eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
خداوند بدون شک جبران می کند.mp3
14.95M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از 
به نام خدا کانال انلاین کالا برای فروش لوازم نو ودست دوم در خدمت شما عزیزان میباشد اگه قصد فروش وسیله ای رو دارین لطفادر کانال زیر عضو شین👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3509387288C58b464694b
سلام صبح بخیر دوستان انوار طلایی خورشید نوید مهربانی ولطف پروردگار را میدهند که دراین روز زیبا به روی همگی مالبخند میزند بیاید به یکدیگر لبخند بزنیم وصبحی پراز عشقومهربانی را آغاز کنیم که عشق منشا درمان همه دردهای بشریست . صبح همگی بخیر روز خوب و سرشار از شادی برای همگی مان آرزو دارم . سلام صبحت زیبا چرا من هر صبح خودم را در آینه تو سبز میبینم و تو خودت را در آینه من آبی بیا برویم باورمان را قدم بزنیم تا شانه های خیابان خیال کنند جنگل و دریا بهم رسیده اند ! #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(2).mp3
4.05M
به تایید دیگران نیاز نداریم و افکار منفی را نباید پرورش داد بلکه باید توانایی‌هایی که خداوند داده است را شناخت. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت 16 خواب آلود و تلو تلو خوران از رختخواب پایین آمد در را باز کرد تا به دستشویی برود فاخته را در حال کفش پوشیدن دید.زیاد از لباسهای تنش خوشش نیامد -کجا نگاهش را به قیافه درهم و برهم نیما داد. -سلام -کجا سر تو انداختی پایین داری میری -خونه مادرجان حرصش در آمد که اصلا محلی به وجود او نداده بود -می میری یه خبر بدی ایستاد و فقط نگاهش کرد.کاش چیزی می گفت تا دل فاخته باز هم روشن شود اما بدون حرفی پشتش را کرد و به سمت دستشویی رفت.چشمش به میز صبحانه ای افتاد که برایش چیده .شاید هم چشمانش ضعیف بود که ندید.چه خیال خامی داشت که آرزو کرد امروز از او بخواهد تا با هم صبحانه بخورند.در دلش گفت"بیخیال بابا،لیاقت نداره"او هم در خانه را بست و رفت * همینکه وارد حیاط بزرگ خانه شد نازنین را دید که از پله ها حاضر و اماده به سمتش می آید -سلام بدو بریم که دیر شد فاخته متعجب از عجله او در حالیکه دستش را می کشید پرسید -کجا می خوایم بریم نازنین خانوم خنده با نمکی کرد -می خوایم بریم سر و صفا بدیم قیافه هامونو فاخته باز هم همانطور متعجب نگاهش کرد و حرص نازنین در آمد.چادرش را مرتب کرد -ای بابا .شب کلی مهمون هست برای اولین بار می خوان بیان ببیننت.بهشون گفتیم مراسم عروسی بعد عیده ولی کلی تعریفت رو کردیم دستش را کشید و دنبال خود برد. سوار ماشین شدند که راننده اش آشنا بود.همان فردی که شب آخر دنبال فاخته آمد و او از مادرش جدا شد.بیشتر مسیر در سکوت گذشت تا اینکه نازنین کلافه از این همه بی حرفی بالاخره قفل سکوت را شکست -فاخته....چیزه. ..یه چیزی می خوام بهت بگم فاخته با لبخند پذیرا شد -حتما بفرمایین کمی من و من کرد -میدونم با نیما روز ای خوبی نمی گدرونی....نیما پسر بدی نیست ولی خب خودتو جای اون بزار،تو هم حق داری ولی خب .... میدونی تو روز عقد کنون خیلی دلم می خواست بیام پیشت .یا حتی اون چند روزیکه قبل عقد خونمون بودی.ولی ترجیح دادم فعلا هیچی نگم، ترجیح دادم طرف هیچ کس نباشم.اما الان دیگه فرق می کنه...به هر دری هم بزنین و انکار کنین شما دوتا قانونا و شرعا و هر چی اسم شه زن و شوهرین .یه کم به زندگی علاقه نشونه بده....هر چقدرم نیما اخم و تخم کنه نقش تو مهمتره.نیما از زنای بی زبون که هر چی می گی می گن چشم خیلی بدش می یاد.از دست و پا چلفتی بودن....تحصیلات براش مهمه.....خیلی به من فشار اورد تا جواب رد بدم.منم هفده سالم بود عروسی کردم.اون همون موقع ها هم از زود ازدواج کردن دخترا بدش می یومد یه کم از مخالفتشم واسه همینه. ولی خب دختر قشنگی مثل تو خب باید دل شوهر شم به دست بیاره ...می فهمی چی می گم آه کشید.تمام اینها را می دانست اما در برابر سردی نیما دست و دلش به هیچ کار نمی رفت. -من....من نازنین خانوم ..نمی تونم.....نیما هیچ جو ره حاضر نیست منو بپذیره. ... برای دلگرمی دستش را روی دست فاخته گذاشت -کم کم درست میشه.....اونم کم کم شرایط رو می پذیره .....به هر حال قبول می کنه تو زن شی به دلخوشی نازنین لبخند زد اما خودش خیلی هم خوش بین نبود.در دل خدا کندی گفت و بقیه راه را سکوت کرد. * بارها و بارها خودش را در آینه نگاه کرد.پلک نمی زد.هیچوقت فکر نمی کرد ابروهای پیوسته اش وقتی برداشته شوند اینقدر خوش حالت باشند.لباسی که مادر جان برایش خریده بود خیلی قشنگ بود.هیجان داشتن چند دست لباس نو با قیافه ای جدید حسابی در چهره اش نمایان بود ناخودآگاه لبخند میزد و با نازنین از هر دری حرف میزد.در میان حرفهای نازنین فهمیده بود نیما با شوهر نازنین زیاد خوب نیست چون اجازه تحصیل به نازنین نداد.اجازه گرفتن گواهینامه و خیلی چیزهای دیگر که حق طبیعی نازنین بود.قرار بود مهمانهای خانوم زودتر از مردها برسند تا چند ساعت خانوم ها راحت بدون حجاب گرفتن کنار هم بنشینند.اولین زنگ که زده شد دلشوره اش بیشتر شد.همه آمده بودند تا عروس حاج پورداوودی معروف را ببینند.یک نفس عمیق کشید تا اعتماد به نفسش برگردد.سعی کرده بود آنروز خیلی خوب خودش را نشان دهد.نازنین در میان حرفهایش گفته بود که این مهمانی خیلی مهم است چون کلی فضول می آیند تا ببینند پدر برای پسر چه کرده است. ادامه دارد... :دل افروز :دل افروز http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 17 ماشین را متوقف کرد و در آینه نگاهی به خودش انداخت.ذهنش دائم پی بگو مگو با مهتاب بود.مهتاب از او خواسته بود تا فردا بره پیشش او را احمق فرض کرده بود بد هم نبود در این وضعیت.شاید هم با مهتاب اشتی می کرد البته اگر می توانست از گناهش بگذرد.برایش وفا داری و با اخلاق بودن در رابطه بسیار اهمیت داشت مثل هزاران نفر دیگر اما حالا خودش در گرداب بدی بود.زنی داشت که دوست نداشت داشته باشد اما از طرفی نباید به او خیانت می کرد.بیخیال فکر کردن از ماشین پیاده شد و سمت خانه پدری راه افتاد.زود امده تا بلکه بتواند به بهانه ای فاخته را بردارد و برود.از اینکه امشب همه بنشینند و پچ پچ کنند و جوانها تکه بارش بکنند متنفر بود.فقط کافی بود امشب دختر خاله اش سارا آنجا باشد تا کل شب برای سوهان روح او کافی بود.سارا امسال پیش دانشگاهی می خواند و کلی ادا و اطوار برای نیما آمد ...او هم حسابی حالش را گرفته و گفته بود با بچه جماعت کاری ندارد.حالا زنش دو سال از سارا هم کوچکتر بود.قیافه فاخته را در نظر گرفت عجیب انکه با اینکه یک ماه و خورده ای بود در خانه اش زندگی می کرد هیچ تصویری از او در ذهن نداشت.در را مادرش برایش باز کرد و او را از آغوشش جدا نمی کرد.آخر به صدا در آمد -از جبهه که نیومدم مامان ....ای بابا -امروز خونم روشن شده بفرما مادر صدای ظریف دخترانه ای بعد از مادرش سلام داد سر بلند کرد اما سریع و دستپاچه سرش را پایین انداخت -سلام علیکم ،شرمنده نمی دونستم مهمونا اومدن با صدای خنده نازنین سرش را بلند کرد -خاک تو سرت ....زن خودتو نشناختی ....بی کلاس بی جنبه چشمانش از تعجب داشت از حدقه در می آمد -زنم... منظورت فاخته ست دوباره برگشت و به دختر جدیدی که در کنار مادرش ایستاده بود نگاه کرد.چشمش به مادرش افتاد که دایم اشاره می کرد که فاخته را ببیند.اما سریع چشم از او برداشت و یا لله کنان قدم به داخل خانه پدری گذاشت.همین که اهالی خانه را از نظر گذراند و دید سارا و مادرش خاله ملوک نیست نفس را حتی کشید.عمه اش راضیه که بزرگتر از همه بود و برای بقیه حکم مادر داشت روی یکی از مبلها نشسته بود.تا چشمش به نیما افتاد به به کنان هیکل چاقش را از روی مبل با زحمت بلند کرد -به به ..ببین چشممون به جمال کی روشن شده ....نیما عزیز دلم نیما هم در آغوش عمه اش رفت.اشکهای عمه اش سر باز کرد -جای نویدم خالی باشه پسرم .....ساق دوشت می شد این روزها گریه حاج خانوم در آمد .عمه برای عوض کردن کردن جو فاتحه ای خواند و رو به نیما کرد -یه سر نباید به من پیرزن بزنی خواست جواب دهد که سینی چای در جلویش گرفته شد.سر بالا کرد و باز این آدم جدید که چشمهای نیما اصلا به دیدنش عادت نداشت جلوی چشمانش بود.فنجانی برداشت و آرام تشکر کرد.فاخته خواست مجلس را ترک کند که صدای عمه مانع شد -کجا دختر جان ... بیا بشین پیش شوهرت .....چرا فرار می کنی نیما را انگار در دیگ آب جوش گذاشته بودند .تحمل فاخته همینطوری هم سخت بود چه برسد حالا که باید اینقدر نزدیکش باشد.فاخته چشمی گفت و سینی را روی میز گذاشت و در مبل دو نفره کنار نیما جای گرفت عمه دو نفرشان را برانداز می کرد و نیما هی عرق شرم میریخت. می دانست امشب اینجا دهان باز می کند و نیما را به گناه زنی مثل فاخته می بلعد عمه آخر سر به زبان آمد -پیر شین به پای هم مادر.همیشه احترام همو نگه دار دارین و همیشه مثل دو کبوتر عاشق باشین نتوانست پوزخند نزند به دل خوش این پیر زن.باصدای احوالپرسی مادر با تازه وارد ها برگشت و خاله ملوک و نسرین و بچه هایشان را دید و وا رفت.فضولهای فامیل آمده بودند.فاخته خواست به سمت مهمانها برود که صدای نیما در جا میخکوبش کرد -وایساسر جات ..تکونم نخور فاخته بی هیچ حرفی کنار نیما ایستاد و منتظر آمدن میهمانها شد.خاله ملوک و دخترانش سارا و سمیه اول نزدیک شدند.خنده تظاهری خاله ملوک را میشناخت. می دانست وقتی حرص می خورد بیخودی دائم نیشش باز است.جلو آمد و با فاخته رو بوسی کرد و خشک و خالی تبریک گفت.بعد با نیما رو بوسی کرد و در گلایه را باز کرد -همینجوری بی خبر بی خبر زن می گیری. ما رو هم که دعوت نمی کنی. -اختیار دارین....هنوز که چیزی نشده اخم کرد ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 18 -چرا خاله جان والا از قدیم می خواستن زن بگیرن با دو نفر صلاح مشورت می کردن.آدم می فرستادن واسه تحقیق نیما خواست جواب بدهد عمه خانم پا پیش گذاشت -ملوک خانم ..گلایه برا چی...حاجی که بی فکر برا گل پسرش کاری نمی کنه در آن لحظه دلش می خواست با آخرین نفس فریاد بزند اتفاقا پدرش به تنها کسی که فکر نکرده نیما است.اگر فکر می کرد هیچ وقت فاخته ای در کنارش نایستاده بود.دلش از پدرش زیادی پر بود.سارا با ترشرویی جلو آمد و با فاخته دست داد و تبریک گفت.به نیما رسید نیشخند زد و چادرش را در آورد -مبارک باشه نیما خان.سر و کارتون به بچه جماعت خورد که بازم فقط سلامش را داد اما نفهمید حرف سارا فاخته را حسابی عصبانی کرده بود اصلا بچه بود که بود به کسی چه ربطی داشت.آنهم به دختری که با کلی چشم و ابرو آمدن با نیما حرف می زد.حاج خانم و نازنین هم به جمع پیوستن. سارا به حرف آمد -کلاس چند می فاخته جان نازنین به جای فاخته جواب داد -دوم دبیرستان یا همون دهم خاله نسرین در حالیکه دختر ده ساله اش کنارش نشسته بود به جمع پیوست -یعنی دیگه دختر به سن و سال نیما پیدا نشد خواهر جان منظورش همان سارا بود که به هر حال امسال دیپلمش را می گرفت و شرایطش بهتر بود.نیما در سکوت فنجانی را برداشت و قندی در دهان گذاشت .فاخته هم پاهایش را روی هم انداخته بود.بدون حرفی زل زده بود به سارا درست است از نیما می ترسید و پیشش زبانش لال می شد اما قرار هم نبود از همه حرف بخورد. سارا دوباره در حالی که فنجانش را بر می داشت رو به خاله اش کرد -خاله جان به هر حال معلوم نیست چطور مخ پسرها رو می زنن فاخته دیگر صبرش تمام شد -مساله مخ زدن نیست سارا خانوم...به هر حال کار دله عزیزم خبر نمی کنه برای کی می لرزه چای به گلوی نیما پرید و به سرفه افتاد.فاخته رویش را به نیما کرد و به پشتش زد .نیما با دست اشاره کرد که لزومی ندارد.سارا رو به فاخته کرد -به هر حال فا خته خانوم برای اینکه دل یکی بلرزه خیلی چیزا لازمه.حالا بیخیال چطور قبول کردی تو این دوره بدون تحصیلات باشی.خب درست رو خونه بابات می خوندی شوهر که قحط نبود.الان سیکل حساب میشی سیکل را با تمسخر و کشیده بیان کرد.فاخته با خونسردی لیوانش را روی میز گذاشت و به سارا خیره شد -قرار نیست با ازدواجم وقفه ای تو درس باشه.من همین الانم دارم درس می خونم حرص سارا بیشتر در آمد -خوبه والا....برنامه ریزی هم کردی.ولی جونم بعد یه مدت شوهرت خسته میشه همش سرت تو کتاب و امتحانه جونش به لبش میرسه بعد دیگه شلوارش دو تا میشه بدون تغییر در وضع نشستنش ادامه داد -اگه یادم بره شوهریم دارم بله همینجوری که می گی.اما من حواسم هست که شوهر کردم و وظیفه اولم چیه همه ساکت فقط گوش می دادند اما نیما فقط چشم بود و به دوئل حرفی سارا و فاخته با دهان باز خیره مانده بود.سارا از هر طرف می پیچاند بحث را، فاخته از همان طرف بازش می کرد .زبان درازش را امروز رو کرده بود.چشمش به نازنین افتاد که از این مناظره حسابی به وجد آمده بود و تا دید نیما نگاهش می کند چشمکی نا محسوس به او زد سارا آماده پرتاب تیر بعدی شده بود که دوباره صدای زنگ آمد.خاله ملوک با کلی قیافه بلند شد -حتمی خانواده عروس خانومن مرد ای ما الان نمی رسن. عمه هم بلند شد. -هر کس باشه به هر حال مرده....پاشین حجاب بگیرین .با این حرف فاخته که هنوز در شوک حرف خاله نیما در مورد خانواده اش بود به خود آمد و به اتاق رفت.وارد اتاق شد و بی توجه به نازنین برای پوشیدن مانتوبه سمت کمد لباسها رفت.نازنین اما متوجه چهره برافروخته فاخته بود.و صدایش را شنید که غر می زد -فقط فاخته تو سری خوره.....اصلا خدا من برای چی ساختی آخه نازنین که در حال باز کردن تای چادرش بود به صدا در آمد -فاخته.....چرا ناراحتی ....از سارا....بیخیال اشکش سرازیر شد و روی تخت نشست -ناراحتم چون همه منو وصله ناجور می بینن...ناراحتم چون اونی که دلم می خواد هیچوقت نمیشه...ناراحتم چون....چون تنهام. .... دیگر طاقت نیاورد و زیر گریه زد.نازنین کنارش نشست و دست دور شانه اش انداخت ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ_بسیار_زیبای_شور_اربعین ✨ 🎤 #حسن_کاتب_الکربلایی با همخوانی #امیرعباس_ناهیدی و #محمدامین_فراتی 👌 #پیشنهاد_دانلود 🌙 ویژه پیاده روی #اربعین #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 🍃 گفتن جمله‌ی «معذرت ميخوام» هم درست مثل جمله‌ی «دوستت دارم» اندازه و جايی دارد! 👈 از به زبان اوردنش نه خيلی اجتناب كنيد و نه بيش از حد استفاده كنيد! اگر بيشتر از حد معمول، بابت كارهای نكرده عذر بخواهيم كاملا محسوس خودمان را به دست خودمان گناهكار كرده‌ايم! 👈 و اگر هم بابت كارهای خطايی كه كرده‌ايم عذر خواهی نكنيم، قطعا آدمهای زيادی را در راهِ اين خودخواهی و غرور از دست می‌دهيم! 👈 اشتباه از هركسی ممكن است سر بزند؛ اما مهم اين است كه برای جبرانش چه كاری انجام دهيم! 👈 خيلی از اطرافيان ما تنها منتظر يک عذرخواهی از سوی ما هستند تا راه را برای برگشتمان بازكنند و دلشان صاف شود! 👈 و با همين يك جملهٔ ساده و استفاده‌ی به موقع از آن ميشود هزاران رابطه را زنده كرد! ✅ پس از گفتنش هراس نداشته باشيد؛ چرا كه نگفتنش ميتواند ضررهای بيشتری را بار اورد! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
هفت اصل را در زندگیت به خاطر بسپار غرور،مانع يادگيری خودبزرگ بینی،مانع محبوبیت کم رويي،مانع پيشرفت خودشیفتگی ، مانع معاشرت عادت کردن،مانع تغيير است! ترس؛ مانع ایستادگی تعصب؛ مانع نواوری است. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
سلام به استحضارشما عزیزان و سروران گرامی میرسانیم که ما ازین به بعد میخوام برای در نظر گرفتن سلایق مختلف و استفاده بیشتر اعضا دو رمان در روز قرار بدیم یه رمان ظهر یه رمانم غروب اولین قسمت رمان جدید رو امروز غروب تو کانال میفرستم امیدوارم‌مورد پسند و رضایت شما قرار بگیره ممنون که هستین و با حضور سبزتون مارو یاری میکنید تا انژری بگیریم از وجودِ گرمتون برای بهبود هرچه بیشتر کانال 🙏🏻🌹
❤به نام خدا❤ رمان‌ شماره :3⃣3⃣ نام‌رمان: عشق_ با طعم_سادگی نام‌نویسنده:م_علیزاده تعداد قسمتها :۸۳
خلاصه رمان👇🏻  عشق با طعم سادگی می گفت نباشم چون حس می کردسادگی اش این روزها خریدار ندارد !اما داشت !من خریدار بودم همه سادگی های عاشقانه اش را ! …قدم زدم کنارش در جاده های سادگی تا بفهمد من فقط عشق را با یک طعم کنارش می پسندم آن هم طعم سادگیست! اصلا سادگی یعنی زندگی ! یعنی خودت باشی و او… دور از همه حرفهایی که نمی ارزد حتی به گوش کردن !  دور از لذت هایی که فقط برای چند ثانیه و گذراست و فقط زرق و برق دنیا! اصلا سادگی یعنی عاشقی! خواندن عشق با طعم سادگی خالی از لطف نیست اگر بدانی لحظه های عاشقی چه قدرناب می شوند وقتی ساده باشی ولی عاشق.. پایان خوش 
قلبــم بی وقفه می تپید! باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف میرفت ... با اینکه محـــرم امسال با همه سالها فرق داشت و میتونستم دزدکی دیدش نزنم! کاری که سالها بود انجام میدادم ! درست از اون شبـی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبــم به تپش افتاد و درونم آتیــش به پا شد! که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد تازه با ســـــلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیافتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساسهای تازه در من جون گرفته؟! آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد...! این دزدکی دید زدنهایی که برای یک دختر سنگین و متین زشت بود و بی حیایی ولی امان از قلب سر کشم که نمی گذاشت اینکارروتکرارو تکرار نکنم! با دو انگشتم کمی دوالیه ی فلزی پرده کرکره قهوه ای رنـــــگ و رو رفته رو باز می کنم... در حد کم! که فقط من ببینم بدون جلب توجه❗️ نگاهم روش ثابت موندو وای به قلب بی قرارو عاشقم دست برنمیداشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حاالا چرا ؟!! حاالا که محرمش شده بودم... نه هنوزم نه هنوز جرئت نمی کردم برم نزدیک با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو... که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیرزمین به حیاط بودو من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یک خسته نباشید چاشنی کارم کنم ولی نه نمیشدکه..نمیشد! هنوز هم عشـــــق من تنها سهم خودم بود و میدونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم، ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه! حیاط پر از هیاهو بود.. پر از صدای صلوات پر از دودی که از کنده های تازه آتیـــش گرفته بلندشده بود ولی عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست دشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش! با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو...❗️ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود کسی که نه تنها ازخودمم فراری بودومن نمیفهمیدم چرا ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن... خاک شلوارش رو تکوند... اواخر پاییـــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستــونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت! از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــــبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو.. وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم... صدای دسته های عزاداریکه از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ... برای آروم کردن قلــــب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ... چه قدر حال امروزم پر از گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!! :M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
✋😍 تقه ای به در خوردو بعد صدای بابابزرگ که یاالله می گفت برای ورود به اتاق خودشون... ! دستی روی چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل ریزششون سد کردم راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف! _بفرمایید بابابزرگ فقط من اینجام! دستگیره در به طرف پایین کشیده شدو بابابزرگ داخل اتاق شد ... آستینهای بالا زده و دستها و صورت خیسش نشونه این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش مثل همیشه! لبخندی به روم پاشید_ خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو چون قبل حتی یک قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق! و بابابزرگ هم حالا دقیق توی صورتم و چشمهام بودوامروز دوباره میپرسید احوالم رو! پیشگیری کردم از سوالها بازادامه دادم اون لبخند کذایی رو..! _ممنون ...اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت:الان که... صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شدو حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد _دارن اذون میدن اینبار لبخند پر محبتی روی لبهام نشوندم و به سرو صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب! _پس من میرم وضو بگیرم و شما هم راحت نمازتون رو بخونین بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب میداد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت... من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد! به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود وصدای اذون واضح تر و آرامش میپاشید به دلم! با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند، که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای حیاط میزاشت! بازم نگاه چرخوندم و نگاهم روی امیر علی که زیر لب قرآن می خوندو مسح سر می کشید موند و برای ثانیه ای گره خورد نگاهمون و دل من باز هری ریخت! با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد!! نفس عمیقی کشیدو نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من گرفت ولی نه مستقیم به چشمهام وهمین کافی بودکه من لبخند بزنم! گرم!...دوستانه! برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تاغلظت بده اخمش رو و لب بزنه: _برو تو خونه!! :M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ زندگی را ... گر توانستی به کام یکنفر شیرین‌کنی، یاتوانستی زمین تشنه‌ای را سرخوش از باران کنی ... گر توانستی تو یک مرغ گرفتار از قفس بیرون کنی ... یا توانستی که دیوار اسارت از بنا ویران کنی .. گر توانستی به خوان رنگی‌ ات یک، رهگذر مهمان کنی ... یا توانستی بدون حاجتی هم ذکر آن یزدان کنی ... گر توانستی لباس بی ریای عاشقی، بر تن کنی ... میتوانی آن زمان فریاد انسان بودنت را بر سر هر کوی و هر برزن زنی ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرار_عاشقی_همه_عالم_شما_را_یار_ما.mp3
12.79M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
“ﺁﻫﻨﮓ” ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ﺭﺍ، ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﻧﻮﺍﺯﯼ !… ﺑﻪ ﺯﻭﺩﯼ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻓﻬﻤﻴﺪ، ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﻤﺎﻥ “ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﺯﻧﺪﮔﯾﺖ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ … ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻫﺎ ، ﻣﯽ ﺁﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ … ﻭ ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ” ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ” ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﻧﺪ !… ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻣﻬﻢ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻃﻮﺭﯼ “ﺑﻨﻮﺍﺯﯼ” ﻛﻪ ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ” ﻣﻮﺳﻴﻘﯽ” ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮﯼ !… ﻭ ﺑﺮﺍﻱ ﺧﻮﺩﺕ ” دست بزنی ... روزتان لذت بخش و در پناه خداے خوب و مهربان ♥️ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(1).mp3
5.06M
وقتی ناامید هستید در مورد عظمت خداوند فکر و صحبت کنید آنگاه برای تمام چیزهایی که عطا کرده ستایشش می‌کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت 19 -چون نیما حرفی نزد ناراحتی.....ما که با هم کلی حرف زدیم ...قرار شد صبور باشی.....نیما هم دید خودت جوابشو می دادی هیچی نگفت......بعدم مطمئن باش نیما واسه یه همچین زبون درازی هیچی بهت نمی گه...به جون جفت بچه هام.....خودشم بدش می یاد از اونا فاخته اشکهایش را پاک کرد.نازنین هم بلند شد و چادرش را روی سرش انداخت. -پاشو...زیر چشمات سیاه شده .....سر و صورتت رو تمیز کن و بیا بیرون.عموها رسیدن و بقیه مهمونا.باید حوصله داشته باشی ....پاشو این را گفت و بیرون رفت.اما دل فاخته نرم نشد.هیچ کس نمی فهمید فاخته با اینکه جواب آن دختر را داده بود اما حس حقارت در جانش رخنه کرده بود.هیچ کس او را هم تراز نیما نمی دید نیمایی که خیلی دلش می خواست به داشتن فاخته افتخار کند و از داشتن او در کنارش سرش را بالا بگیرد.دلشوره هم به حس های قبل اضافه شده بود، اگر بحث خانواده اش را پیش می کشیدند حتما ابرو ریزی میشد.هر کس متلکی می انداخت که حاجی با آن دک و پزش عجب دختری گرفته....پدر معتاد و دائم خمار..برادر شرور و زورگو و قمه کش....مادر کارگر و زحمت کش. ** فاخته که از کنارش بلند شد فقط تصویر دختر گیسو کمندی با موهای مشکی در خاطرش ماند. داشت فکر میکرد که فاخته اینهمه مو را چطور می بسته که او تا به حال ندیده بود که با شنیدن صدای پدرش قلبش ایستاد.اصلا آمادگی دیدنش را نداشت.هنوز هم از او دلخور بود.از نظر او حاج آقا پدر مستبدی بود که فرزندانش آزادانه نفس نمی کشیدند.عمو هایش و دایی هم پشت بندش وارد شدند.زندایی و پسرهایش.اصلا در این جمع احساس راحتی نمی کرد.سعی کرد در عین حال که احترام پدر را نگه می دارد موضع دلخوری خودش را اعلام کند.ایستاد و به پایین نگاه کرد. پدر به منظور احترام اول سراغ خواهرش رفت .عموها و دایی هم با نیما خوش و بش کردند.حال جاها عوض می شد پدر به سمت نیما می آمد و نیما دل توی دلش نبود.آمد و درست روبرویش ایستاد.نگاه نیما به بالا و به چشمای خندان پدر ثابت ماند.مگر چند وقت بود او را ندیده به نظر شکسته تر آمد.دستش را برای پدر دراز کرد -سلام حاج آقا پدر اما توجهی به اخمهای گره خورده ابروان پر پشت پسرش نکرد.اهمیت نداد او را پدر خطاب نکرد.حا ج آقا امروز را فقط و فقط به بهانه آوردن نیمایش به خانه ترتیب داده بود.دستش را فشرد اما دیگر از دلتنگی طاقت نیاورد اورا به سمت خود کشید و در آغوشش گرفت -سلام شاه پسر .....قدمت روی چشم بابا جان. نیما که از حرکت پدر غافلگیر شده بود آرام تشکری کرد و نشست.پدر کنارش نشست و دست روی پای پسرش گذاشت .نیما هم لبخند نیم بندی روی لبانش نقش بست.پدر کمی خود را نزدیک کرد -نمی گی یه پدر پیری هم داری که چشم انتظاره نیما هم دلخور به پدرش نگریست -شما اگه اینقدر بچه برات مهم بود حاجی؛ با پسرت هم چی کاری نمی کردی دوباره صاف نشست.پدر ساکت تسبیحش را در آورد و شروع کرد زیر لبی دعا کردن.حرص نیما در آمد اصلا نمی شد با او حرف زد.داشت به حرفهای جمع گوش می کرد که پدر دوباره به سمتش خم شد -هر وقت احساس کردی گوش شنوا برای حرفهای پدر پیرت داری.یه سر بیا حجره، مرد و مردونه اختلاط می کنیم این یعنی بیا و حرف بزنیم و دلخوریها را دور بریزیم.با سکوتش قبول کرد.الان جای این حرفها نبود .نیما الان تازه دامادی بود که هر کس از یکطرف برایش مزه می پر اند.این دامادی اینقدر برایش مضحک بود که از شوخیهای اطرافیانش اصلا ذره ای لبخند بر لبانش نمی نشست.فضای خانه با پیوستن خانمها به جمع عوض شد.همه یک بار دیگر این عقد کذایی را به انها تبریک گفتند.کم کم به جمعیت مهمانها هم افزوده و مهمانی شلوغتر میشد.فاخته در کنار نازنین آرام نشسته بود.وقتی با مانتو و روسری وارد مجلس شد خاله ملوک با صدایی که او بشنود به خواهرش معترض شده بود که از حاجی بعیده عروسش اینجوری بپوشه.حاج خانوم اصلا به روی خودش نیاورده بود و همانجور مهربان با فاخته برخورد میکرد.جدای از اینکه فاخته دختر زنی بود که زمانی مورد علاقه حاج آقا بود، اما عجیب به دل حاج خانم می نشست.فاخته دختر ریز نقش و ظریف اندامی بود که می شد بی دلیل او را دوست داشت.نیما خود را مشغول صحبت با عموها کرده بود.کلا از فامیل پدری بیشتر از خاله ها و دایی هایش خوشش می آمد.دایی محمد رو به حاج آقا کرد -راستی حاجی.فامیل عروس نیستن.اصلا کجایی هستن آشنا هستن؟حتما دیگه ،به هر حال شما رو قضیه ازدواج خیلی حساسین ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay