eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت116 در حیاط باز شد و امیر و سارا وارد حیاط شدن خنده به لب اومدن سم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت117 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از شما عکس میگیرم منم چیزی نگفتم و رفتیم کنار چند تا درخت ایستادیم سارا هم انگار میخواست عکس آتلیه بندازه از ما ،هی میگفت اینجوری وایستین ،اونجوری وایستین آخرش اعصابم خورد شد و به علی گفتم - علی آقا اگه میشه با گوشی خودتون عکس بگیرین علی هم گوشی شو از جیبش بیرون آورد و نزدیکم شد ودستشو گذاشت روی بازومو چند تا عکس انداختیم سارا هم از زاویه عکس گرفتنمون عکس‌میگرفت بعد سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم قرار شد بریم یه رستوران سنتی که امیر آدرسشو به علی داده بود بعد از مدتی رسیدیم رستوران ،چون اخر هفته بود ،رستوران خیلی شلوغ بود آخر هم یه تخت خالی پیدا کردیم که نزدیکش یه تخت بود که چند تا پسر جوون نشسته بودن و میخندیدن امیر : شما دوتا برین اون سمت بشینین که پشتتون به اونا باشه - منو سارا هم بدون هیچ حرفی رفتیم نشستیم امیرو علی هم روبه رومون نشستن امیر: با دیزی موافقین ؟ علی : اره خوبه سارا: عاشقشم - خوبه ،فقط امیر جان دوتا سفارش بده با هم میخوریم ،چون یکیش واسه یه نفر زیاده امیر: باشه ،سید تو اینجا پیش بچه ها باش من میام علی: باشه بعد رفتن امیر ،سارا گوشیشو از داخل کیفش بیرون آورد و عکسای مسخره ای رو که با امیر گرفته بود نشونم میداد منم بادیدن عکسا شروع کردم به خندیدن یه دفعه سرمو بالا آوردم با چهره توهم رفته و کلافه علی مواجه شدم خندمو محو کردم و چیزی نگفتم سارا هم که فهمید چی شده گوشیشو گذاشت داخل کیفش... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت117 سارا هم اومد سمتم گوشیمو از دستم گرفت سارا: من از شما عکس میگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت118 تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود دم در رستوران امیر گفت: آیه خواستی بیای خونه خبرم کن بیام دنبالت - باشه علی : خودم میرسونمش امیر: باشه دستت درد نکنه ،فقط باز شیر موز نده به این خواهرمون علی لبخند زد و گفت: باشه چشم ،من خودمم تا آخر عمر دیگه لب به شیر موز نمیزنم امیر: دمت گرم،ما دیگه بریم ،آیه کاری نداری؟ - نه ،به سلامت سارا بغلم کردو آروم زیر گوشم گفت: آیه آقا سید وقتی عصبانی میشه از امیرم ترسناکتر میشه چیزی نگفتم و خداحافظی کردیم سوارماشین شدیمو حرکت کردیم توی راه علی هیچ حرفی نزد - ببخشید علی آقا میشه از یه شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی بخریم امیر خیلی آروم گفت: باشه بعد از مدتی کنار یه شیرینی فروشی ایستاد و از ماشین پیاده شد ده دقیقه ای طول کشید تا علی بیاد وقتی که اومد سوار ماشین شد و حرکت کردیم این حالش اذیتم میکرد - علی آقا ،میشه بپرسم چرا ناراحتین؟ علی: از اینکه با صدای بلند میخندی و با خنده ات همه نگاهت میکنن خوشم نمیاد - ببخشید ،سعی میکنم دیگه بلند نخندم علی با شنیدن این حرف سرشو سمت من چرخوندو لبخند زد با دیدن لبخند روی لبش آرامش خاصی پیدا کردم بعد از رسیدن به خونه علی اینا علی زنگ در و زد بعد از چند ثانیه در باز شد خونه علی اینا آپارتمانی بود ۴ طبقه که طبقه اول خونه مامان و باباش طبقه دوم خونه برادرش طبقه سوم خونه خواهرش طبقه آخر هم واسه علی بود مادر علی دم در خونه منتظر ما بود با دیدنم اومد سمتم و بغلم کرد - سلام مادر جون خوبین مادر جون: سلام عزیزم،خیلی خوش اومدی علی: سلام مامان مادرجون: سلام پسرم ،بیاین داخل وارد خونه شدیم همه جای خونه شیک و قشنگ بود یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای اومد که فهمیدم فاطمه اس خواهر علی فاطمه: سلام عزیزززم ،چقدر دلم برات تنگ شده بود - سلام ،منم همینطور فاطمه: خیلی خوش اومدی - خیلی ممنون مامان: آیه جان برو تو اتاق علی استراحت کن - چشم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت118 تا وقتی که از رستوران بیایم بیرون علی هنوز عصبانی و کلافه بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت119 به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم در اتاقش و که باز کرد همه چی مرتب و منظم بود علی از داخل کمد لباس منزلی شو برداشت و گفت: من میرم تو پذیرایی ،تو هم راحت باش استراحت کن - باشه بعد رفتن علی لباسامو درآوردم و روی تختش دراز کشیدم از اینکه روی تختش دراز کشیده بودم احساس خوبی داشتم اینقدر خسته بودم که خوابم برد با صدای علی بیدار شدم علی: آیه جان ،بیدار شو الاناست که مهمونا برسن - چشم علی : از مامان برات یه چادر رنگی هم گرفتم ،گذاشتمش روی میز - باشه خیلی ممنون علی رفت سمت قفسه کتاباش منم بلند شدم رفتم سمت آینه ،روسریمو روی سرم مرتب کردم چادرمو گذاشتم روی سرم برگشتم دیدم علی داره نگام میکنه با نگاه من سرش و چرخوند سمت قفسه کتابا از کارش خندم گرفت از اتاق رفتم بیرون،دست و صورتمو که شستم وضو گرفتم بر گشتم توی اتاق علی دیدم علی یه سجاده برای خودش پهن کرده یه سجاده هم چند قدم عقب تر برای من اولین نماز دونفره مون و با عشق خوندیم بعد از تمام شدن نماز علی برگشت سمتم با لبخندی که بر لب داشت گفت : قبول باشه خانومم -قبول حق باشه بعد سجاده رو جمع کردمو گذاشتم روی میز به علی نگاه کردم در حال ذکر گفتن بود گفتم: علی جان نمیای؟ علی: یه دو رکعت نماز دیگه بخونم میام منم رفتم روی تخت نشستم و گفتم: پس صبر میکنم نمازت که تمام شد با هم میریم علی لبخندی زد و چیزی نگفت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت119 به همراه علی به سمت اتاقش رفتیم در اتاقش و که باز کرد همه چی م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗گامهای عاشقی💗 قسمت120 به همراه علی وارد پذیرایی شدیم کم کم مهمونا اومدن فامیل های علی اینقد خوش برخورد و شوخ بودن که اصلا احساس غریبگی نمیکردم بعد از رفتن مهمونا به فاطمه کمک کردم ظرفای میوه رو شستیم با صدای علی که صدام میکرد برگشتم نگاهش کردم علی : آیه جان بریم؟ -چشم الان میام فاطمه: آیه بمون صبح برو ( نمیدونستم چی باید بگم که علی گفت):آیه چیزی نیاورد با خودش ،اینجوری سختشه با حرف علی فاطمه چیزی نگفت بعد رفتم سمت اتاق علی چادر و تا کردم گذاشتم روی میز ،چادر خودمو سرم کردم ،کیفمو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون از پدر و مادر علی خداحافظی کردم ،خواستم برم آشپزخونه از فاطمه خداحافظی کنم که علی گفت : فاطمه رفت خونش از پله ها پایین اومدیمو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی راه هر چی با امیر تماس گرفتم گوشیش خاموش بود سارا هم جواب نمیداد علی: چی شده؟ - نمیونم چرا گوشی امیر خاموشه علی: خوب حتما خوابیده گوشیشو خاموش کرده -خو الان من چه جوری برم خونه،ساعت یک و نیمه نصف شبه ،کلید ندارم علی: واسه سارا خانم زنگ بزن -اون خرس قطبی که من دیدم الان هفت پادشاه خوابه علی خندید و چیزی نگفت رسیدیم جلوی خونه: شروع کردم دوباره زنگ زدن بعد از چند دقیقه سارا پیام داد نوشته بود: اینقدر خودتو خسته نکن ،جواب نمیدم، درو هم باز نمیکنم ،برگرد همونجایی که بودی... یعنی هر چی فوحش از بچگی یاد گرفته بودم براش نوشتم علی هم شروع کرد به خندیدن بعدا فهمیدم هر فوحشی که مینوشتم با صدای بلند هم میگفتم پاک آبروم رفته بود علی : فک کنم باید آخر ترم چند نمره به سارا خانم بدم... -البته اگه تا اون موقع زنده موند علی : اوه اوه ،چه خواهر شوهر ترسناکی از حرفش خندیدم علی: خوب الان چیکار کنیم،میخوای بپرم از در خونه برم بالا - نه بابا نمیخواد ،بریم خونه شما علی با شنیدن این حرف لبخند زد و بدون هیچ حرفی ماشین و روشن کرد و حرکت کرد... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #سےام داشتیم کنار دریا قدم میزدیم که عطیه گفت: _خانم صفری ت
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت مقصد قائم شهر بود.. شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از چهار فرزندش گذشت..😓 میخواستم باهمسرشهیدبلباسی صحبت کنم ولی خانمشون باردار بودن واین شرایط به حدکافی برایشان سخت بود. برای همین مزاحم برادرشهیدشدیم. حاج محمدآقا بلباسی.. شهید مدافع حرم از قائم شهر بعد از اخذ مدرک دیپلم در دانشگاه فردوسی مشهد کاردانی دریافت میکنند. خادم الشهدا که در خادمی سال ۹۵ در نگین گمنام هفت تپه برات را میگیرد طوری که پیکر در میماند... از آقا محمد چهار فرزند باقی مانده 《فاطمه،مهدی،حسن وزینبی که پدرش راندید...😢 زینب بلباسی بعد از ۴ماه شهادت پدر به دنیا می آید..😥 وقتی از برادرشهید.. سراغ یادمان برادرشهیدش را گرفتند گفتن: _متاسفانه اون یادمانی که دنبالش هستین نیست.... وما بادلی غمگین.. از قائم شهر دل کندیم وراهی شهر🌷 شهید علی بریری🌷 شدیم😞 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #سےویڪم مقصد قائم شهر بود.. شهرحاج محمد بلباسی.شهیدی که از
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به بابلسر بریم اما با بهار تماس گرفتن و اطلاع دادن به قرار استقبال از چند شهید گمنام.برای همین فرصت شناخت شهید به زمان دیگری واگذارشد. بابرگشت از سفری که بازهم به وجودم تزریق شده بود باخبری عجیب روبرو شدیم آقای علوی و لشگری از طریق خانواده عطیه و من رو خواستگاری کرده بودن.😟 عطیه بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفت به دلش فرصت شناخت آقای علوی رو بده☺️ اما من پی شناخت مردان از جنس بودم هنوز دلم آروم نشده بود واسه برادری که پیکرش برنگشته... 😔 برای همین گفتم 😔 بابهار تومعراج قرار داشتم . عکسهای رو ریخته بود توفلش رو قرار بود به دستش برسونم. تصمیم داشتم به بهشت زهرا هم بروم خیلی دلم هوای شهدا رو کرده بود تا وارد حسینیه معراج الشهدا شدم صدایی مانع حرکتم شد آقای لشگری: _خانم عطایی فرد یه لحظه کارتون داشتم☝️ _سلام بفرمایید؟ آقای لشگری: _شرمنده ام میخواستم ببینم چرا به خواستگاری من جواب منفی دادین؟😔 _آقای لشگری شما تا لحظه آخر برادرمو دیدین؟ آقای لشگری: _بله.چطور؟چه ربطی به در خواست من داشت؟ _من هنوز نصفه نیمه فهمیدم شهادت یعنی چی!.. بهم حق بدید بعداز چهارماه گم شدن برادرم خیلی زوده تا من مرد دیگه ای رو درکنارم قبول کنم بااجازه یاعلی.✋ به داخل حسینیه رفتم.. کارم با بهار که تموم شد باهم راهی بهشت زهرا شدیم. هنوز وارد قطعه ۵۰نشده بودیم که چشمم به یک مزاری افتاد انگار زیر پام خالی شد 😰باچیزی که دیدم روش نوشته بود.. شهیدگمنام..😳شهیدمدافع حرم😧 کد شناسایی__________😨 روی مزار غش کردم وقتی چشمامو باز کردم بیمارستان بودم.. ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #سےودوم قرار بود.. برای دیدار برای خانواده شهید علی بریری به
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری بهم دادکه برام عجیب نبود ولی بود خواستگاری سید محمد از من یه چیز شوکه کننده بود.. به نیت سه ساله امام حسین.. ✨سه روز روزه گرفتم ✨سه شب نماز شب خوندم😢 افطار روز سوم راهی بهشت زهرا یادمان 🕊شهید ابراهیم هادی🕊 رفتم زندگی من تاچهار ماه پیش زمین تا آسمان کرده بود دختری که ، ، برایش مسخره بود الان میفهمید پای دختران چادری چقدر شهیدان داده شده است کنار یادمان نشستم.. خداروشکر خلوت بود. درحالیکه گلاب روی سنگ مزار می ریختم شروع کردم به حرف زدن سلام آقاابراهیم..😞 تو واسطه طعیه شدنم شدی تو واسطه شدی تا بفهمم عشق یعنی چی توبهم فهموندی عاشق چادر شدن یعنی چی.. حالا اومدم تا کمکم کنی تا زینب وار کنار همقدمت وایسم، کمکم کن اگه سیدمحمد رفت من ادامه دهنده راهش باشم حالا امروز پنج شنبه است.. وباچادر گل صورتی ام منتظر خواستگارم باصدای زنگ برای آرامشم یه صلوات میفرستم ودر آشپزخانه منتظر میمونم🙈 بعداز یک ربع مامان صدایم کرد: _دخترم عطیه جان چایی بیار وقتی سینی چای را مقابل آقاسید گرفتم تازه متوجه رز های زرد و سفید روی میز شدم💐 تازه روی مبل کنار مامان آروم گرفته بودم که مادر آقاسید لجازه خواست برای صحبت کردنمون باهم وقتی توی اتاقم قرار رفتیم اولین چیزی که دیدم لبخندتحسین آمیز آقاسید بود آقاسید: _اتاقتون همش بوی شهید هادی رو میده _شهیدهادی تموم زندگیمو تغییر داد یک ساعت یک ساعت ونیمی حرف زدیم وآقاسید آخر پرسید: _خب با این حساب نظرتون چیه؟ _قبل از جواب من یه چیزی بگم؟ آقاسید: بفرمایید _من توسکای چندماه قبل نیستم ولی کلی راهم مونده بشم مثل زینب وبهار😔 آقاسید: _خانم عطایی فرد وخانم رضایی عالین ولی شما هم از عالی عالیترین.. خب حالاجواب؟ _راضیم به رضای خدا آقاسید: مبارکه ان شاءالله اون شب من با انگشتر نشون به خواب رفتم.💍🙈 واسه عقد.. هفته بعد کنار یادمان شهید ابراهیم هادی رو انتخاب کردیم☺️ ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
هوالمحبوب 🕊رمان #هادےدلـــــہا قسمت #سےوسوم 🍀راوےعطیه 🍀 وقتی از سفر جنوب برگشتیم مامان یه خبری
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت این یک هفته خیلی در گیر بودم مخصوصا که قصدمون بود عقدمونو کنار برگزارکنیم.😍 اما کم وبیش با زینب درارتباط بودم. ازش خواسته بودم فعلا آروم باشه تا بعد عقد همراهش باشم برای تحقیق درباره شهدای گمنام مدافع حرم اومده بودم تا بهار رو دعوت کنم تو ورودی حسینیه با آقاسید روبرو شدم _سلام آقاسید: سلام بیرون منتظرت میمونم تاباهم بریم برا خرید اون سفارشت. _ممنون واردحسینیه شدم بهار رو دیدم بهار: سلامممم عروس خانم😍😁خوبی؟ _ممنون عزیز دلم بهار عقدم یادت نره ها الانم بریم 100تا کتاب 🌷 رو بخریم بعد عقد هدیه به دختروپسرای جوون بدیم خوبه؟ بهار: عالیهههه😉 زودتر از تصورم پنج شنبه رسید... وقتی روگفتم متوجه صلوات اطرافیان شدم ولی از همه بود☺️🙈 ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛