eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
‍📚 رمان قسمت 70 ‍‍ صدایش در نمی آمد .آب دهانش را قورت داد -من بدون فاخته می میرم! !!! کمی تکانش داد -هی پسر...آروم باش....هنوز که چیزی معلوم نیست.. فقط اشک ریخت -به پدر و مادرت گفتی با سر جواب نه داد.یک اشک دیگر .....دوباره فرهود تکانش داد -نیما....این چه حالیه مرد.....پاشو پاشو بریم خونه مثل بهت زده ها به روبه رو خیره شد -نه من نمی رم تو اون خونه. من می میرم بدون فاخته... نفس عمیقی کشید تا مانع ریختن اشکش بشود اما تا نام فاخته نوک زبانش جاری می شد بغض لعنتی خفه اش می کرد.دستش را روی گلویش گذاشت -من بدون فاخته چی کار کنم دوباره تکانش داد و به گونه اش زد.به فرهود خیره شد -نیما...پاشو. ..میریم خونه من.....خودتو باید جمع و جور کنی.....اینجوری همون اول راه جا می زنی. ....باید صبور باشی...باید خودتو برای هر اتفاقی آماده کنی انگار اصلا حرفهایش را نمی شنوید -حالا می فهمم وقتی رویا رفت تو چه حالی بودی. ....دلم داره از غصه می ترکه....دارم خفه میشم بازویش را گرفت و بلندش کرد -پاشو ... پاشو بریم خونه با رخوت از جایش بلند شد.پاهایش توان حرکت نداشت.آه ...فاخته عزیزش .....چقدر عمر خوشبختیها کوتاه است.....فاخته هم فهمیده بود که آنطور آشفته بود....نیما داشت از پا در می آمد وای به حال فاخته!!!!! * همینجور نشسته بود روی مبل و به یکجا خیره شده بود .فرهود هم در سکوت فکر می کرد.هر از گاهی هم به نیما نگاه می کرد که همانطور خشک شده بود -نیما چشمان اشکبار را به فرهود دوخت -حرف بزن لال شده بود چه حرفی....خدا با بیرحمی داشت عشقش را می گرفت -تاوان اشتباهاتم خیلی سنگینه ناراحت اخم کرد -چه ربطی داره....چرا این حرفو می زنی -پس چی؟!بین این همه آدم چرا فاخته....دکتره خودش گفت این نوع سرطان معمولا در میانسالی بیشتره...پس چرا سراغ فاخته اومده -اینهمه جوون و بچه و ریز و درشت الان بیماریهای عجیب و غریب دارن. ..نباید اینطوری فکر کنی.....تو یه برادر جوون از دست دادی...دیگه بهتر می دونی مرگ و زندگی دست خداست -داره از دستم میره..... سریع اشکش را پاک کرد... -نمی تونم باهاش روبرو شم ...من....من طاقتش ندارم نگاهش کرد....درمانده بود -نیما!!!!یعنی چی طاقتش رو نداری.....فاخته به کمک تو...به ...به بودنت نیاز داره چنگ در موهایش زد.فایده نداشت ... درد وحشتناک سرش چشمانش را هم تار کرده بود.امشب دل نازک شده بود و دائم اشکش می آمد -وقتی به شیمی درمانی برسه......وای فرهود!طاقت نمی یاره فاخته ...خیلی سخته رفت و کنارش نشست -توکلت به خودش باشه...به همون بالاسری. ..هر چی مقدر کرده همونه....فقط پیشش باش به چشمان کبود فرهود نگاه کرد -باید اول برم پیش مامان و بابا....باید بفهمن چه خاکی تو سرم شده...فاخته باید سریع عمل بشه . ....بعدش می بر مش خونه بابا اینا.....دکتره نگفت چند وقت زنده می مونه.....می گن آدمهای سرطانی توی همون روز زندگی می کنن.....باید برای هر روزی که کنارم نفس می کشه دعا کنم دوباره بغض، گلویش را فشار داد -یه روز بلند می شم از خواب و میبینم بدنش سرده.....اون موقع باید چه کار کنم....باید هوار بزنم...من از همین الان دلم برای روز ای نبودنش تنگه بلند شد و برایش لیوانی آب ریخت.جلویش گرفت -بگیر بخور اینو نگاهش را به بالا و صورت فرهود داد.دوباره چشمانش از اشک تار شد -چطور باید راضیش کنم لیوان را کمی جلوی صورتش تکان داد -بخور حالا این آب و لیوان را از دستش گرفت .نگاهی به لیوان کرد و در یک حرکت روی سرش خالی کرد.فریاد زد -من دارم می سوزم .یه لیوان کمه. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 71 ‍ آتشی که از درون بلند شود بدتر می سوزاند.جگر سوز است.سخت است بدانی مرگ یک نفر نزدیک است و بنشینی کنارش و لبخند بزنی.کاش هزار بار خانه و شرکت و سرمایه اش را از دست می داد اما فاخته را نه.....دیشب را یک لحظه چشم روی هم نزاشت.باید فاخته را می دید....اما پای رفتن نداشت....اینکه برود و با او به جای عید و بهار و خانه و عروسی و لباس عروس ،بنشیند و درباره بیماری ،سرطان و مرگ حرف بزند.از این به بعد همین بود. باید راجع به حال فاخته حرف می زد.با دستانی لرزان زنگ خانه پدر را فشار داد. کاش خانه نباشند و او قاصد خبرهای بد نباشد.اما سریع در باز شد.با پاهای لرزان وارد حیاط بزرگ خانه شد.تابی که برای دوقلوها بسته بود.درخت سیب و گیلاسش امروز ،فردا شکوفه می داد و قاصد پیام نوروز میشد. بهاری که برای نیما خزان بود.ایستاده بود وسط حیاط و همه جا را نگاه می کرد. چشمش به طبقه خالی بالا افتاد.دوباره اشک کاسه چشمانش را پر کرد.خانه هنوز پر نشده باید خالی می ماند.از دلش گواه بد می گذشت. با خود فکر می کرد فاخته برود، در خانه خودش باید عزاداری کرد.آه فاخته زیبایش رفتنی بود. صدایی او را از قعر کابوسهای واقعی بیرون کشید -نیما.. مادر چرا نمی یای تو.. چرا اونجا ایستادی فقط نگاهش کرد.پاهایش خشک شده بود.نه نمی توانست ..نمی توانست بگوید یک قدم عقب رفت. مادرش آرام از پله ها پایین آمد. -نیما! مادر چته پسرم؟ بعد این همه مدت چرا با فاخته نیومدی باز هم نام فاخته و دل بی تابش.دوباره بغض لعنتی داشت خفه اش می کرد.مادر دیگر به او رسیده بود و ترسیده به چشمهای نیما نگاه می کرد.دستانش را به بازوهای نیما گرفت -چته مادر!این چه حالیه آب دهانش را قورت داد تا بلکه بغض لعنتی راحتش بگذارد اما بدتر،هی بزرگ و بزرگتر میشد.با صدایی که از ته چاه در می آمد -مامان -چیه مادر....چی شده اشکش سرازیر شد.به چهره ترسیده مادرش نگاه کرد.فقط با هزار جان کندن نام فاخته را به زبان آورد -فاخته -فاخته ...چی مادر... همانجا روی زمین نشست.صدای پدرش را از دور شنید -زهرا ....چه خبره اونجا....چرا نمی یان تو بازوی نیما را گرفت -پاشو مادر...پاشو بریم تو درست و حسابی حرف بزن ببینم چی شده با زور از جایش بلند شد.حتی خاک لباسهایش را نتکاند وارد خانه شد و با سر سلامی به پدر داد.آرام روی مبل رو به روی پدر و مادرش نشسته بود.چشم دوخته بودند به نیما تا حرف بزند.چند دقیقه ای در سکوت گذشت -بگو دیگه مادر....فاخته چش شده....مریض شده..دختر ضعیفه هی تند تند مریض میشه.... چشمهای د ردناکش را مالید و دوباره خیره شد به آنها. نگاهش را به دستهایش داد -سرطان ....سرطان داره مادرش محکم بر گونه اش زد -یا فاطمه زهرا دیگر مهم نبود همه اشکهایش را ببینند -قراره نباشه....قراره زود بره ...کم کم مثل شمع آب بشه...بعد میشه مثل یه تیکه گوشت گوشه خونه...اونقدر زجر می کشه تا چشماشو ببنده....راهی بلدی بابا...بهم نشون بده ... بگو من بدون فاخته باید چی کار کنم پدر دستی به محاسنش کشید.اشک را در همان پشت پرده چشمانش مهار کرد -توکلت علی الله...حالا که هست باباجان...داره نفس می کشه.....فعلا رو بچسب پسرم....چرا همش به بعدش فکر می کنی...الان نباید دست رو دست بزاری و آیه یاس بخونی...باید الان مرد و مر دونه دستاشو بگیری...تو نباید بیشتر اشک چشماش باشی که...باید با خیال راحت بهت تکیه کنه...اصلا الان کجاست این دختر.تنهایش گذاشتی برای چی بابا جان اشکش را پاک کرد.مادرش آرام اشک می ریخت -سخته بابا....خیلی سخته..می ترسم...می ترسم کم بیارم -پسر من اهل کم آوردن نیس...مثل کوه باید باشی نه مثل یه تپه شن و ماسه. ...الان پس وقت امتحان خود ته...ببین می تونی قوی باشی یا نه...باید باهاش روبرو بشیم....با واقعیت زندگیت روبرو شو نیما جان....فاخته الان به یه نیمای محکم نیاز داره..تو خودت بیشتر وادادی. ..برو دست شو بگیر..پاشو پسر جان. پاشو دست دست نکن. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 72 -بلند شو برو یه آبی به دست و صورتت بزن و بیا بلند شد و به دستشویی رفت.زهرا سراسیمه بلند شد.بازوی حاج آقا را چسبید.اشک از چشمانش روان شد -علی ...این چه بختیه پسر من داره ...دختر بیچاره رو بگو...هنوز تازه هفده سالشه.. الهی بمیرم براش دست روی دستهای زهرا گذاشت -خودمم نمی دونم زهرا....فقط می دونم اگر آشفتگی من و تو رو هم ببینه نیما زودتر کم می یاره....برو کت منو بیار اشکهایش را پاک کرد -کجا می خوای بری علی...بمون نیما حالش خرابه دستش را روی قلبش گذاشت -می رم مسجد می خوام تنها باشم. اشکش ریخت -علی درد قفسه سینه اخم بر چهره اش آورد -ننشینی جلوی این پسر زار زار گریه کنی ها.همون چیزایی که من گفتم رو بهش بگو...نزار پاهاش سست بشه.گریه و زاری تو خلوتت زهرا..... با سر تایید کرد.کتش را پوشید -به نازنینم بسپار همین ها رو.من برم تا شب بر نمی گردم رفت تا خودش شکسته های دلش را جمع کند.فاخته را مثل بچه های خودش دوست داشت.او هم جانش بود و حالا داشت تکه ای از جانش کنده میشد. نیما آنقدر حالش خراب بود که لرزش دستهای پدر را ندید.با کمری خمیده خود را به مسجد محل رساند تا دور از بقیه کمی برای دل رنجورش گریه کند...دعا کند...از خدا صبر بخواهد * روبروی در خانه ای قدیمی در یک محله قدیمی در جنوب تهران ایستاده بود.یک ساعت بود همانجا مثل چنار خشک شده بود و قدرت زنگ زدن نداشت.قرار بود بعد از یک هفته عشق زندگی اش را ببیند اما می دانست وقت رفع دلتنگی نیست.باید می رفت برای همدرد بودن.میرفت تا در کنارش ،قدمهای فاخته جان بگیرد.از چه کسی می خواست جان بگیرد !از نیمایی که خود نیمه جان بود.هی چشمهایش پر و خالی می شد.امان از اشک که نمی گذاشت قوی باشد.نفس عمیقی کشید.دستانش را روی زنگ گذاشت اما قدرت فشار دادن نداشت .دوباره دستش کنارش افتاد.با خود فکر کرد "بالاخره که چی،باید بری ببینیش یانه.پس معطل چی هستی..."اینبار بدون معطلی زنگ را فشرد.نفسش بند آمد .انگار که قرار است در دهان شیر برود. ترسیده و دلش آشوب بود.معده اش می سوخت.اشک به چشمانش نیش می زد....قلبش مرثیه می خواند و با درد به قفسه سینه اش می کوبید .صدای تیکی آمد و در باز شد.خواست قدم بردارد زانویش کمی خم شد.دوباره صاف ایستاد....داشت به سمت فاخته می رفت...احساس غریبانه ای داشت گویی قرار هست برای اولین بار او را ببیند.یاد اولین برخوردش با او در اتاق افتاد.یاد چشمانش افتاد که برای اولین بار نگاهش کرد...حتما برقی داشت که او را اینقدر زود گرفتار کرد.آنقدر آهسته راه میرفت و ناگهان غرق در غم میشد که تا راه اتاق فاخته ده دقیقه ای طول کشید.هی نفس عمیق می کشید و فاخته جلوی چشمانش جان می گرفت.بالاخره این راه کذایی هم تمام شد و به پشت در اتاقی رسید که فرهود گفته بود فاخته آنجاست.زن پیری از پنجره اتاقی دیگر سرش را بیرون آورد. سلام آرامی کرد -بیا مادر فرهود گفته بود می یای -بله ممنون..با اجازتون مادر جان -برو مادر به این فرهود بی معرفتم بگو دو روزه نیومده اینجا چشمی گفت و پشت در اتاق رفت و در زد.آرام در را گشود با دیدن صحنه جلوی چشمش آه از نهادش بلند شد. دخترکی غمگین روی زمین روی چادری نشسته بود.خزان به موهایش زده بود.بی دقت و بدون ملاحظه هر تکه از موهایش را از جایی قیچی کرده بود.مثل مترسک سر جالیز عوض ترسناک بودن ،ترحم بر انگیز بود.باران سیل آسای چشمانش، موهایش که مثل برگ خزان دورش ریخته بودند،نوید بهار نمی دادند.حیف آن آبشار قشنگ و براق....حیف آنهمه سرزندگی که خشکسالی از بین برده بود.حیف از آن بهاری که نیامده پاییز شد.شاید هم داشت غصه هایش را قیچی می کرد.هرس می کرد دل پر بار پر دردش را.دست نیما از روی دستگیره افتاد.نا باور به صحنه پر اندوه روبرویش زل زده بود....به فاخته ای که دلتنگش بود اما دلش نمی رفت در آغوشش بگیرد مبادا همانجا جان دهد.صدای ناله مانندش در آمد -فاخته!!!!چی کار کردی عزیز دلم... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 73 ‍ صدای نیما را که شنید قیچی از حرکت ایستاد.سرش را به سمت در برگرداند.امان از درد عجیب و غریب چشمهایش....اصلا نیاز نبود فاخته حرف بزند، چشمانش غصه ،دلتنگی،بغض و حسرت را فریاد می زدند. -کی بهت گفت بیای اینجا قدم داخل گذاشت.معده اش آشوب بود.می سوخت و هی اسید ترشح می کرد.در را آهسته بست و آرام روبرویش روی یک زانویش نشست.تکه ای از موهای روی چادر را برداشت.....فاخته فقط چشم بود و نیما را با حسرت نگاه می کرد -فهمیدی؟! مگه نه!! جرات نکرد در چشمانش نگاه کند.اگر نگاه میکرد، گریه امانش را می برید .پدرش آنهمه در گوشش قصه قوی بودن نخوانده بود تا او سریع جا بزند. -برو از اینجا....من به زور ازت دل کندم...برو!!! دسته موها را روی چادر انداخت -تو بیخود دل کندی.....حرف دلت رو باید از غریبه بشنوم....فاخته هیچ فهمیدی چی به روزم اومد.. نبودی و داشتم از بین می رفتم.تو حق نداشتی به جای من برای احساساتم تصمیم بگیری با حرص و اشک قیجی را روی تکه دیگری گذاشت و قیچی کرد -برو پی زندگیت. ...من قرار نیست همیشه باشم سرش گیج میرفت.راست می گفت ...در این ماندن، رفتن دردناکی بود. در میان انهمه سکوت دردآلود اتاق،ناگهان آنچنان جیغ کشید که بند دل نیما پاره شد.هی جیغ کشید و نیما دست و پایش را گم کرد -برو...برو بیرون...نمی خوام گوشه کتش را گرفت و کشید.ناله نیما هم بلند شد -فاخته نکن زورش به نیما نمی رسید اما لبه های کت بهاره اش را کشید -نمی خوام ببینمت..... اشکش در آمد -فاخته -فاخته مرد. ...پاشو برو....من نمی خوام تو بغل تو بمیرم..نمی خوام لحظه آخر چشمام روی صورت تو بسته بشه....نمی خوام چشمامو تو ببندی و برم اون دنیا...می خوام تو تنهایی بمیرم. ..پاشو برو مچ دستان لاغرش را گرفت.لاغرتر شده بود ...تازه قرار بود پوست و استخوان هم بشود -قربونت برم گریه نکن نفس نفس میزد .اینبار محکم کف دستانش را روی سینه نیما گذاشت و هولش داد.تعادلش بهم خورد و عقب رفت.دست فاخته را ول کرد و به زمین تکیه گاه کرد تا نیافتد -چیو می خوای ببینی....چیه سرطانی ندیدی...ببین ..منم...فردا قراره کچلم بشم...ابر وهام، مژه هام میریزه...رگهای دستم میزنه بیرون...خوشت می یاد بنشینی اینارو نگاه کنی اشکش دوباره ریخت -فاخته ...جان نیما آروم باش داد زد -هیس....من جان تو نیستم.. .من جونی ندارم که جان تو باشم.....چرا نمی فهمی دارم می میرم. محکم اشکهایش را پاک کرد.هی تند و تند باران چشمانش می بارید -اتفاقا اونروز تو بیمارستان یه سرطانی دیدم.دیگه رو پاهاشم نمی تونست راه بره....فکر کنم خودش نمی تونست دستشویی بره....من طاقت ندارم اینکارهارو تو برام بکنی با بغض و اشک نالید -برام مهم نیست....می خوام پیشم باشی مظلومانه به صورت پر از اشک نیما زل زد -یهو جامو کثیف کنم چی.... -فدای سرت ...خودم همه جو ره پات وای میستم کمی سرش را کج کرد -هی زشت و لاغر و اسکلت میشم بغض داشت خفه اش میکرد -من همه جوره میخوامت. ..برام مهم نیست -همش باید تو رختخواب باشم....هیچ کاری نمیتونم برات بکنم گلویش باز هم متورم و پردرد شد -فقط میخوام پیشم باشی اشکاش را با آستین لباسش پاک کرد -باید مثل نوزادا وقتی از پا افتادم حموم کنی منو...هی باید تر و خشکم کنی -من همه جوره نوکرتم -من دیگه برات زن و عشق و اینا نیستم. میشم یه سربار برات.دست و پاتو می بندم آرام به سمتش رفت.دست سرد و لرزانش را گرفت.مثل بید می لرزید. ..دستانش را دور شانه های لرزانش حلقه کرد .آرام سرش را روی سینه اش گذاشت.بوسه ای آرام روی موهایش زد.چشمانش را بست اشکش بی صدا پایین ریخت. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 "موقع خشم يا خوشحالی زياد؛ تصميم نگيريم!" نتیجه‌ی یک تحقیق روانشناسی نشان داده که وقتی انسان هیجان‌‌زده می‌شود، عقل و خِرد او به یک‌ سوم، افت پیدا می‌کند...! حال این هیجان‌زدگی، چه مثبت باشد و چه منفی، چه در عاشقی و چه عصبانیت، پر از خشم و نفرت و يا محبت افراطی و... خونسردی، آرامش و متانت و تصميم نگرفتن در لحظه‌های خشم و عصبانيت و يا عشق زياد، راهِ درست زندگی کردن و موفق و خوشبخت شدن است. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
♥️ چیزی که سرنوشت انسان را میسازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است … ♥️ برای زیبا زندگی نکردن، کوتاهی عمر را بهانه نکن؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم ... ♥️هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمی‌فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن! ♥️ بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، و آنچه ریخت... حسرت نخور... در زندگی اگر تلخی نبود، شیرینی معنایی نداشت. ♥️موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر می‌داریم به نظرمان میرسند.. ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمزمه کردم _امیرعلی خوبه؟ عطیه پوفی کرد -هنوز باهم قهرین پس؟! فقط سر تکون دادم به نشونه مثبت -دلم براش تنگ شده.. عطیه - خب بهش زنگ بزن ...چرا کشش می دی؟! بی فکر گفتم: _دیروز امیرعلی برگشت خونه آقای رحیمی وقتی من رفتم؟! براق شد -صبر کن ببینم نکنه تو به امیرعلی هم شک داری؟! نه نداشتم ولی این سوال از دیروز مغزم رو می خوردکه بعد من برگشته اونجا یا نه؟ شاید یکی ازدلایل زنگ نزدنمم همین بود که اگر بفهمم اونجاست حس حسادتم شعله بکشه حسی که هیچوقت نداشتم و فقط روی امیرعلی فعال شده بود... -نه خب ...! عطیه سری از روی تاسف تکون داد -واقعا که خلی محیا...نخیرم دیروز که یکدفعه غیب شدین دیگه امیر علی نیومد حتی امروز صبحم یک راست اومدحسینیه!!! دلم از خوشحالی ضعف رفت و روی لبهام اثر گذاشت ... آرنج عطیه رفت توی پهلوم و من باصورت جمع شده از درد تند نگاهش کردم که اخم کرد! -عقل کل حالا که خوشحال شدی یه زنگ به شوهرت بزن قهر و دعوا بسه! لب چیدم –روم نمیشه... -خدا میدونه دیروز چه حرفها که بار داداشم نکردی که روت نمیشه!! اخم کردم -عطیه! -عطیه و کوفت من میشناسمت اعصاب که نداری فکر حرفهات و نمی کنی همون اول میزنی جاده خاکی!... راست می گفت باید روی این رفتارم تجدید نظر می کردم! - -خب حالا تو بگو چه غلطی بکنم؟ با تخسی گفت: _هیچی بدو زود برو دست بوسی داداشم بگو غلط کردم! چشمهام گرد شد -بی ادب ریز خندید – خودتی صدای یاالله یاالله گفتن که بلند شد من و عطیه دست از حرف زدن کشیدیم و فهمیدیم از جلسه ختم سوم و سخنرانی هیچی نفهمیدیم! بالشت امیرسام رو زیر سرش مرتب کردم ... عجب خواب سنگینی داشت این بچه .. چون همه بعد از جلسه می رفتن سرخاک من مجبورشدم برگردم خونه به خاطر امیر سام و اون هم همینطورخواب بود! موقع بیرون اومدن از حسینیه فقط از دور امیرعلی رو دیده بودم که صورتش حسابی گرفته بود و من چه قدر دلم می خواست برم نزدیک ویه ببخشید غلیظ بگم برای تموم کردنِ این قهری که حسابی به جای نیروی دافعه... نیروی جاذبه و دلتنگیم رو بیشتر کرده بود...! به صفحه گوشیم نگاهی انداختم و اسم امیرعلی رو لمس کردم و با اولین صدای بوق قلبم بیتاب شد ودلتنگ برای شنیدن صداش!! بغض کردم... دفعه دوم بود که جواب نمی داد... یعنی هنوزم قهر بود؟! کنار امیرسام به پهلو دراز کشیدم و ساق دستم شد بالشتم ... روی گونه امیرسام و نوازش کردم غرق خواب بود! باخودم ولی جوری که انگار امیر سام مخاطبم باشه زمزمه کردم -یعنی هنوز عموت باهام قهره!؟ دلم تنگه براش امیرسام! امیر سام توی خواب لبخندی زد که لبخند محوی هم روی صورت من نشوند و من باز زمزمه کردم: _وروجک دلتنگی من خنده داره آخه؟!؟ اونقدر به صورت امیر سام زل زدم که خوابم برد ... دستم خواب رفته بودو گز گز می کرد! ولی قبل اینکه خودم تکونی بخورم دستی آروم سرم و بلند کردو بعد با ملایمت گذاشت روی بالشت ... تاخواستم چشمهام رو باز کنم و از مامان تشکر، که متوجه عطر امیرعلی شدم که همه اطرافم و پر کرده بود! دلم میخواست چشمهام رو روی هم فشار بدم از هیجان... ولی میفهمید بیدارم و اصلا دلم این ونمیخواست ... فکر میکردم اگه بیداربشم اخم میکنه و بازم قهر!...نگاه سنگینش رو حس می کردم و دست آخر طاقتم تموم شدو آروم چشمهام و باز کردم و امیرعلی نگاه از من دزدید و من خجالت زده از یادآوری دیروزآروم گفتم: _سلام!! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
نزدیکم نشسته بود و زانوهاش و بغل کرده بود... سرش و بالا آورد و نگاهش و به چشمهام دوخت- سلام اینبار من نگاهم رو دزدیدم و سرجام نشستم ... موهام و زدم پشت گوشم: -امیرعلی ؟؟ سکوت کرده بود و منتظر بودانگار حرفم و کامل کنم -ببخشید ...معذرت می خوام ...من.... پرید وسط حرفم - منم مقصر بودم! این وسط مقصر بودن امیر علی برام عجیب بود! هنوز توی بهت بودم که گفت: _ببخشید! همیشه فکر می کردم مردها غرور دارن و اگر مقصر کامل هم باشن عذرخواهیی در کار نیست!..حالا امیرعلی به خاطر اشتباهی که بیشتر تقصیر من بود عذر خواهی می کرد...لبخندی روی لبم نشست !دلش بزرگ بود شوهرم! -منم یکم عصبی بودم تند باهات حرف زدم ! با خودم فکر کردم من بیشتر تند حرف زده بودم و هر چی که اومده بود سرزبونم گفته بودم ! بازم طاقت نداشتم به صورتش نگاه کنم وخیره شدم به انگشتهای گره کردم - این و نگو بیشتر خجالتم میدی...من واقعا معذرت می خوام!! نگاهش خیره شد به چشمهام و یک لبخند مهربون همه صورتش و پر کرده بود که بی اختیار من هم لبخندش و جواب دادم ! اینم شد خوشی آشتی کنون! لبخند کم جونی زد و نگاهش مات شد روی صورتم! -نفیسه خانوم دلخور شده و امیرمحمدگله کرده ...اومدن دنبال امیر سام ! سریع نگاهم و چرخوندم روی جای خالی امیرسام !چین افتاد روی پیشونیم دلخور بودن از امیرعلی با این همه کمک! -چرا آخه؟؟ امیر سام کو؟ - امیر محمد بردش خواب بودی نخواستم بیدارت کنم! ناراحت گفتم: چی شده؟ - من بابای نفیسه خانوم و غسل دادم! شکه شدم ونگاهم خیره موند روی امیرعلی که عادت بد من بهش سرایت کرده بود و کلافه موهاش رو بهم میریخت! مطمئنا این کا رو هم فقط برای دزدین نگاهی که دلخوری توش داد میزد انجام می داد! دستش رو محکم گرفتم ودلداری دادمش _امیرعلی نکن این کار رو توخوبی کردی چرا دلخورن؟ پوزخندی زد –امیرمحمد که فهمید جوری نگاهم کرد که انگار جنایت کردم ...گفت دیگه به اندازه کافی تو اون تعمیرگاه خودم و تباه کردم دیگه اگه این کار رو هم بکنم آبروی اونم میره!..گفت کسایی هستن که این کار وظیفشونه و اونا انجامش می دن! قلبم مچاله شد طفلک امیرعلی دیروز اندازه یک کوه غصه داشته و من شده بودم قوز بالا قوز ! باصدای گرفته ای ادامه داد - امروز که یکی از فامیلهای نفیسه خانوم سر خاک گفت من کارهای غسل و کفن و دفن رو کردم که مثلا از من تشکر کنن و ممنون باشن ... مامانش به زور تشکر کرد و نفیسه خانوم شکه شد بعد هم به امیر محمد که انگار بیشتر از دیروز از دستم ناراحت بودو فکر می کرد آبروش رفته پیغام داده بودامیرسام و ببرن پیش خودش! میترسیده بچه اش اینجا باشه و نزدیک من...! صداش با این حرفها هر لحظه گرفته و گرفته تر میشد و من بغض کرده بودم نمی خواستم ببینم امیرعلی رو این قدر داغون بعد این همه محبت کردن!واقعا انصاف بود؟! یعنی وسط داغدار بودن هم آدم باید فکر این خرافات و آبروداری مسخره می بود!این کار امیرعلی لطف بود نه آبرو بردن! اشکهام سر می خوردن روی گونه ام که بریده گفتم: امیر...علی! سرش و بلند کردو با دیدن اشکهام دستپاچه دستش جلو اومد و اشکهام رو پاک کردو من بین گریه بوسیدم دستهایی رو که محبت کرده بودن ولی جوابشون گله شده بود! -محیا عزیزم گریه چراآخه؟؟!!! نمی تونستم حرفی بزنم فقط صورتم و تکیه دادم به کف دستش و هق زدم -دوستت دارم ! لبخند محوی زدو بازم نگاه رنجورش رو ازم قایم کرد.. :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
چه خوب که امروز سرخاک نبودی ... دلم نمی خواست حرفها و نگاهها اذیتت کنه.. کاش نیومده بودم خواستگاریت محیا!!من اعتقاد دارم این کار وظیفه همه ماست محیا! نمی خوام این اعتقادهای من داغونت کنه... نمی خوام...! یکی پنچه می کشید روی قلبم با صدای شکسته و به بغض نشسته ی امیر علی! دهن باز کردم چیزی بگم... بگم اگه نیومده بود دق می کردم از یک عشق بی حاصل ... بگم من میبوسم دستهاش و به جای همه... بگم اتفاقا کاش دیروز می بودم و جلوی همه داد میزدم دوستش دارم وفدای این اعتقادهای خالص و پاکشم ... اما بلند شدو بیرون رفت و فقط زمزمه کرد خداحافظ و هر چی صداش کردم صبر نکردو من حس کردم بغض سنگینش رو که نمی خواست جلوی من فرو بریزه!... نگاهی به رنگ پریده ام انداخت و دستم رو کشید - برمی گردیم محیا!پشیمون شدم آوردمت اینجا! با اینکه از ترس بدنم یخ زده بود و لرزش خفیفی داشتم ولی نمی خواستم برگردم ... امروز امیرعلی با کلی اصرار من و با خودش آورده بود غسال خونه! فوت بابای نفیسه جون همه اش شده بود برام یک خاطره تلخ .. اولین دعوامون و بازم پرتردید شدن امیرعلی!... حالا من خواسته بودم بیام تا ثابت کنم خجالتی ندارم از این کار بزرگش و احترام قائلم برای اعتقاداتش!! سعی کردم شجاع جلوه کنم _زیر قولت نزن دیگه! کالفه لپهاش و باد کردو باصدا بیرون داد -پس قول بده یک درصد حتی یک درصدم دیدی نمی تونی تحمل کنی بیای بیرون بریم باشه؟! سرم و به نشونه مثبت بالا پایین کردم و باهاش هم قدم شدم ... دیدن تابلو غسالخونه پاهام رو سست می کرد و غرغر کردن امیرعلی با خودش رو میشنیدم که میگفت: اشتباه کرده قول داده خانوم میانسالی با روپوش شیری رنگ اومد نزدیکمون و گرم احوالپرسی کرد با امیرعلی.... برای همین دستم رو جلو بردم و در حین دست دادن سلام کردم لبخند گرمی صورتم و مهمون کرد - شما محیا خانومی؟؟! لبخندی زدم از روی ادب چون این قدر حالم زار بود که لبهام نخواد بخنده - بله -منم لیلام...مسئول غسال خونه قسمت خانومها ... آقا امیرعلی به من گفته بودن امروز قراره بیای....حالامطمئنی دخترم؟! قیافه ام داد میزد وحشت کردم! -میام خاله لیلا... آروم خندید به خاطر خاله گفتن من و زمزمه کرد – خاله؟ -ناراحت شدین گفتم خاله لیلا؟ - نه نه دخترم... راستش تا حالا هرکسی اومده اینجا بهم گفته لیلا غسال نگفته خاله لیلا ! اتفاقا خیلی هم خوب بود!! اینبار لبخندم گرم بود و پر رضایت ... دستم رو گرفت – بیا بریم چندقدم که دور شدیم از امیرعلی ... خاله لیلا به عقب چرخید و رو به امیرعلی گفت: _نترس پسرم مواظبشم ...دیدم نمیتونه زیاد بمونه صدات می کنم ... توکه بدتر از این دختر رنگ به رو نداری! من هم به امیرعلی که واقعا کلافه بود و ترسیده به خاطر من، نگاه کردم و خندیدم تا زیادی دل نگران نباشه! سرمای غسال خونه همه وجودم و لرزوند و صدای تهویه روی اعصابم بود ... خاله لیلامن رو روی صندلی کنار در نشوند... -تو همین جا بشین ...معلومه ترسیدی! اگه پشیمون شدی....؟ سریع گفتم: نه نه می خوام بمونم دستهام و به دست گرفت _حال و روزت طبیعیه...من هم اینجوری بودم لحن مهربونش آرومم کرد -اگه کمک لازم دارین... خندید _بشین دختر همین جوری داری پس میفتی ... اینجا بشین به چیزی هم دست نزن .. به خصوص وقتی جنازه رو آوردن... اینجوری دیگه مجبور نمیشی غسل میت بکنی! :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بازم یادم افتاد برای چی اومدم اینجا... روی صندلی کهنه نشستم و خاله لیلا پیشبند سبز به خودش بست و چکمه و دستکش پوشید زیر لب صلوات میفرستادم و ذکر می گفتم!! جرئت نمی کردم نگاهم رو بچرخونم -شوهرت خیلی مرد خوبیه ... روزی که اینجا دیدمش و فهمیدم اکبر آقا عموشه و میاد کمک باور نمی کردم ... تو این دوره و زمونه کمتر کسی پیدا میشه از این کارها بکنه! چشمهام رو که روی هم فشار میدادم باز کردم و به خاله لیلانگاه کردم ... نزدیک یه تخته سنگی بودوداشت با شلنگ آب میشستش... حس میکردم نفس کم آوردم ... از زیر مقنعه چنگ انداختم به گلوم! صدای قدمهایی که نزدیک و نزدیک تر میشدن ولا اله الاالله می گفتن ... صدای ضجه های بلند گریه .... بدنم رو سست تر می کرد! در که باز شد بی اختیار نگاهم و چرخوندم و با دیدن تابوت چشمهام و روی هم فشار دادم... معده ام شدید می سوخت و گوشهام از ترس سوت می کشید و نمی فهمیدم دقیق صدای همهمه اطرافم رو! -باز کن چشمهات رو خاله...مرده ترس نداره... با صلواتی که میفرستادم چشمهام رو باز کردم و نگاهم روی بدن بی جونه تخت غسال خونه موند ...یه مامان بزرگِ پیر! مثل مامان بزرگ من!... خاله لیلا داشت آماده میشد برای غسل دادن _ نگاش کن لبخند رو لبشه یعنی راحت رفته ... بچه هاش میگن وقتی مرده تسبیح بین انگشتهاش بوده و در حال ذکر... خوش به حالش ... اول و آخر جای همه ما اینجاست خاله مهم اینه که چطوری بریم... همون طور مات به جنازه خیره شده بودم و به حرفهای خاله لیلا گوش می کردم مامان بزرگ منم تسبیح توی دستش بوده که تموم کرده بود ... همون تسبیحی که مامان باهاش نماز شب می خوند! -دیگه نگاه نکن! نگاه پربغضم رو به خاله لیلا دوختم که لبخندی به من زد - می خوای بری بیرون ؟ به نشونه منفی سر تکون دادم که گفت: پس تو هم قرآن بخون مثل من! موقع غسل دادن همیشه قرآن می خونم هم دلم آروم میگیره هم یه ثوابی به روح شون میرسه! -یعنی بدون اینکه بدونین آدم خوبی بوده یا نه براشون قرآن می خونین؟! خاله لیلا چارقد رو از سر این مامان بزرگ مرده بیرون میکشید - چه فرقی میکنه دخترم ...قضاوت آدمها کار مانیست ... کار خدای بزرگ و بخشنده است.! نگاهم رودزدیدم و به کفشهام دوختم ... چه دل بزرگی داشت این خاله لیلای غسال!.... بوی صابون توی دماغم پیچید و با صدای شر شرآب توانم بیشتر تحلیل رفت ... شروع کردم به قرآن خوندن ... آیت الکرسی خوندم،سوره های کوچیک ... قلبم داشت آروم می گرفت... فاتحه خوندم برای این مامان بزرگ غریبه و مامان بزرگ خودم... نفس عمیقی کشیدم ولی ای کاش این کارو نمی کردم، بوی کافور حالم و بد کرد و چشمهام رو باز! بدن دیگه کفن پیچ شده بودو خاله لیلا هنوزم زیر لب قرآن می خوند! باصدای تحلیل رفته ای گفتم: _خاله؟؟ نگاهی به من انداخت و گره کفن رو محکم کردو قلب من لرزید _جانم؟حالت خوبه؟؟ خوب نبودم ولی سرتکون دادم به نشونه مثبت _شماهم که برای اولین بار اومدین اینجا ترسیدین؟یامن دیگه خیلی... نزاشت ادامه بدم -منم ترسیدم دخترم... خیلی هم ترسیدم ... می دونی دلیل ترس همه ما از چیه؟ ترس از مرگ ... ترس از مردن ... ما می خوایم از این فکر فرار کنیم که یک روزی جای هممون اینجاست... همه ما آخرین حماممون و باید بیایم اینجا تا پاک بشیم .... واِلا مرده وحشت نداره... اینجا وحشت نداره... من هم کم کم این رو فهمیدم صدام میلرزید: -ولی من هنوزم از مرده میترسم.. لبخندی به صورتم پاشید –پاشوبیا اینجا با ترس آب دهنم و قورت دادم - پاشو بیا ... بیا ترست بریزه.. قدمهام رو با تردید برداشتم و رسیدم بالا سر جنازه کفن پیچ شده که روی صورتش هنوز باز بود! -ببین ترس نداره ... این آدم یک روز کنارمون زندگی کرده و ممکنه از کنارت رد هم شده باشه ولی تو نترسیدی... حالاچرا میترسی ... این یه جسمه بی روحِ ...ترس نداره! نگاهم روی پوست چروکیده و سفید شده ی جنازه و فکی که با پنبه و شال سفید بسته شده، مونده بود ... اشکهام بی هوا ریخت و تشییع جنازه مامان بزرگ توی ذهنم تداعی شد. -ازش نترس ... براش فاتحه بخون قلب خودتم آروم می گیره!.... :M_Alizadeh 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
خیلی دلم میخواست که بیام حرم پیاده - سید رضا نریمانی.mp3
4.43M
🔳 #شور #جاماندگان #اربعین 🌴خیلی دلم میخواست که بیام حرم پیاده 🌴دعوت نکردی من رو غم تو دلم زیاده 🎤 #سید_رضا_نریمانی http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دوردست‌ها به دنبال خدا نگرد خدا همین‌جاست ... در لبخند من و تو در نگاه مهربان یک دوست در گرمی دستی که به محبت می‌فشاریم ... خدا گاهی در نقش و نگارهای بال پروانه، گاهی لابه‌لای شب‌بوهای باغچه و گاهی در آواز خوش یک پرنده است. خدا همین‌جاست در حس امنیتِ حضور پدر در عطر دلپذیر دستــپخت مادر در کلام شیرین کودکی که به تازگی حرف زدن را آموخته خدا همین‌جاست کنار ترس‌ها و نگرانی‌هایمان کنار بی‌حوصلگی‌هایمان کنار بی‌تابی‌ها تنهایی‌ها خسته شدن‌ها و ناامیدی‌ها ... خدا همین‌جاست در نفس‌هایی که می‌کشیم در قلبی که می‌تپد ... همین‌جاست و لحظه به لحظه عاشقانه هوایمان را دارد ... عاشقانه دوستش داشته باشیم ... ❤️ 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI 🖤
قرار عاشقی الطاف حق.mp3
7.55M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🎈🍃 💓امروز با ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﮐﻨﻴﻢ به خدا ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﻳﺮ ﻧﻤﻴﮑﻨﺪ آنجا که راه نيست راه می گشايد ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﻴﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﻴﻢ ﮐﻪ ﺍﻭ ﻣﻴﺒﻴﻨﺪ، ﻣﻴﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﺘﻮﺍﻧﺪ!😍 #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤
587223581(1).mp3
3.67M
#فایل_اموزشی_روزانه از پنل آرمانی خود برای رسیدن به اهداف آینده استفاده کنید و بدون تنبلی رو به جلو حرکت کنید باهم بشنویم...🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍📚 رمان قسمت74 ‍ -تو همیشه عشق منی...خوشگل خودمی....من نمی تونم واسه خاطر یه مریضی ازت بگذرم...تو اصلا مثل گوشت و خون بدنم شدی...نیستی انگار یه تیکه از وجودمه کنده شده....نفس می کشم با تو...دردو بلات به جونم.... باز هم صدایش لرزید.در آغوشش مچاله شد -نیما -جان نیما -من دلم برات تنگ میشه...از الان به همه زنا حسودیم میشه....هر کی که بیاد و تو قلب تو بشینه موهای پریشانی را نوازش کرد -هیچ کس قرار نیست وارد قلب من بشه.خودش صاحب داره.... بیشتر مچاله شد و هق زد. -نیما...من می ترسم..من خیلی می ترسم..از عمل..اصلا از اتاق عمل محکمتر در آغوشش گرفت -هیس!!از هیچی نترس من کنارتم عشقم..... دیگر چیزی نگفت و فقط آرام اشک ریخت.آنقدر در همان حال ماند تا خوابش برد.صدای نفسهای ارامش را که شنید آهسته بلندش کرد و روی تخت گذاشت.در خواب هم اشک میریخت.پتو را رویش کشید .چادر پر از موهای فاخته را تا کرد و با خود به حیاط برد.خواست از پله ها پایین برود فرهود را دید که از در حیاط داخل می آمد. چشم از فرهود گرفت و به چادر در دستش نگاه کرد.فاخته خود نیمی از زندگی اش را بریده بود.دوباره سر بلند کرد و فرهود را نگاه کرد.اشکی از چشمانش ریخت.دست فرهود روی شا نه هایش نشست -بیا بریم یه چایی گرم بخور شاید صدات باز بشه -صدا می خوام چی کار -نزار اینجوری ببینتت.بیا بریم بدون هیچ مخالفتی مثل کودکی که دنبال آرامش است دنبالش راه افتادم. بایک کش مو، موهای نامرتبش را پشت سرش بست و به سمت نیما برگشت.داشت زیپ ساک دستی کوچکش را می کشید.سرش را بلند کرد و به فاخته لبخند زد.صورتش دروغگوی خوبی نبود.وقتی غم داشت لبخند اصلا به او نمی آمد.موهایش بلندتر شده بود.هر کدام انگار از ان یکی قهر بود.خودش هم نمی دانست چرا اینقدر موهایش را دوست دارد.در ذهنش دختری مجسم کرد با مو هایی با فر درشت مثل پدرش.وای که چقدر زیبا میشد.اما دوباره غمگین شد.دستی روی گونه اش نشست .نیمای غمگینش بود -چیه خانوم...به چی فکر می کنی.. چرا مانتوت رو نمی پوشی -خیلی زشت شدم مگه نه؟ لبخند زد -فقط موهات حیف شد...وگرنه خوشگل خوشگله دیگه دلواپس بود.دست خودش نبود از فرداهای لعنتی می ترسید.روی تخت نشست و دستانش را در هم پیچاند -هنوزم دیر نشده نیما.. می تونی تنها بری او هم نشست و صورت فاخته را سمت خودش برگرداند -کلی با هم حرف زدیم...من ولت نمی کنم دوباره همان قطره های اشک لعنتی -پس میشه بریم خونه خودمون....تنها بریم...من آمادگی دیدن آقا جون و مامان جون رو ندارم دستان سردش را در دستانش گرفت.بوسه کوچکی سر انگشتانش کاشت -عزیزم ..فاخته. ..من واقعا دلم نمیخواد بریم تو اون خونه.در ثانی من خونه رو تحویل دادم قشنگم. فقط میریم وسائل و لباسهامون رو بر می داریم.بقیه اسباب رو میدم به سمساری...پولش هم که میره تو جیب طلبکار....من الان دوست ندارم تنها باشیم....وجود مادرم خودش برات امنیت و قوت قلب میشه. ....منکه خودم اینجوریم ...وقتی می بینمش آروم میشم....الان اونجا برای ما بهتره...در ضمن ما از همون اولم قرار شد بریم همونجا دیگه چشمان نگرانش را به مردمکهای مشکی عشقش دوخت.چقدر چشمانش قرمز بود.صدایش هم از ته چاه در می آمد -نیما تا آمد جواب دهد سریع تر جواب داد -فقط نگو جان نیما -جان نیما لبهایش از بغض کج شد -من کی باید عمل بشم.اصلا چطوری هست دستانش صورت عروسکش را قاب گرفت -فقط باید آرامشتو حفظ کنی.من با دکترت صحبت کردم.دکتر خوب و به نامی هم هست.قبلش دوباره ازمایش میدیم تا جدیدترین وضعیتت مشخص بشه...بعد از اونم هر موقع که دکترت بگه -بهار بیجونی بود امسال. دوستش ندارم.. شالی روی سرش انداخته شد بوسه ای روی پیشانی اش زد -برای من تو باشی همه چی قشنگه.بریم عزیزم کاش می توانست مثل نیما آرام باشد اما نمی شد.مثل ندیده ها دائم چشمانش روی صورت نیما بود.محکم خود را در آغوش گرم و امن نیما انداخت.دستانش را دور گردنش حلقه کرد -چه خوب که هستی... خیلی دوست دارم نیما در میان حصار دستانش گیر کرد -منم دوست دارم عزیزم. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍ رمان قسمت 75 ‍ از آغوشش جدا شد و بلند شد. تصمیم گرفت با بیماری اش مثل یک همسایه کنار بیاید. سخت بود اما ناممکن نه! نیما ساک را برداشت و در را باز کرد.کنار ایستاد تا اول فاخته بیرون برود.همینکه بیرون رفتند در اتاق بغلی هم باز شد و فاخته با دیدن چهره کبود فرهود دهانش باز ماند.دستش را روی دهانش گذاشت -وای آقا فرهود ...خدا بد نده ....چه اتفاقی افتاده فرهود سلامی کرد و به نیما نگاه کرد -دست محبت یه دوسته...زیادی نوازشی کرده بعد آرام به بازوی نیما زد. فاخته هم به سمت نیما برگشت .باز فرهود صحبت کرد -برم به مامان گوهر خبر بدم دارین میرین همینکه داخل اتاق شد فاخته با اخم نیما را صدا زد -نیما....صورت فرهود کار توئه با لبخند نگاهش کرد -یه سو تفاهم بود ....هه...رفع شد تا خواست حرف دیگری بزند فرهود در اتاق را باز کرد -بفرمایین دست در دست هم داخل رفتند.بابت مهمانداری این چند روز از مادر بزرگ فرهود کلی تشکر کردند.دیگر کاری آنجا نداشتند...باید به خانه به دیدن چشمهای منتظر می رفتند.از طرز برخوردشان می ترسید. . الان در هر صورت وضع فرق می کرد...می ترسید مادر جان و حاج آقا دیگر او را مثل قبل نخواهند.برای پسرشان دائم دلسوزی کنند در راه حرفهای معمول زدند و دیگر از اتفاق ناخوشایند بحثی نبود.تصمیم گرفتند امشب را به خانه مادر بروند و فردا بعد از دکتر سراغ وسایلها یشان برن.هر چه به خانه نزدیکتر میشدند دلشوره اش بیشتر می شد.به نیمای غرق در فکر نگاه کرد که داشت لبهایش را می جوید.به داخل کوچه پیچیدند و ماشین را داخل حیاط بردند.آرام پیاده شد و دور تا دور حیاط چشم گرداند.دستی شانه هایش را در بر گرفت. -این حیاط چند روز دیگه دیدنی میشه. لبخند تلخی به دل خوش نیما زد.حال دل او که بهاری نبود.دستانش که گرم شد فهمید باز هم دست نیما دستش را گرفته است.سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد.در به رویشان باز شد.صورت نورانی حاج خانوم با آن لبخند شیرین روی لبهایش غم را به دلش دواند.دستانش که برای آغوش گرفتنش باز شده بود غصه دلش را بیشتر کرد.مثل کودکی خود را در آغوشش افکند و گریست. چند دقیقه ای در همان حال بی هیچ حرفی ماندند و بار دل را سبک کردند.حاج خانم او را از آغوشش کند و چشمان اشکبارش را بوسید -خوش اومدین....امروز بهترین روزه مگه نه علی حاج آقا هم که اشک را در پشت عینکش قائم کرده بود سری تکان داد -نور و چراغ خونمون کامل شد حالا که شما دو تا هم اومدین نیما کفشهایش را درآورد -فقط واسه خاطر توست ها...من صد سالم میومدم و میرفتم از این حرفها نمی زدن به من مادرش روی بازویش زد -خوبه !خوبه! خودتو لوس نکن....پس کو وسیله هاتون -فردا مامان.امروز خسته بودم. رفتند و روی مبل نشستند.حق با نیما بود.بودنش در آن جمع و گوش دادن به نوای نماز حاج آقا روحیه اش را بهتر می کرد.نازنین و بچه ها مهمانی بودند.دوباره دستی روی دستش نشست -خوبی...چرا ساکتی برگشت و نگاهش کرد -خوبه ....منظورم آرامش این خونه ست...حق با تو بود پدر و مادرت فوق العاده ان نیما سرش را نزدیک گوش فاخته برد -اما من بابامو یه وقتی خیلی اذیت کردم.من پسر خوبی نبودم -خب تو یه دوره طبیعیه!پدرت دلش بزرگه...پسرشی با شنیدن صدایی هر دو برگشتند -شماها تمام زندگی من هستین بابا جان.... نیما سرش را پایین انداخت.بزرگ بود و خیلی راحت از حرفهایی که زمانی به او زده بود گذشته بود.صدای مادرش بلند شد که فاخته را صدا میکرد.فاخته هم سریع بلند شد و رفت.پدر جانمازش را جمع کرد و کنار نیما نشست. چهره پدر خسته اش را از نظر گذراند. نوید خیلی به او شباهت داشت.اما نیما موها و چشم و ابرویش به مادرش رفته بود. همینطور نازنین که شباهت زیادی به مادرش داشت. در فکر و خیالات خودش بود که پدرش او را به خود آورد -شماره شاکی خونه رو بده خودم پیگیر کار باشم با این حرف آنچنان جا خورد که قدرت کلامش از بین رفت -شم..شما می دونین مگه از زیر عینک نگاهی به پسرش انداخت.دستان پیرش را روی دستان جوان پسرش گذاشت. ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت76 ‍ باباها فقط وظیفه سیر کردن شکم بچه هاشون ندارن بابا جان.فکر می کنی چرا اصرار کردم عقد کنی...ازم دلشکسته شدی اما تو اگر پای زن دیگه ای به زندگیت باز نمی شد هیچ وقت از دست اون زن خلاص نمی شدی...حالا هم کاریه که شده شرمگین از اینکه هیچ زمان اشتباهاتش را به رویش نزده بود،دستی به صورتش کشید -من متاسفم بابا....برای همه کارای گذشته..شرمنده ام...این موضوع رو هم حلش می کنم...یه مقدار یعنی یه صد میلیونی جور کردم اینبار دستان حمایتگر روی شانه اش نشست -تو فعلا جریان فاخته رو داری بابا ....فکرت رو بده پیش اون دست پدر را از روی شانه گرفت تا ببوسد اما پدر مانع شد -همین که سعی در جبران اشتباهات داشتی برای من کلی ارزش داره...من بهت افتخار می کنم باباجان.... لبخندی به روی پدر زد و کلی تشکر کرد.کاش بیشتر اورا می شناخت. او همچین پدری بود و رو نکرده بود. سکوت این اتاق که فقط با صدای چند برگه کاغذ شکسته بود بعد از یک بیخوابی شبانه مرگ آور بود.به نیما نگاه کرد که پاهایش را تکان می داد و پوست لبش را می جوید.اوهم تا صبح بیدار بود.فاخته هم هی پوست گوشه انگشتانش را می کند.این دکتر ظاهرا فقط سکوت کردن بلد بود.آخر نیما طاقت از کف داد -دکتر وضعیت خانومم!!! زیر چشمی نگاهی به نیمای پریشان حال ساکت انداخت .برگه ها را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد -وضعیت معلومه...یکی از کلیه ها باید برداشته بشه.خب شانس خوب اینکه در حال حاضر هیچ عضو دیگه ای را در بر نگرفته.فعلا باید این عضو برداشته بشه تا بریم سراغ کلیه بعدی قلبش فرو ریخت.هیچ چیز خوب در حرفها نبود.طاقت از دست داد و اشکهایش روان شد.نگاه نیما روی فاخته بود.دستش را گرفت -فاخته...عزیزم خواهش می کنم دکتر هم نگاهی به فاخته هراسان انداخت که بی مهابا اشک میریخت -قبلا یادمه با یه خانوم اومدی.اگه الان خیلی راحت دارم حرف می زنم چون در جریان هستی.چرا اینقدر پریشونی دخترم...اتفاقا این یه امتیازه....خوشبختانه در حالت خوش خیم هستی و این یعنی امیدی هست..خداروشکر هم که همسرت باهاته....فقط به خدا توکل کن نتوانست خودش را کنترل کند .اینبار دستانش را روی صورتش گذاشت و بلندتر به حال گریست.صدای دکتر را شنید -برو پسر جان یه لیوان آب بیار براش....یه کم حالش جا بیاد. نیما سریع از اتاق بیرون رفت.خیلی سخت است تظاهر به مقاوم بودن وقتی حتی یک درصد هم مقاومت نداری.اشکهایش را پاک کرد.با یک لیوان آب دوباره پیش فاخته برگشت.آرام روبه رویش دو زانو نشست.دستانش را از روی صورتش برداشت -اینو بخور عزیزم....یه کم حالت جا بیاد حالش با هیچ چیز جا نمی آمد.می ترسید و هیچ کس درک نمی کرد.شاید خیلی ها پیدا میشدند می گفتند از مرگ نمی ترسند ،اما می ترسید...واقعا می ترسید.اصلا از این مریضی عجیب و غریب می ترسید.اسمش می آمد دلش آشوب میشد.انگار در دلش جنگ عظیمی بر پاست.اشکهایش را با دستمال پاک کرد -ببخشید آقای دکتر. من من نتونستم خودمو کنترل کنم لبخندی گرم به روی فاخته زد -طبیعیه عزیزم نیما هم بلند شد و دوباره روی صندلی نشست.دستان سرد فاخته را محکم گرفت -دکتر کی عمل بشه -هر چه زودتر بهتر!وقتی می تونی با سرعت عمل نتیجه خوب بگیری چرا معطل کردن.از نظر من فردا. آزمایشات که جوابشون معلومه سرفه کوچکی کرد تا گلویش صاف شود -دو سه روز دیگه عیده دکتر . ..چقدر باید استراحت کنه..می تونم ببرمش جایی خونه نباشه -فردا آماده بشه برای عمل. ...با توجه به نتایج بعدش ...بهت می گم.فعلا اولویت برداشتن عضو معیوب و نجات دادن بقیه ارگانهای بدنه...تا برسیم به بقیه چیزها ** آهسته نشسته بود و به صدای قیچی که روی موهایش می نشست گوش می کرد.فردا روز عمل بود .از فردا رسما دیگر با بیماری اش روبه رو میشود.مثل دو دوست که سالهاست از هم دور مانده اند و حالا بهم رسیده اند.چقدر نزدیک است....مرگ را می گویم...همین کنار گوش آدم نشسته است.حتی نگاهت می کند و تو بیخبر به دور دستهای امید خیره شده ای که ناگهان دست دور گردنت می اندازد.حالا دیگر وقت دوستی با مرگ است.آنقدر در وصف دوست نزدیکش ،مرگ،در خود فرو رفته بود که صدای نازنین او را از جا پراند -وای ببخشید ترسیدی عزیزم سعی کرد لبخند بزند -مهم نیست جای دیگه ای بودم -کارم تموم شد .بریم تو اتاق برات سشوار کنم. :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 77 ‍ بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جان روی صندلی روبروی آینه نشست. به قیافه در هم خودش نگاه کرد. ابروهایش دوباره نامرتب بود.اصلا دل و دماغی برای زیبایی نداشت.سشوار که روشن شد از آینه به حرکت دستان نازنین نگاه میکرد. از دلش گذشت. خوب که مادر نبود و میرفت وگرنه جگر گوشه هایش چه می شدند. عشق بعد از او بالاخره دیر یا زود در قلب نیما را می زد اما اگر بچه داشت هیچ کس برای آنها تا ابدالدهر مادر نمی شد.کاش مادرش بود و سر روی پاهایش می گذاشت. قصه های زیبایش را گوش می داد و خیلی راحت مثل کودکی که به خواب می رود، سر بر بالین مرگ می گذاشت. با یادآوری مادرش دوباره اشکش ریخت.نازنین در آینه او را دید و سشوار را خاموش کرد -چی شد؟ فاخته جان قطره اشکی را که میرفت تا روی گونه هایش سر بخورد با انگشت گرفت -هیچی ...یهو دلم گرفت ببخشید سرش را در آغوش گرفت -الهی فدای دلت بشم من....اینجوری هستی نیما خیلی غصه می خوره. در همان حال با گریه جواب داد -من نمی خوام غصه بخوره من تحمل ناراحتی نیما رو ندارم سرش را بوسید.در همان حال در باز شد و نیما داخل آمد.سریع به سمت شان رفت .دلواپس نگاهی به نازنین انداخت -چیزی شده با شنیدن صدای نیما گریه اش بیشتر شد. دستان نیما روی شانه هایش نشست و با فشاری کوچک از آغوش نازنین بیرون آمد -گریه نکن اینقدر عزیز دلم نازنین آرام از کنارشان گذشت و بیرون رفت. نیما تنها مسکن موثر در فاخته بود -دیدی گفتم بودن من همش غم و غصه ست اینبار اخم کرد -این دفعه دیگه ناراحتم می کنی فاخته. چه عذابی...خب آره ناراحتم دروغ که نمی تونم بگم اما نه از بودنت فدات شم.... بغض راه حرف زدنش را مسدود کرد. آخر سر اشکی از چشمش چکید. -از اینکه تو یه وضعیتم که کاری نمی تونم بکنم برات.کاش می شد جون داد به کسی.جون مو فدات می کردم قشنگم -نگو اینجوری عزیزم روی صندلی نشست و زل زد به چشمان زلالش -اگه من جای تو بودم چی کار می کردی....هوم؟بهت می گفتم برو می رفتی؟ولم می کردی،زناشویی یعنی چی از نظر تو...زندگی مشترک....فقط که بگو و بخند نیست...ما این موقعها به درد هم نخوریم پس کی...ها فاخته؟چرا جواب نمی دی....من و تو این روزا کنار هم نباشیم پس عشق و دوست داشتنمون به چه دردی می خوره....یه همچین دوست داشتنی رو بنداز تو آشغالا سگها بخورن. ...تو نه سرباری نه زحمت....تو فقط عشق کوچولوی خودمی....این روزها رو هم با هم می گذرونیم .. .می گذره قشنگم دستانش را بوسید -من دوستت دارم...دوستت خواهم داشت.. تو شاید مدتی از بیماری وضعیت جسمیت فرق کنه ...اما رنگ دوست داشتنت که فرق نمی کنه....چشمای قشنگت....دوست داشتنت با روح من عجین شده...من تو رو با تمام اینا می خوام...من روحت رو می خوام..بعد از خوب شدن دوباره همون فاخته میشی ....می دونم سخته اما هرکاری می کنم تا آرامش داشته باشی...هر کاری.... لبخندی به رویش زد -تو بابای خیلی خوبی میشی. اخمی به ابروانش داد -یعنی شوهر خوبی نیستم شانه هایش را بالا انداخت و بلند شد. -تو داری بابا میشی....گفتم که یعنی بابای خوبی میشی نفسش را محکم بیرون داد.همین جریان را کم داشت این وسط.او هم رفت و روبه رویش نشست.دستانش را دوطرف صورتش گذاشت -من هیچوقت....تکرار می کنم هیچوقت!در زمان حضور تو با کسی نبودم مخصوصا با اون عفریته....چطور می تونم عاشق تو باشم و با کس دیگه....قضاوت رو می زارم به عهده خودت....هر چقدر به عشقم نسبت به خودت ایمان داشته باشی حرفهای منو هم باور می کنی آرام بلند شد -منم برم یه دوش بگیرم.باید شب زود بخوابیم.صبح زود باید بیمارستان باشیم.ضمنا! اینقدر حرف پیش اومد یادم رفت بگم خیلی خوشگل شدی!!! ادامه دارد... :دل افروز ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ❣💕❣💕❣❣💕❣ "طلاق عاطفی و راه‌های پیش‌گیری از آن!" 🍃 همسرداری نیز مانند سایر مهارت‌های دیگر، نیازمند یادگیری و صرف وقت و زمان است؛ دوست داشتن و عشق، آموختنی است. 👈 عشق بین زن و مرد، مانند نهالی است که اگر از آن مراقبت به عمل نیاید، خشک خواهد شد، پس به این مسأله اکتفا نکنید که یک بار ابراز علاقه برای همیشه کافی است. 👈 حالات، روحیات، نیازها و توقعات همسرتان را به خوبی شناسایی کنید و در تأمین آنها بکوشید. 👈 طرز نگاه کردن و صحبت کردن با همسر، باید به گونه‌ای جدا از روشی باشد که با افراد دیگر صحبت می‌شود. 👈 زمانی را برای گفت و گو و ابراز محبت و تبادل نظر با همسرتان اختصاص دهید و این امر را در اولویت امور قرار داده و اشتغال و فرزند و... را بهانه‌ای برای فرار از این موقعیت قرار ندهید. 👈 یادگیری و به کار بردن مهارت‌های گفت وگوی سالم در حل اختلافات خانوادگی، باعث می‌شود رنجش‌ها در دل انباشته نشود و همه‌ی دلخوری‌ها، جای خود را به محبت و صمیمیت بدهد. 👈 سعی کنید هنگام صحبت، ابتدا به نکات مثبت همسرتان اشاره کنید، هرگز خشمگین نشوید، مانع حرف زدن همسرتان نشوید و به او هم فرصت اظهار نظر بدهید. 👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂