eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
❣💕❣💕❣💕❣ "پنـج كليـد رابـطه مـوثـر بـا همسـر" 1⃣ به جای پنهان كردن، تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتی‌ها و دلخوری‌ها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث می‌شود منفجر شده يا نااميد شويد. 2⃣ با یکدیگر همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نمی‌تواند رابطه را به موفقيت برساند. 3⃣ نشان دهيد قابليت شنيدن گله و انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد؛ به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت. 4⃣ تمركز خود را بر قسمت‌های مثبت رابطه بگذاريد نه قسمت‌های منفی آن. 5⃣ برقراری درست رابطه را بياموزيد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
مسیرت که درست باشد نه از بی مهریِ آدم ها دلت می گیرد نه با طعنه ها و کنایه ها ، نا امید می شوی ...! آدم ها ، خصلتشان است از تماشایِ سقوط ، لذتِ بیشتری می برند تا پرواز!! نا امید نباش ...! سقوط ، سرنوشتِ پرنده هایِ ضعیف و بی دست و پاست ، عقاب ها ، فقط اوج می گیرند!! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همان طور که به نقطه اي خیره شده بود گفت: - تو می دونستی بهزاد الکلیه؟ انتظار هر حرفی را داشتم الا این یکی! احتمالاً دکترا گفته بودند. به تلخی گفتم: - آره. - توي خـونش مقـدار ز یـادي الکـل پیـدا کـردن، دکتـرش مـی گفـت؛ خیلـی وقتـه مصـرف مـی کـرده و یه جورایی معتاد الکلی محسوب می شده! - یعنی دیگه کاري نمی شه کرد؟ - بهـزاد از اون دسـته بیمـارانی بـوده کـه بـه عقیـده اونهـا رفتـاراي پـر خطـر داشـته ولـی خوشـبختانه هیچ بیماري خاصی نداره و میتونه اهداءکننده باشه! نفسی از آسودگی کشیدم و خدا را شکر کردم. آقاي افـروز و خـانمش کـه بـا دیـدن حـال نامسـاعد آن جـوان منقلـب شـده بودنـد رضـایتنامه را امضـاء کردنـد. تمـام پرسـنل بـا سـرعت مشـغول آمـاده کـردن اتـاق عمـل شـدند . پزشـکان اجـازه دادنـد تـا آخـرین وداع را بـا بهـزاد داشـته باشـیم. تـک تـک بـه دیـدارش رفتـیم. مـن آخـرین نفـري بـودم کـه بـه دیدنش رفـتم. کنترلـی روي اشـکهایم کـه مثـل بـاران پـی در پـی روي صـورت رنـگ پریـده بهـزاد می ریخت نداشتم. آخرین حرفهایم را زدم: «بهـزاد جـونم از مـن دلگیــر نبـاش امـا خیلـی وقتـه یـه حرفـاي روي دلـم تلنبــار شـده کـه مـی خــوام برات بگم، راستش جرأت نمی کردم اما حالا...واقعیت اینه که مـن همـون چهـار سـال پـیش تـو رو از دسـت دادم . کـاش نمـی اومـد ي و همـون بهـزاد مهربـون رو گوشــه ي دل خــاك خــورده ام جــا مــی دادم، بـا همــه خــاطرات قشــنگی کــه بــرام یادگــارگذاشـتی. امــا بــا برگشــتنت خیلــی زود فهمیــدم تـو دیگــه نـامزد ســابق مــن نیســتی. بارهــا بــه خــودم زمـان دادم امـا هـر چـی بیشـتر مـی گذشـت بیشـتر ناامیـد مـی شـدم. مـا اصـلاً تفـاهم نداشـتیم و نمـیتونسـتیم یـه زنـدگی آروم و بـی دغدغـه داشـته باشـیم. رهـام بـه مـن گفـت؛ تـو بهـش نـارو زدي و بـا نقشـه قبلــی ســرراهم قــرار گرفتــی امــا مـن از چشــماي تــو عشــق رو خونــدم وحرفهــا ي اون رو بــاور ندارم.» بوسه اي روي پیشانی اش زدم و گفتم: - این بوسه مال بهزاد چهارسال پیشم بود! آخـر ین نگـاه را بـه او انـداختم و بـرا ي همیشـه بـا او وداع کـردم . بـا مـرد ي کـه تمـام سـهمش از عشـق من فقط دو بار جشن نامزدي بود! حال افروزهـا اصـلاً تعریفـی نداشـت . صـدا ي نالـه و ضـجه بهـاره و بهنـاز درگوشـم زنـگ مـی زد، بـرای دومــین بــار بــود کــه مــرگ عز یــزي را در بیمارســتان مــی دیــدم. پــدرم و اینــک نــامزدم! تمــام ایــن صحنه ها دوباره بـرایم تکـرار شـد اشـکها، نالـه هـا، فریادهـا، غـش کردنهـا همـه و همـه را دیـده بـودم . مانـدن را جـایز ندانسـتم و خـانواده افـروز را بـه حـال خودشـان گذاشـتم. بـا مـرگ بهـزاد، مـن غریبـهاي در میان آنها شده بودم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دلــم نمــی خواســت وارد حــریم خصوصــی شــان بشــوم. بــه آرامــی ترکشــان کــردم و در حــالی کــه از بیمارستان خارج می شـدم، ذهـنم از این سـؤال پـر شـده بـود کـه؛ «آیـا بهـزاد واقعـاً هروئینـی بـوده یـا نـه ! شـا ید آخـرین حربـه رهـام بـرا ي جـداییم بـود و شـا ید آقـاي افـروز تـرجیح داده کـه کسـی از ایـن موضوع اطلاع پیدا نکند! و بیشتر از این بی آبرو نشود.» بعــد از تــرك بیمارســتان تــرجیح دادم بــراي مــدتی بــه خانــه المیــرا بــروم در حــال حاضــر بهتــرین گزینه براي اقامتم آنجا بـود . خانـه دایـی اسـد بـا وجـود آن حرمـت شـکنی هـا دیگـر جـاي مـن نبـود . و در خانـه خانـدان حـامی هـم، مـن نقـش همسـر قاتـل رهـام را داشـتم ! بـه جـز چنـد بـار کـه ســرگرد مســئول پرونــده بــراي تکمیــل پرونــده اش مــرا فراخوانــد . روزهــاي آرام و بــه دور از دغدغــه ا ي را در آنجــا ســپر ي مــی کــردم. در تمــام ایــن مــدت از طریــق عمــه فــروغ از وضــعیت عمــو و زنــش اطلاعـات مـیگـرفتم. وقتـی عمـه خبـر داد پرونـده قتـل و درگیري بهـزاد و رهـام بسـته شـد و انگیزه ایــن مشــاجره بــر طبــق اطلاعــات کســب شــده اختلافــات مــالی گــزارش شــده از شــدت خوشــحالی سـجده شـکر کـردم . بـاورم نمـی شـد دروغ سـاختگیم رنـگ حقیقـت پیـدا کـرده بـود و این معجـزه از جانــب خداونــد بــرا ي حفــظ آبــرو یم بــود! در مراســم خــتم رهــام کــه کــلاً شــرکت نکــردم ولــی در مراسـمهاي بهـزاد دوررادور شـرکت مـی کـردم. در مـدتی کـه بـا خیـال نسـبتاً آسـوده در خانـه المیـرا بودم. بـرا ي رهـایی از ایـن بلاتکلیفـی، تصـمیم گـرفتم تـا از عمـه بخـواهم بـا پـولی کـه از فـروش خانـه مـادربزرگم بــه او ارث رســیده بـود و بــراي مــن کنــار گذاشـته بــود خانــه ا ي بـرایم رهــن کنــد و مــن مستقل شوم. - سلام عمه جون. - سلام سهیلا خوبی؟ - ممنون، شما چطورین؟ - بد نیستم. - چه خبر از عمو فرخ؟ - نپـرس سـهیلا، داغـونن، زریـن قـرص اعصـاب مـی خـوره، فـرخ هـم کـار رو تعطیـل کـرده نشسـته تـوي خونـه اش، پرمیسـم کـه بـه حـال خـودش رهـا شـده، فـرخ و زر یـن کـه اصـلاً کـاري بـه کـارش ندارن، از منم حساب نمی بره، فرنگیسم که انگار نه انگار! - با خونواده بهزاد درگیري نداشتند؟ - چرا! - کی؟ - یـه روز فـرخ مـی ره شـرکت افـروز و اون جـا رو بهـم مـی ریـزه، شیشـه هـا را مـیشـکنه و بـا خـود افـروز درگیـر مـیشـه، کارمنداشـم زنـگ مـی زننـد 110 و کـار بـه اداره آگـاهی مـی کشـه امـا افـروز رضایت می ده و فرخ آزاد می شه! رأي دادگاه عصبانیش کرده بود. - رأي دادگاه؟ - آره، دادگاه رأي به قاتل بودن بهزاد نداده! - چطور؟ - درسـته کـه بهـزاد عمـداً چنـد بـار بـا ماشـینش رهـام رو زیـر گرفتـه، ولـی علـت تصـادف بهـزاد هـم گیجی به خـاطر ضـربه ا ي کـه رهـام بـا مجسـمه بهـش زده بـود تشـخیص دادن! بـه قـول تهمینـه یـر بـه یر! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دلم می خواسـت فر یاد بـزنم و بـه او بگـو یم نـه عمـه جـان مقصـر این اتفـاق هولنـاك، فقـط رهـام بـود و بس! - پس من دیگه همسر قاتل رهام نیستم. - دعــواي اونــا بــه تــو ربطــی نــداره، هــر کــی بخــواد چیــزي بهــت بگــه بــا مــن طرفــه ! راســتی کــاري داشتی؟ - خوب شد یادم انداختی، می خوام باهاتون مشورت کنم! - بگو. - اون پولی که توي حساب برام گذاش... - چیزي لازم داري؟ - نه، راستش می خواستم باهاش برام یه خونه نزدیک خونه خودتون رهن کنین! - مگه تو خونه ندار... حوصله نصیحتهایش را نداشتم بین حرفهایش پریدم. - مـی دونـم شـما خیلـی بـه مـن محبـت داریـن، ولـی از ایـن بلاتکلیفـی خسـته شـدم مـی خـوام مسـتقل بشم و برم سر یه کار و بتونم روي پاي خودم وایستم! - آخه مردم چی می گن؟! بی طاقت شدم و گفتم: - مگه چیکار می خوام بکنم؟! کارخلاف که نمیکنم! - آخـه اگـه دوسـت و آشـنا بفهمـن بـا ایـن همـه فامیـل، رفتـی تـک و تنهـا تـوي یـه خونـه اجـاره اي زندگی می کنی پشت سرمون هزار جور حرف می زنن! - عمه جون، حرف مردم همیشه هست چه خوب باشی چه بد! تو رو خدا مخالفت نکنین! - باشه! ولی باید یـه مـدت صـبر کنـی آخـه گذاشـتم تـوی سـود دراز مـدت، با یـد موعـدش سـر برسـه . زودتر نمی تونم پول رو بردارم. - کی؟ - سه ماه و نیم دیگه! - ولی اینکه خیلی زیاده! - چاره اي نیست قانونشه! نامیدانه گفتم: - منتظر می مونم. - تا کی می خواي اون جا بمونی؟ - تا وقتی که خونه دار بشم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خوب نیست زیاد اون جا بمونی بیا اینجا! - اصرار نکنین! خوشم نمیاد نقل مجلس فامیلا باشم! ناراحت نشین اما بین غریبه ها راحتترم! - آخه این چه سرنوشت سیاهیه که مثل بختک افتاده روي زندگیت! - گریه نکن عمه! بینیش را بالا کشید و گفت: - دست خودم نیست اگه الان زن... صـدا ي معتـرض آقـای نیـازي کـه از پشـت گوشـی شـنیده شـد عمـه را وادار بـه سـکوت کـرد و او را از ادامه حرفش منصرف کرد. هر چند می دانستم چه می خواهد بگوید! در مراسـم چهلـم بهـزاد مـن و المیـرا بـه بهشـت زهـرا رفتـیم. در کنـار سـنگ قبـري دورتـر از مـزار بهزاد زیر تابش شدید خورشید منتظر شدیم تا مزارش خالی از جمعیت عزادار بشود. - سوختم چقدر داغه! - چقدر غر می زنی المیرا! - حالا حالاها اینجا علافیم، تازه داره مهموناشون میاد! سهیلا، داییت و پسرش هم اومدن! بـا شـنیدن نـام علیرضـا دچـار اسـترس شـدم. و تپشـهاي قلـبم شـدت یافـت. سـعی داشـتم آرام باشـم ولی دچار بی قراري عجیبی شدم با تعجب پرسیدم: - مطمئنی؟ - آره خودشونن، روت رو برگردون می بینی. پشــت بــه جمعیــت حاضــر در ســر خــاك، نشســته بــودم و زوا یــه دیــدي نســبت بــه آنجــا نداشــتم . کنجکاو بودم ببینمشان،. اما از ترس دیده شدن ترجیح دادم از جایم تکان نخورم! - نه ولش کن، می ترسم کسی من رو ببینه! - از دسـت ایـن کـاراي تـو، ناسـلامتی جنابعـالی نـامزد اون بنـده خـدا بـودي، اون وقـت بایـد یواشـکی بیاي سر مزارش! - این طوري راحتترم! زن داییمم هست؟ - نه، یه چیزي کشف کردم؟ - چی ؟ المیرا ساکت ماند و من از کنجکاوي دل توي دلم نبود. - بگو دیگه؟ - پسرداییت هر از گـاهی جمعیـت رو بـا چشـم از نظـرش مـیگذرونـه، مطمئـنم دنبـال تـو مـی گـرده، بیچاره ها معلوم نیست چند وقته درگیري پیدا کردن! از اینکه با بی فکري ام اسباب نارحتی آنها را فراهم کرده بودم از خودم بیزارشدم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
-کاش بهشون خبر می دادم، عجب کار بچگانه اي کردم. - حالا دیگه خیلی دیره! واي سهیلا فکر کنم علیرضا من رو دید! عصبی گفتم: - ببینم می تونی امروز آبروي من رو ببري؟! - به من چه! یهویی سرش رو بالا آورد، غافلگیر شدم. - به درك بذار ببینه! مثلاً می خواد چه غلطی بکنه؟! پسره ي عوضی! المیرا با سرزنش نگاهم کرد و سرش را به حالت تأسف تکان داد و گفت: - واقعاً که! دقـایقی در سـکوت زیـر تـابش مسـتقیم آفتـاب نشسـته بـودیم. ظـاهراً علیرضـا متوجـه مـا نشـده بـود. بی حوصله گفتم: - یه دید بزن ببین چه خبره! المیرا با احتیاط سرش را کج کرد تا تنه من جلوي دیدش را نگیرد! - فقط باباش و خواهراش موندن. - بقیه رفتن؟ - اگه منظورت داییته، آره. - پاشو سهیلا اونا هم دارن می رن! - بذار کاملاً دور بشن بعد! بالاخره مزار بهزاد از جمعیـت خـالی شـد و مثـل تمـام اهـالی قبـور او هـم تنهـا مانـد . بـه سـو ي آرامگـاه ابدیش رفتیم. مشغول شستن سنگ قبرش بودم که صدایی میخکوبم کرد. - فکر نمی کردم این قدر بی معرفت باشی! بـاورم نمـی شـد صـداي دایـی اسـد بـود کـه از پشـت سـرم مـیشـنیدم. پـس علیرضـا مـا را دیـده بـود! المیرا هراسان خبردار ایستاد اما من روي برگشتن و نگاه کردن به او را نداشتم. - سلام آقاي شهریاري. - سلام خانم موسوي، خیلی ازت گله دارم! المیرا دستپاچه شد و گفت: - خواست سهیلا بود وگرنه من... - خدا خیر مادرتون بده که ما رو مطلع کرد! المیـرا بـا گونـه هـاي گـل انداختـه نگـاهی بـه مـن کـرد و بـا اشـاره از مـن خواسـت از سـر جـا یم بلنـد شــوم و بیشــتر از ایــن دایــی را معطــل نکــنم. دلــم مــیخواســت زمــین دهــن بــاز کنــد و مــرا درســته ببلعد! بلند شدم و رو به رویش ایستادم اما سرم را پایین انداختم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼 متن 🌸تقدیم شما همراهان وفادار 🌼ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ، 🌼ﻭﺣﺎﻻ ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... 🌸ﺍﺯ " ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺪﺍﺭﻡ " 🌸ﺍﺯ " ﺷﮑﺴﺖ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺗﻼﺵ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﮑﺴﺖ " 🌸ﺍﺯ " ﻧﻔﺮﺕ ﻣﺮﺩﻡ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌼ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺑﻬﺮﺣﺎﻝ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺍﺭﺩ " 🌼ﺍﺯ " ﺩﺭﺩ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺩﺭﺩ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺷﺪ ﺭﻭﺡ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ " 🌼ﺍﺯ " ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﻣﻦ ﺗﻮﺍﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ " 🌼ﺍﺯ " ﺁﯾﻨﺪﻩ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ... 🌸ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺑﻬﺘﺮﯼ ﺳﺎﺧﺖ " 🌼ﺍﺯ " ﮔﺬﺷﺘﻪ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ " ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮﺍﻥ ﺁﺳﯿﺐ ﺭﺳﺎﻧﺪﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ " 🌼ﻭ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺍﺯ " ﺗﻐﯿﯿﺮ " ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، 🌸ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻢ " ﺣﺘﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻫﻢ ، 🌼ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﻡ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﺮﺩ ... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی چگونه دعا کنیم.mp3
14.03M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🍂🍃صبحي دیڪَر از راه رسیده است و مڹ آمدہ ام با صبح بخیرے دیڪَر و با سینی صبحانہ اے در دست ڪھ طعم شیرین عشق دارد و بوے دل انڪَیز امید امید بھ شروعی دوبارہ ☀️ سلام دوستان صبح شنبہ‌ ۹ 🌹🍃 شهریور ماهتون بخیر و شادے ☕️ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
587223581(1).mp3
2.19M
وقتی عادت کنید تا اولویت‌ها را مشخص کنید و قاطعانه انجام دهید، هرچیزی که در زندگی می‌خواهید میتوانید بدست آورید. باهم بشنویم.. #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- حـالا نمـی خـواد خجالـت بکشـی، سـرت رو بـالا کـن بـذار نگاهـت کـنم کـه دلـم خیلـی بـرات تنـگ شده. سرم را آهسته بلند کردم و با شرمندگی نیم نگاهی به او کردم. لبخندي زد و گفت: - امان از تو! سپس جلو آمد و پیشانی ام را بوسید و من هم متقابلاً گونه اش را بوسیدم. - آخــه دختــر خــوب ا یــن چکــاري بــود کــردي؟ چهــل و دو روزه رفتــی پشــت ســرتم نگــاه نکــرد ي،لااقـل یـه خبـري مـی دادي! مـا هـم بـه خیـال اینکـه خونـه اون خـدابیامرز داري زنـدگیت رو مـی کنـی دیگـه دنبالـت نبـودیم گفتـیم شـاید شـوهرت خوشـش نیـاد بـا مـا رفـت و آمـد کنـی، تـا اینکـه مـادر خانم موسوي خبرمون کـرد . حـداقل مـا رو هـم تـو ي غمـت شـر یک مـیکـرد ي تـا بـا ا یـن شـونه هـا ي شکننده بار غم به این بزرگی رو تنهایی به دوش نکشی! دایی گلایه می کرد و من ته دلم خوشحال، از اینکه آنها نگران حال من شده بودند! نفسش را محکم بیرون داد و گفت: - تنهات می ذارم تا باهاش خلوت کنی، زود بیا، علیرضا تو ماشین منتظرمونه! چنـان بـا قاطعیـت حـرفش را زد کــه جـرأت مخـالفتی را بـه مـن نـداد. هـر چنـد از اعمـاق وجــودم از پیشــنهاد دایــی خوشــحال شــدم بــا آن کــه بــه هــیچ وجــه دلــم نمــی خواســت بــا آن پســر از خــود متشـکرش رو بـه رو شـوم زیـرا هنـوز هـم حرفهـاي تلـخ و گزنـده اش روي دلـم سـنگینی مـی کـرد، امـا دیگـر روي بازگشـت بـه خانـه ي المیـرا را نداشـتم. درسـت نبـود بیشـتر از ایـن مـزاحم آنهـا شـوم و ایـن بهتـرین موقعیـت بـراي تـرك آنهـا بـود. اگـر سـه مـاه در خانـه دایـی تحمـل مـی کـردم طبـق گفتـه عمــه مــی توانســتم پـولم را از ســپرده ســود طــولانی مــدت بانـک خــارج کــنم و خانــه دار شــوم ! این وسط فقط وجـود علیرضـا کـه بـر ایم آزاردهنـده بـود . یـادم نمـیرود بـا چـه وقـاحتی بـه مـن زل زد و گفـت؛ د یگـر نمـیخواهـد چشـمش بـه چشـم مـن بیفتـد!! بایـد تلافـی تمـام آن حرفهـا و تحقیرهـا را به خوبی جبران می کردم! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بـا یـک دنیـا دلشـوره از المیـرا خـداحافظی کـردم و بـه طـرف ماشـین حرکـت کـردم . دایـی بـه ماشـینتکیـه داده بـود و علیرضـا هـم بـا گوشـی تلفـن همـراهش مشـغول صـحبت بـود . بـا دیـدنش رعشـه اي از دلهـره وجـودم را مـی لرزانـد تمـام اعتمـاد بـه نفسـی کـه در برخـورد بـا او جمـع کـرده بـودم رفتـه رفته از بین رفت. نمـی دانـم چـرا ا یـن قـدر جلـو ي او دسـت و پـا یم را گـم کـرده بـودم؟ ! دایـی متوجـه مـن شـد و دسـتش را تکـان داد و اشـاره کـرد کـه زودتـر بیایم، همـان لحظـه پسـرش متوجـه حرکـت پدرش شد و بـه سـو ي مـن برگشـت و مـرا دید و مکالمـه اش را تمـام کـرد . اعتـراف مـی کـنم قـدرت رویــارویی بــا او را نداشــتم. شخصــیتم را جلــوي پــدر و مــادرش خــرد کــرده بــود و مــرا از درون شکسـته بـود. دائـم خـودم را دلـداري مـی دادم. «چـرا دسـتپاچه شـدي دختـر؟ خـودت رو جمـع کـن! همچـین باهـاش تـا کـن تـا حـالیش بشـه سـهیلا حـامی کیـه؟! اصـلاً محلـش نـذار انگـار وجـود خـارجینداره!» تا وقتی بـه پـیش آنهـا برسـم آنقـدر ا یـن حرفهـا را بـا خـودم تکـرار کـردم تـا بتـوانم اعتمـاد بنفسـم را دوبـاره بدسـت بیـاورم! علـی رغـم اسـترس وحشـتناکی کـه داشـت مـرا از پـاي در مـی آورد اخمهـایمرا درهــم کــردم و بــه نزدشــان رســیدم. دایــی کــه از گرمــا ي هــواي مــرداد کلافــه شــده بــود د یگــرمعطـل نکــرد و بــه سـرعت ســوار شــد، امـا علیرضــا همچنــان ایسـتاده بــود هنـوز بـا او فاصــله داشـتم علیرضا پیش دستی کرد و گفت: - سلام. سرم را تکان دادم و زیر لب سلام آهسته اي کردم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- تسلیت عرض می کنم. - ممنون. بــا آن قیافــه برزخــی ام، ســرد و خشــک جـوابش را دادم و بــی آنکــه منتظــر حــرف دیگــري از جانــب او باشم، بـا شـدت در عقـب ماشـین را بـاز کـردم و مثـل طلبکارهـا نشسـتم . از اینکـه موفـق شـده بـودم بـا او رفتـار خصـمانه اي داشــته باشـم خوشـحال بــودم ! لحظـه اي بیـرون مکــث کـرد، سـپس بــرخلاف من آهسـته در ماشـینش را بـاز کـرد و نشسـت . در طـول راه دایـی همـان ابتـدا خـوابش بـرد و میان مـا چنان سکوتی برقرار بود کـه صـدا ي نفـس ها یمـان هـم شـنیده مـی شـد . هـر طـور بـود بـالاخره آن جـو وحشتناك تمام شـد و مـا بـه منـزل رسـیدیم. بـا دیدن زن دایـی نـرگس کـه پـا یش در گـچ بـود شـوکه شدم. اشک در چشمانم حلقه زد و با نگرانی به سویش رفتم. - چی شده زن دایی؟ زن دایــی ذوق زده در حــالی کــه بــا کمــک یــک عصــا زیــر بغلــش ایســتاده بــود بــا محبــت مــرا در آغوشش جاي داد. - هیچی از پله ها افتادم. دوباره خاطرات تلخ آن روز برایم تداعی شد. طوري وانمود کردم که از ماجرا بی اطلاع هستم. - از کی اینطوري شدین؟ والحق که زن دایی هم به روي خودش نیاورد. - پام رو ولش کن، خیلی دلم برات تنگ شده بود خوبی؟ لبخند محزونی زدم و گفتم: - زنده ام! صدایش از بغض لرزید. - الهی بمیرم چی کشیدي! تـرحم زن دایـی خـارج از حوصـله ام بـود، ایـن روزهـا آن قـدر مـردم بـرا یم دل سـوزانده بودنـد کـه از ایـن همـه محبـت قلمبـه شـده حالـت تهـوع گرفتـه بـودم . در ظـاهر همیشـه بـا صـبر و محبـت جـواب دلســوزي هایشــان را مــی دادم در حــالی کــه از درون داغــون بــودم . خــوب شــد همــان لحظــه دا یــی حواس زن دایی را با پرسشی از او، پرت کرد. - نرگس خانم نمی خواهی به ما ناهار بدي؟! از این فرصت استفاده کردم و مسیر حرف را عوض کردم و گفتم: - من می رم لباسام رو عوض کنم بعد میام کمکتون می کنم! زن دایی غرولندي زد و گفت: - امان از دست شکم ایـن مـردا !! بـرو مـادر اتاقـت دسـت نخـورده همـون جـور ي مونـده! مـی دونسـتم بالاخره برمی گردي! بـا دیـدن دوبـاره اتـاقم بیشـتر از آن کـه انتظـارش را داشـتم دلتـنگش شـده بـودم . اتـاق نـه متـر ي مـن بـا آن موکـت سـبز رنـگ و پنچـره رو بـه حیـاطش مـأمنی بـی نظیـر بـراي مـن بشـمار مـی آمـد. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
تمام تـدارکات غـذا بـه عهـده علیرضـا بـود. زن دایـی کـه بـا آن پـا ي در گـچ گرفتـه اش نمـی توانسـت کـار زیــادي بکنــد مــن هــم بــا پرو یــی تمــام روي مبــل لــم داده بــودم و رفــت و آمــدها ي علیرضــا بــین آشـپزخانه و پـذیرایی را از نظـرم مـی گذرانـدم! آنچنـان بـا ظرافـت و وسـواس سـفره را چیـد کـه مـرا یــاد دخترهــاي دم بخــت مــی انــداخت کــه بــه شــدت مراقــب کارها یشــان بودنــد تــا مبــادا خرابکــار يبکنند و از چشـم دامـاد و مـادر دامـاد بیفتنـد !! البتـه بـا چـپ شـدن ظـرف ماسـت رو ي فـرش و غـر غـر وحشــتناك زن دایــی و ســرخ شــدن علیرضــا از دســته گلــی کــه بــه آب داده بــود، خیلــی زود فهمیــدمکـه چشـمان شـور ي دارم و پسـردا یی ام را چشـم زدم ! بعـد از ظهـر کـه بـه صـرف چـا ي دور هـم جمـع شده بودیم. دایی باب صحبت را باز کرد. - می خوام دیواراي خونه رو کاغذ دیواري کنم! زن دایی با خوشحالی استقبال کرد. - چه خوب، اتفاقاً بعضی از قسمتهاي دیوارا رنگاش ریخته و خونه بد منظره شده! علیرضا همان طور که مشغول خواندن روزنامه بود گفت: - کاش همون یه سال پیش که بنایی داشتیم کاغذ دیواري می کردین! - اون موقع دستم خالی بود علی جان، اما خدا رو شکر الان می تونم. - هر مدلی با هر قیمتی که خواستین بگیرین، تمام مخارجش با من! حـالا جلـوي مـن پطـروس شـده بـود! از چاپلوسـیش لجـم گرفـت. زن دایـی و دایـی هـر دو بـا محبـت بـه پسرشـان نگـاه کردنـد. زن دایـی کـه از پیشـنهاد سـخاوتمندانه ي پسـرش بـه وجـد آمـده بـود ذوق زده خطاب به من گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- بـاورت نمـی شـه سـهیلا اگـه بگـم این پسـر تـو عمـر سـی و دو سـالش، یـک بـار مـن و یـا بابـاش رو اذیـت کـرده باشـه! از وقتـی بچـه ام دسـت چـپ و راسـتش رو یـاد گرفـت روي پـاي خـودش ایسـتادیکبار یادم نمیاد از مـا پـول خواسـته باشـه، از وقتـی هـم کـه دسـتش تـو ي جیـب خـودش رفتـه همیشـه ما رو شرمنده کرده! سپس زن دایی دستش را به حالت دعا بالا گرفت و با صداي بلند گفت: - ایشاالله به حق فاطمه الزهرا عاقبت بخیر بشی مادر! دایـی هـم بـا گفـتن انشـااالله ا ي بلنـد، حـرف زنـش را تأ ییـد کـرد . و مـن بـاز هـم او را بـا نـادر خودمـان مقایسه کردم. پدر و مـادر مـا هـم بـرا ي راحتـی مـا از هـیچ تلاشـی فـرو گـذار نبودنـد هـر چنـد کمبـود محبت، گاهگداري آن هم از جانـب مـادرم احسـاس مـی شـد امـا پـدر همیشـه مهربـان بـود . نمـی دانـم چرا نادر به این همـه محبـت پشـت پـا زد و بـا سـنگدلی تمـام مـن و پـدرمان را بـه خـاك سـیاه نشـاند !! علیرضــا کــه از تعــاریف پــدر و مــادرش گونــه هــا یش ســرخ شـده بـود، ســرش را در روزنامــه مخفــیکرد تا چهره خجالت زده اش در کانون توجه نباشد! - راستی سهیلا جان تو می خواي کاغذ دیواري اتاقت چه طرحی باشه. پرسش دایی بهترین زمان ممکن براي من بود تا موضوع خانه را پیش بکشم. - زحمت نکشین، این دو سه ماه کرایه این همه هزینه نمی خواد! زن دایی ابروهایش را با تعجب بالا انداخت و پرسید: - چرا دو سه ماه؟ - تصــمیم دارم مســتقل بشــم . عمــه فــروغم دنبــال یــه جــایی بــراي رهــن کــردن نزد یــک خونــه خودشونه! هر سه بـه مـن بـا تعجـب نگـاه مـی کردنـد . سـنگینی نگاهشـان معـذبم کـرد . و صـورتم از حـرارت داغ شد. زن دایی با دلخوري گفت: - چرا همچین کاري کردي مگه بیرون مونده بودي؟ آهسته و با خجالت گفتم: - این طوري راحت ترم. دایی گفت: - کنار ما بهت خوش نمی گذره؟ دستپاچه شدم و گفتم: - چرا به خدا. ولی تنهایی بهتره. دایی که چهره اش گرفته و درهم بود گفت: - از کی قراره بري؟ - تا وقتی پولم رو بانک بده یه چند ماهی کار داره.
🌹 🍃 دعوای زن و شوهر طبیعی است؛ اما بسیار غیر طبیعی است که تمامی دوستان و اقوام و همسایه ها از این دعواهای زناشویی باخبر شوند....! 👈 پس نسبت به مسایل و مشکلات خود، رازدار باشید و فراموش نکنید که به زودی با هم آشتی خواهید کرد. 👈 آن وقت همسر شما با حرف‌هایی که پشت سرش زده‌اید موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا می‌کند و خود شما نیز به خاطر آن که آن قدر بدگویی کرده بودید شرمنده می‌شوید.... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
خود را وادار کنید تا در یک محدوده زمانی مشخص ابدا حرفی نزنید. مثلا در جر و بحث های دیگران دخالت نکنید. یا تا زمانی که نظری از شما نپرسيدند، پاسخی ندهید. در هنگام قضاوت و داوری در مورد ديگران، لحظه ای درنگ کنید و با خود بگویید آیا من جای طرف مقابل هستم که در مورد او اظهار نظر می کنم؟ در مقابل افراد عصبانی و خشمگین، چند دقیقه ای درنگ کنیم تا آنان آرام شوند. آیا می توانید از حالا به بعد به این موارد آگاه بود و آنان را در زندگی اجرا کنید؟ قطعا می توانید. چون انسان قادر به انجام همه امور است. #وین_داير #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #کپی_فقط_با_لینک_کانال
💔این حسین ڪيست  ڪه درقلب همه جا دارد این همه عاشق دیوانه و شیدا دارد 💔این حسین ڪیست  ڪه نام ڪرمش در دو سرا این چنین پیش خدا رتبهٔ اعلا دارد 💔این حسین ڪيست  ڪه از کشتن او چشم خدا اشڪ خون از حرم عالم بالا دارد 💔این حسین ڪيست  ڪه در قتلگه کربُبَلا رقص او در بر شمشیر تماشا دارد 💔این حسین ڪيست  همان زینت دامان نبی ازلب پاک نبی بوسهٔ زیبا دارد 💔این حسین ڪيست  ڪه در سلسلهٔ عرش خدا این همه از غم این داغ مُعَزّا دارد پیشاپیش فرا رسیدن ایام سوگواری امام حسین (ع) تسلیت باد ...🏴 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بـیش از آنچـه فکـر مـی کـردم ناراحـت شـده بودنـد دیگـر تحمـل آنجـا را نداشـتم بـه بهانـه شسـتن ظرفهـا راهــی آشـپزخانه شــدم. هنـوز زمـان زیــادي نگذشــته بــود کـه متوجــه ورود علیرضــا بــه آنجـا شدم. از اینکه با من خلوت کـرده بـود متعجـب شـدم، هـیچ گـاه بـدون حضـور پـدر یـا مـادرش تنهـا بـا من در یک اتاق نمانده بود! حضورش فضاي آشپزخانه را برایم سنگین کرده بود. - می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟ با سردي گفتم: - بفرمایین - اگه لطف کنین و شستن ظرفها رو بذارین براي بعد بهتره. با حرصی که تلاش در مخفی کردنش داشتم گفتم: - من این طوري راحت ترم! - از ســر خــاك تــا حــالا منتظــر یــه فرصــتم ازتــون معــذرت خــواهی کــنم امــا شــما همچــین بــا مــن برخورد می کنین که... سکوت کرد و نفسش را محکم بیرون داد و ادامه: - بهتون حـق مـی دم، متأسـفانه مـن میزبـان خـوبی نبـودم، الانـم اگـه بـه خـاطر مـن نمـی خـواین اینجـا بمـونین مـن از اینجـا مـی رم، یکـی از دوسـتانم خیلـی وقتـه بهـم پیشـنهاد داده تـا پایـان درسـمون هـم خونـه اش بشـم، از تنهـایی خسـته شـده، مـن مـی رم اون جـا، شـما هـم دیگـه لازم نیسـت خونـه اجـاره کنین، بمون همین جا مامان و باباي منم تنها نمی شن! شــیر آب را بســتم و بــه طــرفش برگشــتم بلافاصــله چشــمهایش را بــه کــف ســرامیکهاي ســفیدآشپزخانه دوخت. دلم مـی خواسـت فریـاد بـزنم و بگـم : «آره فقـط بـه خـاطر حضـور توئـه کـه دوسـت نــدارم حتــی یــک لحظــه هــم اینجــا بمــونم.» امــا از آنجــا کــه آدم بــی ادبــی نبــودم و جــز در مــوارد معـدودي حاضــر جــوابی نکــرده بـودم و معمــولاً تمــام نــاراحتیم را بــا اخـم و تخـم و قیافـه نشــان مــیدادم گفتم: - فقط دلم می خواد مستقل بشم همین! دلیل دیگه اي نداره. - شما اینجـا هـم مسـتقلین! کسـی بـه شـما کـار ي نـداره، در ثـانی یـه خـانم بـه سـن شـما اصـلاً درسـت نیست تنها زندگی کنه! بـا ایـن حـرفش یـاد آن روز افتـادم کـه در حمـام حرفهـاي او و مـادرش را اسـتراق سـمع کـرده بـودم و او گفته بود: «سهیلا در ماشـین دائـم هرهـر و کرکـر مـی کنـه .» اگـر اسـم ا یـن دخالـت نبـود پـس چـه بود؟! تمام قدرتم را جمع کردم و جوابش را دادم. - نه مستقل نیستم، دلم نمی خواد بابت هر کاري سین جیم بشم! متوجه شد طرف صحبتم خود اوست! - مطمئن باشین من دیگه به کاراي شما دخالت نمی کنم. - شـما بــازم داریــن تــوي کارهــاي مـن دخالـت مــی کنــین، نمونــه اش همـین حرفــی کــه چنــد لحظــه پیش گفتین: «درست نیست تنها زندگی کنی!» دستپاچه شد و با لکنت گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خب... چون... حرفش را ناتمام گذاشت نوعی تردید در گفتن یا نگفتن ادامه حرفش داشت. - شـاید چــون بـراي مـن مهـم هســتین، دارم ناخودگـاه تــو کارهـاتون دخالــت مـی کـنم بـدون اینکــه متوجه باشم. نمـی تـوانم بگـویم چـه احساسـی داشـتم، وجـودم را گـر گرفـت و داغ شـدم . آب در دهـانم خشـکید. بــه خــوبی متوجــه منظــورش شــده بــودم ! انتظــار ایــن حــرف آن هــم بعــد از مــرگ بهــزاد و آن همــه مــاجرا بســیار بــرایم غیرمنتظــره بــود!! دلشــوره و اضــطراب بــه وجــودم چنــگ زده بــود و داشــت از پـا ي درم مـی آورد علیرضـا بـه نـوعی بـه مـن ابـراز علاقـه کـرده بـود . لابـد انتظـار داشـت بعـد از ابـراز علاقــه اش مــن هــم بــه او چــراغ ســبز نشــان دهــم! امــا نمــی توانســتم علاقــه مــرد ي کــه در دادگــاه خــودش مــرا محاکمــه کــرده و حکــم بــه گنا هکــاریم داده و اجــازه دفــاع را از مــن گرفتــه بــود قبــول کنم. سکوت بینمان برقرار شـد سـعی داشـتم صـدایم نلـرزد امـا بـی فایـده بـود بـا لـرزش محسوسـی کـه در صدایم موج می زد گفتم: - ولی شما اصلاً براي من مهم نیستین! جـا خـورد و ابروهـا یش درهـم شـد. دسـتکش هـا را رو ي سـینک گذاشـتم و از جلـوي او کـه داشـت بـا حالت عصبی بـا نـوك پـا یش بـه سـرام یکها ضـربه مـی زد رد شـدم کـه یـک دفعـه بـا حـرفش غـافلگیر شدم. - منظـورم ایـن بـود کـه مثـل یـه خـواهر کوچیـک بـرام مهـم هسـتی، نمـی دونـم شـما چـه برداشـتیکردین؟! تمسخر کلامش عصبانی ام کرد با حرص گفتم: - زحمـت نکشـین مـن خـودم داداش دارم . شـما رو نـه بـه عنـوان داداش نـه پسـردا یی و نـه هـیچ کـس دیگه قبول نـدارم . لطـف کنـین ایـن مـدتی کـه مهمـون شـما شـدم کـار ي بـه کـار مـن نداشـته باشـین و اجازه بـدین بعـد از ا یـن همـه بـدبختی کـه سـرم اومـد یـه چنـد مـاه آب خـوش از گلـوم پـا یین بـره، بـا اجازه! - معــذرت مــی خــوام امــا نمــی تــونم ســیب زمینــی بــی رگ باشــم! شــما هــم بهتــره خودتــون رو بــا شرایط این خونه وفق بدیم! پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم: - همین الان گفتین دیگه به کاراي من کاري ندارین! چه زود یادتون رفت؟ متوجــه شــد ریشــخندش کــردم، ســرخ شــد و لحظــه ا ي ســکوت کــرد ســپس بــا رنجشــی کــه در صدایش شکل گرفته بود، گفت: - شــما داریــن دق و دلــی اون روز رو ســرم درمیــارین، اگــه دوســت داریــن بــا بهــم ریخــتن اعصــاب مـن سـبک بشـین عیبـی نـداره، شـما کـه مـی دونـین مـن بـه مسـایل دینـی حساسـم، تـوي ایـن خونـه رعایت کنین هر جـا ي بـه غیر از اینجـا هـر طـور دلتـون خواسـت رفتـار کنـین، هـر چنـد مطمئـنم شـما همه جا همین طوري هستین! اما نمی دونم چه اصراري دارین خلاف این رو به من ثابت کنین! هاج و واج ماندم. کم کم رگه هایی از خشم در چشمانم پدید آمد و آن را سرخ کرد. گفتم: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay