eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
از خواب که بیدار شدم اصلا حال خوبی نداشتم. گاهی درد، گاهی اضطراب و دلشوره... نمیدانم چه مرگم بود. حس خفگی امانم را بریده بود. نمیتوانستم در خانه بمانم‌. جانم به لبم رسیده بود. بغضی به گلویم چنگ میزد و قصد رهایی نداشت. دوست داشتم کنار مامان باشم و یک دل سیر در آغوشش زار بزنم. نمیتوانستم در خانه بمانم. چادر سرم کردم و به بهانه ی خرید میوه از خانه بیرون زدم. در پیاده رو به سختی راه میرفتم و با خود حرف میزدم: _لیلی چته؟ به خودت بیا... چرا همه چیو باختی! هنوز زوده واس کم اوردن... پسرت، پسرت همین روزاس که بیاد تو بغلت. به امید اونم که شده باید خوب زندگی کنی... دگر توان راه رفتن نداشتم. با کیسه ای از سیب و خیار و گوجه راهی خانه شدم. به سختی پله هارا بالا رفتم. جلوی در که رسیدم با چیزی مواجه شدم که حسابی شوکه ام کرد. بهت زده خیره به در ماندم. نه! انگار خواب بودم. من، من خواب بودم... پوتین های مردانه ای جلوی در بودند. محمدحسین؟ ناخوداگاه اشک هایم سرازیر شدند. ضربان قلبم تند شده بود و نفس هایم بسیار بلند. نفس عمیقی کشیدم‌. اشک هایم را پاک کردم و به سمت در رفتم. دستم را روی دستگیره در گذاشتم. دست هایم میلرزید. با فکر کردن به اینکه محمدحسین داخل خانه است قلبم از جا درمیامد. در را باز کردم و داخل شدم. ارام ارام جلو میرفتم. آخ صدایش، صدای سلام نمازش میامد... شاید، شاید باز داشتم خیال میدیدم؟ چرا نمیتوانستم باور کنم؟ وسط خانه ایستاده بودم و خیره به اتاقی که او داخلش در حال نماز خواندن بود. سلام نمازش را که داد از جا بلند شد. از اتاق بیرون امد و تا با من مواجه شد. همانطور خیره به من ماند. یعنی خیره به ما ماند. آخ، چشم هایش.، ارزوی دیدن دوباره این چشم هارا داشتم... هر دو در هر حالتی که بودیم خشکمان زده بود. اخم هایش درهم رفت. چشم هایش پر از اشک شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا من اشک هایش را نبینم. خواستم به سمتش بروم که ناگهان درد عجیبی به جانم افتاد. این با دردای همیشگیم فرق داشت. پاهایم سست شد و روی زمین نشستم. متوجه حالم که شد به سرعت به سمتم دوید. دستم را در دستش فشرد گفت: _چیشد لیلی؟ خوبی؟ هر چه میگذشت دردم بیشتر میشد. انگار این پسر زیادی عجله داشت... _محمدحسین وقتشهههه... _یاااحسین، باورم نمیشه..‌‌. ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
ارام ارام چشم هایم را باز کردم. ابتدا سقف سفیدی جلوی دیدم بود. نه بی هوش بودم نه هوشیار. انگار در جایی معلق بودم. دوباره چشم هایم را بستم. _ای خداااا! چقدر تپل پسر من. بسه دیگه بابایی چشماتو باز کن ببینم شبیه منی یا مامانت؟ مردمک چشم هایم به سمت صدایی که میشنیدم چرخید. با دیدن محمدحسین و نوزادی که در بغلش بود انگار دلم ارام گرفت. تازه متوجه زخم های روی صورت محمد شدم. تمام گردنش جای خراش تیزی بود. چه کشیده این مرد؟ وقتی که دید به هوش امدم دست از قربان صدقه رفتن بچه برداشت و به سمتم امد. کنارم روی تخت نشست. هنوز باورم نمیشد او خود محمد است! همچنان در شوک بودم. باز چشم هایم پر از اشک شد. خیره به چشم هایش مانده بودم. بچه را به سمتم گرفت و گفت: _پسرمون خیلی گشنشه! بچه را از دستش گرفتم. چقدر زیبا بود. چقدر شبیه محمد بود. چه لپ های خوردنی داشت. سرم پایین بود تا محمدحسین اشک هایم را نبیند. نمیدانم چرا این همه حرف داشتم و هیچکدام را نمیتوانستم به زبان بیاورم. با همان لحن قشنگش گفت: _لیلی خانم. میدونم از دستم ناراحتی! میشه نگاهم کنی؟ سرم را بالا نیاوردم و حرفی نزدم. دوباره گفت: _میدونم چقدر بهتون سخت گذشته ولی بخدا همه ی فکر و ذکرم پیش تو بود. نمیتونستم برگردم. دست من نبود! به قران، به جون پسرمون پام گیر بود. اصلا بیا بزن تو گوشم! سرم داد بزن. هر چی که میخوای بارم کن. حقمه... حقمه چون مجبور شدم تنهاتون بزارم. حقمه چون... کم کم صدایش از بغض میلرزید. سرم را بالا اوردم و با چشم های پر اشکم نگاهش کردم. سرش پایین بود. سعی در پنهان کردن بغضش را داشت. دستم را به ارامی روی دستش گذاشتم و ارام گفتم: _برای چی عذرخواهی میکنی؟ برای چی شرمنده ای؟ من خودم این زندگیو انتخاب کردم. انتخاب کردم تو بدترین شرایط کنارت باشم. حتی اگه نباشی... ما انتخاب کردیم برای ارزشامون سختی بکشیم. غیر از اینه؟ الان هیچی برام مهم نیست. فقط تو و پسرمون مهمین. از ان حالو هوا بیرون امدم. خندیدم و گفتم: _ محمد حسین خیلی شبیه توعه! خیلی... _خب این بده یا خوب؟ _معلومه خب! شبیه مامانش که بود خوشگلتر میشد. ولی خب قابل تحمله! خندید و گفت: _حس عجیبیه! بعد یه مدت برگردی بیینی یه بچه وارد زندگیت شده! اون روز که بهم زنگ زدی واس همین خوشحال بودی نه؟ اره ای گفتم و سرم را پایین انداختم. _خیلی سخت گذشت؟ نگاه عمیقی در چشم های خسته اش کردم و گفتم: _به تو سخت تر گذشته! کیا این بلارو سرت اوردن؟ چیکار کردن باهات؟ این زخما چیه روی صورتت؟ خندید و گفت: _یه یادگاری از مبارزه! تو عملیات تیر خوردم. تیر به بازوم برخورد کرد. زخمم خیلی عمیق بود. انقدر ازم خون رفت که بیهوش شدم! از شانس بدم افتادم دست کسایی که انگار هدفشون گیر انداختن منو شکنجه دادنم بود... با نگرانی پرسیدم: _خیلی اذیتت کردن؟ _نه! اصلا ولش کن الان دیگه این چیزا مهم نیست... میخوام یه دل سیر نگاتون کنم فقط! اونجا هر ضربه ای که میخوردم تو از جلوی چشمام رد میشدی لیلی... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خانه مان حسابی شلوغ بود و همه از تهران به اهواز امده بودند. هم برای دیدن محمد حسین و هم برای دیدن امیرعباس. عده ای دور محمد و عده ای هم دور امیر عباس جمع شده بودند و با او ور میرفتند. دو خبر خوب را یک جا باهم شنیده بودند و از خوشحالی زیاد همه شوکه شده بودند. خاله مریم که نمیدانست سمت پسرش برود یا نوه اش، کمی قربان صدقه ی محمد میرفت و اشک میریخت و بعد سراغ امیرعباس میرفت. مامان و خانم جون هم در حال برسی بچه بودند: _اینا همه بخاطر اینه که به لیلی گفتم دوران حاملگیش خیلی قران بخونه مخصوصا سوره یوسف و .... اینجا فقط جای اقارضا و مرجان خالی بود. زینب و شیدا هم کنار من نشسته بودند و باهم حرف میزدیم: _لیلی تو خیلی صبرت بالاست! من اگه جای تو بودم طاقت نمیاوردم. شیدا هم حرف زینب را تایید کرد و گفت: _لیلی همه جا همینجوری بوده! یادته لیلی؟ هر جا کم میاوردم تو بهم امید میدادی! باورکن اگه انقدر امید نداشتی محمد حسین برنمیگشت! لبخندی زدم و گفتم: _پای عشق که درمیون باشه صبورترین ادم دنیا میشی! چاره ای جز امیدواری نداشتم... ولی خب یه جاهایی نزدیک بود کم بیارم. صدای بلند علی مارا به سمتش برگرداند: _یااااحسین! بخدا هرچه قدر فکر میکنم باورم نمیشه ما گفتیم دیگه نمیبینمت! حیف اون همه اشکی که من برا تو ریختم محمدحسین! حیف... محمد خندید گفت: _پشیمونی برگردم؟ عباس اقا که سخت در فکر بود گفت: _محمد برمیگردی تهران! بدون هیچ اما و اگری.. محمد حسین سرش را پایین انداخت و حرفی نزد که بابا هم به عباس اقا اضافه شدو گفت: _اره اینجوری خیال ما هم راحت میشه... محمدحسین نگاهش به سمت من کشیده شد. لحظه ای چشم در چشم شدیم و بعد گفت: _چشم. برمیگردیم. دو روزی میشد که همه به تهران برگشتند. مامان اصرار داشت کنارم بماند ولی اجازه ندادم. میدانستم بابا طاقت دوری مامان آن هم برای یک هفته را اصلااااا نداشت. من در عمرم بچه ای که همیشه کنارم باشد ندیده بودم و همیشه از بغل گرفتن نوزاد ترس داشتم. خدا میدانست وقتی امیر عباس را بغل میگرفتم چه استرس و اضطرابی به جانم میفتاد. موقعی که لباس هایش را عوض میکردم آنقدر با احتیاط عمل میکردم که نیم ساعت صرف تعویض لباس میشد. شستنش هم که دردسری بود... و حمام بردنش را هم به نرگس میسپاردم. واقعا که مادر بی دست و پایی بودم! تنها کاری که بسیار خوب انجام میدادم عکس گرفتن از او بود! محمدحسین هم که انگار تمام روزش را با فکر امیرعباس میگذراند تا به خانه برگرددو او را ببیند. من هم که کشک بودم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻‍🌻‍🌻‍ جاده ی موفقیت مستقيم نیست، پیچی دارد به نام "شکست"، دوربرگردانی به نام "سردرگمی"، سرعت گیرهایی به نام "افکار منفی"، و چراغ قرمزهایی به نام "دشمنان"، اما اگر یدکی به نام "اراده" داشته باشید، موتوری به نام "استقامت" و راننده ای به نام "خدا"، به جایی خواهید رسید که "موفقیت" نامیده می شود. گاهی وقت ها باید یه نقطه بزاری! باز شروع کنی باز بخندی باز بجنگی باز بلند شی و محکمتر باشی! گاهی باید یه لبخند خوشگل به همه تلخی ها بزنی و بگویی جز خدا کسی به دادم نمی رسد. 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
قرارعاشقی-ارامشی از جنس خدا.mp3
15.55M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🔶 ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ 🔸 ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ! 🔷ﺍﮔﺮ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﮐﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ 🔹 ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺭﺥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ! 🔶 ﺍﻣﺎ ﺁﮔﺎﻩ ﺑﺎﺵ! 🔸 ﻧﻪ ﺳﻨﮓ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻗﺪﺭﺕ ﺩﺍﺭﺩ 🔸 ﻧﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ!!! 🔷 ﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺮﻭ ﺩﺍﺭﺩ 🔹 ﺑﺎﻭﺭ ﺗﻮﺳﺖ ! 🔶 ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﺭﺍﺳﺦ ﺗﻮﺳﺖ ! صبح پاییزیتون بخیر و شادی 🌺🍃 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581.mp3
5.61M
از خداوند آن چیزی را که واقعا می‌خواهید درخواست کنید، با درخواست از خداوند رویاهایتان را محقق کنید باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کاری میکردم ساکت نمیشد! نه کار خرابی کرده بود نه گشنه اش بود نه تب داشت نه چیزی... جوری گریه میکرد و اشک میریخت که صدایش درکل ساختمان پیچیده بود! از شانس بد من نرگس هم خانه نبود. کلافه شده بودم! همانطور که در خانه راه میرفتم و سعی در ساکت کردنش را داشتم به مامان زنگ میزدم. او هم جواب نمیداد! _اخه فداتشم من چته؟ بسه دیگه... از ترس این که شاید چیزیش شده باشد اشک در چشمانم جمع شده بود و هر آن ممکن بود با او گریه کنم! ای خدا من که انقدر دل نازک نبودم این بچه با من چه کرده... روی مبل نشستم. به سینه ام چسباندمش و سوره ای را در کنار گوشش خواندم. کم کم داشت ارام میشد که ناگهان در با شدت باز شد! انگار کسی با لگد بازش کرد! با دیدن محمدحسین که با چشمانی نگران داخل شد خیالم راحت شد. مارا که دید نفسش را با صدا بیرون داد و همانطور که دست روی زانو هایش گذاشته بود و خم شده بود گفت: _قلبم اومد تو دهنم لیلی چرا درو باز نمیکنی! متعجب نگاهش کردم و گفتم: _مگه در زدی؟ _در زدم؟ خودم و کشتم پشت در! گفتم خدایی نکرده چیزیتون شده... _باور کن انقدر درگیر بچه بودم که اصلا نشنیدم... خندیدو همانطور که به سمتم میامد گفت: _اصلا از وقتی بچه اومده تو هم فراموشکار شدی هم حواس پرت! امروز شیشه شیر بچرو گذاشته بودی تو ظرف غذای من! متعجب نگاهش کردم به پیشانیم زدم و گفتم: _شوخی میکنی! کنارم نشست و گفت: _چیشده پسر بابا چرا گریه میکنه؟ همانطور که بچه را به او میدادم با لحن ناراحتی گفتم: _دیگه نمیدونم چیکارش کنم! خسته شدم از صبح تا حالا داره گریه میکنه... با ارامش تمام خندید و گفت: _تو برای چی گریه میکنی؟ خودم هم متوجه اشک هایم نشده بودم با لحن شاکی گفتم: _بچتم مثل خودته! فقط بلدین منو اذیت کنید... این بچه که من میبینم دوسال دیگه دیوار راست و میره بالا! انگار بلندگو قورت داده صداش هنوز تو گوشمه! از جا بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. _بعله! مامان شدن این سختیارم داره... به سمتش برگشتم و با عصبانیت گفتم: _اصلااا نگاه کن! فقط میخواد منوووو دق بده! چرا ساکت شد تو بغل تو؟ _لیلی یکم دیگه بگزره میای امیرعباسو از پنجره پرت میکنی پایین! اصلا تو برو یکم استراحت کن بچه با من. همانطور که حسابی عصبانی و کلافه بودم گفتم: _نه! قربونش برم من جونم واس این نق نقو در میره! ولی خب اذیتم نکنه دیگه. خندید رو به امیرعباس گفت: _ببین پسر! یک باره دیگه ببینم مامانتو اذیت میکنی از پاهات اویزونت میکنم. صورتش را بوسید و روبه من با خنده گفت: _بیا خوب شد لیلی خانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بلاخره به تهران بازگشتیم. به همان خانه ای که کلید آغاز زندگیمان را در انجا زدیم. دلم برای اهواز و هوای گرمش و مردمان خوبی که بوی سادگی میدادند تنگ میشد. دوست داشتم دوباره کار کنم. دلم برای میکروفون دست گرفتن تنگ شده بود. آن همه هیجان و خطر... آن همه جنب و جوش دویدن‌.. اما دلم نمیامد امیرعباس را پیش کسی بگزارم. طاقت دوری او را نداشتم. به هر حال مادر بودم و به شدت وابسته و نگران بچه ام. فکر میکردم اگر به تهران برگردیم، محمد حسین کم کار میشود و بیشتر کنار ما میماند اما نه! تنها خیالی بیش نبود... همچنان پر مشغله و خستگی ناپذیر! گاهی به او غبطه میخوردم. او حتی یک روز از زندگیش را بیهوده نگزرانده، همیشه در حال کار بوده و وقتیم به خانه امده تمام سعیش را کرده تا نبودش را جبران کند! گاهی دلم میخواست غر بزنم و شاکی باشم، با او دعوا کنم و بچه بغل و قهر کرده از خانه بیرون بزنم اما همین که محمدحسین کنارم مینشست و حرف میزد، محبت همانا و لال شدن زبان من همانا... گفتم که از همان اولش هم او ادمی معمولی نبود. تمام رفتارهایش، نگاهش، حرف هایش، همه و همه فرق داشت با تمام کسانی که در طول زندگیم با انها روبه رو شدم. امروز هم از همان روز ها بود که تمام کارهایم نیمه تمام مانده بود و امیرعباس هم زده بود روی دکمه ی شیطنت! حالا که ۲ سالش شده بود هم بسیار بازیگوش شده بود و هم زیادی حرف میزد! بی شک، زبان درازش به من رفته بود. عصبانی و کلافه بودم! منتظر بودم محمدحسین به خانه برگردد و همه چیز را بر سر او خالی کنم! همانطور که از گاز، دورش میکردم روی دستش زدم و با حالت تهدیدامیزی به لپ های درشت و گوشتیش خیره شدم و گفتم: _امیرعباس یک بار دیگه بیای تو اشپزخونه بهت غذا نمیدما! به به نمیدم فهمیدی؟ با چشم های طوسیش که از محمدحسین به ارث برده بود کاملا بی تفاوت خیره به من ماند. بعد لپم را کشیدو گفت: _مامانی بد! بابا خوبه... بچه ی پرو! چشم هایم از شدت عصبانیت از حدقه بیرون زده بود. خندید و شروع کرد به دویدن دور اتاق! _مگه دستم بهت نرسه! اون زبون درازتو کوتاه میکنم! بچه ی بی.. در همین حال که من امیرعباس را تهدید میکردم در باز شد و بعد لحظه ای محمدحسین داخل شد و سلام بلندی داد. امیر تا پدرش را دید به سرعت به سمتش دوید و از سرو کولش بالا رفت. محمد هم که انگار به شدت خسته بود سعی داشت با امیرعباس بازی کند: _بابایی بزار برم لباسمو عوض کنم بیام. _بابا مامان منو ژد! محچم ژد. بیین... لپش را به سمت محمد گرفته بود و نشان میداد. متعجب نگاهش کردم! عجب مارمولکی بود با آن لپ های اویزانش... محمدحسین هم همانطور که به سمت اتاق میرفت خندید و گفت: _باز مامانو اذیت کردی؟ نیم نگاهی به من که در حال جمع کردن کثیف کاری های امیر بودم کرد و ادامه داد: _خانمم چطوره؟ همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
همانطور که به سمتش میرفتم بسیار شاکی گفتم: _صبر کن اقا محمد! در جایش دقیقا جلوی در اتاق ایستاد. به سمتم برگشت و گفت: _جان محمد؟ دست به سینه با اخمی روی پیشانی نگاهش کردم و گفتم: _دیگه دارم خسته میشم! معلومه چیکار میکنی؟ نه به اینکه یه بار انقدر زود میای خونه. نه اینکه میزاری دو روز بعد میای! بسه هر چه قدر سکوت میکنم و هیچی نمیگم. در چشم هایم خیره شد و گفت: _خب خانم بستگی به کارم داره! دست من که نیست. _پس چی دست توعه؟ _لیلی میدونم الان خسته ای، کلافه ای، بزار برم بیام بشینیم باهم حرف بزنیم. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: _بخدا تو اون کارتو، اون لباست، اون اصلحتو بیشتر از منو امیرعباس دوست داری! نگاهش تغییر کرد. اخمی به پیشانی نشاند و با جزبه ی خاص خودش گفت: _عه! لیلی هر چی بگی دم نمیزنم تا صبحم بشینی تو گوشم شکایت کنی گوش میکنم ولی این حرفتو نمیتونم تحمل کنم. اصلا اگه تو بخوای من بس میشینم کنارت. به جون پسرمون من تموم روز و تموم سختیارو به امید دیدن شماها میگذرونم! اول شما، بعد کارم... سرم را پایین انداختم. با حرف هایش خجالت کشیدم از حرفی که زدم. ناگهان نگاهم روی دست راستش ایستاد‌. از زیر استین لباسش خون روی مچ دستش سر میخورد. لحظه ای رنگ از رخم پرید و ترسیدم. پس بگو چرا مدام سعی داشت داخل اتاق شود. با لحن نگرانی پرسیدم: _م...محمد. دستت چیشده؟ دستش را پشتش پنهان کرد و گفت: _چیزی نشده ال... فورا دستش را در دست گرفتم و بالا اوردم. _یاااحسین تیر خوردی؟ _اههه! لیلی چرا شلوغش میکنی چیزی نیست که. به این میگی تیر؟ در همان حین صدای امیرعباس به گوش خورد: _مامان جیش دارم...جییییش! محمد در کمال ارامش در چشم هایم خیره شد. خندید و گفت: _برو! برو تا دوباره اینجا یه سره نکنه! همانطور که دستش را پانسمان میکردم مراقب بودم امیرعباس به کمک های اولیه دست نزند. بچه نبود که زلزله بود! الان وقتش بود گندی که زدم را جمع کنم. ارام گفتم: _من اگه شکایت میکنم و غر میزنم واس این نیست که از این زندگی خسته شدم. برای اینه که هر‌چی میگزره تحمل دوریت برام سخت تر میشه! دلم بیشتر برات تنگ میشه. اصلا من از این نگرانیا خسته شدم. و اِلا خودت میدونی من با تمام وجودم این زندگیو انتخاب کردم و‌پاش وایمیستم. پس از دستم ناراحت نشو. اول نگاهم کرد و بعد خندید. خیلی ریز میخندید. هنگ نگاهش کردم و گفتم: _کجای حرفام خنده دار بود؟ _تیکه ی اخر حرفت! اخه تو هر چی بگی حق داری! چرا فکر میکنی من از حرفات ناراحت میشم؟ زمانی که مجرد بودم مدام از زیر ازدواج و انتخابای مامان در میرفتم. چرا؟ بخاطر اینکه هیچوقت دلم نمیخواست چشمی، دلی گیر و منتظر من باشه. اذیت میشدم اگه کسی که دوستش دارم تو سختی باشه. زمانیم که با تو ازدواج کردم تمام سعیمو کردم که کوچیکترین ازاری نبینی. ولی خب نشد! خدا میدونست من تحمل ندارم ببینم سختی کشیدن خانوادمو واس همین یه فرشته گذاشت تو زندگیم که بهم بفهمونه میشه یه همدم داشته باشی تا سختیارو احساس نکنی! تا لحظه به لحظه زندگیو برات قشنگ کنه. چرا نمیخوای باور کنی که بعد از خدا تو تنها عشق منی. اره من عاشق لباس و اسلحمم ولی نه به اندازه ی تو. تواگه هر چی از دهنت دربیاد به من بگی هم من ناراحت نمیشم. چون بیشتر از اینا مدیونتم لیلی خانم. پس تا میتونی سرم غر بزن. کنار اومدنت با این وضعیت اذیتم میکنه... این حق من نیست... فقط خیره به چشمانش ماندم. دهانم بسته شده بود حرفی برای گفتن نداشتم. باز هم او بود و زبان همه چیز بلدش... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
پی دی اف رمان فرشته کوچولو‌در کانال ریپلای قرار گرفت 🌺 رمان فرشته کوچولو 🌺 نویسنده :فاطمه عسگری ژانر : خلاصه : گاهی صبر در برابر ملالت ها اوج احترام به حکمت خداست و گاهی سکوت برابر نگاهش نهایت ادب عاشقی است و چنان باش که اسکارِ بهترین بازیگر خدا را تو بگیری صبور باش از کجا معلوم که زندگی یک فیلم سینمایی نباشد؟! بازیگر خوبی باش صبور مقاوم و عاشق. 👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ آقای خونه! لطفا از گفتن این کلمات به همسرتان به شدت چون این کلمات چاقویی هستند که شخصیت لطیف او را پاره پاره می کند: 🔺واقعا فکر میکنی خیلی جذابی؟ 🔺برو شوهرداری را از زن فلانی یاد بگیر! 🔺تو تقصیر نداری همه زنها یک تخته شون کم است! 🔺راه بازه و جاده دراز، بفرمایید... 🔺 تو باید یا من را انتخاب کنی یا خانواده ات را! 🔺جای تاسفه که چنین پدر و مادری داری! 🔺از قدیم گفتن: عقل زن کمتر از مردِ! 🔺دست پخت تو مرا یاد دوران سربازی ام می اندازه! 🔺چند بار باید در این باره حرف بزنیم؟ 🔺تو اگر خرج خانه را می دادی چی می شد؟ 🔺 همه زن دارن ما هم زن داریم! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
ﻭﻗﺘﻲ ﻣﻴﺸﻮﺩ ﺩﻗﺎﻳﻖ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﻱ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﺬﺭﺍﻧﻲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﻳﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺻﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻲ ﮐﻨﻲ ﮐﻪ ﻳﺎ ﺩﻟﻬﺎﻱ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﺎﻥ ﻣﺪﺍﻡ ﺩﺭﮔﻴﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻴﻨﻪ ﻭﺭﺯﻱ ﻫﺎﻱ ﺑﭽﻪ ﮔﺎﻧﻪ ﺍﻧﺪ ... ﻳﺎ ﻣﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ، ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻂ ﺯﺩﻧﺖ ﺗﻼﺵ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ؟ ﻧﻪ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺖ! ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ، ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻥ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﻬﺎ، ﺑﺮﺍﻱ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﺟﻨﮕﻴﺪ ! ﺑﻌﻀﻲ ﭼﻴﺰﻫﺎ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺎ ﺟﻨﮕﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﻲ ﺁﻳﻨﺪ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﻣﻴﺸﻮﻧﺪ ! ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻧﺴﺨﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﻣﻲ ﭘﻴﭽﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﻫﺮﮐﺴﻲ ﮐﻪ ﺭﻧﺠﻢ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ ... ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﻲ ﺑﺨﺸﻤﺸﺎﻥ ... ﻧﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺑﺨﺸﺸﻨﺪ ! ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻪ " ﻣﻦ ﻣﺴﺘﺤﻖ ﺁﺭﺍﻣﺸﻢ " .... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلم برای امام رضا و حرم و این صحن و سرای با صفایش عجیب لک زده بود. انگار با امدن به اینجا روح تازه ای به بند بند تمام وجودم نفوذ کرد. آن هم وقتی در کنار کسی بودم که از خود امام رضا اورا خواستم . این دومین باری بود که در این ۴ سال منو محمدحسین به مشهد می امدیم. منتها، قبلا با اقا مصطفی و نرگس و اینبار سه نفری. خیلی وقت نمیکردیم به سفر برویم. اما محمد حسین تمام سعیش را میکرد که حداقل سالی یک بار را برویم. همانطور که در حیاط حرم نشسته بودیم محمد حسین و امیرعباس در حال فوتبال بازی کردن بودند. ان هم با یک بتری اب! امیر عباس با ان جثه و مدل دویدنش دیدنی بود. محمد هم طوری با امیرعباس هم بازی میشد که انگار جدی جدی همسن اوست. واقعا حق داشت پسرم انقدر وابسته ی پدرش باشد. _محمدحسین زشته بسه دیگ بشینید. _صبر کن ببینم این امیرعباس تنبل بلاخره گل میزنه یا نه! تکون بخور دیگه بابایی! لیلی بچم اضافه وزن نداره؟ _نگو اینجوری! تازه لاغر شده. _مامان، بابا همش گل میژنه! اصن من باژی نمیچنم. تازه شچمم صدا میده من گشنمه! روبه ی پنجره فولاد نشسته بودیم و هر کس در حال خودش بود. امیر هم در خوابی عمیق به سر میبرد. _لیلی خانم؟ اشک هایم را پاک کردم. به سمتش برگشتم و گفتم: _جانم؟ _میخوام یه چیزی بهت بگم. ولی باید قل بدی فکر نکرده جوابمو ندی. باشه؟ _خب باشه. بگو... به پایین نگاه کرد و گفت: _دلم نمیخواد سفرمون خراب شه.ولی به نظرم الان جلوی اقا بهتره که بهت بگم. _محمد بگو دیگه مردم من از کنجکاوی... در چشم هایم خیره شد و گفت: _من میخوام اعزام شم سپاه قدس! همه کارامو کردم. فقط میمونه رضایت تو که از همه چیز برام واجب تره! چشم هایم گرد شد و متعجب خیره به او ماندم. انگار دنیا روی سرم خراب شد. همین را کم داشتم. شاید سرش به سنگ خورده بود. اخمی به پیشانی نشاندم و خیلی جدی گفتم: _نه! معلومه که من راضی نمیشم. نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت: _قرار بود فکر کنی و بعد... پریدم وسط حرفش و گفتم: _هر چقدرم فکر کنم باز جوابم همینه. محمد تروخدا بیخیال شو! همینجا به اندازه کافی داری خدمت میکنی! _لیلی تو میدونی من هدفم چیه چرا اذیت میکنی اینجوری کارو برای من سخت میکنی.. _بزار سخت بشه بلکه پات گیر بشه! تو چرا به من فکر نمیکنی؟ خواست حرفی بزند که فورا گفتم: _محمد تموم کن این بحثو! نگاهش روی چشم هایم ایستاد. نگاهی که هزارها حرف در ان بود. تنها با لحن ارامی گفت: _اگه یه در صد هنوز به ارزش هامون اعتقاد داری منو اینجوری تو منگنه نزار! از این راه برای راضی کردن من وارد میشد چون میدانست در این مورد کم میاورم! فورا نگاهم را از چشم های منتظرش گرفتم و به روبه رو دوختم. حسابی حالم را گرفته بود. فکرم درگیر بود و لحظه ای ارام نمیگرفت. هر چه سعی میکردم پا بندش کنم انگار بیشتر به پرواز فکر میکرد... تقصیر من چه بود که نمیخواستم دوباره دوریش بشود عذاب جانم؟ ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
دگر وقت خداحافظی بود. دلم گرفته بود. دل کندن از این صحن و سرا که جان دوباره به هر خلقی میبخشید سخت بود. همانطور که یک دست امیر را من گرفته بودمو یک دستش را محمد روبه روی گنبد طلایی ایستاده بودیم برای ادای احترام و خداحافظی. محمد حسین که بعد مخالفت من حالش گرفته شده بود، انگار با من قهر بود. من هم اصلا محلش نمیگذاشتم. با لحن عجیبی روبه گنبد گفت: _ امام رضا تو که همیشه هر چی خواستم دادی و هوامو داشتی! اینبارم رومو زمین نزن. نگاهم کردو با لبخند مارموزانه ای گفت: _یکاری کن این خانم لجباز راضی بشه من برم! چشم غره ای برایش رفتم و رو به گنبد گفتم: _نخیر! امام رضا یکاری کن این مرد بی فکر سرش به سنگ بخوره بمونه کنار خانوادش! _امام رضا بهش بگو خونوادم تاج سرم! ولی چطور میتونه اروم بشینه درحالی که خونواده های دیگه حتی سقفی ندارن که زیرش بخوابن؟ کاش فقط سقف بود! چطور میتونه راحت زندگی کنه و بچه بغل بگیره درحالی که مادری از داغ بچش شب و روز نداره؟ بهش بگو انقدر خودخواه نباشه. کم کم داشت دست میگذاشت رو نقطه ضعفم. نگاهش کردم و با اخم و بغضی که در چهره ام بود گفتم: _اره من خودخواهم! به جای اینکه پیش امام رضا اینجوری بی آبروم کنی یکم درکم کن. اتفاقا تو خودخواهی که حتی یذره هم به من نه حداقل به این بچه فکر نمیکنی. سرش را پایین انداخت. بعد مکثی همانطور که با انگشت های دست امیرعباس ور میرفت و انگار از حرفم ناراحت شده بود ارام گفت: _اگه فکر میکنی این خودخواهیه باشه من دیگه حرفی ندارم. دیگه راجب این موضوع حرف نمیزنم. اصلا هر جور شما ها راحتید. خوبه؟ نگاهم را از چشمانش گرفتم و چیزی نگفتم. چه میگفتم؟ تنها اشوبی در دلم به پا میکرد و دیگر حرفی برای گفتن باقی نمیگذاشت. سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. فکرم درگیر شده بود. تا کی میخواستم او را بند کنم کنارم؟ من به یقیین رسیده بودم که او ماندنی نیست. کاری هم از دست من بر نمیامد! انگار کسی بیشتر از من اورا دوست داشت. شاید خدا میخواست او را برای خود بچیند. حتی فکر کردن به نبودش عذاب درداوری بود. اصلا همه ی این هارا کنار بگزاریم حرف هایش حرف حق بود. من چطوری راحت زندگی میکنم در حالی که هم نوع هایم ارزوی کمی راحتی دارند؟ او راست میگفت. من کمی خودخواه بودم. در حال رانندگی بود و حرفی نمیزد. میدانستم در دلش چه اشوبی به ماست. میدانستم چقدر عاشق من بود و با خود کلنجار میرفت تا مبادا این عشق مانع رسیدن به هدفش باشد. بر خلاف میلم. با بغضی که باعث لرزش صدایم شده بود خیلی غیره منتظره گفتم: _برو! کسایی هستن که بیشتر از ما بهت احتیاج دارن. متعجب چشم هایش گرد شد و فورا پایش را روی ترمز گذاشت! نگاهش نمیکردم. اما متوجه میشدم که خیره به من مانده. اشک در چشم هایم جمع شده بود. خودم با تصمیم خودم راضی به نبودش شده بودم. با لحن ارامی گفت: _لیلی خانم. عزیز دلم یه لحظه نگام کن. نگاهم به سمت چشم هایش کشیده شد. با خنده گفت: _جون من اینجوری بغض نکن. میدونی طاقت ندارم اینجوری ببینمت. بخند که بفهمم کاملا راضی! در حین بغض لبخندی روی لبم نشست و ارام گفتم: _فقط به خدا میسپارمت. همانطور که با خوشحالی ماشین را روشن میکرد گفت: _من نوکرتممم خانم! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
حالا جور دگر به او نگاه میکردم. انگار که جدی جدی باورم شده بود او برای من نیست. باورم شده بود که او رفتنی است. کاش فقط انقدر دوست داشتنی نبود تا دل کندن از او راحت میشد... اما مشکل او که فقط راضی کردن من نبود! مادری داشت همه جوره عاشق که مطمئن بودم رضایت نمیدهد. با چهره ای ناراحت و نگران به روی پایش زد و گفت: _من نمیفهمم تو یکی بری اسرائیل منحدم میشه؟ _همین یکی یکی ها میشن یه لشکر که اسرائیلو نابود میکنند. در این میان عباس اقا که کاملا موافق محمد بود گفت: _بحث اسرائیل نیست خانم. پای ناموس وسطه! یه روز مقصد اونا میشه ایران! همین جوونان که جلوشونو میگیرن. خانم جون که درحال برنج پاک کردن بود گفت: _عباس مریمم مادره باید درکش کنی! نمیتونه از جگرگوشش بگزره. خاله مریم که خسته از توجیه کردن شده بود نگاهی به من کرد و گفت: _اگه به فکر ماها نیستی به فکر لیلی باش! به فکر بچت باش. لیلی تو چرا هیچی نمیگی؟ من که میدانستم محمد روی این جمله حساس است فورا گفتم: _الان کسایی هستن که بیشتر از منو امیرعباس بهش نیاز دارن. محمدحسین که دگر کلافه شده بود روبه همه گفت: _اگه اجازه بدین دو کلمه با مامان تنها حرف بزنم. اولین نفر امیرعباس را از دست زینب که حالا باردار بود گرفتم و از در خارج شدم. در حیاط خیره به امیرعباس که با توپ پلاستیکی اش فوتبال بازی میکرد و در عین حال گزارشگری هم میکرد بودم و به فکر محمدحسین. دقیقا ۲۰ دقیقه بعد خاله مریم از خانه بیرون امد و محمدحسین هم پشت سرش. محمد حسین که از نیش بازش معلوم بود موفق شده دستش را دور گردن خاله مریم انداخت و گفت: _خب صلوات بفرستید که مام رفتنی شدیم. همهمه سرو صدا بالا رفت. امیرحسین، زینب، اقا رضا و امیر هر کسی چیزی میگفت. در آن حین خاله مریم گفت: _برو به سلامت. ولی به شرط اینکه سالم برگردی. _به روی چشم. امیر که ناراحت شده بود گفت: _ای بابا اینکه بی معرفتیه اقا محمد! یه سال گزاشتی رفتی هیچی نگفتم ولی اینبار رفیق نیمه راه نشو. زینب که از وقتی حامله شده بود نازش هم بیشتر شده بود. دست به کمر از جا بلند شد و همانطور که به سمت خانه میرفت گفت: _شروع شد! شما صبر کن بچتو بزرگ کن بعد هر کاری خواستی بکن. محمد هم خندید و رو به امیر گفت: _تو حریف ابجی ما بشو بعد به من بگو رفیق نیمه راه! ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
و باز هم رفتن محمد و دلتنگی و انتظار من! انگار داستان زندگی من اینطور رقم خورده بود. انتظارو انتظارو انتظار... اما خب، اینبار نوع دلتنگیم فرق داشت. اینبار به رفتنش ایمان داشتم انگار که خود در کنارش ایستاده و میجنگم. اینبار واژه ی از خودگذشتگی را به دیوار قلبم چسبانده بودم. از خودگذشتگی حداقل برای خدا. تا شاید منم شبیه زنان بزرگی باشم که برای اسلام و دین و خدایشان از تمام لذت ها گذشتند. امیرعباس هم که اصلا خواب و خوراک نداشت. پسرم جز کلمه ی بابا انگار همه چیز از یادش رفته بود. انقدر غد بود که اصلا جلوی من گریه نمیکرد. دلتنگ که میشد پتو را روی سرش میکشید و هیچ نمیگفت. انقدر بی تابی پدرش را میکرد و سوال های عجیب غریب میپرسید که گاهی خسته میشدم و سرش داد میزدم. پای موبایل مینشست تا محمدحسین جواب وویسی که فرستاده بود را بدهد. محمد هم که خدا میدانست کی جواب دهد. ناگهان با صدای بلندش از جا پریدم: _مااااماااان بابا فلستاد. _خب بازش کن ببین چی گفته بهت. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشین محمد سکوت خانه را شکست: _امیرعباس، بابایی تو مرد خونه ای! مراقب مامان باش تا بابا برگرده. خیلی دوست دارم عشق بابا. *** همانطور خیره به روبه رویم مانده بودم و حرف هایش را در ذهنم مرور میکردم. ناگهان با سوزش دستم چاقو را به روی زمین پرت کردم. انقدر محو صدایش شدم که بلاخره دستم را بریدم. همانطور که دستم را به طرف پارک میکشید میگفت: _مامااان تلوخدا! فقط یذره. بیا دیگه _همین دیروز پارک بودیم بچه! _مامااااان. جون من بیا. نمیدانم این واژه هارا از کجا یاد میگرفت. _خیلی خب باشه ولی فقط یذره! نفهمیدم چه شد انقدر هیجان داشت که دستم را ول کرد و به سمت پارک دوید. روی نیمکت نشسته بودم و چشم هایم روی امیر بود. فقط در حال کری خواندن و شاخ و شانه کشیدن برای هم سنو سالانش بود. قلدری بود که لنگه نداشت. لحظه ای تلفنی با زینب حرف زدم و وقتی قطع کردم چشم هایم به دنبال امیر چرخید. همه جای پارک را با نگاهم زیرو کردم. نبود! لحظه ای قلبم از جا درامد. به سرعت از جا بلند شدم و به دنبالش گشتم. از این طرف پارک به انطرف پارک. نبود که نبود... ادامه دارد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁آدمها....گاهی در زندگی ات می مانند!گاهی در خاطره ات آن ها که در زندگی ات می مانند؛همسفر می شوند.... 🍁آن ها که در خاطرت می مانند:کوله پشتیٍِ تمامٍ تجربیاتت برای سفر.... گاهی تلخ ,گاهی شیرین ,گاهی با یادشان لبخند می زنی گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد.... 🍁اما تو لبخند بزن به تلخ ترین خاطره هایت حتی.... بگذار همسفر زندگی ات بداندهر چه بود؛هر چه گذشت تو را محکمتر از همیشه و هر روز برای کنار او قدم برداشتن ساخته است.... 🍁آدمها می آیندو این آمدن باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند.... این ماندن است که هنر می خواهد ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
قرارعاشقی_خداونداتوکیستی_توچیستی.mp3
20.05M
قرارعاشقی امشب: قرارعاشقی خداوندا تو کیستی تو چیستی؟ این فایل را گوش دهید و برای عزیزانتان ارسال کنید‌. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤