eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت94💙 یه بلیت هواپیما برای سه روز دیگه گرفته بودیم که بریم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت95💙 توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم.. _میشه زیارت امین الله رو بخونی.. علیرضا:ای به چشممم.. بعدشم رفتیم چای خونه و اولین چای دونفره مونو خوردیم😂 ساعت حدوداً ۴ بود برگشتیم هتل.. فردا میخواستیم بریم شهربازی😍😂 فردا... سوار چرخ و فلک شدیمو چرخ و فلک به آرومی حرکت می‌کرد. _راستی علیرضا جانم.این هاشمی استاد دانشگاه چیشد؟ علیرضا:آهاا اون.راستش قاتل محسن اون بوده.اصلا رئیس باند اون بوده.بعدشم انقدر قتل و حمل مواد و آدم ربایی و....توی پرونده ش بوده که اعدامش کردن. _چرا من نمیدونستمم؟ علیرضا:مگه محسن بهت نگفت؟ _نهه.راستی تو محسنو میشناختی؟ علیرضا:یه جورایی همکار بودیم.ولی خب اون درجه ش از من بالاتر بود. _آهاا.. بعد از چند دقیقه چرخ و فلک ایستاد و رفتیم یه بستی قیفی کاکائویی خوردیم. دو ماه بعد... خونه خواهر علیرضا دعوت بودیم.حالم یه طوری بود. علیرضا:میخوای نریم؟ _نه بابا خوبم. رفتیم خونشونو پریدم بغل مرضیه. _سلااام عزیزمم. مرضیه:سلام زندایی جونم😂 _هععی نمردیمو هیچی نشده زندایی هم شدیم😂 پروانه خانم:سلاام رقیه جان خوبی؟ _سلام پروانه خانم متشکر شما خوبین؟ مرضیه:خب حالا بفرمایید تو دیگه.همینجور دم در وایستادن😐 رفتیم داخل نشستم پیش مرضیه. _خب چه خبر.چه میکنی😆حال و احوالت خوبه؟ مرضیه:الحمدالله.تو خوبی.ریحانه خوبه.مامان بابا خوبن. _سلام دارن به ساعت نگاهی انداختم ۹ بود. کم کم سفره رو انداختیم. تا وارد آشپزخونه شدم و بوی غذا به دماغم خورد حالم بد شد.. دویدم سمت دستشویی و بقیه هم دنبالم. در رو بستم پشت سرمو تند تند آب به صورتم میزدم. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت95💙 توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم.. _میشه زیارت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه خانم:بیا بیرون قشنگم.چت شد یهو؟ _چیزی نیست خوبم. اومدم بیرون و دوباره حالم بد شد رفتم داخل.. هعی.فکر کنم دارم مامانی میشم🥲✨ به اصرار علیرضا رفتیم دکتر و مرضیه هم اومد همراهمون.. چون فشارم افتاده بود یه سرم بهم وصل کردن و قبلش آزمایش هم ازم گرفتن.چشمام روی تخت گرم شد و خوابم برد... 🌱《علیرضا》🌱 رقیه کم کم خوابید.. دکتر اومد تو و گفت.. دکتر:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟ _همسرشون هستم.. دکتر:خب جواب ازمایششون اومده.تبریک میگم جناب پدر😂... یه لحظه تمام وجودم سرشار از ذوق شد... رقیه کم کم چشماشو باز کرد.. _سلام مامانی😍 دور و برشو نگاه کرد. _با خود شما هستم مامان خانم.. بیشتر تعجب کرد.. _داریم مامان و بابا میشییییممم😂 رقیه:شوخی میکنی؟ _من چه شوخی با بچه مون دارمم؟راستی اگر دختر بود من انتخاب می‌کنم و اگر پسر بود تو انتخاب کن. رقیه:نه خیرم دختر بود من انتخاب می‌کنم.اسمش میخوام بزارم...زینب پرستار که داشت سرم رو از دستش در می‌آورد گفت.. پرستار:آخی حالا این نی نی چند ماهشون هست؟ رقیه:نی نی نه زینب خانم😂دو هفته ای میشه.. _نه خیرم آقا محمد.. رقیه:زینب خانم _آقا محمد. رقیه:زینب خانم.. _باشه اصلا زینب خانم. رقیه:آفرین.حالا شد.بریم؟ _بریم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی رقیهههه. _هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی.. مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍 رقیه:نه خیر هم. مرضیه:پس چی؟ رقیه:دختر دایی😂 مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟ رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌 _دخمل منم هستا! رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست.. مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟ رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂 _خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین.. مرضیه:این از زن داداشم بدتره.. رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره. _باشه..بفرمایید بریممم. بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی.. پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟ _سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین. پروانه:عمه؟😍 _بله عمه خانم. پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨ 🌱《رقیه》🌱 یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم. بعدشم رفتیم خونه... _میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟ علیرضا:خب من چه بدونم😂 _خب دوست داری دختر باشه یا پسر. علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه. _آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂 علیرضا:شما حرفی ندارید؟ _نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی. علیرضا:چشم مامانی😆... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبه‌رو خیره شده بود. عادتش بود😂 صدامو بچگانه کردمو گفتم.. _بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍 با صدای گرفته گفت.. علیرضا:چه کرده؟ _همه رو دیوونه کرده😂 لبخندی روی لبهاش نقش بست.. صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست.. رفتیم روی مبل نشستیم.. انگار میخواست چیزی بگه.. سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭 با بغض گفتم.. _میخوای بری سوریه؟ انگاری برق گرفتتش علیرضا:چیی😳 _گفتم میخوای بری سوریه؟ علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞 _کی؟ علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه _نمیشد زود تر بگی؟ سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم.. _من گفتم نرو؟ علیرضا:نه _پس خدا به همراهت🙂 باز هم چیزی نگفت.. علیرضا:پس شما چی؟ _چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟ علیرضا:یک ماه.. _خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه.. علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟ _خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا.. علیرضا:تو دوسم نداری نه؟ _چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂 علیرضا:میخوای بمیرم.. _تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی.. علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂 _ما اینیم دیگه.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی.. علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂 اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید.. بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد.. سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟ _بابایی کوجا😂 علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم.. _باشه برو بابایی😂 بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت.. علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂 _اینا چین؟ علیرضا:معلوم نیست؟‌ بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋 بعد از ناهار.. علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد می‌شود.. بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد.. ظاهرا میخواست بره. علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم.. _خدابه همراهت🥺❤️ علیرضا:ناراحت نیستی که؟ _چرا باید ناراحت باشم؟ علیرضا:هیچی..خدافظ. ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍 یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم.. _چه رنگی کنیم اینجا رو! _سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه _نه🤔 اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی.. از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم.. 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت100💙 تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍 زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد.. اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا) مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم.. _سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم.. مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من.. _باشه پس منتظرتون هستم.. مامان ثریا:قربونت...خدافظ _خدافظ بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍 حالا شام چی درست کنم🤨 _فسنجوووون🤩 اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم. بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن.. به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم.. ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد.. علیرضا:سلااام بر همسر گرامی.. _سلام خوبی.. فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد.. ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن.. برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد... شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم.. علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم.. بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم.. _نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم.. بابا:به چه مناسبتی؟ _به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- این زوج ِدهه هشتادی با پستاشون یه ایتارو به وجد آوردن🥴❤️‍🔥 * فقط کربلا رفتنشون دیدنیه😍 تو چنلشون قابلیت ِمُردن داره⏬♥️ . - https://eitaa.com/joinchat/1795752705Cc37e8e1dfc . - بزن رو پیوستن و بیا بشو یکی از ممبرای ِ این دوتا عاشـق🤏🏻💌 .
رمـانکـده مـذهـبـی
🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وااااااای چه طلبه‌ی عاااشقی شده این پسر چکش کنید بچه‌ها 🙆🏻‍♀♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا