eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_هفتم بهار پاڪت آبمیوہ رو بہ سمتم گرفت و گفت: _دیروز ڪلاس
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت روسرے نیلے💜 رنگے برداشتم، بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادرم وارد اتاق شد با حرص گفت:😬 _بدو دیگہ! از تو آینہ نگاهش ڪردم و گفتم: _حرص نخور پیر میشیا!😊 فڪرم درگیر بود،درگیر آبروریزے بنیامین!😒 بنیامین باعث شدہ بود طلبہ ها از سهیلے فاصلہ بگیرن و هردفعہ ڪہ مے بیننش بد نگاهش ڪنن!😟😕 پخش شدہ بود سهیلے با من ارتباط دارہ، 😥 عڪسے هم ڪہ بنیامین تو راهروے خلوت گرفتہ بود با اینڪہ بے ربط و مسخرہ بود ڪامل ڪنندہ بساط جماعت خالہ زنڪ و بے فڪر بود!😣 اما سهیلے ساڪت بود، چیزے درمورد ماجراے من و بنیامین نگفت! دستے نشست روے شونہ م،از فڪر اومدم بیرون. _هانیہ خوبے؟😟 میدونستم منظورش چیہ! فڪر مے ڪرد چون براے دیدن دختر امین و مریم میریم ناراحتم!😕 همونطور ڪہ بہ سمت تخت خواب مے رفتم گفتم: _براے اون چیزے ڪہ فڪر مے ڪنے ناراحت نیستم!😊 چادرم رو از روے تخت برداشتم و سر ڪردم. _بریم؟😌 با شڪ نگاهم ڪرد و گفت: _بیا! عروسڪے ڪہ براے دختر👼 امین خریدہ بودم،از روے میزم برداشتم با لبخند😊 نگاهش ڪردم، این ڪادو میتونست تموم ڪنندہ تمام احساس من بہ گذشتہ باشہ! همراہ مادرم از خونہ خارج شدیم،پیادہ بہ سمت خونہ امین راہ افتادیم،فاصلہ زیادے نبود،پنج دقیقہ بعد رسیدیم، مادرم زنگ رو فشرد،صداے عاطفہ پیچید: _ڪیہ؟ _ماییم! در باز شد،از پلہ ها بالا رفتیم و رسیدیم طبقہ سوم، مادرم چند تقہ بہ در 🚪زد، چند لحظہ بعد امین در رو باز ڪرد، سرم رو انداختم پایین، هانیہ باید امتحانت رو پس بدے،رها شو دختر! با لبخند سرم رو بلند ڪردم و بہ امین گفتم: _سلام قدم نو رسیدہ مبارڪ!🙂 بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ جواب داد: _سلام،ممنون بفرمایید داخل! پشت سر مادرم وارد شدم،خالہ فاطمہ و مادر مریم بہ استقبالمون اومدن، راهنمایے مون ڪردن بہ اتاق مریم و امین!😊 وارد اتاق شدیم،مریم خواب آلود 😇روے تخت نشستہ بود،با دیدن ما لبخند زد و گفت: _خوش اومدید!☺️ عاطفہ ڪنارش نشستہ بود و موجود ڪوچولویے👼 رو بغل ڪردہ بود! ضربان قلبم بالا💗 رفت! رفتم بہ سمت مریم،مردد شدم براے روبوسے! بے توجہ بہ حس هاے مختلفے ڪہ داشتم مریم رو بوسیدم 😊😘و تبریڪ گفتم! با مادرم ڪنار تخت نشستیم،امین با بشقاب🍽 و ڪارد وارد اتاق شد، بشقاب و ڪارد رو گذاشت جلومون و دوبارہ رفت بیرون، با ظرف میوہ🍇🍏 برگشت،خم شد براے تعارف میوہ، سیبے برداشتم و زیر لب تشڪر ڪردم! عاطفہ ڪنارم نشست و گفت: _خالہ هین هین ببین دخترمونو!😍 نوزاد رو از عاطفہ گرفتم و گفتم: _اسمش چیہ؟☺️😍 عاطفہ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت: _هستیِ عمہ! گونہ هستے رو نوازش ڪردم،آروم دم گوشش گفتم:مهم نیست میتونستے دخترم باشے!😊 با مِهر هستے پیوند من براے همیشہ با گذشتہ قطع شد!😌😎 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🍃🌸 قسمت #بیست_و_هشتم روسرے نیلے💜 رنگے برداشتم، بہ سبڪ لبنانے سر ڪردم،مادر
🍃🌸رمـــان ... 🌸🍃 قسمت آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت: _ڪہ اینطور!😐 دست هاش رو،روے میز بهم گرہ زد و ادامہ داد: _بنیامین عظیمے پروندہ جالبے ندارہ!فڪرڪنم با این چیزایے هم ڪہ گفتے وقتش شدہ اخراج بشہ!😏 از روے صندلے بلند شدم، ڪیفم رو انداختم روے دوشم. _هرطور صلاح میدونید،دلم نمیخواد آقاے سهیلے بے گناہ این وسط بسوزن!😒 آقاے رسولے لبخندے زد 🙂و گفت: _این وصلہ ها بہ امیرحسین نمے چسبہ! خوب میشناسمش!😊 سرم رو تڪون دادم و گفتم: _میتونم برم؟ با دست بہ در اشارہ ڪرد و گفت: _آرہ دخترم ممنون ڪہ اطلاع دادے! با گفتن خدانگهدار از اتاق خارج شدم، سهیلے رو از دور دیدم ڪہ بہ این سمت مے اومد،آروم بہ سمتش رفتم،چند قدم باهام فاصلہ داشت، با صداے آروم گفتم سلام! زیر لب جواب داد خواست بہ راهش ادامہ بدہ ڪہ گفتم: _میخواستم باهاتون صحبت ڪنم! با فاصلہ رو بہ روم ایستاد،دست بہ سینہ جدے،نگاهش رو دوخت پشت سرم! پیرهن ڪرم رنگ یقہ آخوندے با شلوار ڪتان مشڪے پوشیدہ بود،مثل همیشہ مرتب و تمیز! محڪم اما با تُن آروم گفت: _درخدمتم اما ممنون میشم از این بہ بعد ڪارے داشتید تو ڪلاس ها بگید! متعجب😳 نگاهش ڪردم جدے رو بہ رو نگاہ مے ڪرد،منظورش رو خوب فهمیدم، درحالے ڪہ سعے مے ڪردم آروم باشم گفتم: _عذر میخوام اما عاشق چشم و ابروتون نیستم! خواستم بگم با آقاے رسولے درمورد اتفاقات اخیر صحبت ڪردم.😏 چیزے نگفت،ادامہ دادم: _همہ چیزو حل مے ڪنن ببخشید ڪہ تو دردسر افتادید. با ڪنایہ اضافہ ڪردم: _بہ قدرے براتون آزاردهندہ بودہ ڪہ ذهنتون خستہ شدہ رفتہ سراغ فڪراے بیخودے!😏 دست هاش رو از دور سینہ ش آزاد ڪرد، صورتش رو بہ روے صورتم بود اما چشم هاش من رو نگاہ نمے ڪرد!✋ _خانم هدایتے یہ سوال بپرسم؟ با دلخورے گفتم: _بفرمایید! +سوتفاهم هایے ڪہ براے عظیمے پیش اومدہ براے شما ڪہ پیش نیومدہ؟!😐 با چشم هاے 😳گرد شدہ نگاهش ڪردم! فڪر مے ڪرد منظورے دارم ڪہ باهاش صحبت مے ڪنم،خودش ڪمڪ ڪرد! دلم نمیخواست ماجراے امین اما بہ صورت توهمات این طلبہ شروع بشہ! بہ قدرے عصبے شدم ڪہ ڪم موندہ بود فحشش بدم!😠😤 صدام رو ڪنترل ڪردم اما با حرص گفتم:😠😬 _براتون نامہ فدایت بشوم ڪہ نفرستادم ڪمڪم ڪنید خودتون دخالت ڪردید! انگشت اشارہ م رو،رو بہ پایین گرفتم و ادامہ دادم: _از هرچے فڪر ڪنید ڪمترم اگہ دیگہ تو ڪلاس هاتون شرڪت ڪنم تا توهماتتون بیشتر از این ادامہ پیدا نڪنہ!😠 نگاهش رو دوخت بہ ڪفش هاش آروم گفت: _منظورے نداشتم اما اینطور بهترہ!😐 نگاہ تندے بهش انداختم و با قدم هاے بلند ازش دور شدم، با خودش چے فڪر مے ڪرد؟!😠 🌸🍃ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌸رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #بیست_و_نهم آقاے رسولے رییس دانشگاہ دستے بہ صورتش ڪشید و گفت: _ڪہ
🌸🍃رمـــان ... 🌸🍃 قسمت بهار با ناراحتے گفت:😒 _حالا جدے نمیاے؟ با یادآورے ماجراے چند روز پیش عصبے شدم،با حرص گفتم:😠😬 _نہ پس الڪے الڪے نمیام،پسرہ ے... ادامہ ندادم،بهار بطرے آب معدنے رو گرفت سمتم. 🍶 _بیا آب بخور حرص نخور! 😕 با عصبانیت دستم رو ڪوبیدم روے نیمڪت و گفتم: _آخہ با خودش چے فڪر ڪردہ؟ڪہ عاشقشم؟لابد عاشق اون ریش هاش شدم!😠 بهار ڪمے از آب نوشید و نفس عمیق ڪشید! متعجب گفتم:😳 _چرا اینطورے میڪنے؟ ڪمے رفت عقب انگار ترسیدہ بود! _خشم هانیہ! 😄😥 پوفے ڪردم: _بے مزہ! یهو بهار با ترس بہ پشت سرم زل زد و بلند شد ایستاد،سریع گفت:😨 _سلام استاد سهیلے! نفسم تو سینہ حبس شد! دهنم باز موندہ بود،یعنے حرف هام رو شنیدہ؟! بہ زور دهنم رو بستم،آب دهنم رو قورت دادم،هانیہ مگہ مهمہ؟خب شنیدہ باشہ! اصلا حق داشتے! سرفہ اے ڪردم و بلند شدم اما خبرے از سهیلے نبود! 😐با صداے خندہ ے بهار سرم رو برگردوندم! 😃 با خندہ نشست، چپ چپ نگاهش ڪردم،همونطور ڪہ داشت مے خندید گفت: _واے هانیہ!قبض روح شدیا! 😃 حق بہ جانب گفتم: _اتفاقا میخواستم ڪلے حرف بارش ڪنم! 😬 چادرم رو مرتب ڪردم و دوبارہ نشستم! _نمیشہ ڪہ نیاے!🙁 بطرے آب معدنے رو برداشتم،همونطور ڪہ بہ بطرے زل زدہ بودم و مے چرخوندمش گفتم: _خودم میخونم چند تا جلسہ ڪہ بیشتر نموندہ،جزوہ ها رو برام بیار! بهار چیزے نگفت،چند دقیقہ بعد با تعجب خیرہ 😳👀شد بہ ورودے ساختمون دانشگاہ🏢 سریع بلند شد و گفت: _هانیہ پاشو بریم! زل زدم بهش:👀 _چرا؟ دستم رو گرفت،بلند شدم، بنیامین با عجلہ داشت مے اومد بہ سمتمون، سهیلے و رسولے هم پشت سرش! همہ چیز رو حدس زدم، چند قدم موندہ بود بنیامین بهم برسہ ڪہ سهیلے از پشت بازوش رو گرفت و با اخم گفت: _سریع برو بیرون!😠 بنیامین پوزخندے زد و گفت: _حسابم با تو جداست برادر!😏 رسولے با تحڪم گفت: _ولش ڪن امیرحسین،الان از حراست میان!😏 سهیلے همونطور ڪہ بازوے 💪بنیامین رو گرفتہ بود گفت: _ولش ڪنم یہ بلایے سرشون بیارہ؟! بنیامین انگشت اشارہ ش رو بہ سمتم گرفت و گفت: _خودت بازے رو شروع ڪردے،منم عاشق بازے ام!😏 بدون اینڪہ حرف هاش روم تاثیر بذارہ زل زدم👀👀 توے چشم هاش بدون ترس! چیزے نگفتم،بازوش رو از دست سهیلے جدا ڪرد و از دانشگاہ خارج شد! سهیلے همونطور ڪہ با اخم بہ رفتن بنیامین نگاہ مے ڪرد گفت: _شما مگہ ڪلاس ندارید؟!عذر تاخیر قبول نیست!✋ رسولے با دست زد رو شونہ ش و گفت: _استاد من برم تا ترڪشت بہ من نخوردہ!😄 معلوم بود خیلے صمیمے هستن،سهیلے برگشت سمتش و آروم چیزے گفت، رسولے رو بہ من گفت: _خانم هدایتے نگران چیزے نباشید حرف زیادے زد پروندہ ش براے همیشہ بستہ شد!😊 با خونسردے سرم رو تڪون دادم،بهار بازوم رو گرفت با لبخند گفت: _نشنیدے استاد چے گفتن؟!بدو بریم سرڪلاس!😉 چشم غرہ اے بهش رفتم. _برو بهار ڪلاست دیر نشہ!😠 سهیلے برگشت سمتم با تحڪم گفت: _خانم هدایتے من اجازہ ندادم ڪلاس هام نیاید!سریع سر ڪلاس وگرنہ طور دیگہ اے برخورد مے ڪنم! با تعجب نگاهش ڪردم،😳 با خودش چند چند بود؟!🙁خواستم چیزے بگم ڪہ بهار بازوم رو بشگون گرفت و سریع دنبال خودش ڪشید بہ سمت ساختمون! سهیلے همونطور ڪہ نزدیڪمون راہ مے اومد گفت: _منظور من چیز دیگہ اے بود،اشتباہ برداشت ڪردید! منظورش برام مهم نبود،ڪلا برام مهم نبود!😕 🍃🌸ادامه دارد.... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
..یازهرا ..: 🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گل‌نرگس ✨#پارت62 📚#یازهرا ____________________ کلی حرف زد اخرشم
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 _______________________ آروم رفتم سمت اتاقم.. مهر نماز نداشتم. باز رفتم بیرون.. یه سجاده کوچیک بود همونو برداشتم برگشتم به اتاق، +هی آرمان؟! (وااای نرررگس اه آرمان نیگین دیگه من امیر محمددددممممم سجاده رو پرت کردم زیر تخت وافعا از اسمم بدم اومد اه)))) _چیه! +چکار میکنی؟! _هیچی +چرا هی میای میری؟ _کجا اومدم رفتم؟! +خودم دیدم دو بار رد شدی رفتی _هیچی همینجور... +ولش کن اصلا آرمان...... _زهر مارررو آرمااان +چییییی چرا داد میزنی؟! چیشدی! (روم نمیشد بگم منو ارمان صدا نکن _هیچی ببخشید جانم بگو +چرا اینکار کردی خب؟! _ببخشید دفعه اخرم بود +تو از کی تاحالا معزرت خواهی یاد گرفتی😂 _از الان😂 گوشیت داره زنگ میخوره +آرمان ارسلان یا همیشه به من پیام میده یا زنگ میزنه من چکار کنم.. الانم همونه _به چه حقی!!!! چکارته مگه؟!!! پسر اینقدر بی شعوووورررر تو مگههه محرمی بهش چرا زنگ میزنهه نررررگس؟! این موقع شب؟!!!!!!!!! +بخدا.... _بده من جواب بدم یا بزن رو بلند گو +ارمان الان صبحه😂 ‌_هوا هنوز تاریکه پس شبه +10 دقیقه دیگه خورشید طلوع میکنه. _یعنی دهدقیقه دیگه نماز قضا میشه اره؟! +بلی دوباره زنگ زد ارمان _بزن رو اسپیکر -الووو!! +سلام -سلام نرگس خوبی +ممنون -بیداری؟! +بله -بله برا عروسه😂 +اره -زنگ زدم بیدارت کنم ببینم نماز خوندی یا نه😂 +ممنون -نمیخوابی دیگه؟! +چرا الان میرم بخوابم -نرگس ما شب میایم خونتوننن (همین جور کہ داشت حرف میزد گوشیو قطع کردم ... بلاکش کردم ... جلو خود نرگس ...) _نرگس این مگه چکارته اینجوری باهات صحبت میکنه ؟؟ +بابا میگفت پروعه😂 _اصلا ربط به پرویی نداره این چطور پسریه که نمیدونه شما به هم نامحرمین؟؟؟؟؟ والا اونایی که یه صیغہ محرمیت بینشون خونده میشن اینقدز بی شخصیت نیستن .. فکر نمیکردم این پسره اینقدر اشغال باشه.. +نسما این دیگه داره شوهرم میشه .. نباید فوش بدی .. چرا بلاکش کردی؟؟ _چرا بلاک نکنم ؟؟ هنوز هیچی معلوم نیست که شوهرت میشه یا نه خوشحال نباش +نیستم . تو از کجا میدونی شوهرم نمیشه ؟ _نظر داداشت مهم نیست ؟؟؟؟؟ +تا وقتی بابام هست نیازی نیست به نظرت.. _اره چون بابا میگه هر چی خودت صلاح میدونی .. +حتما میدونه عقل دارم _خیلی داری تند میری نرگس تو اگه عقل داشتی بہ نامحرم رو نمیدادی همه اینا تقصیر خودته ااگه الانم من امیر علی بودم نظرم مهم بود _اولن تو از کجا میدونی ما نامحرمیم بله چون امیر علی برام تایین تکلیف نمیکنه که اینو بلاک کن با این گرم نگیر با اون حرف نزن ... تو اصلا چی میدونی شاید بابا میدونسته ..چرا اینقدر زود قضاوت میکنی ؟؟شاید قبلش از بابا اجازه گرفته باشه .. ارمان تا وقتی بابا هست نمیخوام برام غیرتی شی .. _ممنون نرگس جان نرگس رفت بیرون چند دقیقه دیگه نماز قضا میشد در اتاقمو قفل کردم ایستادم که نماز بخونم گفتم دورکعت نماز صبح شک داشتم دورکعته زدم اینترنت مطمئن شدم دورکعته .. یه بار نگاه پردم ببینن چطوری میخونیم که یادم نره وسط نماز اسون بود فقط یکم داخل تسبیحات اربعه مشکل داشتم که اونم نمیخواست الان بگم .. نماز خوندم واقعا ارامش داره موقع نماز همش احساس میکردم یکی داره نگام میکنه ولی نمیدونستم از کدوم طرف خوشحال بودم از دست نرگس ناراحت شدم .. ولی خب متنی دیشب خوندم نوشته بود ادمایی که فکر میکنن خدا دوسشون داره و خودشون همش به فکر خدان و از گناه میترسن هیچ وقت نگران نیستن .. به رو خودم نیاوردم .. گرفتم خوابیدم .... نرگس))) حرفای ارمان چقدر چرت بود اصلا خودت به چه حقی میگیری این بد بختو بلاک میکنی. ولی خب جوابشو دادم..😂 ارسلان رو از بلاکی در اوردم منتظر زنگ یا پیامش موندم زنگ زد بالاخره +الو سلام ؟ -معلوم هست چته😕 گوشیو قطع میکنی. بلاک میکنی؟؟؟ ناراحتی همین الان بگو ..نرگس منو حیرون نزار.. نمیخوای منو بگو .. بگو ما شب نمیاییم خواستگاری..
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼 📚 ________________________ +میخواستم امتحانت کنم اصلا -اقاااا😐 +من تاحالا کسیو بلاک نکردم -حتی اونایی که مزاحمت میشن 😂 مثل من +من که مزاحم ندارم ‌-من بوقم؟! 😂 +فکر میکنی مزاحممی؟! -اره😂 +طرز افکارت اشتباه ست -نه بابا اگه نبودم بلاک نمیشدم +اقا 😐 من دارم میگم تاحالا کسیو بلاک نکردم.. نارحت شدی؟! -من از دست تو ناراحت نمیشم 😂 +تو چت کردن من شما بودم الان شدم تو؟! -نه تو همیشه شمایی😌😂 چه اینجا چه تو چت 😂 +کاملا متوجه شدم -خیلی میترسم 😂 +از؟؟؟ -اینکه شب که اومدیم بگب من این پسره رو نمیخوام😂 +اشکال نداره به تَرست ادامه بده -ممکنه😳 +چی؟! -زنم نشی؟ +هر چی صلاحه خداست -صلاح خدا این که ازدواج کنیم +خب ازدواج میکنیم -خب اگه صلاح خدا نباشه این ازدواج‌؟! +خب ازدواج نمیکنیم -چی؟! نرگس من الان شش ماه از زندگیو گذاشتم پاتو خیلی،ظلمه که نخوای ازدواج کنی +شش مااااههه؟! شما الان سه ماه نیست که به من گفتی.. -اره الان سه ماه گفتم اما خب این سه ماه شو گفتم تو از قبلش چی خبر داری؟؟؟ شابد قبلش از شش ماهم بیشتر بوده که من میخواستم بیام بهت بگم.... +واقعا.. (داشتیم حرف میزدیم نمیدونم چرا قطع کرد.. ‌‌احتمالا مشکلی براش پیش اومد.. بعد از صبحانه خوردن آرمان نمیدونم کجا رفت از مامانم خداحافظی کرد به منم اصلا محل نمیزاشت بدرک فکر میکنه همه کاره ی.. +مامان؟! -بله؟ +من برا شب استرس دارم. -استرس برا چی +نمیدونم -اینجوری نبوی نکنه نرگس خانم دوسش داری😂 +نه دوست داشتن نیست مامان اون منو ددست داره.. من مطمئنم.. -از کجا مطمئنی +الان سه ماه منتظر جواب منه بیچاره -اگه تونست نه ماه دیگه هم صبر کنه میتونی باهاش ازدواج کنی... +مامان نه ماااهههه دیگه یعنی یکسال؟؟ -یکسال زیاده؟! +کمه؟! -اگه عاقش واقعی باشه دوسال منتظر میمونه سه سال منتظر میمونه.. +مامان عاشقی نیست بخدا فقط دوسم داره -امیر حسینم دوست داشت الان چند ساله گفته ‌+اون فرق داشت ‌-الان نظر اصلیت چیه؟؟ +به نظر من پسر خوبیه .. ‌‌‌-خب هر کی خواستگار تو بوده پسر خوبی بود +امیر حسین خوب بود؟!!!! -بد بود؟ +نمیدی چی میگفت؟! ‌‌-مریض مادر سخته ولش کن اون حالش خوب نبود الان اگه خوب شه شاید بیاد معذرت خواهی کنه ازت.. شاید بیاد باز خواستگاری +چییی؟؟؟مامان بخدا من میخوام با امیر حسین ازدواج کنم.. داداشمهههه. تا این خوب شه من ازدواج میکنم.. ‌-با ارسلان؟! +با کی خب؟! -نرگس صبر کن زود تصمیم گیری نکن صبر کن حرف بزنین.. صبرکن ببین نظر خانواده چیه.. +نظر خانواده که مشخصه بابا که میگه هر چی صلاح خودته امیر علیم میگه هر جور راحتی شمام که نظرت نظر منه.. +پس ارمان چی؟! -اون جز آداما بحساب میاد..؟؟؟ -صبر کن بابات بیا باهات حرف بزنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #سی_ام بهار با ناراحتے گفت:😒 _حالا جدے نمیاے؟ با یادآورے ماجراے چن
🍃🌸رمـــان ... 🍃🌸 قسمت آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد 🌬بہ بازے گرفتہ بود. ڪلید رو انداختم داخل قفل🔐 و چرخوندم، در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم: _مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟😕 چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم، مادرم جواب نداد! در رو بستم و بلند گفتم: _مامان!🗣 جوابے نگرفتم، وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت، اما خبرے از یادداشت نبود!😨حس بدے بهم دست داد، دلشورہ! سریع موبایلم 📱رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش 🎶با پدرم اومد! وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!😨😳 نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود! موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم! با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم، داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار 😒وارد شد! ڪمے آروم شدم، نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود! مطمئن شدم اتفاقے افتادہ! رو بہ روش ایستادم و گفتم: _داداش چیزے شدہ؟ 😟 چیزے نگفت و وارد خونہ شد! ڪلافہ دنبالش رفتم.🚶♀ _شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم! چرا مامان نیست؟ نگو نمیدونے!♀ برگشت سمتم، دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد! با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم! لب هاش بہ هم خورد: _مریم تصادف ڪردہ! گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ! گفتم: _چیزیش شدہ! اتفاقے براے هستے افتادہ؟😨 سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد: _نہ هستے همراهش نبودہ!😔 با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد: _هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!😞 چشم هام رو بستم، سخت نفسم رو بیرون دادم! خبر برام عجیب و نامفهوم بود!مریم، مرگ، هستے، امین، علاقہ! همش توے سرم مے چرخید! احساس عجیب و بدے داشتم! چشم هام رو باز ڪردم: _بگو شوخے میڪنے!😥 سرش رو تڪون داد و اشڪے😢 از گوشہ چشمش چڪید! گذشتہ نباید برمے گشت! 🍃🌸ادامه دارد... ✍نویسنده:لیلے سلطانے 📚 @romankademazhabe