eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
722 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌼حرف حساب🍃🌼 ⭕️ قرار نیست در کاری عالی باشید تا آن را شروع کنید ، قرار است آن را شروع کنید تا در آن کار عالی شوید . ⭕️ اعتماد ساختنش سالها طول میکشد ، تخریبش چند ثانیه و ترمیمش تا ابد ⭕️ دوست بدار کسی را که دوستت دارد حتی اگر غلام درگاهت باشد. ⭕️ دوست مدار کسی را که دوستت ندارد حتی اگر سلطان قلبت باشد ⭕️ هیچ کدام از ما با “ای کاش” به جایی نرسیده‌ایم ⭕️ “زمان” وفاداریه آدمها را ثابت میکند نه “زبان” ⭕️ همیشه یادمان باشد که نگفته ها را میتوانیم بگوئیم اما گفته ها را نمیتوانیم پس بگیریم ⭕️ خودبینی ، دیدن خود نیست ، خودبینی . ندیدن دیگران است ⭕️ آدمـها را به اندازه لیاقت آنها دوست بدار و به اندازه ظــرفیت آنها ابراز کن 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI
قرار عاشقی ای دوست قبولم کن.mp3
8.28M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
قلم موی اراده را بردار آغشتہ به رنگَ عشق ڪن  رنڪَ تازه ای بزن  بربوم زندڪَی  تاجان بڪَیرند طرح های  آرزوهای قشنڪَت سلام صبح تون بخیر #اینجا_رویاتو_خلق_کن👇🏻👇🏻👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂💐🍂
587223581(2).mp3
4.61M
#فایل_انگیزشی_روزانه خواسته و آرزوهای شما ارزشمند است زیرا باعث گسترش جهان می‌شود و نسل‌های آینده از دست‌آوردهای شما سود خواهند برد. باهم بشنویم🌱 #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 100 ‍ اشک فاخته در آمد از صبح که استرس داشت حالا هم که اینجور شده بود شدی
‍📚 رمان قسمت101 در باز شد و فرصت جواب دادن از فرهود را گرفت. سربازی که تو رفته بود اسم نیما را صدا زد -پورداوودی سریع بلند شد.به صدای فرهود برگشت -نیما اگر شاهدی چیزی خواست.صدام کن باشه تایید کرد. از فرهود در مورد ادعای مهتاب از او پرسیده بود.اوهم در مورد گیر دادنهای مهتاب توضیح داده بود.تمام پیامکهای مهتاب را نگه داشته بود و یکی از مکالماتشان را ضبط کرده بود تا در چنین روزی به عنوان مدرک رو کند. داخل رفت.همان مرد نشسته بود و مثل مادر مرده ها گریه میکرد. نیما هم نشست و منتظر به دهان سروان چشم دوخت -ما از شما خیلی معذرت می خوایم آقای پورداوودی. این آقا روشن شدن مساله براش خیلی مهم بود .این خانم عقد موقت این آقا بودن ناگهان از جا بلند شد. افتضاح بود!!!! این یعنی اوج رذالت این زن.وقتی فکرش را می کرد با زنی در رابطه بوده که کلا حرام و حلالی حالیش نبود مو به اندامش سیخ شد -چی دارین می گین؟ ؟؟ صدای گریه مرد بلند شد -همه زندگیمو به پاش ریختم.بخاطر خودخواهی و زیاده خواهیش زندان افتادم.زنیکه می گفت منتظرم می مونه.بعد که بیام بیرون عقد دایم میشیم.بعد یه سال که بدهی هام و دادم اومدم بیرون.دیدم شکمش بالا اومده. من بخاطر این زن از خانواده طرد شدم اما گفتم ارزشش رو داره. داشتن مهتاب ارزشش رو داره.بدبختم کرد.کثافت آشغال. بهم گفت فقط با تو بوده.برام جواب آزمایش مهم بود.باید میدیدم چقدر به من خیانت کرده ناباور پوزخندی زد -فقط یه بار به خود من خیانت کرده.کجای کاری.تو از منم پخمه تری سروان از جایش بلند شد -در مورد مرگ بچه هم ...نوزاد کلا مادرزاد نارس بوده و قبلا در شکم این خانم مرده بوده. ما دیگه کاری با شما نداریم.ببخشید که امروز از کار مهم خودتون واسه این مساله موندین برآشفت و فریاد زد -فقط یه ببخشید..آره !! تموم شد و رفت رو کرد به مرد -حالا فهمیدی بابای اون بچه من نبودم چی کار می خوای بکنی عوضی. ...هیچ غلطی نمی تونی بکنی. بدبخت تا الان مگه چی کار کردی .فقط من موندم که امروز زنم جراحی مهمی داشت بخاطر اثبات شبهات شما.اگر مشکلی پیش بیاد از هیچ کدومتون نمی گذرم ناگهان مرد خشمگین بلند شد و از در بیرون رفت سروان بار دیگر از او عذرخواهی کرد.نیما اینبار سراسیمه بیرون رفت.فرهود جلو رفت. -بریم تو راه برات می گم.فقط سریع بریم بیمارستان فرهود سریع از در کلانتری بیرون رفتند.تلفن نیما زنگ زد پدرش بود.داشتند فاخته را به اتاق عمل می بردند و او به فاخته نرسیده بود.داشت تند و تند برای فرهود ماجرا را تعریف می کرد که ناگهان صدای جیغ زنی از خیابان آمد. به طرف صدا برگشتند.زنی را دیدند که از ماشینی پیاده شده بود و به این سمت خیابان دوید. فرهود زودتر زن را تشخیص داد -هی نیما....اون مهتاب نیست...اون مرده داره دنبالش می دوئه نیما کمی چشمانش را تنگ و دقیقتر نگاه کرد.مهتاب بود.با ظاهری آشفته که هیچوقت او را اینجور ندیده بود هراسان و فریاد زنان به این سمت خیابان می آمد.می خواست از دست مرد که دیوانه شده بود به پلیس پناه ببرد.بلند جیغ می زد و کمک کمک می کرد. ناگهان یاد فاخته افتاد. الان در اتاق عمل بود و او اینجا ایستاده بود و به جیغ و داد مهتاب نگاه می کرد.بیخیال نگاه کردن به بلائی که مهتاب خودش با رفتارهای نادرستش بر سر خود آورده بود به بازوی فرهود زد -بیخیال بابا!!!هر خری..فرهود من عجله دارم فرهود هم نگاه گرفت و داشتند از در کلانتری بیرون می آمدند که صدای شلیک گلوله ای و جیغ چند عابر باز هم آنها را بر سر جایشان میخکوب کرد.صدای لرزان فرهود آمد -این یارو دیوونه شده.الان می خوره به یکی دیگه اندام مهتاب ظاهر شد.دوان دوان به سمت آنها می آمد. فریاد زد -نیما کمک!!! صدای شلیک گلوله و جیغ عابران اینبار ماموران پلیس را هم بیرون ریخت.مرد ایستاده بود و شلیک می کرد.فرهود کمی نیما را عقب زد -نیما بیا بریم او نور این زن احمق چرا داره می یاد طرف ما. ماموران بیرون آمده و ایست دادند.بدون توجه به ماموران فریاد زد -وایستا بدکاره احمق شلیک کرد و یکی از ماموران هم وقتی دید توجه به ایست آنها نکرد شلیک کرد.گلوله ای به پای مرد خورد و روی زمین افتاد .صدای جیغ و فریاد از یک خیابان سوت و کور در نزدیکیهای ظهر ،آشفته بازاری از همهمه و فریاد ساخته بود.همه از پنجره ساختمانها هم بیرون آمده و نگاه می کردند.نیما و فرهود مستاصل از وضعیت بوجود آمده قدرت هرگونه عکس العملی را از دست داده بودند.مهتاب دیگر در دو قدمی آنها بود که با بلند شدن صدای شلیک بعدی تن فرهود با ضرب به نیما خورد و پخش زمین شد. ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان قسمت 102 ‍ با برخورد تن فرهود او هم تعادلش بهم خورد و زمین افتاد.مثل برق گرفته ها به تن غرق در خون فرهود و چشمان بسته اش خیره ماند.اما کمی بعد از شوک در آمد سر فرهود را بغل کرد و بالا آورد.آرام به گونه اش زد -فرهود چشمانش بسته بود و سخت نفس میکشید.دست روی گردنش گذاشت. نبض کندی را زیر انگشتش احساس کرد.دوباره به گونه اش زد -فرهود نگاه به اطراف انداخت .به مهتاب که همان جا که پایش پیچید و افتاد و باعث شد تیر به سینه فرهود بخورد نشسته بود و تن غرق در خون فرهود را نگاه می کرد. مثل دیوانه ها کمی می خندید و بعد ساکت به گوشه ای زل می زد.دوباره به فرهود نگاه کرد و بلند تر نامش را صدا زد -فرهود!تورو خدا چشماتو باز کن هیچ حرکتی از فرهود ندید .اشکش ریخت و فریاد زد -فرهود تکانش داد اما چشمان بسته فرهود باز نشد.فریاد زد -کمک!یکی کمک کنه!زنگ بزنین آمبولانس! داره می میره. دوباره با بغض و فریاد تکانش داد -فرهود ماموران مرد را دستگیر کرده بودند.او هم زخمی بود و در گوشه ای نشسته بود و از درد فریاد می زد. مامور پلیس دیگری نزدیک شد و ضربان را کنترل کرد -الان آمبولانس می رسه فقط اشک ریخت و بدن غرق در خون دوستش را بغل زد.سرش را به سر فرهود چسباند -فرهود دووم بیار داداش.. بخدا بری خیلی نامردی آرام آرام اشکش ریخت و او را در بغلش نگه داشته بود.بیست دقیقه ای تا آمدن آمبولانس طول کشید.بیست دقیقه جانکاه. بیست دقیقه ای که ماندن و رفتن یک نفر را خیلی راحت رقم می زد.دقایقی که برای جراحت در سینه فرهود بسیار طولانی بود.آتش به جان نیما افتاد وقتی فقط چشمانش را باز کرد و با نهایت توانش لبخند زد -نیما نیما با شنیدن صدای فرهود با شوقی وصف ناپذیر گونه اش را بوسید -الان آمبولانس می رسه به خودت فشار نیار...دووم بیار فرهود باز هم لبخند زد -باید برم....رویا طاقت نداشت منو با کس دیگه ای ببینه..داره منو می بره پیش خودش گریه امانش نمی داد -خوب میشی دووم بیار.....نامرد می خوام ساقدوشت بشم فریاد زد -پس کو این آمبولانس لا مصب موهای فرهود را از پیشانی اش کنار زد.دوباره چشمانش را باز کرد -فاخته منتظر ته برو -تنهات نمی زارم ... -دارم میرم...تو هم برو پیش زنت دوباره چشمانش را بست.صدای فریادش در کلانتری پیچید -فرهود..نه....فرهود...نباید بری او هنوز همانجور بی هوش در بغل نیما بود.بالاخره امبولانس لعنتی رسید.فرهود را از بغل نیما جدا کردند و روی برانکار می گذاشتند که تلفنش زنگ خورد -الو با شنیدن صدای پدرش بغضش ترکید -نیما بابا!تو کجایی پسر جان...گفتی داری می یای با صدایی لرزان پدرش را صدا زد -بابا -چی شده نیما بابا همینطور که روی زمین نشسته بود دست خونی اش را لای موهایش کرد.نالید -بابا فرهود!بابا -چی شده بابا فرهود چی؟؟؟ با گریه فریاد زد -بابا....کشتنش بابا....تیر خورد -چی داری می گی..الو تلفنش را قطع کرد و با صدای بلند گریه کرد.هنوز در شوک بود.اصلا باورش نمی شد ....همانجا نشسته بود روی زمین ...احمقانه منتظر بود تا فرهود بیاید و با هم به بیمارستان بروند.دستانش را خون دوستش رنگی کرده بود.نگاهش به سوئیچ ماشینش افتاد.که از جیبش بیرون افتاده بود.تلخ خندید...یاد شوخی هایش افتاد که دائم می گفت سهم منو بده از این پراید خلاص بشم.اشکش را با دست خونی اش پاک کرد......بلند شد.چشمانش سیاهی رفت.نگاهش به مهتاب انداخت که هنوز همانجا نشسته بود.با تمام نفرت نگاهش کرد یه روزی بد می میری مهتاب....با فلاکت می میری. اینم نفرین من برای تو...هرچند می گن نباید کسی رو نفرین کنی از کنارش رد شد.ضجه مهتاب دوباره بلند شد.باید حالا حالاها ضجه می زد.عدالت نبود فرهود بمیرد و مهتاب باز هم در کنار مردهای دیگر لوندی کند.به خیابان رفت.دزدگیر ماشین را زد تا ببیند پراید فرهود کجا پارک شده است. دویست متری پائینتر بود.به طرف پراید سفید دوستش رفت.در را باز کرد و پشت فرمان نشست.اشکش را پاک کرد و استارت زد.روشن نشد.دوباره اشکش ریخت.یادش آمد باطری ماشینش خراب بود و باید عوضش می کرد.با هزار بدبختی و استارت زدن ماشین روشن شد به آدرسی که از آمبولانس گرفته بود حرکت کرد. ادامه دارد.. :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍ ‍📚 رمان قسمت 103 با کلی مصیبت بالاخره جای پارک پیدا کرد. نگاهی به ساعتش انداخت.ماشین را خاموش کرد و پیاده شد.با سرعت هر چه تمامتر به آن سمت خیابان رفت و وارد بیمارستان شد.در حیاط بیمارستان ایستاد و کمی نفس تازه کرد.اینبار با قدمهای سریع به بیمارستان رفت.مادرش را دید تسبیح در دست و ذکر گویان روی نیمکتی نشسته است.حاج آقا هم داشت در راهرو راه می رفت و گوشی موبایلش هم در دستش بود.پیدا بود دارد شماره می گیرد.صدای زنگ موبایل نیما که بلند شد حاج آقا و حاج خانم هر دو با هم به طرف نیما نگاه کردند.حاجی به سرعت به سمتش آمد.صدای یا حسین مادرش را شنید.احتمالا وضع آشفته نیما زیادی در چشم بود -کجایی بابا جان.. نصفه عمر شدیم.. چرا گوشیتو جواب نمی دی.این چه قیافه ایه چشمانش از اشک پر شد -پیش فرهود بودم.بردنش اتاق عمل.اوضاعش وخیمه. ناگهان ضعف بر پاهایش غلبه کرد.حاجی انگار فهمید که سریع زیر بازویش را گرفت و به سمت نیمکت هدایتش کرد تا بنشیند.حاج خانم کنارش نشست و دستان سرد پسرش را گرفت -بمیرم امروز چی کشیدی مادر.این چه بلائی بود سر دوستت اومد اخه سر دردناکش را به دیوار پشت سرش چسباند -امشب پرواز داشت.بخاطر من اومد کلانتری.من احمق ازش خواسته بودم.توی اینهمه شلوغی تیر باید بیاد صاف بخوره به فرهود....تقصیر من بود از لای چشمان بسته اش اشک سرازیر شد.دست حاجی روی شانه اش نشست -بیا پسرم آب بخور..تو چه میدونستی امروز چی میشه.....آب رو بخور بعد برو یه آبی به دست و صورتت بزن.برو بابا....از حال فاخته باخبر بشیم با هم میریم بیمارستان سرش گیج میرفت.لیوان را به زور در دست لرزانش گرفت تا نیافتد.دست مادر روی دستش نشست تا کمکش کند آب را بنوشد.از مادرش تشکر کرد -دستت درد نکنه.مامان مسکن نداری تو کیفت..سرم داره می ترکه بدون حرفی دنبال مسکن در کیفش می گشت.چند ساعتی بود که فاخته در اتاق عمل بود.مسکن را از مادرش گرفت و خورد و چشمانش را بست.فرهود دائم جلوی چشمش بود .می خواست پیش او بماند اما عزیزتر از جانی هم در اینجا داشت.وقتی از بیمارستان بیرون آمد برای بی کسی رفیقش خیلی غصه خورد.حتی یک نفر نبود به او زنگ بزند تا پشت در اتاق عمل چشم به راه او باشد.خدای بزرگ....تو هم جان میدهی و هم می گیری....به کرم و بخشش و بزرگیت اینبار جان بده....از روح خداییت به این دونفر جان بده.فرهود هرچند رفیق بود اما بعد از مرگ برادرش واقعا حس برادری نسبت به او داشت.حتما که نباید از یک خون بود او را چون برادرش دوست داشت.احساس خیسی اشک روی صورتش را سریع با دستانش از بین برو.اصلا اوضاع روحی خوبی نداشت.نمی دانست باید به کدام فکر کند .....به فاخته که عزیز تر از جانش بود یا برادری که شمارش معکوس مرگش بود.با دردی که در سر داشت قدرت فکر کردن هم نداشت.چشمانش را باز کرد .نگاهش به دانه های تسبیح پدر ثابت ماند.زمزمه روح بخش یا الله حاج آقا دلش را زیر و رو می کرد.یالله...یاالله...یا ارحم الرحمین، بغض راه گلویش را بسته بود.دلش برای سجاده ای که در خانه پدرش جا گذاشت و رفت تنگ بود.زمزمه های پدر حال دلش را عجیب می کرد. ...خدا تنگ در کنارشان نشسته بود.گاهی دست بر سرشان می کشید و گاهی استغفارشان را اجابت می کرد.بیتاب و سر گشته، درمانده و به بن بست خورده،احساس خفگی می کرد.با حال عجیبی بلند شد -کجا مادر؟؟؟ با بیتابی به سمت پله ها دوان شد -می یام الان مشت دیگر و دوباره مشتی دیگر.....آه خدایا....شاهد حال دل غریبان....اینبار اول نظری بر ما کن....دوباره مشتش را پرآب کرد و به صورتش پاشید. از سردرد حالت تهوع داشت.آستین پیراهنش را تا کرد.شروع کرد وضو گرفتن....به نماز خانه بیمارستان رفت.مهری کوچک برداشت و قامت بست.الله اکبر....بغضش را فرو خورد.....انگار خجالت می کشید بعد از مدتها در پیشگاه خدا بایستد.....بسم الله الرحمن الرحیم.....حمد و ستایش مخصوص توست اما امان از بندگان فراموش کارت.....تا خوبند از خودشان میبینند و وقتی به مصیبتی گرفتار شوند رو به تو می آورند.اشک میریخت و زمزمه می کرد.....اهدنا الصراط المستقیم. ....برس به داد کسانیکه بر خود مغرور میشوند و تو را از یاد می برند......سلام نماز راهم داد و به سجده افتاد...امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء....خدایا من تو را از یاد بردم اما تو مرا از یاد نبر....به مصیبتی گرفتار شدم....خدایا خودت برطرف کننده مصیبت و راهگشای تمام بن بست هایی.... ادامه دارد... :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
‍📚 رمان (قسمت آخر) ‍ امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء دست دعا می برم به درگاهت برای پاک شدن از گناهم...تو خدای بزرگی که به کرمت یکبار به عزیز من جان دادی....اینبار هم نظری بیانداز و جانی تازه کن... از نفس خودت بر روح عزیزی جان بده.... حسبنا الله و نعم الوکیل توکل می کنم بر تو که خودت ولی و سرپرست مایی از روی سجده بلند شد. تسبیح برداشت و ذکر می گفت یالله...یالله...سبحان الله....یا ارحم الرحمین با روی سیاه اومدم و روبروت نشستم. مگه نمی گن تو ستار العیوبی ببخش و جون بده به معصومی و بی گناهی که امروز مظلومانه رو تخت بیمارستان افتاد... یکبار اجابتم کردی اما روم زیاده اومدم یه بار دیگه برای اجابت دعا....تو رو به بزرگیت قسم کمکش کن. یه بار دیگه بی برادرم نکن. اشک دوباره از چشمانش سرازیر شد.موبایلش را که کنارش گذاشته بود زنگ خورد. با دیدن شماره ناشناس که حدس می زد از طرف بیمارستانی که فرهود در آنجا بود باشد ،خودش موقع خروج شماره داره بود، بسم الله هی گفت و تلفن را پاسخ داد. سر روی پاهای مادر گذاشته بود و به رایحه گلهای بهاری مست میشد. تاجی از گل بر روی سرش بود. گلهای رنگ و رو رفته چادر مادرش هم عطر یاس داشت.مادر دست بر چهره زیبایش می کشید و برایش دعا می خواند. -مامان....صدای دعا می یاد -آره مادر. ...صدای دعا می یاد از روی پای مادرش بلند شد.مادر هم چادر کهنه را بر سر کشید و از جایش برخاست. چهره مادرش در پس آن چادر کهنه مانند حوریان بهشتی بود اما -کجا داری میری مامان -برم مامان! نشسته بودم تنها نباشی....عزیزت اومد چهره بهاری دخترش را بوسید .گونه هایش گل انداخته و با طراوت بود.نگاهش به جوانی افتاد که از کنارشان عبور کرد -مامان من این جوون و میشناسم پیشانی دخترش را بوسید -من باید برم ....این جوون هم مثل تو بوی یاس می داد مادر.....اومده بود اینجا اما داره بر می گرده، موندگار نشد اینجا همانطور که به جوان خیره شده بود مادرش دور و دور تر شد. * ***** چشمانش را باز کرد. در میان آنهمه سفیدی در آن اتاق رنگ شب موهای مجعد نیما ،برایش از هر گل معطر زیباتر بود. خیلی تشنه بود و گلویش خشک شده بود. اما نامش را که مسکن روحش بود صدا زد -نیما نیازمند جانی بود که خالصانه تقدیمش می کرد -جان نیما -اومدی بالاخره بد قول -مگه میشد نیام عشقم. چشمانش را بیحال باز کرد. دلش برای لبخندهایش تنگ بود -چند ساعته مگه ندیدمت -چطور -خیلی دلم برات تنگ شده با احساس لبهای نیما روی پیشانیش دوباره چشمانش را باز کرد -دل من بیشتر برات تنگ بود عزیزم.به زندگی دوباره خوش اومدی لبخند زد. هرچند بی جان بود اما از ته دل بود. تازه بهوش آمده بود و زیاد توان حرف زدن نداشت اما برای شنیدن صدای نیما بیتاب بود -نیما -جانم -من داشتم خواب عجیبی می دیدم سکوتش یعنی منتظر ادامه است. چشمانش را باز کرد -مامانم تا همین الان که تو بیای، پیشم نشسته بود. تو خواب خیلی خوشگل تر و جوون تر بود.اما همینکه تو اومدی رفت آه از این خواب فاخته.. مادرش برای دیدن رویش آمده بود.....بعضی خوابها مو بر اندام آدم سیخ می کنند .سعی کرد صدایش نلرزد -خیره ان شالله -یه نفر دیگه رو هم دیدم....دوست تورو دیدم....اما رنگ و رو پریده بود اشکی که داشت از قفسه جشمانش آزاد می شد را پس زد. -مامان گفت اومده بوده بمونه ولی برگشت.....اتفاقی برای دوستت افتاده پیشانی اش از بوسه عشقش داغ شد -خدا امروز با اجابت دعاهام منو بد جوری شرمنده خودش کرد. فعلا استراحت کن....کلی راه داری برای خوب شدن....باید خوب بشی....کلی وقت باید تلافی کنیم......نمی خوام دیگه حتی یه لحظه از کنار تو بودن غافل بشم. تو نه تنها عشق زندگیم هستی دلیل تمام زندگیم شدی.......چشم بسته من رو به روی خیلی چیزا با خوبیهات باز کردی ......از اینکه تو زندگیم هستی روزی هزار مرتبه شاکر خدا هستم عزیزم......بگیر استراحت کن چشمانش را اینبار با شیرینی حرفهای عشقش که از هر سرمی موثرتر بود بست -نیما -جان نیما -دوستت دارم -منم دوست دارم عشقم...تا ابد ❤️ :دل افروز 👌🏻 http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay http://eitaa.com/joinchat/3192127500C7f92fc9d54 کانالی پراز پی دی اف👆🏻