eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
. ❤❤ . 🔮قسمت بیست و هشتم . -راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت...ولی قول داده بود نیاد😕حالا چی گفت مگه؟! -مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟! -نه...نیومد مگه امروز؟! -نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا...😑 -نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش -دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟ -شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها -گریه میکرد 😯😯😕 -آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم... -واقعا گریه میکرد 😯😕 -اره... . 🔮از زبان سهیل بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم... حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم... ظاهرم داد میزد که یه چی شده... موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه... هر کاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح... خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی... فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...😢 بفهمه که آدم بیخودی نیستم...😢 بفهمه واقعا عوض شدم 😔😔 . نفهمیدم کی خوابم برد... خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن... بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم در رو باز کردم... دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:...به به آقا سهیل...و بغلم کردن... شکه شده بودم پرسیدم شما؟!😯 . گفتن: حالا دیگه رفیقاتو نمیشناسی؟!اومدیم دعوتت کنیم... شلمچه منتظرتیم... ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه ما که هستیم😉 بیا پیش خود ما... . از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دردمشون و بیرونم کردن از طلائیه😢😢 یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟!😕 صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو وحسی که موقع حرف زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود. اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: -سلام... -سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده 😨😲 -نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. -لا اله الا الله...خو مرد حسابی میزاشتی صبح میگفتی دیگه... -الان مگه صبح نیست؟!😯 . -عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره 😩😩 . -ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود 😀😀 اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده😆 . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. ❤❤ . 🔮 . صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم.. اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم... مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن... -سلام سهیل 😯 -سلام مامان جان😊 -آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو😯 -از سمت صورت ماه شما... -خوبه خوبه...لوس نشو حالا😐راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! -برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان 😀 -برا زن آیندت 😐نگفتی کجا بودیا؟!... -هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور... -خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده...کی میحوای بری؟! -نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم -ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره... -چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم 😀😀 -والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه...اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی 😃 -خخخ 😄😄 . صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم... نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم... حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه... . . 🔮از زبان مریم... یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد داشتم نگران میشدم کم کم نمیدونستم چی شده؟! نمیدونستم باید چیکار کنم... نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم... خسته شده بودم...😢😢 انگار دنیا سر سازش با من نداشت... تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم 😢 . تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت: -دخترم گریه میکردی؟! -آره مامان 😢چرا من باید اینجوری بشم... -دخترم چیزی نیست که...ان شاالله خوب میشی😕 -وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از حودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون... -نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی.. -مامان از میلاد خبری نشد😯 -نه هنوز 😔 -خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین... -زدم...گوشیشونو جواب نمیدن 😕 -یعنی چی شده؟! -نمیدونم😕 -امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش 😔چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت 😕 . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮قسمت سی ام زهرا اومد و بهش گفتم که بره در خونه میلاد اینا و خبری ازش بگیره -زهرا جان -جانم؟! -میتونم یه چزی ازت بخوام؟! -چی نفسی؟! -الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟! -باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه -همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست 😀😀 -باشه دیگه 😑 -شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی☺ -ان شاالله عروس شدنت 😊 -بلند بگو ان شاالله 😆😆 -ای بی حیا 😀😀 -خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون ؟! -نههه..فقط زود بیا 😕 -باشههه...نگران نباش☺ تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه😕 همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم.. قلبم داشت از جام کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم... به چشماش زل زدم... اشکام بی اختیار جاری شدن... احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز... یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمان سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد... بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم... چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم باهم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن -سلام...خوبی مریم جان؟! -سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا...رفتی؟! -سلامتی...آره... -خب؟! چی شد؟! -ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد.نگران نباش -خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! -ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا... -زهرا چیزی شده؟! -نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن... . . 🔮از زبان سهیل بعد چند روز اردو شروع شد و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه... چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث میزبانی شهدا بود... میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن.. . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮قسمت_سی_و_یکم . وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت... توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم... یاد اولین نگاه به مریم خانم... یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب... بی اختیار خندم گرفت و رد شدم... ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت...😔 چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟ قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه... روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم... یه حس آرامش خاصی داشت... رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم... اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم... به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد... اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن... فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه... دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید... . . 🔮از زبان مریم: . -زهرا جان؟! -جانم؟! -راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟! -کدوم پسره؟! -همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه... -اها اون...کار توعه دیگه😑..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه... -آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه... -مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها... -آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش😔حالا خودت رو ناراحت نکن -اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه 😔😔 -باشه... . چشمام رو بستم و خوابم گرفت... نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم... میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن... خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: یعنی واقعا😯😯 -آره.گفتن که میلاد.... . . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
"غیـرت خـوب اسـت یا بـد؟!!!" 🍃 آقایان دقیق توجه داشته باشند که غیرت را با چیزهای دیگه اشتباه نگیرند. غیرتمند بودن لازمه‌ی وجود هر مرد است اما نباید آنرا با تعصب، افراط و بدبینی اشتباه گرفت. 👈 غیرت یعنی داشتن توجه از روی محبت به همسر شما، باید باغیرت و توجه‌تان، محیط را برای او امن کنید. ❎ اما هنگامی که این توجه با تعصب و بدبینی آمیخته میشود، امنیت را از او می‌گیرد و وجودش را پر از ترس می‌کند و شک و بدگمانی‌های بیش ازحد شما در نهایت او را به ستوه آورده و به سمت فرد دیگری هل می‌دهد. با دست خودتان عشقتان را نابود نکنید!!! ✅ باغيرت مردی هست که می‌شود در آغوشش، عالم و آدم را از یاد برد...! 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
‍ ﻣﺮﺍﻗﺐﺑﺎﺷﯿﻢ.... ﺻﺪﺍﯾﻤﺎﻥ ﻗﻠﺒﯽ ﺭﺍ ﻧﺸﮑﻨﺪ ! ﻋﯿﺐ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭاﺩﺍﺩ ﻧﺰﻥ ﺍﻭﻝﺷﺨﺼﯿﺖﺧﻮﺩﺕﺭا ﺗﺮﻭﺭﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ،ﺑﻌﺪﺁﺑﺮﻭﯼ آن‌هارا ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ، ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎدل‌هارا ﺯﻭﺩﺗﺮﺍﺯﻓﺮﯾﺎد ﺯﺑﺎن‌ها ﻣﯽﺷﻨﻮد 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ❤❤ . 🔮قسمت_سی_و_دوم . خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: یعنی واقعا؟!😯😯 -آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست... -پرسیدم پس مریم چی؟! -میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده...شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم 😔😔 -پسره ی بی غیرت 😢😢😢 -عصمت خانم خیلی گریه میکرد😔...میکفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان 😔 -یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز 😕 به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم 😕 . صدای زهرا و مامانم رو شنیدم 😢😢 اصلا باورم نمیشد... یعنی به این راحتیها از من گذشت... یعنی همه حرفاش دروغ بود 😭😭 اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه... قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن....😯 چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله... یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق -دخترم خوبی؟! -سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟!😯 -هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری...تگران نباش -مامان؟! -جانم؟! -خیلی دوستت دارم...😔 . . 🔮از زبان مادر مریم دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد... خیلی استرس داشتم...😓 دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم... بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم... که بهم گفت پشت سرش بیام و باهم وارد اتاق پزشکان شدیم... -آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!😢 -چرا رنگتون پریده خانم؟!😯 -چیزی نیست از نگرانیه😔 -شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه بگیره نه اینکه یه لشگر شکست خورده ببینه... -آقای دکتر هرچی شده به من بگید...اینطوری بدتر دق میکنم... -مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست... -پیوند؟!😯😯 -بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نا منظم شده و عضله قلب ضعیف شده... انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده... فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه...فقط دعا کنید... مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم... . -یا خدااا😢😢 . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. 🔮 . 🔮از زبان مریم . گریه های مامانم بیشتر شده بود و از گریه هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد😕 دیگه خسته شده بودم از این مریضی😔 تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست... خدا جون... اینقدر بد بودم که توفیق نمارخوندن هم ازم گرفتی؟ 😔😔 روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد... خاطرات شلمچه... خاطرات راهیان نور... خلطرات دانشگاه... خاطرات اون پسر که درکش نکردم 😔😔 خاطرات نقش بازی کردنهای میلاد... خاطرات کلاس های دانشگاه... خاطرات خل بازیها با زهرا... باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت.... . روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد...😔 یه روز زهرا پیشم بود و باهم داشتیم حرف میزدیم از کلاسها برام تعریف میکرد... بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه -نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش...نمیدونم کجاست... -حتما سرش جای دیگه گرم شده 😕 ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش حلالیت بطلبم 😔 -زبونتو گاز بگیر دختر😒این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه... -فعلا که هر روز دارم بدتر میشم 😔 -امیدت به خدا باشه ☺ در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق... اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست... -چی شده مامان... -خدایا شکرت 😢😢 -چی شده .. -ای خدااااا...شکرت 😢😢 -مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم...😯 -دخترم خدا جوابمونو داد😢😢الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ... زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد... ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه 😢😢 باید وصیتم رو میکردم... شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق😔😔 . . 🔮از زبان سهیل . شب آخر اردو بود و خبردارشدیم فردا قراره از مرز شلمچه شهید بیارن.... از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...😢 نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم... نزدیک های نصفه شب بود که خواب دیدم وارد یه سنگری شدم... از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود... نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد... رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا یا همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون... تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من... باورم نمیشد... . . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮قسمت سی_و_چهارم . تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من... باورم نمیشد. همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم 😢😢 دیدم صدام میزنن... به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که منتظر تو بودیم.... یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن... باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم... یکیشون برگشت گفت میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما... از خواب پریدم خیس عرق شده بودم.... به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم... دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ... صدای اونجا...هوای اونجا...عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود... تا صبح چند بار حوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم... صبح شد و آماده شدیم برای رفتن به شلمچه... همین که وارد شدیم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم... نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره... رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا... عاشورایی بود برا خودش... همه به سر و سینه میزدن... برای استقبال از کسایی که بعد سی سال میخوان وارد کشور بشن... تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم... اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم... بعد از ظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم... چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه... قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست... فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن... اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران... همیشه وداع با خاک خوزستان سخته... اشکام امونم نمیداد... . 🔮از زبان مریم . روز عمل فرا رسید. دست و پام یخ یخ بود. وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود... دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه. دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد... کم کم صداش نا مفهوم شد. چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد. . . . به زور چشمامو باز کردم...😞 صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد... دیدم مامانم کنار تختم نشسته. خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. ❤❤ . 🔮قسمت سی و پنجم(آخر) . به زور چشمامو باز کردم... صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد... دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم...😕 مامانم متوجه شد و اومد کنارم... -خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯 -لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔 -هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده... دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده... گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...☺ خدا رو شکر.... خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏 . . 👈دوماه بعد...👉 . حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم توی این دوماه احساس خوبی داشتم... حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده... خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯 یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان -چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟😨 -نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟ -تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...😒 -خب باید بدونم... نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم... شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕 تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢 . -خب حالا بزار بعدا میریم.. . -اگه نمیای خودم میرم 😐 . -باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕 . یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢 اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم... . اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون... . سهیل حیدری😯😯 این اسم چقدر برام آشناست؟!😕😕 آها یادم اومد😭😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢😢 واییی خدا... -میشناسیش مریم؟! -اره زهرا😢😢 -چهرشم یادته؟! -نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو😭 -ول کن مریم😕 -نمیشه زهرا...من دارم میرم😭 -نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست😔😔 -تو میشناسیش مگه؟!
-روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود... شهيد خادم الشهداشده😔 -شهيد؟!😢 -آره ...داشتن از راهيان ميومدن تو ماشين پشتيباني نشسته بود كه چپ ميكنن و... سمت مزارش حركت كرديم😢😢 خيلي دوست داشتم ببينمش😭😭 اما نه اينجا😭😭 پسر كوچولويي كه دستمو تو عكس گرفته بود حالا قلب باكش رو به من داده... سرمزارش رسيديم... خشكم زد وهمونجا افتادم😭😭 عكسش داشت با لبخندي منونگاه ميكرد... يعني اون پسر...😭😭 وايييي😭 روي سنگ رو خوندم نوشته بود: آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟؟؟! ❤️ . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
1_66384618.pdf
1.48M
#رمان زیبای #قلبم_برای_تو 😍 نویسنده: #سید_مهدی_بنی_هاشمی @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
🌺 این متن قشنگه بخونید ... ♥️ وقتی یکیو دوست داری ... اشکشو در نیار ... با اشکاش از چشماش میوفتی ... ♥️ ازش فاصله نگیر ... اگه سرد شه دیگه درست نمیشه ... ♥️ باهاش قهر نکن ... بی تو بودن رو یاد میگیره ... ♥️ تهدیدش نکن ... دعواش نکن ... میره پشته یکی دیگه قایم میشه ! اون آدم پناهش میشه ...!! ♥️ اگه دوستش داری ... همونجوری که هست دوستش داشته باش ، سعی نکن عوضش کنی!! ♥️ اگه دوستش داری ... اشتباهاتشو به روش نیار ... آدم جایز و الخطاست...!! ♥️ بذار یاد بگیره دنیاش و زندگیش تویی !؟؟ نذار بره جای دیگه ازدست تو گریه کنه اون موقعست که دیگه تو ، توی قلبش جایی نداری ... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
قرار عاشقی زیر باران.mp3
13.75M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به🌹شنبه 15 تیرماه خوش امدی دسته گلی میسازم به نام"سلام که هرگل دعایی وهر برگش سلامی برای سلامتی شما بابوی خوشِ عشق و زندگی 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
رمان شماره:27❤️ نام رمان:برای من بخون ؛برای من بمون نام نویسنده: هاوین_امیریان تعداد قسمتها:213
🌺 رمان برای من بخون برای من بمون (جلد اول )🌺 نویسنده : هاوین امیریان خلاصه : رمان برای من بخون برای من بمون ، داستان زندگی یه دختر نوزده ساله به نام عاطفه است که عشق شدید و عجیبی به یک خواننده داره . تا اینکه یک روز اتفاقی از قاب تلوزیون برق حلقه ازدواج رو تو دست خواننده محبوبش میبینه و بعد متوجه میشه که همون روز ، روزه عقد اون خواننده بوده .دقیقا توی اولین سال و اولین ترم به طوراتفاقی با پسری همکلاس میشه که … )ای بابا همچین میخونی که انگار انتظار داری کل رمان همینجا باشه …. همه رو که نمیتونم همینجا بگم . خودتون بوخونید …(تا اینکه توی یه شب فوق العاده ، قشنگترین و زیباترین اتفاق زندگی عاطفه بایه تلفن رقم می خوره …. پایان خوش http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
😍 ❤️ بازم صداش تو گوشم پيچيد. اصلا يادم رفت اومده بودم توي اتاقم که چيکار کنم. بدون معطلي سريع دويدم سمت تلوزيون توي هال. بازم ميکروفون به دست داشت مي خوند. بازم با اين آهنگ جديدش گل کاشته بود. زل زده بودم به صفحه تلوزيون. نه صداي ديگه اي مي شنيدم نه چيز ديگه اي رو مي ديدم... فقط خودش. وقتي به خودم اومدم برق يه چيزي رو توي دستش ديدم. توجه نکردم. آهنگش تموم شد. چشمام خيس اشک بود. من کي گريه کردم که خودم نفهميدم؟؟...بادستپاچگي اشکام رو پاک کردم و به بابام نگاه کردم. خداروشکر خوابيده بود. دوباره برگشتم تو اتاق و نشستم پائين تخت دو طبقه مون. بازم اشکام ريختن. اين بار با اراده خودم ريختن. توي افکارم غرق بودم که با تکون دستاي کوچولوي خواهرم به خودم اومدم. نگاش کردم. آتنا- : آبجي چي شد؟ ... شعرش که اصلا گريه دار نبود؟... خنديدم. ميون گريه. و خدا مي دونه چقد لذت مي بردم ازاين کار. آتنا-: آبجي ولي خيلي قشنگ بودا... تا حالا هيچ خواننده اي نبوده که همه ي همه ي آهنگاشو توي تلویزيون پخش کنن... يا کنسرتش رو اعلام کنن... ازبس که فقط چيزاي خوب ميخونه... يه چيزي تو دلم چنگ زد.ديگه به اشکام اجازه ريختن ندادم.دستم رو نوازش گونه کشيدم روي موهاش و با لبخند پرسيدم-: اخه تو چرا از هر کس و هرچيزي که من خوشم مياد ،خوشت مياد؟... دوسشون داري؟؟...طرفدارشوني؟ ... آتنا-: چون سليقه ات خوبه... تو خيلي خوبي آبجي... خيلي دوستت دارم... بوسيدمش. -: منم خيلي دوستت دارم آجي کوشولو...صداي آهنگي که نشون مي داد اخبار بيست و سي داره شروع ميشه به گوشم رسيد. مطمئن بودم اين شاهکاري که امروز انجام داده رو تو اخبار هم ميگن . پس رفتم تو هال و جلوي تلوزيون ايستادم . انتظار زيادي نکشيدم چون اولين خبرشون همين آهنگ جديدش بود . گوينده کمي حرف زد و بعدش گزارشش پخش شد همراه با قسمت هايي از آهنگش که تازه ازش رو نمايي کرده بود . محو صداش شده بودم که دوباره همون برقو ديدم . دستم رو بردم جلو و گذاشتم روي صفحه تلوزيون و روبه خواهرم گفتم . -: ببين حلقه داره !!! ... بالاخره ازدواج کرد... آتنا-: نه ابجي... قبلا هم چند بار انداخته... مگه يادت نيست ؟... -: اخه اونا عقيق بودن ... اين يکي حلقه ي نامزديه انگار...نفسم رو پوفي دادم بيرون و از ته دل آه کشيدم . نه پس مي خواست بياد تو رو بگيره ؟ ... از اون سر دنيا ؟... من اگه شانس داشتم که... واي بازم داري ناشکري مي کني... هنوز که مطمئن نيستي نامزد کرده پس چيه ؟ ...چته ؟... زير لب خدا رو شکر کردم و رفتم توي اتاق تا بخوابم . -: آتنا تلویزيون و چراغو خاموش کن خوابيدني ... گوشيمو برداشتم و ساعت رو گذاشتم تا 6 صبح زنگ بزنه . پتوم رو کشيدم توي بغلم و تندوتند دعاهامو زيرلب خوندم ... و نفهميدم کي خوابم برد ! صبح با صداي اذان انتظار گوشيم از خواب بيدار شدم و از طبقه دوم تخت پريدم پايين. عادت هميشگي ام بود. بدو بدو رفتم توي دستشويي و وضو گرفتم و به نماز ايستادم . نمازم که تموم شد دوباره پريدم رو تختم و پتو مو بغل کردم. خوب شد امروز دانشگاه ندارم و مي تونم برم کتابخونه تا تحقيق رو واسه تحويل به استاد آماده کنم ... آخه من نميفهمم ترم شروع نشده چه تحقيقي آخه؟ ... اونم ترم اول ... ای بابا ...با اين فکرا دوباره خواب مهمون چشمام شد . با احساس کمر درد جزيي از خواب بيدار شدم . هميشه همين طور بود . تا يه خورده بيشترازعادت هميشگي مي خوابيدم کمرم درد مي گرفت . به زور پاشدم و دوباره از تختم پريدم پايين . ازتخت که مي اومدم پايين کافي بود 90 درجه بچرخم سمت راستم تا خودم رو تمام قد توي آينه ي روبه روم ببينم .موهام مثل هميشه ژوليده بود . اصلا تو دنيا حوصله هر کاري رو داشتم به جز رسيدن به خودم . نه اين که شلخته باشم ها .. نه ... ولي خيلي هم بزک و دزک نمي کردم . حسش نبود.کشمو برداشتمو باهاش موهامو بستم . بازم حوصله مو شونه کردن نداشتم. بدون اين که به مامانم سلام کنم دويدم توي دستشويي ... اينم يکي از اخلاق هاي گندم بود که وقتي از خواب پا مي شدم قبل از اين که برم دستشويي و سرو صورتمو صفا ندم نمي تونستم به احدي سلام کنم . خلاصه اومدم بيرون و سلام کردم . بعد خوردن صبحانه و جمع کردن تختم ، شروع کردم به لباس پوشيدن . آتنا مدرسه بود و بابا هم رفته بود اداره . جلوي آينه داشتم مقنعه امو سر مي کردم که مامانم پرسيد -: کجا ايشالا ؟ -:مي خوام برم کتابخونه تحقيق دارم... بابا ناسلامتي من مهندس اين مملکتم ... هنوز هم براي سر کوچه رفتنم بايد اجازه بگيرم و جواب پس بدم ... اوهوع ... همچين مي گم مهندس هرکي ندونه فکر مي کنه پورفسرايي چيزي دارم . مقنعه ام که جور شد چادرم رو روي سرم تنظيم کردم . روبه روي آينه که ايستاده بودم کافي بود دوباره 90 درجه بچرخم تا هال و پذيرايي خونمونو ببينم . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ htt
😍 ❤️ رفتم تو هال و با مامانم خداحافظي کردم و زدم بيرون . کتابخونه درست سر کوچه ي پايين کوچه ي ما بود . دو سه دقه اي رسيدم ورفتم تو . بابا کي حال داره بين اين همه کتاب دنبال تحقيق بگرده واسه استاد . من که صفري ام و تحقيق محقيق بلد نيستم ... پس اينترنت و واسه چي گذاشتن ؟ ... رفتم و از کتابدار يه باکس گرفتم و رفتم توي کافي نت کتابخونه.بازم مثل هميشه صفحه ي اينترنت رو باز کردم تحقيق و همه چي رو يادم رفت . ادرس وبلاگش رو وارد کردم . وبالگشو که باز کردم ديدم که دوباره همون مطالب قديميه . پس چرا يه مدت نمياد سر بزنه اين جا ؟ ...دوباره برق حلقش از ذهنم گذشت . اصلا نفهميدم کي نوشتم همسر محمد نصر ؟ و کي صفحه اي رو باز کردم که برچسبش روز عروسي محمد بود ؟ واي اين دل بي صاحابم يه دقه آروم نمي گيره بببينم دارم چي کار مي کنم ... بازم اين وبلاگا پياز داغشو زياد کردن حتما ...تو همين فکرا بودم که عکس بزرگ شده روبه روم باز شد . آره ... خود خودش بود ... محال ممکنه اينو نشناسم .... داشت عقد نامه رو امضا مي کرد . ولي فقط عکس خودش بود. عکس نامزدشو نزده بودن . نمي دونم چه مدت خيره شده بودم به عکس . وقتي به خودم اومدم نفسم بالا نمي اومد . يه بغض به چه بزرگي راه نفسمو بسته بود . سريع کامپيوتر رو خاموش کردمو زدم بيرون . چند روز با عذاب برام گذشت. فکر کنم دفعه صدم بود که دستمو بردم سمت لپ تاپ که روشنش کنم . بازم پشيمون شدم دلم ميخواست روشن کنم و کليپهاي محمد و نگاه کنم . همه ي مصاحبه هاشو داشتم ولي نمي تونستم نگاه کنم . عذاب وجدان داشتم . بالاخره عزمو جزم کردم روشنش کردم و فلشو انداختم توش . بعد از اسکن کردن فلش بازش کردم و دکمه ي کنترل لپ تاپو با يه دستم گرفتم و با دست ديگرم هرچي کليپ تصويري ازش داشتم رو انتخاب کردم . با يه حرکت برقي سريع دکمه ي ديليت رو فشار دادم وهمه رو پاک کردم . انگار مي ترسيدم پشيمون بشم . کاش قبل پاک کردن يه بار ديگه نگاهشون ميکردم . تو غلط مي کني دختره ي چش چرون تو حق نداري به شوهر مردم نگاه کني ... مگه دين و ايمون نداري ؟ ... پوفي کردمو رفتم سراغ آهنگاش ... نه ... واقعا ديگه از اينا نمي تونستم بگذرم. خدايا همه ي تالشمو مي کنم تا اين محمدت از مرد مورد علاقم تبديل بشه به خواننده ي مورد علاقه ام . يکي از آهنگاشو پلي کردم . دوباره محو صداش شدم . درباره ي امام رضا (ع) مي خوند .اصلا نفهميدم که چي شد من ازش خوشم اومد . اول از صداش بعد از متن و محتواي آهنگاش . بعد از حرفاشو شخصيت مذهبيش . هر وقت در مورد خدا و شهدا و ائمه حرف مي زد ذوقي ميکردم که اون سرش ناپيدا . توي دلم عروسي ميگرفتم . دلايلش رو هم نمي دونم !! تازه سه ماه بود جذبش شده بودم شايدم چيزي خيلي بالا تر از جذب !! ولي خدا جون خيلي زود حالمو گرفتي ... آره مي دونم ... همه رو بيرون کردي تا خودم باشمو خودت... خب اخه قربونت برم بيرونش که کردي حالا خودت هم حداقل بيا اين پايين نذار بپوسم از تنهايي ... آهنگ تموم شد و به طور خود کار دوباره پلي شد . بازم اشکام صورتمو حسابي شسته بودن . يه چيزي تو دلم بدجور سنگيني مي کرد . از وقتي به خودم اومدم عاشق خوندن بودم . گاهي از صداي خودم خوشم مي اومد و گاهي برام زجر آور بود. ولي به هر حال دختر بودم و اعتقادات و دينم بهم اجازه نمي دادن بخونم . پس رفتم سمت قرآن. قرآن مي خوندم و بعد ها عضو گروه سرود مدرسه شدم.از راهنمايي تا دبيرستان.خدايي عشقي که من به خوندن دارم هيچ وقت کهنه نميشه. اگه محمد مال من بود ... شايد باهاش خيلي خوشبخت مي شدم و همه اون چيزايي که دوست داشتم مي رسيدم . نه... اصلا همه آرزو هام رو بيخيال. فقط محمد اگه مال من بود ديگه هيچي و هيچکس برام جذابيت نداشت ... داشتن محمد خيلي سر تر از آرزوهام بود. باز عصبي شدم . کلا يه مدت بود که خيلي زود عصبي مي شدم . به شدت زود رنج و حساس شده بودم . فلشو درآوردم بيرون و لپ تاپ رو خاموش کردم . رفتم جلوي آيينه اتاقم ايستادم ... -: حالا که مال تو نيست ... ديگه هيچ وقت مال تو نيست ... تو احمق رو چه حسابي اينقدر اميدواري بودي که بتوني بهش برسي ... ها؟؟... از کجا معلوم همون کسيه که نشون ميده؟ ... از کجا معلوم باهاش خوشبخت مي شدي ؟ .. ها ؟؟... تو که نمي توني از ظاهرش قضاوت کني .. اصلا هر چي که بود تموم شد ... تموم شد... شيرجه رفتم سمت گوشيم . براي دختر داييم اس ام نوشتم -: ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد ... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمانها به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در بالای کانال مراجعه کنید👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
😍 ❤️ فرستادم . ولي پشيمون شدم . دلم نمي خواست شکسته شدنم رو ببينن . ولي شيده و شيدا که غريبه نبودن . غم ها و شاديمون با هم بودن و هر سه مون توشون شريک . تنها دوستام توي دنياي به اين بزرگي همين دوتا خواهر بودن که يکيشون دوسال ازم کوچکتر بود و يکيشون پنج سال ازم بزرگتر...صداي اس ام اس گوشيم بلند شد . هر وقت کسي خونه نبود گوشي رو از سايلنت در مي آوردم . دختري نبودم که بخوام غلطي کنم و ازش بترسم .. نه.. ولي پدر و مادرم بيش از حد روم حساس بودن . حتي با دختر داييام هم با هزار بدبختي رفت و آمد داشتيم و همو مي ديديم. هفته اي...دو هفته اي يه بار ... شيده بود که جواب داده بود . شيده-: عاطفه توروخدا ديگه محمد رو بيخيال شو...گوشيو پرت کردم روي تخت و با گريه داد زدم -: نمي تونم لعنتي .... نمي تونم..... بفهم... آخه به کي بگم؟.. چرا کسي درکم نمي کنه ؟...چون صفري بودم يا همون ترم اولي کلاسامون دو هفته ديرتر شروع شده بود .... به خاطر ثبت نام . هفته اي يه بار زبان فارسي داشتيم که از همون جلسه اول عاشق اين کلاس شده بودم .چون شعر و داستان مي خونديم و عاششششششق شعر و داستان!!! خودمم حتي داستان مي نوشتم . يه رمان هم نوشته بودم و به اصرار دوستام که خونده بودنش بردمش براي چاپ. کارشناسا خوندنش و کلي خوششون اومده بود . باور نمي کردن اولين باره که قلم به دستم ميگيرم . ايراداشو گفته بودن تا من درستش کنم . ولي کو دل و دماغ اين کارا ؟...اون موقع با هزار تا ذوق و شوق از متن آهنگاي محمد نصر توشون استفاده کرده بودم . حالا بيخيال . بالاخره که يادم ميره.جلسه سوم ادبيات بود و من طبق معمول رديف هاي اول مي نشستم که چشم تو چشم اون پسراي خل و چل همکلاسيمون نشم. استاد هنوز نيومده بود . امروز رديف دوم بودم و رديف جلوم کاملا خالي بود.داشتم کتاب رو زير و رو مي کردم و حکايتهاي کوتاه رو پيدا مي کردم تا بخونم . يه پسره اومد و با کمي فاصله کنارم ايستاد . انگار داشت دنبال يه جايي واسه نشستن مي گشت . سرم رو آوردم بالا که نگاش کنم ...يه عکس العمل طبيعي هر بني بشري ...قلبم ريخت . عرق سردي روي پيشونيم نشست. ضربان قلبم رفت بالا .خدايا؟؟... همون لحظه پسره جاش رو پيدا کرد و رفت نشست . سمت چپ کلاس و رديف اول با چند صندلي فاصله بينمون . نشست و برگشت عقب رو نگاه کرد . يک ثانيه چشم تو چشم شديم . همون در حد يک ثانيه .نميتونستم ازش چشم بگيرم . قلبم به شدت خودشو به در و ديوار قفسه سينه ام مي کوبيد. خدايا؟ .. محمد نصر اينجا چيکار ميکرد؟...ياحسين... چقد اين بشر شبيه محمده نصره؟ ... فقط مدل‌ دماغش فرق مي کنه ... بيا ... اينم از شانس ما ... خودش که پريد و ازدواج کرد ... حالا خدا يه کپي از خودشو فرستاده جلو چشمم... حالا اين مي خواد بشه آيينه دق من... ديگه تا آخر کلاس هيچي نفهميدم. ساعت بعد هم ادبيات داشتم.کلاس که تموم شد پريدم بيرون دختردايي بزرگم که همين جا تو همين دانشگاه درس مي خوند رو بستم به زنگ که شيده الا و بلا بايد بياي سر کلاس ادبيات. ازش پرسيدم کجاست رفتم و پيداش کردم وکشون کشون بردمش سمت کلاس . تو همون حال همه چيز رو براش تعريف کردم . خنديد. شيده-: خب سر يه کلاس ديگه اتون مي اومدم مي ديدم ...-: نه نميشه ... اون هم کلاسيه من نيست رشته اش فرق مي کنه ... شيده-: خب حالا اسمش چي هست ؟ ...-: نمي دونم ... حالا اين ساعت تو حضور غياب حواسمونو جمع مي کنيم... رفتيم تو کلاس و يه گوشه نشستيم که به خوبي ديد داشته باشيم خيرسرمون چادري و مذهبي هستيم!!!!!!!... خب چه کنم دست خودم نيست که... آخه اين دل بي صاحاب مقصره ديگه...اون پسره هنوز نيومده بود استاد اومد و کلاس شروع شد . يه سقلمه زدم به پهلوي شيده و آروم دم گوشش گفتم. -: اخه نمي دونم خدا شانس دادني من کجا داشتم بند کفش ميبستم ... حالا امروز غايبه... نميخواد بياد...شيده-: ديوونه نکنه توهم محمد نصر رو زدي؟؟؟ چپ چپ نگاهش کردم. -: ديگه دراين حد هم عاشق و مجنون نيستم که.... همين لحظه ضربه اي به در کلاس زده شد و در باز شد. اومد تو. بازم ضربان قلب من رفت روي هزار. با صدايي که از ته چاه درمي اومد رو به شيده گفتم: ايناهاش...اينه... شيده يکم نگاهش کرد و بعد زد زير خنده!! حالا نخند و کي بخند. تا آخر کلاس هم هر وقت نگاهش بهش مي افتاد مي خنديد. استاد که گفت خسته نباشيد حمله کردم طرفش و گفتم -:به چي مي خنديدي؟ شيده-: به خدا هيچي... از بس شبيهش بود نتونستم خودمو کنترل کنم....خييللليييي شبييههنننن استاد اسمم رو خوند. دست بالا بردم و گفتم -: بله... اه خاک تو سرم مثلا مي خواستم ببینم اسمش چيه ها... استاد آخرين اسم رو خوند.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
🍃 عواملی که باعث کمرنگ شدن عشق، میان زوجین می‌شود؟! 👈 بد زبانی 👈 دروغ‌گویی 👈 وقت نشناسی 👈 شکم پرستی و پرخوری 👈 بی‌توجهی به خواسته‌های منطقی همدیگر 👈 رسیدگی نکردن به سر و وضع و بی‌توجهی به اصلاح و آرایش صورت 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
حکایت رفاقت حکایت سنگهای کنارساحله اول یکی یکی جمعشون میکنی تو بغلت بعدشم یکی یکی پرتشون میکنی تو آب اما بعضی وقتا یه سنگهای قیمتی گیرت میاد که هیچوقت نمیتونی پرتشون کنی. #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا