رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_ونهم
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :
_انشاءالله بازم میان.
و عباس یال و ڪوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود ڪه جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :
_این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای موصل و تڪریت جمع ڪردن ڪه امروزم خدا رحم ڪرد هلیڪوپترها سالم نشستن!
عمو ڪنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :
_با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت ڪردن با هلیڪوپتر بیان اینجا؟
و عباس هنوز باورش نمیشد ڪه باهیجان جواب داد :
_اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یڪی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من ڪه نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردارسلیمانیِ !
لبخند معناداری صورت عمو را پُر ڪرد و رو به ما دخترها مژده داد :
_ #رهبرایران فرماندههاشو برای #کمک به ما فرستاده آمرلی!
تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد #ایرانیها به خاطر ما خطر ڪرده و با پرواز برفراز جهنم
داعش خود را به ما رساندهاند ڪه از عباس پرسیدم :
_برامون اسلحه اوردن؟
حال عباس هنوز از خمپارهای ڪه دیشب ممڪن بود جان ما را بگیرد، خراب بود ڪه با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره درحیاط خیره شد و پاسخ داد :
_نمیدونم چی آوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!
حیدر هم امروز وعده آغاز عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم ڪه خبر آوردند #حاج_قاسم میخواهد با مدافعان آمرلی صحبت کند. عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم ڪلام این #فرمانده_ایرانی #معجزه میڪند ڪه ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا
لولهها را سر هم ڪردند.
غریبهها ڪه رفتند،
بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی ڪه حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :
_این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با خمپاره میڪوبیمشون!
سپس از بار تویوتا پایین پرید،
چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان ڪه رسید با رشادتی عجیب وعده داد :
_از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیڪ شده، فقط دعا ڪن!
احساس ڪردم حاج قاسم
در همین یڪ ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین ڪاشته ڪه دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میڪشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و ڪابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی ڪه سرعباسم را بریده ببینم.
بیش از یک ماه از محاصره گذشت،
هر شب با دهها خمپاره و راڪتی ڪه رویسر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلولههای تانڪ را میشنیدیم ڪه به قصد حمله به شهر، خاڪریز رزمندگان را میڪوبید،
اما دلمان به #حضورحاجقاسم گرم بود ڪه به نشانه مقاومت بر بام همه خانهها "پرچمهای سبز و سرخ یاحسین" نصب ڪرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن﴿؏﴾ پرچم سرخ {یا قمر بنی هاشم﴿؏﴾}افراشته شده بود
و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم ڪه دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم ڪنج همین مقام بود،
جایی ڪه عصرروزعقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید ڪه نیت ڪردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را "حسن" بگذاریم.
ساعتی به افطار مانده،
از دامن امن امام دل ڪَندم و بیرون آمدم ڪه حس ڪردم...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی
بیرون آمدم ڪه حس ڪردم
قدرتی مرا بر زمین ڪوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میڪردم از زمین بلند شوم ڪه صدای انفجار بعدی در سرم ڪوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یڪی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد ڪشید :
_نمیبینید دارن با تانڪ اینجا رو میزنن؟ پخش شید!
بدن لمسم را به سختی از زمین ڪَندم و پیش از آنڪه به ڪنار حیاط برسم،گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشتزده میدویدیم ڪه دیدم تویوتای عمو از انتهای ڪوچه به سمت مقام میآید.
عباس پشت فرمان بود
و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از ڪنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز ڪشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود ڪه سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمندهای ڪنار در ایستاده
و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من
میترسیدم عباس در برابر گلوله تانڪ ارباً ارباً شود ڪه با نگاه نگرانم التماسش میڪردم برگردد
و او در یڪ چشم به هم زدن،
گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد "لبیڪ یا حسین" شلیڪ ڪرد. در انتقام سه گلوله تانڪ ڪه به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم ڪوبید،
دوباره پشت فرمان پرید
و به سرعت برگشت. چشمش ڪه به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف ڪرد و همزمان ڪه پیاده میشد،اعتراض کرد :
_تو اینجا چیڪار میکنی؟
تڪیهام را به دیوار داده بودم
تا بتوانم سرپا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شڪسته است. با انگشتش خط خون را از ڪنار پیشانی تا زیر گونهام پاڪ ڪرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید ڪه سد صبرم شڪست و اشڪ از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیدهام،به رزمندهای ڪه پشت بار تویوتا بود اشاره ڪرد ماشین را به خط مقدم ببرد
و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت ڪنند ڪه همانجا ڪنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :
_داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بھمون ندارن.
خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند ڪرد :
_واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی ڪه از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :
_خبر دارین با روستای بشیر چیڪار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام ڪرد!
روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی ڪه سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد :
_میدونین با دخترای بشیر چیڪار ڪردن؟ تو بازار موصل حراجشون ڪردن!
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود
ڪه همانجا پای دیوار زانو زدم، ڪابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تڪان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد :
_این بیشرفها فقط میخوان مقاومت ما رو بشڪنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و ڪبیرمون رحم نمیڪنن!
شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد ڪه مردانه اعتراض ڪرد :
_ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما #تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش ڪنیم؟
اصلا فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع ڪند و دوباره خروشید :
_همین غذا و دارویی ڪه برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ ڪه دولت رو راضی میڪنه تو این جهنم هلیڪوپتر بفرسته!
و دیگر نفس ڪم آورد ڪه روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس ڪرد :
_ما فقط باید چند روز دیگه مقاومت ڪنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع ڪردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!
عمو تڪیهاش را از پشتی برداشت، ڪمی جلو آمد...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت91
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
با این فکر بیخیال مجد و رفتارش شدم
خودم رو به خونه رسوندم از خستگی هلاک بودم آروم وارد خونه شدم تا مزحم خواب بی بی و رقیه خانم نشم،با همون لباسا خودم رو روی تخت پرت کردم به حدی خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم
نزدیک ظهر با صدای بی بی بیدار شدم:
-امیر پسرم بیدار شو نزدیکه اذان ظهر بگن
غلطی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم:
-سلام بی بی
-سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم
-صبح زود اومدم خواب بودید بیدارتون نکردم
-پاشو بیا نماز بخون که کلی کار داریم
-خیره عزیز خبریه
-حالا تو بیا
-باشه الان میام
بعد از خوندن نماز کنار بی بی نشستم:
-جانم بی بی به گوشم
- جانت سلامت خواستم ببینم برنامت برا محرم چیه
-محرم؟
-انگار هواست نیست یک هفته دیگه محرم شروع میشه
محکم به پیشونیم کوبیدم:
-اصلا هواسم نیست چرا زودتر نگفتید بی بی ؟
-گفتم حتما خودت یادته
-نه بی بی اینقد مشغول بیمارستان و مطب بودم متوجه نشدم چند روز مونده ولی شما اصلا نگران نباش رو چشمم همه کارا رو اوکی می کنم
نگران نیستم پسرم میدونم آقا خودش کمک می کنه همه چی جور بشه
دستش رو بوسیدم و گفتم:
-کاملا درست می فرمای بانو ، حالا امر بفرما از کجا شروع کنم؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت92
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن
- امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟
-آره مادر
-باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من
-باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟
-جانم شما فقط بگو؟
-زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد
با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم:
-دریا ؟!!!
-بله دیگه خانم مجد رو میگم
-میدونم ولی چرا من بگم؟
-پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد
-نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟
- تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه
-باشه یه کاریش می کنم
- یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی
-چشم ،چشم بی بی خانم
برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم
اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم
بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم :
-کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت93
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اه پسر چه مرگته یه زنگه دیگه مگه میخواد بخورتت مثلا دکتر این مملکتی بعد روت نمیشه با یه دختر حرف بزنی
با این فکر شماره رو لمس کردم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد:
-بله
- سلام خانم مجد فراهانی هستم
با مکث کوتاهی گفت:
-بله بفرمایید
-راستش خانم مجد بی بی دهه اول محرم مراسم دارن گفتن که بهتون بگم شما هم تشریف بیارید
- ممنون که خبر کردید از طرف من سلام برسونید به بی بی و بگید اگه وقت کنم حتما میام
- بزرگیتون رو میرسونم ببخشید مزاحمتون شدم
-خواهش میکنم خدا نگهدارتون
-خدا نگهدار
بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدم ، خدا رو شکر این کار بی بی هم انجام شد و گرنه پوستم رو می کند
کاش می تونستم این ده روز رو کلا مرخصی بگیرم ولی نمیشه خدا رو شکر مردم محله حسابی کمک میرسونن وگرنه امیدی به کمک نصفه نیمه من نبود
بی بی:امیر پسرم کجا موندی رفتی یه زنگ بزنی
-اومدم بی بی
-چی شد بهش گفتی؟
-آره سلام رسوند گفت اگه وقت داشته باشه حتما میاد
-خوبه دستت درد نکنه خودت چکار میکنی مادر میتونی بیای ؟
-خودمم مطب رو که تعطیل کردم میمونه بیمارستان که اونم فقط یه روزش شیفتم بقیش از بعد ظهر آزادم
-خیلی هم خوب
-راستی بی بی گفتم محمد بیاد امشب با هم پارچه سیاهه رو میزنیم
-خیر ببینید
شب محمد پسر حاج محمود که دوست دوران کودکیم بود به همراه چند نفر دیگه از بچه های محل برای کمک اومدن تمام حیاط و سیاه پوش کردیم بقیه پارچه ها رو هم بیرو حیاط زدیم همه جای بوی محرم گرفته بود
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت94
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
همه جا غرق ماتم شده ، همیشه اختیار دلم توی این ماه دست خودم نیست سخت عاشق امام حسینم حتی این چند سال هم که برای تخصصم ایران نبودم برای محرم خودم رو میرسوندم
خداروشکر که امسال هم توفیق خدمت به مجلس امام حسین رو دارم
************
از زبان دریا
امروز روز دوم محرمه نمیدونم برم خونه بی بی یا نه از دیروز دارم با خودم فکر می کنم که کار درستیه برم یا نه ؟ نکنه امیر علی فکر کنه دارم به خاطر اون میرم ؟ نمیدونم چکار کنم دیگه کلافه شدم از یه طرفم اگه نرم بی احترامی شده باید با گیتی مشورت کنم اینطور نمیشه
شماره گیتی رو گرفتم :
گیتی: به به ببین کی زنگ زده چه عجب ، شماره گم کردی اینطرفا زنگ زدی ؟
-اول سلام بعد کلام بعدشم مگه بده نمیخوام مزاحم زندگی عاشقانه متاهلیت بشم ؟
-برو بچه پرو چه سلامی چه علیکی اصلا میگی یه خاله دارم سری بزنم
-بخدا گیرم خودت که میدونی
-باشه بابا فهمیدیم دکتری
به حرفش خندیدم و گفتم:
-خوب خدارو شکر لازم نیست بیشتر توضیح بدم
بعد مکث کوتاهی گفتم:
-میگم گیتی؟
-اوه پس کارت گیر بوده زنگ زدی ، گفتم این همینطوری به من زنگ نمیزنه جانم بگو؟
-اه بد نشو گیتی
-باشه حالا بگو بینم چی شده؟
- امممم ....امیر علی بهم زنگ زد
با تعجب گفت:
- چی؟به تو زنگ زد چکارت داشت؟
-برای مراسم نذری پزون بی بیش دعوتم کرد
- توروو !!!!!چرا باید تو رو دعوت کنه؟
-خوب بی بیش ازش خواسته
-وا بی بیش از کجا تو رو می شناسه
- یه مدت به درخواست امیر علی ویزیتش کردم حسابی با هم جور شدیم واسه اینه
- آها پس اینطور ، حالا چی شده ؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت95
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
میگم زشت نیست من برم اونجا؟
-نه چرا زشت باشه نذری ها همه میرن
-آخه امیر علی فکر نکنه که به خاطر اون رفتم
-مگه خودش دعوت نکرده تو که بدون دعوت نمیری که آقا فکر بد کنه بعدشم کلک حالا یعنی تو به خاطر اون نمیری
-اه گیتی چی میگی معلومه که نه
-آره توکه راس میگی خدا از دلت بشنوه
-اذیت نکن دیگه حالا برم به نظرت
-آره برو اون سری هم بهت گفتم بزار با روزگار جلو بری حتما خ یری توشه به خدا توکل کن اینقد مضطرب نباش و به چیزای بیخود فکر نکن
-خوب میدونی اگه قبلا راز دلم رو بهش نمی گفتم الان اینقدر نگران طرز فکرش نبودم
-بی خیال دریا تو کار اشتباهی نکردی تو فقط برای عشقت تلاش کردی نگران طرز فکر دیگران نباش
-یعنی ...برم؟
-آره برو دختر خوب ولی مواظب خودت باش
-باشه ممنون از راهنماییت
-خواهش میکنم عزیزم ببین دریا نیای سر بزنی کشتمت گفته باشم
-باشه میام وقتم آزاد شد حتما میام
-باشه عزیزم
-خوب فعلا کار نداری ؟
-نه عزیزم به مامانت سلام برسون خدانگهدارت
-تو هم سلام برسون خدانگهدار
انگار فقط منتظر تایید شخص دیگه ای بودم تا با دلی آروم برم، توی انتخاب لباس حساسیت به خرج ندادم چون محرمه و کارم خیلی آسون ، یه مانتوی مشکی توپکی تا روی زانوم با شال مشکی و شلوار مشکی راسته جدا کردم
بعد از پوشیدن جلوی آینه موندم تا شالم رو مرتب کنم با دیدن تسبیج دور دستم لبم رو به دندون گرفتم، بهتره نبرم اگه یه وقت امیر علی ببینه چه فکری میکنه؟
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت96
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
تسبیح رو از دستم جدا کردم میخواستم روی میز بزارم که نظرم عوض شد
- میندازم دور گردنم اینطوری دیگه دیده نمیشه
شالم رو مرتب کردم به طوری که موهام بیرون نباشه ، آرایشم که دیگه لازم نیست نگاه آخر رو به خودم انداختم
-خوب شدم اووممم مشکی بهم میاد اصلانم ارایش نیاز ندارم خودم قشنگم مگه خودم چشه
پشت چشمی برای اعتماد به نفس بالای خودم نازک کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم
با دیدن شلوغی کوچه و نبود جای پارک برای ماشین حسابی کلافه شدم:
-اوف حالا چکار کنم ؟ کاش با آژانس اومده بودم
نگاهم رو دوباره چرخوندم نخیر هیچ جای خالی نبود کلافه تر از قبل ماشین رو جای که اصلا مناسب نبود پارک کردم و راهی خونه بی بی شدم
جلوی در خونه پر بود از پسرهای جونی که معلوم بود برای رفتن به مسجد آماده می شدند:
-حالا چطور از بین این همه مرد رد بشم ؟
بیخیال رفتن شدم میخواستم بگردم که با صدای امیرعلی از حرکت ایستادم :
-سلام خانم مجد
سرم رو زیر انداختم و جواب دادم:
-سلام قبول باشه
- ممنون بفرماید داخل چرا اینجا موندید ؟
-خوب راستش تصمیم داشتم برگردم انگار خیلی شلوغه ...یعنی جلوی در...
-نه لازم نیست برگردید الان درستش میکنم
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت97
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
اجازه صحبت نداد و سمت در حرکت کرد نمیدونم چی گفت که همه پسرهای جونی که جلوی در بودن کنار رفتن خودشم با عجله سمت من اومد:
-بفرمایید الان مشکلی نیست
-ممنون ولی....
-چیزی شده؟
-آخه جای پارک ماشین هم مناسب نیست
دستی به موهاش کشید و گفت :
-شما لطف کن سویچ رو بدید من خودتونم برید داخل خودم جابه جاش میکنم
-ولی باعث زحمت میشه
-نه اصلا زحمتی نیست شما بفرماید
سویچ رو دستش دادم و خودم داخل حیاط شدم
قلبم داشت توی دهنم میزد ، احساس می کردم از هیجان گونه هام گل انداخته بعد از این مدت اولین بار بود که کمی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم .
- نخیر این دل من درست شدنی نیست بازم رسوام میکنه
بی بی با دیدنم خودش به استقبالم اومد:
-به به سلام دختر بی معرفتم خوش اومدی بیا تو مادر چرا اینجا موندی
-سلام بی بی قبول باشه شما چرا زحمت کشیدید خودم میومدم
-بیا دخترم بیا که از دیروز منتظرت بود م چرا دیروز نیومدی ؟
-راستش وقت نشد ببخشید
-فدای تو گل دخترم بیا بریم داخل چادرت رو بردار نبینم غریبگی کنی فکر کن خونه خودته راحت باش
-چشم بی بی فقط اگه میخواید مثل خونه خودم باشه پس باید بزارید منم کمک کنم
-باشه دخترم اینجا سفره امام حسینه تو هم کمک برسون
-چشم
نویسنده : آذر_دالوند
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁
🍃🍁
🍂🍃🍁
🍁🍃🍂🍁
🍃🍂🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁