۱۳سيزده جمله جالب
۱) از زشت رویی پرسیدند: آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟
گفت : در صف کمال!
۲) اگر کسی به تو لبخند نمی زندعلت را در لبان بسته خود جستجو کن!
۳) مشکلی که با پول حل شود ، مشکل نیست ، هزینه است
۴) همیشه رفیق پا برهنه ها باش ، چون هیچ ریگی به کفششان نیست
۵) با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن
۶) هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید
۷) مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد
۸) شجاعت یعنی : بترس ، بلرز ، ولی یک قدم به جلوبردار
۹) وقتی كاملاًتنهـاوبى كس شدی بدان که خدا همه رو بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش
۱۰) یادت باشه که در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بود میخندی
۱۱) آدمی را آدمیت لازم است ، عود را گر بو نباشد ، هیزم است.
۱۲) کشتن گنجشکها ، کرکس ها را ادب نمی کند
۱۳) فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولي حماقت نه
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
قرارعاشقی-گربه خودآیی1).mp3
6.18M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
🍃🍂ﺍﮔﺮﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ ﺑﺮﮒ ﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﺍﮔﺮﺍﻣﯿﺪﯾﮏ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺳﺖ، ﻣﻦ ﺩﺭﯾﺎﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺁﺭﺯﻭﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﻭﺍﮔﺮﺩﻭﺳﺖ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﺍﺳﺖ،ﻣﻦ ﺧﺪﺍ ﺭﺍﺑﺮﺍﯾﺖ آرزو میکنم
.بنویس ، زندگی سخت میگذرد , اما آخرش نقطه نگذار چون دائما یکسان نماند حال دوران
صبحتون بخیر و پرامید
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581.mp3
3.14M
باید بر روی هدف خودت تمرکز کنید و نگران حرف بقیه نباشید چون نمیتوانید همه را از خود راض نگه دارید
باهم بشنویم...🌱
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 92 همین که در ورودی خانه را باز کرد و چشمش به مهتاب افتاد خشکش زد.بالا
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 93
فاخته بی توجه به نیما داخل رفت.در باز شد و حاج آقا داخل آمد. با دیدن مهتاب و اشکهای حاج خانم اخمهایش در هم رفت
-چه خبره اینجا،محله پر شده از صدای شما
مهتاب به سمت حاج آقا برگشت
-به به حاجی.چه خوب شد اومدی پدر شوهرمم دیدم
نگاه تند و تیز حاج آقا بیشتر نیما را شرمنده کرد
-خب حاجی جون به فکر نوه اتم باش.چون امروز و فردا پیداش میشه
حاج آقا در حالیکه بیتفاوت از کنارش رد میشد آرام حرفهایش را زد
-تا اثبات نشه هیچ چیز معلوم نیست....تو اثباتش کن بعد بیا داد و هوار.الانم برو...پلیس سر کوچه ست
دادش بلند شد
-سر تو ننداز پایین برو حاج دوزاری.به پسرت بگو پای غلطش بمونه
صدای حاج آقا بلند شد
-نیما !چه اینجا وایستادی!برو تو
مهتاب از اینکه حرفهایش به پشیزی ارزش داده نشد آخرین تیر را هم رها کرد.فریاد زد
-تازه واسه اون دوستتم دارم نیما.خبر نداری تو نبودت چقدر از من سو استفاده کرد
با سرعت به سمتش دوید.این یکی دیگر زیادی بود .تحملش را از دست داد.به مهتاب رسید مانتویش را به شدت کشید و به سمت در رفت.صدای جیغ مهتاب بلند شد
-کثافت ولم کن.از دماغت در می یارم
فریاد زد
-گمشو برو تا نکشتمت مهتاب
داشت کشان کشان به سمت در حیاط می کشاندش، که با صدای جیغ بلندی که از خانه آمد ناگهان دلش ریخت.دختر نازنین با گریه در حیاط دوید
-دایی!دایی!زندایی، بدو
مهتاب را هل داد و با آخرین سرعت به سمت خانه دوید .پاهایش شل شد!فاخته بیحال در کنار در اتاق روی زمین افتاده بود
دکتر که از در اتاق بیرون آمد جلویش سبز شد
-چی شد دکتر وضعیتش خوبه.
-قرار بود در آرامش باشه
بی صبرانه تکرار کرد
-دکتر خواهش می کنم فقط می خوام بدونم حالش چطوره.تو خونه از حال رفته بود بهوش اومد همش می گفت درد دارم
از کنار نیما رد شد
-حالش خوبه ولی امشب اینجا بمونه بهتره.
دستی به سر دردناکش کشید.صدای پدرش را شنید
-بهتره بریم.شب که اینجاست
سرش را تکان داد
-نه من همینجا می مونم
صدای زنگ گوشی همراه حاج آقا بلند شد.حاج آقا جواب تلفنش را داد.نیما هم به او نگاه می کرد گرفته و ناراحت زل زد به نیما
-دیگه چی شده هان.مامان که حالش خوبه؟؟
با سر تایید کرد و دوباره نگاهش کرد
-مادرت خوبه.مهتاب زایمان زود رس انجام داده،ادعا کرده مرگ بچه تقصیر تو بوده هلش دادی.ازت شکایت کرده.یه مردی رو با مامور فرستاده دم خونه
با ناباوری پدرش را نگاه کرد
-چی!!!من طوری هلش ندادم که زمین بخوره،یعنی اصلا زمین نخورد فقط خورد به در خونه
حاج آقا نفس عمیقی کشید
-یه سری از اشتباهات جبران که نمیشن هیچ ،هر چی بیشتر دست و پا بزنی بدتر غرقت می کنن
سرش را پایین انداخت و بی رمق روی نیمکت در راهروی بیمارستان نشست.حاج آقا دست روی شانه اش گذشت
-پاشو بریم خونه....یه حال و هوایی عوض کن بعد دوباره بیا.پاشو بابا
ترجیح داد به خانه برود.فاخته راهم که نمی شد دید.آنروز آنقدر روز بدی بود که از سر و کولش همش بد شانسی بارید.چشمانش را کمی مالید درد در سرش پیچید .مهتاب معلوم نبود چرا ادعا می کرد بچه مال اوست.چیزی که خیلی راحت می شد اثباتش کرد.ادعایش راجع به فرهود هم کفرش را در آورد. مگر میشد کسی زیر گوشش کاری کند و او آنقدر پخمه باشد که نفهمد.امکان نداشت. تمام مسیر را به این چیزها فکر کرد.فکر می کرد و بیشتر اعصابش به هم می ریخت.به خانه رسیدند.بی هیچ حرفی به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید.فاخته نازنینش کنارش نبود.دختر بیچاره ،تا کمی روحیه می گرفت و حالش بهتر میشد.یک نفر پیدا می شد و او را دوباره به قعر چاه ناامیدی می انداخت.دوباره یاد مهتاب افتاد و از نفرت پر شد. در این روزهای حساس که تمام فکر و ذکرش فاخته بود همین مهتاب را کم داشت.قرار بود از هفته دیگر شیمی درمانی را شروع کنند و حالا با این اوضاع دو مرتبه روحیه اش خراب شده.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.بلکه بتواند کمی فکر و خیال را از ذهنش دور و خواب را مهمان چشمانش کند.
صبح دنبال فاخته رفته بود.باز هم در خود فرو رفته و ساکت در ماشین نشسته بود و از شیشه اتومبیل بیرون را تماشا می کرد.اینبار او هم سکوت کرده بود از جنس شرمندگی و خجالت.او به فاخته خیانت نکرده بود اما مُهرش بر پیشانی اش خورده بود.در راه نزدیک خانه ایستاد و چند نان سنگک خرید.به فاخته تعارف کرد اما برنداشت.نان را در عقب ماشین گذاشت و دوباره به سمت خانه راند.همین که داخل کوچه پیچیدند بادیدن چند مامور در جلوی در خانه ماشین را نگه داشت.آب دهانش را قورت داد و به چهره رنگ پریده فاخته نگاه کرد.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 94
همانجا در ماشین نشست،تا ماموران سوار ماشین شدند و رفتند.چشم حاج آقا به آنها افتاد.با سر سلامی داد و داخل رفت.نیما هم ماشین را داخل برد. خواست کمک فاخته کند اجازه نداد و خودش آهسته پیاده شد و به خانه رفت.اوهم بدون حرفی پشت سرش وارد خانه شد.به اتاق رفت فاخته داشت مانتو اش را در می آورد.
-با من قهر نباش فاخته
نفس عمیقی می کشد
-قهر نیستم فقط اگه اجازه بدی می خوام تنها باشم
-پس چرا باهام حرف نمی زنی
-چون حرفی برای گفتن ندارم همون قدر که حقی برای اعتراض
با ناراحتی نگاهش کرد
-منظورت چیه؟ ؟؟
روی تخت نشست و پاهایش را دراز کرد.قصد دراز کشیدن داشت
-هیچ منظوری ندارم.خیلی خوابم می یاد می خوام تنها باشم
ناراحت از حرکت فاخته خواست اتاق را ترک کند.بار دیگر برگشت و فاخته را نگاه کرد اما پتو را روی سرش انداخت و نیما را محل نداد. از در اتاق بیرون رفت و وارد هال شد.کنار پدر روی مبل نشست.مادر هم باسینی چای به آنها پیوست.نیما مثل حال این روزهایش سخت در خود فرو رفت.فاخته باورش شده بود....دستی روی شانه اش آمد و تکانش داد.پدرش بود
-حواست هست چی گفتم
گنگ بود
-نه !نه ...نشنیدم چی گفتین
به برگه در دستش اشاره کرد
تو این تاریخ باید کلانتری بری.ادعاهای تو و طرف رو میشنون.در صورت لزوم هم طرح دعوی به دادگاه کشیده میشه.شانس بیاری راحت خلاص شی
تاریخ روی برگه را نگاه کرد
-من تو این تاریخ نمی تونم باشم.فاخته رو باید بیمارستان ببرم.آزمایش هم دادم که نشد یه کلیه بدم بهش و از این درد خلاص بشه.
پیشانی اش را ماساژ داد.صدای غمگین پدر را شنید
-از ماها که هیچکدوم نشد.یه مادرت که اونم خودش جون نداره
محزون نگاه مادرش کرد
-من منظورم این نبود...چرا همه حرفای منو بد برداشت می کنن...من اصلا هیچ توقعی از هیچ کس ندارم فقط ...فقط اون روز روز اول شیمی درمان یه....نمی تونم باشم کلانتری..نمی رم! فاخته رو تنها نمی زارم.برام مهم نیست حرفا مو باور می کنین یا نه.اما من محاله ممکنه پدر بچه اون عفریته باشم....امکان نداره...می خواین باور کنین می خواین نکنین
پدرش یا علی گفت و بلند شد.
-کجا میری علی
به حاج خانم نگاه کرد و آه کشید
-یه کار واجبی دارم زهرا؟ یه سر میرم حجره و بر میگردم
نگاهی به پسرش انداخت .تصمیمش را گرفته بود.باید کاری را که فکر می کرد درست است انجام می داد
با رفتن پدر او هم بلند شد و به اتاق رفت.فاخته همانطور که اتاق را ترک کرده بود خوابیده بود.آرام در کنارش دراز کشید. کشید.اصلا حوصله نداشت بویژه که می دانست خواب فاخته سبک هست و فهمیده نیما کنارش دراز کشیده اما تغییری در وضعیت خود نداده بود.او هم پشتش را به فاخته کرد.آنقدر به صدای وزش باد و بعد باران گوش داد تا خوابش برد.هوای بهاری فروردین ماه هم آن سال زیادی دل پری داشت و دائم می بارید.
زود خوابیده بود و حالا نصفه های شب بیخوابی به سرش زده بود.برگشت و به فاخته نگاه کرد.چه عجب پتو را از سرش برداشته بود.آرام بلند شد و از تخت پایین رفت.گشنه بود اما اصلا حوصله غذا خوردن نداشت .ترجیح داد به حیاط برود و از خنکای صبح لذت ببرد.روی پله های رو به حیاط نشست.درختان سبز ،و حیاط دلپذیر شده بود.لبخندی تلخ بر لبانش نشست. قرار بود امسال را با خوبی در طبقه بالا شروع کنند..اما حیف...فاخته برای آرزوهای خودش هم دل و دماغ نداشت.با خیال داشتن بچه هایی که با همهمه سکوت حیاط را پر از نشاط می کردند دچار شوقی زودرس شد.هر چه دلش را خوش می کرد در اندکی تبدیل به یاس و نا امیدی می شد.صدای در آمد و اندام ریزنقش فاخته که ارام در کنارش نشست هوای دلش را کمی بهاری کرد.نگاهش به دمپایی های بزرگ پاهایش افتاد.لبخندی پنهان زد اما به صورتش نگاه نکرد.
-خیلی صبر کردم .نیومدی
نیشخند زد
-منظورت اینه که نفهمیدی هفت هشت ساعت کنارت خوابیدم
با تعجب نگاهش کرد بیشتر ناراحت شد.
#نویسنده:دل افروز
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 95
هه!!!یعنی نفهمیدی؟؟!!برو بخواب فاخته سرده سرما می خوری
-من نفهمیدم.دیروز فکرم خیلی مشغول بود.مشغول اون زن،بچه،حرفاش،خودم،خودت
نفس عمیقی کشید
-دیگه برام مهم نیست باور کردنت.رفتارت بهم فهموند نباید ازت انتظار اطمینان داشته باشم.می خوای باور کن می خوای نکن ،برای اثبات خودم به تو ،تو این مورد کوچکترین قدمی بر نمی دارم
دستانش را زیر چانه زد و زل زد به حیاط
-مساله باور من نیست. مساله حقیقت تلخیه که وجود داره.من نیستم پدر بودنت رو ببینم ولی تو پدر میشی.پدر بچه ای که مادرش من نیستم
زهر خندی زد
-می دونی دردم چیه...دردم مریضی تو نیست.زود مردن توئه.تو خودت را کشتی.می دونی مثل چی شدی؟مثل یه روح که بعد از مرگش برگشته بین اطرافیانش تا ببینه بدون اون دارن چی کار می کنن.تو دوست داری زندگی منو بعد خودت ببینی ولی حاضر نیستی این لحظه رو با من زندگی کنی.دوست نداری ببینی من همین لحظه هم با تو خوشبختم. دیدن من رو کنار خودت فراموش کردی.من و سپردی به همون قسمتی که خودت نیستی. علاقه به زندگی با من نشون نمی دی.من از کنار تو بودن امکان نداره خسته شم اما تو از همه چی دست شستی
آرام سر روی شانه اش گذاشت و گریست. دستانش را حلقه تن فاخته کرد.
-اگه خیلی علاقه داری بدونی اصلا بعد تو چی کار می کنم فقط اینو بدون محاله دیگه کسی رو مثل تو دوست داشته باشم
گریه اش بیشتر شد.
-بهتره این قسمت از زندگیت رو هم بپذیری فاخته. بزار مثل دو تا آدم معمولی کنار هم زندگی کنم. اینطوری نمیشه.کنار هم باشیم اما خیلی دوریم.فایده نداره
بیشتر خودش را به نیما چسباند
-تو خیلی خوبی نیما
صدای پوزخندش را شنید
-نه! نه من خوب نیستم.اگه خوب بودم! تو از دیروز با یه اتفاق از من رو بر نمی گردوندی. قهر نمی کردی،پشتت رو به من نمی کردی بخوابی،بهم شک نمی کردی،به من،به عشقم، به احساسم نسبت به خودت
خوب درک می کرد. نیما اورا بهتر از خودش می شناخت.فهمیده بود او نسبت به وجود آن بچه شک کرده. چقدر اشتباه رفتار کرده بود و نیما عاقلانه و خیلی خوب همه رفتارش را به او نشان داده بود.بچه گانه فکر و بعد رفتار کرده بود.لااقل جواب خوبی های نیما این نبود. دو باره صدایش اورا از فکر بیرون آورد
-اگر به عشق من به خودت شک نکنی اونوقت دیگه به هیچ زنی حسودی نمی کنی
اینبار خجالت هم کشید.اشک صورتش را با دست پاک کرد
-تو از کجا فهمیدی اینارو
فشار اندکی به شانه اش آورد.سرش را به سر فاخته تکیه داد
-چون من بر عکس تو دارم باهات زندگی می کنم.کاری که تو نمی کنی... پاشو... پاشو برو تو اتاق و استراحت کن
-تو نمی یای
به حیاط نگاه کرد
-میشینم همین جا
رو به رویش ایستاد و دستانش را گرفت و کشید تا بلند شود
-پاشو تو هم....قهر نکن بامن...قهر ممنوع
لبخند زد
-قهر نیستم
از جایش بلند نشد فاخته در عوض به سمتش رفت و بوسه ای بر گونه اش کاشت
-پاشو دیگه ببخشید...اصلا قول می دم هیچ احدی نتونه بین ما فاصله بندازه.. .اصلا کی جرات داره نیمای منو ازم بگیره
اینبار کمی بلندتر خندید.کاش همیشه همینطور بخندد،زبان بریزد و قند در دلش آب کند
-آشتی کنم یعنی
دوباره دستانش را کشید.او هم بی هیچ مقاومتی اینبار بلند شد و با هم به اتاق رفتند.دوست داشتن فاخته جور عجیبی به وجودش وصل شده بود.
روز موعود نحس فرارسید روز شیمی درمانی. روزیکه با دلشوره و سردرد برای نیما شروع شود خدا به باقی روز رحم کند .فاخته هم همانطور ساکت و درهم مثل کودکی که دنبال پدر باشد دنبال نیما از خانه خارج شد.با بدرقه حاج خانم از خانه بیرون رفتند.حاج آقا هم تصمیم گرفت با آنها برود اما با ماشین خودش.در صندلی کنار راننده نشست و به نیما نگاه کرد.چشمکی به او زد
-چیه بازم تو خودتی
آه کشید
-من کلا از بیمارستان و اینا می ترسم . می گم من که الان حالم بد نیست اخه
دستش را گرفت و بوسید
-اولا که من پیشتم! ترس واسه چی...دوما باید برای بهبود کامل هر کار دکتر تشخیص می ده انجام بدیم
-توکل به خدا...راستی چرا آقا جون با ما نیومد خب
-از اونور کار داره می خواد جایی بره
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54
کانالی پراز پی دی اف👆🏻
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 96
دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد.هر چه به بیمارستان نزدیکتر می شدند دوباره ترس بر فاخته غلبه می کرد.می دانست این رفتنها پیامد خوبی ندارد اما بخاطر نیما لب فرو بسته بود.به بیمارستان رسیدند.پدر هم دیگر با آنها همراه شد.به سمت پرستاری پشت پذیرش رفتند و سراغ دکتر را گرفتند.پرستار با شنیدن اسم آنها کمی تامل کرد
-جناب پورداوود....دکتر تاکید کردن حتما اومدین یه سر برین پیش ایشون
فاخته بازوی نیما را جنگ زد
-مشکلی هست
پرستار نگاهی به نیما و بعد به فاخته کرد
-بنده اطلاعی ندارم با خودشون تماس بگیرین...در هر صورت ایشون امروز تا ساعت دوازده بیشتر اینجا نیستن
حاج آقا نگاهی به ساعتش انداخت
-بریم بابا ببینیم چی کار داره... چیزی تا ظهر نمونده
دست سرد فاخته را گرفت و به سمت اتاق دکتر به راه افتادند.دم در فاخته ایستاد.نیما به چهره پر از استرس فاخته نگاه کرد
-من نیام نیما....بزار هر چی میگه به تو بگه
استرس فاخته را که دید او هم به این نتیجه رسید که فاخته نباشد بهتر است.شاید دکتر چیزی بگوید که شنیدنش برای فاخته مطلوب نباشد
-باشه عزیزم. ..پس همین جا روی نیمکت بشین تا بیایم
قبول کرد و همانجا نشست.نیما به همراه پدرش در زدند و بعد از اجازه دکتر وارد اتاق شدند.دکتر با دیدن آنها با لبخندی بلند شد
-زودتر منتظرتون بودم
نیما هم با دکتر دست داد و نشست
-نشد دیگه ببخشید ...موردی پیش اومده دکتر
دکتر لبی تر کرد و به صندلی اش تکیه زد
-شاید بشه اسمش رو معجزه هم گذاشت.... بعد اون همه آدم که برای کمک حاضر شده بودن کلیه به خانمتون بدن.حتی اون دوستتون یادم نمیره.انقدر به فکر کمک به شما بود کلا فراموش کرده بود خودش یه کلیه بیشتر نداره.اسمش چی بود؟
-فرهود
-بله درسته.ایشون همیشه به خاطرم می مونه.من که واقعا خوشحالم ....پس خیلی سریعا خبر خوب رو بهتون میدم یک مورد برای پیوند کلیه به خانم شما پیش اومده که فکر می کنم و البته مطمئنم که با شرایط همسر شما کاملا جور هست
نیما که انگار اشتباه شنیده باشد با تعجب به دهان دکتر چشم دوخته بود
-اشتباه نمی شنوم؟؟وای!!!! یعنی ممکنه
-اوهوم چرا که نه.منتظر جواب قطعی آزمایشات هستم
به لکنت افتاده بود از خوشحالی
-چ.....چطور ممکنه...چه جوری
به روی نیما که هنوز در شوک خبر بود لبخند زد
-دو روز پیش درست جلوی همین بیمارستان البته در اون سمت خیابون تصادفی صورت می گیره. خانمی در اثر تصادف امروز بعد از فقط دو روز کما در اثر شدت ضربه دچار مرگ مغزی شدن.تا همین الان به غیر از اسمشون هیچ اطلاعی از بستگان به دست نیاوردیم.خانم نسبتا جوانی هستن حدودا شاید چهل و پنج ساله.خانم فریده بابایی
حاج آقا که دست روی قلبش گذاشت نیما سریع از جا بلند شد
-بابا....آقا جون خوبی؟ چت شد یهو
دکتر در لیوان خود آب ریخت و جلوی نیما گرفت
-دهن نزدم هنوز بدین بخوره
تشکر کرد و لیوان را به دهان پدر نزدیک کرد.چند دقیقه ای گذشت تا حال حاج آقا سر جایش بیاید.نیما هم کمی شانه هایش را مالید
-بهتر شدی آقا جون
دست روی دست نیما که روی شانه اش بود گذاشت
-خوبم بابا جان ...ممنون
نیما آمد و دوباره سر جایش روبه روی حاج آقا نشست. حاج آقا رو به دکتر کرد
-این خانم رو میشه دید
-حدس می زنم می شناسین این خانم رو.چون تا اسمش رو بردم حالتون بد شد
حاج آقا سری به نشانه تایید تکان داد و رو به دکتر کرد
-میشناسم به این نام خانمی رو.که حدس می زنم خودشون باشن
نیما نگاه پرسشگرش را به پدر دوخت
-کی هست این خانم مگه
حاج آقا نفس عمیقی کشید
-مادر خود فاخته ست بابا جان
چشمان نیما از تعجب گرد شد
-ولی مگه نگفتین مادرش رفته و....
حرف پسرش را برید
-آره پسرم اما یه شماره برای مبادا با اصرار ازش گرفتم.البته شماره کسی بود که اون فقط از فریده خبر داشت.زنگ زدم و خواستم تا بیاد تو این تاریخ بیمارستان.کمی مساله رو توضیح دادم برای اون خانم و گفت حتما خبرش می کنم.گفتم شاید بهتر باشه این دوتا یکبار دیگ ه هم رو ببینن، دیدار نباشه به قیامت.قرار بود که شما دو روز پیش برای بقیه درمان اینجا باشین
پف بلندی کشید
-چرا به من نگفتین بابا
-خب شما دو تا که اصلا تو حال و هوای خودتون نبودین که.این جریانات اخیرم..
اینبار نفس عمیق دکتر بلند شد.
ادامه دارد...
#نویسنده:دل افروز
#کپی_فقط_با_لینک_کانال_مجازه👌🏻
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
♦️از همسرتون جلوی خانوادهاش انتقاد نکنید..❌
و اگر از شما هم انتقاد شد..
سریع از کوره در نرید. 😡
حتما نباید همون لحظه از خودتون دفاع کنید.
سکوت شما خودش نوعی هشداره محترمانه است.🤫
حرفها...
بیان کردن ناراحتیاتون..😔
و حتی دلخوریاتون...😒
رو بذارین وقتایی ک دوتایی تنها شدین...
و تو تنهاییتون با هم حلش کنید...✔️
حتی اگه با جر و بحث حل شه...
مهم اینه خودتون حلش کردین..
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂