eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
185 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 با این فکر بیخیال مجد و رفتارش شدم خودم رو به خونه رسوندم از خستگی هلاک بودم آروم وارد خونه شدم تا مزحم خواب بی بی و رقیه خانم نشم،با همون لباسا خودم رو روی تخت پرت کردم به حدی خسته بودم که نفهمیدم کی به خواب رفتم نزدیک ظهر با صدای بی بی بیدار شدم: -امیر پسرم بیدار شو نزدیکه اذان ظهر بگن غلطی زدم و کش و قوسی به بدنم دادم: -سلام بی بی -سلام عزیزم کی اومدی متوجه نشدم -صبح زود اومدم خواب بودید بیدارتون نکردم -پاشو بیا نماز بخون که کلی کار داریم -خیره عزیز خبریه -حالا تو بیا -باشه الان میام بعد از خوندن نماز کنار بی بی نشستم: -جانم بی بی به گوشم - جانت سلامت خواستم ببینم برنامت برا محرم چیه -محرم؟ -انگار هواست نیست یک هفته دیگه محرم شروع میشه محکم به پیشونیم کوبیدم: -اصلا هواسم نیست چرا زودتر نگفتید بی بی ؟ -گفتم حتما خودت یادته -نه بی بی اینقد مشغول بیمارستان و مطب بودم متوجه نشدم چند روز مونده ولی شما اصلا نگران نباش رو چشمم همه کارا رو اوکی می کنم نگران نیستم پسرم میدونم آقا خودش کمک می کنه همه چی جور بشه دستش رو بوسیدم و گفتم: -کاملا درست می فرمای بانو ، حالا امر بفرما از کجا شروع کنم؟ نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میدونی که این ده روز رو باید شام برای هیت درست کنیم اول برو برنج و چیزای خشک رو بخر بعدم بگو بچه ها بیان پارچه های سیاه رو بزنن - امثالم قراره هرشبی یه غذا باشه ؟ -آره مادر -باشه من همه چی رو اوکی میکنم فقط دیگه هماهنگ کردن خانمای کمکی محل با شما آقایونم با من -باشه اونا خودشون میدونن فقط یه زحمت دیگه دارم برات؟ -جانم شما فقط بگو؟ -زحمت بکش به دریا هم بگو بیاد با تعجب ابروی بالا پروندم و گفتم: -دریا ؟!!! -بله دیگه خانم مجد رو میگم -میدونم ولی چرا من بگم؟ -پس کی بگه مغازه دار محل خوبه نذری ماست ما باید دعوتش کنیم بیاد -نه عزیز منظورم اینه شما خودت چرا زنگش نمیزنی ؟ - تو که هرروز اونو می بینی بگو بیاد دیگه -باشه یه کاریش می کنم - یه کاریش می کنم نه حتما بهش بگی -چشم ،چشم بی بی خانم برای انجام کارها مجبور شدم چند رووی رو مرخصی بگیرم نمیدونم این موضوع رو چطور فراموش کرده بودم حسابی دیر شده بود باید از فردا سراغ خرید مواد مورد نیاز برم اینقد سر گرم انجام کارای نذری بودم که دعوت کردن از مجد رو بکلی فراموش کرده بودم یک روز مونده به محرم بی بی حسابی دعوام کرد که چرا یادت رفته ،اوف بی بی حالا کی روش میشه به دختر مردم زنگ بزنه ، بعد کلی دل دل کردن برای جلوگیری از دعوای احتمالی دیگه تصمیم گرفتم که زنگش بزنم بین مخاطبا اسمش رو پیدا کردم و روی اسمش مکث کردم : -کاش اصلا بگم بی بی خودش باهاش حرف بزنه نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اه پسر چه مرگته یه زنگه دیگه مگه میخواد بخورتت مثلا دکتر این مملکتی بعد روت نمیشه با یه دختر حرف بزنی با این فکر شماره رو لمس کردم،بعد از خوردن چند بوق جواب داد: -بله - سلام خانم مجد فراهانی هستم با مکث کوتاهی گفت: -بله بفرمایید -راستش خانم مجد بی بی دهه اول محرم مراسم دارن گفتن که بهتون بگم شما هم تشریف بیارید - ممنون که خبر کردید از طرف من سلام برسونید به بی بی و بگید اگه وقت کنم حتما میام - بزرگیتون رو میرسونم ببخشید مزاحمتون شدم -خواهش میکنم خدا نگهدارتون -خدا نگهدار بعد از قطع تماس نفس راحتی کشیدم ، خدا رو شکر این کار بی بی هم انجام شد و گرنه پوستم رو می کند کاش می تونستم این ده روز رو کلا مرخصی بگیرم ولی نمیشه خدا رو شکر مردم محله حسابی کمک میرسونن وگرنه امیدی به کمک نصفه نیمه من نبود بی بی:امیر پسرم کجا موندی رفتی یه زنگ بزنی -اومدم بی بی -چی شد بهش گفتی؟ -آره سلام رسوند گفت اگه وقت داشته باشه حتما میاد -خوبه دستت درد نکنه خودت چکار میکنی مادر میتونی بیای ؟ -خودمم مطب رو که تعطیل کردم میمونه بیمارستان که اونم فقط یه روزش شیفتم بقیش از بعد ظهر آزادم -خیلی هم خوب -راستی بی بی گفتم محمد بیاد امشب با هم پارچه سیاهه رو میزنیم -خیر ببینید شب محمد پسر حاج محمود که دوست دوران کودکیم بود به همراه چند نفر دیگه از بچه های محل برای کمک اومدن تمام حیاط و سیاه پوش کردیم بقیه پارچه ها رو هم بیرو حیاط زدیم همه جای بوی محرم گرفته بود نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 همه جا غرق ماتم شده ، همیشه اختیار دلم توی این ماه دست خودم نیست سخت عاشق امام حسینم حتی این چند سال هم که برای تخصصم ایران نبودم برای محرم خودم رو میرسوندم خداروشکر که امسال هم توفیق خدمت به مجلس امام حسین رو دارم ************ از زبان دریا امروز روز دوم محرمه نمیدونم برم خونه بی بی یا نه از دیروز دارم با خودم فکر می کنم که کار درستیه برم یا نه ؟ نکنه امیر علی فکر کنه دارم به خاطر اون میرم ؟ نمیدونم چکار کنم دیگه کلافه شدم از یه طرفم اگه نرم بی احترامی شده باید با گیتی مشورت کنم اینطور نمیشه شماره گیتی رو گرفتم : گیتی: به به ببین کی زنگ زده چه عجب ، شماره گم کردی اینطرفا زنگ زدی ؟ -اول سلام بعد کلام بعدشم مگه بده نمیخوام مزاحم زندگی عاشقانه متاهلیت بشم ؟ -برو بچه پرو چه سلامی چه علیکی اصلا میگی یه خاله دارم سری بزنم -بخدا گیرم خودت که میدونی -باشه بابا فهمیدیم دکتری به حرفش خندیدم و گفتم: -خوب خدارو شکر لازم نیست بیشتر توضیح بدم بعد مکث کوتاهی گفتم: -میگم گیتی؟ -اوه پس کارت گیر بوده زنگ زدی ، گفتم این همینطوری به من زنگ نمیزنه جانم بگو؟ -اه بد نشو گیتی -باشه حالا بگو بینم چی شده؟ - امممم ....امیر علی بهم زنگ زد با تعجب گفت: - چی؟به تو زنگ زد چکارت داشت؟ -برای مراسم نذری پزون بی بیش دعوتم کرد - توروو !!!!!چرا باید تو رو دعوت کنه؟ -خوب بی بیش ازش خواسته -وا بی بیش از کجا تو رو می شناسه - یه مدت به درخواست امیر علی ویزیتش کردم حسابی با هم جور شدیم واسه اینه - آها پس اینطور ، حالا چی شده ؟ نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 میگم زشت نیست من برم اونجا؟ -نه چرا زشت باشه نذری ها همه میرن -آخه امیر علی فکر نکنه که به خاطر اون رفتم -مگه خودش دعوت نکرده تو که بدون دعوت نمیری که آقا فکر بد کنه بعدشم کلک حالا یعنی تو به خاطر اون نمیری -اه گیتی چی میگی معلومه که نه -آره توکه راس میگی خدا از دلت بشنوه -اذیت نکن دیگه حالا برم به نظرت -آره برو اون سری هم بهت گفتم بزار با روزگار جلو بری حتما خ یری توشه به خدا توکل کن اینقد مضطرب نباش و به چیزای بیخود فکر نکن -خوب میدونی اگه قبلا راز دلم رو بهش نمی گفتم الان اینقدر نگران طرز فکرش نبودم -بی خیال دریا تو کار اشتباهی نکردی تو فقط برای عشقت تلاش کردی نگران طرز فکر دیگران نباش -یعنی ...برم؟ -آره برو دختر خوب ولی مواظب خودت باش -باشه ممنون از راهنماییت -خواهش میکنم عزیزم ببین دریا نیای سر بزنی کشتمت گفته باشم -باشه میام وقتم آزاد شد حتما میام -باشه عزیزم -خوب فعلا کار نداری ؟ -نه عزیزم به مامانت سلام برسون خدانگهدارت -تو هم سلام برسون خدانگهدار انگار فقط منتظر تایید شخص دیگه ای بودم تا با دلی آروم برم، توی انتخاب لباس حساسیت به خرج ندادم چون محرمه و کارم خیلی آسون ، یه مانتوی مشکی توپکی تا روی زانوم با شال مشکی و شلوار مشکی راسته جدا کردم بعد از پوشیدن جلوی آینه موندم تا شالم رو مرتب کنم با دیدن تسبیج دور دستم لبم رو به دندون گرفتم، بهتره نبرم اگه یه وقت امیر علی ببینه چه فکری میکنه؟ نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 تسبیح رو از دستم جدا کردم میخواستم روی میز بزارم که نظرم عوض شد - میندازم دور گردنم اینطوری دیگه دیده نمیشه شالم رو مرتب کردم به طوری که موهام بیرون نباشه ، آرایشم که دیگه لازم نیست نگاه آخر رو به خودم انداختم -خوب شدم اووممم مشکی بهم میاد اصلانم ارایش نیاز ندارم خودم قشنگم مگه خودم چشه پشت چشمی برای اعتماد به نفس بالای خودم نازک کردم و با برداشتن چادرم از اتاق خارج شدم با دیدن شلوغی کوچه و نبود جای پارک برای ماشین حسابی کلافه شدم: -اوف حالا چکار کنم ؟ کاش با آژانس اومده بودم نگاهم رو دوباره چرخوندم نخیر هیچ جای خالی نبود کلافه تر از قبل ماشین رو جای که اصلا مناسب نبود پارک کردم و راهی خونه بی بی شدم جلوی در خونه پر بود از پسرهای جونی که معلوم بود برای رفتن به مسجد آماده می شدند: -حالا چطور از بین این همه مرد رد بشم ؟ بیخیال رفتن شدم میخواستم بگردم که با صدای امیرعلی از حرکت ایستادم : -سلام خانم مجد سرم رو زیر انداختم و جواب دادم: -سلام قبول باشه - ممنون بفرماید داخل چرا اینجا موندید ؟ -خوب راستش تصمیم داشتم برگردم انگار خیلی شلوغه ...یعنی جلوی در... -نه لازم نیست برگردید الان درستش میکنم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 اجازه صحبت نداد و سمت در حرکت کرد نمیدونم چی گفت که همه پسرهای جونی که جلوی در بودن کنار رفتن خودشم با عجله سمت من اومد: -بفرمایید الان مشکلی نیست -ممنون ولی.... -چیزی شده؟ -آخه جای پارک ماشین هم مناسب نیست دستی به موهاش کشید و گفت : -شما لطف کن سویچ رو بدید من خودتونم برید داخل خودم جابه جاش میکنم -ولی باعث زحمت میشه -نه اصلا زحمتی نیست شما بفرماید سویچ رو دستش دادم و خودم داخل حیاط شدم قلبم داشت توی دهنم میزد ، احساس می کردم از هیجان گونه هام گل انداخته بعد از این مدت اولین بار بود که کمی صمیمی تر از قبل با هم حرف میزدیم . - نخیر این دل من درست شدنی نیست بازم رسوام میکنه بی بی با دیدنم خودش به استقبالم اومد: -به به سلام دختر بی معرفتم خوش اومدی بیا تو مادر چرا اینجا موندی -سلام بی بی قبول باشه شما چرا زحمت کشیدید خودم میومدم -بیا دخترم بیا که از دیروز منتظرت بود م چرا دیروز نیومدی ؟ -راستش وقت نشد ببخشید -فدای تو گل دخترم بیا بریم داخل چادرت رو بردار نبینم غریبگی کنی فکر کن خونه خودته راحت باش -چشم بی بی فقط اگه میخواید مثل خونه خودم باشه پس باید بزارید منم کمک کنم -باشه دخترم اینجا سفره امام حسینه تو هم کمک برسون -چشم نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 بعد از برداشتن چادرم برای کمک به آشپزخونه رفتم ، چند خانم دیگه هم اونجا بودن و کمک می کردن آروم سلام کردم و پرسیدم : -من چه کمکی میتونم بکنم؟ -خانمی که تقریبا پنجاه و خورده ای سن داشت با هیکل ی نسبتا چاق کنار خودش جا برام باز کرد و گفت: -بیا اینجا دخترم که خدا رسوندت بیا این سبزی هارو کمک من تو پاکت فریزر بزار چشم ارومی گفتم و کنار اون خانم نشستم : -دخترم تا حالا ندیدمت مال این محلی ؟ -نه مهمان بی بی هستم - فامیلشونی ؟ لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم: -نه همکار پسرشونم -اه همکار آقا امیری؟ -بله -خیلی خوش اومدی -ممنون خانم... -اسمم شهیه دخترم -ممنون خاله شهین انگار از خاله گفتم ذوق کرد چون گفت: -چه ناز میگی خاله همیشه دوس داشتم یکی خاله صدام کنه ، نکه اصلا خواهر ندارم برا عقده شده وبه حرف خودش خندید بعد از بسته بندی سبزی ها برای خواندن نماز به اتاق بی بی رفتم قرار بود بعد از نماز هیئت برای شام بیان و مراسم عزاداری شروع بشه ****** از زبان امیر علی نزدیک اذان با بچه ها جلوی در جم شده بودیم تا برای نماز جماعت به مسجد محل بریم،چند دقیقه ای نگذشته بود که متوجه مجد شدم ،کمی دورتر از ما کلافه چشم به در خونه دوخته بود خودم رو بهش رسوندم گویا پشیمون از اومدن قصد برگشت داشت که نزاشتم و سریع بچه ها رو از جلوی در کنار بردم تا راحت رد بشه خودمم برای جا به جا کردن ماشینش سر کوچه رفتم حق با مجد بود ماشین اصلا جای مناسبی پارک نشده بود،و از اونجای که جای پارک هم پیدا نشد تصمیم گرفتم به پارکینگ خونه محمدشون ببرم وقتی داخل ماشین نشستم عطر ملایمی مشامم رو پر کرد . نفس عمیقی کشیدم: -چه خوشبو نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 خودم از حرفی که زدم ش و که شدم چی گفتم؟!! از کی تا حالا به بوی عطر نامحرم واکنش نشون میدم ؟!خدا من رو ببخشه سریع شیشه های ماشین رو پایین کشیدم و ماشین رو توی پارکینگ بردم دیگه وقت نشد که سویج رو برگردونم بعد از نماز با حاج آقا صحبت کردم تا از فردا نماز جماعت همونجا توی حیاط برگزار بشه نمی شد هرشب این جمعیت رو بیاریم مسجد دوباره برگرد و نیم خدارو شکر حاج آقا هم با نظر من موافق بود منو محمد زودی خودمون رو به خونه ر سوندیم تا قبل از اومدن جمعیت کشیدن غذا رو شروع کنیم غذارو برای راحتی کار حیاط پشتی بار گذاشته بودیم و همونجا هم می کشیدیم . برای رفتن به حیاط پشتی باید از آشپزخونه رد میشدیم چند بار یالله گفتیم و وارد آشپزخونه شدیم جز شهین خانم مادر محمد و بی بی کسی اونجا نبود: بی بی :اومدی پسرم همه چیز توی حیاطه شهین خانم:خودم کمکتون میکنم -ممنون با هم به حیاط پشتی رفتیم ولی تعدادمون کم بود : -محمد زنگ بزن علی بیاد کمک بی بی :لازم نیست الان میگم دخترا بیان علی آقا بهتره بمونه توی جمعیت برای پخش غذا -باشه پس بگید زود بیان چند دقیقه بعد با تعجب شاهد اومدن نامزد محمد و مجد بودم توی دلم گفتم: -بی بی چرا مجد رو گفته بیاد ؟ با سلام دخترا به خودم اومدم زیر لبی سلامی گفتم و شروع کردم به کشیدن برنج محمد:سحر خانم من و امیر برنج و قیمه رو می کشیم شما هم لطف کنید نون و سیب زمینی رو بزارید . مامان شما هم ظرفا رو مرتب بزارید تا علی بیاد نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃
🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂 🍃🍁🍂🍃🍁🍃 🍁🍃🍁🍂🍁 🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁 🍃🍁 🍁 ༻﷽༺ 🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂 باشه گفتن بقیه شروع به کار کردیم .تقریبا دیگه آخرای قابلمه بود که یکی از ظرفای ی ک بار مصرف توی دستم پاره شد و برنجای داخلش روی زمین ریخت با خم شدن مجد برای جم کردن غذا و تکون خوردن نگین انگشتری پدرم که همراه تسبیح من از گردنش آویزون بود قلبم لرزید احساس کردم با هر بار تکون خوردن نگین قلب من هم همراهش تکون میخوره استغفرالله زیر لبی گفتم و چشم از تسبیح گرفتم : -اجازه بدید خودم جم میکنم -چه فرقی میکنه شما بقیه ظرفا رو بکشید الان سرد میشه دیگه ا جازه جواب دادن بهم نداد و مشغول شد . دوباره نگاهم رو به تسبیح دوختم و برای چندمین بار از ذهنم گذشت: -یعنی هنوزم دوسم داره ؟ با این فکر احساس گرمای لذت بخشی توی قلبم پیچید دوباره کلافه شدم : - اسغفرالله امشب یه چیزیم میشه امیر علی بهتره سرت به کار خودت باشه به این چیزا فکر نکن مشغول کار م شدم سعی کردم دیگه به سمت مجد نگاه نکنم آخر مراسم دم در مونده بودم و از همه خداحافظی می کردم که مجد جلوم قرار گرفت: -ببخشید آقای فراهانی من باید برم دیرم شده میشه بگید ماشینم کجاست احساس کردم دوباره ضربان قلبم بالا رفت : -بله...راستش گذاشتم پارکینگ خونه دوستم اگه اشکال نداره چند دقیقه دیگه صبر کنید آقایون که رفتن میارم براتون کلافه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باشه نویسنده : آذر_دالوند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🍁 🍃🍁 🍂🍃🍁 🍁🍃🍂🍁 🍃🍂🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁 🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍃🍁 🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍂🍁 🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁 🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍃🍁