eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"از نقاط ضعف همسرتان محافظت کنید!" 🔹 هر آدمی حساسیت‌هایی دارد. به‌جا یا نابجا، با دلیل یا بدون دلیل! یکی از دماغش خوشش نمی‌آید، یکی حرف زدن در مورد خانواده‌اش را دوست ندارد، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگری ترجیح می‌دهد بحث مادی نکند و... 🔸 وظیفه ماست که مواظب حساسیت‌های همسرمان باشیم، و نه تنها بحث در مورد آنها را پیش نکشیم که حتی اگر در مهمانی‌ها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده می‌شود، جریان بحث را عوض کنیم.... ✅ سر این حساسیت‌ها هیچ شوخی با هم نداریم. حق نداریم به بهانه «دارم شوخی می‌کنم!» دست بگذاریم روی حساسیت‌های همسرمان... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
noheturki-لای-لای-علی-جان.mp3
4.77M
آتیش بہ قلب من نزن ...گریہ نڪن دردت بہ جونم 😔💔 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسر ازحموم خارج شدم و به سمت کمد لباسام رفتم خببب چی بپوشم؟ آهان فهمیدم،بلوز یقه سه سانت سرمه ای که تازه خریده بودم و هنوز نپوشیده بودمش رو از کمدخارج کردم.شلوار سرمه ای کتونم روهم پام کردم. بلوز رو تنم کردم ومشغول بستن دکمه هاش شدم... به دگمه ی یقه رسیده بودم که متوجه شدم جادگمه اش بازنشده باکلافگی مهسو رو صدازدم _مهههسو؟یه لحظه میای بعدازچندلحظه صدای قدمهاشو شنیدم وارداتاق شد... هنوز آماده نشده بود... +بله چیشده؟ _میشه لطفا این جادگمه ای رو باقیچی چیزی بازکنی... +باشه چندلحظه وایسا برم قیچی بیارم... ازاتاق خارج شد بعداز چندثانیه با قیچی کوچولویی که دستش بود برگشت نزدیک اومد و مشغول وررفتن با جادگمه ای شد... ولی من... برای چندلحظه محو عطرموهاش بودم... دگمه ام رو بست و سرش رو بالاآورد... مهسو باتعجب به نگاه خیره ی یاسر نگاه میکردم که برای یک لحظه خیلی سریع بوسه ای روی موهام کاشت و دم گوشم گفت +عطرموهات محشره....خواهش میکنم یه امشب بپوشونشون... سریع ازم فاصله گرفت و به سمت پنجره اتاقش رفت... ازاتاق خارج شدم و به سمت یخچال رفتم و یک لیوان پرازآب خنک خوردم... بعدازاینکه کمی حالم بهترشد وارداتاقم شدم تالباسام رو عوض کنم.. تونیک چهارخونه ی سرخ آبی و سفیدم رو که مدل مردونه داشت تنم کردم ،وروپوش کرم رنگم که‌گلای سرخ ریزداشت رو روی اون پوشیدم... دامن شلواری کرم رنگم رو هم پوشیدم... شال ست لباسم رو از کمد خارج کردم و بهش نگاهی انداختم حرف یاسر توی گوشم زنگ خورد یه امشبه دیگه... شالم رو مدلی که یاسمن یادم داده بود و قشنگ بود و موهام روهم میپوشوند بستم... به خودم توی آینه نگاهی انداختم... انگار باحجاب دلنشین تربودم.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر ‌صدای زنگ در اومد... دراتاقم رو بازکردم همزمان مهسوهم از اتاق روبه رویی خارج شد... به سرتاپاش نگاهی انداختم...موهاش ذره ای هم بیرون نبود... حس شادی عمیقی زیرپوستم دوید... چشمکی زدم و گفتم _خیلی بهت میاد... لبخندآرومی زدوگفت +ممنون به سمت در رفتیم ،من درروبازکردم امیرحسین و طنازواردشدن... امیرهم مثل همیشه ازبدو ورود نمک ریختن رو شروع کرد... +بحححح سلام داداشم،نگی داداش بدبختی هم داریا خیر سرمون مادوتا.... ابروهامو بالاانداختم و سریع بغلش کردم و گفتم _من شرمنده داداش،خوش اومدی عزیز... سرم رو پایین انداختم وروبه طنازگفتم _سلام زن داداش خوش اومدین بعدازسلام و احوالپرسی مهسو گل و شیرینی رو ازدست طناز گرفت و روبوسی کردن.. واردخونه شدیم و مهسو به همراه طناز یکراست به آشپزخونه رفت... نگاهی به اطراف انداختم و سریع جام رو تغییردادم و کنار دست امیرحسین نشستم...سریع گفتم... _امیریه چیز خیلی مهم رو باید بدونی +چیو؟ _ایمیل کردم جریان رو برای اداره،امشب میرسه ایران... بابهت گفت +چییییی؟؟؟؟ مهسو صدای داد امیرحسین اومد... طناز ازجا پرید و باهول و ولا گفت +چیشد امیرجان؟ ++هیچی،پام خورد به میزعزیزم من و یاسر با تعجب به همدیگه نگاه کردیم بعد به بچه ها... اینا چقد صمیمین... دوباره به آشپزخونه برگشتیم... _طنازنمیدونستم رابطت بااقایون اینقدخوبه با من من گفت +نه بابا،خب بهرحال توی ی خونه باهم زندگی میکنیم دیگه... _آهاااا،بععععله. مشغول چیدن میز شدم و بعدازدیزاین میز پسرارو صدازدم... _یاسر،آقایاسر...شام آماده هستا... پسرا با اخمهای درهم واردآشپزخونه شدند... نگاهی به طناز انداختم وبا چشم و ابرو اشاره کردم که چی شده؟ شونه ای بالاانداخت و روی صندلی نشست... منم روی صندلی نشستم و مشغول شدیم... .... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
‍ ‍ یاسر بعد از شام توی پذیرایی نشسته بودیم گوشیم زنگ خورد... با نگاه کردن به مانیتورگوشی متوجه شدم سرهنگه... ازجام بلندشدم و گفتم _ببخشیدمیرسم خدمتتون لحظه ی آخر نگاه متعجب وکنجکاو مهسورودیدم... وارداتاقم شدم و درروبستم و تماس رووصل کردم _سلام قربان +سلام یاسر،کجایی _خونم،چطورمگه؟ +امیرکجاس؟چراگوشیش خاموشه؟ _امیرهم اینجاست،والانمیدونم گوشیشو.چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟ +جلسه ی فوری داریم...فردا راس ۱۰صبح اتاق کنفرانس باشین... _چشم قربان بعد از خداحافظی با سرهنگ امیررو صدا زدم تا بیاد توی اتاق... مهسو بعدازرفتن بچه ها...خواستم برم توی اشپزخونه که یاسرصدام زد... _بله +بیابشین کارت دارم.... شونه ای بالاانداختم و روی مبل نشستم.. _خب میشنوم رئیس... باکلافگی گفت +مهسوخوب گوش کن،ازامشب حواستو خیلی بایدجمع کنی...اونی که نباید, اتفاق افتاده...این ترم هم مرخصی میگیری...فردا هم دانشگاه نمیری...ولی پس فردا باهم میریم و مرخصی رو میگیرم... _آخه چرااااا...یعنی درسم نخونم؟ +ببین مهسو،این بحث با لجبازی به هیچ جایی نمیرسه...پس تلاشتونکن...فقط به حرفم گوش کن.اوکی؟ بهش خیره شدم و گفتم _شماها که هرچی گفتین گوش دادم...اینم روش.... و ازجام بلندشدم و وارداتاقم شدم.... بلافاصله اشکام شروع به ریختن کرد... گوشیم رو از جیبم خارج کردم و اولین آهنگ رو پلی کردم.... وشروع کردم به ضجه زدن.... ... ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر نگاهی به ساعت انداختم،هشت بود...سریع لباس کارم رو تنم کردم و بعد از برداشتن وسایلم از خونه خارج شدم.... چون مهسو خواب بود خودم دررو قفل کردم و به سمت آسانسور رفتم.... بعدازسوارشدن یادم اومد که به امیرحسین زنگ نزدم... سریع گوشیمو ازجیبم خارج کردم و باامیرتماس گرفتم... بعدازچندبوق برداشت +بله _بله و بلا...صبح بخیر.آماده باش میام باهم بریم... +کجابریم؟ _امییییر،وقت خوبی برای شوخی نیست،منتظرم نزاریا...فعلا وتلفن رو قطع کردم... امروزاصلااعصاب درست و حسابی نداشتم...معده ام شروع به تیرکشیدن کرده بود..اه لعنتی...الان نه تروخدا... بعداز سپری شدن چنددقیقه رانندگی همراه باتیرکشیدن معده به کوچه امیراینارسیدم خواستم باهاش تماس بگیرم که دیدم یهو در روبازکردوخودش رو پرت کرد توماشین +بححح سلااام سرگردمملکت...چطوریایی اخمی کردم و گفتم.. _حالم افتضاحه فقط سکوت لطفا.. اونم که ازتهدیدهای من ترس داشت کمربندشوبست و گفت +یاصاحب وحشت،خدارحم کنه... توجهی نکردم و ماشین رو به راه انداختم.. **** هر ده نفرمون توی اتاق کنفرانس نشسته بودیم و منتظر بودیم... در بازشد و سرهنگ وارد اتاق شد...همه همزمان بلندشدیم و احترام گذاشتیم... بافرمان آزادباش سرهنگ سرجاهامون نشستیم.. *** نوبت به من رسیده بود تا گزارش کاررو تحویل بدم... به سمت تابلوی دیتا رفتم و شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم ازاونجایی که بیشترین ربط رو من و سرگرد مهدویان و بیشتر شخص من البته به این پرونده داریم باید نکاتی رو روشن کنیم. درابتدا تصمیم براین شد که من به هرسه جناح کمک کنم درظاهر...ولی کل کمک اصلی من به جناح خودمون که فعلا مخفی هست میرسه... همونجور که مستحضرید سابقا فقط با یک باند قاچاق طرف بودیم،ولی با مشکلی که بین رییس باند و همسرش پیش اومد این باند به دودسته و جناح تقسیم و تبدیل شد.... بعداز کشتن یکی از سردسته ها درسال پیش که به دست من انجام شد...دخترخوانده ی اون شخص به ریاست باندرسید که خیلی ازخود اون زرنگ تر و عقرب صفت تره...درست مثل اسم گروهشون... ولی حالا متاسفانه خبری که به ما رسیده خبر ورود سردسته ی یکی ازاین باندها یعنی همون دختر به ایران هست... و دلیلش رو من فقط و فقط انتقام شخصی میدونم... پس ما وضعیت رو اورژانسی اعلام میکنیم و بااجازه ی شما نقشه ی بعدی رو اجباراعملی میکنیم.... تغییر لوکیشن... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 🖤 جانش را میان عبا پیچیده بود ... تمام هستے اش را . سرخے قبا و محاسنش اگر نبود میگفتے طفل شیرخواره اش را میان جامھ پنهان کرده تا مبادا افتاب لطافت پوستش را بسوزاند! چنان مراقبت میڪرد ڪھ باغبانے غنچھ نورسیده اش را گویا بخواهد جسم نحیف پسرش لطمھ ای نبیند ... ڪشان ڪشان خودش را پشت خیمه رساند... قلاف شمشیر را ڪھ درون خاڪ فرو برد... گریست... آرام... غریب... بھ دور از زهر لبخند حرمله ... بھ دور از چشمان رباب ... قبری بھ قدر یڪ آغوش ڪوچڪ ڪند ... تنها میخواست گزندی بھ جسم شش ماهھ اش نرسد ... در ڪوفه... در شام .... در میانه بازار ... در میـانـھ بازار .... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی هوا خواه تو ام جانا.mp3
9.75M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆 #کپی بدون لینک کانال ممنوع
🏴 السَلامُ عَلیکَ یا اَباعَبدِللّه و عَلی اَخیکَ اَبالفَضلِ العَباس 🏴 ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام سوگواری حضرت اباعبدالله به استحضار میرسانیم از فرداشب تا " ۲۰ شهریور " به احترام حضرت اباعبدالله هیچ پستی در کانال گذاشته نمی شود . ان شاءلله بعد از عاشورا در خدمتتون هستیم . در این ایام مارو از دعای خود محروم نکنید التماس دعای فراوان داریم 🙏🏻 و اگر کسی حقی به گردنمون داره به عظمت این شبها و حرمت سید الشهدا بزرگواری کنید حلال بفرمایید 🙏🏻🙏🏻 🖤 ازطرف خادمان کانال 🖤
🌹در جـیـب هایـت 🌾یک مشت امید بریز 🌹از چــوب لبــاسی 🌾چــنــد رویــا بــردار 🌹روی گلدان زندگی ات 🌾آبــی بــپــاش 🌹و کفش همت بپـوش  🌾باقی درست خواهد شد 🌹خـورشیـد هست 🌾امــیــد هست 🌹خـــدا هست یکشنبه‌تـون گلبارون عزیزانم #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
587223581.mp3
8.51M
هر فردی در موارد مختلفی شگفت انگیز است، نباید فقط دیگران را تقدیر کرد، خداوند نعمت‌های مختلفی داده است که باید آن را اجابت کنیم. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یاسر بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند... من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد... +سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت ++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار... و سریعا متواری شد... به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم _درخدمتم ... بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم... +چته یاسر،پریشونی... واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه... _دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان.... لبخندی زد و گفت +از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده... _میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟ +یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی... باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم _استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه... نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت +تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل... سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم.. هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم... گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم... شماره ی مسعود رو گرفتم... سریع برداشت...زدم روی بلندگو +جانم میلادجان.. _سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن... +عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم _همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه... و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش... بانازجواب داد.. +جااانم گل پسر.. _سلام غزال من +سریع بگوچی شده _مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی... +ولی این قرار ما نبود میلاد اخمام توی هم رفت و گفت... _مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی... و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد... ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم... اصلا حال خوبی نبود... هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود.. صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم... همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم... اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد... +سلام مهسوووخانم... آروم گفتم _سلام +حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز.. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم... روی مبل روبه روی من نشست... باجدیت گفت +چیزی شده؟ بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم... باکلافگی گفت +بریم بیرون بگردیم؟ _واقعا؟ +اره واقعا _یعنی خطری نداره؟ +تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم... باذوق مثل بچه ها گفتم _باوووشع،مررررسی وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم... یاسر توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم _آخه کی توی این هوا میره شهربازی... اونم دوتا آدم به سن من و تو... +غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا... همه ی اینهارو باخنده میگفت... بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا... بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم... وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی _مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن +خب نگاه کنن _آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی... چشماشو ریز کرد و گفت +یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟ _آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن.. باتخسی گفت +خب اونا نگاه نکنن... _مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟ کمی فکر کرد و گفت +خب چرا ولی... _نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی... +باشه حواسم هست... لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم... _آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو... +باشه... به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم .... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر _وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره... +عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان چشماموگردکردم و گفتم _مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم... من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال لباش رو برچید و گفت +باشه ،ضدحال * اب معدنیش رو سرکشید و گفت +الان کجا داریم میریم؟ _بام +بااام؟توکه گفتی خسته ام _ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه +نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی نیشخندی زدم همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه.. تا پارک کردیم ماشین و این حرفا... اذان شد... یادم افتاد که وضودارم... بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت... بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش... روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم.... * به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه... لبخند ملیحی زدم و گفتم _چیزی شده؟ باصدای آرومی گفت +نمازکه میخونی چه حسی داری؟ میدونستم بالاخره میپرسه... _حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی.. خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی... لبخندی زد و سکوت کرد _خب جیگر که دوس داری؟ +خیییلی _پس من برم سفارش بدم ** یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم... مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش... _مهسو،بایدبریم... +کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا... آروم و پرغم گفتم _ازینجا نه مهسو... بایدازایران بریم... مهسو بابهت گفتم _چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟ +نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول... اینجا امن نیست... با خشم بلندشدم و گفتم _اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟ باخشم گفت +بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم... به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم... کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد... +مهسو....خواهش میکنم ادامه دارد.... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
یاسر واردخونه شدیم.... مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید... انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه... دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم... گوشیم زنگ خورد.... وااای امیرتروخدا حوصله ندارم... _الو،جانم امیر +خوبی داداش؟ _عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟ +آره خیلی استقبال کرد.... _خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد +اوه اوه،پس هوا ابریه _نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه +یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی _قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه... +باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی _قربانت،یاعلی گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم... *** باهم وارد دانشگاه شدیم... میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم... یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم... +بایدمیرفتیم آموزش... نگاه جدی انداختم و گفتم _من میدونم دارم چکارمیکنم... یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم... وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم... جلورفتم و بادکتر دست دادم... _سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم... +من هم همینطور پسرم... مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد روبه مهسو کرد و گفت ++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان مهسو باتعجب نگاهم کرد توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم.. _دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن. دکترابرویی بالاانداخت و گفت ++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید... من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست... مهسو یکهو گفت +برادر؟ _من برای شماتوضیح میدم. ادامه دادم _بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون.... بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی.... ... ... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
مهسو واردمحوطه شدیم...عه عه عه،پسره ی خونسرد....انگار نه انگار... _یاسرخان باشماما... +چی شده باز؟ _این چه طرز حرف زدنه؟ +چشه مگه؟مگه من آدم بده ی این ماجرانیستم؟؟؟پس رفتارمم بده حاضرجواب پرو...بداخلاق...اه _توبرادرداری مگه؟ +بله دارم... _امیرحسین برادرته؟ باخشم عینک دودیش رو ازروی چشماش برداشت و گفت +لطف کن فعلا سکوت کن،قرارنیست فعلا چیزی بگم.هرچی کمتربدونی به نفعته...جونت درخطرنیست...درضمن توی حیاط دانشگاه سکوت کن...اینجاکم جاسوس نیست.. +حاااالم از این اخلاق ناپایدارت بهم میخوره.اه و جلوترازون راه افتادم...به ماشین رسیدم بعدازچندلحظه یاسرهم رسید به محض سوارشدن و بستن درها گفت +منم ازاین خودشاخ پنداریات متنفرم...فکرکرده تخس باشه جذابه... _چچچچچی گفتی؟؟؟؟توکی هستی که بخوام خودمو درنظرت جذاب جلوه بدم؟ جز یه پسر امل کی هستی؟دو قرون قیافه داره فکرکرده پادشاهه...انگار برای من کم پسر ریخته،کمترینش همین یاشار... یهو زد روترمزو همزمان دادزد +خفهههه شوووو... یکباردیگه،فقط یکباردیگه اسم این سوسمار رو جلو روی من بیاری،قیدهمه چی رو میزنم و حالیت میکنم من کیم و بات چه نسبتی دارم...حالیت شد؟ یکبار حرفش رو تجزیه کردم و بعداز پی بردن به منظورش ازفرط خجالت گرگرفتم...سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم.... یاسر ازحرفی که زده بودم پشیمون شدم... حالا چه فکرایی راجع به من میکنه... ازشدت عصبانیت معدم میسوخت و حالت تهوع بهم دست داده بود... نمیتونستم تحمل کنم...ماشین رو کنار اتوبان پارک کردم و ازماشین پیاده شدم و کنار جاده رفتم... روی زمین خم شدم تا حالت تهوعم رفع بشه... بعدازچندلحظه که حس کردم حالم بهترشده به ماشین برگشتم و سرم رو روی فرمون گذاشتم... درهمون حالت گفتم _معذرت میخام مهسو...بابت حرفم...داغ بودم نفهمیدم چی گفتم...متاسفم آروم گفت +من هم متاسفم...حالت خوبه؟چی شدی؟ جون نداشتم جواب بدم...سرم گیج میرفت... داشتم منگ میشدم... با کرختی گفتم _خوبم... داغی دستش رو روی سرم حس کردم...حسش کردم...حسی رو که سالهابود انکارش میکردم رو حس کردم... واین آژیرخطر بود... پیاده شد و درسمت من روبازکرد... +برو اونوربشین ،من پشت رول میشینم...انگارروفرم نیستی... جون نداشتم مخالفت کنم... روی صندلی کناری نشستم و چشمام رو بستم.... ** بانوری که توی چشمام خورد ازخواب بیدارشدم... مهسورو دیدم که پایین تخت من خوابش برده بود... هیچی یادم نمیومد... خواستم از اتاق خارج بشم که دلم نیومد مهسوروبااون وضع رها کنم... به حالت نشسته کنارتخت خوابش برده بود... مسلما گردن و کمرش خشک میشد... ولی دودل بودم...دوست نداشتم این کارروانجام بدم....دریک لحظه تصمیمموگرفتم و به سمتش رفتم و بغلش زدم و اززمین بلندش کردم و روی تخت خوابوندمش و پتوروش کشیدم... و سریع ازاتاق خارج شدم... به سمت آشپزخونه رفتم و سرم رو زیر شیرآب توی سینک ظرفشویی گرفتم.... بلکه کمی از التهابم کم بشه... خاک برسرت یاسر... مثل پسرای دبیرستانی شدی.... .... ادامه دارد... ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🔹 زندگی‌تان را به میدان غر زدن‌های دائمی تبدیل نکنید. می‌دانیم که همسرتان باز هم کمد را به هم ریخته اما به جای غر زدن یا جنجال به پا کردن برای موضوعات ساده، به این فکر کنید که آیا خودتان بی‌عیب و نقصید؟! 🔸 مطمئن باشید که همه ما گاهی به خاطر کاستی‌های‌مان دیگران را رنجانده یا ناامید می‌کنیم. پس به جای آنکه مدام خودتان را در مقام قاضی یا معلم قرار دهید، از کنار مشکلات کوچک آسان‌تر بگذرید و صحبت کردن در مورد آنها را به زمانی که آرام‌ترید موکول کنید. 🔹 باور کنید انتخاب کلمات بهتر در زمان آرامش تاثیر حرف شما را چند برابر خواهد کرد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
شمر نمازش را میخواند، روزه‌اش را هم میگرفت، آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد، و شاید اهل رشوه و ربا هم نبود... معاویه و ابن‌زیاد و عمربن‌سعد هم همینطور..... یادمان باشد، زیارت عاشورا که میخوانیم وقتی رسیدیم به «وَ لَعنَ الله...»هایش؛ لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم: نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!! مایی که گاه خودمان را "ارزانتر" از شمر و عمر و ابن‌زیاد میفروشیم...... جمله ای بس سنگین از شهید آوینی: "کربلا"به رفتن نیست... به شدن است!.. که اگر به رفتن بود! شمر هم "کربلایی" است! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI