eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت19 الهه رحیم پور گل های پرپر شده را کنار زدم و نامش را با طمانینه برا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت20 الهه رحیم پور {تاوانِ عشق را دلِ ما هرچه بود داد ...} قطرات باران محکم به شیشه برخورد میکرد ... برف پاک کن هم روی دور تند بود و هرچه شیشه را پاک میکرد ثانیه ای بعد کل شیشه خیس میشد ... پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که موبایلم زنگ خورد ... گوشی را برداشتم و شماره ای ناشناس روی صفحه نقش بست ... جواب دادم و گفتم: - بفرمایید؟ صدای مهربان در گوشم پیچید و گفت: - سلام خانم نعیمی ...خوبید؟ این‌را که گفت فهمیدم از آشنایان میثاق است که من را با فامیلِ او صدا میزند . -ممنونم ...ببخشید شما؟ - من شریفی هستم ... مادر عماد. - سلاام خانم شریفی خوبین؟ معذرت میخوام صداتون‌رو نشناختم‌... آقا عماد خوبن ؟ همسر محترمتون خوبن؟ - به مرحمت شما ... راستش من درمورد عماد باهاتون یه عرضی داشتم اگر جسارت نباشه. -خواهش میکنم ... فقط من‌الان تو خیابونم پشت فرمون ... میشه رسیدم خونه با این شماره تماس بگیرم؟ حدودا ۱۰ تا ۱۵ دیقه دیگه ... - بله ...بله حتما ببخشید من‌بد موقع زنگ زدم. -نه خواهش مبکنم فعلا خدانگه دار -خداحافظ ......................................................... ۱۰ دقیقه بعد به خانه رسیدم ... لباسهایم را عوض کردم و قابلمه غذا را روی شعله گاز گذاشتم تا گرم شود ... حسابی خسته و بی رمق و گرسنه بودم . میدانستم صحبتم با مادر عماد جدی است و ممکن است به درازا بکشد ...تکه ای نان در دهانم گذاشتم و شماره را گرفتم .... بعد از چند بوق جواب داد: - سلام مجدد خانم شریفی ... من الان سراپا گوشم ..بفرمایید. - سلام عزیزجان ...خسته نباشید ببخشید من‌اگر بدموقع زنگ‌ زدم ... حقیقتش فکر کنم شما تا حدودی در جریان هستین که عمادِ ما دلش گیرِ سوگندخانم گلِ شمادشده اما گویا سوگندخانم دلشون رضا نیست ... عماد ،بچم خیلی بهم ریخته ثمرخانم ... شما تروخدا بگین من چجوری این بچه رو قانع کنم... - راستش خانم شریفی ... من به خاطر گل روی آقا عماد و اینهمه زحمتی که سالها تو انتشاراتیه همسر من کشیده سوگندو کشیدم کنار و باهاش حرف زدم .. حرف سوگند اصلاا این نیست که آقاعماد خدای نکرده مشکلی دارن ... حتی همسر من هم ۱۰۰ درصد عماد و تایید کرده ، مشکل اینه که سوگند نمیتونه با دلش کنار بیاد ... شاید منطقی حساب کنیم عماد همسر خیلی خوبی باشه ولی خب سوگند تازه ۲۰ سالشه منم ۲۰ سالگی ازدواج کردم ولی عاشق شدم و ازدواج کردم... سوگندم با دلش درگیره نه با عماد شما. - حرف شما کاملا درسته ثمر خانم ولی من چه دلیلی بیارم واسه این پسر ؟ داره خودشو نابود میکنه ... - شما اجازه بدین من با عماد صحبت میکنم ... با سوگندم دوباره حرف میزنم . انشاءالله هرچی خیره پیش میاد. - انشاءالله ... فقط یه وقت خدای نکرده مادر ناراحت نشن ازاینکه ما به ایشون زنگ نزدیم ..حمل بر بی ادبی نشه؟ - نه خواهش میکنم ... مشکلی نیست . مامان در جریان امور هستن ... ولی خب من سنی هم به سوگند نزدیکترم برا همین عموما کاراشو من پیگیری میکنم. -پس شما بی زحمت با عماد حرف بزن بلکه اروم بگیره . ازآقانعیمی هم خیلی حرف شنوی داره بگین باهاش حرف بزنه تروخدا. -چشم ..حتما ...امری نیست؟ -عرضی نیست دخترم ...درپناه خدا. ..................‌.......................... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۱ و ۸۲ _کتابات و به هم ریختن. میز کارت و به هم ریختن. چندتا سی دی ، وَ همچنین دی وی دی هم روی میز کارت هست که پخش شده روی میز.. ببینم عاکف چیز مهمی که توی سی دی و دی وی دی نبود که. +نه چیز مهمی نبود.... مرسی باهات بعدا تماس میگیرم. _ببین عاکف قطع نکن کارت دارم. +بگو.. فقط خواهشا فوری بگو چون وقت ندارم.. _عاکف جان حقیقتش و بخوای حاج کاظم فهمیده. البته من بهش اول نگفتم.. وقت کردی، خودت هم زنگ بزن بهش بگو داستان دزدی خونه رو ! راستش و بخوای، خودش فهمید قضیه رو ! چون کنارم بود موقعی که زنگ زدی و شماره رو دید که تو هستی.. برای همین وقتی پرسیدش، دیگه منم نتونستم پنهون کنم ازش.. +باشه. میدونستم میفهمه و نمیتونی جلوی زبونت و بگیری.. ضمنا منم اینجا دوتا مظنون گرفتم. _من نگفتم.. خودش فهمید.. بعدشم مظنون؟؟؟؟!!!! مظنون به چی؟؟؟!!! موضوعش چیه؟؟ +حالا هر چی هست. بعدا میفهمید. به جایی رسوندمش قضیه رو ، و مطمئن شدم بهت میگم. _عاکف، موضوع خونت امنیته.. +موافقم باهات.. اما بزار بعدا حرف بزنیم.. فعلا خداحافظ. به اونی که اسیر کردم و از زبون راننده متوجه شدم اسمش صادق هست، بهش گفتم: +زنگ بزن به اون آدم که شمارو گذاشت تا تعقیبم کنید اینجا ببینم کیه؟ بزارش روی آیفون زنگ زد و اونطرف خط هم جواب داد: _سلام حاج آقا. صادق هستم. صادق تیموری.. * سالم تیموری. عاکف با خانوادش صحیح و سالم رسیدند؟ وقتی دیدم صدای حاج کاظم هست، شدیدا عصبی شدم... اعصابم ریخت به هم و گوشی و از دست تیموری کشیدم گرفتم . و با حالت شاکی گفتم: +سلام. بله رسیدم. نه برای من ، و نه خانوادم هیچ اتفاقی هم نیفتاده. _اولا سالم. دوما آروم باش. سوما مثل اینکه دوستانمون ناشی گری کردند! (یعنی خودشون و به تو لو دادند و ضعیف عمل کردند.) +کاری به ناشی گریشون ندارم. و باید بیشتر دوره ببینند تا اینطور گند نزنند در تعقیب ورهگیری و مراقبت از یکی..اما مطلب بعدی اینکه، اگه اجازه بدید همین الآن این دوستان برگردند تهران. حداقل اونجا میتونن مراقب خونم باشن. خودتونم میدونید اون دفعه رو به اصرار شما قبول کردم که تیم حفاظت داشته باشم.. اینبار دیگه واقعا حوصله این مسخره بازیارو ندارم. _اونا بر نمیگردن تهران.. چون دستور حفاظت تشکیلات اینه راجع به تو.. ضمنا به منم که نگفتی خونت و زیر و رو کردند. باید از عاصف بشنوم؟ +نمیخواستم توی این وضعیت ذهن شمارو درگیر مسائل شخصی خودم کنم! بعدشم، من چیز به درد بخوری که امنیتی باشه توی خونم نگه نمیدارم که بخواد به درد کسی بخوره. یه اتاق کاری دارم توی خونه که اونم درش قفل مخصوص خورده. ضمنا توی اون اتاق هم چیزی نیست. نگران نباشید و خیالتون جمع باشه. با کنایه گفت: _قفل مخصوصی که بازش کردند، مگه نه؟ +شده دیگه. چیکار کنم. اما گفتم که، چیزی نیست اونجا که به درد کسی بخوره. _پس احتمالا اونایی هم که اومدن توی خونت میدونسن که چیزی به درد بخور وجود نداره که بخوان گیر بیارن اونجا. همونطور که توی ماشین نشسته بودم و داشتیم من و حاج کاظم تلفنی حرف میزدیم وکمی هم بحث میکردیم،.... دیدم یه شاسی بلند با شیشه ای نسبتا دودی با سرعت عجیبی داره برمیگرده از داخل محل.. با سرعت بالایی از کنارمون رد شد.. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۳ و ۸۴ با سرعت بالایی از کنارمون رد شد.. یه لحظه به سرنشین هاش دقت کردم، دیدم یه مردو زن داخلش هستن، ولی توجه نکردم.. فقط چون سرعتش زیاد بود، نظر من و به خودش جلب کرد. حاجی پشت خط بود و ادامه داد و گفت: _احتمال میدم جاسوسا، میخواستن با این دزدی حواس مارو پرت کنند... پیش بینی کرده بودم این تحرکات و +یعنی شما هم مثل من فکر میکنی به این دزدی؟ پای تیم جاسوسی وسطه؟ _تو هم نظرت اینه؟ +آره حاج آقا. چون توی خونم و فقط به هم ریخته بودن.. حتی یه مقدار طلایی هم که بود و با مبلغی پول که توی خونه بود، بهش دست نزدن.. ضمنا، سوریه لو رفته بودیم و اینجا هم که تا مرز ترور من و بردن ،، الآنم احتمال میدم دوباره بیش از حد توی دید اونا هستم در هر پرونده‌ای. چون تویِ درگیری امنیتی چند ماه اخیر که من دنبالشون کردم و مسئولش بودم، همش به مقابله با سرویس های آمریکایی و اسراییلی برمیگرده.. به اضافه ی اینکه، احتمال زیاد میدم مربوط به قضیه ترکیه باشه و اون مهمان دار هتل با اینکه بهش حق‌السکوت دادیم، بعد از خروج من از هتل فیلم و داده باشه به تیم تامی برایان. _موافقم باحرفات.. تجزیه و تحلیلت درسته.. عاکف، من برات نگرانم. انقدر کله شق بازی در نیار. میترسم برات اتفاقی بیفته. بزار بچه ها کارشون و کنند و دورا دور، مراقب تو و فاطمه باشن.. اونا که مزاحمت نیستن؟ +بحث مزاحمت نیست حاج آقا.. بحث اینه که حضورشون اذیتم میکنه. اینکه ببینم یکی داره من و زیرنظر میگیره سختمه. عادت ندارم که محافظ داشته باشم. حضورشون بیشتر من و عصبی میکنه. من خودم بلدم از خودم و خانوادم مراقبت کنم. _پس اگه نظرت اینه، منم نظرم اینه که تیم حفاظتت اگر طبق خواسته ی تو باید برگرده تهران و پیش تو نباشن، خوده تو هم باید برگردی. وگرنه نمیزارم بدونِ تو برگردن تهران.. اگر سرپیچی کنی از دستور تشکیلات، توبیخت میکنم و دستور سازمانی میدم بیارنت تهران و ببرنت قرنطینه تا تکلیفت مشخص بشه. خندیدم و گفتم: +حاجی بیخیال. چرا شلوغش میکنی.؟!!!! صداش و برد بالا و خیلی جدی و با لحن عصبانیت گفت: _عاکف جدی گفتم اینبار.. به روح پسر شهیدم دارم قسم میخورم که این بار کاملا جدی هستم.. بسه دیگه.. هی من هرچی میگم تو میگی نه و برای ما اِن قُلت میاری.. ای بابا.... میگم ما اینجا توی تهران نگرانتیم.. یه کم بفهم.. من که از طرف خودم حرف نمیزنم.. اینجا ده تا آدم تصمیم گیر داره و سوراخ سمبه رو چک میکنن.. سازمان نمیخواد تو سوخت بری.. تو، چشم سازمانی.. عجب گیری کردیم از دست تو بخدا قسم +حاجی جان چشم. میام تهران. ولی به اینا بگو برگردن. من خودم میرم الان بلیط برگشت و میگیرم و برمیگردم خونه و تا زمان پروازم، از خونه بیرون نمیام. خوبه؟ ماشینمم میدم دست رفیقم و خودمم هوایی همراه خانوادم میام..دیگه چی میخوای؟ _خوبه. اما حواست باشه. از این به بعد نمیخوام اطالعات مربوط به تورو از عاصف و دیگران بگیرم. تو نگران من نباش که درگیر چی هستم و چی نیستم. ذهنم مشغول میشه یا نمیشه.. و اینکه وسط کدوم پرونده هستم یا نیستم.. تو خودت باید به من بگی خیلی از این مسائل مهم و که برات چه اتفاقی افتاده ! حالا گوشی رو بده به تیموری باهاش حرف دارم. گوشی و دادم به تیموری و بهشون گفت: _برگردید تهران. پیاده شدم و بهشون گفتم پیاده شن. وقتی پیاده شدن ازشون عذرخواهی کردم و گفتم: +خلاصه پیش میاد دیگه. بهم حق بدید. شما هم از این به بعد بهتر عمل کنید تا دوتا خط موازی به هم نخورن. بوسیدمشون و گفتند: _برسونیم شمارو. گفتم: _نه میخوام برم بلیط بگیرم و یه کم قدم بزنم.. اینجا هم یه بازارچه‌ای داره.میخوام یه کم توش بچرخم. اونا رفتن ... و منم رفتم بازارو یه خرده ترشیجات گرفتم. تصمیم گرفتم کارام و که رسیدم توی بازار، بعدش دربست بگیرم برم بلیط برگشت و بخرم و رِزِرو کنم و فوری برگردم ویلا. توی بازارچه که داشتم می اومدم و قدم میزدم و دستفروش ها و مغازه های اونجارو میدیدم، یه بچه که داشت دو میگرفت محکم خورد بهم..منم لبخندی زدم بهش و توجه نکردم.. همزمان با فاصله سه ثانیه الی پنج ثانیه بعدش یه پسره جوون، بهم طعنه زد و، محکم زد به کتفم. عذرخواهی کرد و رفت.. داشتم همینطور حرکت میکردم و راه میرفتم و کُتی که تنم بود و درست میکردم، چون بهم بدجور طعنه زد، یهویی احساس کردم موبایلم توی جیب بالای کتم نیست. دست کردم توی جیب کتم دیدم انگار واقعا نیست !!!! برگشتم عقب ونگاه کردم دیدم.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۵ و ۸۶ برگشتم عقب ونگاه کردم دیدم اون پسره جوونه که بهم طعنه زد، داره تند تند میره. هم زمان اونم برگشت من و دید که دارم نگاش میکنم، بلافاصله دو گرفت و فرار کرد. بازار نسبتا شلوغی بود. وسیله هارو از دستم انداختم پایین و منم دو گرفتم رفتم دنبالش. اون هرچی نفس داشت دو میگرفت و منم همینطور دنبالش می دَویدم. مردم همه نگاه میکردن که چی شده. پسره از بازار خارج شد و رفت توی خیابون بین ماشینا. ماشین ها باسرعت میومدن و ترمز میزدن. اینم از روی ماشینا می‌پرید. معلوم بود آموزش دیده و با تجربه هست که ظرف چند ثانیه با یه حرکت نمایشی موبایلم و زد و با این سرعت فرار کرد.. اما نمیدونست چه عقوبتی در انتظارشه. از روی جدول میپرید. از بین ماشینا لایی میکشید با دویدن.چند تا ماشین خوردن به هم دیگه. بخاطر همین خوردن ماشینا به هم و تصادف هایی که شد، ترافیک عجیبی شده بود. اون از روی ماشینا میپرید و منم تاجایی که میتونستم از روی ماشینا میپریدم و یا از کنارشون می دَویدم.. ولی خب اون خیلی تیز بود. من بخاطر تیری که پایین قفسه سینم ، سال ۹۴ در موصل عراق خورده بود، از لحاظ تنفسی سخت مشکل پیدا کرده بودم.. معده دردهای شدید هم داشتم. سال ۹۳ هم در یکی از مناطق سوریه تروریستا به طور نامحسوسی شیمیایی زده بودند که من ریَم آسیب دیده بود.. ولی به هر حال تا جایی که میتونستم، می دَویدم پشت سرش. جای شلیک نداشتم. چون خیابونا خیلی شلوغ بود. داد میزدم بگیرینش. ولی اون نامرد زرنگ بود و همینطوری هی جاش و عوض میکرد و میرفت توی شلوغی و هی میومد توی قسمتای خلوت خیابون تا کسی نگیرتش..یه قمه هم دستش بود که مردم میترسیدن سمتش برن..حتی تا سه متریش هم رسیدم.. انقدر من و دنبال خودش کشوند که آخرشم من و برد توی یه محله خلوت. رفت توی یه کوچه. دیدم گوشی و از جیبش در آورد و سیم کارت و ازش جدا کردو بعدش گوشی و محکم زد به دیوار کوچه و شکست و در رفت. منم رفتم دنبالش که دیدم عین این بدلکارا از یه دیوار بلند پرید و آویزون شد و رفت توی یه یاغ. منم دوروبرم و نگاه کردم و فوری برگشتم سمت گوشی و پسره رو بیخیال شدم. گوشی شکستم و گرفتم و اون کوچه رو یه بررسی کردم و دیدم دستم به جایی بند نیست. رفتم همون دورو بر یه تاکسی گرفتم رفتم به سمت ویلا.. رفتم داخل خونه و کالفه بودم بخاطر این یکی دوروز و اتفاقات ترکیه و الانم توی ایران و این مسائل... رسیدم داخل خونه مادرم با یه حالت اضطراب و پریشونی دیدم میگه: _کجایی تو؟ +چیشده مگه مامان. _فاطمه دو سه ساعته رفته بیرون برنگشته. +کجا رفت؟ _گفت میرم مغازه ی اینجا یه خرده وسیله بگیرم و یکی دوتا از دوستاش توی این محله هستند بهشون سر بزنه و برگرده اما هنوز نیومده. +زنگ نزدی بهش ببینی کجاست؟ _ زدم ولی جواب نمیده. محسن جان، پسرم، تورو خدا برو پیداش کن. اتفاقی نیفتاده باشه واسش. برو اینجا نمون.برو دنبالش خواهشا. گوشی مادرم و گرفتم و زنگ زدم به مویابل فاطمه، که دیدم میگه: دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!!!! انگار دنیا روی سرم خراب شد. داشتم دیوانه میشدم.مریضی مادرم، محافظت از من، دزدی خونم که مشخص بود برنامه ریزی شده هست و طبق نظر من و حاج کاظم و عاصف، امنیتی شده موضوعش و دزدی گوشیم، و حالا بی خبری از فاطمه که سابقه نداشت. از خونه زدم بیرون. بررسی کردم دیدم کسی اون دور و بر نیست، محکم یه چگ زدم توی صورت خودم تا از حالت کلافگی و سر در گمی، در بیام و توی شوک نباشم. روم و کردم سمت آسمون و گفتم ... خدایا کمک کن، فاطمه چیزیش نشده باشه. توی منطقه ویلاییمون میچرخیدم و دو میگرفتم و کوچه به کوچه دنبال فاطمه میگشتم تا پیداش کنم. هی میدویدم و هی فکر میکردم. عین پرده سینما هزار تا تحلیل و فکر و مسائل امنیتی و... می اومد توی ذهنم. ذهنم شلوغ شده بود.. توی همون مسیر که داشتم میدویدم ، دیدم یکی از دخترای اون محل که هروقت ما می اومدیم شمال، میومد پیش فاطمه، چون باهم دوست بودن، رسید به من. تا خواستم سر حرف و باز کنم بگم فاطمه رو ندیدی، دیدم مضطرب هست و میگه: _آقای سلیمانی سلام. فاطمه داشته میومده خونه ما، اما نیومده هنوز.. دو ساعت شده الان. براش اتفاقی نیفتاده باشه؟ به گوشیشم هر چی زنگ میزنم میگه خاموشه. +نمیدونم ولا.. منم تازه رسیدم پیش مادرم، دیدم میگه فاطمه چندساعته رفته بیرون و برنگشته. گوشیشم خاموشه. همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۷ و ۸۸ همزمان دیدم یکی دیگه از دوستای فاطمه سر رسید. گفت: _آقای سلیمانی چرا گوشیتون خاموشه. فاطمه میخواست به من سر بزنه ولی نیومده. نگرانش شدم. خونه مادرتون زنگ زدم مادرتون گفته فاطمه چندساعته گوشیش خاموشه و ماهم ازش خبری نداریم. دیدم حاج خانم خیلی ناراحت بودند داشتم میرفتم پیششون. +نمیدونم چی بگم..گوشیم خورده زمین شکسته.. برای همین شما زنگ زدید خاموش بود. بیاید بگردیم توی محل دنبالش. دیدم داریوش هم سر رسید همزمان. چهار پنج نفر شدیم. یه خرده از جمع فاصله گرفتم و دیدم داریوش اومد پیشم و گفت: _آقا سلام.. حاج خانم بهم گفتن از وقتی موضوع و، هرچی گشتیم دنبالش اصلا نیست. انگار آب شده رفته توی زمین. توجه خاصی به حرفاش نکردم و فقط بهش نگاه کردم. یکی از دوستای فاطمه که اونجا بود رفتم سمتش و بهش گفتم: +گوشیتون و بدين به من گوشیش و داد به من و از جمع دور شدم. زنگ زدم به دوستم مهدی که توی شمال بود و از رده بالاهای نیروی انتظامی. چندتا بوق خورد جواب داد و گفتم: +سلام مهدی. خوبی؟ عاکف هستم. _سلام. داداش عزیز من.. خوبی رفیقم. +مهدی این خط من نیست و خط یه بنده خداییه. یه خبری دارم برات که خیلی مهمه. _ان شاءالله که خیر هست. جانم، بگو چیشده؟ +مهدی، خانومم حوالی ویلای مادرم اینا گم شده. میخوام یه تیم بفرستی اینجا. _جانننننننن!!!! گم شده چیه؟؟ مگه میشه عاکف جان؟ + مَهدی، لطفا الان با من از اینکه چی میشه و چی نمیشه حرف نزن..یه زحمت بکش و به گشتی های خودتم خبر بده فوری بیان اینجا. ضمنا ،موبایلمم زدن. یه گوشی rx هم برام بفرست اینجا. _موبایل آر ایکس از کجا گیر بیارم. حالا باشه چون تویی گیر میارم.. تو جز گند زدن چیزی دیگه هم بلدی؟؟ توجه‌ای نکردم به حرفش و قطع کردم. به دوست فاطمه که گوشیش دستم بود رفتم سمتش و گفتم: + تا چنددیقه دیگه برام گوشی میارن.فعلا اگه میشه گوشیتون دستم باشه، چون احتمالا باید زنگ بزنم اینور اونور. اونم بنده خدا گفت : _موردی نداره. یک ربع بعد یکی زنگ زد به خط دوست فاطمه که گوشیش دست من بود. به شماره نگاه کردم، دیدم خط مهدی هست.. جواب دادم: +بگو مهدی میشنوم. _سلام. گوشی RX( آر ایکس) خودمون نداریم. یکی از پرسنل و هماهنگ کردم و درخواست دادم، فرستادم بره از اداره اطلاعات اینجا یه دونه بگیره بیاره. خودمم دارم با یه تیم گشتی برای گشتن محل میایم اونجا. نگران نباش. +فقط خواهشا سریعتر.. میبینمت. فعلا یاعلی. یه نیم ساعتی گشتیم . همه ی کوچه ها و خیابونای اون اطراف و، ولی دیدیم خبری نیست از فاطمه. دیدم داریوش از جمع جدا شدو رفت یه سمتی داره با موبایل حرف میزنه. بازم توجه نکردم. اصلا انگار این پسره شل مغز بود.. یه حالتی داشت!!! همزمان بچه های نیروی انتظامی هم رسیدند. مهدی هم باهاشون اومد. همدیگرو به محض دیدن بغل کردیم و بهش گفتم: +گوشی و آوردی؟ _ آره گرفتم و یه سیم کارت امنیتی که از قبل داشتم و توی کیف پولم بود، در آوردمش و گذاشتم داخل گوشی که مهدی آورد. فعالش کردم. مهدی گفت: _تو مطمئنی خانومت گم شده؟ +نمیدونم. _مطمئنی اینجا این اتفاق افتاده؟ +بازم نمیدونم. شک دارم روی این قسمتش موبایل و فعال کردم و از مهدی فاصله گرفتم.. رفتم دورتر و خواستم زنگ بزنم به حاج کاظم دیدم خودش به محض روشن شدن گوشی زنگ زد.. چون جدای یه خط شخصی دوتا شماره کاری داشتم و حاجی هم هردو تا شماره سازمانی من و داشت..هر دوتا خط تحت رصد و زیر نظر تشکیلات خودمون بود.. فوری جواب دادم: +سلام حاج کاظم. _سلام. تو معلومه اصلا کجایی؟ چرا موبایلت و خاموش کردی؟هان؟ +خاموش نکردم.(موندم دیگه بهش چی بگم) یه خرده سکوت کردم و دیدم حاجی میگه: _چرا ساکت شدی؟ بهت گفتم چرا خاموش بود موبایلت؟ +راستش توی بازار یه جیب بُرِ محلی جیبم و زد. هرچی دنبالش دویدم شکارش نکردم. همین الان برام گوشی آوردند.شما هم اولین نفری هستی که تماس میگیری. _پس چون موبایل نداشتی و با تو نتونستن تماس بگیرن، با ما تماس گرفتن. دیدم صدای عاصف میاد از پشت خط که میگه: "و اینم اضافه کنید بهش که شاید هم نخواستن با عاکف تماس بگیرن." خیلی تعجب کردم از حرف حاجی و عاصف که صداش می اومد.. با تعجب گفتم: +چی شده حاجی؟ متوجه منظور شما و عاصف نشدم _از خانمت خبر داری؟؟ اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم: ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۸۹ و ۹۰ اعصابم به هم ریخت وقتی فهمیدم حاجی میدونه. با عصبانیت بهش گفتم: +مثل اینکه اون مامورایی که شما برام به عنوان محافظ گذاشتید هنوز برنگشتن و اینطور زود خبرارو بهتون مخابره میکنن. بگید بیان جلو حداقل.. اینطور مخفی نمونن توی شمال همراه من..تعارف نکنن نزدیک تر هم میتونن بشن.!!! _ کنایه نزن.. +جواب من و بدید حاج کاظم.. دیگه دارم به هم میریزم واقعا. _مهم نیست برگشتن یا برنگشتن.. بهم بگو از کی گم شده خانمت؟ + حدودا دو ساعتی شاید بشه. با مهدی رفیقم که از مسئولین رده بالای انتظامی شمال و همین منطقه هست،دنبالشیم. _عاکف یه خبر تلخ برات دارم. تا حاجی گفت یه خبر تلخ برات دارم، فوری این ذکر و گفتم: "یا موالتی یافاطمه اغیثینی.. المستغاث و یا صاحب الزمان. یا عباس نحن بحماک.." متوسل شدم به مادرم حضرت زهرا ،.. و از امام زمان کمک خواستم ، و پناه بردم به حضرت عباس... به حاجی گفتم: +معمولا دو شکل بهم خبر میدی. یا میگی بد هست یا میگی تلخ.. خبرای تلخت، واقعا تلخه حاج کاظم... پدر آدم و درمیاره و عین زهر می مونه. _شرمندتم واقعا عاکف جان. اما،متاسفانه باید بهت بگم خبرم تلخه. +میشنوم. _خدا بهت صبر بده، خانومت گم نشده. +پس چی؟؟! _دزدیدنش. خدا میدونه وقتی حاج کاظم این و گفت چقدر شوکه شدم. داشتم دیوانه میشدم. داشتم روانی میشدم. با تعجب گفتم: +شما ازش خبر دارید؟ _ده دیقه پیش، با مرکز ۰۳۴ ما، آدم رباها خودشون تماس گرفتن. +اونا شماره خونه امنِ یه نهاد امنیتی رو ازکجا دارند. اونم مرکز ۰۳۴ که خونه امنمون هست؟ ✍نکته: ۰۳۴ خط تلفن نبود..یه کد امنیتی بود برای ما.. یعنی اسم خونه امن و مرکز هدایت این پرونده بود. حاجی ادامه داد و درجوابم گفت: _فعلا اینا مهم نیست. ولی به طور جدی در حال بررسی هستیم.. تو الان یه کاری بکن..مشخصات گوشی جدیدت و بفرست. بچه ها اینجا به مرکز خودمون توی ۰۳۴ وصلت کنند و فایل مکالمشون و برات بفرستیم تا گوش کنی. با فیروزیان رییس(.....) اون منطقه هماهنگ کن تموم اون منطقه رو تحت پوشش قرار بدن. نیروی انتظامی رو فعلا زیاد درگیر نکن. هرخبر جدیدی رو هم باید به من بدی. بدون هماهنگی من و عاصف کاری نمیکنی و قدم از قدم برنمیداری. +حاج کاظم بخدا قسم، به نون و نمکی که سر سفره هم خوردیم، خیلی ازت شاکی هستم و گلایه دارم...خیییلللللییییی... نمیدونم چی بگم بهتون...اما خوبه که بدونید، دقیقا توی همون نیم ساعت_چهل دقیقه ای که درگیر بچه های شما بودم برای اینکه محافظم باشن یا نباشن،همین اتفاق افتاد. ببینید چیکار کردید!! _الآن برای سرزنش کردن همدیگه و کنایه زدن به هم دیگه وقت نداریم.. وگرنه من خیلی بیشتر از تو حرف دارم...از کله شقی های تو.. از یه دنده بودنات. اما الان وقتش نیست...وقت برای این گله کردن ها زیاده..چون حرف های بیشتری دارم که بارت کنم...ولی الآن ازش بگذریم بهتره.. +باشه بگذریم...مثل همیشه فقط بگذریم.. فقط یه مطلبی. نظرتون درمورد این فرضیه چیه؟ اونی که موبایل من و زد با برنامه بوده و متصل به تیم دزدیدن فاطمه بوده؟؟ خواسته با این کار از من زمان بگیره و من و درگیر خودشون کنن و از اون طرف آدمای دیگشون که مسئول ربایش بودند،فاطمه رو بدزدن؟!! _احتمال قوی همینه.اما به نظرت زود نیست این و بگیم؟ +دیگه شما میخوای چه اتفاقی بیفته که یقین کنیم این موضوع درسته؟ نباید معطل کنیم خودمون و. باید باهمین فرضیه احتمالی فعلا بریم جلو. _منم باهات موافقم.. اما الآن بهم بگو که چهره اون پسره که توی بازار موبایلت و زده دیدی؟ +یه چیزایی یادمه. اینجا با رفیقم مهدی پیگیری میکنیم.. ضمنا حاج کاظم؛ جدای سیم کارت، رَمِ گوشی منم بردن. بگو تموم ایمیل‌های من و به سرور مرکزیِ نهادِ خودمون منتقل کنند تا نتونن ایمیل من و بزنن. چون توش یه سری کدهای مهم هست که مخصوص خودمه و توی رم ذخیره بود کدهای من.. ضمنا پسوردایمیل من و با سایت مرکز عوض کنید. _باشه.. میگم الان بچه ها انجام بدن. +حاجی به نظرت از من چی میخوان؟ _نمیدونم.فعلا هنوز چیزی نگفتن که دقیقا چی میخوان. اما احتمالا در مرحله بعدی میخوان نشونه ای یا چیزی که مربوط به گروگان گرفتن فاطمه هست بفرستند تا تورو درگیر کنند و اولین هشدارشون و بدن. ضمنا در جریان باش که به عاصف گفتم صدای اون شخصی که زنگ زده اینجا و تهدید کرده،، با صدای مظنون هایی که داریم چک کنه تا بفهمیم کیه. فعال قطع کن بعدا بهت خبر میدیم. قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۱ و ۹۲ قطع کردم دیدم مادرم اومد جلو با گریه و اضطراب گفت: _پسرم چیشده؟؟ +مامان.چیزی نیست فدات شم.. آروم باش.. خوب نیست برات اینطور بی تابی کردن. _تو رو روح پدرت بهم بگو موضوع چیه.. این پلیسا برای چی اینجا هستن.. برای فاطمه زهرا اتفاقی افتاده؟ تو رو روح پدرت قسم دادم بهم بگو.... +نه قربونت برم مادرم.. هیچچی نیست. _قسمت دادم تو رو به روح پدرشهیدت.. پس بهم بگو.. با ناراحتی سرم و انداختم پایین و گفتم: +فاطمه رو دزدیدند. دعا کن فقط... همین.. این و گفتم انگار یک نفر چنگ انداخت و زد زیر گلوی مادرم و گرفت.. وقتی این و گفتم به مادرم حالت خفگی دست داد.. دیدم مادرم از شنیدن این حرف داره حالش بد میشه فوری بغلش کردم و زیر بازوهاش و گرفتم تا نیفته.. به معصومه خانم و دوستای فاطمه که اونجا بودند، گفتم : _مادرم و ببرید از اینجا لطفا..حواستون باشه بهش.. مادرم و بردن و منم کلافه و سردرگم، برگشتم رفتم سمت مهدی..وقتی نزدیک مهدی شدم، پشتش سمت من بود و داشت برای نیروهاش حرف میزد، متوجه شدم داره با حالت تند و عصبانیت میگه: _تا الان گشتید پیدا نکردید!؟ یعنی چی؟! من این چیزا حالیم نمیشه. همه جاهارو دوباره خوب بگردید.. به هرچیزی که مشکوک شدید برید سمتش. هرخونه ای که مشکوک شدید بهش، به من بی سیم میزنید میام فوری.. شما میدونید ایشون کیه اصلا. همسرشون که دزدیده شدند کی هستند؟؟ آبروی مارو دارید میبرید. این دوست من یکی از جوانترین مسئول، و زبده ترین نیرو و از رده بالاهای یکی از نهادهای اطلاعاتی-امنیتی کشور هستند و... من وقتی رسیدم بهش حرفش و تموم کرد. صداش کردم گفتم: +مهدی بیا _جانم. +انقدر از من نرو تعریف نکن.. اینا چیه میگی به همکارات. _ چشم دیگه نمیگم.. ولی من حقیقت و گفتم..راستش اعصابم به هم ریخت وقتی گفتند هنوز نتونستیم سرنخی پیدا کنیم. +ممنونم. لطف داری.. ولی آرامش خودت و حفظ کن.. حالا هم یه زحمت بکش یه کاری کن.. _مخلصتم بگو. +بچه های چهره نگاری رو میخوام. باتعجب گفت: _یعنی چی بچه های چهره نگاری رو میخوای؟؟ مگه دزدیدنش؟ مگه نمیگی گم شده؟ +بیا بریم اون طرفتر، بعدا بهت میگم... از جمع همکاراش فاصله گرفتیم و رفتیم ده پانزده متر اونطرفتر و یه جای خلوت ایستادیم و بهش گفتم: +ببین مهدی جان، من باید برم (.....) این شهر. یه خرده قضیه مهمه. از اونجا باید یه سری اقدامات و شروع کنم و پیگیری کنم. _یعنی ما کارمون و بلد نیستیم دیگه؟؟!! +مهدی چرا حرف بی ربط میزنی؟ مگه من گفتم بلد نیستید؟ یه موردی هست که فقط از شخصی به نام فیروزفر که خودش اطلاعاتی-امنیتی هست و اینجا توی شمال مستقر هست، و از نیروهای تحت امر تهرانه و زیر مجموعه ما هست، از اون فقط برمیاد. _پس چهره نگاری نمیخوای؟ +میخوام، ولی الان نه.. حتما بعد از اونجا میام پیشت. حالا شاید کار دیگه ای هم باهات داشتم. من فعلا میرم سمت فیروزفر. فقط لطفا به گشتی های خودت بسپر دوباره رصد کنن همه جاهای این منطقه رو ! ضمنا توی دسترس باش چون هر لحظه ممکنه اتفاقایی بیفته که همه رو درگیر خودش کنه. خداحافظی کردم و رفتم خونه مادرم ، و لب تاپم و گرفتم و ماشینم و سوار شدم و رفتم پیش فیروزفر دم در ادارشون گفتم کی هستم و از کجا اومدم و هماهنگ کردن داخل و فوری رفتم دفتر فیروزفر.. سلام علیک کردیم و گفت: _حاج کاظم از تهران زنگ زد بهم خبر داد و جریان و گفت.خیلی ناراحت شدم. + شما لطف دارید برادر. _خب من درخدمت شما هستم.. بهم بفرمایید الآن باید از کجا شروع کنیم؟ +اول باید از کسی که توی بازار گوشیم و زد شروع کنیم. _یعنی چهره نگاری کنیم؟ +آره _الآن میگم بچه های چهره نگاری بیان. هماهنگ کرد با مسئول دفترش که فوری به بچه های چهره نگاری اداره بگه بیان دفترش.. دو سه دقیقه بعد ، بچه‌های چهره نگاری اون نهاد امنیتی اومدن دفترش و ، حدود نیم ساعت چهل دقیقه طول کشید تا چهره رو شناسایی کردیم. عاصف بهم زنگ زد.. جواب دادم تلفن و گفت: _سلام. +و علیکم السلام.. بگو فوری عاصف جان.. وقت ندارم چون... _فایل صوتی رو برات فرستادم روی گوشیت. +باشه ممنونم. گوش میدم..ضمنا، من الان پیش فیروزفر هستم. بچه‌های اینجا هم چهره نگاری کردن و تموم شد. یه نسخش و فیروزفر از اینجا براتون میفرسته تهران، اسم و مشخصاتش و برام سریع پیدا کن خودت.. برام کد شده بفرست... اینجا هم..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۳ و ۹۴ +اینجاهم زیر و روش و برام درمیارن ولی میخوام ببینم توی تهران ازش چی داریم ما.. حالا بهم بگو اونجا شما چیکار کردید تا الآن؟ _فعلا روی همون فایل صوتی که الان بهت گفتم برات فرستادم، دارم کار میکنم ببینیم صدای کی بوده زنگ زده اینجا. شما اونجا جدای چهره نگاری به چیزی رسیدین؟ +فعلا نه.. اما اگه خبری شد به تهران خبر میدم. عاصف خواهشا حواستون به پرتاب ماهواره باشه. اینا میخوان مارو درگیر این موضوع بکنن تا ما نتونیم بچه های سکوی پرتاب و کمک کنیم. اینجا خبری شد بهتون میگم حتما. شما هم اونجا خبری دستتون رسید بهم بگید. من و بی خبر نزارید. _حتما. مواظب خودت باش داداش. صبور باش. ان شاءالله برای خانومت اتفاقی نمی افته. قطع کرد، دیدم پشت سرش عطا زنگ زد. حوصلش و نداشتم جواب بدم. ولی گفتم شاید کار مربوط به همین قضیه ماهواره باشه .. جواب دادم: +سلام... بگو عطا. میشنوم _سلام عاکف جان خوبی؟ خبرو الان شنیدم. خیلی ناراحت شدم. وضعیت چطوره الآن. +خبر چی و؟ _قضیه خانمت و. !!! +تو به این چیزا چیکار داری آخه. زن من مهم نیست الان. تو بالا سر اون ماهواره برای پرتاب مگه نباید باشی؟؟ چشم و امید و به پرتاب این ماهواره هست... داره با حساسیت دنبال میکنه این موضوع و !! بعد تو داری زنگ میزنی به من که فلان شده یا نه.. _چشم ... ببخشید.. اما دستگاه و تست کردیم و مشکلی نداره خداروشکر. همه چیز آمادس. خداروشکر تونستیم کاری کنیم که اگر یه وقتی دستور برسه که الان پرتاب نشه کاری کنیم که پرتاب نشه و این جلوگیری باعث انفجار نمیشه. من نگران فاطمه زهرا خانم بودم، گفتم بهت زنگ بزنم ببینم چیشده؟ +ممنونم. لطف داری. تو به کارات برس. همه فکر و ذکرت باشه ماهواره.. عطا ازت خواهش میکنم همه تلاشت و بکن..منم اگر اتفاقی افتاد و کاری نیاز بود انجام بدی، باهات تماس میگیرم. قطع کردم... دیگه باید از اون نهاد امنیتیِ شمال می اومدم بیرون.. موقع خارج شدن از دفتر فیروزفر، بهش گفتم: +من یه لب تاپ دارم.. این و تحویل شما میدم.. مسئولیتش با شما هست. توی صندوق همین اتاقتون بمونه و کلیدش دست خودتون فقط باشه. فوری یه چسب مخصوص که برای پلمپ بود و شماره مخصوص و کد ادارمون و داشت ، از توی کیفم در آوردم و چسبوندم تن لب تاب که اگر لب تاپ و کسی باز کرد بعدا، من بدونم.. +خلاصه ما بیشتر در خطر هستیم و باید پیشگیری کنیم. لب تاپ و تحویل دادم و اومدم بیرون و رفتم توی ماشینم. فایلی که عاصف از تهران برام فرستاد روی موبایلم و صدای یکی از اونایی بود که فاطمه رو دزدیدند، پِلِی کردم و گوش دادم. گفتند: _به عاکف سلیمانی بگید از طریق دوربینای اون هتلی که تامی برایان توش بود، تونستیم بفهمیم کار گرفتن قطعه "پی ان دی" و ضرب و شتم تامی برایان کار کی هست. این حرکت ما عوض اون کار شماست. ما خیلی به شما نزدیکیم. ضمنا به عاکف سلیمانی بگید برای پیدا کردن همسرش، زیاد انرژی مصرف نکنه. خانومش پیش ما هست. این اولین پیغام و هشدار ما بود. وقتی پیغام بعدی رو در تماس بعدی بهتون دادیم، از زمان اعلام هشدار و پیغاممون، چند ساعت فقط فرصت دارید تا به خواستمون عمل کنید. وگرنه همسر عاکف و به قتل میرسونیم./تمام.. از ناچاری سرم و گذاشتم روی فرمون ماشین و برای فاطمه غصه خوردم.. بغض کردم.. آخه فاطمه توی زندگیش با من مظلوم واقع شده بود.. اون بخاطر کار من درگیر این موضوع شده بود.. از طرفی به خاطر مشکل من، نمیتونست مادر بشه. از طرفی دوری های من و تحمل میکرد. از طرفی همش صبور بود. همیشه دلسوز بود. بخاطر من یکی دوبار تا مرز ترور رفت و اینم سومیش بود. دلم گرفته بود.... واقعا تحت فشار بودم. آخه جوون بودم. پدر نداشتم. کسی و نداشتم که قوت زانوهام باشه.. سنگ صبورم باشه.. دست بکشه روی سرم از کودکیم.. سنی نداشتم که پدرم شهید شد.. وقتی یه مصیبت میاد برای آدم، همه ی مصیبتای گذشته هم میاد جلوی چشمش انگار بعضی وقتا.. همونجا متوسل شدم به پدرم. گفتم: "بابا، میبینی؟؟ میبینی پسرت به چه روزی افتاده." دوستان خدا میدونه همین الآن دارم تایپ میکنم دارم اشک میریزم. الان ساعت ۴ و ۲۶ دقیقه صبح فروردینه ۹۷هست که دارم تایپ میکنم اینارو. توی ماشین اون لحظه با پدرم درد دل کردم و گفتم: ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۹۵ و ۹۶ توی ماشین اون لحظه با پدرم درد دل کردم و گفتم: " بابا علی، به جان شما دیگه دارم کم میارم.. تحت فشارم.. بابا عروست و دزدیدن این بار... تو میدونی من جونم به خانومم بسته هست، پس کمک کن پیداش کنم.. اما بازم راضی هستم به رضای الهی.... ولی خیلی سختمه ناموسم دست دشمن باشه... اونا بامن مشکل دارن. به زنم چیکار دارند.....حاج علی کمکم کن. من پسرتم. هوام و داشته باش...." یه خرده با این توسل به پدر شهیدم قوت قلب گرفتم و سبک شدم .. چند دیقه فکر کردم و بعدش زنگ زدم به عاصف.. گفتم: +سلام..خبر تازه ای ندارید؟ _نه متاسفانه. اما نگران نباش. +۰۳۴(صفر سی و چهار)چه خبر؟ _فعلا که حاج کاظم از بچه ها خواسته تا ۵ دیقه دیگه همه آماده بشن و برن طبقه بالا توی دفترش. جلسه مهم داریم بابت خانومت. خانم ارجمند هم داره روی رمز ایمیلت کار میکنه که وصل به گوشیت بود، تا بتونه سرور و انتقال بده مرکز خودمون تا نتونند تیم حریف بهش دسترسی پیدا کنند. حاجی هم همینطور بالای سر بچه ها هست لحظه به لحظه. خیالت جمع. +خوبه ممنونم. فعلا یاعلی. رفتم سمت خونه مادرم اینا ماشین و گذاشتم و رفتم توی محل، پیاده گشت زدم.. اسلحم و مسلح کرده بودم و زیر کتم آماده داشتم برای هر اتفاقی.. تموم چیزایی که احتمال میدادم و بررسی کردم. دنبال این بودم ببینم داخل این محل جایی هست که دم یه مغازه یا هر جایی که شد یه دوربین نصب باشه و از طریق اون دوربین شاید چیزی دستگیرمون بشه و کمکمون کنه. اما حتی دریغ از یه دوربین. صدای اذان بلند شد از مسجد محل. رفتم مسجد و تجدید وضو کردم و آماده شدم برای اقامه نماز.نماز مغرب وخوندم، دیدم گوشیم زنگ میخوره. جواب دادم و دیدم مجیدی هست. همونی که موبایلش و بچه ها کنترل میکردن و عطا بهش مشکوک بود توی سکوی پرتاب و مارو هم حساس کرده بودن... زنگ زد و گفت: _آقا عاکف سلام. مجیدی هستم از سکوی پرتاب ماهواره. +سلام. جانم آقای مجیدی. بگو مهندس جان میشنوم. _آقا عاکف حقیقتش ماهواره آماده پرتاب نیست ولی آقا عطا اصرار داره پرتاب بشه. الانم من از دفتر و جایی که همه جمع بودیم زدم بیرون. دارم دور از چشم دیگران با شما صحبت میکنم. اگه میشه جلوی پرتاب و فعلا بگیرید. چون هنوز روی بعضی قسمت ها ما مشکل داریم. همه چیز حل شده بود ولی یهویی دوباره مشکل ایجاد شد. +مطمئنی عطا اینطور گفته با این وضعیت؟ چون خودش گفته بود آماده هست همه چیز!! پس چه اصراری داره برای پرتاب؟! _آره بخدا خودش گفته که باید پرتاب بشه. +باشه نگران نباشید. خودم پیگیری میکنم... من الان سر نمازم.. بعدا تماس میگیرم..یاعلی از صف نماز فاصله گرفتم و اومدم توی حیاط مسجد زنگ زدم به حاج کاظم: +سلام حاجی. عاکف هستم. _سالم... شنیدم بهت چی گفت مجیدی. (چون تلفن مجیدی توسط بچه های ما توی تهران شنود میشد بخاطر مشکوک شدن عطا بهش و حاجی هم خب میشنید صحبتارو.) +خب با این وضعیت دستور چیه حاج آقا؟ _تو اصلا خودت و اونجا درگیر این موضوع نکن..عاکف دارم تاکید میکنم اصلا.. اینجارو بسپر به من و عاصف.. الان عاصف عبدالزهرا رو میفرستم دقیق بررسی کنه ببینه حرف مجیدی چیه. اگه واقعا مشکلی هست و میشه جلوی پرتاب و گرفت، جلوش و میگیریم و فعلا دستور امنیتی صادر میکنیم که حق پرتاب ندارن. وگرنه بخاطر سرپیچی کردن از دستورات سازمانِ(.....)کشور با مسببین این امر برخورد پشیمان کننده ای میشه. +خوبه. فقط حاجی حواستون باشه.. فعلا یاعلی. _یاعلی رفتم دوباره داخل مسجد ، و نماز عشاء و خوندم. بعد از نماز یه زیارت عاشورا هم خوندم و توسل کردم به امام حسین. درد دل کردم باهاش.. گفتم... " آقا نمیخوام زیاد مزاحمتون بشم.میدونم من آدم بدی هستم. بزارید هرچی میاد سر من بیاد. ولی خانومم نه...میدونم هوای من و خانوادم و همه عالم و آدم و دارید به اذن الله.. ولی آقا دارم پس میدم. از خدای متعال، برای من بخواه که کم نیارم توی این امتحان. شک ندارم که این مورد هم یک امتحان هست. ولی صبرش و بهم بده. فاطمه ناموسمه. من نمیتونم ببینم دزدیدنش. امام حسین، شما قدرت این و داری که ازخانومم محافظت کنی. التماست میکنم کمکش کن. التماست میکنم نزار بهش آسیبی وارد شه. التماست میکنم..این همه حسین حسین گفتم و چیزی ازت نخواستم، فقط با نامت عشق کردم، هرجایی اسمت اومد رفتم قاطی اون جمع شدم و صدات زدم.. من همه جا خودم و انداختم زیر دست و پات. آخه تو...... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛