فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سرِ رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید ❄️
+صبح دوشنبه بخیر ❄️
❄️|❀ 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❀|❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ" ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﺩ ﻭﻟﯽ" ﻣﻐﺰ "ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻤﯽ ﺍﺻﻄﮑﺎﮎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﺪ، ""ﻓﻮﺭﺍ ﻣﺸﺘﻌﻞ"" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺍﺛﺮﺍﺕ ﺍﯾﻦ ﺍﺷﺘﻌﺎﻝ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ """ﻭﯾﺮﺍﻧﮕﺮ """ﺑﺎﺷﺪ.
ﻫﻤﻪ ﻣﺎ "ﺳﺮ" ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺧﻼﻑ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ""ﻣﻐﺰ"" ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺁﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ
""ﻭﺍﮐﻨﺶ ﻧﺸان "" ﻧﺪﻫﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺩﺗﯽ ﮔﺮﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ.......
🍂|❀ 🍂|❀ @ROMANKADEMAZHABI ❀|🍂
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_سه چند روزی اقوام برای عرض تسلیت به خا
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_چهار
چند روز از حرف زدن رامین بامن میگذشت .
حق با رامین بود من با غمم همه را عذاب دادم .
آن روز بعد از چند وقت از اتاقم خارج شدم و پیش بقیه رفتم .
رامین که متوجه من شده بود گفت:
_سلام .خانوم چه عجب دل از اتاقتون کندید
همه باحرفهای رامین به سمت من نگاه کردند.
خاله که اشک میریخت گفت:
_الهی قربونت برم .کارخوبی کردی از اون اتاق در اومدی .بیا اینجا بشین عزیزم.
_سلام.چشم
به سمت خاله میرفتم که چشمم به عزیزجون افتاد.
از عزیزجون دوماه پیش چیزی باقی نمانده بود.
اشکانم دوباره به راه افتادند به سمت عزیز رفتم ,سرم را روی پای عزیز گذاشتم و گفتم:
_سلام عزیزجونم.نبینمت اینطوری عزیزجون
.عزیزجون چرا باهام حرف نمیزنی هان؟ ببین سیاه بخت شدم .ببین بی کس شدم ,مامانم نیست عزیز.
بابام,کسی که پشت و پناهم بود,حتی اونم تنهام گذاشت.
حالا شماهم میخوای باهام دیگه حرفی نزنی.
خاله که مثل من اشک می ریخت به سمتم آمد .
دستم را گرفت و گفت:
_پاشو عزیزخاله,پاشو قربونت برم .
حال عزیزجون با گریه های تو بدتر میشه.
پاشو بیا اینجا بشین ,میخوام یه چیزی بهت بگم.
اشکهایم را پاک کردم و کنارخاله نشستم.
عمو روبه من کرد و گفت:
_ثمین جان میدونم الان موقعیت خوبی واسه این حرفها نیست ولی.... ببین عموجون
محرمیت تو و رامین شش ماهه تموم شد بخاطر راحتی خودتم که شده باید هرچه زودتر با رامین ازدواج کنی .
خب عموجون نظر خودت چیه؟
_من که به جز شما کسی رو ندارم .
هرتصمیمی شما بگیرین قبول میکنم. فقط تنها خواهشی که دارم اینه که بی صدا این اتفاق بیفته.همین
_درکت میکنم عموجون .ماهم اگه به اندازه تو داغدار نباشیم ,کمترهم نیستیم.
ان شاءالله فردا عقد میکنیم و شماهم برید خرید خونتون.
ان شاءالله سال دیگه واسه سالگرد ازدواجتون فامیل رو دعوت کنیم
_خوبه؟
با اجازه اتون من میرم تو اتاقم تا کمی استراحت کنم
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_چهار چند روز از حرف زدن رامین بامن میگ
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_پنج
صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه به مسجدی که برای مسلمانان بود رفتیم و آنجا خطبه عقد را برایمان خواندن.
آن لحظه وجودم تهی بود از هر احساسی .
دیگر نه خانواده ای داشتم که از ازدواجم خوشحال شوند و حال من بخاطر وجودشان خوب باشد.
لحظه بله گفتن برایم مساوی بود با مردن ,چون نه پدری بود و نه مادری تا اجازه بگیرم .در حالی که اشک هایم میریخت گفتم :
_با اجازه امام زمان عج و روح پدرو مادرم و سهیل ,بله
در این جشن کسی دست نزد ,کسی نخندید,همه چشن ها گریان بود از غم عظیمی که در دلهایمان خانه کرده بود.
همه به سمت ما دونفر آمدند و بعد از تبریک کناررفتند تا اینکه خان بابا به سمتم آمد بار اولی بود که بعد از مرگ خانواده ام با او روبه رو میشدم.
پیشانیم را بوسید و گفت:
_خوشبخت بشی دخترم
بی هیچ حسی در چشمانش زل زدم و گفتم:
_بخاطر اصرارشما به این ازدواج حالا من یتیم شدم .نمیبخشمتون خان بابا
درحالی که اشکهایم بی مهابا میریخت از مسجد بیرون زدم.
جلوی مسجدبا زانو نشستم و زار زدم به حال بی کسی خودم .
مردم متعجب از کنارم رد میشدند و من بی توجه به نگاه های خیره انها دادمیزدم
_ بابا نیستی ببینی دخترت عروس شده تو هم نامردی.تو قول داده بودی برگردی بابا.
رامین به سمتم آمد .دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
_ثمین جان پاشو بریم خونه.اینقدر خودتو عذاب نده.
من و رامین بر خلاف عروس و داماد های دیگر تنها با غمی که در دلهایمان خانه کرده بودبه سر خانه و زندگیمان رفتیم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_پنج صبح روز بعد به همراه رامین و بقیه
📚 #محکمترین_بهانه
📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم)
♥️ #پارت_هشتاد_ششم
روزها پشت سرهم میگذشتند و من بخاطر مهربانی ها و توجهات رامین کم کم غم عزیزانم را به فراموشی سپردم و سرگرم زندگی جدیدم شدم.
هرروز رامین با شاخه گلی به خانه می آمد و من به عنوان همسرش تمام سعیم را میکردم تا زندگی شادی باهم داشته باشیم.
هفت ماه گذشت تا اینکه خاله به مناسبت تولد رامین جشن گرفت.
آن روز بعد از این که رامین به سرکار رفت من هم مشغول کارهای خانه شدم.
کارهایم که تمام شد روی مبل نشستم تا کمی مطالعه کنم .
مشغول مطالعه بودم که تلفن خانه به صدا درآمد.
شماره خاله روی گوشی نمایان بود,گوشی را برداشتم و گفتم:
_الو سلام خاله
-سلام خاله جون .خوبی عزیزم؟رامین چطوره؟
_ممنونم ماهم خوبیم .شما چطورین؟عزیزجون حالش خوبه؟
_اره عزیزم .همه خوبن ثمین جان امشب تولد رامینِ واسش جشن گرفتم .وسایلاتو جمع کن الان سهراب میاد دنبالت.
_وای من تولد رامین رو فراموش کرده بودم
_اشکال نداره خاله جون.میدونم هنوز حوصله این کارها رو ندارید .تو بیا من همه کارها رو کردم
_اخه خاله من حتی واسش کادو نخریدم.
_باشه میگم سهراب سرراه ببرت خرید.حالا پاشو آماده شد تا نیم ساعت دیگه میاد دنبالت.
_چشم الان حاضر میشم.بامن کاری ندارید؟
_نه عزیزم فعلا خدانگهدارت
_خدانگهدار
تماس را قطع کردم .
با اتاقم رفتم تا برای شب لباس انتخاب کنم.
تنهالباسی که مناسب این جشم مختلط بود کت و شلوارمشکی ام بودکه زیر تاپ قرمز رنگی داشت.همان را انتخاب کردم با روسری قرمزمشکی.
تنها چیزی که نیاز داشتم یک چادر بود.
بین چادرهای رنگی که با خود از ایران آورده بودم را گشتم و در نهایت یک چادر سورمه ای با گل های ریز سفید را انتخاب کردم .
بعد اینکه وسایلم را جمع کردم و دوش گرفتم.منتظر عموشدم تا به دنبالم بیاید.
دقایقی نگذشته بود که عمو رسید و من به همراهش به مرکز خرید رفتم تا برای رامین هدیه بخرم .
بعد از کلی گشتن ,توانستم برایش یک ساعت مارک انتخاب کنم و بخرم .
بعد از خرید به خانه رفتیم.
خدمتکارها در تکاپوی مهیا سازی جشن بودند.
خان بابا طبق معمول گوشه سالن نشسته بودو مطالعه میکرد .
به خاطر احترام به سمت خان بابا رفتم و گفتم:
_سلام .خان بابا
_سلام دخترم خوبی؟
_ممنون با اجازه من میرم پیش عزیزجون.
قبل اینکه خان بابا حرفی بزند از آنجا دور شدم هنوز حسم نسبت به خان بابا نفرت بود و نمیتوانستم ظلمی که در حقم کرده بود را فراموش کنم.
.
.
.
ادامه دارد...
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
#کپی_ممنوع⛔️
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#سو_من_سه
#شما_خواستید...
#آغاز
همیشه عدد سه نشانۀ آغاز حرکت است.
دونده ها را دیده اید، سال ها تمرین می کنند تا بایستند پشت خط و با شنیدن شمارۀ سه، مسابقه ای را شروع کنند. مسابقه ای که برد در آن لذتی شادی آفرین و امیدبخش دارد و دنیا را برایشان پر از شور و تشویق می کند.
از کدام سو
هوای من
حالا هم جلد سوم؛ سو من سه...
«از کدام سو» یک جرقه نبود، یک موج آرامی بود که وقتی به ساحل رسید، ذهن های متلاطم و روح های تشنۀ خیلی از جوانان را همراه جوان داستان «جواد»، در قایق محکمی نشاند و در دریای دنیا به لذت رساند.
نامه های جالبی از همین دوستان جوان به دستم رسید که خواهان دنبالۀ داستان بودند و می گفتند:
از کدام سو را خواندیم. اما در همان سمت و سوهای لذت بخش، خیلی حال و هوا های متفاوت داریم که نیاز است یکی درک کند، بشنود و چند کلمه برایمان بگوید...
درخواست همان ها هم بود که داستان آرشام را در «هوای من» شکل داد و به یک سال نرسیده چاپ دهم را رد کرد. اولین بازتابش هم از دانشگاه ها رسید که همه سراغ هوای من را می گیرند و برای هم تعریف می کنند، اما چه شد که «سو من سه» به دنیا آمد.
حرف عجیبی نیست اگر بگویم باز هم درخواست ها بود و اینبار بیشتر، که قصه را ادامه دهید.
داستان در دنیای وحید است که علیرضا را به تصویر می کشد و آرشام و جواد را همراه خودش تا آخر کتاب می برد.
سو من سه؛ شاه نشین این سه جلد است و کلید تمام گره های ذهن جواد و آرشام، وحید و علیرضا و مصطفایی که مرام رفاقت می گذارد وسط...
سو من سه، شاید برای خیلی ها آغاز حرکت بشود و ریزگرد های معلق مانده در ذهنشان را با بارانی لطیف و بهاری بشورد و ببرد!
که هوای صبحِ
پس از باران
لذتی دارد وصف ناشدنی.
و این صبح
در انتظار من و توست...
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#سو_من_سه
#قسمت_اول
روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیقی که علیرضا با ولوم بالا روشن کرد. و چشم می بندم از نور خورشید. علیرضا لم داده روی صندلی ماشین و با موبایلش ور می رود.
دو روز است که آمده ایم شمال. برای حال جواد که نه، برای حال آرشام هم نه، به خاطر شرطی که آرشام باخت، مجبور شد ماشین پدرش را بردارد و الآن کنار ویلایشان، دریا با ما حال می کند.
پدرش با خیال راحت ماشین را داد دست آرشام و ما با هزار پررویی سوار شدیم. شانس، هیچ پلیسی به تورمان نخورد و الّا که چهار تا بی گواهینامه وسط جاده... همین خودش یک حالی دارد که بقیه مواقع ندارد.
جواد با نگین به هم زده، آرشی با... علیرضا از خانه فراری و من اما فقط با نگاه سنگین بابا و سکوت مادر راهی شدم و الآن هم از زیر دست موج ها فرار کرده ام و دارم حمام آفتاب می گیرم.
- هوووی وحید برنزه مفتی؟
دست تکان می دهم اما حال سر بلند کردن ندارم. خوابم می آید. دیشب تا خود صبح بازی کردیم و از بس چشم به صفحۀ تلویزیون دوختم تا نبازم، چشمانم درد گرفته است.
- تکون بده اون هیکل رو!
تصمیم ندارم به چیزی توجه کنم. فقط وقتی حس می کنم دارم روی هوای جلو می روم چشم باز می کنم که هم زمان پرت می شوم وسط دریا...
سنگ را برمی دارم و سر بالا می گیرم. پنجرۀ اتاق علیرضا مثل همیشه بسته است و پرده های قهوه ایش چفت هم شده اند. تاریکی اتاق همزاد زندگیش است. دست بالا می برم و با ضرب سنگ را پرتاب می کنم. صاف می خورد وسط شیشۀ اتاقش. عقب می کشم تا در سایۀ دیوار قرار بگیرم. بعد از چند ثانیه هم زمان با کنار رفتن پرده، پنجره باز می شود... دقیق جای ایستادن من را نگاه می کند. چیزی زمزمه می کند که می دانم و سر داخل می برد.
قدم رو می کنم تا بیاید پایین. دیشب از شمال دیر رسیدیم. بابا حالم را با نگاه عمیقی که به سرتا پایم انداخت گرفت و مامان هم حاضر نشد دفاع کند. امروز هم از کتابخانه زده ام بیرون. با بچه ها قرار تئاتر شهر داریم. جواد رفت دنبال آرشام و من هم آمدم تا با علیرضا برویم.
در را باز می کند و موتورش را هم بیرون می کشد. نصف شرقی غربی صورتش پر از ابروهایش است و نصف شمالی جنوبی هم که گیر درهم پیچیدن همان دو ابرو است. این یعنی وضعیت قرمز خانگی و باید تا ردیف شود، قیافۀ سنگش را تحمل کنم...
سوار می شوم و سه تا کوچه و دو تا خیابان را که رد می کنیم خودش به حرف می آید:
- امروز این استاد زبانمون عین چی زد زیر همه اوقاتمون.
دقیقا این مشکلش نیست. علیرضا شش تا معلم را می گذارد توی جیبش و درمی آورد. دست می گذارم روی شانه اش و فشار می دهم. آخ آرامی می گوید. دستم را عقب می کشم و می گویم:
- زبانه دیگه! خودش مزخرفه. چه توقع از بقیه اش داری؟
- نه آخه. دو تا داستان زپرتی کپی گرفته می گه بخون، از حفظ هم بخون. از هرجاییش هم پرسیدم بلد باش. آخه احمق جون! من شاهنامۀ فردوسیشم نمیفهمم که زبون ننه بابامه! حالا بیام برای تو بگم داستان چرند چی می گه.
باز هم این مشکلش نیست. آن یکی دستم را عمداً می گذارم روی شانه اش. دوباره ناله می کند. می گویم:
- به ما باید فردوسی یاد بدن که بعدا بتونیم چارتا کلوم با زن و بچه اختلاط کنیم. به چه درد می خوره هِلو هُلوی من، وای بای مای مای عشقم؟ ایت ایز وای من خاک بر سر.
می خندد علیرضا و با آرنج می کوبد به پهلویم که عقب می کشم:
- هوی، آرام آرام.
- وحید سر به سرم نذار که آدمش نیستم امروز.
می رسیم سر قرارمان با جواد و آرشام. آن ها هنوز نیامده اند. موتور را می زند روی جک و یله می شود رویش. کمی عقب جلو می کنم و می نشینم روی نیمکت و زل می زنم به علیرضا. دست می کند و موبایلش را بیرون می کشد. نمی دانم چه می بیند که دوتا فحش حواله اش می کند و دوباره هُل می دهد توی جیبش.
شاخۀ درخت بالا سرم را پایین می کشم و تکه چوبی می کنم. می گذارم بین دندان هایم و می جوم. نگاهم را که می بیند با اخم می گوید:
- هوم... چیه مثل گربه زل زدی به من؟
پاهایم را کش می دهم. لگدی حوالۀ پایش می کنم و می گویم:
- می گی یا نه؟ بازم مثل همیشه است؟
رو برمی گرداند و می گوید:
- تو که از هفت دولت آبادی. ننه بابا نیستن که من دارم. از دیشب تا حالا دوباره مثل چی به جون هم افتادن. مجبور شدم برم جلو یارو که نزنه، بی وجدان کوبید توی گردنم. اصلا نتونستم بخوابم.
نگاه از روی چشمانش برمی دارم و می اندازم روی گردنش. پس بگو روی موتور صاف نشسته بود. برای خودش غر می زند:
- من نمی دونم برای چی کنار هم موندن توی اون طویله.
طویله در ذهنم جان می گیرد. علیرضا را نمی توانم در فضای بدبوی آنجا تصور کنم. حیف می شود. گاو و خر و گوسفند وجه تشابه شان با علیرضا خیلی کم است. هرچند که خوراک و خواب و شهوت شان مرز مشترک باشد.
- پس کدوم گوریند این دوتا
جواد و آرشام از دور پیدایشان می شود.
#ادامه_دارد
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_اول روی ماسه های گرم شده از تابش آفتاب دراز می کشم و گوشم را می دهم به صدای موسیق
#سو_من_سه
#قسمت_دوم
ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل حالمان و محورمان، جواد بود. چند سالی من و جواد دوتا قطب متضاد بودیم که مدام در کلاس، جرقه میزدیم. هیچ چیزمان به هم نمی خورد الا میل مان به تفریح. خلاصه شد آنچه نباید می شد. یعنی اینقدر کنارش بوده ام که حتی حرف مردمک چشمش را هم میتوانم بخوانم. چشم قهوه ای روشن جواد حالات خاصی دارد.
من همۀ حالاتش را می دانم. هم خوشی و لودگی هایش را. هم ناراحتی و خستگی اش را.
من همۀ حالاتش را حفظم؛ عصبانیتش را، مخصوصا وقتی که کاری را بخواهد انجام دهد و کسی مانعش شود. کلا جواد هر کاری را اراده بکند باید مطمئن باشی که آن کار تمام است و وای به وقتی که نشود. یعنی کسی مقابلش قد علم کند، کار شدنی را نشد کند. جواد روز و شبش مالیده میشود.
من، همۀ نگاه های جواد را می خواندم. چشمانش یک معرفت خاصی داشت که هیچ کس نداشت. کافی بود یک بار از یکی مرام ببیند، بعد اگر هزار بار هم نامردی می دید تا برایش مَرام وسط نمی گذاشت نامردی هایش را تحمل میکرد. بعد که با هم مساوی میشدند کلا قید طرف را میزد. یک طور لوطی دلبر بود.
من کلا جواد را از بر بودم. یک بار حاضر میشد دنیایت را بسازد. یک باره هم که از این دنیا خسته میشد دنیا را به چاه میسپرد و تمام. دلش سیر می شد از هرچه داشت و آسمانش گرفته و ابری...
انگار که دنیا برایش کوچک بود؛ به در و دیوار میزد برای یک جای بزرگ تر. تنگش می گرفت از همه چیز و خسته می شد، همین هم گِل می زد به حال همه.
آرشام هم یک سال بعد از رفاقت من و جواد، شد رفیقمان. خیلی رام نبود. جفتک هایش بی حساب و کتاب بود. اما خب یک پالون خوبی داشت، آن هم اینکه دل این را نداشت کسی را خراب ببیند. همان لطافت کودکی! اول شاید داد می زد، اما بعدش کوتاه می آمد و یواشکی می رفت دنبال اینکه بفهمد چرا داد زده بود. یعنی خودش می رفت هرچه پاره کرده بود را رفو می کرد.
اولش شاید حق بهجانب برخورد میکرد، اما دلش، دل بود. میرفت حل و هضمش میکرد. حالا با یک ماچی و پوچی، یک فست و فودی، یک بستنی حتی لیسی...
اما علیرضا از روی سادگی دوست داشتنی بود. همین بود که بود و بلد نبود دو زار عقلش را به کار بگیرد. خانوادۀ پر پول بی عقلی هم داشت که کاش نداشت. پرورشگاه بزرگ میشد بهتر از دامن این ننه و لقمۀ این بابا بود. همیشه یکجوری در جمع ما خودش را آرام میکرد و ما سه تا هم میدانستیم.
جواد جمع ما را به او وصل کرد؛ به مهدوی.
مهدوی فوق لیسانس شریف داشت. یک موجود از لپ لپ درآمده بود. ذهن خلاقی داشت. حداقل در برخورد هایش با ماها که طور دیگری بود. از بچگی هرچه معلم دیده بودیم دو حالت بیشتر نداشت.
یا کلا فکر ما را نمیکرد، یا که اصلا فکری نداشتند.
خون ما را می کردند توی شیشه که درس، قلمچی، آزمون، تست... نداشت ها هم که بیخیال موجودی به نام انسان بودند.
بود و نبودمان را در درس و مدرک میدیدند. برایمان یک کاخ می ساختند که از سیفونش تا سالن پذیرایی اش بر یک معادله بنا میشد؛ درس و مدرک.
نداشت ها هم مثل چغندر میدیدند همۀ دانش آموزها را؛ که آمده اند از زیر بتّه و باید بمیرند کنار همان بتّه.
تو بگویی هر دو دسته گاهی، نگاهی، آهی خرج ما کنند. اَبَدا. اینکه ما غیر از تِست، نیاز به نان تُست داریم برای زنده ماندن اصل مسلم بود اما...
آموزش و پرورشمان یک چمن زار راه انداخته است و یک تابلو زده بالای سر درش:
مدرسه!!
اما این مهدوی از لپ لپ درآمده بود، فرق داشت. به موسی(ع)قسم، معلم نبود.
اشتباهی آمده بود. همان موقع ها هم همراه موسی(ع)از کوه طور آمده بود پایین که به خاطر طول عمر کشیده بود به دورۀ ما.
شاید هم با عیسی(ع)رفته بود آسمان، الآن آمده بود.
شاید هم چون ما خیلی بی پدر و مادر بودیم، دل ها برایمان سوخته بود و خلاصه مهم این بود که مهدوی پیامبر جدید بود. آمد و آمد و آمد خورد به تور یک قوم ظلم های که از قضا اسمشان دانش آموز بود.
هرچه که بود، تک بود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سو_من_سه #قسمت_دوم ما چهار نفر با هم خیلی مچ شده بودیم. با بقیه هم شاید رفت و رُب داشتیم اما اصل
#سو_من_سه
#قسمت_سوم
من و جواد ریاضی می خواندیم. علیرضا و آرشام تجربی. مدرسه مان جدا شد اما رفاقتمان پابرجا ماند. هرچند علیرضا هنوز با من مچ تر است تا آرشام. امروز هم انقدر حواسش پرت بود که نتوانست کتابخانه بماند. قبل از اینکه من سوار موتورش بشوم گاز کش رفت.
از وقتی که رفتیم شمال و برگشتیم متوجه یک چیزهایی شدم که برایم کمی ترس داشت. علیرضا داشت کاری می کرد که مثل همۀ کارهای خلاف ما نبود.
یک راست رفتم در خانه شان. کسی پشت آیفون می گوید که با دوستانش رفته است بیرون. با جواد تماس می گیرم و نیست. علیرضا با آرشام هم نیست. کمی معطل می کنم شاید بیاید. پیام ها و تماس هایم هم فایده ندارد.
راهی خانه می شوم. در را که باز می کنم بوی کیک می زند توی سر و صورت و گوش و چشمم و آب از گوشه های میانی دهانم راه می افتد. توی راه پله ها دعا می کردم که بو از خانۀ خودمان باشد که باش... باش، آمین شد.
پا می کشم سمت آشپزخانه و اول گیسوی کمند خواهرم ملیحه را می بینم که دستانش پر از آرد و در دنیای خودش غرق است. دنیایش را دوست دارد.
آهسته می روم و انگشتم را فرو می کنم وسط خامه های تازه ریخته شده روی کیک. چنان جیغ می کشد که خودم هم می ترسم و...
دستانم را به نشانۀ تسلیم بالا می برم. می افتد روی صندلی. حال ندارد چیزی بارم کند فقط می نالد:
- وحید پینوکیو آدم شد... تو چرا آدم نمی شی؟
تکه ای از کیکش را می کنم. گرسنه ام شده و بوی کیک بدتر کرده من را:
- اون کارتُن بود، کارتُن.
برایم تکه ای کیک می برد و توی بشقاب می گذارد. همین خوب است. دختر باید مهربان باشد. آخرش یک ماچ از لپش می کنم و یک ده هزار تومانی می دهم و آرامش می کنم. چه زندگی پرخرجی...
آخر شب علیرضا سه ساعت آنلاین است اما پیام های هیچکدام از ما سه نفر را نمی خواند.
جلوی چشمان مادرم اوکی می کنم قهوه خانه را! کمی نگاهم می کند اما می داند که سر به سر یک جوان هفتاد کیلویی گذاشتن فقط لجبازی نتیجه می دهد. دو روز است که بچه ها را ندیده ام و با علیرضا هم کَل انداختم سر حال و احوالش و حالا هم با اشارۀ جواد، جمعی می رویم پاتوق!
جواد محشر قلیان می کشید. نی را که می گذاشت روی لب هایش، سی ثانیه کام می گرفت و بعدش سی تا حلقه دود، بیرون میداد.
قیافۀ جواد دیدن داشت موقع پُک زدن. فرقی هم نمی کرد سیگار و قلیان. حریص نمی کشید؛ شیک می کشید. هیچ وقت هم همراهش نبود، برایش می آورند. علیرضا فندک طلایی برایش خریده بود، سیگار را که تعارفش می کرد، حاضر نبود خم بشود و بردارد، باید جعبه را تا بالاترین حد، مقابلش می گرفت، با منش خودش، می کشید بیرون و می گرفت دست چپ و...
جواد همیشه هم نمی کشید. راحت می گفت: نه! اوقاتی که حالش خوب بود نه می آمد شیره کش خانه یا همان قلیانسرا، نه دست چپش بالا و پایین می شد.
بچه ها دیگر عادتشان شده بود، اما جواد به قول خودش به تنگ که می آمد و بدبخت که می شد در قلیانخانه را هل می داد.
مادرم همیشه می گفت: «ظاهر چپق خانه ها از توی خیابان همیشه خوب است. نمای جذاب. اما با همان هُل باید دوزاریتان بیفتد که دستی که هل می دهد از همه جا کوتاه است که رفته آنجا.»
علیرضا با همان حال بدبختی مقابلمان چهار زانو می نشیند و نگاهش را هم می دزدد. جواد محلش نمی دهد. من مشغول موبایلم می شوم و آرشام با پا می کوبد به پایش و می گوید:
- سرت کدوم وری چرخیده که ما رو نمی بینی؟
دستی به صورتش می کشد و می گوید:
- خیلی به من ور نرید.
با این حرفش جواد براق می شود توی صورتش و می گوید:
- باشه پس مثل آدم بگو چی شده! دلم نمی خواد حالت خرابتر که شد همه رو به غلط کردن بندازی!
علیرضا نگاه طولانی به صورت جواد کرد و بلند شد و رفت. فضا پر از دود بود و تا از بین همۀ دودها برود بیرون سه تایی نگاهش کردیم. جواد کلافه شده بود و هر سه تایی عصبی.
قهوه خانه برایمان تنگ شده بود. هوا کم آورده بودم. از درز و دورزش دود است که بیرون می زند، چون از تمام سوراخ های صورت و بدن آدم های تویش که همین بچه های چهارده تا سی ساله های بدبختند، دارد دود بیرون می آید.
اصلا حرف بوی سیب و لیمویش نیست. نفهم که نیستیم... اینها هم مثل رنگ اسمارتیز است. تویش همان شکلات، بیرونش قرمز و زرد و آبی!!
جواد دست می کند توی جیبش و یک تراول می گذارد روی فرش و بیرون می رود.
#نرجس_شكوريان_فرد
#سو_من_سه
.
.
.
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1