eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
186 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۵۹ و ۲۶۰ لقمه ت
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۶۱ و ۲۶۲ پیش میروم و درحالیکه دارد شیرینی اش را میخورد، سلام میکنم. اول مرا نمیشناسد و بعد کمی از خود میگویم. آهان کش داری میگوید و مرا میبوسد. _گفتم چهره‌ ات آشناست. دیشبم که تو مراسم دیدمت گفتم خیلی آشنایی.خلاصه جز شما و چند همسایه دیگه که تو مجلس کسی رو نمیشناسم. انشاالله داییت خوشبخت بشه. تشکر میکنم و دوباره مینشینم. من و حمیده حرفهای عقب مانده مان را میگوییم. وقتی خبر برگشتن مرتضی را میدهم خیلی تبریک میگوید و دعوت میکند به خانه اش برویم. تعارفش را جدی نمیگیرم و او هم مشغول پاسخ دادن به سوالات حاج خانم میشود. پایکوبی و شادی‌شان که تمام میشود کادوها را میگذارند و کم کم خانه از هیاهو فراغت می‌یابد. دست مادر را میگیرم و می‌نشانمش. خودم آستین همت را بالا میزنم و ظرفها را با لیلا آب میکشم. تا شب کارها طول میکشد و هرکس که مانده میرود جز رقیه خانم کسی از طرف عروس نمیماند. تازه حرفهای مادر و سلین جان گرم شده که کارها رو به اتمام است.آخرين ظرف را توی آب چکان میگذارم و مونا تشکرکنان کنارم می ایستد. آرزوی خوشبختی را در گوشش مینوازم و به نشیمن میروم. هرکسی جایی نشسته و با کسی گرم گرفته. زینب پیش پایم سبز میشود و میپرسد: _کی میریم خونه؟ سری تکان میدهم و میگویم کمی صبر کند. کنار مادر با اجازه مینشینم و سلین جان نگاه خریدارانه ای به من‌ میکند. مادر دستش را به پایم میزند تا حواسم را به او بدهم. _قدر سلین جانو بدون. بخدا زن مثل ایشون کمه! سلین جان و مادر میان هم تعارف تکه پاره میکنند و بهم تعارف میکنم. تا می‌آیم لبخندی بزنم و چیزی بگویم صدا بلند در مانع می شود. دایی با چهره‌ای داغان و پر از عصبانیت وارد میشود. مادر پیش میرود و سلام میکند و خیلی آهسته جواب میدهد. به طرف اتاق میرود و مونا و مادر هم پشت سرش میروند. جواب سوالها را ناقص رها میکند و صدای مادر می آید که میگوید: _این ساکو ول کن! بگو چیشده؟ جون به لبمون کردی. تن صدایش بالا میرود: _میخواستین چی بشه؟ باید برم ماموریت! تعجب مرا به طرف در اتاق میکشاند. اولین بار بود که خشم دایی را میبینم و عجیب است کوه آرامش دایی آب شده باشد! بدون این که پا پیچش بشوم می پرسم: _هیچوقت ندیده بودم از ماموریت رفتن عصبی و خلافه باشین. همانطور که لباسهایش را داخل ساک جا میدهد، دست میبرد و سجاده اش را رویش میگذارد. زیپ ساک را میکشد و مقابلم می ایستد. احساس میکنم باز هم آرامش در چشمانش مشهود است. _من از ماموریت عصبی نیستم. اخبارو شنیدی؟ سرم را به طرفین تکان میدهم و بی‌اطلاعی‌ام را به گوشش میرسانم. رادیو جیبی اش را کف دستم میگذارد و آهسته میگوید: _بشنو! حس مبهمی دارم و دست پیش میبرم. رادیو را برمیدارم و دکمه اش را فشار میدهم. کلمات شمشیر میشوند و در قلبم فرو میروند. خبر بدی است، حاکی از حملات درگیری در مرزها. مونا میخواهد جو سنگین را بشکند و میگوید: _خب یه درگیری ساده اس. حتما درست میشه. دایی قدمی به طرفش برمیدارد و با تلخی لب میزند: _کاش فقط یه درگیری باشه... بهمون آماده باش دادن تا در صورت نیاز بریم به مرز. معلوم نیست حزب بعث میخواد چیکار کنه اما کاش این بوق شروع یه جنگ نباشه. لرزش خفیف دستها، رگهای منجمد شده در گردن و بغضی دایی که در حالا رسیدن به آرواره است روایتگر کابوسی است که آرامش را نه تنها شب بلکه شب و روز از ما می‌رباید. گامهای دایی و مشت گره شده‌ اش که در آن بند ساک است به طرف در میروند. همگی به دنبالش راه می افتیم که مادر جلو میرود و تنش را سد رفتنش میکند. _کجا میری کمیل؟ _گفتم که آماده باشم. بغض مادر میترکد و به لباس سفید مونا اشاره میکند که هنوز در تنش فرو رفته. _میبینی؟ زنت هنوز لباس سفیدشو درنیاورده. هنوز چند ساعت از پاتختی تون نگذشته! بیا و مردونگی کن این شادی رو ازمون نگیر. بخدا خدا رو خوش میاد همین امشب پاشی بری؟ یه نگاه به مادرمون بکن. ترسو تو چشماش میبینی؟ مگه این پیرزن چقدر توان داره که زجر بکشه؟ دایی دستش را جلوی چشمانش میگذارد و آهسته جواب میدهد: _متاسفم آبجی که صدامو بالا بردم.خودت که میدونی کارم چیه، مونا هم همه چیزو میدونه. از اول بهش گفتم کارم شبو روز سرش نمیشه‌. تو بیا یه لطفی در حقم بکنو از جلوی در بیا کنار. دیرم شده، باید برم کمیته! مادر اشکهایش روان میشود و با گوشه‌ی روسری آنها را پاک میکند. _همکارات که هستن. یه امشب زنگ بزن بگو نمیتونم بیام. من ازینجا تکون نمیخورم! مونای بیچاره سرش را پایین انداخته تا کسی چشمش به چشمانش نیافتد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۱ و ۲۶۲ پیش می
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خانم بهت زده شده و نمیداند چه بگوید. احساسات مونا را میتوانم به خوبی لمس کنم. هیچکس حرفی ندارد که خانم جان به مادر میگوید: _زهرا بیا اینور کمیل بره! _ولی خانم جون... خانم جان دوباره حرفش را تکرار میکند. تن مادر شل میشود و قدمی به طرف دیوار برمیدارد. دایی خم میشود تا پای خانم جان را ببوسد. خانم جان پا پس میکشد و سعی دارد چیزی نگوید. دایی برمیخیزد و دست چروکیده خانم جان را که روی عصایش است میبوسد. _معذرت میخوام خانم جون... خانم جان با لحن محکمی جواب میدهد: _از زنتو مادر زنت عذر بخواه. دایی جلوی مونا می ایستد و پیش جمع ازش معذرت میخواهد.بعد هم نوبت رقیه خانم میشود و دستش را میبوسد. خانم جان بوسه ای به سر دایی میزند و دعایش میکند. صدای بسته شدن در فرو ریختن آرامشمان بهم گره میخورند.سکوت به شیشه‌ی دلمان ناخن میکشد. هرکس گوشه ای بغ کرده و گاهی زینب که بی حوصله شده است بهانه میگیرد.حرفی میانمان رد و بدل نمیشود که صدای زنگ میرسد. هیچکس تکان نمیخورد و احساس میکنم مرتضی است. قدمی برمیدارم و در را محکم به طرف خودم میکشم و در باز میشود. لبخند مرتضی با دیدن چهره‌ی وا رفته ام محو میشود. انقدر نگرانم هست که یادش میرود سلام کند و بی معطلی میپرسد: _چیشده؟ _چیزی نشده، نگران نشو. میخواهم بروم تا چادر سر کنم که دستم را میکشد. _مشخصه یه طوری شده. بگو دیگه! لب ور میچینم و وقتی میبینم راه گریزی نیست مجبور میشوم ماجرا را یکطوری بگویم. مرتضی جا نمیخورد و به جایش تاسف را ذکر لبش میکند. میروم تا به مادر و بقیه بگویم برویم.لیلا لباس بچه هایش را به تن میکند و آنها را میفرستد تا سوار ماشین شوند. مادر بی‌حال روی زمین نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده. چادر و کیفش را کنارش میگذارم و صدایش میکنم. _مامان؟ بریم؟ _کجا بریم؟ _خونه دیگه! دستش را میگیرم و با یاعلی بلند میشود. چادر را روی سرش میگذارم و او رو به خانم جان میگوید: _شما نمیاین؟ خانم جان عصایش را جابه‌جا میکند و نگاهی به رقیه خانم و مونا میکند. _نه، شما برین. من پیش مونا جان و مادرش هستم. باشه ای میگوییم و بعد از خداحافظی از خانه خارج میشویم. فضای سنگین تا توی ماشین ادامه دارد. دستم را میان موهای کم پشت زینب میبرم و در ذهنم میپرسم یعنی ممکن است جنگ شود؟ اینگونه که کشور نابود میشود، مگر خدا کمک کند. آن شب حرفی به مرتضی نمیگویم و او هم سخنی برای گفتن ندارد. نزدیکی های ظهر مرتضی، سلین جان و حاج بابا را به ترمینال میبرد. انگار برای حیواناتشان نگران بودند که زود رفتند.لیلا و آقامحسن هم با محمد راهی مشهد شدند. فاطمه کلاس اولش را باید میگذراند و ظاهرا کارهایشان روی زمین بود. روزها با طعم بودن مرتضی میگذرد.مهمانی هایی که دعوت مان میکنند برایم لذتبخش است. چون در کنار او به مهمانی میروم. یک روز که با مادر درحال دانه کردن انار هستیم از دیشب اش میگویم که در خانه‌ی حمیده چقدر خوش گذشت و جای تان خالی بود. مادر سری تکان می دهد و میگوید راضی است به ما خوش گذشته. مرتضی مثل همیشه ظهرها به خانه میرسد. مادر سینی چای را جلویش میگذارد و میپرسد: _خسته که نیستی پسرم؟ انشاالله که خدا بهت قوت بده. تا چای‌شان را بنوشند بشقابها را به دست زینب و محمد میدهم تا آهسته سر سفره بگذارند. متوجه نگاه‌های عجیب مرتضی و تعللش میشوم اما چیزی نمیپرسم تا اینکه عصر که شلینگ آب را داخل‌ باغچه میگذارم تا گیاهان آب بخورند به طرف خانه می آیم. مادر بچه ها را که حوصله شان سر رفته بود برده است بیرون. مرتضی مرتضی گفتنم در خانه میپیچد اما جوابی نیست! با تعجب به طرف در اتاق میروم و آن را هل میدهم. روی اش را نمیبینم و او سریع از جایش بلند میشود. حالتی به خودش میگیرد که متوجه میشوم انگار چیزی را از من مخفی میکند. با تعجب نگاهش میکنم و میپرسم: _کاری میکردی؟ اول کمی هول میشود و به پته تپه می افتد. _مَ... من؟ نه! خنده‌ای روی لبم مینشیند از اینکه توانسته‌ام مچش را بگیرم! با دیدن خنده ام اوضاع را سفید میبیند و کنار میرود.به ساک پر لباسش نگاه میکنم. انگار دوباره مرغ دلش در این قفس به تنگ آمده. دیوار امیدم فرو میریزد و سعی میکنم کار را خراب نکنم. _کجا میری؟ کلاه روی سرش را برمیدارد و چنگی به موهایش میزند. _والا نمیخوام ازت پنهون کنم اما دارم میرم جنوب. برای تایید تنها سرش را تکان میدهد. یکهو قلبم فشرده میشود و کنجی زانوی غم بغل میگیرد. لبهایم را باز و بسته میکنم تا چیزی بگویم اما بخاطر بغض لال میشوم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
حال او هم دست کمی از من ندارد.خوب میتوانم عطش دلتنگی را از همین حالا در چشمانش ببینم. دستش را ستون میکند روی بازوهایم. بازوهای نحیفم میان دستان درشتش جا میگیرند. نگاهش دوخته شده به چهره‌ام. ناخودآگاه یاد قصه‌ی کربلا می افتم که از بچگی پدر و مادر در گوشمان میخواندند. از بچگی تا به حال در حسینیه قد کشیده ایم و با تک تک روضه ها خاطره داریم. چای روضه و قندش را با هزار نوشیدنی عوض نمیکنیم. اسامی شهدا در سرم می چرخد و از خودم میپرسم یعنی آنها زن و بچه نداشته اند؟ یکهو نام "وهب" از اعماق ذهن سر برمی آورد.یاد شاه داماد کربلا می‌افتم که چندی پیش پیمان عشق با همسرش بسته بود. شیرزنی که از زندگی در دنیا گذشت و بی هیچ باکی همسرش را راهی شمشیر و نیزه ها کرد. حالا اینها در فکرم رژه میروند و من مانده ام وجدان و درد عشق که بدجور با دلم بازی میکند. با خودم میگویم او همسر وهب بود و از تو چه انتظار؟ تو وظیفه ات را هرچه که بوده ادا کرده‌ای. حالا بعد از این همه سختی که کشیدی میخواهی به همین سادگی از دستت برود؟ نه! نگذار برود. جلویش بایست. در را قفل کن و بگو حق توست که یک زندگی آرام با او داشته باشی. غول وسوسه هر لحظه با این حرف ها بزرگ و بزرگتر میشود. به زور حرفهایش را میشنوم: _نگو که نمیزاری برم! ریحانه یادت رفته؟ ما چقدر زحمت کشیدیم برای این انقلاب حالا بزاریم بعثیا خرابش کنن؟ سوزن تلنگرهایش می رود تا ته گلویم را بسوزاند. دو قدم مانده تا اشک سرایز شود. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا هق هقم را نشنود. دلش به حالم‌ میسوزد و اشکهایم را پس میزند. همانطور که چانه ام را میان دستانش گرفته حرفی به خاطرم می آید. "ریحانه! مرتضی راست میگه، مگه زن وهب دل نداشت؟ مگه اونایی که رفتن خون دادن بی کس و کار بودن؟ تو میخوای جلوش بایستی که نره! اگه همه‌ی زنها این کارو بکنن اونوقت کی دفاع کنه؟ به همین آسونی جا زدی؟" صدا زیر گوش دلم آرام نجوا میکند: "بگذر ازش! بگذر..." از روی زمین بلند میشوم و او هم همراه با من برمیخیزد. باری دیگر با کفش وجدان، ظرف بلورین دل را میشکنم و به تکه‌های شکسته اش هم نگاه نمیکنم. از پس بغض می نالم: _باشه... برو! قول میدم مراقب خونه و زندگیمون باشم. فقط تلفن یادت نره. مرتضی اگه کار دیگه ای از دستم برمیاد بگو. حتما انجام میدم‌. نفسش را با صدا بیرون میدهد و با غرور نگاهم می کند. _میدونستم تو کسی نیستی که جا بزنی!همین که زحمت منو و بچه ها گردنته خودش خیلیه. دعا کن بتونیم پوزه شونو به خاک بمالیم. خائنا خیلی زیاد شدن ریحانه... بنی صدر که رئیس کل قواست هیچ کاری نمیکنه و میگه این شورش عربهاست و خودشون حل میکنن. +شورش عربا؟ اون که تموم شد، نه؟ _آره تموم شده. من نمیدونم این بنی‌صدر چجوری این حرفا رو میزنه؟ خودش میخواد بگه من عقب موندم؟ مگه میشه اخبار به گوشش نرسه و حمله‌ی بعثی ها رو بگه شورش اعراب! الانم من مرخصی میگیرم و میرم آبادان. خرمشهر که سقوط کرده و خیلیا شهید شدن‌. تموم این خونا پای اون بنی صدره خائنه که نمیزاره ارتش کاری کنه! خرمشهریا واقعا مقاومت کردن و حرفای صدامو پوچ کردن. صدام گفته سر سه روز خوزستانو میگیرم. همانطور که زیپ ساک در دستش است سرش را به طرفم بالا میگیرد و میگوید: _مردم خوزستان نشون دادن اگه عرب هستن ولی ایرانین. اگه کرد و لر ان ایرانی ان. این وسط هم چهار تا منافق جفتک میزنن. باورت نمیشه اگه بگم چه جنایتا که سر مردم خرمشهر نشده! با این که دلش را ندارم اما میپرسم: _چیکار کردن؟ _منافقا ریختن تو خرمشهر و شهدا را دزدیدن بعدم گفتن اینا مجاهدای ما هستن که شهید شدن. اینا دیگه دست هر چی نامرده رو از پشت بستن‌. تاسف برای این شنیده ها کافی نیست. زبانم به حرف نمیچرخد. زیپ ساک را هم میکشد. _نمیخوای صبر کنی بچه ها بیان؟ سرش را پایین می اندازد و دستی به ریشش میکشد. مانده است چه جوابی بدهد که با مکث میگوید: _اولا که بچه ها دارن میان دنبالم، ثانیاً اگه بچه ها ببینن من دارم میرم بی تابی شون بیشتر میشه و تو رو هم بیشتر اذیت میکنن. از اینکه به فکر من هست حالت صورتم به خنده کش پیدا میکند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خانم بهت زده شده و نمیداند چه بگوید. احساسات مونا را میتوانم به خوبی لمس کنم. هیچکس حرفی ندارد که خانم جان به مادر میگوید: _زهرا بیا اینور کمیل بره! _ولی خانم جون... خانم جان دوباره حرفش را تکرار میکند. تن مادر شل میشود و قدمی به طرف دیوار برمیدارد. دایی خم میشود تا پای خانم جان را ببوسد. خانم جان پا پس میکشد و سعی دارد چیزی نگوید. دایی برمیخیزد و دست چروکیده خانم جان را که روی عصایش است میبوسد. _معذرت میخوام خانم جون... خانم جان با لحن محکمی جواب میدهد: _از زنتو مادر زنت عذر بخواه. دایی جلوی مونا می ایستد و پیش جمع ازش معذرت میخواهد.بعد هم نوبت رقیه خانم میشود و دستش را میبوسد. خانم جان بوسه ای به سر دایی میزند و دعایش میکند. صدای بسته شدن در فرو ریختن آرامشمان بهم گره میخورند.سکوت به شیشه‌ی دلمان ناخن میکشد. هرکس گوشه ای بغ کرده و گاهی زینب که بی حوصله شده است بهانه میگیرد.حرفی میانمان رد و بدل نمیشود که صدای زنگ میرسد. هیچکس تکان نمیخورد و احساس میکنم مرتضی است. قدمی برمیدارم و در را محکم به طرف خودم میکشم و در باز میشود. لبخند مرتضی با دیدن چهره‌ی وا رفته ام محو میشود. انقدر نگرانم هست که یادش میرود سلام کند و بی معطلی میپرسد: _چیشده؟ _چیزی نشده، نگران نشو. میخواهم بروم تا چادر سر کنم که دستم را میکشد. _مشخصه یه طوری شده. بگو دیگه! لب ور میچینم و وقتی میبینم راه گریزی نیست مجبور میشوم ماجرا را یکطوری بگویم. مرتضی جا نمیخورد و به جایش تاسف را ذکر لبش میکند. میروم تا به مادر و بقیه بگویم برویم.لیلا لباس بچه هایش را به تن میکند و آنها را میفرستد تا سوار ماشین شوند. مادر بی‌حال روی زمین نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده. چادر و کیفش را کنارش میگذارم و صدایش میکنم. _مامان؟ بریم؟ _کجا بریم؟ _خونه دیگه! دستش را میگیرم و با یاعلی بلند میشود. چادر را روی سرش میگذارم و او رو به خانم جان میگوید: _شما نمیاین؟ خانم جان عصایش را جابه‌جا میکند و نگاهی به رقیه خانم و مونا میکند. _نه، شما برین. من پیش مونا جان و مادرش هستم. باشه ای میگوییم و بعد از خداحافظی از خانه خارج میشویم. فضای سنگین تا توی ماشین ادامه دارد. دستم را میان موهای کم پشت زینب میبرم و در ذهنم میپرسم یعنی ممکن است جنگ شود؟ اینگونه که کشور نابود میشود، مگر خدا کمک کند. آن شب حرفی به مرتضی نمیگویم و او هم سخنی برای گفتن ندارد. نزدیکی های ظهر مرتضی، سلین جان و حاج بابا را به ترمینال میبرد. انگار برای حیواناتشان نگران بودند که زود رفتند.لیلا و آقامحسن هم با محمد راهی مشهد شدند. فاطمه کلاس اولش را باید میگذراند و ظاهرا کارهایشان روی زمین بود. روزها با طعم بودن مرتضی میگذرد.مهمانی هایی که دعوت مان میکنند برایم لذتبخش است. چون در کنار او به مهمانی میروم. یک روز که با مادر درحال دانه کردن انار هستیم از دیشب اش میگویم که در خانه‌ی حمیده چقدر خوش گذشت و جای تان خالی بود. مادر سری تکان می دهد و میگوید راضی است به ما خوش گذشته. مرتضی مثل همیشه ظهرها به خانه میرسد. مادر سینی چای را جلویش میگذارد و میپرسد: _خسته که نیستی پسرم؟ انشاالله که خدا بهت قوت بده. تا چای‌شان را بنوشند بشقابها را به دست زینب و محمد میدهم تا آهسته سر سفره بگذارند. متوجه نگاه‌های عجیب مرتضی و تعللش میشوم اما چیزی نمیپرسم تا اینکه عصر که شلینگ آب را داخل‌ باغچه میگذارم تا گیاهان آب بخورند به طرف خانه می آیم. مادر بچه ها را که حوصله شان سر رفته بود برده است بیرون. مرتضی مرتضی گفتنم در خانه میپیچد اما جوابی نیست! با تعجب به طرف در اتاق میروم و آن را هل میدهم. روی اش را نمیبینم و او سریع از جایش بلند میشود. حالتی به خودش میگیرد که متوجه میشوم انگار چیزی را از من مخفی میکند. با تعجب نگاهش میکنم و میپرسم: _کاری میکردی؟ اول کمی هول میشود و به پته تپه می افتد. _مَ... من؟ نه! خنده‌ای روی لبم مینشیند از اینکه توانسته‌ام مچش را بگیرم! با دیدن خنده ام اوضاع را سفید میبیند و کنار میرود.به ساک پر لباسش نگاه میکنم. انگار دوباره مرغ دلش در این قفس به تنگ آمده. دیوار امیدم فرو میریزد و سعی میکنم کار را خراب نکنم. _کجا میری؟ کلاه روی سرش را برمیدارد و چنگی به موهایش میزند. _والا نمیخوام ازت پنهون کنم اما دارم میرم جنوب. برای تایید تنها سرش را تکان میدهد. یکهو قلبم فشرده میشود و کنجی زانوی غم بغل میگیرد. لبهایم را باز و بسته میکنم تا چیزی بگویم اما بخاطر بغض لال میشوم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
حال او هم دست کمی از من ندارد.خوب میتوانم عطش دلتنگی را از همین حالا در چشمانش ببینم. دستش را ستون میکند روی بازوهایم. بازوهای نحیفم میان دستان درشتش جا میگیرند. نگاهش دوخته شده به چهره‌ام. ناخودآگاه یاد قصه‌ی کربلا می افتم که از بچگی پدر و مادر در گوشمان میخواندند. از بچگی تا به حال در حسینیه قد کشیده ایم و با تک تک روضه ها خاطره داریم. چای روضه و قندش را با هزار نوشیدنی عوض نمیکنیم. اسامی شهدا در سرم می چرخد و از خودم میپرسم یعنی آنها زن و بچه نداشته اند؟ یکهو نام "وهب" از اعماق ذهن سر برمی آورد.یاد شاه داماد کربلا می‌افتم که چندی پیش پیمان عشق با همسرش بسته بود. شیرزنی که از زندگی در دنیا گذشت و بی هیچ باکی همسرش را راهی شمشیر و نیزه ها کرد. حالا اینها در فکرم رژه میروند و من مانده ام وجدان و درد عشق که بدجور با دلم بازی میکند. با خودم میگویم او همسر وهب بود و از تو چه انتظار؟ تو وظیفه ات را هرچه که بوده ادا کرده‌ای. حالا بعد از این همه سختی که کشیدی میخواهی به همین سادگی از دستت برود؟ نه! نگذار برود. جلویش بایست. در را قفل کن و بگو حق توست که یک زندگی آرام با او داشته باشی. غول وسوسه هر لحظه با این حرف ها بزرگ و بزرگتر میشود. به زور حرفهایش را میشنوم: _نگو که نمیزاری برم! ریحانه یادت رفته؟ ما چقدر زحمت کشیدیم برای این انقلاب حالا بزاریم بعثیا خرابش کنن؟ سوزن تلنگرهایش می رود تا ته گلویم را بسوزاند. دو قدم مانده تا اشک سرایز شود. دستم را جلوی دهانم میگذارم تا هق هقم را نشنود. دلش به حالم‌ میسوزد و اشکهایم را پس میزند. همانطور که چانه ام را میان دستانش گرفته حرفی به خاطرم می آید. "ریحانه! مرتضی راست میگه، مگه زن وهب دل نداشت؟ مگه اونایی که رفتن خون دادن بی کس و کار بودن؟ تو میخوای جلوش بایستی که نره! اگه همه‌ی زنها این کارو بکنن اونوقت کی دفاع کنه؟ به همین آسونی جا زدی؟" صدا زیر گوش دلم آرام نجوا میکند: "بگذر ازش! بگذر..." از روی زمین بلند میشوم و او هم همراه با من برمیخیزد. باری دیگر با کفش وجدان، ظرف بلورین دل را میشکنم و به تکه‌های شکسته اش هم نگاه نمیکنم. از پس بغض می نالم: _باشه... برو! قول میدم مراقب خونه و زندگیمون باشم. فقط تلفن یادت نره. مرتضی اگه کار دیگه ای از دستم برمیاد بگو. حتما انجام میدم‌. نفسش را با صدا بیرون میدهد و با غرور نگاهم می کند. _میدونستم تو کسی نیستی که جا بزنی!همین که زحمت منو و بچه ها گردنته خودش خیلیه. دعا کن بتونیم پوزه شونو به خاک بمالیم. خائنا خیلی زیاد شدن ریحانه... بنی صدر که رئیس کل قواست هیچ کاری نمیکنه و میگه این شورش عربهاست و خودشون حل میکنن. +شورش عربا؟ اون که تموم شد، نه؟ _آره تموم شده. من نمیدونم این بنی‌صدر چجوری این حرفا رو میزنه؟ خودش میخواد بگه من عقب موندم؟ مگه میشه اخبار به گوشش نرسه و حمله‌ی بعثی ها رو بگه شورش اعراب! الانم من مرخصی میگیرم و میرم آبادان. خرمشهر که سقوط کرده و خیلیا شهید شدن‌. تموم این خونا پای اون بنی صدره خائنه که نمیزاره ارتش کاری کنه! خرمشهریا واقعا مقاومت کردن و حرفای صدامو پوچ کردن. صدام گفته سر سه روز خوزستانو میگیرم. همانطور که زیپ ساک در دستش است سرش را به طرفم بالا میگیرد و میگوید: _مردم خوزستان نشون دادن اگه عرب هستن ولی ایرانین. اگه کرد و لر ان ایرانی ان. این وسط هم چهار تا منافق جفتک میزنن. باورت نمیشه اگه بگم چه جنایتا که سر مردم خرمشهر نشده! با این که دلش را ندارم اما میپرسم: _چیکار کردن؟ _منافقا ریختن تو خرمشهر و شهدا را دزدیدن بعدم گفتن اینا مجاهدای ما هستن که شهید شدن. اینا دیگه دست هر چی نامرده رو از پشت بستن‌. تاسف برای این شنیده ها کافی نیست. زبانم به حرف نمیچرخد. زیپ ساک را هم میکشد. _نمیخوای صبر کنی بچه ها بیان؟ سرش را پایین می اندازد و دستی به ریشش میکشد. مانده است چه جوابی بدهد که با مکث میگوید: _اولا که بچه ها دارن میان دنبالم، ثانیاً اگه بچه ها ببینن من دارم میرم بی تابی شون بیشتر میشه و تو رو هم بیشتر اذیت میکنن. از اینکه به فکر من هست حالت صورتم به خنده کش پیدا میکند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۳ و ۲۶۴ رقیه خ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ لباسهای زیتونی اش را اندکی در ذهنم تصور میکنم. برای سفر پیراهن سفید پوشیده و یقه اش را هم تا دکمه‌ی آخر بسته‌. تا دم پله‌ها همراهی‌اش میکنم.دوست دارم به ثانیه‌ها دستور بدهم که به اندازه‌ی ساعت کش بیایند. آخر چقدر شتاب؟ من بار دیگر کی میتوانم او را ببینم؟ یک پایش را بلند میکند و روی پله میگذارد. بندهای پوتین در دستانش جابه‌جا میشوند. دعا دعا میکنم بستن پوتین‌هایش طول بکشد و حاضرم به آن ها التماس کنم در هم تنیده شوند و هیچگاه باز نشوند. باز دلم‌ را آرام میکنم و میگویم بگذار با دل راضی از تو برود. بندهای پوتین هم بسته میشود و سوالی از او میکنم: _مرتضی تو با لباس معمولی هستی چرا پوتین میپوشی؟ با لبخند میگوید: _خوشم میاد جزئیات تو دیدته! از سر تنبلیه خانم جان. میگم کی حال داره باز یه جفت کفش اضافه ببره، فکر کنم همین لباسامم برنگرده! شلوارمو میندازم روش معلوم نباشه. خم می شوم و زودتر از او پاچه‌ی جمع شده‌ی شلوارش را پایین میکشم. دستهایم را محکم میگیرد و شرمنده وار تشکر میکند: _من باید خم بشم برات. این چه کاریه؟ کمان لبخند رنگین میشود و لب میگزم. بی مهابا دستم را میکشد و مرا غرق در آغوشش میکند. سرم را روی سینه اش میگذارم و دستانم را دور گردنش قلاب میکنم. این حرکت سریع دلم را بیشتر میلرزاند اما سعی میکنم با گریه روحیه جهاد را از او نگیرم. از آغوش گرمش جدا می شوم و به جهنم بی او پرت میشوم. زیر لب از او چیزی تقاضا میکنم: _مرتضی؟ میشه ازت یه چیزی بخوام؟ با جان و دل میگوید: _هر چی باشه، تو فقط بگو! حتما! _یه چیزی بهم بده تا وقتی دلتنگت شدم نگاهش کنم و تو رو ببینم. تعجب در میان چشمانش میدود. بعد ابروهایش حالت طبیعی میگیرند و دستش را در جیب فرو میکند. تسبیح گِلی بیرون می آورد و کف دستم میگذارد. _این تسبیح یه هدیه با ارزشه برام. با اینکه نباید هدیه رو به دیگه داد اما تو از منی و تو رو خارج از خودم نمیدونم. این بار تعجب چشمان مرا گرد میکند و دلم میخواهد بدانم این تسبیح چرا برای او با ارزش است. _از کی هدیه گرفتی؟ بغض گلویش را محاصره کرده و نمیتواند به راحتی حرف بزند اما به هر سختی هست، برایم تعریف میکند: _توی کردستان که بودیم. یکی از رفقا اسیر دست منافقا شد. خیلی دیر رسیدیم. جای سالمی تو تنش نمونده بود. شکنجه اش کرده بودن تا اطلاعات مقر و بچه ها رو لو بده. اول که انگشتاشو بریده بودن و بعد پاهاشو با قوطی کنسرو! به اینجا که میرسد اشک غلتان روی گونه اش میلغزد. سریع با پشت دست پاکش میکند و ادامه میدهد: _وقتی داشت جون میداد اینو کف دستم گذاشت و گفت قدیم ترا از کربلا آورده. شیشه‌ی بغض در گلویم میشکند و تسبیح را در مشتم میفشارم. _حتما ازش خوب مراقبت میکنم. این برای منم هدیه با ارزشیه! با لبخندی دلم را آرام میکند که صدای بوق زدن می آید. یکهو به خودش میجنبد و ساک را برمیدارد. دلم را کنج ساکش قایم میکنم تا با خودش ببرد. چادرم را از روی بند برمیدارم و تا دم در با او هم قدم میشوم. در سایه‌ی حضورش پناه میگیرم و در را باز میکند. _باهات تماس میگیرم اما اونجا همش تلفن گیر نمیاد‌. نگرانم نشی. سری تکان میدهم و باری دیگر لب میزند: _چیزی که لازم نداری؟ کم و کسری داشتی بهم بگو اگه تونستم برات راستو ریست‌ش میکنم. ببخش دیگه... تموم زحمتا رو دوش توعه. بوق جیب دوباره بلند میشود. مرتضی با عجله خداحافظ میگوید و به طرف ماشین میرود. برای دوستانش سری تکان میدهم و آنها هم سرشان را پایین می اندازند و سلام میدهند. با حرکت جیب کشمکش دلم را حس میکنم. آنقدر حواسم پرت است که یادم میرود آب پشت سرشان بریزم و به جایش تا آنجای که چشمانم سوز می گیرد اشک میریزم. در را میبندم و از همین حالا صدای قدم دلتنگی را حوالی قلبم میشنوم. توی ایوان مینشینم و به جایی خیره میشوم که مرتضی آنجا بود. صدای اذان مغرب در آسمان نیلی میپیچد. لااله‌الاالله ای میگویم و دست به زانو برمیخیزم. صدای زنگ همزمان بلند میشود. به طرف در میروم و مادر و بچه ها وارد میشوند. آن دو خوشحال دور باغچه میدوند و بعد وارد خانه میشوند. در چشمان مادر ناراحتی میبینم و بی هیچ حرفی در آغوشش میپرم. انگار میداند قضیه از چه قرار است و کمی نوازشم میکند و دلداری ام میدهد. دستانش را میگیرم و باهم به خانه میرویم. پایم را در نشیمن نگذاشته ام که زینب خوشحال به طرفم می آید و میپرسد: _مامان، بابا کو؟ میمانم چه بگویم که مادر جوابش را میدهد:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ لباسها
_باباتون رفته جایی. برمیگرده! قیافه اش وا میرود و خودش را لوس میکند. _عه چه بد! میخواستم براش بگم کجاها رفتیم. لب میگزم و سعی میکنم لبخندی روی صورتم جا دهم. _برمیگرده. تو بیا برای من بگو! دستش را میکشم و کنار پشتی مینشینم. او مشتاقانه روی پایم مینشیند و از بیرون میگوید. موقع شام دل و دماغ خوردن ندارم و گوشه‌ای فقط با غذایم بازی میکنم. مادر بعد از خواباندن بچه ها دست میگذارد روی شانه هایم. بلافاصله رویم را به او میکنم و میگوید: _میتونم درک کنم چه حسی داری. انگشتم را میگزم و از گوشه‌ی چشم نگاهش میکنم. _ممنون. _اینا رو نگفتم که بگی ممنون‌. من روزای زیادی با پدرت زندگی کردم اما خیلی وقتا اون نبود. یا تبلیغ م کرد یا هم فرار!سختی هامون زیاد بود و نمیتونستم قانعش کنم که این کارا رو نکنه، شایدم نمیخواستم... گاهی وقتا که دستگیر میشد یکی دوهفته ای نبود و وقتی میامد از جواب دادن طفره میرفت تا من نگران نشم. من به اندازه‌ی پدرت قوی نیستم و نبودم اما همیشه سعی میکردم توی این نبودها دل شما رو مثل خودم نگران نکنم. تو هم همین کارو بکن. نزار بچه هات احساس کمبود کنن و استرس بگیرن. لبخندی میزند و ادامه میدهد: _یه مادر باید روی صورتش خنده باشه و توی دلش عزا و هیچکس هم نفهمه توی دلش چی میگذره. اگه اون میره میجنگه تو هم باید بری بجنگی اما تو با نفس خودت اونم با نفس دیگران. فهمیدی؟ حرفهای مادر جانی درونم تزریق میکند.او راست میگوید، وقتهایی که پدر نبود او میشد هم مادر و هم پدر. بار زندگی روی دوش او سنگینی میکرد و بار مبارزه بر روی دوش آقاجان.بی معطلی آغوشش را برایم باز میکند و مثل قدیم تر ها خودم را جا میکنم. سرم روی شانه هایش است و حس میکنم به کوهی اعتماد کرده ام. آن شب برای اینکه دلم آرام شود و بتوانم روزهای سخت پیش رو را با نیرو بگذارنم نیازمند نماز شب شدم. حالا میتوانم بفهمم آن همه روحیه قوی و شجاعت از کجا به آقاجان میرسید. در تاریکی شب که خیابان و کوچه خالی میشود از آدم، بهترین وقت است برای نمازی بی ریا... سجاده ام را در ایوان در حالی که نسیم سردی میوزد پهن میکنم. گاهی باد به من تنه میزند و بدنم از سرما گر میگیرد. بی توجه به سردی مهرماه دستم را رو به آسمان بلند میکنم و نام چهل مومن را میگویم. اولین شان امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) است و بعدی امام خمینی (رحمه الله علیه)و بعدی... بعد از نماز دیگر سردم نیست. انگار کنارم بخاری روشن کرده اند. سرم را روی مهر میگذارم تا در لحظات آخر نیایش باری دیگر طعم خوش سجده را بچشم. دیگر دلم گریه نمیخواهد و میخواهم ریحانه‌ی قوی باشم که پدر شهید سید مجتبی حسینی است. از همان شب قول میدهم که رفتار کنم. هر روز که میگذرد خبرها بزرگ و بزرگتر میشوند. صدای آژیر و آمبولانس‌ها بیشتر در شهرهای ایران شنیده میشود و بنی صدر هم اعلام میکند چیزی نیست، به زودی تمام میشود. نمیدانم اما به گمان زود این مرد سالیان سال است! مردم خوزستان آواره‌ی شهرهای دیگر شده اند. توی محل خودمان هم چندین نفر از همسایه ها قوم جنگ زده شان را جا داده اند. گه گاهی که گذرم در کوچه است با آنها رد به رو میشوم و احوال جنگ را میپرسم. بیچاره ها چیزهایی تعریف میکنند که باورش سخت است! مردمشان از بی آبی و کمبود تجهیرات پزشکی جان داده اند. روزهای آخر که پل خرمشهر را زده اند مردم را با موشک در آب شط غرق کرده اند. با این حرفها خون جلوی چشمانم را میگیرد و بارها بنی صدر را نفرین میکنم. او به جای دشمنی با صدام و بعثی ها برای حزب جمهوری دندان نشان میدهد. کسانی که از او در انتخابات دفاع میکردند همگی امروز پشیمان هستند و افسوس که این پشیمانی جوابگوی دل داغ دار مادران شهدا نیست! خودجوش میان محل مراسم دعای کمیل به راه می اندازم. شب جمعه همگی جمع هستند و بعد از خواندن دعا توسط چند زن همسایه، عملاً شروع میکنم به حرف زدن: _خواهرا امروزها خبرای خوشی به گوشمون نمیرسه. هموطنای ما با دست خالی جلوی دشمن بعثی می ایستند و حتی جنازه‌ای ازشون نمیمونه. بنی صدر خائن هم این رو یک شورش میدونه! واقعا که مضحکه! این حرف را که میزنم، چشم میچرخانم تا واکنش بقیه را ببینم. بعضی ها چشم درشت میکنند و بعضی ها هم زیر لب مرا تحسین میکنند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ لباسها
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸ یکی از خانمها که نمیتواند سکوت کند و داد و بیداد به راه می اندازد: _شما دارین درمورد رئیس جمهور حرف میزنین؟ ایشون با ۷۰ درصد رای رئیس جمهور ما شدن و جای تاسف داره اینجوری باهاشون حرف بزنین. تا میخواهم جواب بدم یکی از خانمهای عرب که از خرمشهر آمده است، برمیخیزد و با لهجه‌ی شیرین عربی اش میگوید: _تو میدونی آواره شدن یعنی چه؟ تو میفهمی خانه‌ت جلوی روت با موشک خراب بشه یعنی چه؟ اصلا تا حالا قبرستونی دیدی که شبانه‌روزت رو مرده بشورن ولی تمومی نداشته باشه؟ نه! والله که ندیدی! جوونای ما توی خرمشهر و شلمچه و مرز تکه تکه شدن اما یه آخ از همین رئیس جمهورتون درنیامد! من خودم به بنی صدر رای دادم ولی پشیمونم. شماها هم کاش توی خرمشهر بودین و به چشم خودتون میدیدین بنی صدر اومد‌ و یک راست رفت فرمانداری دریغ از اینکه به جبهه ها سر بزنه یا اصلا درد و دلی از ما بشنوه. راهشو کشید و رفت. همین! به والله همینو بس! خب این چه رئیس جمهوریه؟ بقیه خانمها هم سر تکان میدهند و با بله بله گفتن حرفهایش را تایید میکنند.بغض زن میترکد و دیگر نمیتواند چیزی بگوید. بعضی از دیگر عربها هم با حرفهای او اشک میریزند. دوباره می ایستم و محکم بهشان میگویم: _اگه بنی صدر پشتتون رو خالی کرد ما نمیکنیم! ما بهتون قول میدیم هر هفته سهمی براتون به اندازه‌ی وسعمون کنار بزاریم تا بتونیم شما رو از این بلاتکلیفی دربیاریم. خانمها هر کی میتونه یه یاعلی بگه! صدای یاعلی گفتن بلند میشود و خوشحال از آن با خودم میگویم "جان، قربون اسمت برم آقا! خودتون کمک کنید به ما." صندوقی پیش می آورم و میگویم: _این صندوقی هست برای کمک به این عزیزان... تا میخواهم حرفی بزنم همان زن عرب بلند میشود و میگوید: _دست نگه دارین! ما نیت خیر تونو میپذیریم اما هنوز اونقدر محتاج نشدیم که گدایی کنیم. کمی نگاهش میکنم. حنای روی چانه و دستانش نقش بسته. رنگ پوستش کمی سبزه است و لبهای سرخ و درشتی دارد. بعد صندوق را رها میکنم و به طرفش میروم. دستم را روی شانه های تنومندش میگذارم و با محبت لب میزنم: _این چه حرفیه؟ گدایی؟ شما تاج سر ما هستین. خیلیا از اینکه خوب تحقیق نکردن و به بنی صدر رای دادن ناراحتن، حتی نسبت به شما احساس شرمندگی دارن. ما میخوایم جبران کنیم. ان شا الله با این پول بتونین یه خونه بخرین و در کنار هم زندگی کنیم. لبهای سرخش را تکان میدهد. _نه! ما قبول نمیکنیم! عزت نفس را تحسین میکنم اما جا میخورم. ناگهان فکری به ذهنم میرسد و پیشنهاد میدهم: _اصلا این صندوق قرض الحسنه است! ما بهتون این پولو قرض میدیم و شما وقتی پول رو کامل دریافت کردین خرد خرد بهمون برمیگردونین. چطوره؟ نگاهش میان بچه ها و دیگر زنهای فامیلش می افتد. یکی از خانمها که به نظر پخته میرسید به عربی به او چیزی گفت. _باشه! اگر قرض هست ما قبول میکنیم. خطوط چهره ام پنهان میشود و لبهایم با خنده از هم فاصله میگیرند. خم میشوم و بدون تردید دست زن را میبوسم. از این حرکت ناگهانی متعجب میشود و برای اینکه از بهت در بیاید توضیح میدهم: _ما خیلی کوچیکتر از اونی هستیم که بتونیم دردی رو که توی این چند ماه کشیدیم بفهمیم. خواستم بگم با تمام وجود به شما کمک میکنم. گل محبتش شکوفه میکند و مرا در آغوشش میفشارد‌. از چادرش بوی نخلستان و بوی آب می آید. دلم میخواهد کاش نخلها باری دیگر قد راست کنند و دشمن بعثی را از خاک برانیم. با رفتن همسایه ها قدری خانه آرام میشود. زینب کنارم می آید و میپرسد: _مامان چرا دست اون خانمه رو بوسیدی؟ تحفه بوسه را پیشکش پیشانی اش می کنم. _خب عزیزم... اون خانم خیلی سختی کشیده ما نباید طوری رفتار کنیم که انگار برامون مهم نیست. باید بهش محبت کنیم و ببینه که ما تنهاش نزاشتیم. محمدحسین با شنیدن حرفهایم مشتاق میشود و سوالی ذهنش را درگیر کرده. _خب اونا مگه چه سختی کشیدن؟ دستی به موهای کم پشتش میکشم و او را زیر پر و بالم میگیرم. _این خانما فامیلاشونو از دست دادن.یکی با زور اومده تو خونشون و اونا رو از شهرشون بیرون کرده. +خب برن اونا رو بندازن بیرون. _لازمه کمکشون کنیم چون تنهایی نمیتونن. برای همینه که باباتون رفته، چون کمکشون کنه! صدای رینگ رینگ تلفن بلند میشود.مادر از آشپزخانه سرک میکشد و میگوید: _محمده! با من کار داره! سری تکان میدهم. نفت بخاری تمام شده و دمپایی پا میکنم و از توی بشکه نفت ها را به داخل گالن سرازیر میکنم. بخاری را نفت میکنم و کبریت برای روشن کردنش میزنم. مادر سفارشهایش که تمام میشود حال آشناها را میپرسد!
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۶۷ و ۲۶۸ یکی از
سر صندوق میروم و درش را که قفل شده باز میکنم. زینب و محمد دوره ام میکنند و بهشان میگویم: _بچه ها به این پولا نباید دست بزنین! با هشدار من عقب میکشند و پی بازی شان دور خانه میدوند. شروع میکنم به شمردن‌ پولها. پول خوبی جمع شده و اگر چند ماهی همین مقدار پول جمع شود میتوان پول رهن و یا حتی خرید را جور کرد! با حسرت به مادر نگاه میکنم که با تلفن صحبت میکند. دلم میخواهد کاش مرتضی زنگی بزند و مرا از این دلشوره در بیاورد. بالاخره خداحافظی مادر تمام میشود و گوشی را سر جایش برمیگرداند. با خوشحالی و ذوق مادرانه اش به من میگوید: _بچم زنگ زده میگه آقا معلمشون امتحان ریاضی گرفته، این بچه هم ۱۸ گرفته! ازش تشکر کردن. خیلی خوشحال بود. خبر خوش مادر لبخندم را میکشد. یادم می آید محمد در درس ریاضی لنگ میزند و من ساعت ها با او کار میکردم. خبر نمره‌ی خوب او مرا امیدوار می کند و ماشاالله میگویم. به آشپزخانه میروم تا شاید جرعه ای آب بتواند بغض را در خود حل کند. گوشم دیگر حرفهای مادر را نمیشنود.خبر مادر تنها برای چند دقیقه توانست خیال مرتضی را از من به رباید. _ریحانه حواست کجاست؟ هول میشوم و با تکانی لیوان آب از دستم می افتد. مادر نگاهم می کند و با تعجب میگوید: _سه ساعته داری آب توی این لیوان میریزی. تموم فرش خیس شد! به گلهای آبیاری شده‌ی فرش خیره میشوم. لب میگزم و کنج قالی را میگیرم و بلندش میکنم. فرش کثیف است و نخهای سفیدش زرد شده! این اتفاق بهانه ای شد تا فردا فرش را بشویم. تنهایی فرش را لوله میکنم اما مادر کمک میکند تا فعلا روی نرده ها بندازیم. اندکی توی ایوان می ایستم و کمر راست میکنم. مادر دستان پر محبتش را به دستم میزند و میپرسد: _چیزی شده؟ _نه. _من تو رو بزرگ کردم ریحانه! توقع نداشته باش گول نه تو رو بخورم. باز هم سکوت میکنم که با تیر سخن یک راست به هدف میزند. _نکنه دلت شور مرتضی رو میزنه؟ با آوردن اسم مرتضی نمیفهمم چطور اشکم ریخته میشود. فقط خیسی گونه ها و بعد نوازش دستان مادر را روی گونه هایم حس میکنم. سرم را روی دوشش میگذارد و با دست آهسته به کمرم میزند. _غصه نخور. زنگ میزنه، حتما موقعیتش رو نداره. حرفها بدجور توی دلم سنگینی میکنند و کلمات را بر زبان میرانم. _آخه چطور؟ اون هفته ای یکی دو بار زنگ میزد اما حالا سه هفته است که زنگ نزده. فردا میشه یک ماه که ازش بیخبرم! _خب چرا نمیری اداره اش؟ شاید اونجا بتونی خبر بگیری. ها؟ پیشنهادش را کمی مزه مزه میکنم. فکر بدی نیست. شاید اینگونه چاقوی بی خبری از روی گلویم بردارند. صبح مادر اصرار میکند اول به سپاه سر بزنم. بچه ها شوق دارن با فرش شستن بتوانند این وقت کمی آب بازی کنند. به مادر سفارش میکنم بایستد تا برگردم و بعد فرش را باهم بشوریم. او نمیتواند با درد کمر و پا فرش را به تنهایی بشوید. چادرم را جلوی صورتم میگیرم و برای تاکسی دست تکان میدهم. کنار زنی مینشینم و نگاهم را از پنجره به بیرون پرتاب میکنم. خیلی از بچه های سپاه مثل مرتضی به کمک رفته بودند، پس حتما باید کسی از آنها خبر داشته باشد. جلوی ساختمانی می ایستم و به سر درش نگاه میکنم که نوشته؛ "سپاه پاسداران انقلاب." توی اتاقی وارد میشوم و کیفم را تحویل میدهم. نمیدانم از که بپرسم! مردی را می بینم که لباس زیتونی تن اش است و دستی به ریش پر پشتش میکشد، به طرفش میروم. کمی این پا و آن پا میکنم و بالاخره میگویم: _آقا؟... آقا؟ مرد همانطور که سرش پایین است به طرفم برمیگردد و میپرسد: _با من هستین خواهرم؟ قدمی با فاصله از او می ایستم و نگاهم را به زمین سوق میدهم. _بله‌‌... تسبیحش را توی جیب شلوارش میگذارد و میپرسد: _کاری دارین؟ شروع میکنم به تعریف: _شوهر من همکار شماست. برای کمک رفته خوزستان، الان یک ماهی میشه که ازش خبری ندارم. میخواستم ببینم شما خبری ازش ندارین؟ نفسش را با آه و افسوس بیرون میدهد. پرونده هایی که توی دستش است را جا به جا میکند. _فامیل شون چیه؟ _غیاثی... مرتضی غیاثی! کمی مکث میکند و در حال فکر کردن است. بعد هم آهسته تکرار میکند: _غیاثی... غیاثی... میخواهم بت سکوت را بشکنم و با دلشوره میپرسم: _نمیشناسین؟ دست دست میکند و از مرد دیگری که دارد از در خارج میشود، میپرسد: _مرتضی غیاثی میشناسی ممد؟ او هم دست تکان میدهد که یعنی نمیشناسم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷