eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
☕ قسمت پنجاه و ششم آنها نه صداي مرا می شنیدند و نه توجهی به من می کردند . گاهی آدم می داند کاري که می کند هیچ فایده اي ندارد، ولی باز هم تلاش میکند، حرف زدن من هیچ فایده اي نداشت . به حیاط اول رسیدیم ، مرا از چند پله سنگی بالا بردند و در یک حجره انداختند و رفتند ، حتی در را هم قفل کردند . همان ابتداي حجره جدید ایستادم فضاي اطرافم را وارسی کردم. حجره بزرگ و پرنور بود ، با دیوار هایی نقاشی شده و پر ازطرح هاي مطلا . همه وسایل شخصی و وسایل کارم را آنجا ریخته بودند ، براي اطمینان برگشتم و دستگیره در را فشار دادم ، دیدم فایده ای ندارد، در های قفل با فشار دادن دستگیره باز نمیشوند. سیمرغ روي تاقچه نشسته بود و با چشم هاي گشوده مرا نگاه می کرد ، خنده ام گرفت ، آن مردك غول پیکر آنقدر خنجر را بالا و پایین کرد که سر آخر همه دم هاي زاغ چیده شد ، هیکلش آنقدر خنده دار شده بود که فکر کنم خود سیمرغ هم از آن حال و روزش خجالت می کشید که به استقبال من نمی آمد . رفتم نزدیک پنجره ، روي تاقچه نشستم، کنار سیمرغ، خوب می دانستم چرا زندانی ام کرده اند . در موجی از اقیانوس افکارم فرو رفتم؛ اگر از روز اول پا به آن حیاط نمی گذاشتم . حال و روزم این نبود، اگر آن خرماهاي لعنتی را هوس نمی کردم هرگز پایم به این قصر باز نمی شد، اگر آن پیرزن را کشته بودم به این روز گرفتار نمی شدم.......نه محمد حسن تو قاتل نیستی. فایده اي نداشت با این فکر کردن ها و غصه خوردن ها چیزي عوض نمی شد . نگاهی به دورتا دور حجره انداختم . حجره زیبایی بود ، حیف بود که پریشان و به هم ریخته باشد . تصمیم گرفتم به جاي اینکه زانوي غم بغل بگیرم و غنبرك بزنم حجره را تمییز کنم و از زندگی در قصر لذت ببرم ، بالاخره عاطف از سفر می آمد و مرا از این مظلومیت و بی کسی نجات می داد پرده ها را شبیه مادرم که در گوشه پنجره جمع می کرد ، جمع کردم و وسایل روی زمین ریخته را مرتب کردم، میز کارم را گوشه اتاق و پشت به پنجره گذاشتم تا فضاي کاري ام ساده و بی آلایش باشد و زمان کار حواسم به این طرف و آن طرف پرت نشود . از تابلوي بزرگ آواز قو فقط رنگ کاري اش مانده بود ، که رنگ هم نداشتم،پس باید بیکار میماندم، که بی کار نشستن را هم دوست نداشتم ، کنار پنجره رفتم و به حیاط کم و بیش شلوغ نگاه کردم . شاخه خشک و رو به بالاي درخت گردو مرا یاد شاخ گوزن می انداخت . ناگهان فکري به سرم زد تا از تنهایی در بیایم . بین چوب هاي اضافه گشتم تا بالاخره چوب دلخواهم را پیدا کردم . چوب حجیم و خوش بافتی که اندازه یک هنداونه بزرگ بود . چوب را وسط میز کارم گذاشتم ، و خودم چند متر عقب تر روي صندلی نشستم و عاقل اندر سفیهه نگاهی به چوب انداختم دستم را زیر چانه ام گذاشتم و بهترین طرح براي ساختن یک گوزن چوبی ظریف را در نظر گرفتم ، همیشه همین کار را می کنم ، چند متر عقب تر می نشینم و فقط به طرح جدید فکر می کنم ، آن قدر فکر می کنم تا همه جزئیات طرح در ذهنم نقش ببند آن وقت شروع به کار می کنم . آن روز هم تنها چیزي که کم داشتم فنجان قهوه بود ، مدت زیادي نشستم و خودم را به فکر کردن به طرح یک گوزن چوبی مشغول کردم ، گاهی فکر هاي دیگري سراغم می آمد آن ها را کنار می زدم و باز به یک گوزن که سرش را کج کرده و شاخ هاي بزرگش را به رخ می کشد و حریف را به مبارزه می طلبد فکر می کردم ، هر چقدر فکر می کردم بیشتر به جزئیات کار پی می بردم ، چه اوباهتی در این طرح نهفته بود. در حال و هواي خودم بودم که صداي کلیدي که در حال باز کردن در بود ، خوشحالم کرد ، خدا خدا می کردم که عاطف باشد تا با دیدنش او را در آغوش بگیرم و از همه تنهایی و بی کسی ام در این مدت کوتاه برایش بگویم . ولی وقتی در باز شد یک سرباز زره پوش که صورتش سیاه و آفتاب سوخته بود داخل آمد . بدون اینکه سلام کند به طرف میز کارم رفت و ظرف غذا را روي میز گذاشت ، چون فکر می کردم عاطف در را باز می کند ، کمی توي ذوقم خورده بود ، ولی با دیدن نگهبان خوشحال شدم که می توانم چیزهایی را که دوست دارم از او بخواهم ، تا همچین احساس تنهایی هم در این کنج خلوت به من دست ندهد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و هفتم - سلام ، خوب شد که آمدید، راستش رنگ سفید ، آبی فیروزه اي ، آبی ارغوانی ، سبز ، زرد و مقداري هم قرمز می خواستم براي کار سلطان . در ضمن با یک فنجان قهوه هم مشکلی ندارم ، اگر بیاورید ... بدون اینکه به من نگاه کند در را بست و رفت . صداي قفل کردن در هم خیلی روي عواطفم تاثیر گذاشت، اصلا به انسان بودنش شک کردم ، حتی به من نگاه نکرد . چند دقیقه بعد دوباره صداي باز شدن در آمد ، یک سینی بزرگ پر از رنگ را داخل فرستاد و دوباره در را بست . با صداي بلند گفتم : - قهوه هم خواسته بودم ها ... اما نه شنید و نه خواست بشنود. بلند شدم ، رنگ ها را وارسی کردم ، همه رنگ ها را آورده بود ، رنگ سفید که بیشتر همه رنگ ها به آن نیاز داشتم کفاف کار من را نمی داد . در همان بعد از ظهر کوتاه زمستانی رنگ کردن را شروع کردم و تا آخر شب آن را به اتمام رساندم ، تابلوي زیبایی شده بود، مخصوصاً وقتی از دور نگاهش می کردم جلوه زیبائی داشت، با دیدن آن تابلو بزرگ و زیبا ، البته اگر تعریف از خود نباشد ، می توانستم خودم قو شوم و در دریاچه آبی شنا کنم و هواي عشق را بار دیگر تنفس کنم و با هر دم و بازدم قلبم بتپد و دلم براي معشوقه ام تنگ شود ، اما براي دلتنگی نیازي به پرنده شدن و شنا کردن در دریاچه نبود ، باز هم دلم براي محبوبه تنگ شد، چند نفس عمیق کشیدم رنگ ها را کنار گذاشتم و کنار پنجره نشستم . باد می وزید و آخرین برگهای درختان را هم به زمین می انداخت ، پیه سوزهای روشن در حیاط خاموش شدند، بازهم دلم براي محبوبه تنگ شده بود ، بی قراریم اما قابل توصیف نبود ، حجره جدید امکانات بیشتري از حجره اولم داشت، در کنج حجره ، سکویی مستطیلی که جاي خواب مناسبی به نظر می رسید قرار گرفته بود، روي سکو دراز کشیدم و پتو را روي خودم انداختم ، از هر طرف فکري به سمتم روانه می شد ، هزار سوال برايم به وجود آمده بود که براي هیچکدامشان جوابی نداشتم ، چرا عاطف همه چیز را از محبوبه نگفت؟ یعنی خبر خوبی بود که خودش می خواست برساند ؟ یا خبر بدی بودکه از گفتنش در نامه هراس داشت ؟ چرا من عاشق شدم ؟ عشق چیست ؟ از کجا می آید ؟ و هزاران سوال و فکر بی مورد دیگر ، که همه آن ها را پس زدم ، اشک که در گوشه چشمم جمع شده بود را پاك کردم و خوابیدم . فردا صبح زود بعد از خوردن صبحانه ، طرح گوزن را شروع کردم و با قلم و تیغ و چاقو به جان چوبی که آماده کرده بودم افتادم. روزها پشت هم می گذشت و من هر روز مضطرب تر از روز قبل که نکند این شب چهارشنبه را که شب آخر است در این حجره بمانم و هرچه که بافتم رشته شود سر میکردم. روز سه شنبه از راه رسید ، هنوز هم عاطف نیامده بود، هنوز هم امید داشتم که برسد . چشم امیدم به در بود که با صداي کلید انداختن باز شود و عاطف را ببینم، کار گوزن را در آن چند روز تمام کرده بودم ، همانطور که می خواستم از آب در آمده بود ، با اوباهت و زیبا . از صبح سه شنبه که بیدار شدم بی قراری به من رو آورد ، قدم می زدم و آرام و قرار نداشتم . سیمرغ هم مثل من بی قرار بود ولی نمی دانم براي چه چیزي بی قراري می کرد ، دمش را بریده بودند نمی توانست بپرد ، فقط قدم میزد و غار غار میکرد . خودم را آرام کردم و با این دروغ که عاطف می آید، خوابیدم . غروب از خواب بیدار شدم ، زانوهایم را بغل گرفتم و مثل کودکی که با همه قهر کرده باشد به غروب آفتاب نگاه کردم ، دیگر امیدم را از دست داده بودم ، انگار قرار نبود عاطف بیاید ، دو هفته نبودنش واقعاً برایم سخت گذشت ، در واقع اگر می خواهی بفهمی چقدر یک نفر را دوست داري ، باید مدتی دوري او را تجربه کنی ، در نبودش هر چقدر بی قرار شدي ، همان قدر هم دوستش داری . آدمها وقتی همدیگر رادارند قدر همدیگر را نمی دانند و و قتی از هم دور می شوند تازه جاهاي خالی نیمه گشده شان را حس می کنند . رفتن به مسجد کوفه و تمام کردن چهله ای که نزدیک به یک سال برایش زحمت کشیده بودم و در گرما و سرما انجامش داده بودم بهانه اي بود تا عاطف را ببینم و دیدن عاطف بهانه اي بود تا به چهلمین شب و حیاتی ترین شب زندگی ام برسم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و هشتم شب از راه رسیده بود و من مثل پرنده اي که در قفسی زیبا و مجلل اسیر شده است، اسیر تنهایی خودم بودم، هیچ راهی براي بیرون رفتن نمی دیدم، تنها کاري که می توانستم انجام دهم این بود که بار دیگر دو زانو را بغل بگیرم و به آسمان بی ستاره و شاخه لرزان درختان نگاه کنم،آدمهای که زانو هایشان را بغل میکنند و به فکر فرو میروند بدون شک تنها ترین آدمهای جهانند، زمان دیر می گذشت و تنها راهی که برای بیرون رفتن به آن فکر میکردم فرار بود، منتظر بودم تا نگهبان براي آوردن شام در را باز کند اما در تمام طول شب نگهبان در را باز نکرد ، فکر می کنم یادش رفته بود که شام بیاورد . کم کم هوا روشن شد، دراز کشیدم و به خواب رفتم ، چیزي نگذشت که با صداي کلید در بیدار شدم ، سرم از بی خوابی درد می کرد . ولی خوابم نمی برد ، بی اشتها شده بودم . حتی حوصله نگاه کردن به صبحانه را هم نداشتم . کسی نبود در این بی قراري مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند ، مجبور بودم باز بنشینم دو زانو را بغل بگیرم و با آغوش گرفتن خودم ، خودم را آرام کنم . دوباره صداي کلید بلند شد حتما بازهم نگهبان بود . به در نگاه کردم ، با دیدن عاطف بغض راه گلویم را بست ، سرم را پایین انداختم ، عاطف با اشتیاق و ناراحتی به سمت من می آمد . هیچ حرفی نزدیم، نه من و نه عاطف. همه حرف هایمان در سکوت نهفته بود ، عاطف رسید به من ، دستانش را دور گردنم حلقه کرد و سرش را روي شانه ام گذاشت ولی من همچنان نشسته بودم و بغض گلویم اجازه نمی داد حرف بزنم . نفس هاي گرمش که به گردنم می خورد بغضم را بیشتر می کرد . ضربان قلبش را حس می کردم ، نگران می تپید ، انگار که تا پیش من دویده باشد . با صداي آرام و نگران گفت : - نباید تنهایت می گذاشتم، خیلی اذیت شد، خوبی ؟ سکوت کردم ، نمی توانستم حرف بزنم. - با من حرف نمی زنی محمد؟ به خدا قسم همه چیز تقصیر من است ، ولی حرف بزن. بغضم ترکید ، چشمانم طوفانی شد و سیل اشک از چشمانم جاري شد دلم از سلطان ، ابوحسان ، نگهبان های کر و لال و حلما گرفته بود ، دلم براي خود بدبختم می سوخت که سی و نه شب را خودم را رساندم و شب آخر ، همان شبی که قرار بود حلال مشکلات من باشد به خاطر بازي های ابلهانه قصر و کارهاي کودکانه بعضی ها خراب شده بود . گفتم : این قصر و جاه و مقام براي هیچ کس ماندنی نیست ، حتی پدر تو . - محمد آنطورکه تو فکر می کنی نیست . پدر من مقصر... - بس کن عاطف . حرفش را که قطع کردم ، دستش را از روي شانه ام برداشت ، نگاهی به من کرد و گفت : - محمد ! - هرچه می کشم از همین قصر است ، خدا پنجمی را نشانت ندهد . وقتی این را گفتم ، عاطف به هم ریخت و گفت : - دعا می کنم هیچ وقت سرت نیاید ، چیزي را بفمی که دیگران نمی فهمند ، نه اینجا دارالعماره است ، نه پدر من خلیفه . عاطف کنار پنجره رفت و ادامه داد : وقتی می گویم چیزي از قصر نمی دانی همین است . عصبانی بودم ، با اینکه عاطف را دوست داشتم ولی نمی توانستم توجیهاتش را درباره قصر قبول کنم ، قصر ظالم بود همانطور که می دیدم ، و ظالم تر از همه سلطان بود ، گفتم : - تو که از قصر هوا خواهی می کنی ، همان کسی نیستی که از ابوحسان می نالید . از کوره در رفت و گفت : ببینم ، تو فکر کردي داري چوب ظلم هاي پدر من را می خوری، آدمی که خربزه می خورد پای لرزش هم می نشیند ، زمانی باید به این لحظه فکر میکردي که زیر بار انجام دستورات حلما رفتی. و دوباره یک دستش را روي تاقچه گذاشت و به بیرون از پنجره خیره شد . - اشتباه می کنی شاهزاده ، من دارم چوب مخالفت با حلما را می خورم، مخالفت با خانواده شما است که چنین عاقبتی دارد، میبینی حال و روزم را ، اینها به خاطر مخالفت با دردانه خواهر تو است. سرش را با تعجب به طرف من برگرداند و با لحن آرامتري گفت : - یعنی تو سیاه چال نرفتی ؟ نمی دانستم چه بگویم که همه چیز را در لحظه جمع کنم ، گفتم : -نه که نرفتم ، یعنی رفتم ، ولی ... - ولی چه ؟! - ولی داستان مفصل است طول می کشد تا بگویم . ساعتی طول کشید تا همه آنچه را که بین من و حلما پیش آمده بود براي عاطف باز گو کنم ، ما بین حرف ها یکی به میخ میزدم یکی به نعل ، وقتی که همه حرفهایم را زدم ، سکوت کردم تا خودش قضاوت کند ، عاطف بعد از شنیدن حرف هاي من ، سرش را پایین گرفت و گفت : - کاش از همان اول بازیچه دست حلما نمی شدی. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت پنجاه و نهم - می دانی من از چه می سوزم ؟ از اینکه دقیقا شب چهلم خراب شد، شاید اگر این چهله همان اول کار خراب میشد، انقدر آتش به جانم نمی افتاد. - حق می دهم که همه چیز را زیر سر پدر من ببینی . نیشخندي زدم و گفتم : چقدر خوب بالاخره حق را به من دادي . لبخند شیرینی زد و گفت : - البته باز هم معتقدم که تو اشتباه میکنی . - عاطف این قصر است و این پدر تو ، چه کسی می تواند روي حرف پدرت حرفی بزند ، او هر جور که بخواهد می تازد ، واقعا کودکانه است که مجرم ها را نزد سلطان بیاورند و او به خاطر هیچ و پوچ آنها را به سلاخه بکشد . ابروهایش را کمی بالا داد و انگشت اشاره اش را به نا کجا آباد اشاره داد و گفت : - به خدا قسم اگر می دانستی در قصر چه اژدهای دوسری زندگی می کند هیچ وقت این حرف را نمی زدي . لب و لوچه ام را آویزان کردم و گفتم : احتمالا این اژدهای دوسر ابوحسان است ، که می خواهی همه بدبختی هاي قصر را سر او خراب کنی، هووم نیازي نیست بگویی ، خودم می دانم مردي خبیث تر از او پیدا نمی شود ولی وقتی سلطان همه کاره است ، ابوحسان چه کار می تواند انجام دهد! - تو ابوحسان را نشناخته اي پسر ، او همیشه ساز مخالف من را می زند، چقد این کلاغت غار غار می کند. - خودت بهتر میدانی عاطف ، اگر پدرت زیر بار تصمیمات ابوحسان می رود ، به خاطر این است که حرف هاي او با ذائقه پدرت خوش است نه به خاطر اینکه پدرت قصد مخالفت با تو را داشته باشد . - همه اینها که گفتی درست، اما حرف ابوحسان که می آید دست و پاي پدرم شل می شود ، پدر بارها و بارها گفته تا به حال مردي به زیرکی او ندیده ام، انگار پدرم را سحر کرده ،هرگز راضی نمی شود این ابوالفتنه را کنار بگذارد . - واقعا از من انتظار داري قبول کنم چون پدرت سِحر شده همه اعدام ها ، زندانی ها و ظلم هاي پدرت بی اشکال است؟ - نه من نمی خواهم بگویم.... - آه دوست من، به نظرم اصلا توجیهاتت قابل قبول نیست . -محمد.. محمد... محمد چرا تو حرف مرا نمی فهمی او یک یهودي است که به خون مسلمان تشنه است، اگر او زیر گوش پدرم ننشیند و جرم هاي سبک و مسخره را بزرگ نمایی نکند . پدرم حکم اعدام و سیاه چال صادر نمی کند،چه کسی به جز ابو حسان میتواند قبل از جاسه محاکمه شرای به دست پدرم بدهد تا پدر مست شود و روی هوا حکم صادر کند. - ابو حسّان یهودی است !؟ - آري یهودي است و تمام نگهبان هاي قصر که تحت فرمان اویند ، یهودي اند - مثل اینکه قضیه پیچیده تر از آن است که فکر میکردن،فقط یک سوال می ماند . نگاهم کرد یعنی بپرس . - ابوحسان چند سال است که اینجاست ؟ نمی دانم ، از آن زمان که چشم باز کردم بود . از سکو پایین آمدم ، قدمی عالمانه و درشت برداشتم و مثل آدم هایی که چیزي میدانند که دیگران نمی دانند گفتم : پس آنقدر هم که می گویی بد نیست ، چه بسا یار با وفایی باشد . - چطور؟! - ببین عاطف، کمه کم تو سه سال از من بزرگتري یعنی حد اقل بیست و سه سال است که این مرد در کنار پدرت زندگی کرده ، البته راه خیانت برایش باز بوده ، چطور می شود که به پدرت خیانت نکرده ؟! انگارکه حرف ساده لوحانه اي زده باشم، صورتش را کج کرد و با یک پوزخند گفت : وقتی می گویم نمیشناسیش یعنی همین،سیاست ابوحسان سیاست پشت پرده است .خودش را نشان نمی دهد ولی حرفش را به کرسی می نشاند . او یهودی است، یعنی فقط تیر اندازی بلد است و هیچ گاه شمشیر نمی کشد، با این حال او نیازي به براندازي پدرم ندارد، همین قدر که سلطان آنقدر ساده است که به حرف هایش گوش می کند ، برایش بس است . - عجیب است ، سیاست بسیار عجیبی است، حالا چه کار می ککنی ؟ لبخند زد و گفت : صبر می کنم تا موقعش برسد، می دانم که خدا با من است، راستی تو نمی خواهی از معشوقه ات بپرسی؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت - خبرهاي خوبی داري مگرنه ؟ - راستش خبر خوب که چه عرض کنم . - یعنی خبر خوب نیاوردي ؟! دستهایش را تا سینه بالا آورد و سرش را تکان داد که یعنی نمی دانم خبرم خوب است یا بد ، به شیطنتش پی بردم می خواست مرا اذیت کند ، مطمئن بودم خبر خوبی دارد ، عاطف با خیال راحت نشسته بود ولی من آرام نمی گرفتم ، تا درباره محبوبه نمی شنیدم نمی توانستم بنشینم، به زور خودم را عادي جلوه دادم ، گفتم : - نکند برای حرف زدن زیر زبانی می خواهی! - راستش سري به محله شما زدم ، خودم هم گیج شده بودم ، دفعه قبل از هر کسی نشانه خانه شان را می گرفتم جوابم را نمیدادند، اما این بار از همان اولین نفري که پرسیدم گفت ، سه کوچه بالاتر می نشینند .طبق آدرسی که داده بود ، رفتم ،آن مرد راست می گفت . همان جا زندگی می کردند . لام تا کام حرف نمی زدم تا فقط گوش باشم و بشنوم . چشمم پیش سیمرغ رفت که کنج حجره نشسته بود و با چشم هاي مظلومش مرا نگاه می کرد . عاطف ادامه داد : البته کسی در کوچه پیدا نبود ، اگر هم کسی پیدایش میشد، نمی پرسیدم، بهترین مورد همان کودکانی بودند که در کوچه بازي می کردند ، یکی شان را صدا زدم ، همه آمدند ، وقتی از محبوبه پرسیدم ، همه گفتند کلاغت دارد خراب کاري می کند . - چی ؟ - پرنده ات خراب کاري کرده . به سیمرغ نگاه کردم ، آن چشمان مظلومش نشان از خجالت داشت . - نگاهش نکن ادامه بده . ادامه داد؛ همه بچه ها می گفتند محبوبه ازدواج نکرده ، حتی چند بار ازشان درباره مراسم عروسی سوال کردم اما کسی چیزی نمی دانست . - ولی ... ! - بچه ها دروغ نمی گویند محمد، بد گمان نباش. سرم را آرام تکان دادم و گفتم : می دانم ، ولی محبوبه هم دروغ نمی گوید. سریع به عمق کلام من رسید به فکر فرو رفت ، کنار لبش را با دو انگشت ، نرمش دادو گفت : قبلا گفتی که روز آخر محبوبه را دیدي و با او سخن گفتی ، همان روز به تو گفته بود که می خواهد با کسی ازدواج کند درست است؟، - ولی او تا به حال به من دروغ نگفته است ، بگو ببینم من حرف بچه هارا باید باور کنم ، یا حرف سه آدم بالغ و عاقل را ؟ - یعنی به جز محبوبه ، ماجراي عروسی را از کسان دیگري هم شنیدي ؟ - با همین دو گوش خودم شنیدم ، اصلا شنان بود که باعث شد از آن مهلکه فرار کنم و از نا کجا آباد سر در بیاورم ، بعدش هم اگر شمیم که غلام است و محبوبه دروغ بگویند،میگوییم اشکالی ندارد ولی شنان چه دلیلی براي دروغ گفتن داشت؟ -خب طبیعی است محمد جان بعضی وقتها کسانی که دروغ گفتن بلد نیستند هم دروغ می گویند . مثلا محبوبه آن روز چهره اش کمی عجیب به نظر نمی رسید ؟ انگار اصلا نشنیده بود که درباره شنان و شمیم چه گفته ام ، دوباره رفت سر خانه اول که اثبات کند محبوبه دروغ می گوید ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم : نوچ، آن روز نه قیافه اش به دروغ گوها می خورد نه حرف زدنش ، چشم هایش را از من پنهان کرده بود و مصمم می گفت برو . عاطف سریع سرش را بالا گرفت و انگار چیزي یادش آمده باشد گفت : فکر کنم چیزهایی فهمیده ام. - عاطف، خواهش میکنم مثل پدرت به قضیه نگاه نکن. - نه نه ، فقط یک لحظه به من گوش کن، روزي با برادرم به ماهیگیري رفتم ، ماهی بزرگی در دامم افتاد . برادرم اصرار داشت وقتی به قصر برگشتیم به پدر بگویم که او ماهی را صید‌ کرده ، ولی من قبول نکردم و خواستم این افتخار را به نام خودم ثبت کنم، سر ماهی یکی به دو کردیم و بینمان دعوا افتاد .برادرم مرا خواباند روي زمین ، نشست روي سینه ام و خنجرش را بر گلویم گذاشت ، نفسم حبس شده بود ، نمی توانستم چیزي بگویم ، با چشمانم مظلومانه به او نگاه کردم ،برادرم طاقت دیدن اشکهای مرا نداشت، از روی سینه ام بلند شد و گفت : شوخی کردم ،گفتم : ولی چشمانت چیز دیگري نشانم می داد،من همه چیز را از چشمهای او خوانده بودم،ببین رفیق شاید آدمها دروغ بگویند ولی چشمها دروغ نمی گویند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
دنیا هفت رو دارد: ۱- خوشی و شادی ۲- ناخوشی و اندوه ۳- عافیت و تندرستی ۴- موفقیت و کامیابی ۵- بخشش و آمرزش ۶- احترام و محبت ۷- چشم پوشی و نادیده گرفتن بدی‌ها از خداوند می‌ خواهم که : - اولی را نصیب شما کند؛ - دومی را از شما دور کند؛ - با سومی شما را بپوشاند؛ - چهارمی را در مسیرتان قرار دهد - پنجمی قسمت‌تان - ششمی از طرف من تقدیم شما - و هفتمی را هم از شما درخواست دارم 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار_عاشقی_زندگی_فاصله_آمدن_و_رفتن.mp3
18.21M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
. 🍃🌸توی کلاس درس•°خـ[❤]ـــــدا اونی که ناشُکری میکنه رَدمیشه ! اونی که ناله میکنه تجدید میشه! اونی که صَبر میکنه قبول میشه! اونی که شکُرمیکنه شاگرد ممتاز ميشه! . #سلام شاگردان ممتاز خدا🌸😍 صبح اولین روزهفته تون بخیر وشادی❤️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581.mp3
4.74M
هر لحظه‌ای که احساس کردید در رابطه با انجام کاری تعلل می‌کنید از این قانون استفاده کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨✨✨✨✨✨ - ببخشید. کارم داشتی؟ - آره نامزدت بـه مـن زنـگ زد، نگرانـت بـود از مـن خواسـت بهـت یـه سـر بـزنم مـی گفـت؛ گوشـیت خاموشه! با تعجب گفتم: - بهزاد شماره تو را از کجا داره؟ - دیـروز از مـن گرفـت، مـی گفـت؛ سـهیلا وقتـی از مـن دلخـوره جـواب تلفـن هـا ي مـن رو نمـی ده، نگرانش می شم اگـه شـماره شـما را داشـته باشـم حـداقل مـی تـونم تـوی دانشـگاه از احـوالش بـا خبـر باشم. حالا چرا جوابش رو ندادي بازم باهاش قهري؟ - بد حرف زد ناراحت شدم. - ببـین سـهیلا! اگـه واقعـاً بـا هـم ناسـازگارین همـین الان جـدا بشـین، بـذار بقیـه هـر چـی مـی خـوان بگن، امـا اگـه ایـن قهرکردنـات از سـر لـوس بـاز ي و بچـه باز یـه، بـی خـود اعصـاب خـودت و اون بنـده خدا را خراب نکن زندگی که بچه بازي نیست امروز دوست باشین فردا قهر! با احساسـات ضـد و نقیضـی کـه در درونـم ریشـه دوانـده بـود کلنجـار مـی رفـتم؛ همـین الان زنـگ مـیزنـم و تمـومش مـی کـنم، ولــــی آبروشـون مـیره حتمـاً تـا حـالا قضـیه را تمـوم شـده بـین خودشـون فـرض کردنـد؟ گوربابـاي آبروشــون، مگـه وقتـی مــن رو ول کـرد و سـکه یـه پــولم بـین تمـام فــامیلا کرد به فکر آبروي من بـود؟ ! تـا چنـد وقـت زیر نگـاه هـا ي تـرحم برانگیـز عمـه فـروغ و بچـه هـا یش و کنایـه هـا ي نـیش دار زریـن زن عمـو و عمـه فـرنگیس خـرد شـدم . امـا از مـن بـر نمیاد، مــــن... خدایا چیکار کنم. - ساناز! - بله؟ - اسم شوهرت چیه؟ - محمد! - ازچیه محمد خوشت اومد که جواب مثبت دادي؟ - از خیلی ویژگی هاش، چرا می پرسی؟ - همین جوري، دوست نداري نگو! - نـه بابـا! مـی دونــی اول از خـانواده اش خوشـم اومــد آدمـا ي شـریف و مـؤدبی بودنــد. بعـد هـم کــه پسرشـون رو دیـدم ظـاهرش بـه دلـم نشسـت. چهـره اش بـرعکس خـانواده مـا بـود آخـه مـی دونـی همــه خــانواده مــا شــیربرنجی و ســفید پوســت هســتند از بــس تمــام پســرا ي فــامیلمون ســفید و اسـتخوانی بودنـد دلـم مـی خواسـت شـوهر مـن سـبزه و تنومنـد باشـه کـه محمـد دقیقـاً همـین تیپــی بـود. امـا مهمتـرین دلیـل مـن صـداقتش بـود همـون روز اول گفـت؛ عاشـق دختـري مـیشـه و مـدتی هم نامزد می کنن اما بعـد از چنـد مـاه مـی فهمـه دختـره خیلـی سـبک و ولخرجیـه و فقـط اهـل مهمـونی و خوشــگذرونیه و کــلاً اهــل زنــدگی نیســت. خلاصــه بعــد از چنــد مــاه تــوافقی از هــم جــدا مــیشــن! راسـتش بعـد از حرفـاش دلـم خـالی شـد و تصـمیم داشـتم جـواب منفـی بـدم، خیلـی بـا خـودم کلنجـار رفـتم تـا اینکـه تصـمیم گـرفتم یـک فرصـت دیگـه بـه اون و خـودم بـدم چـون احسـاس کـردم تـو ي همــون جلســه اول هــر دو از یکــدیگر خوشــمون اومــده بــود . چنــد بــار ي کــه بــا هــم رفتــیم بیــرون فهمیـدم مـرد مهربونیـه و از آن مرداسـت کـه همـه جـورِ در خـدمت خـانواده شـه، خیلـی حواسـش بـه مـن بــود و خیلــی مؤدبانـه و بــا متانــت بـا مــن صــحبت مـیکـرد. دیــدم انصـاف نیســت ویژگــی هــاي مثبـتش را کـه کـم هـم نبـود فـدا ي یـک اشـتباه کوچیـک چنـد سـال پیشـش بکـنم. بـه نظـرم محمـد مردیه که مـیتونـه مـن رو خوشـبخت کنـه و الان هـم از تصـمیمی کـه گـرفتم خیلـی راضـیم و خـدا رو شکر می کنم. ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ لبخندي زدم و از ته دل گفتم: - امیدوارم همیشه احساس خوشبختی کنی. ساناز لبخند دلنشینی زد و گفت: - متشکرم تو هم همین طور. با بلند شدن زنگ موبایل ساناز، ساناز چشمکی به من زد و با شیطنت گفت: - خودشه، چه حلال زادست. بـا تمـام احسـاس موبـایلش را جـواب داد و همـان طورکـه دور مـی شـد بـا تکـان دادن دسـتش از مـن خداحافظی کرد. بـراي لحظـه اي بـه سـاناز کـه از شـنیدن صـداي شـوهرش در پشـت تلفـن بـه وجـد آمـده بـود غبطـه خـوردم . چـرا مـن از صـداي بهـزاد خوشـحال نشـدم؟ قـرار بـود بـه زود ي بـه همسـري بهـزاد دربیـایم. پس چرا حتی حوصله شنیدن صدایش را نداشتم! گوشـی را روشـن کـردم. فقـط یـک پیامـک از طـرف بهـزاد بـود کـه خبـر فـوت ناگهـان ی پـدربزرگش را بــه مــن داده بــود بــا خوانــدن پیــام از اینکــه اجــازه نــداده بــودم حــرفش را بزنــد و گوشــی را قطــع کـرده بـودم از خـودم بـدم آمـد هـر چنـد بهـزاد هـم بـی تقصـیر نبـود امـا بـالاخره فـوت پـدربزرگش روي اخلاق او هم تأثیر گذاشته بود. درصدد دلجویی از بهزاد برآمدم و زنگ زدم. - بله؟ سعی کردم تمام حسم را در صدایم بریزم. - سلام بهزاد جونم. - سلام. لحن صدایش آنقدر سرد و خشک بود که دلسرد شدم. - بهزاد جان تسلیت می گم کی فوت کردند؟ - چه عجب بالاخره گوشی تو نگاه کردي! دیشب فوت کرد. بی اعتنا به کنایه اش گفتم: - خب چرا دیشب به من نگفتی؟ داد زد و گفت: - مــنِ خــر، از دیشــب دارم بهــت زنــگ مــی زنــم امــا جنابعــالی گوشــی لعنتــی ات رو برنمــی داشــتی،وامروزم که اینجوري کردي! تا حدي بهش حق می دادم ولی داد زدنش برایم غیرقابل تحمل بود، با بغض گفتم: - ببخشید حق با توئه. - خیلی خب، منم شرمنده ام که داد زدم. آرامتر شده بود. بهزاد مثل دریا بود گاهی مواج و خشمگین و گاهی آرام و ساکت! - صبح چیکارم داشتی؟ - با این اوضاع چند روزي تاریخ خواستگاري و عقد را باید عقب بندازیم نظرت چیه؟ - براي من فرقی نداره هر چی تو بگی. - مـن کـه از خدامـه هرچـه زودتـر تکلیف مـن و تـو معلـوم بشـه امـا خـانواده ام راضـی نیسـتند گفتنـد بهتره کمی صبر کنیم. - من مشکلی ندارم. این جوري بیشتر فکر میکنم. مشکوکانه پرسید: - چه فکري؟ دستپاچه گفتم: - هیچی، فکر عقد و مراسم و لباس و از این چیزا دیگه! - آهــان! تمــام کارهــا را بســپار بــه مــن، کــو تــا عروســی و عقــد، حــالا بگــذار اول بیــایم خواســتگاري چقدر هولی سهیلا! لجم گرفت دوست داشتم داد بزنم؛ نخیر آقا! فکر درباره ي تجدید نظر در ازدواج با شما! - راستی زمان و مکان مراسم ختم را برام پیامک کن. - اگه پیامکهاي نامزدت برات مهمه، چشم! - بهزاد! - جان بهزاد. - من که عذرخواهی کردم. - آخه جیگرم، تو نمی گی دل بهزاد براي صداي قشنگت یک ذره شده؟ - پس اون چهار سال چیکار می کردي بدون صداي من؟ - باز شروع کردي سهیلا، من و تو نمی تونیم یک گفتگوي بدون دعوا داشته باشیم؟! حوصله جر و بحث نداشتم بار دیگه من کوتاه آمدم و خداحافظی کردم. یـک مـاه از فـوت پـدربزرگ بهـزاد مـیگذشـت. اوضـاع روحـی ام اصـلاً تعریـف نداشـت. قـرار شـده بـود خـانواده بهـزاد بعـد از مراسـم چهلـم بـرا ي تعیـین زمـان عقـد بـه خانـه دایـی بیاینـد. در ایـن یـک مـاه چنـد بـاري بـا بهـزاد بیـرون رفتـه بـودم هـر بـار بـر سـر مسـئله کـوچکی بـا هـم جـر و بحـث مـی کـرد یم و بـا اوقـات تلخـی از هـم جـدا مـی شـدیم. روحیـات بهـزاد نسـبت بـه قبـل خیلـی عـوض شـده بــود. کــم حوصــله شــده بــود و بــا کــوچکتر ین حرفــی از کــوره درمــی رفــت و پرخــاش مــی کــرد. بهـزاد ي کـه مـن مـی شـناختم آرام و صـبور بـود امـا ا یـن بهـزاد چیـزِ دیگـري بـود، از رفتارهـا یش سـر در نمی آوردم بعضی مواقع مهربان و دوست داشتنی و گاهی کلافه،پریشان و عصبی! ** ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨✨ رفتـار علیرضـا هـم بهتـر نبـود بعـد از آن شـب بـا مـن سـر سـنگین شـده بـود، دایـم سـگرمه هـایش درهم بود حتی جـواب سـلامم را بـزور مـی داد، وقتـی هـم کـه بـا او همکـلام مـی شـدم آنقـدر سـربالا و مختصـر جـوابم را مـی داد کـه پشـیمانم مـی کـرد کـه اصـلاً چـرا بـاب گفتگـو را بـازکرده ام . دانشـگاه هم تنها بودم المیرا با من قطع رابطه کرده بود. و من روز به روز تنهاتر می شدم. بـالاخره روز موعـد فـرا رسـید. اوایـل تیـر خـانواده بهـزاد بـه خواسـتگاري آمدنـد. بـراي آخـرین بـار خــودم را در آینــه برانــدازکردم؛ کــت و دامــن ســفید مــادرم، کــه پــدر چنــد ســال پــیش از آلمــان خریده بود را بـا کمـک زن دایـی تنـگ کـردم و بـه همـراه یـک شـال قهـوه اي پوشـیده بـودم . آرایـش ملایمی هم داشـتم، و بـه چهـره ام خیـره شـدم . چـرا امشـب خوشـحال نبـودم؟ چـرا نتونسـتم تـو ي ایـن مـدت بـه بهـزاد بگـم نمـی خـوام باهـات ازدواج کـنم، چـرا گذاشـتم کـار بـه اینجـا برسـه؟ حـالا بـرايپشیمونی خیلی دیره بیست نفر اون پایین منتظرمنن با صداي در به خودم آمدم. - بله ؟ تهمینه وارد شد و سر تا پایم را دید زد و نگاهی از روي تحسین بهم انداخت. با لبخند کم حالی گفتم: - چطور شدم؟ - اگـه یـه لبخنـد مهمـون لبـت کنـی، بیسـت مـی شـی از بـس خوشـگل شـدي قیافـه اون دو تـا خـواهر شوهرت دیدنیه، با اون دماغهاي عقابیشون! تهمینـه اداي بهنــاز و بهــاره را درآورد و باعــث خنــده ام شــد . بــا خروجمــان از اتــاق علیرضــا نیــز هــم زمـان بـا مـا درحـالی کـه چنـد تـا بشـقاب میـوه خـوري دسـتش بـود بیـرون آمـد بـا دیـدن مـا سـلام مختصری کرد تهمینـه کــه فهمیــد علیرضــا از آنهـا خجالـت مــی کشــد بــراي اینکـه ســر بـه ســرش بگذارد گفت: - ان شااالله شیرینی عروسی شما آقاي دکتر! با خشکی گفت: - خیلی ممنون. و به سرعت رفت، تهمینه از رفتار علیرضا جا خورد و گفت: - ایـن چـرا ایـن جــوري کـرد؟ همـه مردهـا از اســم عروسـی لپاشـون گـل مــی انـدازه و نیششـون تـا بناگوش باز می شه، اینکه ناراحت شد! دلـم بـرایش سـوخت. چـرا سـکوت کـردي؟ شـاید اگـر تـو ذره اي از علاقـه اي کـه ادعـایش را داري نشـانم مـی دادي هرگـز بـه بهـزاد برنمـیگشـتم. امـا تـو فقـط سـکوت کـردي اگـر آن شـب بـا گـوش هاي خـودم نمـی شـنیدم، اصـلاً علاقـه ات را بـه خـودم بـاور نمـی کـردم . امـا هـر چـه هسـتی بـرا ي مـن محتـرم و عزیـزي امیــدوارم خوشـبخت باشــی. بایـد تمـام افکـارم را دربـاره علیرضــا دور مـی ریخــتم. اکنـون مـی رفـتم همسـر مـرد دیگـري شـوم و فکرکـردن بـه علیرضـا از نظـر مـن خیانـت بـه همسـرم بود. بـا ورودم بـه پـذیرایی، همـه بـرایم کـف زدنـد. لبخنـدي مهمـان لـبم کـردم و از همـه تشـکر کـردم و رو بــه روي بهــزاد کنــار تهمینــه نشســتم. چشــمان بهــزاد برقــی زد و لبخنــدي زد. بــه جــز خــانواده بهــزاد، عمــه فــرنگیس و فتانــه و خــانواده عمــو فــرخ بــدون رهــام و خــانواده عمــه فــروغ بــه جــز هوشـنگ شـوهر تهمینـه کـه بـه اتفـاق مـادرش بچـه داري مـی کردنـد، بقیـه آمـده بودنـد. دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇 @repelay
✨✨✨✨✨✨ آقای دکتر نیازي همسر عمـه فـروغ فقـط بـه خـاطر مـن در ا یـن مراسـم حضـور پیدا کـرده بـود . عمـو فـرخ کمـی گرفته بـود . احتمـالاً بـه خـاطر ا یـن بـود کـه بـه خواسـت مـن مراسـم در خانـه دایـی اسـد برگـزار شـده بود نـه خانـه او ! بـا ا یـن کـار مـی خواسـتم بـه نـوعی از زحمـات دایـی در ایـن چنـد مـاه تشـکري کـرده باشــم. مهمانهــا بــا غــرور و نخــوت روي مبـل هــاي زن دایــی لمیــده بودنــد و بیچــاره دایــی اســد و زن دایــی پــذیرایی مــی کردنــد. چهــره هــر دو خســته بــود از اینکــه باعــث زحمتشــان شــده بــودم خیلــی خجالت می کشیدم. همه دخترها مثل ملکه هـا نشسـته بودنـد و حاضـر نبودنـد کمکـی بـه زن دایـی مـن بکننـد . از بـی ادبـی شــان حرصــم گرفــت، قصــد کــردم خــودم کمکــش کــنم امــا بــا اشــاره عمــه فــروغ نشســتم . عمــه از تهمینــه درخواســت کــرد کــه بــه زن دایــی کمــک کنــد. شــعور دکتــر نیــازي و عمــه فــروغ تحســین برانگیز بود با آنکـه خودشـان جـزء تنهـا افـراد تحصـیلکرده آنجـا بودنـد امـا مثـل بقیـه مهمانهـا بـاد بـه غبغـب ننداختـه بودنـد و خیلـی صـمیمی و بـی تکلـف بـا دایـی و زن دایـی برخـورد مـی کردنـد ایـن در حالی بـود کـه بقیه حتـی بهـزاد چنـان بـا تحقیر بـه سـر و وضـع خانـه نگـاه مـی کردنـد مثـل اینکـه بـه خونــه کلفتشــون تشــریف آوردنــد رفتارشــان چنــان زننــده بــود کــه بــه راحتـی دلخــوري را در چهــره هاي میزبان مشاهده می کردي! از چشــم نــازك کــردن هــا و ادا و اصــول هــا و نگاهــا ي تمســخرآمیز برخــی از زنــان کــه بگــذرم . مراسـم کسـل کننـده اي بـود پـر از تجمـلات و فخرفروشـی و دروغ و درهـم. بـالاخره صـحبت بـر سـر مراسـم و مهریـه و ایـن چیزهـا بـاز شـد. خـانواده افـروز آنچنـان بـا تکبـر صـحبت مـی کردنـد گـویی خیلــی هــم بــه ســر مــن منــت گذاشــته و بــه خواســتگار یم آمــده انــد . از لحــن صــحبت کردنشــان مشخص بود خیلی مایـل نیسـتند بـرا ي مـن هزینـه کننـد . امـا بـا وجـود عمـه فـرنگیس و عمـو فـرخ کـه دائـم وضـعیت خـانوادگی مـان را بـه رخ خـانواده افـروز مـی کشـیدند و مهریـه سـنگین را عـرف فامیـل حامی می دانستند کاري از پیش نبردند. ✨✨✨✨✨✨ مبالغــه عمــه از ثــروت بــی حــد و حصــر فــرز ین و تعــاریف عمــو از اوضــاع مــالی خــودش و در مقابــل صـحبت هـاي آقـا ي افـروز از بـالا رفـتن سـهامش، ا یـن جلسـه را بیشـتر شـب یه بـازار بـورس کـرده بـود تـا خواســتگاري. زن هــا هــم از فرصـت اســتفاده کــرده از آخــرین متــد آرایــش و ســبک جدیـد مــو و مــدل جــواهرات و سـریالهاي جدیــد فارســی وان حــرف مــیزدنــد. ایــن وســط علیرضــا کــه بــدجوري چشـم آقـاي نیــازي را گرفتـه بــود بـا او همکــلام شـده بـود . حوصــله ام سـر رفــت و بـه بهــزاد کـه بـا مـادرش صــحبت مـی کــرد نگــاه کـردم. پســر مطیعانــه نصـیحتهاي مــادر را گــوش مـی کــرد و هــر از گاهی سرش را به نشانه تأیید تکان می داد. بعـد از یـک سـاعت چـک و چانـه صـداي بلنـد تبریـک عمـو و آقـاي افـروز بلنـد شـد و دیگـران همـه دسـت زدنــد. همـان لحظــه علیرضـا بلنــد شــد و بـه آشــپزخانه رفـت . بهــزاد خوشــحال و لبخنـد زنـان نگاهم میکـرد . نگـاهش نگـاه تبـدار و عاشـقانه اي بـود کـه مـرا مـی ترسـاند . بـرخلاف بهـزاد، مـن دل نگـران بـودم و تنهـا خواسـته ام از خداونـد در آن لحظـه عاقبـت بـه خیـري ایـن وصـلت بـود ! بـا صـداي عمو رشته افکارم پاره شد. - عمو جون نمی خواي چیزي برامون بیاري؟! گلومون خشک شد از بس حرف زدیم. - چشم، با اجازه! بــه آشــپزخانه رفــتم . علیرضــا را دیــدم کــه پشــت میــز نشســته ســرش را میــان دســتانش گرفتــه و شـقیقه هــایش را ماســاژ مـی دهــد. از اینکــه بــه خـاطر مراســم مــن احسـاس خســتگی و کلافگــی مــیکرد شرمنده شدم و درصدد عذرخواهی برآمدم. - ببخشید. باعث خستگی شما هم شدم. نگاه گذرایی به من کرد و گفت: **** # ادامه_ دارد ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خستگی من بخاطر کشیک دیشبه نه مراسم شما. امیدوارم خوشبخت بشی! - ممنون. نمی دونم چطوري زحماتتون رو جبران کنم! - با خبرگیري از حال ما بعد از ازدواجتون جبران کنید. مادر به شما خیلی وابسته شده! - مطمئن باشید. من تازه شماها را پیدا کردم، به این زودي هم ولتون نمی کنم. - شما آدم قدرشناسی هستید. ما رو خونواده خودتون بدونید. چـه دل پـاکی داشـت ایـن مـرد، خـودش را فقـط بـه خـاطر خوشـبختی مـن کنـار کشـیده بـود امــا ايکـاش تنهـا بـه قاضـی نمـی رفـت و بـراي خـودش حکـم نمـی بریـد. هـم او باختـه بـود هـم مـن، او کـه خــودش بریــده و دوختــه بــود و همــه چــی را تمــام شــده مــی دیــد و مــن کــه جــرأت نداشــتم بــه او اعتراف کنم احسـاس مـن بـه بهـزاد آن چیزي نیسـت کـه او فکـر مـی کنـد! شـا ید مـن عاشـق علیرضـا نبودم ولـی او از هـر جهـت نسـبت بـه بهـزاد بـرا ي مـن مناسـبتر بـود . دیگـر زمـان ا یـن حرفهـا گذشـته بـود. مـن هـم سـکوت کـردم. همـین کـه بـه طـرف سـینی شـربت کـه روي کابینـت قرارداشـت رفـتم. بهـزاد را دیـدم کـه در چهـارچوب ورودي آشـپزخانه ایسـتاده و بـا خشـم نگـاهم مـی کـرد. نمـی دانـم از چـه موقـع آنجـا ایسـتاده بـود؟ لبخنـدي بـرویش زدم امـا او اخمهـایش را درهـم کشـید و بـا غـیض نگاهی به علیرضـا کـرد و رفـت . از رفتـارش متعجـب شـدم و بـا گیجـی بـه علیرضـا نگـاه کـردم سـرش را بــه حالــت تأســف تکــان داد و مــرا گــیج و ســردرگم از رفتــار بهــزاد تنهــا گذاشــت و از آشــپزخانه بیرون رفت. در تمــام مــدتی کــه پــذیرایی مــی کـردم بهــزاد بــا ابروهــا ي گــره خــورده و چهــره ي گرفتــه نشســته بـود. سـعی داشـتم محلـش نگـذارم امـا درآخـر بـی طاقـت شـدم. بـه کنـارش رفـتم تـا علـت نـاراحتیاش را بپرسم. چیزي شده؟ با اخم گفت: - این چه لباسیه؟ چرا اینقدرخودت رو پوشوندي؟ حرفش دلخورم کرد با حرص گفتم: - توقع داشتی جلوي این همه نامحرم چطوري بیام؟ لخت بودم خوب بود؟ - موقع گپ زدن با پسردایی جونت ایشون نامحرم به حساب نمی اومدند؟ متعجب پرسیدم: - منظورت چیه؟ - چی بهم می گفتید که هر دو این قدر سرخ شده بودید؟ - ازش تشکر کردم همین! - بابت؟ - مهمونی امشب. تو در مورد من چی فکر کردي؟ - هیچی، دلم نمی خواد با این پسره گرم بگیري. تو جنس مردا رو نمی شناسی! - علیرضا پسر مؤمنیه، توي این چند ماه من از چشمم بدي دیدم از اون ندیدم. - بس کن دیگه، چیه هی علیرضا علیرضا می کنی! با بالا رفـتن تـن صـدایش فتانـه متوجـه مـا شـد و نگاهمـان کـرد . از تـرس آبرور یـزي، در برابـر حـرف ناحق بهزاد کوتاه آمدم. و جوابش را ندادم. اما بهزاد ول کن نبود. - دلم نمی خواد زنم با مرداي غریبه بگو بخند کنه، عیبی داره؟ دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم با عصبانیت با صداي خفه اي گفتم: - آقــاي بــه اصــطلاح متمــدن، تــو کــه بــا ا یــن عقایــدت از همــه ي خشــکه مــذهبی هــا و متحجرهــا بدتري! کدوم بگو بخند؟ یه تشکر این همه داد و بیداد داره؟! - همین آدماي مذهبی که تو سنگشون رو به سینه می زنی، از همه هیزتر و چشم چرون ترن! - برات متأسفم با این طرز تفکرت! - بــراي خــودت بــا اون افکــار پوســیده متأســف بــاش! بیچــاره بیــا اروپــا رو ببــین اگــه بــه حــرف مــن نرسـیدي هرچـی مـی خـواي بگـو! اونجـا زنهـا نیمـه برهنـه بیـرون میـان، امـا دریـغ از یـه نگـاه نـاجور مردا به اونها! چون براشون عادي شده. اما تو ایران... - بــی خــود پــز مســافرتها ي اروپــات رو بــه مــن نــده ! خــودم از نزدیــک کشــورهاي اون ور رو دیــدم. اگه برهنگی عادي بود آمار تجاوز به عنف و دیگر انحرافات اخلاقیشون سر به فلک نمی زد. - فکر کردي اینجا نیست؟ - هست ولی نه به وخامت اونجا. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌹🍃🌹🍃🌹 🍃 قهر کردن زیادی شما اصلا خوب نیست 💔 اینکه قهر میکنید و منتظر میشینید تا همسرتون بیاد آشتی کنه اصلا کار پسندیده ای نیست. 💔 اگر میبینید خانمتون قهر میکنه، این جزیی از زنه. ❣اون قهر میکنه که خودشو برای شما لوس کنه ❣قهر میکنه که شما بهش محبت کنید 📳 قهر کردن زیادی 💔 دور از شأن یک آقاست 💔 دور از مردونگی شماست ❣ اگر رفتاری از همسرتون شما رو اذیت کرده راهش این نیست که قهر کنید ❣ درستش اینه که با لحنی خوش ناراحتی تون رو بهش بگید تا تأثیر گذار باشه ❣ با قهر کردن، تند حرف زدن، نیش و کنایه به هیچ نتیجه ی مثبتی نمیرسید ❣ فقط ممکنه که رفتار خانم بدتر از قبل هم بشه چون رفتار شما ترک هایی روی قلبش به جا گذاشته 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
زندگى حڪایت قدیمی کوهستان است هرچه را که صدا کنی همان را میشنوی پس به نیکی صدا کن تا به نیکی به تو پاسخ دهد. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قهوه چی عاشق ☕ قسمت شصت و یکم با حرف های عجیب عاطف، همه نا امیدي هاي زندگی ام را میتوانستم فراموش کنم ، ولی آیا واقعیت هم همین بود ، عمیق فکر می کردم و قدم می زدم ، پس از مکثی کوتاه گفتم؛ یعنی آن روز ... - آري او چشمهایش را از تو پنهان می کرد چون نمی توانست خوب نقش بازي کند. - اما آن دونفر . آن ها را چه می گویی ؟ یعنی آنها هم دروغ گفتند ؟! - غلامی که بعد از محبوبه آمد اسمش چه بود ؟ - شمیم - همان ، مگر نمی گویی که او دقیقا بعد از محبوبه آمد ، وقتی او بعد از محبوبه می آید ، یکی هم بعد از ظهر همان روز تو را سوق به فرار می دهد حالا هم که من شنیدم ازدواج نکرده ، همه اینها را با هم جمع کنی یعنی چه ؟ دیگر حرفی براي گفتن نداشتم، او راست میگفت، امکان نداشت به طور عادی همه این اتفاق ها در یک روز بیفتد، به در خیره شدم ، آهی کشیدم و گفتم :ای شمیم زبان باز . - می بینی آنها کاري کردند که خودت پا به فرار بگذاري و بی خیال محبوبه شوي . این بغض نامرد ، همان جایی به گلوي آدم می افتد که آدم نمی داند چه کار کند . با تو ام، تو الان باید خوشحال باشی ! - من به صداقت محبوبه ایمان داشتم . به صورتم دستی کشیدم ، بغضم را فرو بردم و گفتم : به آن تونل هاي سیاه چال راهی هست؟ لبخند زیرکانه اي زد و گفت : - قصد فرار داري ؟ حرفی نزدم ، منتظر ماندم جواب سوالم را بدهد . - متأسفم از اینجا به آن کانال ها راهی نیست ، در ضمن اگر هم باشد فراري ات نمی دهم . پرسشگرانه نگاهش کردم . جواب چشم هایم را بسیار سریع داد؛ - خب معلوم است که آنجا راه خوبی براي فرار نیست ، بعد از گندي که تو زدي تمرکز نگهبانان روي همان کانال هاست . لبخندي زد وگفت : اگر راه فرار باشد ، چه کار می کنی ؟ -یعنی چه که چه کار می کنی ؟ فرار می کنم. منظورم این است ، برنامه ات چیست ؟ دست راستم را در موهایم فرو بردم و گفتم : - وقتی راه فرار مهیا نیست برنامه به چه درد می خورد . - و اگر راه فرار باشد ؟ - هر جور که شده محبوبه را بدست می آورم . پس خوب استراحت کن که کار زیادي داري ابروهایم را بالا دادم ، چشم هایم را درشت کردم و زل زدم به چشمهاي عاطف که برق می زد و گفتم : یعنی تو می توانی ؟ -شک نکن، اینجا قصر است و هزار شاه گریز دارد ، نزدیکترینش همین حجره کناري توست . عاطف بعد از گفتن این جمله با سرعت به طرف در دوید، گفتم شاید حالت تهوع گرفته است ، خودش را به در رساند ، در را به سرعت باز کرد و به چپ و راست سالن نگاه کرد ، در را بست و برگشت کنار من چیزي فکرش را مشغول کرده بود . گفتم : چه شد یکدفعه ؟ تو صدای تکان خوردن در را نشنیدي ؟ - فکر نکنم . - بی خوابی به من فشار آورده احتمالا توهم بود. - خیر است انشااالله . - خوب استراحت کن و براي نیمه هاي شب آماده باش . -به روي چشم رفیق. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
رمان قهوه چی عاشق ☕ قسمت شصت و دوم عاطف خواست که برود ، تا نزدیکی در رفت دستش را روي دستگیره در گذاشت ، سر برگرداند و گفت : - در ضمن خواهش می کنم در این نصف روز حواست را جمع کن که کسی چیزي نفهمد، مخصوصاً ابوحسان ، الان هم که در این قفس اسیري ، حاصل بی احتیاطی آن شب تو و حلماست،سخت به خونت تشنه است. - پس براي چه مرا نکشت؟ - چون ارزشش را نداشتی، خداحافظ. در را باز کرد ، قبل از اینکه برود ، به او گفتم : ممنونم از بودنت ، اگر نبودي نمی دانم چه بلایی سرم می آمد . لبخند ملیحی زد و رفت . دراز کشیدم ، از بی خوابی زیاد کارم به جائی رسیده بود که خوابم نمی برد ، کمی احساس گنگی و سر درد داشتم ولی سرم را که روي بالشت گذاشتم ، فکر رفتن و شوق رسیدن به محبوبه اجازه خواب به من نمی داد ، چند باري جهت خوابم را عوض کردم ، سرم را روي بالشت تنظیم کردم ، تازه داشت چشمانم گرم خواب می شد که صداي باز شدن قفل در بلند شد ، نه عاطف قرار بود بیاید ، نه زمان ناهار از راه رسیده بود که نگهبان بیاید، هیچ چیز نمی توانست مثل دیدن او متعجبم کند ، زبانم بند آمد، انتظار دیدن هر کسی را داشتم غیر از حلما ، سر جایم نشستم ، به همه وسائل هاي من ، مخصوصاً به سیمرغ نگاهی حقیرانه کرد ، آرام آرام قدم برمیداشت و سمت من می آمد ، بی مقدمه حرفش را شروع کرد. - به به شازده ... امید وارم دهانت آنقدری چفت و بست داشته باشد که حرفی به عاطف نزده باشی، گمان کردي از دست من قصر در رفتی ؟! خدا می داند اگر حرفی زده باشی باید بر قبر محبوبه بنشینی و اشعار عاشقانه بسرایی ، مرگ یا زندگی دست خودت است ، حواست را جمع کن خطا نکنی . این ها را گفت در را محکم بست و رفت . آنجا به این نکته رسیدم که قصر چه آدم های عجیبی دارد ، یکی مثل حلما تهدید می کند و دستور می دهد ، دیگري به خاطر اطاعت از دستور دیگري من بی نوا را زندانی می کند ، و براي اینکه بتوانند استفاده مورد نیاز را از من ببرند ، به جاي سیاه چال در اتاقی در و پنجره بسته زندانی ام می کنند ، یکی هم مثل عاطف آنقدر در حقم مهربانی می کند که نمی دانم چگونه از شرمندگی اش در بیایم ، حالا هم که حلما و دوباره تهدید و دوباره تحقیر، تا الان با من سروکار داشت ، حالا دست روی نبضم میگذارد و اسم محبوبه را می آورد ، خدا نکند آدم هاي ضعیف ، یک نقطه ضعف از آدم پیدا کنند ، آنوقت است که نمک بر زخم تازه ات می پاشند و هرچه می شود دست روي نقطه ضعفت می گذارند . خدا هیچ بنی آدمی را طعمه انسان هاي ضعیف نکند . گرمی و لطافت دست هاي کسی را روي صورت و چشم هایم حس کردم، چشمم را به هزار زحمت باز کردم، فضاي اطرافم تاریک تاریک بود، عاطف مثل برادري مهربان بالاي سرم ایستاده بود ، فانوس را روشن کرد، بلند شدم تا نیمچه وسایلم را داخل بقچه بپیچم ، اول از همه تابلوي کوچک آواز قو براي هدیه دادن به محبوبه ، تعدادي لباس گرم و در آخر مقدار زیادي قهوه که عاطف برایم جور کرده بود . با چشمی خمار به عاطف نگاه کردم. - عاطف چه کار می کنی؟گناه دارد. - منقار این دم بریده را می بندم که کار دستمان ندهد. وسایل اندکم را جمع کردم,نگاه آخر را انداختم به حجره اي که..... مهم نیست.....نگویم بهتر است، استفاده کردن از جملات منفی کاري از پیش نمی برد.تو فکر کن حجره اي که یک هفته با یاد محبوبه در آن گذارندم. حس خوب و بدي وجودم را گرفته بود,دلیل خوشحالی ام را میدانستم ولی دلیل گرفته بودنم را خودم هم نمی دانستم و هر چقدر در راهرو فکر کردم به نتیجه اي نرسیدم، عاطف در حجره را باز کرد و من پشت سر او وارد شدم، حجره اي که واردش شدیم فرقی با حجره خودم نداشت منتظر بودم فانوس ها را کنار بگذاریم وفرش را بالا بزنیم که عاطف در کمد چوبی را باز کرد. -از داخل کمد؟ -اشکالی دارد؟ سرم را تکان دادم و بعد از عاطف وارد کمد شدم, فضاي کمد ,کمی تنگ و محدود بود ولی پشت کمد خالی بود و بلافاصله وارد کانالی تاریک شدیم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و سوم فضای کافی برای دونفر نبود اما یک نفر راحت می توانست در آن قدم بزند، عاطف جلوتر از من می رفت ومن با بقچه اي که در دست داشتم,سیمرغ به دوش پشت سر او حرکت می کردم.دیواره هاي کانال رنگ تیره و دلگیري داشت. در آن فضاي دلگیر همه چیز یادم می آمد,کاش دهانم را قفل می زدم تا خیلی از حرف ها را عاطف نمی شنید چطور دلم آمد کسی که به من آنقدر مهربانی کرده بود دلش را بشکنم ,هر چه باشد سلطان پدر عاطف بود، حتی اگر ظالم یا ساده لوح بود، چطور به خودم جرأت دادم به عاطف بگویم خدا پنجمی را نشانت ندهد، دارالعماره قصري است کنار مسجد کوفه که روزي سر امام حسین(ع) راجلوي عبیداالله گذاشتند، بعد از دو سه سال سر عبیداالله را جلوي پای مختار قرار دادند و پس از مدتی سر مختار را جلوي پس از مدتی سرمختار را پیش مصعب گذاشتند,روزي هم آمد که سر مصعب را جلوي عبدالملک گذاشتند,در همان لحظه پیر مردي گفت: لا إله إلا إالله,عبداالملک که متوجه تعجب پیرمرد شده بود,به او گفت: - از چه چیزي تعجب کردي؟ پیر مرد گفت:این چهارمین سري است که جلوي این تخت می بینم. عبدالملک گفت:خدا پنجمی را نشانت ندهد. وبا این جمله دستور تخریب آن قسمت از قصر را دارد. حالا همه آنها مرده اند و من چقدر پشیمانم که این جمله را به عاطف گفتم,با گفتن این جمله تنها میخواستم به عاطف بفهمانم که این مال دنیا برای ایچ کس ماندنی نیست، در حال پایین رفتن از پله هاي سنگی و مارپیچ بودیم, که به عاطف گفتم :تو از دست من دلخوري؟ با صدای آرامی گفت؛ - آرام تر، این نزدیکی ها نگهبان دارد. -با صداي ضعیف تري گفتم: دلخوری؟ - نه - چرا صدایت می لرزد! انگار می خواهی گریه کنی. سرش را تکان داد و گفت :باید فانوس ها را خاموش کنیم,جلوتر نگهبان است. فانوس خودم را خاموش کردم,چند لحظه ای صبر کردیم تا چشم هایمان به تاریکی عادت کند,چند قدم جلو تر رفتیم, عاطف پشت دیواری ایستاد و آرام سرك کشید,رو به من کرد و گفت:نشانه گیري ات خوب است؟ گفتم:با چه سلاحی؟ - باسنگ. - حرفه ای تر از من پیدا نمیشود. - بیا اینجا. کنارش ایستادم,یک سالن بزرگ می دیدم که با نور مشعل همه جایش روشن بود و یک سرباز که روي صندلی خوابش برده بود. - آن در باز را نگاه کن,می خواهم سنگ را داخل آن انبار پرتاب کنی. - سنگ داري؟ یک سنگ کوچک کف دستم گذاشت,نشانه گیري کردم,سنگ را پرتاب کردم و دقیقا خورد به هدف ,سر وصداي زیادي بلند شد. عاطف گفت:چه میبینی؟ - همه چیز سر جاي خودش است. - نگهبان بیدار نشد. - نه. –دوباره امتحان کن. براي بار دوم نشانه گیري کردم,زیر لب می شمردم سه دو یک و دقیقاً برخورد با هدف، اینبار فکر کنم چیزي شکست, صدایی بلند شد,سرباز از خواب پرید و دوان دوان وارد انبار شد,صدایش می آمد ,توي سرش می زد و ناله می کرد,عاطف دستم را گرفت و دنبال خودش کشید,دور از چشم نگهبان از سالن رد شدیم,از چند پله سنگی بالا رفتیم,قلاده یک در چوبی بزرگ را برداشتیم و بعد از چند لحظه صورتم به هوای تازه برخورد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و چهارم آیا وقت رفتن بود؟یعنی وقت جدایی از عاطف رسیده بود؟خوب می توانستم بفهمم ناراحتی ام براي کدامین درد است.نمی دانستم باید چه کار کنم بروم یا بمانم,ناگهان عاطف بدون مقدمه مرا در آغوش گرفت,سینه به سینه اش چسباندم , عاطف دستانش را محکم فشار می داد,گفت:فکر کنم موقع خداحافظی است,برادرم چندسال پیش کشته شد,راستش در این مدت جاي خالی او را برایم پر کردي,فراموشت نمی کنم,مطمئن باش حتما به دیدنت می آیم. - نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم، فقط میتوانم بگویم حلالم کن، زبانم تند و تیز است، میدانم. - اشکالی ندارد,دل و زبان عاشق دست خودش نیست,دست معشوق است. - شاید باور نکنی ولی تحمل دوري ات برای من سخت است عاطف، یعنی باز هم همدیگر را می بینیم. - اگر خدا بخواهد،حتما میبینیم. - تازه داشتم به فضاي قصر رضایت می دادم. - روزي می شود که به همه چیز رضایت میدهی رفیق، روزی که دیگر هیچ چیز برایت ارزشی ندارد. گِره دستانش را باز کرد، احساس کردم پشتم خالی شده، دستم را گرفت و دو کیسه دستم داد و گفت: - با این پول می توانی محبوبه را به دست آوري. - اوووه ،ممنونم,و این تنها چیزي است که می توانم بگویم . -چیز با ارزشی نیست، اگر می توانستم براي همیشه در آن حجره زندانی ات میکردم تا براي همیشه در قصر بمانی، دیگر باید بروم,فکر کنم شیئی قیمتی را شکستی. - مگر آنجا خزانه جواهرات بود؟ به نشانه تأیید سر تکان داد. بدون اینکه برگردم و به عقب نگاه کنم زیر نور ماه از عاطف دور شدم. به رفتنم ادامه دادم,نخلستانی تاریک که فقط با نور ماه روشن مانده بود,براي قدم زدن آن هم در یک شب سرد مناسب به نظر نمی آمد,بعد از مقداری راه رفتن،همه جا را تاریکی فرا گرفت، قطره اي باران روي دستم چکید، باران کم کم تند شد, جهتم را برعکس مسیر قصر گذاشتم تا از قصر دور شوم و فردا صبح پی زندگی جدیدم بروم,زندگی که دو کیسه طلا می توانست همه چیزش را جم و جور کند .باران شدت گرفت,کنار حاشیه فرات قدم میزدم, میرفتم به جائی که خودم هم نمی دانستم کجاست ,باران شدت گرفت,لباس هایم خیس شده بود.سیمرغ را بغل کردم,سرما داشت کم کم به همه جاي بدنم می رسید.می دویدم تا سردم نشود,در دور دست نور دیده می شد,باید خودم را به آنجا می رساندم,معلوم نبود نور از آدمیان است یا از جنیان، مهم نبود، باید خودم را میرساندم، براي رسیدن به آنها باید از نخلستانی تاریک می گذشتم, هر لحظه برایم ساعتی می گذشت. به تعداد زیادي خیمه رسیدم,کلبه ای در ابدای همه خیمه ها بود، جلوي در آن کلبه چوبی ایستادم,نمی دانستم چه بگویم, با عجله چندین بار کف دستم را به در زدم و گفتم: - کسی اینجا نیست...این خیمه صاحب ندارد... صداي خسته اي گفت:که هستی؟ لحظه اي سکوت کردم,صدایی که می شنیدم خیلی خسته بود, فهمیدم باید نقش بازي کنم,دوباره پرسید که هستی غریبه؟ صدایم را کلفت کردم و گفتم؛ -گرگ باران دیده کوفه. - بیا تو . با پا در را هل دادم,مرد جوان که صورتش پر از ریش بودو کم مانده بود ریش هایش با موی سینه اش گره بخورد و بالشتی زیر کمرش گذاشته بودو یک پایش را روي پاي دیگرش انداخته بود ، کسی که همه این صفات را داشت نه تنها به احترام مهمان بلند نشد، بلکه چنان نگاهم کرد که شک کردم لباسم را باران خیس کرده یا خودم خیس کرده ام. - برو کنار آتش,به نظر سرما خورده ای گرگ باران دیده. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
☕ قسمت شصت و پنجم تمام تنم از سرما میلرزید، کنار آتش نشستم, جوانی که روي نیمکت کنارم نشسته بود پتو را از روي پایش برداشت و روي شانه من گذاشت.نگاهش کردم,چهره مظلومی داشت، گفتم:ممنونم. با سر جواب تشکر مرا داد,کمی گرم شده بودم,توجهم به در و دیوار کلبه بیشتر جلب شد,روي تمام دیوار هاي کلبه شاخ و پوست و سر بعضی حیوانات آویزان بود, پوست خرس و مار ، شاخ گوزن و چند تیرکمان روي دیوارها دیده می شد,صداي آن مرد ریشو یا بهتر است بگویم ریش دست و پا دار دوباره بلند شد: - نگفتی,اهل کجایی؟ - نجف. همانطور که چوبی را تراش می داد گفت:سوپ بخور سوپ خوشمزه اي است،.سرت پاره سنگ برداشته در این سرما بیرون آمدي. سوپ کنار آتش بود، قاشقی سوپ در دهانم گذاشتم و گفتم: - فکر می کنم همینطور باشد,راستی میتوانم امشب پیش شما بمانم. - امشب شب نحسی است,مهمان زیاد داریم. این دیگر چه حرفی بود! عرب ها مهمانپذیرترین آدمهای روی زمینند, چرا او به من همچین حرفی زد؟به جوانی که کنارم نشسته بود گفتم:تو هم مهمانی؟ - نه,منظورش آن یهودی هایی اند، که بیرون خیمه زده اند. - بیابانگردند؟ - نمی دانم,گفتند فقط امشب میمانند، فردا می روند. -پس شب نحسی است. - از خانه فرار کرده اي؟ - من.....نه,چیزي مهمی نیست. - پس فرار کرده اي؟ - تقریبـاً - خانه و زندگی تان کجاست؟ - نجف - نجف را دوست دارم,خیلی وقت است که نجف نرفته ام,تنها زندگی میکنی ؟ از سؤال هاي نامربوطش, خوشم نمی آمد,ولی سعی می کردم با مهربانی جوابش را بدهم. گفتم: - با برادرم زندگی میکنم. باعجله و ذوق زیادگفت:چه جالب,شما هم شبیه من و برادرم هستید که تنها زندگی میکنیم. با دست اشاره کرد و گفت: - می شود آنها را به من بدهی. بلند شدم,نخ و سوزن و پوست حیوانی را به او دادم,و تعجب کردم از اینکه چرا خودش بلند نشد بر دارد,نخ را میان سوزن کرد و گفت: - از حرفهاي حصین ناراحت نشو,چیزي توي دلش نیست,ولی از مهمان خوشش نمی آید، نامت چه بود؟ - محمد حسن سریره. سر سوزن را از پوستین بیرون کشید,ابروهایش را بالا داد و گفت: - راستش هنوز نمی فهمم عشق چیست, می شود عشق را برایم توضیح دهی؟ گفتم:عاشق که باشی زندگی ات رنگارنگ می شود,گاهی سرخ,گاهی سبز,گاهی فیروزه اي. -سفید چطور؟ - سفید نه ,سفید تابلوي دل است که عشق به آن رنگ می پاشد. صداي حصین بلند شد:هی پسر حرف هایت عجیب قهوه اي است. میثم با صداي آرامی در گوشم گفت:فکر نکنم او اصلا عاشق شود. حصین دوباره صدایش را بالا برد,کپه مرگتان را بگذارید,می خواهم بخوابم. با کمک و اشاره دست میثم دو تا پتوي پشم شتر آوردم و روي زمین پهن کردم,میثم را بغل کردم و سرجاي خودش گذاشتم. میثم دوست با درکی بود, با حرف زدنش از تنهایی در می آمدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... تایید شده از طرف مسجد مقدس جمکران🌺 ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay منتظر نظرات شما در مورد این رمان هستیم 🌹🌺 ایدی مدیر پست و رمان👇👇👇 @yazenab_78
ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺼﯿﺒﺘﺎﻥ ﺷﻮﺩ... ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻧﯿﺎﺯﻣﻨﺪ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ؛ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ. ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻭﺍﮔﺬﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ... ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﺪ ﻋﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻋﯿﺐ ﺟﻮﯾﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﻓﻊ ﮐﻨﯿﺪ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﻨﯿﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻓﻊ ﻋﯿﻮﺏ ﺧﻮﺩ ﻭﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺴﺎﻥ ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ ﺍﯾﺴﺖ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻋﻤﯿﻘﺘﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺁﺭﺍﻣﺘﺮ ﺍﺳﺖ. ﺗﻨﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ؛ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻮﺵ ﺧﺎﻧﻪﺍﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻧﯿﺪ. ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺷﺎﺩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺭ ﻧﻤﯿﺪﻫﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺳﻬﯿﻢ میکنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی زیر باران.mp3
13.75M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع