eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
- خب... چون... حرفش را ناتمام گذاشت نوعی تردید در گفتن یا نگفتن ادامه حرفش داشت. - شـاید چــون بـراي مـن مهـم هســتین، دارم ناخودگـاه تــو کارهـاتون دخالــت مـی کـنم بـدون اینکــه متوجه باشم. نمـی تـوانم بگـویم چـه احساسـی داشـتم، وجـودم را گـر گرفـت و داغ شـدم . آب در دهـانم خشـکید. بــه خــوبی متوجــه منظــورش شــده بــودم ! انتظــار ایــن حــرف آن هــم بعــد از مــرگ بهــزاد و آن همــه مــاجرا بســیار بــرایم غیرمنتظــره بــود!! دلشــوره و اضــطراب بــه وجــودم چنــگ زده بــود و داشــت از پـا ي درم مـی آورد علیرضـا بـه نـوعی بـه مـن ابـراز علاقـه کـرده بـود . لابـد انتظـار داشـت بعـد از ابـراز علاقــه اش مــن هــم بــه او چــراغ ســبز نشــان دهــم! امــا نمــی توانســتم علاقــه مــرد ي کــه در دادگــاه خــودش مــرا محاکمــه کــرده و حکــم بــه گنا هکــاریم داده و اجــازه دفــاع را از مــن گرفتــه بــود قبــول کنم. سکوت بینمان برقرار شـد سـعی داشـتم صـدایم نلـرزد امـا بـی فایـده بـود بـا لـرزش محسوسـی کـه در صدایم موج می زد گفتم: - ولی شما اصلاً براي من مهم نیستین! جـا خـورد و ابروهـا یش درهـم شـد. دسـتکش هـا را رو ي سـینک گذاشـتم و از جلـوي او کـه داشـت بـا حالت عصبی بـا نـوك پـا یش بـه سـرام یکها ضـربه مـی زد رد شـدم کـه یـک دفعـه بـا حـرفش غـافلگیر شدم. - منظـورم ایـن بـود کـه مثـل یـه خـواهر کوچیـک بـرام مهـم هسـتی، نمـی دونـم شـما چـه برداشـتیکردین؟! تمسخر کلامش عصبانی ام کرد با حرص گفتم: - زحمـت نکشـین مـن خـودم داداش دارم . شـما رو نـه بـه عنـوان داداش نـه پسـردا یی و نـه هـیچ کـس دیگه قبول نـدارم . لطـف کنـین ایـن مـدتی کـه مهمـون شـما شـدم کـار ي بـه کـار مـن نداشـته باشـین و اجازه بـدین بعـد از ا یـن همـه بـدبختی کـه سـرم اومـد یـه چنـد مـاه آب خـوش از گلـوم پـا یین بـره، بـا اجازه! - معــذرت مــی خــوام امــا نمــی تــونم ســیب زمینــی بــی رگ باشــم! شــما هــم بهتــره خودتــون رو بــا شرایط این خونه وفق بدیم! پوزخندي زدم و با تمسخر گفتم: - همین الان گفتین دیگه به کاراي من کاري ندارین! چه زود یادتون رفت؟ متوجــه شــد ریشــخندش کــردم، ســرخ شــد و لحظــه ا ي ســکوت کــرد ســپس بــا رنجشــی کــه در صدایش شکل گرفته بود، گفت: - شــما داریــن دق و دلــی اون روز رو ســرم درمیــارین، اگــه دوســت داریــن بــا بهــم ریخــتن اعصــاب مـن سـبک بشـین عیبـی نـداره، شـما کـه مـی دونـین مـن بـه مسـایل دینـی حساسـم، تـوي ایـن خونـه رعایت کنین هر جـا ي بـه غیر از اینجـا هـر طـور دلتـون خواسـت رفتـار کنـین، هـر چنـد مطمئـنم شـما همه جا همین طوري هستین! اما نمی دونم چه اصراري دارین خلاف این رو به من ثابت کنین! هاج و واج ماندم. کم کم رگه هایی از خشم در چشمانم پدید آمد و آن را سرخ کرد. گفتم: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مــن اصــرار دارم یــا شــما؟! مگــه مــرض دارم خــودم رو یــه آدم بــی دیــن و بــی قیــد و بنــد نشــون بـدم؟! مـن یـه شـبِ مسـلمون نشـدم کـه یـه شـبِ هـم بـذارمش کنـار! ذره ذره جلـوي چشـمات جلـو رفتم، کتاب خوندم تحقیق کردم تا شدم این! با دست به مانتو و مقنعه روي سرم اشاره کردم و ادامه دادم: - فکر کردي من بـا حرفهـا ي تـو بـا حجـاب شـدم و بـا حرفهـا ي بهـزاد بـی حجـاب؟ ! هـیچ وقـت بـاورم نکــردي، همیشــه ازم انتقــاد کــردي، بهــم تهمــت زدي، بــه خــاطر تمــام اون توهینهــا و افتراهــایی کــه بارم کردي پیش خدا و پیغمبرش ازت شکایت کردم! اشــکهاي گــرمم از پهنــاي صــورت داغــم ســر مــی خــورد و روي لــب لــرزانم مــی ریخــت. صــداي لرزانش بلند شد: - (والْکَـاظمینَ الْغَـیظَ والْعافینَ عنِ النَّـاسِ واللّـه یحب الْمحسنینَ )(و خشـم خـود را فـرو مـى برنـد و از مــردم در مــى گذرنــد و خداونــد نیکوکــاران را دوســت دارد). صــدها بــار ا یــن آیــه رو خونــدم امــا هیهـات، زمـانی کـه بایـد ازش اسـتفاده مـی کـردم نکـردم و متأسـفانه اون برخوردهـاي زشـت و شـرم آور پـیش اومـد و متعــاقبش اون حرفهــا کــه تمامــاً از رو ي عصــبانیت زیــاد و البتـه تــا حــدي حســادت نشــأت گرفتــه بــود ! امــا نمــی دونــم چــرا از اون روز آروم و قــرار نداشــتم . مــن تــو رو مقصــر مــیدونسـتم فکـر مــی کـردم بــه خـاطر چنــد مـاه زنــدگی در کنـار مــا جـو گیــر شـدي و راه زنــدگیت رو عـوض کـرد ي امـا بـا د یـدن دوبـاره بهـزاد خـدابیامرز، بـه خـاطر عشـق بـه اون، پشـت پـا زدي بـه همـه عقایـدت و اون طـوري کـه اون مـی خواسـت شـدي! خـب لجـم گرفـت، آخـه آدم بـه خـاطر یـه عشـقِ زمینی که به احکام خدا بـی حرمتـی نمـی کنـه ! خواسـتم خـودم رو خـالی کـنم احسـاس مـی کـردم شـما مـن رو مسـخره کـردین و فقـط قصـد تفـریح داشـتین بـه همـین خـاطر از کـوره درفـتم و هـر چـی بـه ذهنم اومد بهتون گفتم ولی از اون روز هر شب خواباي بدي می دیدم تا اینکه بالاخره... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
علیرضا بغضش ترکید و با گریه ادامه داد: - خــواب پیــامبر (ص) رو دیــدم. روش رو از مــن برگردونــدن. التماســش کــردم، گفــت: «مــن از کسی که دل یکی از مؤمنینِ امت من رو بشکنه بیزارم!» گریه هایش شدت گرفت بطوري که شانه هایش تکان می خورد. - حلالم کن! اون رفت و مرا مات و مبهوت از آنچه شنیده بودم تنها گذاشت. فــرداي آن روز، علیرضــا بــه مــدت دو هفتــه بــه اردوي جهــادي در یکــی از منــاطق محــروم کرمانشــاه رفت. تـرجیح دادم تـا لحظـه رفتـنش جلـو یش آفتـابی نشـوم ا یـن طـوري بـرا ي هـر دو یمـان بهتـر بـود، ظــاهراً او هــم اصــراري بــراي خــداحافظی حضــوري بــا مــن نداشــت و زن دا یــی را مــأمور خــداحافظی کـرده بـود. بخشــیدن علیرضـا کـار سـاده اي بــود. او را همـان لحظـه کــه شـانه هــا یش لرزیـد و قلـب مرا نیز لرزانـد بخشـیدم. در مقابـل بلاهـایی کـه بهـزاد و رهـام و نـادر بـه سـرم آورده بودنـد کـار او بـه حسـاب نمـی آمـد! تصـمیم گرفتـه بـودم عمیـق تـر بـه دیـن نگـاه کـنم. بعـد از حـرف هـاي علیرضـا و خوابش، کشش عجیبـی بـه شخصـیت پیـامبر پیـدا کـرده بـودم و شـروع کـرده بـودم بـه مطالعـه کتـاب دربـاره شخصـیت بزرگـوارش و همـین طـور ابعـاد مختلـف زنـدگیش! هـر چـه بیشـتر مـی شـناختمش بیشـتر شـیفته اش مـی شـدم. بـراي خـودم متأسـف بـودم از کسـی کـه در خـواب علیرضـا، او را تـوبیخ کـرده و از مــن دلجــویی کـرده بــود، تــا چنــد وقـت پــیش فقــط اســمش را مـی دانســتم و یــک ســري اطلاعات سطحی و جزئی از او داشتم. سـه روز بعـد از رفـتن پسـردا یی، پیـامکی از طـرف پسـردایی ام آمـد کـه بسـیار متعجـبم کـرد . در ایـن مـدتی کــه او را مـی شــناختم مطمــئن بـودم او اهــل پیامـک بــازي نیســت و ایـن اولــین بـاري بــود کــه بـراي مـن پیـام فرسـتاده بـود. اگـر کـاري هـم داشـت زنـگ مـی زد و مختصـر و مفیـد حـرفش را مـیزد. از سر کنجکاوي شدید بی معطلی بازش کردم. «سلام. دیشب خواب خوبی دیدم و این براي من یک نشانه بود. ممنون دخترعمه خانم!» بـاز هـم کوتـاه و گویـا!! جالـب بـود پیام بخشـش مـن، از طر یـق خـوابش بـه او القـاء شـده بـود ! از واژه رســمی «دختــر عمــه خــانم !» خنــده ام گرفــت، چهــره اش بــا تمــام زوایــا در ذهــنم شــکل گرفــت . از چشم هاي محجوبش کـه دائـم بـه در و د یـوار و قـالی دوختـه شـده بـود تـا تُـن گـرم صـدایش کـه تنهـا برتـري ظـاهري علیرضـا نسـبت بـه بهـزاد بـه حسـاب مـی آمـد. وسوسـه شـدم کمـی سـر بـه سـرش بگـذارم بـرا ي همـین بـا شـیطنت شـماره اش را گـرفتم . زمـانی کـه تمـاس برقـرار نشـده بـود خونسـرد بـودم امــا بـا صــدا ي اولـین بــوق دسـتگاه تلفــنش دچـار اســترس شـدم و در حــالی کـه پشــیمان شــده بودم خواستم قطع کنم اما دیگر دیر شده بود. صداي آرامش در گوشی پیچید. - سلام سهیلا خانم. قلبم تند تند می زد. با صدایی که از خجالت می لرزید گفتم: - سلام. چقــدر خــودم را فحــش دادم و بــد و بیــراه نثــار خــودم کــردم ! آخــه تــو کــه عرضــه ي ایــن غلطــا رو نداري، بی خود می کنی زنگ می زنی!! - خوبین؟ - خیلی ممنون. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
مدتی سکوت وحشتناکی برقرار شد. علیرضا با تردید پرسید: - کاري داشتین؟ دستپاچه شدم و پراندم: - کی میاین؟ - خدا بخواد هفته دیگه براي چی؟ نمی دانستم مکالمه را چگونه پیش ببرم در حالی که هیچ حرفی براي ادامه اش نداشتم. - زن دایی... مضطرب و نگران شده بود و از خونسردي لحظات پیش در صدایش خبري نبود. - مامانم چیزیش شده؟ - نه نه فقط... - فقط چی؟ تو رو خدا اگه چیزي شده بیام؟! - هیچــی بــه خــدا، فقــط گفـت : «یــه بسـته از اون شــیرینی کــاك هــاي معــروف کرمانشــاه بــرام حتمــاً بیاره!» علیرضا مشکوك پرسید: - زنگ زدین همین رو بگین؟ اصلاً چرا به خودم چیزي نگفت! فکـري مثـل جرقـه در مغـزم زده شـد. تلفـن منـزل دایـی اسـد بـه خـاطر یـک سـري حفـاري در محلـه شان، قطع شده بود. - خب تلفنا قطع شده براي همین به من گفت به شما بگم سوغاتیش یادش نره! اما علیرضا با صدایی که معلوم بود خنده بر لب دارد گفت: - چشم به حاج خانم بگید سوغاتی هر کسی رو فراموش کنم محالِ مالِ اون یادم بره! با دستپاچگی گفتم: - خب دیگه خداحافظ. دیگـر اجـازه صـحبت بـه او را نـدادم و بـدون آنکـه منتظـر جـوابش شـوم گوشـی را قطـع کـردم و روي تخـت ولـو شـدم. دائمـاً آخـرین حـرف هـایش کـه بـا خنـده همـراه بـود تـو ي ذهـنم رژه مـی رفــت. حـرف هـایش طـور خاصـی ادا شـد و کنایـه بـه خـوبی در آن احسـاس مـی شـد. لحـن صـحبت هـای شبه گونه اي بود که مطمئنم کرد متوجه بهانه بودن شیرینی کاك و سوغاتی شده است. رو بــه روي آیینــه ایســتادم و بــه روي گونــه هــا ي ســرخ و تــب دارم دســت کشــیدم. آب دهــانم را قــورت دادم و لبخنــد زدم . احســاس عجیبــی قلقلکــم مــی داد. از اینکــه مهمــان جدیــدي ذره ذره بــه قلـبم وارد شـده و مـرا بـه نـوعی درگیـر خـودش کـرده بـود شـوقی وصـف ناشـدنی تمـام پیکـره ام را در برگرفـت. امـا خوشـحالیم بـا بـرقِ حلقـه ي سـاده ي روي انگشـتم چنـدان دوام نیـاورد. بـا دیـدنش دلـم ریخــت و یــاد نــامزد ســفر کـرده ام افتــادم مــردي کـه بــیش از پنجـاه روز بــراي ابــد مــرا تـرك کـرده بـود. لحظـه اي دچـار عـذاب وجـدان شـدم امـا. مـن دیگـر بـه او تعهـد نداشـتم، پـس چـرا بایـد خــودم را زنجیــر مــردي مــی کــردم کــه د یگــر نبــود! حلقــه را درآورم و تصــمیم گــرفتم در اولــین فرصت آن را براي خانواده ي افروز بفرستم. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ریپلای به قسمت اول رمان👆🏻👆🏻👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 محرم رسید يادمان باشد: اول نماز حسين، بعد عزای حسين. اول شعور حسينی، بعد شور حسينی. محرم و صفر زمان باليدن است نه فقط ناليدن، بساطش آموزه است نه موزه. تمرين خوب نگريستن است نه فقط خوب گريستن...!!! بیایید امسال آیین محرم را درست برگزار کنیم، آنگونه که شایسته صاحب این ماه حسین بن علی (ع) است. ▪️لبیک یا حسین▪️ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار_عاشقی_برایت_من_خدا_را_آرزو.mp3
12.65M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🖤 👆👆👆 بدون لینک کانال ممنوع
هدایت شده از کانال دانشجو 🎓
4_5857269449580611026.mp3
8.83M
🏴 فرا رسیدم ایام حزن و اندوه اهل بیت علیهم السلام را محضر امام زمان (عج) و همراهان گرامی کانال تسلیت عرض میکنیم 🏴 ▪️ تو حسین بچّگیمی التماس دعا 🏴 🆔 @Official_Daneshjou
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺یکشنبه تون پراز آرامش 🌼سلام 🌺اولین روزمحرم ازراه رسید 🌼ان شاءلله ماه محرم🏴 🌺پرازخیروبرکت باشه 🌼دلتون نورانی 🌺کسب و کارتون عالی 🌼عاقبتتون بخیرو 🌺عزاداری ایام 🌼مورد قبول 🌺سیدشهدا قراربگیره🏴 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
3.55M
پشتکار به انسان مفهوم می‌بخشد. هرانسانی که بخواهد در زندگی به موفقیت‌های بزرگ دست پیدا کند باید پشتکار داشته باشد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ده روز از رفــتن علیرضــا گذشــته بــود و آثــار دلتنگــی در صــورت هــاي مغمــوم دایــی و زن دایــی بــه خـوبی نمایـان بـود. در بعـد از ظهـر همـان روز بـه کمـک دا یـی مشـغول هـرس کـردن درختـان باغچـه بودیم که زن دایی من را صدا کرد. - سهیلا جان بیا بالا موبایلت خودش رو کشت. - دایی جان، من برم ببینم کیه! - برو دایی جان. پله ها را دو تا یکی طی کردم و در حالی که نفس نفس می زدم رسیدم. - کجاست زن دایی؟ - بذار نفست جا بیاد، مگه دنبالت کرده بودن که این قدر دویدي؟ روي میز آشپزخونه! با دیـدن شـماره طـولانی و ناآشـنا دلشـوره تمـام وجـودم را چنـگ مـی زد. وجـود ا یـن شـماره عجیـب و غریـب تنهـا مـی توانسـت بـراي مـن یـک نشـانه داشـته باشـد و آن هـم نـادر بـود کـه از خـارج کشـور زنـگ مـی زد! در همـان لحظـه دوبـاره صـفحه مـانیتور گوشـی روشـن و خـاموش مـی شـد و آن شـماره بـار دیگـر خودنمـایی کـرد. در جـواب دادنـش تردیـد داشـتم. بـالاخره نفسـم را محکـم بیـرون دادم و با صداي لرزانم جواب دادم: - بله؟ بـا صـدا ي مـرد جـوان بـه سـرعت گوشـی را قطـع کـردم . از اضـطراب زیـاد نفسـهایم تنـدتر شـده بـود . نـادرِ نـامرد چطــور توانسـته بــود زنـگ بزنـد؟ از خشــم تمـام دنــدانها یم را بـه هـم فشــردم. دلـم مــی خواست بـه او زنـگ بـزنم و هرچـه فحـش بـه ذهـنم مـی رسـید نثـارش کـنم . دوبـاره گوشـی ام شـروع به زنگ خوردن کرد با عصبانیت و بدون هیچ مکثی فریاد زدم: - تو براي من مردي! می فهمی؟ دیگه حق نداري زنگ بزنی!! - سهیلا خانم چیزي شده؟ بــا صــداي نگــران علیرضــا بــه خـودم آمــدم. اشــتباه کــرده بــودم آنقــدر فکــرم را درگیــر نــادر کــرده بــودم کــه حتــی متوجــه تفــاوت صــدا ي او بــا علیرضــا نشــده بــودم. تمــام عصــبانیت یکبــاره فــروکش کرد. با شرمندگی گفتم: - ببخشید! چه شماره عجیب غریبی دارین! - از یه تلفن ویژه توي حرم زنگ می زنم. من رو با کسی اشتباه گرفتین؟ از حساسیتش حس خوبی به من دست داد. گفتم: - بله، فکر کردم نادر از خارج تماس گرفته. اصلاً به شماره ها دقت نکردم. - آها! من که مردم و زنده شدم، با خودم گفتم "باز چه مشکلی پیش اومده؟" - ازش خبري ندارین؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ظاهراً خیالش آسوده شده بود و با آرامش بیشتري حرف می زد! بغضم گرفت و گفتم: - اونقدر بی عاطفـه اسـت کـه حتـی یـک بـار هـم در ا یـن مـدت زنـگ نـزده، اصـلاً نمـی دونـم کجاسـت و داره چیکار می کنه! تا همین چنـد لحظـه پـیش دلـم مـی خواسـت سـر بـه تـن نـادر نباشـد امـا بـا یـادآوري علیرضـا ناگهـان دلم برایش پر کشید. - ناراحـت نباشــین ان شــاالله هــر چـه زودتــر خبــر ي ازش مـی شــه، ببخشـید مــزاحم شــما شــدم ظـاهراً تلفن خونه قطع شده به غیر شما دیگه کسی موبایل نداشت می شه مامانم رو صدا کنین؟ - بله حتماً! زن دایــی را صــدا کــردم و او مشــغول گفتگــو بــا پســرش شــد . مــن هــم بــراي اینکــه راحــت باشــند بیرون آمدم طولی نکشید که زن دایی موبایل به دست به پذیرایی آمد و با لحن خاصی گفت: - سهیلا جان علیرضا با تو کار داره! متعجـب نگــاهش کــردم. گوشــی را گــرفتم بــا وجــود زن دایــی کــه بــالاي ســرم ایســتاده بــود، بســیارمعذب بودم با هر جان کندنی بود صدایم را از ته گلویم بیرون دادم و گفتم: - بفرمایین؟ - سلام مجدد، مامانم اونجاست؟ جـاخوردم . متوجـه شـدم مـی خواهـد حرفـی را کـه مـی زنـد در خلـوت باشـد . از آنچـه تصـورش را مـیکردم رنگ به رنگ شدم و با لکنت گفتم: - بله. چطور مگه؟ علیرضا آهسته گفت: - می شه برین یه جاي دیگه! - آخه... - قضیه مهمه! در بـد مخمصـه اي گیـر کـرده بـودم از طرفـی رویـم نمـی شـد مخالفـت کـنم و از سـوي دیگـر وجـود زن دایـی بسـیار دسـت پاچـه ام کـرده بـود. بـه هـر زحمتـی بـود از مقابـل چشـمان متعجـب زن دایـی بلند شدم و به آشپزخانه برگشتم. - من اومدم توي آشپزخونه می شه حرفتون رو زودتر بگین! - خب بهتر شد. اول خواستم نظر شما رو بدونم تا بعد دست به کار بشم. حدســم درســت درآمــد. آب دهــانم خشــک شــد و کــف دســتانم عــرق کــرد و صــورتم داغ شــد بــه طــوري کــه حــرارتش را کــاملاً حــس مــی کــردم. بــاورم نمــی شــد خواســتگار ي آن هــم بــه ا یــن سرعت؟؟ - نظر من؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- عالیه، مکه رو چند وقت پیش براشون نوشتم، براي آخر شهریور کربلا بنویسم؟ - حتماً این کار رو بکنین! راستی شما مشهد چیکار می کنین؟ با خوشحالی گفت: - خـادم افتخـاري شـدم هـر یـه مـاه بایـد بیـام. تـوي اردو بهـم زنـگ زدن و مـنم اومـدم مشـهد. الانـم کشیک دارم. خندیدم و گفتم: - اي بابا شما نصف عمرتون رو توي کشیک گذروندین! اونم خندید و گفت: - درست می فرمایین، اما این کشیک با اون کشیک هاي دیگه خیلی فرق داره! - از طرف ما هم نایب الزیاره باشین! - شب از رو به روي ضریح زنگ می زنم تا خودتون سلام بدین! ذوق زده گفتم: - لحظه شماري می کنم تا شب! - حتماً، راستی ممنون از راهنماییتون! بــا خــودم گفــتم : «تــو کــه کــادو ي پیشــنهادي منــو رد کــرد ي دیگــه چــرا فــردین بــازي در میــاري!! مطمئنم از قبل هم خودت به فکر سفر بودي و الکی به من گفتی!!» - خواهش می کنم، خداحافظ! او هم خـداحافظی کـرد . مطمـئن بـودم از قبـل هـم خـودش برنامـه سـفر را ر یختـه بـود و بـرا ي احتـرام بـا مـن مشــورت سـوري کـرده بــود. امـا ایـن مشـورت سـاختگی اش نـه تنهـا نـاراحتم نکـرد بلکــه از اینکه به ایـن بهانـه بـه مـن زنـگ زده بـود از اعمـاق قلـبم خوشـحال بـودم . نمـی دانـم شـاید اینهـا همـه ساخته و پرداخته ذهن من بود! بعد از پایان مکالمه دسـتم را زیر چانـه ام گذاشـتم و بـه فکـر فـرو رفـتم . تـا همـین یـک سـال پـیش از مردانی بـا خصوصـیت علیرضـا بـدم مـی آمـد امـا از وقتـی از نزدیـک بـا او و دا یـی آشـنا شـدم خیلی از ویژگی هـا یش را مـی پسـندیدم. سـنگینی و وقـار در رفتـار بـا خـانم هـا یکـی از همـین خصـلت هـا بـود یـا احتـرام بـه پـدر و مـادرش و کمـک بـی منـت بـه آنهـا و یـا همـین اردوهـاي جهـادي و تـلاش بـراي ســلامتی هموطنــان محــرومش مــرا وادار بــه تحســین پنهــانی اش مــی کــرد. از اینکــه حــرف او را خواسـتگاري برداشـت کـردم خنـده ام گرفـت خـدا را شـکر کـردم کـه متوجـه سـوتی ام نشـد! شـاید هم متوجه شد ولی به رویش نیاورد!!! عــزم رفــتن کــردم کــه بــا دیــدن دایــی و زن دایــی در چهــارچوب کــه لبخنــدزنان بــه مــن نگــاه هــاي معنــی داري مــی کردنــد از تعجــب میخکــوب شــدم اصــلاً متوجــه حضورشــان نشــدم . همــان طــور کــه نیم خیز از روي صندلی بلند شده بودم دوباره نشستم و با تعجب نگاهشان کردم و گفتم: - چیزي شده؟ زن دایی مرموز لبخندي زد و گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- خدا بخواد داره می شه! از خجالــت آب دهــانم را محکــم قــورت دادم بطــور ي کــه فکــر کــنم صــدا یش را شــنیدند بعــد در حالی که تا بناگوش سرخ شده بودم آن ها را ترك کردم و به اتاق کوچک خودم پناه بردم. شـب قبـل از آمـدن علیرضـا خـواهرانش هـم بـراي تعطـیلات آخـر شـهریور بـه تهـران آمدنـد و جمـع کوچک ما را صفا بخشیدند. صـبح زود از خـواب بیـدار شـدم آرام و قـرار نداشـتم. امـروز علیرضـا بعـد از دو هفتـه برمـی گشـت و من بی صـبرانه منتظـرش بـودم تـا سـیل سـؤالات گونـاگونی را کـه ذهـنم را درگیر خـودش کـرده بـود بــه ســویش روانــه کــنم . شــوقی عجیــب در خــودم احســاس مــی کــردم. بــراي ناهــار بــه زن دا یــی و دختــرانش کمــک کــردم و بــه ســرعت خــودم را در اتــاقم انــداختم تــا بتــوانم بهتــرین تیــپم را در جلـوي پسـردایی ام داشـته باشـم. نمـی دانـم چـرا سـعی داشـتم جلـوي او از همـه بهتـر بـه نظـر بیـایم! شـاید بـه خـاطر علاقـه اي کـه در گذشـته بـه مــن داشـت و شـا ید بـا احساسـات گنگـی مواجـه بــودم. احتــرام زیــادي بــرایش قائــل بــودم و از اینکــه مــورد توجــه اش باشــم لــذت مــی بــردم. بــا وســواس لباسـهایم را برانـداز کـردم. در نهایـت مـانتوي شـنلی سـبز و شـال سـفید رنگـم بهتـرین انتخـاب بـود. با صـدا ي سـلام و احوالپرسـی کـه از پـا یین آمـد . متوجـه شـدم آمـده اسـت از عمـد کمـی معطـل کـردم سـپس نفسـی تـازه کـردم و آهسـته و خرامـان خرامـان بـا اعتمـاد بـه نفـس زیـادي کـه از خـودم بعیـدمــی دیــدم از پلــه هــا پــایین آمــدم امــا بــا دیــدن صــحنه اي کــه مــی دیــدم خشــکم زد. وجــود مونــا و مــادرش کــه در کنــار علیرضــا ایســتاده بودنــد بــرایم غیــر قابــل بــاور بــود . تمــام شــوق و ذوقــم را بــا دیدنشــان یکبــاره از دســت دادم و همچــون مجســمه گچــی ایســتاده و نگاهشــان مــی کــردم! آنهــا اینجـا چکـار مـی کردنـد؟ یعنـی همـراه علیرضـا آمـده بودنـد؟ هنـوز در شـوك دیـدار آنهـا بـودم کـه همـان لحظـه عاطفـه بـا سـینی شـربت از آشـپزخانه بیـرون آمـد و بـا دیـدن مـن کـه هنـوز در پلـه ي آخر ایستاده بودم با لبخند گفت: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- سهیلا جون چرا اونجا وایستادي؟ بــا حــرف عاطفــه دیگــران متوجــه حضــورم شــدند و بــه طــرفم برگشــتند . اجبــاراً لبخنــد ي زدم و از همــان دور ســرم را بــه نشــانه ســلام تکــان دادم و بــه آشــپزخانه فــرار کــردم ... آنقــدر ســرعت عمــل داشتم کـه هـیچ یـک از آنهـا را بـه درسـتی ندیـدم، برخـوردم دور از ادب بـود امـا د یگـر نمـی توانسـتم آنجا را تحمل کنم. با چهره گرفته و مغموم به صندلیهاي چوبی و کهنه میز تکیه دادم. - سهیلا جون ما رو نشناختی؟ بـا صـدا ي ظریـف و زیبـاي مونـا هراسـناك از رو ي صـندلی بلنـد شـدم بـه طـور ي کـه صـندلی بـا شـدت به زمین افتـاد . مونـا ي زیبـا و باوقـار کـه صـورت گنـدمگونش در قالـب چـادري سـیاه جـا ي گرفتـه بـود بـا لبخنـدي ملــیح بـه مـن نگــاه میکــرد. تمـام اعتمـاد بــه نفسـم را کــه لحظـاتی پـیش ســر بـه کـوه اورســت مــی زد را بــا دیــدنش از دســت دادم. شــاید مــن از او زیبــاتر بــودم امــا امتیــازات او بســیار بیشــتر از مــن بــود. او دکتــر بــود و حجــابش همــان طــور کــه علیرضــا و خــانواده اش مــی پســندیدندچــادري بــود و البتــه بــا کــانون خــانواده ي گــرم و صــمیمی و مهتــرین دلیــل برتــري اش گذشــته ي پــاکش بــود . هرگــز درگذشــته اش مــردي وجــود نداشــت . امــا مــن بــا خــانواده ي از هــم پاشــیده و اقـوامی آشـفته و حجـابی کـه مـورد تأییـد خـانواده دایـی نبـود و البتـه گذشـته دردنـاکم کـه حاصـلش دو بار نامزدي بی سرانجام بود! نمی دانـم چـه مـدتی بـه او خیره شـده بـودم. از حالـت صـورتش مشـخص بـود از نگـاه خیره ام بسـیارمعــذب شــده اســت. بــا ایــن وجــود کماکـان ســعی مـی کــرد همچنــان لبخنــدش را هــر چقــدر شــل و وارفتـه روي لبـانش نگـه دارد. در حـالی کـه بغـض کـرده بـودم بـه زور لبخنـدي چاشـنی لـبم کـردم. و سر صحبت را با اوباز کردم. - چرا شناختم چطور مگه؟ ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
❣💕❣💕❣💕❣ "در شرایط بحرانی روبروی هم قرار نگیرید!" 🍃 در تمامی‌‌ خانواده‌ها شرایط بحرانی به‌وجود می‌‌آید اما آنچه اهمیت دارد هماهنگ شدن روحی و عاطفی زوجین با یکدیگر است. 👈 مسلماً تعلقات و حمایت عاطفی به زوجین کمک بسیاری کرده تا شرایط بحرانی را پشت سر بگذارند. ✅ زمانی که زن و مرد به هر دلیلی دچار استرس و شرایط روحی نامناسب باشند بهتر است از هرگونه مشاجره دوری کرد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار خوبه خدا درست کنه ، سلطان محمود ........ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
1_25867054.mp3
8.42M
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
سلام دوستان، ایام محرم‌ و شهادت امام حسین علیه السلام و یارانشون رو به همگی تسلیت عرض نموده و عزاداریهاتون قبول حق . از امروز با رمان جدید در خدمتون هستیم . ‌قسمتهای باقی مونده از رمان دو روی سکه بنابه دلایلی به فردا و پس فردا موکول شد ممنون از صبوری و همراهی شما عزیزان .
❤به نام خدا❤️ رمان شماره:0⃣3⃣ نام رمان:نم نم عشق نام نویسنده: محیا موسوی تعداد قسمتها:۸۴ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ خوش
روزهایم راورق میزنم.. در لابلای ورق های هزار رنگ این دفتر هرازگاهی بوی خوشتری به مشامم میرسد.. گاهی رنگهایم زیباترند.. من،دخترسرسخت سرنوشت خودم.. روایتگر روزهای خوشبوی زندگی هستم... روایتگر ____ _وااای خدا..یکی نیس بگه دختر،آخه آبت نبود،نونت نبود جامعه شناسی خوندنت چی بود؟؟ +چقدغرمیزننننی تو آخه... _همش تقصیرتوعه..تو منو آوردی این رشته +ای خدا تاوان کدوم گناهم همنشینی بااین معیوب العقله؟؟ _برو بابا...اخه تو برامن توضیح... +واااای،طنازدودقیقه برای رضایت خدا سکوت کن... اه حتما باید ضایعش کنم...خب آخه دختر تو که میدونی دوساله داری میخونی این رشته رو پس دیگ دردت چیه هی غرمیزنی... سرهرامتحانی اوضاع همینه... پاشدم رفتم تو اشپزخونه اون پلانکتون هم با گوشیش سرگرم بود انگار نه انگار امتحان داریم.. یهوبانیشخند داد زدم +چی میخوری بیارم پلانکتون؟ جیغش رفت هوا..میشناختمش..😜 _پلانکتون خواهرشوهر نداشتته +فحشای جدیدیادگرفتی عمووویی😂 _کوفت +عخی چ بددهن ی نگاه چپ چپ بم انداخت ک شلیک خندم رفت هوا.. دختره ی لوس.. میوه های اسلایس شده رو توبشقاب چیدم و کنارشم دوتا ساندویچ ژامبون باسس گذاشتم دوتا لیوان نوشابه تگری هم ریختم... مشغول خوردن شدم..دوردهنم سسی شده بود درهمون حال گفتم +بیابخوردیگ نفله..چیه هی منودیدمیزنی _نیس خعلی جذابی +تاچشات دراد _پرو +رودایره لغاتت کار کن.. _میگما خوبه ماه رمضونه ها..فک کن مهیارتون الان بیاد خونه... +اهههه باز ضدحال زدی؟؟بزاردولقمه کوفت کنم خب.. دیگ ب خوردن ادامه ندادم... مهیار برادر بزرگترمه...توخونواده ما که همه مسیحی ان فقط مهیار شیعه است... وقتی هجده سالش بود شیعه شد.. اونم تحت تاثیر اون رفقای رومخ املش.. اصلا ذره ای نمیتونم درکش کنم... من ب جای بابابودم طردش میکردم.. پسره ی خیره سرو.. ولی خب..ازونجایی که بابام دریایی از محبت و منطقه،متاسفانه دست مهیارو تو انتخاب راه و رسمش بازگذاشت... البته خب ی چن وقتیوباش سرسنگین بود.. مهیارم خداروشکر جدازندگی میکنه... البته تاقبل ازشیعه شدنش رابطه ی من و اون عالی بود ولی خب... لابدازنظراون ما نجسیم..والا..پسره ی... اه چندش ولش کن... طنازرو راهی خونه اشون کردم و بعدش با خیال راحت ولوشدم روی تخت خواب نازنینم... .. ، ؟ ...؟! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻
‍ ‍ وسطای خواب شیرینم بودم که صدای آیفون بلند شد... تف به من که خوابم سبکه ایفونو ورداشتم یه پسر بود که پشتش به آیفون بود و من دیدی بش نداشتم... +کیه؟؟ پسرکه صدای بمی داش همونجورپشت به من گف _سلام،میشه چن لحظه تشریف بیارید دم در؟ +اوکی اِشارپ پاییزیمو انداختم روی دوشم ویه شالم رهاکردم روموهام.. از وسط باغ گذشتم و رسیدم به در... بازش کردم و بازم اقاپسرمحترمو پشت ب در دیدم... یــاسر: برگشتم سمت در...ولی با دیدن صحنه روبه روم یه قدم رفتم عقب و سرموانداختم پایین... استغفرالله... _سلام خواهرم +ایووول بابا،بزار بگم،حدسش کارسختی نیس..رفیق اون مهیار املی.درسته؟ _مهیارامل؟؟؟؟ اینوباتعجب فراوون گفتم باصدای پوزخندی سرمو بالااوردم که با دیدن وضعیت دخترک روبه روم دوباره به حالت قبل برگشتم +اوووپس،مای گاد..باشه بابا فهمیدیم چشمت پاکه.خونه مهیاراینجانیس.من موندم اون داداش خل و چل من به شماهانگفته اینو؟ چی می گفت این؟؟؟مهیار کیه؟داداش؟ _خانم محترم انگاری اشتباهی پیش اومده من با اقای مهندس مهرداد امیدیان کاردارم... به وضوح دیدم که دختره جاخورد.. +با پدرم؟؟پدرمن باامثال شماها چکارداره؟ چه دختربددهنی اه...نچسب هوی یاسر مگه قراره بچسب باشه؟؟پرو _خانم محترم من بامهندس قراردارم به من گفتن خونه منتظرشون باشم..اصا یه چن لحظه.. گوشی اپلمو از جیبم دراوردم روی اسم مهندس ضربه زدم تماس برقرار شد...پشتمو به دخترک کردم ومنتظرپاسخگویی شدم.. مهندس:بله‌جانم‌پسرم _سلام مهندس.خسته نباشید مهندس:سلام ممنونم.جانم؟؟؟ _مهندس من طبق قرارمون دم‌در هستم‌تشریف نداریدانگار؟؟دخترخانمتون گفتن البته مهندس:اوه شرمنده یاسرجان برو داخل بشین تا بیس دقیقه‌دیگ رسیدم ..بازم متاسفم _ممنون منتظرم پس.خدا نگهدار و تلفنوقط کردم..من از بدقولی متنفرررم ادامه دارد.. ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay