eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
708 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام از امروز ۴ قسمت از هر رمان گذاشته میشه☺️😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ چیزو نمیشه با این👆👆 حال خوب عوض کرد ببین لذت ببر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ "لطفا پا تـوی کفـش خانواده‌ها نکنیـد...!" 🍃 اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخ‌ترین لحظات زندگی مشترک‌تان باید به آن پایبند باشید، قانون «منع توهین» است. 👈 نه شما و نه شریک زندگی‌تان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده هم توهین کنید و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.  👈 اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرف‌های ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری...!» 👈 مگر در همه روزهایی که شریک زندگی‌تان خوشایند‌ترین جملات را در مقابل‌تان به زبان می‌آورد به او یادآوری می‌کنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است؟!!! ✅ پس به‌خاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمت‌ها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید...! 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دریا باش🙂 این کلیپ کوتاه و فوق العاده رو حتما روزی یک بار صبح ها نگاه کنید. به اشتراک بذارید، تا بقیه دوستان رو هم سهیم کنید. #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ با صدای دختر عموی بابا دست کشیدم از دیگ مسی و لبخند نشوندم به چهره یخ زده ام! _بله؟! نگاهش رفته بود روی دستم... دست بی حس و قرمزم! شاید به نظرش دیوونه می اومدم! چون واقعا کارم دیونگی بود و حالا اثر اون سرما رسیده بود به استخونم و عجیب از درد تیرمیکشید! نزاشتم سوالی بپرسه چون براش جوابی نداشتم و پیشدستی کردم: _چیزی لازم داشتین زری خانوم!؟ نگاه متعجبش چرخید روی صورتم _زن عمو(مامان بزرگ رو میگفت) باهاتون کار داشتن ... من دیدم اومدین اینجا گفتم صداتون بزنم! چادرم رو از روی جعبه های خالی نوشابه برداشتم و روی سرم انداختم هنوز نگاه زری خانوم به من بود پراز سوال و تعجب! _ممنون، ببخشید کجا برم؟ گیج سر تکون داد تا از جوابهایی که خودش به سوالش داده بیرون بیاد! _تو اتاقشون لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن با اجازه از کنارش رد شدم. عطیه تنه محکمی به من زد: _معلوم هست کجایی عروس؟! اخم مصنوعی کردم: _صد دفعه گفتم من اسم دارم بهم نگو عروس! دست مشت شده اش رو گرفت جلوی دهنش: _پررو رو ببینا من خواهر شوهرتم هرچی دوست دارم صدات می کنم عرررروس! کلمه عروس رو اینبار کشیده ومثلابدجنسانه گفت،خندیدم ولی با احتیاط _خب خواهر شوهرحساب بردم! با دست کمی هلش دادم _حالا هم مامان بزرگ کارم داره بعد میام پیش تو! نگاهش چرخید روی دستم و لبخندی که از حرف من روی لبش بود روی صورتش ماسید _محیادستت چی شده؟؟ نگاهی به دستم کردم قرمزیش مشکل ساز شده بود امشب _هیچی نیست به یاد قدیما با یخهای توی دیگ‌‌ِ نوشابه ها بازی کردم! چشمهاش گرد شدو لبخندی روی لبش نشست که بی شک از یادآوری خاطره ها بود! عطیه: _ تلافی کردی؟؟! امیر علی نبود حالت رو بگیره هر چی خواستی یخهای بیچاره رو بادستت اب کردی اره؟! تلخ شدم تلخِ تلخ!!! نویسنده:M_alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ یعنی عطیه هم یادش بود از بین اون همه خاطره حیاط خلوت‌،فقط همین خاطره ای که من توش بودم و امیر علی! ومطمئنا تنها کسی که یادش نبود هم فقط امیر علی بود!! سرم رو تکون دادم محکم!! خاطره هاو حرفهای توی سرم که خنجر میکشید روی قلبم رو از مغزم بیرون کردم! نمی خواستم بغض جدیدم جلوی عطیه بشکنه! _من میرم ببینم مامان بزرگ چیکارم داره.. عطیه:باشه ای گفت و من با قدمهای تند ازش دور شدم! مامان بزرگ از کمد قدیمی گوشه اتاق کتاب دعاها رو بیرون می کشید _کارم داشتین مامان بزرگ؟؟ با مهربونی به صورتم نگاهی کرد _کجایی مادر ؟آره!! همون طور که آخرین کتاب دعا رو بیرون می آورد ادامه داد _بیا دخترم اینا رو ببر سمت آقایون بدهامیر علی! الانه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنند! قلبم لرزید!! این کار رو عطیه هم می تونست بکنه.. چرا من؟! وقتی که امیر علی خوشحال نمیشد ازدیدنم! قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد: _حاالا تو باید حواست بهش باشه مادر،این جوری که سرما می خوره! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما.... باصدای گرفته ای گفتم: میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها! مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم.. _میدونم عزیزم این حرف هر ساله اشه ولی حاالا این رو تو براش ببر روی تو رو زمین نمیندازه! تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن... امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! هه.. مامان بزرگ: _ هوا ابریه ببر براش دخترم سرده ! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم _باشه چشم مامان بزرگ: _کتاب دعاها رو هم بردار ...خیرببینی دخترم! هنوز مردد بودم برای رفتن ... مامان بزرگ بلند شدو چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روسرش _هنوز که واستادی دختر برو دیگه! به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم ... به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد... قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ... سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو!! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم .... صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش! حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم _سالم آقا مرتضی! نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!! فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم.. آقا مرتضی _سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن! سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی... ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم! ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم! به نگاه یخ زده امیرعلی... شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ... اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش!!! زیرلب غر زد: _محیا..!! صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود... و من مهربون گفتم: میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد! با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره... که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ... قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی! صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده! نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم! :M-alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ سعی می کردم آرامش داشته باشم... دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود: _میدونم اگه بگم به خاطر من،حرف مسخره ایه!! پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت! کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : ‌_برو تو خونه درست نیست اینجایی! نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی... که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییرنداد اخم پیشونیش رو! رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت... امشب فقط دلم تنهایی می خواست! که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو... صدای: 💓 السلام علیک یااباعبدالله(ع)💓 طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن... فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حالا مال من بودو ولی نبود! زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر علی گوش میکردم؟؟! جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم، مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم! برام مثل یک خواب گذشت.. یک خواب شیرین! که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود! نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو... ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد، که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدنو... جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظرنخواست... انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز... که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون! نمیدونم کی بود‌، که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم!! قبلِ تصمیماتِ بقیه... شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود.. که منصرفم کنه! چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام... یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم، همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود... عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم! چه استرسی داشتم.... تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره .. باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا! با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیر علی میدیدم! امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد،برای خوردن و بلندش کردودنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدترهم شده بودم... دستها و پاهام یخ زده بود ... برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم بهم فشار میدادم ... شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفیدشده ... _ببینید محیا خانوم؟! لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! :M-alizadeh ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─ ❤️ "زندگی را طلاق ندهيد" ماكسول مالتز ؛ پدر تصوير ذهنی : "زندگی را طلاق ندهيد" 👌اين يعنی اينكه خودتون رو از خوشی های دنيا و زندگی محروم نكنيد در مقابل مشكلات، زانوی غم بغل نگيريد، خودتون رو دوست داشته باشيد و به خودتون و خواسته هاتون احترام بذاريد يادتان باشد بهترين دوست شما "تصوير ذهنی های خوب شما از خودتان"است ديگران را دوست بداريد،حتی كسانی كه با شما همراه و هم عقيده نيستند از كسی متنفر نباشيد كه روزگارتان رنگ تنفر نگيرد و سياهی جذب نكند . از هيچكس توقعی نداشته باشيد كه جز دلگيری پيامدی به همراه ندارد يادتان باشد كه شايد كسی هم از شما توقعی دارد و شما نميدانيد!!! پس زندگی را زندگی كنيد... چندان هم كه فكر می كنيد ، وقت نيست 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
عشق بازی با خدا_قدرت نامحدود خدا.mp3
15.4M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه‌ها تعطیل نیست! جمعه‌ها دلگیر نیست! می‌توانی تو به یک عطرِ حضور به یک دوستت دارمِ بی چون و چرا به یک لبخند و به یک قهوه‌ٔ داغ، از ته دل شاد شوی...! جمعه‌ها رازِ بزرگی دارند مثلِ رازِ گُلِ سرخ مثلِ رازی سَر به مُهر جمعه‌ها روز ملاقاتِ تو با پیچکِ تنهایی‌هاست و به دست آوردنِ دلِ آنان که به عشقت کوک‌اند و به سازِ دلِ تو می‌رقصند! تو به لبخندی، به پیامی حتی، می‌توانی دستِ آدینه‌ٔ دلگیرِ تقویمِ عزیزانت را، سخت در دستِ لطیفت بفشاری و برایشان نغمه‌ٔ شادی بخوانی... می‌بینی؟؟ همه چیز، به دستانِ تو سهل است و قشنگ... جمعه‌ها را دریاب... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(5).mp3
3.92M
هر اتفاقی که برای ما می‌افتد به خواست خداوند است و اگر شکرگزار باشیم لطف و رحمتش شامل حال ما خواهد شد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت 26 با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید -فاخته صدای ناله او هم در آمد -آخ ...بله دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد -چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه کرد -خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین دستش را به کمرش زد -خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمیتونی رو مبل بخوابی .. اه ....خواب خوشم و پروندی فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد -ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. . همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی زیر خنده زد و نگاهش کرد -ببخشید پتو چشم نداشت همانجا که نشسته بود شاکی نگاهش کرد -حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد -منکه دست و پا چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست -آخ.... دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود -هر هر....چی شد مگه .. پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را میمالید زیر لب غر زد -بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت **** برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت -بنال صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد -خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی در عالم خواب و بیداری جواب داد -خودت سر و ته شو هم بیار داد فرهود دوباره بلند شد -زر نزن بابا.... پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غرشو به جون من میزنی سرش را خاراند -لیست قیمت رو بردار بیار خونه -چی کار کنم عجب گیر نافهمی افتاده بود -بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه .. . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم...اَه تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از غذا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد -برو روسریتو سر کن ...دوستم داره می یاد بالا ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن به مدرسه بود پس لباسهایش را پوشید.داشت به نیما و شبی که گذرانده اند فکر می کرد.به ضایع شدن نیما یک بار دیگر خندید.مقنعه اش را پوشید.کمی ریمل به مژه ایش زد و از اتاق بیرون رفت.نیما جلوی آینه راهرو داشت با حوله کوچک دور گردنش نم موهای مجعدش را می گرفت.از رنگ پوست گندمگون نیما خوشش می آمد.از موهای مجعدش....از فرم ابرو و چشمان درشت پر مژه اش....شاید در کل زیبایی افسانه ای نداشت اما قیافه مردانه اش را دوست داشت.در اتاقش را که بست صدای زنگ در هم آمد.فاخته به در نزدیکتر بود خواست باز کند صدای نیما بلند شد -خودم باز می کنم -همینکه در را باز کرد صدایی از آنطرف در آمد -احمق بیشعور با این کار کردنت.. میلیاردم می خواد بشه -ببند دهنو... بیا تو زن تو خونه هست -ای وای من یادم نبود تو ازدواج کردی.... نیما خندید -بیا تو مزه نریز با یا لله مردی وارد خانه شد که ظاهرا دوست نیما بود .فاخته کمی مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد فرهود به سمت صدا چرخید و برای لحظه ای مات چشمان درشت و خوش حالت فاخته شد. با دستپاچگی چشم از فاخته گرفت و سعی کرد افتضاح خیره نگاه کردنش را جمع کند -س..سلام....ببخشید من کلا یادم رفته بود که رفیق ما بدبخت ؛چیز یعنی متاهل شده ....تبریک می گم. ...فقط ببخشید شیرینی یادم رفت خجالت زده سرش را بالا گرفت .نگاهی به مرد خوش سیمای روب رویش انداخت و بعد چشم به نیما دوخت که با ابروهای در هم گره خورده و نگاه برزخی او را نگاه می کند.دستپاچه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد. -ببخشید من دیرم شده اگه اجازه بدین فرهود از در کنار رفت -بله بله....ببخشید شرمنده سرش را آرام به سمت نیما بر گرداند -خداحافظ صدای جواب نیما را که نشنید اما به جای او فرهود اورا با به سلامت گفتن راهی کرد.فرهود همانجا به رفتن دختری نگاه کرد که با رفتنش خاطره چشمان رویا را هم با خود برد. دو ساعت بود داشت حرف میزد و فرهود مثل مجسمه به جایی خیره شده بود.آخر طاقتش طاق شد و محکم به شانه اش زد -هو.....کجایی دو ساعته دارم ور می زنم فرهود که از ضربه نیما حسابی از جا پریده بود شانه اش را مالید -چه خبرته ....حواسم پرت بود نیما کنجکاوانه نگاهش کرد.کمی از او بابت خیره نگاه کردنش به فاخته ناراحت بود اما از فاخته بیشتر؛ که وقتی فرهود را دید اصلا او را نگاه نکرد.شاید اسمش حسادت هم باشد اما خب همیشه همین بود ...فرهود با آن قیافه زیادی خوبش جا برای خودنمایی پسران دیگر نمی گذاشت.وقتی با مهتاب هم آشنا شد خیلی زمان گذشت تا به فرهود بگوید و مهتاب را نشانش دهد.اما فاخته فرق می کرد.فاخته همسرش بود و فرهود را به حساب اعتمادش به خانه راه داده بود.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد، طوری نگاهش می کرد که انگار میخواست ذهن فرهود را بخواند -دلم هوای رویا رو کرد....ببخشید نفس راحتی کشید -فکر کردم چی شده. ....تو ببینم تا کی میخوای بخاطر رویای خدا بیامرز عذب بمونی نگاهش را به برگه های روی میز داد -فراموشم نمیشه که....حالا منو ولش....یه سوال خصوصی دارم ولی بی جنبه نباش جواب بده منتظر نگاهش کرد.کمی من ومن کرد تا حرفش را بزند -شما دو تا....یعنی چطوری بگم ....تو اتاق جدا ... اخمش بیشتر شد -ببند دهنو ....این دیگه خیلی خصوصیه....به کسی ربطی نداره پوزخند زد -اصلا نمی فهمم تو رو نیما....خب که چی مثلا....احمق خر ....یعنی هیچی بین. تا بنا گوش قرمز شده بود -بفهم چی میگی فرهود....این مساله به تو ربطی نداره آهی کشید -باشه ببخشید زیاده روی کردم برگه ها را از روی میز جمع کردم -می خوای بری اصلا نگاهش نکرد -اصلا حوصله ندارم می خوام برم خونه از روی مبل بلند شد و وقتی داشت میرفت جلوی راهش را سدکرد -تو چقدر بی جنبه ای.. .خب راست گفتم .. به تو ربطی نداره کنارش زد و رد شد. -فردا تو شرکت می بینمت.خداحافظ رفت و نیما همانجور در حیرت رفتار فرهود ماند. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 28 همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد -چه وقت اومدنه.... .میدونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد -وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمیومد...همه راه رو پیاده اومدم صدایش را بلند کرد -پس موبایلو برا چی ساختن هان. ...این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی....یه زنگ بزن خبر بده فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیمای همیشه طلبکار را نگاه می کرد -منکه گفتم موبایل ندارم.... موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که میپوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بیتفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی میکرد تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه -دارم میرم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت -طوریش شده. ...مادر جون طوری شده نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت.... -قندش بالا رفته بود امروز. ...برم بینم چشه... .آخر شب بر میگردم داشت سمت در میرفت.کاش فاخته حرفی میزد -نیما خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد -منم بیام به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او میآید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد -بریم طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش....اما پس ان چشمهای غمگینش....آن گیسوان شبرنگ.....آن پوست مهتابی ....آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه میخواستند که دائم خودنمایی می کردند وارد خانه شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت -اصلا سر نزن یه وقتا -ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ....نمیشه جور در نمییاد. با نیما هم روبوسی کرد -پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر نازنین آهی کشید -نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت -چتون شده. خوب نیستین -خوبم مادر .شما رو دیدم بهتر شدم دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود. -بیا مادر.....قربونت بشم چه عجب فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست -خوبی ....خدا بد نده -خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه ....تند تند سر بزن جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت -شما چی....خوبی حاجی دستانش را به آسمان بلند کرد -شکر بد نیستم به سوال مادرش به سمتش برگشت -شام خوردی مادر -راستش...خب...نه....تا فاخته اومد برش داشتم اومدم ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 29 سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد -نازنین ...نازنین زهرا....مادر ... سفره بنداز این دوتا شام نخوردن نیما بلند شد و برای کمک بازوی مادر را گرفت.مادر و پدرش سن آنچنان بالایی هم نداشتند اما رفتن و مرگ نابهنگام نریمان در یک تصادف هولناک کمر شکن بود.مادر اکثر مواقع احساس مریضی می کرد.فاخته برای کمک بیرون رفت. سر سفره نشسته بودند و فقط صدای قاشق و چنگال و تعارفات مادر می آمد.کنار فاخته نشسته بود و دائم می گفت بخورد. در آخر نوبت نیما شد -کم غذا شدی مادر....یه ذره دیگه بکش دهانش پر بود و با دست اشاره کرد که نمی خورد. نگاه حسرت بار مادرش روی صورتش نشست -چقدر خوب میشد امشب اینجا بمونین.فاخته هم که چهارشنبه و پنجشنبه مدرسه نداره لقمه در دهانش ماسید. برنامه فاخته را مادرش می دانست و او هیچ چیز بارش نبود.چقدر دل اینها خوش بود!!!کجا بمانند و کجا بخوابند.حتما اینها فکر می کردند نیما و فاخته خوشبخت کنار هم شب را صبح می کنند.لقمه اش را با زحمت قورت داد -من فردا کلی کار دارم....فاخته میخواد بمونه بمونه نگاه فاخته را روی خودش احساس کرد اما ترجیح داد نگاهش نکند.نه که دوست نداشته باشد ان حال خوبی که به او دست می داد را نمی خواست.مادر آرام اشکش را پاک کرد.نیما غر زد -حالا برا چی گریه می کنی.خب من خونه خودم راحت ترم.اومدیم یه سر بزنیم فقط بلند شد. -اینجا هم خونه خودته دیگه.گفتم بمونی پنجشنبه ای بریم سر خاک.چند وقته نرفتم نفسش را محکم بیرون فرستاد -باشه میمونیم. ..فقط خواهشا گریه نکن رفت و سرش را بوسید.کلا باید یک زوری بر سرش باشدانگار، وگرنه اموراتش نمی گذرد.فاخته به همراه نازنین به آشپزخانه رفتند .آقا جان پای اخبار بود. نیما مادر را کمک کرد به اتاقش برود.روی تخت نشست.دست مادرش روی گونه اش نشست -لاغر شدی نیما. پوزخند زد.اصلا چرا نگرانش بودند -با فاخته خوبی مادر دوباره پوزخند زد -گرفتی منو.....چه خوبی دلت خوشه.....آره در حد تحمل خوبه......یه چند ماهی تحملش می کنم حالا مادر سرفه کرد و دستپاچه به پشت سرش نگاه کرد.فاخته با سینی چای همانجا خشکش زده بود. لعنت براین شانس که نیما داشت.یادش نبود در باز است -بیا مادر .. بیا.. فاخته جان از تو همون کمد برای خودتون رختخواب بردار بند ازین پایین تخت نیما کلافگی نیما را فاخته میدید.وقتی میگفت تحمل می کند .نیمای بی احساس نمیفهمید با همان یک کلمه چه آتشی به جان فاخته می اندازد.سینی را آرام روی پاتختی گذاشت .به سمت کمد رفت اما ایستاد و به چشمان مادر جان نگاه کرد.دلش آغوش مادرانه میخواست نه نیمایی که دائم او را به سطل آشغال قلبش می انداخت -مادر جان -جانم دختر قشنگم -میشه من پیش شما بخوابم نیما هم با حرف فاخته ایستاد و خشک شد.هر چه نگاهش کرد فاخته به سمت او بر نگشت.همان سهم کوچک از نگاهش را هم از نیما دریغ کرد. دمغ از نخوابیدن فاخته کنارش،روی تخت یک نفره اتاقش دراز کشید و به نقطه ای روی سقف سفید خیره شد.فاخته را میخواست و نمی خواست.نگاهش می کرد دلش برای ناز چشمانش پر می کشید اما مغزش به شدت او را پس می زد.از اینکه امشب اینجا نبود پنچر بود شاید اگر فاخته برخلاف خواسته او امشب را با او می گذراند بلکه فرجی می شد و جرقه ای پیش می آمد اما افسوس....فاخته هم تمایلی به او نشان نمی داد.به پهلو شد و جهنمی نثار افکارش کرد و چشمانش را بست. نمی دانست چند ساعت از شب می گذرد اما دستی محکم تکانش می داد.کلافه یکی از چشمانش را باز کرد.مادر گریان بالای سرش ایستاده بود .سریع روی تخت نشست -چی شده مامان.. چرا گریه می کنی -پاشو بیا مادر.. فاخته....بچه ام . پاشو بیا ...پاشو مثل فشنگ از جا پرید و به اتاق مادر رفت.فاخته را دید.عروسکی خوابیده در کابوس.تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید و نا مفهوم چیزهایی می گفت وحشتزده رفت و در کنارش نشست.آرام به گونه اش زد -فاخته....فاخته دست روی پیشانی تب دارش گذاشت.آه دلربای کوچکش در تب میسوخت .کمی محکمتر به گونه اش زد و دست به بازویش گرفت و تکانش داد و بلندتر و اینبار با ترس صدایش زد -فاخته...فاخته ادامه دارد.... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
4_493135436118491936.mp3
12.71M
🌸 اثر زیبای #علی_فانی ویژه اربعین با نام " روز وفا #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
پی‌دی اف رمان‌مسیحای عشق در کانال ریپلای قرار گرفت http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ "به همســرت مسئولیـت بــده..." 🍃 حتی اگر میوه‌ای که خریده، ریز و لهیده است؛ انقدر تعریف کن که دفعه بعد بره بهترشو بگیره. نکوب تو سرش که تو عرضه‌ی میوه گرفتنم نداری...! 👈 اینطوری مرد سرکوب میشه و دیگه تو کارهای بعدیتونم باهاتون راه نمیاد. با خودش میگه اینکه بلده بره بگیره ولی تا یه مدت میری بگیری یه روز که بهش نیاز داری اون دیگه واست انجام نمیده.. 👈 پس همیشه از بدترین خریدش تعریف، تحسین کنید که امیدی باشه برای خرید بعدی اگه دفعه‌های بعد هم بد و ریز خریدن بازم نق نزنید کم کم یاد میگیرن. شاه کلید فقط تعریفه... 👈 بعدش کلی ذوق کنین و بگین؛ وااااای عزیزم چقد دستات ماشاءالله قوی و قدرتمنده، من هرکار کردم نتونستم بازش کنم هیچوقت بهش نگین خودم میتونم خودم میرم و... 👈 بذارین فک کنه همه جا بهش نیاز دارین و وجودش واستون درکنار شما لازم و ضروریه.... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
  زندگی چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم: چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطر ِخوش و طعم ِخوب کند." زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید… . #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه