رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت94💙 یه بلیت هواپیما برای سه روز دیگه گرفته بودیم که بریم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت95💙
توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم..
_میشه زیارت امین الله رو بخونی..
علیرضا:ای به چشممم..
بعدشم رفتیم چای خونه و اولین چای دونفره مونو خوردیم😂
ساعت حدوداً ۴ بود برگشتیم هتل..
فردا میخواستیم بریم شهربازی😍😂
فردا...
سوار چرخ و فلک شدیمو چرخ و فلک به آرومی حرکت میکرد.
_راستی علیرضا جانم.این هاشمی استاد دانشگاه چیشد؟
علیرضا:آهاا اون.راستش قاتل محسن اون بوده.اصلا رئیس باند اون بوده.بعدشم انقدر قتل و حمل مواد و آدم ربایی و....توی پرونده ش بوده که اعدامش کردن.
_چرا من نمیدونستمم؟
علیرضا:مگه محسن بهت نگفت؟
_نهه.راستی تو محسنو میشناختی؟
علیرضا:یه جورایی همکار بودیم.ولی خب اون درجه ش از من بالاتر بود.
_آهاا..
بعد از چند دقیقه چرخ و فلک ایستاد و رفتیم یه بستی قیفی کاکائویی خوردیم.
دو ماه بعد...
خونه خواهر علیرضا دعوت بودیم.حالم یه طوری بود.
علیرضا:میخوای نریم؟
_نه بابا خوبم.
رفتیم خونشونو پریدم بغل مرضیه.
_سلااام عزیزمم.
مرضیه:سلام زندایی جونم😂
_هععی نمردیمو هیچی نشده زندایی هم شدیم😂
پروانه خانم:سلاام رقیه جان خوبی؟
_سلام پروانه خانم متشکر شما خوبین؟
مرضیه:خب حالا بفرمایید تو دیگه.همینجور دم در وایستادن😐
رفتیم داخل نشستم پیش مرضیه.
_خب چه خبر.چه میکنی😆حال و احوالت خوبه؟
مرضیه:الحمدالله.تو خوبی.ریحانه خوبه.مامان بابا خوبن.
_سلام دارن
به ساعت نگاهی انداختم ۹ بود.
کم کم سفره رو انداختیم.
تا وارد آشپزخونه شدم و بوی غذا به دماغم خورد حالم بد شد..
دویدم سمت دستشویی و بقیه هم دنبالم.
در رو بستم پشت سرمو تند تند آب به صورتم میزدم.
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت95💙 توی حیاط روی فرش کنار هم نشستیمو گفتم.. _میشه زیارت
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت96💙
علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟
_من خوبم چیزی نیست..
پروانه خانم:بیا بیرون قشنگم.چت شد یهو؟
_چیزی نیست خوبم.
اومدم بیرون و دوباره حالم بد شد رفتم داخل..
هعی.فکر کنم دارم مامانی میشم🥲✨
به اصرار علیرضا رفتیم دکتر و مرضیه هم اومد همراهمون..
چون فشارم افتاده بود یه سرم بهم وصل کردن و قبلش آزمایش هم ازم گرفتن.چشمام روی تخت گرم شد و خوابم برد...
🌱《علیرضا》🌱
رقیه کم کم خوابید..
دکتر اومد تو و گفت..
دکتر:شما چه نسبتی باهاشون دارین؟
_همسرشون هستم..
دکتر:خب جواب ازمایششون اومده.تبریک میگم جناب پدر😂...
یه لحظه تمام وجودم سرشار از ذوق شد...
رقیه کم کم چشماشو باز کرد..
_سلام مامانی😍
دور و برشو نگاه کرد.
_با خود شما هستم مامان خانم..
بیشتر تعجب کرد..
_داریم مامان و بابا میشییییممم😂
رقیه:شوخی میکنی؟
_من چه شوخی با بچه مون دارمم؟راستی اگر دختر بود من انتخاب میکنم و اگر پسر بود تو انتخاب کن.
رقیه:نه خیرم دختر بود من انتخاب میکنم.اسمش میخوام بزارم...زینب
پرستار که داشت سرم رو از دستش در میآورد گفت..
پرستار:آخی حالا این نی نی چند ماهشون هست؟
رقیه:نی نی نه زینب خانم😂دو هفته ای میشه..
_نه خیرم آقا محمد..
رقیه:زینب خانم
_آقا محمد.
رقیه:زینب خانم..
_باشه اصلا زینب خانم.
رقیه:آفرین.حالا شد.بریم؟
_بریم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت96💙 علیرضا:رقیههه؟رقیه جاان؟ _من خوبم چیزی نیست.. پروانه
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت97💙
از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون..
مرضیه:چیشدی رقیهههه.
_هیچی.تا چند ماه دیگه قراره با یه پسر دایی خوشمل و گوگولی بازی کنی..
مرضیه:واقعاااااا؟؟؟؟؟😍
رقیه:نه خیر هم.
مرضیه:پس چی؟
رقیه:دختر دایی😂
مرضیه:چند ماهه؟مگه جنسیت مشخص شده؟
رقیه:دو هفته.ولی خب دخمله منه😌
_دخمل منم هستا!
رقیه:فعلا گل پسر شماست.دخمل من.بعد از تعیین جنسیت مشخص میشه دخمله ماست یا پسر ماست..
مرضیه:شرمنده مزاحم دعوای زن و شوهرتون میشم☝️🏻ولی قصد رفتن نداریم؟
رقیه:اولن که خب مزاحم نشو.بعدشم نه قصد نداریم..😂
_خوب شد حالا خواهر شوهر و زن داداش نیستین..
مرضیه:این از زن داداشم بدتره..
رقیه:و همچنین این از خواهر شوهر بد تره.
_باشه..بفرمایید بریممم.
بعد از کلی بحث دوباره رفتیم خونه خواهرگرامی..
پروانه:سلام.ای وای رقیه جانم چیشد؟
_سلاااام.عمه خاانم.مارو هم تحویل بگیرین.
پروانه:عمه؟😍
_بله عمه خانم.
پروانه:واایی خدااای منننننننننننن✨
🌱《رقیه》🌱
یکم نون و پنیر و سبزی و گردو برلی من آوردن و خوردم.
بعدشم رفتیم خونه...
_میگم علیرضا..بنظرت دختره یا پسر؟
علیرضا:خب من چه بدونم😂
_خب دوست داری دختر باشه یا پسر.
علیرضا:میدونی چیه؟پسر داریم تا پسر.یه پسر کله شق و...خب به دل نمیشینه.ولی یه پسر ناناز و گوگولیه حرف گوش کن خب کی دلش نمیخواد.دختر که همه جوره خوبه.اصلا دختر ماهه.
_آقای لطفی سخنرانی تون تموم شد😂
علیرضا:شما حرفی ندارید؟
_نه خیر.لالا کنیم من خوابم میاد بابایی.
علیرضا:چشم مامانی😆...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت97💙 از اتاق که خارج شدیم مرضیه پرید جلومون.. مرضیه:چیشدی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت98💙
صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎
رفتم اتاقمون..علیرضا روی تخت نشسته بود و به روبهرو خیره شده بود.
عادتش بود😂
صدامو بچگانه کردمو گفتم..
_بابایی بولند شو بیبین مامانی گلم چه کلده😍
با صدای گرفته گفت..
علیرضا:چه کرده؟
_همه رو دیوونه کرده😂
لبخندی روی لبهاش نقش بست..
صبحونه رو خوردیم و ظرفا رو جمع کردمو علیرضا شست..
رفتیم روی مبل نشستیم..
انگار میخواست چیزی بگه..
سوریه!حالش برام غریب بود...آره میخواست بره سوریه😭
با بغض گفتم..
_میخوای بری سوریه؟
انگاری برق گرفتتش
علیرضا:چیی😳
_گفتم میخوای بری سوریه؟
علیرضا:چی..چ..نه...یعنی آره😞
_کی؟
علیرضا:سه هفته و دو روز دیگه
_نمیشد زود تر بگی؟
سرشو انداخت پایین..سرشو با دستام آوردم بالا و گفتم..
_من گفتم نرو؟
علیرضا:نه
_پس خدا به همراهت🙂
باز هم چیزی نگفت..
علیرضا:پس شما چی؟
_چی؟مگه میخوام چیکار کنم؟حالا چند روز هست؟
علیرضا:یک ماه..
_خب حالا..برمیگردی یه ماه دیگه ش باهم میریم سونوگرافی میگیریم جنسیت بچه مون چیه..
علیرضا:میدونم لیاقت ندارم اما اگر برنگشتم چی؟
_خب چی؟میری بهشت..واییییییییییی.منم باخودت میبری☹️فکر نکن میزارم با فرشته ها دور دور کنی هاا..
علیرضا:تو دوسم نداری نه؟
_چرا همچین حرفی میزنی؟بزنم تو دهنت😂
علیرضا:میخوای بمیرم..
_تو نمیمیری..زنده میشی اگر شهید بشی..
علیرضا:چه جمله سنگینی...به به..انتظار نداشتم ازت خانومی😂
_ما اینیم دیگه..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت98💙 صبح بلند شدمو یه صبحونه مشتی درست کردم😎 رفتم اتاقمون
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت99💙
رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم..
_خب آقا علیرضا..باید برا من و گل دختر یا پسرت یه کباب خوشمزه درست کنی..
علیرضا:ای به چشمم.من نوکر اون کوچولو و مامانش هم هستم😂
اومد توی آشپزخونه و مرغ رو تکه تکه کرد و به سیخ کشید..
بعدشم رفت توی حیاط و کبابشون کرد..
سه تا کاسه ازم گرفت و توی هرکدوم چند تا تکه کباب ریخت و دوباره داشت میرفت بیرون؟
_بابایی کوجا😂
علیرضا:بوی کباب پخش شده..چند تا برا همسایه ها میبرم..
_باشه برو بابایی😂
بعد ۱۰ دقیقه با همون کاسه ها که داخلش آلوچه و گردو و حلوا بود برگشت..
علیرضا:اینم از همسایه های با معرفت ما😂
_اینا چین؟
علیرضا:معلوم نیست؟
بعدشم برنج رو که سر گذاشته بودم و دم کشید رو خاموش کردمو سفره رو پهن کردم و یه ناهار خوشمزه خوردیم😋
بعد از ناهار..
علیرضا:خب خب خب..برو کنار آق علیرضا وارد میشود..
بعدشم ظرفا رو جمع کرد و میخواست آستیناشو بالا بزنه که گوشیش زنگ خورد..
ظاهرا میخواست بره.
علیرضا:قربونت برم یه کاری برام پیش اومده باید برم..
_خدابه همراهت🥺❤️
علیرضا:ناراحت نیستی که؟
_چرا باید ناراحت باشم؟
علیرضا:هیچی..خدافظ.
ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقی که خرت و پرت توش بود و قرار بود بشه اتاق نی نی خوشگلم😍
یکم نگاه کردم بهش و فکر کردم..
_چه رنگی کنیم اینجا رو!
_سفید،قرمز؟آره خیلییی خوب میشههه
_نه🤔
اگر دختر بود صورتی و اگر پسر بود آبی..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم روی مبل نشستمو خودمو با گوشی و تلویزیون سرگرم کردم..
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت99💙 رفتم سراغ ناهار و برنج رو خیس دادم.. _خب آقا علیرضا.
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت100💙
تصمیم گرفتم برای شام همه رو دعوت کنم تا بهشون بگم قراره یه نی نی خوشگل به جمعمون اضافه بشه..اخ من فداش شمم😍
زنگ زدم به علیرضا و اون هم موافقت کرد..
اول زنگ زدم به مامان ثریا(همون خانم موسوی،مامان علیرضا)
مامان ثریا:الو سلاام دختر گلمم.خوبی چه خبر عزیز دلم..
_سلام مامان ثریا خوبی..خواستم برا امشب دعوتتون کنم..فقط زود تر بیاین یکم بیشتر کنار هم باشیم..
مامان ثریا:ای به چشم قربونت برم من..
_باشه پس منتظرتون هستم..
مامان ثریا:قربونت...خدافظ
_خدافظ
بعد زنگ زدم به پروانه خانم،خواهر شوهر گرامی،بعدشم مامان گلم،بعدشم به زن دادش گلم زهرا خانمم😍
حالا شام چی درست کنم🤨
_فسنجوووون🤩
اره خودشه..یه فسنجون خوشمزه درست کردم.
بعدشم مرغ سرخ کردم چون ریحانه و رضا فسنجون دوست ندارن..
به فاطمه هم زنگ زدم چون مثل خواهرم بود و همه میشناختنش..اون زودتر اومد و باهم سالاد درست کردیم..
ساعت ۴ و نیم بود که علیرضا اومد..
علیرضا:سلااام بر همسر گرامی..
_سلام خوبی..
فاطمه که رفته بود چادر رنگیشو سر کنه اومد و با علیرضا سلام و علیک کرد..
ساعت ۶ بود که کم کم مهمونا از راه رسیدن..
برنج رو توی دیس کشیدمو و ریحانه با برنج زعفرانی و زرشک تزئین کرد...
شاممونو خوردیمو روی مبل نشستیم..
علیرضا چای ریخت و من شیرینی آوردم..
بابا:دستت درد نکنه دخترم من نمیخوردم..
_نه خیر این شیرینی خوردن داره ها گفته باشم..
بابا:به چه مناسبتی؟
_به مناسبت اینکه قراره یه نی نی کوچولو به جمعمون اضافه بشه😍
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
- این زوج ِدهه هشتادی با پستاشون یه
ایتارو به وجد آوردن🥴❤️🔥 *
فقط کربلا رفتنشون دیدنیه😍
تو چنلشون قابلیت ِمُردن داره⏬♥️ .
- https://eitaa.com/joinchat/1795752705Cc37e8e1dfc .
- بزن رو پیوستن و بیا بشو یکی از ممبرای ِ
این دوتا عاشـق🤏🏻💌 .
رمـانکـده مـذهـبـی
🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وااااااای
چه طلبهی عاااشقی شده این پسر
چکش کنید بچهها 🙆🏻♀♥️