروم پائین.
درماشین را باز کردم ونشستم.
-خب تو خونه حرف میزدیم؟! تو این سرما کجا بریم؟ پاتم که نباید یخ کنه.
سرد وساکت درحالی که به روبه رو نگاه میکردم گفتم:
-برو بهشت زهرا.
با تعجب گفت:
-اصلاً اسمشم نیار.
نگاهش کردم وگفتم:
-خواهش میکنم ازت.
با حرص گفت: که بری سرقبر خودت آره ؟ نه...تو هنوزم آماده نشدی..خاک برسرمن! عجب غلطی کردم.
-من باید قبرم رو ببینم محمد.باید ببینم که واقعا منو به این راحتی فراموش کردن؟!
-خواهشاً فیلم سینمائیش نکن بهار.آره من دارم بهت میگم کلا فراموشت کردن.فهمیدی؟ کلّاً !
ببخشید بی رحمم اما دیگه بسه..
-خواهش میکنم محمد.چرا نمیبیریم خب؟ تو که میگی فراموشم کردن؟ الان میترسی کسی ببینمون؟ نترس کسی سرقبرم نمیره ! زنده که بودم کسی...
-بسه.خانوادت که دوستت دارن؟! الان بریم ببینیم پدرت اونجا باشه؟!
-امروز سه شنبه اس...نه پنجشنبه نه جمعه.
-هرچی بهار! تو داری با این کارات اصول حرفه ای منم زیرسؤال میبری آجی..ببخشید من نمیتونم.
-باشه من خودم آژانس میگیرم میرم.به تو گفتم بیای که جاش رو نشونم بدی.خودم میرم پیدا
کنم.
همین که آمدم در را باز کنم گفت:
-قول میدی وقتی دیدی دیگه بازی در نیاری و کارمون رو شروع کنیم ؟؟...خبر نداری آقا شاهینت شنیده مردی!
با دهان باز نگاهش کردم:
-جدی ؟!؟
سرتکان داد و به روبه رو نگاه کرد:
-زنگ زده به امیراحسان..گفته میخواستم به شخصه بیخیال خلاف و جنایت بشم.اما شنیدم
عشقمو به کشتن دادی!گفت تو که مؤمنی حتماً قضیه ی شیطان و خدا رو خوب شنیدی...پس
قسم میخورم به روح بهار تاجایی که جا دارم و عمر دارم باهات بجنگم..گفت تمام سیستمتون رو
میبرم زیرسؤال !
به سمتم برگشت و گفت:میخوام اعتراف کنم ! شاهین یه نابغهست!
🌼زکیه اکبری 🌼
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛