eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
708 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جمعه‌ها تعطیل نیست! جمعه‌ها دلگیر نیست! می‌توانی تو به یک عطرِ حضور به یک دوستت دارمِ بی چون و چرا به یک لبخند و به یک قهوه‌ٔ داغ، از ته دل شاد شوی...! جمعه‌ها رازِ بزرگی دارند مثلِ رازِ گُلِ سرخ مثلِ رازی سَر به مُهر جمعه‌ها روز ملاقاتِ تو با پیچکِ تنهایی‌هاست و به دست آوردنِ دلِ آنان که به عشقت کوک‌اند و به سازِ دلِ تو می‌رقصند! تو به لبخندی، به پیامی حتی، می‌توانی دستِ آدینه‌ٔ دلگیرِ تقویمِ عزیزانت را، سخت در دستِ لطیفت بفشاری و برایشان نغمه‌ٔ شادی بخوانی... می‌بینی؟؟ همه چیز، به دستانِ تو سهل است و قشنگ... جمعه‌ها را دریاب... #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(5).mp3
3.92M
هر اتفاقی که برای ما می‌افتد به خواست خداوند است و اگر شکرگزار باشیم لطف و رحمتش شامل حال ما خواهد شد. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت 26 با عجله از تخت پایین آمد.نفهمید دررا چطور باز کرد که محکم به انگشت پایش خورد و دادش هوا رفت.پای دیگرش را روی انگشت دردناکش گذاشت و کمی فشار داد.کمی بعد راه افتاد و مستقیم به سمت هال رفت اما هنوز دو قدم بر نداشته بود که سرش محکم به دیوار خورد و دوباره آهش در آمد.یادش نبود انگار مابین و هال و اتاق دیواری هست.همینطور مستقیم به سمتش رفته بود.صدای اه و ناله ای هم از هال می آمد.همانطور که سرش را ماساژ می داد در تاریکی آهسته به سمت هال رفت.سرش را مالید -فاخته صدای ناله او هم در آمد -آخ ...بله دستش را روی دیوار کشید و کلید برق را پیدا و روشن کرد.برق آمده بود. فاخته را دید روی زمین نشسته و کمرش را می مالد.موهایش دورش ریخته بود و صورتش دیده نمی شد -چیه سر و صدا راه انداختی چهار صبح در حالیکه کمرش را می مالید به نیما نگاه کرد -خواب بودم .. از رو مبل افتادم پایین دستش را به کمرش زد -خب رو زمین می خوابیدی وقتی نمیتونی رو مبل بخوابی .. اه ....خواب خوشم و پروندی فاخته از اینکه حتی نپرسید طوریش شده یا نه و داشت دوباره نق می زد با اخم و تخم بلند شد.بالش و پتو را زیر بغلش زد و نگاه دلخورش را به سمت نیما داد -ببخشید خواب حضرت عالی پرید .. . همینکه اولین قدمش به دومی رسید پتو زیر پایش گیر کرد و با زانو زمین خورد.نیما پخی زیر خنده زد و نگاهش کرد -ببخشید پتو چشم نداشت همانجا که نشسته بود شاکی نگاهش کرد -حالا مثلا خیلی خنده داره.....خودتم الان یه صدایی اومد....خودتو زدی یه جایی،فکر نکن نفهمیدم در حالیکه می خندید به سمت آشپزخانه راه افتاد -منکه دست و پا چلفتی نیستم . ..حواسم به جلو هست -آخ.... دستانش را روی دهانش گذاشت و شروع کرد خندیدن.تا او باشد فاخته را مسخره نکند. نیما یادش رفته بود که سطح آشپزخانه کمی بالاتر از هال است.پایش به لبه آشپزخانه گیر کرد و انگشتش ضرب دید.نشست لبه آشپزخانه و پایش را مالید .از نخودی خندیدن فاخته حرصش در آمده بود -هر هر....چی شد مگه .. پاشو برو بگیر بخواب ببینم بچه از خنده ایستاد.پتو و بالشش را برداشت و به سمت اتاق خودش رفت و در را بست.نیما در حالیکه انگشت پایش را میمالید زیر لب غر زد -بچه پررو....به روی دختر جماعت می خندی همینه دیگه....یابو برش می داره او هم دیگر بی خیال آب خوردن شد و لنگ لنگان به اتاق خودش رفت **** برای چندمین بار به صدای زنگ گوشی کمی لای چشمانش را باز کرده بود ولی اینقدر خوابش می آمد اصلا حوصله جواب دادن نداشت مبادا خواب از چشمانش بپرد.گوشی قطع و دوباره زنگ خورد.کلافه بدون اینکه سرش را از روی بالش بردارد با چشمان بسته دستش را برای برداشتن گوشی از روی پاتختی دراز کرد.گوشی را برداشت و روی گوشش گذاشت -بنال صدای داد فرهود از آنطرف خط شنیده شد -خاک عالم تو اون سرت، خوابیدی.. . خیر سرت قرار بود قیمت قطعات رو نهایی کنی در عالم خواب و بیداری جواب داد -خودت سر و ته شو هم بیار داد فرهود دوباره بلند شد -زر نزن بابا.... پاشو خودت بیا.. مثل اون دفعه من قیمت می دم غرشو به جون من میزنی سرش را خاراند -لیست قیمت رو بردار بیار خونه -چی کار کنم عجب گیر نافهمی افتاده بود -بابا چرا هر چی دور و بر منه خنگه .. . ..میگم پاشو با لیست قیمت تشریف بیار خونه ببینم چه گِلی باید به سرم بگیرم...اَه تلفن را قطع کرد و دوباره خوابید.دو ساعت حسابی خواب بود و حالا یک دوش آب گرم حسابی حالش را جا آورده بود.مخصوصا که آنروز تصمیم داشت بعد از حمام از آن میز رنگین صبحانه نگذرد و دلی از غذا در بیاورد.هر چند نزدیکای ظهر بود. با غذایی که دیشب خورده بود تصمیمش عوض شده بود.فاخته هم از صبح داشت جاروبرقی می کشید.فقط یک سلام با هم حرف زده بودند.همینکه از در حمام بیرون آمد زنگ آیفون به صدا در آمد.فاخته خواست جواب دهد اما نیما جلوتر به آیفون رسید و در را زد.رو به فاخته کرد -برو روسریتو سر کن ...دوستم داره می یاد بالا ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 27 بدون حرفی به سمت اتاقش رفت و در را بست.فاخته هم نزدیک رفتن به مدرسه بود پس لباسهایش را پوشید.داشت به نیما و شبی که گذرانده اند فکر می کرد.به ضایع شدن نیما یک بار دیگر خندید.مقنعه اش را پوشید.کمی ریمل به مژه ایش زد و از اتاق بیرون رفت.نیما جلوی آینه راهرو داشت با حوله کوچک دور گردنش نم موهای مجعدش را می گرفت.از رنگ پوست گندمگون نیما خوشش می آمد.از موهای مجعدش....از فرم ابرو و چشمان درشت پر مژه اش....شاید در کل زیبایی افسانه ای نداشت اما قیافه مردانه اش را دوست داشت.در اتاقش را که بست صدای زنگ در هم آمد.فاخته به در نزدیکتر بود خواست باز کند صدای نیما بلند شد -خودم باز می کنم -همینکه در را باز کرد صدایی از آنطرف در آمد -احمق بیشعور با این کار کردنت.. میلیاردم می خواد بشه -ببند دهنو... بیا تو زن تو خونه هست -ای وای من یادم نبود تو ازدواج کردی.... نیما خندید -بیا تو مزه نریز با یا لله مردی وارد خانه شد که ظاهرا دوست نیما بود .فاخته کمی مقنعه اش را مرتب کرد و آرام سلام کرد فرهود به سمت صدا چرخید و برای لحظه ای مات چشمان درشت و خوش حالت فاخته شد. با دستپاچگی چشم از فاخته گرفت و سعی کرد افتضاح خیره نگاه کردنش را جمع کند -س..سلام....ببخشید من کلا یادم رفته بود که رفیق ما بدبخت ؛چیز یعنی متاهل شده ....تبریک می گم. ...فقط ببخشید شیرینی یادم رفت خجالت زده سرش را بالا گرفت .نگاهی به مرد خوش سیمای روب رویش انداخت و بعد چشم به نیما دوخت که با ابروهای در هم گره خورده و نگاه برزخی او را نگاه می کند.دستپاچه کوله اش را روی دوشش جا به جا کرد. -ببخشید من دیرم شده اگه اجازه بدین فرهود از در کنار رفت -بله بله....ببخشید شرمنده سرش را آرام به سمت نیما بر گرداند -خداحافظ صدای جواب نیما را که نشنید اما به جای او فرهود اورا با به سلامت گفتن راهی کرد.فرهود همانجا به رفتن دختری نگاه کرد که با رفتنش خاطره چشمان رویا را هم با خود برد. دو ساعت بود داشت حرف میزد و فرهود مثل مجسمه به جایی خیره شده بود.آخر طاقتش طاق شد و محکم به شانه اش زد -هو.....کجایی دو ساعته دارم ور می زنم فرهود که از ضربه نیما حسابی از جا پریده بود شانه اش را مالید -چه خبرته ....حواسم پرت بود نیما کنجکاوانه نگاهش کرد.کمی از او بابت خیره نگاه کردنش به فاخته ناراحت بود اما از فاخته بیشتر؛ که وقتی فرهود را دید اصلا او را نگاه نکرد.شاید اسمش حسادت هم باشد اما خب همیشه همین بود ...فرهود با آن قیافه زیادی خوبش جا برای خودنمایی پسران دیگر نمی گذاشت.وقتی با مهتاب هم آشنا شد خیلی زمان گذشت تا به فرهود بگوید و مهتاب را نشانش دهد.اما فاخته فرق می کرد.فاخته همسرش بود و فرهود را به حساب اعتمادش به خانه راه داده بود.حس بدی از دلش گذشت ؛ اینکه فرهود هم مثل خود نیما جادوی چشمان فاخته را کشف کرده باشد.داشت همینطور فرهود را رصد می کرد، طوری نگاهش می کرد که انگار میخواست ذهن فرهود را بخواند -دلم هوای رویا رو کرد....ببخشید نفس راحتی کشید -فکر کردم چی شده. ....تو ببینم تا کی میخوای بخاطر رویای خدا بیامرز عذب بمونی نگاهش را به برگه های روی میز داد -فراموشم نمیشه که....حالا منو ولش....یه سوال خصوصی دارم ولی بی جنبه نباش جواب بده منتظر نگاهش کرد.کمی من ومن کرد تا حرفش را بزند -شما دو تا....یعنی چطوری بگم ....تو اتاق جدا ... اخمش بیشتر شد -ببند دهنو ....این دیگه خیلی خصوصیه....به کسی ربطی نداره پوزخند زد -اصلا نمی فهمم تو رو نیما....خب که چی مثلا....احمق خر ....یعنی هیچی بین. تا بنا گوش قرمز شده بود -بفهم چی میگی فرهود....این مساله به تو ربطی نداره آهی کشید -باشه ببخشید زیاده روی کردم برگه ها را از روی میز جمع کردم -می خوای بری اصلا نگاهش نکرد -اصلا حوصله ندارم می خوام برم خونه از روی مبل بلند شد و وقتی داشت میرفت جلوی راهش را سدکرد -تو چقدر بی جنبه ای.. .خب راست گفتم .. به تو ربطی نداره کنارش زد و رد شد. -فردا تو شرکت می بینمت.خداحافظ رفت و نیما همانجور در حیرت رفتار فرهود ماند. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 28 همینکه در خانه را باز کرد نیما را حاضر در وسط هال دید.سریع به سمتش آمد -چه وقت اومدنه.... .میدونی ساعت چنده.. مگه ساعت چند تعطیل می شی...این مدرسه وا مونده مگه کجاست کمی نگاهش کرد.نیما که امکان نداشت نگران او شده باشد -وسط راه تاکسی خراب شد.سرد بود تاکسی گیر نمیومد...همه راه رو پیاده اومدم صدایش را بلند کرد -پس موبایلو برا چی ساختن هان. ...این وقت شب پیاده راه افتادی اومدی....یه زنگ بزن خبر بده فاخته که از سرما چشمانش هم یخ زده بود همانجور سیخ ایستاده بود و نیمای همیشه طلبکار را نگاه می کرد -منکه گفتم موبایل ندارم.... موبایلم داشتم شماره ای ازت نداشتم زنگ بزنم نیما همانجا وا رفت.فراموش کرده بود فاخته موبایل ندارد.دهانش برای گلایه بیشتر بسته ماند.آرام دولا شد و کفشهایش را در آورد.جورابش خیس شده بود.همانجا جورابهایش را هم در آورد. نگاهی به سایز کوچک پاهایش انداخت.انگشتانش از سرما قرمز شده بود.از مانتویی که میپوشید و برایش گشاد بود خوشش نمی آمد. حالا چرا آنقدر دمغ بود.کمی خنده به چشمهای زیبایش می آمد.همانجا کوله اش را زمین گذاشت و جلو آمد.کاش سرش را بلند می کرد و نگاهش می کرد.اینجور که بیتفاوت و یخ میشد نیما بیشتر نسبت به احساسش عقب نشینی میکرد تصمیم گرفت حرفی بزند تا ببیند نگاهش می کند یا نه -دارم میرم به مادرم سر بزنم گویا حالش خوب نیست موفق شد بالاخره! سریع سرش را بالا آورد و نگاهش را به نیما داد.باز هم جادوی نگاهش قلب نیما را به بازی گرفت.نگران به نیما چشم دوخت -طوریش شده. ...مادر جون طوری شده نیما فقط در امواج چشمهای فاخته غوطه می خورد.نگاهش را از فاخته گرفت.... -قندش بالا رفته بود امروز. ...برم بینم چشه... .آخر شب بر میگردم داشت سمت در میرفت.کاش فاخته حرفی میزد -نیما خودش ایستاد یا قلبش نفهمید .اصلا خود این روزهایش را نمی شناخت. برگشت و دوباره در دام چشمهایش افتاد -منم بیام به انگشتانش که درهم گره می خورد و سرش که پایین بود نگاه کرد.از درون لبخند زد.هر چند می دانست از ترس از تنهایی با او میآید اما همین هم خوب بود.احساس خطر می کرد او را در خانه تنها بگذارد.دیگر از اعتماد چشم بسته به کسی می ترسید.از پسر همسایه روبه رویی اصلا خوشش نمی آمد -بریم طرح لبخند روی لبهایش را باید موزه می گذاشت. از این دختر لبخند ندیده بود که آنهم امروز دید.سریع به اتاقش رفت و به ثانیه نکشید بیرون آمد. چشمش به جورابهای پایش افتاد.دوباره می خواست همان کفشها را بپوشد.زنهای خوش پوش را که به خودشان می رسیدند را دوست داشت.فاخته هیچ چیزش به خواسته های او نمی خورد.هیچ چیزش....اما پس ان چشمهای غمگینش....آن گیسوان شبرنگ.....آن پوست مهتابی ....آن ظرافت دخترانه و آن معصومیت از جانش چه میخواستند که دائم خودنمایی می کردند وارد خانه شدند .نازنین هم آنجا بود .در راه دو سه کلمه ای بیشتر از دهانشان خارج نشد.نازنین فاخته را در آغوش گرفت -اصلا سر نزن یه وقتا -ببخشید تایم مدرسه خوب نیست ....نمیشه جور در نمییاد. با نیما هم روبوسی کرد -پس کو این داماد عظیم الشان ......هنوز تشریف نیاوردن از سفر نازنین آهی کشید -نه نیومده هنوز....میگه اسباب کشی مادر شو مریض کرده اخمهای نیما در هم رفت.هیچ وقت از این مردک خوشش نیامد.فاخته زودتر از نیما وارد اتاق مادر جان شد.حاج آقا هم آنجا کنار سجاده نشسته بود.داخل رفت و سلام کرد.خود را به دستان باز حاج خانم انداخت -چتون شده. خوب نیستین -خوبم مادر .شما رو دیدم بهتر شدم دست نوازشگونه ای بر سر فاخته کشید.چشمش بر قامت پسرش افتاد که به چهارچوب در تکیه داده بود. -بیا مادر.....قربونت بشم چه عجب فاخته بلند شد و سمت حاج آقا رفت و روبوسی کرد.نیما با سلام آرامی داخل شد و کنار مادر نشست -خوبی ....خدا بد نده -خوبم مادر...تو رو دیدم الان عالیم.من دلم زود زود تنگ میشه ....تند تند سر بزن جواب حرفش را خود مادر می دانست.او بخاطر پدرش نمی آمد.نادیده گرفتن پدر سخت بود.اما مثل قبل بودن سخت تر.نیم نگاهی به او انداخت -شما چی....خوبی حاجی دستانش را به آسمان بلند کرد -شکر بد نیستم به سوال مادرش به سمتش برگشت -شام خوردی مادر -راستش...خب...نه....تا فاخته اومد برش داشتم اومدم ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
رمان قسمت 29 سریع از رختخواب پایین آمد و همزمان نازنین را صدا زد -نازنین ...نازنین زهرا....مادر ... سفره بنداز این دوتا شام نخوردن نیما بلند شد و برای کمک بازوی مادر را گرفت.مادر و پدرش سن آنچنان بالایی هم نداشتند اما رفتن و مرگ نابهنگام نریمان در یک تصادف هولناک کمر شکن بود.مادر اکثر مواقع احساس مریضی می کرد.فاخته برای کمک بیرون رفت. سر سفره نشسته بودند و فقط صدای قاشق و چنگال و تعارفات مادر می آمد.کنار فاخته نشسته بود و دائم می گفت بخورد. در آخر نوبت نیما شد -کم غذا شدی مادر....یه ذره دیگه بکش دهانش پر بود و با دست اشاره کرد که نمی خورد. نگاه حسرت بار مادرش روی صورتش نشست -چقدر خوب میشد امشب اینجا بمونین.فاخته هم که چهارشنبه و پنجشنبه مدرسه نداره لقمه در دهانش ماسید. برنامه فاخته را مادرش می دانست و او هیچ چیز بارش نبود.چقدر دل اینها خوش بود!!!کجا بمانند و کجا بخوابند.حتما اینها فکر می کردند نیما و فاخته خوشبخت کنار هم شب را صبح می کنند.لقمه اش را با زحمت قورت داد -من فردا کلی کار دارم....فاخته میخواد بمونه بمونه نگاه فاخته را روی خودش احساس کرد اما ترجیح داد نگاهش نکند.نه که دوست نداشته باشد ان حال خوبی که به او دست می داد را نمی خواست.مادر آرام اشکش را پاک کرد.نیما غر زد -حالا برا چی گریه می کنی.خب من خونه خودم راحت ترم.اومدیم یه سر بزنیم فقط بلند شد. -اینجا هم خونه خودته دیگه.گفتم بمونی پنجشنبه ای بریم سر خاک.چند وقته نرفتم نفسش را محکم بیرون فرستاد -باشه میمونیم. ..فقط خواهشا گریه نکن رفت و سرش را بوسید.کلا باید یک زوری بر سرش باشدانگار، وگرنه اموراتش نمی گذرد.فاخته به همراه نازنین به آشپزخانه رفتند .آقا جان پای اخبار بود. نیما مادر را کمک کرد به اتاقش برود.روی تخت نشست.دست مادرش روی گونه اش نشست -لاغر شدی نیما. پوزخند زد.اصلا چرا نگرانش بودند -با فاخته خوبی مادر دوباره پوزخند زد -گرفتی منو.....چه خوبی دلت خوشه.....آره در حد تحمل خوبه......یه چند ماهی تحملش می کنم حالا مادر سرفه کرد و دستپاچه به پشت سرش نگاه کرد.فاخته با سینی چای همانجا خشکش زده بود. لعنت براین شانس که نیما داشت.یادش نبود در باز است -بیا مادر .. بیا.. فاخته جان از تو همون کمد برای خودتون رختخواب بردار بند ازین پایین تخت نیما کلافگی نیما را فاخته میدید.وقتی میگفت تحمل می کند .نیمای بی احساس نمیفهمید با همان یک کلمه چه آتشی به جان فاخته می اندازد.سینی را آرام روی پاتختی گذاشت .به سمت کمد رفت اما ایستاد و به چشمان مادر جان نگاه کرد.دلش آغوش مادرانه میخواست نه نیمایی که دائم او را به سطل آشغال قلبش می انداخت -مادر جان -جانم دختر قشنگم -میشه من پیش شما بخوابم نیما هم با حرف فاخته ایستاد و خشک شد.هر چه نگاهش کرد فاخته به سمت او بر نگشت.همان سهم کوچک از نگاهش را هم از نیما دریغ کرد. دمغ از نخوابیدن فاخته کنارش،روی تخت یک نفره اتاقش دراز کشید و به نقطه ای روی سقف سفید خیره شد.فاخته را میخواست و نمی خواست.نگاهش می کرد دلش برای ناز چشمانش پر می کشید اما مغزش به شدت او را پس می زد.از اینکه امشب اینجا نبود پنچر بود شاید اگر فاخته برخلاف خواسته او امشب را با او می گذراند بلکه فرجی می شد و جرقه ای پیش می آمد اما افسوس....فاخته هم تمایلی به او نشان نمی داد.به پهلو شد و جهنمی نثار افکارش کرد و چشمانش را بست. نمی دانست چند ساعت از شب می گذرد اما دستی محکم تکانش می داد.کلافه یکی از چشمانش را باز کرد.مادر گریان بالای سرش ایستاده بود .سریع روی تخت نشست -چی شده مامان.. چرا گریه می کنی -پاشو بیا مادر.. فاخته....بچه ام . پاشو بیا ...پاشو مثل فشنگ از جا پرید و به اتاق مادر رفت.فاخته را دید.عروسکی خوابیده در کابوس.تمام تنش عرق کرده بود و می لرزید و نا مفهوم چیزهایی می گفت وحشتزده رفت و در کنارش نشست.آرام به گونه اش زد -فاخته....فاخته دست روی پیشانی تب دارش گذاشت.آه دلربای کوچکش در تب میسوخت .کمی محکمتر به گونه اش زد و دست به بازویش گرفت و تکانش داد و بلندتر و اینبار با ترس صدایش زد -فاخته...فاخته ادامه دارد.... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
4_493135436118491936.mp3
12.71M
🌸 اثر زیبای #علی_فانی ویژه اربعین با نام " روز وفا #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
پی‌دی اف رمان‌مسیحای عشق در کانال ریپلای قرار گرفت http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣💕❣💕❣💕❣ "به همســرت مسئولیـت بــده..." 🍃 حتی اگر میوه‌ای که خریده، ریز و لهیده است؛ انقدر تعریف کن که دفعه بعد بره بهترشو بگیره. نکوب تو سرش که تو عرضه‌ی میوه گرفتنم نداری...! 👈 اینطوری مرد سرکوب میشه و دیگه تو کارهای بعدیتونم باهاتون راه نمیاد. با خودش میگه اینکه بلده بره بگیره ولی تا یه مدت میری بگیری یه روز که بهش نیاز داری اون دیگه واست انجام نمیده.. 👈 پس همیشه از بدترین خریدش تعریف، تحسین کنید که امیدی باشه برای خرید بعدی اگه دفعه‌های بعد هم بد و ریز خریدن بازم نق نزنید کم کم یاد میگیرن. شاه کلید فقط تعریفه... 👈 بعدش کلی ذوق کنین و بگین؛ وااااای عزیزم چقد دستات ماشاءالله قوی و قدرتمنده، من هرکار کردم نتونستم بازش کنم هیچوقت بهش نگین خودم میتونم خودم میرم و... 👈 بذارین فک کنه همه جا بهش نیاز دارین و وجودش واستون درکنار شما لازم و ضروریه.... 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
  زندگی چای که مرغوب نباشد چیزی به آن اضافه می کنم: چوب دارچینی، هِلی، نباتی، شده چند پَر بهار نارنج، چیزی که آن مزه و بو را تبدیل به عطر ِخوش و طعم ِخوب کند." زندگی هم گاهی می شود مثل همین چای باید با دلخوشی های کوچک طعم و رنگش را عوض کنی، یک چیزی که امید بدهد به دلت، انگیزه شود، بنزین باشد برای حرکت ماشین زندگی ات، بعد ماشین تخت گاز می رود تا آنجایی که باید… . #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤ #کپی_کلیه_مطالب_فقط_با_لینک_کانال_مجازه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍✋ لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم: _بفرمایین! امیر علی نفسش رو فوت کرد: _می تونم راحت حرف بزنم؟ فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟! خیلی خیلی بی مقدمه گفت: _میشه جواب منفی بدی؟! برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم شوخی میکنه... ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: _متوجه منظورتون نمیشم؟! کلافگی از چشمهاش میبارید: _ببین محیا مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت: _وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟ به نشونه منفی سر تکون دادم ... چه حرفی!! از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمیپرسید ناراحت میشم یانه! آروم گفت: _خوبه بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو... ساده بود و ساده... و من چه دلم رفته بود برای این سادگی... که این روزها دیگه خریدار نداشت! _ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ... می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو.. بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم...! و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن! دیگه حاالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش _االان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟! عصبی نفس کشید _میشه تو بگی نه!؟ حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت!... باسردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام برای گریه! امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان! امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد! غمزده گفتم: _حاالا؟االان میشه؟ آخه چرا شما... نزاشت تموم کنم حرفم رو _نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته! ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت _یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟! بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو! امیر علی _ آره محیا باورکن فقط خودت!! نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخیدولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: _نه نمیتونم! عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علاقمون زدیم... از همین اول تفاوت بود!! توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی! سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو _اما محیا ...!!!! بلند شدم ... بودنم دیگه جایز نبود من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب منفی امروزم.. زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت: _محیا... و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!... درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!... همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود... و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی ! من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از پشیمونی من میزنه !... با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!... من با خودم فکر کردم شاید نفرت باشه اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها ! چرا؟؟!!! با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد....! نم اشک توی چشمهام رو گرفتم: _چیزی شده؟؟ یک تای ابروش رفت بالا: _تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگی چیزی شده؟ لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست_پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده هرخانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین االن بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته! قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم ...حاال که امسال آرزوی هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود! همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با قلبم راه بیاد!... برای یک ثانیه نفسم رفت..... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ سرم رو بلند کردم رو به آسمون... خدایا نکنه دعای امیرعلی بگیره مطمئنا بهتر از منه و تو بیشتر دوستش داری! ولی میشه این یک بار من! یعنی اینبار هم من و حاجتهای امیرعلی خواستنم! _بیا دیگه محیا داری استخاره میگیری؟ نگاه از آسمون ابری گرفتم و رفتم سمت عطیه.. کفگیر بزرگ چوبی رو به دستم دادو من به زحمت تکونش دادم ... بازم دعا کردم و دعا ! یک قطره یخ زده نشست روی صورتم بازم نگاهم رفت سمت آسمون یعنی داشت بارون می اومدو بازم اولین قطره اش شده بود هدیه من؟! انگار امشب شب خاطره ها بود... که باز یک خاطره از بچگی هام جون گرفت جلوی چشمهام... انگار توی آسمون سیاه اون روز رو میدیدم، شفاف! همون روزی که توی حیاط خونه عمه یک قطره بارون نشست روی صورتم وامیرعلی باور نمیکردحرفم رو که داره بارون میاد!... میگفت وسط حرف زدن حواسم نبوده و آب دهن خودم پریده روی صورتم ولی این جور نبود، واقعا بارون بود! این خاطره خاص نبود ولی بازم من بزرگ شده بودم با فکرش و از اون روز هر وقت اولین قطره بارون رو هدیه میگیرم بازم قلبم پرمیزنه برای امیرعلی و میشم دلتنگش! چهارمین قطره سرد بارون با اشک داغم یکی شدو افتاد روی دستم که بی حواس کفگیر چوبی رو می چرخوند و دلم باز دیدن امیر علی رو می خواست! سرم رو که چرخوندم نگاهم بازم گره خورد به نگاهش ولی سریع نگاه دزدید ازمن وقلب من لرزید... پس امیر علی هم نگاهم میکرد حالاوقت حاجت خواستن بود.... پای دیگ نذری شب عاشورا ... زیر بارون و قلبی که پر از عشق امیر علی بود! خدایا میشه دلش بادلم بشه! حاشیه بلندروسریم رو روی شونه ام مرتب کردم و بعد با کلی وسواس کش چادرم رو روی سرم مرتب... لبخند محوی به خودم توی آینه زدم! یک هفته ای از شب عاشورامیگذشت و من امیرعلی رو خیلی کم دیده بودم ! همیشه بهونه داشت و بهونه! ولی حاالا قرار بود اولین مهمونی رو باهم بریم... خونه عموی بزرگ امیرعلی! تازه به خودم اومده بودم و انگار دعای شب عاشورام گرفته بود که از خودم بپرسم چرا من بارفتارهای امیرعلی کوتاه میام و سکوت میکنم بی اون که بپرسم حداقل علتش رو! حالا امشب مصمم بودم برای اینکه حداقل به امیرعلی نشون بدم دل عاشقم رو وبپرسم چرا نه؟! من و نه هیچکس همون سوالی که حاضر نبود جوابش رو بده ولی حاالا من می خواستم بدونم! _محیا مامان بدو آقا امیرعلی منتظره... با آخرین نگاه به آینه قدمهام رو تند کردم وبا صدای بلند از بابا و محمدو محسن دوتا داداش دوقلوی یازده ساله ام خداحافظی کردم ! مامان هنوز منتظرم بود من هم با گفتن خداحافظ محکم گونه اش رو بوسیدم و بعد از خونه زدم بیرون... پشت در حیاط کمی مکث کردم تا این قلب بی قرار م کمی آروم بگیره .. زیر لب خدا رو صدا زدم اروم زنجیر پشت در رو کشیدم وبیرون رفتم!.... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
😍✋ نگاهش به روبه رو بودو مات حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش نچرخید روی من ...فقط حس کردم, دستهای دورفرمونش کمی محکمتر حلقه شد....پوفی کردم و روبه آسمون ستاره بارون گفتم:خدایا هستی دیگه! روی صندلی جلو نشستم و اینبار با محبت لبریز شده از قلبم گفتم: سلام خوبی؟ ببخش معطل شدی! برای چند لحظه نگاهش که پر تعجب از این لحن جدیدم بود چرخید روی صورتم و من هم لبخند عمیق و مهربونی نگاهش رو مهمون کردم! به خودش اومد و بازم یادش افتاد باید چین بیفته بین ابروهاش! بی حرف ماشین رو روشن کردو قلب من مچاله شد از این کم محلی ها ! ولی نباید کم میاوردم به در ماشین تکیه دادم و درست شدم روبه روش لحنم رو پر از خنده کردم و سرحالی! _جواب سلام واجبه ها آقا! بازم نگاهش به روبه رو بود و بی حوصله و آروم گفت: سلام لب هام رو مثل بچه ها بیرون دادم _آقا امیرعلی داریم میریم مهمونی ! لحن سردش تغییر نکرد_خب؟ _یک نگاه به قیافه ات کردی؟ سکوت و سکوت _این اولین مهمونی که داریم باهم میریم؟ امیر علی_تمومش کن محیا! لحن عصبی و غیر دوستانه اش قلبم رو فشرده تر کرد_تو تمومش کن امیرعلی هنوز می خوای ادامه بدی؟ باحرص دنده رو عوض کرد_بهت گفته بودم پشیمون میشی ! بهت گفتم بگونه! نگفتم؟ خوشحالیم زود پرواز کردو بازهم بغض میبست راه نفس کشیدنم رو_چرا گفتی ولی بی دلیل حداقل دلیلش... نزاشت ادامه بدم_گفتم بپرسی جوابی نمیگیری میترسم از روزی که پشیمونی توی چشمهات داد بزنه ! صدام لرزید_چی دیر میشه چراباید پشیمون بشم ؟ لب زد_گفتم نپرس دیرو زود بهش میرسی! پر بغض گفتم: از من متنفری؟ صدای لرزونم نگاه پر اخمش رو کشید روی صورتم ولی فقط چند ثانیه بعد هم مشت محکمش نشست روی فرمون_نه محیا نه... اون روز گفتم, نه تو نه هیچ کس دیگه! یادته که؟ صاف نشستم ونگاهم رفت به روبه رو _یادمه ولی این قدر بی دلیل و بی منطق حرف زدی که من فقط به همین نتیجه میرسم _ دلیلت رو نگه دار واسه خودت... فقط بدون اشتباه بزرگی کردی که محض فامیل بودن و احترام به نظر بزرگترها بله گفتی!... این جوری حرمتها بیشتر میشکنه گفتم بگو نه گفتم! صداش با جمله آخر باال تر رفت و من گیج شده فکر کردم من محض فامیل بودن بله نگفته بودم من فقط به یک چیز فکر میکردم اونم دل خودم که از خوشحالی داشت پس می افتاد... ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❖ آرام زندگى كن! هيچ چيز در اين جهان چون آب، نرم و انعطاف‌پذير نيست؛ 💫با اين حال براى حل كردن آنچه سخت است، چيز ديگرى ياراى مقابله با آب را ندارد! 💫نرمى بر سختى غلبه مى‌كند و لطافت بر خشونت. همه اين را مى‌دانند ولى كمتر كسى به آن عمل مى‌كند! 💫انسان، نرم و لطيف زاده مى‌شود و به هنگام مرگ، خشك و سخت مى‌شود. گياهان هنگامى كه سر از خاك بيرون مى‌آورند، نرم و انعطاف‌پذيرند و به هنگام مرگ، خشك و شكننده 💫 پس هر كه سخت و خشك است، مرگش نزديك شده و هر كه نرم و انعطاف‌پذير، سرشار از زندگى است. 💫آرام زندگى كن! هرگز با طبيعت يا همنوعان خود ستيزه مكن و گزند را با مهربانى تلافى كن.. ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
مرا_هزار_امیداست_وهر_هزار_امیدتویی.mp3
11.91M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای صبح را از همه سو نفس می کشم. دستی بر شاخساران بلند نیایش ‌ و دستی به هیاهوی روزی و دغدغه نان، لابه لای دقایق رها ساخته ام. پروردگارا! با اولین قدم هایم بر جاده های صبح، نامت را عاشقانه زمزمه می کنم. کوله بار تمنایم خالی است و موج سخاوت تو، همچنان جاری. نمی ایستم از حرکت تا باران مهربانی ات نایستد. سپاس و ستایش از آن توست که با چنگ خورشید در پرده شب زده ای، و صبح را … چون جلوه جبروت خویش ، بر عالم گسترده ای…. امیدوارم آنچه بر دلت جاریست و بر فکرت باقی ،برایت روایت شود #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
5.08M
اجازه ندهید افکار منفی و صحبت‌های دیگران بر روی شما تاثیر داشه باشد، افکار منفی که به خوردتان داده‌اند را رها کنید. باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان قسمت ۳۰ مادر بر صورتش زد -یا ابا الفضل چش شد این بچه بلند شد و و به اتاقش رفت.سریع کاپشن و سوئیچ ماشین را برداشت و دو باره به اتاق مادر رفت.فاخته همانطور می لرزید و هذیان می گفت. -مامان میرم ماشینو روشن کنم.یه پتو آماده کن الان میام. پاهایش را آرام از لگن برداشت و لگن را روی زمین گذاشت.مادرش آرام در را باز کرد.چادر نمازش هنوز به سرش بود -حالش چطوره مادر داشت پاهایش را آرام روی تخت دراز می کرد.نگاهی به چهره زرد و زارش انداخت و بعد به مادرش نگاه کرد -فعلا خنکه .تبش اومد پایین. حوله را هم از روی پیشانیش برداشت.دست روی پیشانیش گذاشت خنک بود.با چه حالی او را به درمانگاه برد. از ترس داشت میمرد. اصلا فکر اینکه فاخته را در این حال ببیند و روح از بدن خودش برود را نمیکرد.فاخته بدون اینکه خودش بداند گوشه ای در قلبش آرام نشسته بود.لگن را برداشت و از اتاق بیرون آمد.مادر لگن را از دستش گرفت و به چهره بیخواب پسرش نگاه کرد -دلشو نشکون مادر !!خدا رو خوش نمی یاد....به غیر ما هیچ کس رو نداره.یه محبت کوچولو چیزی ازت کم نمی کنه اما دلش بشکنه.... غمگین به مادرش چشم دوخت -من منظور بدی از حرفام نداشتم.اما زمان لازم دارم مامان....قبولش برام سخته دست به بازوی پسرش کشید -از مردونگی به دوره خون به دلش کنی با حرفات.یه کم بیشتر فکر کن. چشمی گفت و دوباره وارد اتاق شد.فاخته آرام خوابیده بود.رفت و آرام کنارش دراز کشید.به چشمان بسته اش خیره شد.چه کسی گفته صورت با آرایش زیباست ....کمی نور و کمی معصومیت چهره فوق العاده ای میساخت.او که دوست داشت بر خلاف معیار های مذهبی خانواده اش با دختری امروزی ازدواج کند حالا دراز کشیده بود و محو دختری بود که بدون آن معیارها ،بسیار افسون می کرد. همانطور که به پهلو دراز کشیده بود و تماشایش میکرد .انگشت دستش را که روی سینه اش گذاشته بود را آرام گرفت.دستان کوچک و انگشتان لاغرش در دستان مردانه اش جا گرفت. -فردا که چشماتو باز کنی،به من نگاه نکنی.....من احمق چی کار کنم.فقط یه جرات می خوام. ..جرات می خوام فاخته...... طاق باز شد و آنقدر به دیوار خیره شد تا خوابش برد چشمانش را باز کرد و وقتی به پهلو شد و نیما را دید که دمر در خوابی عمیق کنار او دراز کشیده ،بلند شد و نشست.همینجور داشت به ریتم آرام نفسهایش نگاه میکرد که در باز شد و مادر جان با یک سینی و لبخندی دلنشین وارد شد -سلام به روی ماهت عزیزم بهتری متعجب نگاه کرد -بهترم؟؟؟ با همان سینی نشست روبروی فاخته و سینی را روی پایش گذاشت. -دیشب تا صبح تو تب سوختی مادر....نیما بردت دکتر ....تا صبح فقط اینجا پاشویه ات کرد تا بالاخره تبت پایین اومد. همین الان خوابش برد بچه ام -الان فقط یه کم سرگیجه و ضعف دارم. این چیزا که میگین یادم نمیاد.پس حسابی درد سر ساز شدم دستش را در دستانش گرفت -سرت سلامت عزیزم....خستگی رو می خوابی رفع میشه. ...بخور تا یه کم جون بیاد تو تنت بلند شد و آرام از اتاق بیرون رفت و در را آرام بست.به چهره خوابیده نیما نگاه کرد.تا صبح بالا سرش نشسته بود....همان نیمایی که دیشب از بودنش به مادرش گله می کرد.مانده بود کدام روی نیما را بپذیرد ...شب زنده داریش..یا تنفر از فاخته.آه کشید...کاش کمی جرات پیدا می کرد به نیما بگوید به این زندگی مایل است.فاخته از همان اول هم از نیما خوشش آمده بود.همان اندازه که نیما برای او جذاب بود فاخته برای نیما نخواستنی ترین دختر روی زمین بود.نیما در جایش کمی تکان خورد و بالش را بیشتر در زیر سرش بالا آورد اما بیدار نشد.سینی را کناری گذاشت بلکه بیدار شود و یکبار هم شده با هم چیزی بخورند.هیچوقت یاد نداشت پدرشان با آنها غذا بخورد .فاخته و مادرش همیشه تنها بودند.در دفتر آبی خاطراتش همیشه آرزوی سفره ای پهن و یک شام عاشقانه را داشت.حالا در سیاهه زندگیش آرزو به دل یک غذا خوردن معمولی بود.خودش هم دوباره دراز کشید و خیره به مرد خوابیده در کنارش با رویاهای رنگارنگ در کنار نیما دوباره چشمانش را بست. ادامه دارد.... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ رمان قسمت 31 با خوردن دستش به چیزی چشمانش را باز کرد.به قیافه با نمک فاخته دستش را زیر صورتش گذاشته بودو با دهانی باز خوابش برده بود لبخندی زد دست روی پیشانی اش گذاشت خنک بود.ناگهان چشمانش را باز کرد.چشمانش را باز کرد.نمی دانست اسم این بیماری قلبی چیست که در این مواقع دچار می شد. -خوبی نگاهش را گرفت و بلند شد.نگاه از نیما گرفت.شکنجه کردن را خوب بلد بود. -من نفهمیدم اصلا دیشب چم شده بود بلند شد و نشست.اتفاق دیشب مهم نبود...پس لرزه های بعدش بیشتر مخرب بود.او هم بلند شد و نشست -فاخته....بابت دیشب..... در باز شد و حرفش نیمه ماند.نازنین داخل آمد -سلام خوبی...سکته دادی دیشب همه رو لبخند زد.نیما بیشتر آب می شد.داشت تنبیه می کرد.او را با آخرین توانش تنبیه می کرد.از تخت پایین رفت تا آبی به صورتش بزند اما حواسش به صحبتهای آنها بود -راستی نازنین گفتی آرایشگری بلدی....موهای منو کوتاه می کنی آنچنان سریع به سمت شان برگشت که صدای استخوان گردنش را شنید -باشه فقط موهاتو بشور .اول یه چیزی بخور منم برم شکم مهبد و مرسده رو سیر کنم بیام با سر قبول کرد.از کنار نیما گذشت و از اتاق بیرون رفت.امکان نداشت اجازه بدهد.دوست داشت فریاد بزند و بگوید غلط کردم مجاز اتم این نباشه.نمی گذاشت ...نمی گذاشت فاخته اینجوری دلش را بگریاند.در را بست و سریع نشست روبروی فاخته.فاخته چشمانش را برای لحظه ای در صورت نیما ثابت کرد -حالت که خوبه فاخته.... زود یه چی بخور .. خیلی کار داریم باید بریم خودش هم لقمه ای کند و خیره به چشمان متعجب فاخته نان را در دهانش گذاشت هنوز همینطور در حال خوردن بود که نیما از اتاق بیرون رفت و دوباره حاضر و آماده وارد اتاق شد و ایستاد.در آن لحظه دلش نمی خواست برود نمی داند چرا ؟؟ -خب برو کارت رو انجام بده منم اینجا کار دارم با نازنین اخمهایش در هم رفت -لازم نکرده من دوباره بیام دنبال تو این همه راه.پاشو بجنب خونه استراحت می کنی دست از خوردن کشید و بلند شد.اصلا دوست داشت زور بگوید و رو ترش کند.پس دیشب را چطور بیدار مانده بود برای او.مانتو اش را پوشید. مقنعه اش را هم سر کرد یادش آمد موهایش باز است .دوباره موهایش را بست و مقنعه را سر کرد .برگشت ،نیما هنوز همانجا مات او ایستاده بود -من آماده ام کوله اتو بر نمی داری باز هم اطاعت کرد و دنبال نیما از اتاق بیرون رفت.مادر جان آنها را دید اخم کرد -این بچه مریضه کجا بلندش کردی -کار داریم باید بریم -ناهار ندارین که بمونین بعد ناهار -نه مامان باید بریم دلیل این همه عجله را نمی فهمید.مادرش هم ناراحت رفت و روی مبل نشست -قرار بهشت زهرا داشتیم نیما رفت و کنار مادر دلشکسته اش نشست و گونه اش را بوسید -قربونت برم امروز چهارشنبه ست. اصلا میریم دوباره شب می یام همینجا.ولی باقالی پلو با گوشت می خوام ها.گفته باشم اشکش را پاک کرد. -فاخته رو نبر خب فاخته......اصلا داشت برای نجات موهای فاخته می رفت. -کار داریم....میام قول می دم سریع بلند شد و به فاخته هم اشاره کرد بروند.صدای نیما نیما کردن مادر از پشت سرشان می آمد .نیما به سمت صدا برگشت -مادر یادم رفت بگم.عروسی دعوت شدیم خونه عمه پری دستی برای مادرش تکان داد -شب میام حرف می زنیم .پشت فرمان نشست و به فاخته نگاه کرد. -سردت نیست بدون اینکه نگاهش کند جوابش را داد -چرا او حرف می زد به بهانه نگاه فاخته، او هم که ید طولایی در تنبیه نیما داشت.نیما در حالیکه بخاری ماشین را می زد تشر زد -تو چرا زبون نداری دختر.... بدتر نگاهش را به سمت پنجره داد و نیما را کلافه تر کرد.هنوز راه نیافتاده بود با صدای فاخته ایستاد -نیما برگشت و .نیم رخ فاخته به سمتش بود.مژه های بر گشته بلندش حالت قشنگی به چشمانش داده بود -منم مثل خودت مجبور شدم.کلی کتک خوردم ، فقط یه فرقی بین ماست ؛تو هنوز پدر و مادرت رو داری که برات سر و دست می شکنن من همونم ندارم....نمی دونم چند ماه دیگه چه تصمیمی برای زندگیت می گیری. مسلما ازدواج می کنی ولی من.....یه خواهش ازت دارم .....میشه برام یه کار پیدا کنی داشت از خجالت آب میشد.حرفهایش یعنی قبول می کند جدا شوند اما فاخته بی کس و کار می ماند.کجا باید برود یک دختر شانزده ساله جوان مظلوم ،پایش به خیابان برسد تنش را می درند. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay