eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 📝 (تبسم) ♥️ باورم نمیشد .مرد من انقدر پست و بی غیرت باشد که مرا مثل یک کالا با دوستش معامله کند . اشکانم بدون اجازه روی گونه هایم جاری شد .سریع پاکش کردم ولی از نگاه تیزبین مانی دورنماند.مانی رو به رامین کرد و گفت: _چطوره تا اونجا من با ثمین بیام تو با کلارا بری از بس مثل کنه چسبید بهم خسته شدم. رامین لبخند کثیفی زد و گفت : _چی بهتر از این . بعد دست کلارا را گرفت و راه افتاد . مانی رو به رویم ایستاد .تو چشمانم نگاه کرد و گفت: _بخدا یک قطره اشک بریزی دودمانشو به باد میدم تا حدمرگ میزنمش فهمیدی؟ وقتی متوجه خارج شدن رامین و کلارا از هتل شدم خودم را تو آغوش امن برادری انداختم که شاید تازه پیدایش کرده بودم ولی درحقم برادری کرده بود در همان چندساعت کوتاه آشناییمان.به او گفتم: _دارم دق میکنم داداش .بدنم داره میترسه از لرز.میبینی چقدر بدبختم.مرد زندگیم چقدر پست بوده و من نفهمیدم. -الهی داداش فدات شه.تو خوشبختی خواهری.نمیزارم بدبخت بشی.ثمین جان نترسیا خودم هواتو دارم .اشکات بیشتر بریزه قاطمی میکنم.میرم پدر هردوشون رو در میارم.بیا بریم عزیزم الان رامین بهمون شک میکنه. باهم از هتل خارج شدیم.به جایی که رامین گفته بود رفتیم.مانی به سمت چپم اشاره کردو گفت: _بیا از این طرف عزیزم .فقط محکم باش _باشه سعیمو میکنم. _افرین خواهری باهم به سمت رامین و کلارا رفتیم. کلارا از بازوی رامین آویزان شده بود. مردی دیگر به همراه یک دختر جوان کنار انها نشسته بود.کنارمانی نشستم . آلبرتینو به من چشم دوخته بود.هرچه بیشتر میگذشت بیشتر از نگاه کثیفش حالم بد میشد.زیر میز دستم را روی پایم گذاشتم و ناخن هایم را از حرص به کف دستم فشار میدادم. دست مانی روی دستم نشست ودستم را از حالت مشت خارج کرد.بهش نگاهی کردم .مانی چشمانش را باز و بسته کرد به معنای اعتماد به او و نقشه اش. بعد صرف صبحانه که من چیزی از ان نفهمیدم از بس نگاه کثیف آلبرتینو روی من بود. قرارشد به مکان های دیدنی ونیز برویم . جلو در رستوران آلبرتینو به سمتم آمد و به ایتالیایی به رامین گفت: _رامین تو با کریستینا برید .منم با ثمین میرم. -یادت باشه قول دادی اگه خودش نخواست باهات بیاد کاری به کارش نداشته باشی -سرقولم هستم .بدون من از تو وحشی جذابترم. بعد هردو به این زذالت خود خندیدند. حالت تهوع گرفته بودم و سرم گیج میرفت. آلبرتینو میخواست دستم را بگیرد که کلارا سریع خودش را به آلبرتینو رساند و با عشوه گفت : _این خانم حالش خوب نیست چطوره ایشون کمی استراحت کنند و من و شما باهم وقت بگذرونیم بعدش که حالش خوب شد میتونید باهم باشید آلبتینو که در برابر عشوه ها و طنازی های کلارا کم آورده بود گفت: _فکرخوبیه عزیزم رو به من کرد و گفت: _عشقم تو برو تو هتل استراحت کن .فردا میریم همه جای ونیز رو بهت نشون میدم. مانی سریع گفت: _پس من ایشون رو تا هتل میرسونم. _اوکی شب میبینمتون آلبرتینو با کلارا رفت.کم کم سرم گیج رفت و در حال افتادن بودم که مانی مرا گرفت و کم کم چشمانم بسته شد. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق سفیدبودم. نور چشمانم را اذیت میکرد. سرم را به سمت چپ برگرداندم که متوجه مانی شدم که روی مبل اتاق خوابیده بود .تشنه ام بودمیخواستم لیوان رو بردارم که از دستم افتاد و هزارتیکه شد. مانی از خواب پرید و هراسان به سمتم آمد و گفت: _خوبی خواهری؟ _خوبم. ببخشید بیدارت کردم فقط تشنه شدم.اینجا کجاست؟ _الهی فدات شم الان بهت اب میدم .اینجا بیمارستانه .چندساعته بی هوشی .میدونی چی کشیدم تو این چند ساعت.دکترت گفت بخاطر شوک عصبیه. _خدا نکنه. مانی یک لیوان برداشت .کمی اب در ان ریخت.بهم کمک کرد بشینم و بعد لیوان آب را نزدیک دهانم آورد .لیوان را از او گرفتم و کمی نوشیدم.بهش گفتم: _ممنون.راستی رامین چی شد؟ خبر داره من بیمارستانم؟ -اسم اون عوضی رو نیار که دلم میخواد تیکه تیکه اش کنم .بهشون گفتم حالت بد شده آوردمت بیمارستان نگران نباشه.اون بی غیرت هم حرفی زد که اگه الان کنارم بود گردنشو شکسته بودم.ببین چی میگم ثمین ,من به کلارا سپردم که آلبرتینو رو سرگرم کنه.اون رامین عوضی هم که سرش گرم عشقشه.من میرم هتل چمدون تو رو بر میدارم و میام.برگشتم میریم فرودگاه. دوستم واسه دوساعت دیگه بلیط گرفته.باشه خواهری _مانی تو دردسر میفتی اگه بفهمن منو فراری دادی .نگرانتم داداشی _نگران نباش فدات شم .من وکیل اون دوتا عوضی هستم.نمیتونند کاری کنند.چون امار خلافشون رو دارم.پس نگران نباش.اوکی؟ _باشه .خب میخوای بهشون چی بگی؟ _ببین وقتی برگشتم از هتل من میرم حسابداری تا تسویه حساب کنم .تو همون موقع از بیمارستان خرج شو برو سوار ماشین شو.من زنگ میزنم به رامین و میگم تو رو مرخص کردم ولی تو فرارکردی.منم با ماشین دنبالت میگردم.بعدشم میرسونمت فرودگاه .بعد رفتنت میرم پیشش و میگم پیدات نکردم.به همین راحتی به قول مامان خانمم هلو بپر تو گلو هردو خندیدیم.به مانی و نقشه هایش از چشمانم بیشتر اعتماد داشتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشاءالله به غیرت و پشتکار استاد رائفی پور و همه بچه های موسسه مصاف که هم جلو #فتنه وایسادن و هم دارن جور بی عرضگی و بی لیاقتی برخی مسئولین غربزده رو به دوش میکشن 👏🏻👏🏻👏🏻 توییت استاد رائفی پور :👇🏻 ‏با تلاش فرزندان مهدوی و انقلابی این مرز و بوم در ‎#موسسه_مصاف_ایرانیان ، چهارمین دستگاه از سامانه بومیِ شناسایی و اخلالگر ریزپرنده ها (anti drone system) به نام ‎#پاداسکای در اختیار سازمان سفارش دهنده قرار گرفت. منتظر خبر های خوب بعدی موسسه مصاف در حوزه فناوری و دیگر عرصه ها باشید. شوخی با پپه هم قشنگ بود 😁 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در عین ناباوری آرشام ماشین گرفت و آمد. در خانه باغمان این بار فقط خودمان بودیم که آرشام هم سرمان اضافه شد. مامان پایۀ این کارهای یهویی من است. وقتی می گویم لبخند می زند که: - من که دلم می خواست چند تا پسر داشته باشم. فعلا که شدید دوتا! شام که خوردیم نخوابیدیم. زدیم به دل کوچه های تاریک دهات. یک وهم قشنگی دارد. جای جواد خالی. جای علیرضا هم... وای علیرضا! رفتیم نشستیم روی تپۀ نزدیک باغ. هوا نسیم خوبی داشت و آسمان، ماه و ستاره. آرشام اینقدر توی خودش بود که اهل خانۀ ما هم فهمیدند. سکوت را شکستم: - مهدوی جواب پیاماتو میده؟ دراز می کشد و دست زیر سرش می گذارد و می گوید: - نه خیلی. یه کم آره. یعنی خب رفتم سراغش. چند روزه باهاش حرف می زنم. چنان می چرخم سمت آرشام که دو تا استخوان گردنم جا به جا می شوند و تق صدا می دهند. می گوید: - چته بابا؟! نکشی خودتو. خب از بعد از کوه و باغ نتونستم توی این برزخ بمونم. گفتم هرچه بادا باد. یا می تونه جواب سؤالامو بده یا کیش و ماتش می کنم. ساکت می شود و مجبور می شوم برای ادامۀ حرفش من هم ساکت بمانم. آرشام را اگر گیر بدهی پیچش می برد. باید مدارا کنی. چند وقت قبل با اصرار جواد، مهدوی یک شب با ما آمد باغ. کنار بساط چای ذغالی و سیب زمینی آتشی و جوج. بساط بازی جرأت و حقیقتمان خوب گرفت و شد سؤال های ریز و درشت از همه جای مهدوی. زندگی، درس، دانشگاه، روابط، ضوابط، بود و نبود. شبی بود که بعد از صدها شب برایم با آرامش تمام شد. آرشام لب باز می کند و صحبت هایش با مهدوی را می گوید؛ - بهش می گم من دلم می خواد بدون قانون زندگی کنم. خدا همش قانون گذاشته می گه خب بدون قانون زندگی کن. زور که نیست. می گم نه زور نیست اما زورکیه. می خنده بی وجدان. کنارش دراز می کشم. ستاره ها چقدر زیادن. می گویم : - راسته خب. زور که نیست. از اول هم زور نبود. شیطون پررو پررو تو روی خدا وایساد. زور نبود که. الانم هرکی هرکیه. کی هشت میلیارد آدم و زور کرده؟ نه زور نماز داریم، نه حجاب، نه ترسی از رابطه. دهکدۀ جهانیه دیگه. اصلا انگار حرف های مرا نمی شنود آرشام و توی حال خودش می گوید: - میگم من اصلا نمی خوام دیندار باشم. حوصلۀ بهشت و جهنم کردن رو ندارم. همین دو روز زندگی کنم و تموم. همین جا حالش و ببرم و تموم شه بره. اون دنیا و حالت و حالش و نمی فهمم. بهم میگه خب هر دینی می خوای برو همون جا. میگم اصلا دین نمی خوام داشته باشم. میگه خب اینم خودش یه دینه دیگه "بی دینی". میگم اصلا دین چیه؟ میگه : هیچی راه و روش زندگیه؛ عربیش میشه دین. میگم از عرب و عرب جماعت بدم میاد. انگلیسی شو برام میگه و می خنده. بعدش میگه بازم میشه راه و روش زندگی. نمیشه که بچه از ننه بابا نباشه. نمیشه که بگی می خوام زندگی کنم اما بی راه و روش. اینم خودش یه روشه. روش هردمبیلی. هرج و مرجی. هنجار شکنی. برو هرچقدر می خوای حالشو ببر. گفتم: همین کارم می کنم. فقط نگام کرد. از چشماش بدم میاد. حرف داره وحید. دفعۀ دوم که رفتم پیشش از دست خیانت سیروس و دخترۀ نکبت نالیدم؛ میگه راه و روش هردمبیلی همینه دیگه. دختره تا دیروز مال تو، از فردا مال سیروس. پولت تا دیروز دست تو، از فردا دست دزد. میگم مگه قانون نداریم، شهر هرته. سرتکون میده لا مذهب میگه همینیه که خودت خواستی. زندگی بدون مرز و حد! میگم نه دیگه اینقدر ورمالیده. میگه خب تو بگو چقدر مالیده چقدر نمالیده. میگم قانون که باشه. میگه خب کی قانون گذار باشه؟ میگم مَن. می خنده وحید. می خنده بی وجدان. مسخره نمی کنه ها. یه طوری می خنده که می فهمی حرف مفت زدی. بعدم میگه: من قانون تو رو قبول ندارم، تو قانون منو. چون تو روی منافع شخصیت قانون میذاری من هم همینطور. میشه بازم هرکی به هرکی زورش برسه. هرچی میگم جواب داره. میگه مثل اسرائیلیا فکر نکن. خودشون بمب هسته ای دارن هِی این رئیس جمهور میمونشون تو سازمان ملل سیدی و ورق و فیلم بالا می گیره که ایران هسته ای داره. اروپا و آمریکا هم دنبالش دست می زنن. زور زدن، زور زدن، هسته ای ما رو جمع کردن. میگم خدا هم زور میگه. میگه چی گفته خدا. میگم گفته نخور، نبین، نگو، گوش نده. زندان هارون الرشید از روی دست خدا ساخته شده دیگه. میگه: تو که هم خوردی، هم دیدی، هم گفتی، هر کاری هم کردی الان که در ظاهر مشکلی تو دنیا نیست. هفت هشت میلیارد آدم هست. هرکاری دلشون می خواد می کنن. گاو می پرستن. بت می پرستن. دیگه بقیه اش خیلی مهم نیست. ریشه مشکل داره، توقع میوه نداریم دیگه. تو هم برو همون مسیر رو. میگم: میرم. پس فکر کردی می مونم. میگه: دست حق به همرات. الآنم وقتت و تلف نکن. حیفه. . 💌 💌 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) @ROMANKADEMAZHABI ❤️
عصبانی شدم زدم زیر کاسه و کوزه ش. پرونده ای که دستش بود پخش زمین شد. نیم خیز می شوم و با چشمان گشاد و دهان باز نگاهش می کنم: - آرشام. - درد. خب حرص آدم رو در میاره! - چه کار کرد؟ - هیچی. نشست دونه دونه ورقه هاشو جمع کرد گذاشت لای پوشه. برام یه لیوان آب ریخت. از توی کشو هم برام نقل گذاشت روی میز. گفت برای مشهد امام رضاست!!! از جایم اگر بلند نشوم و چند قدم اگر راه نروم، فکر می کنم که خواب دیدم و نه آرشامی هست، نه آب و نقل. پوشه اش را که جمع کرد. بلند شد، آرشام مقابلش ایستاده و گفته بود: - من شاگرد این مدرسه نیستم که ازت بترسم. جواد هم که باید به فکر نمره هاش توی این مدرسه باشه، ازت نمی ترسه! پرونده را در دست هایش جابه جا کرد و گفته بود: - مگه با جواد برخورد نمره ای کردم؟ - مثل جواد هم بدبخت نیستم که پای حرفای تو فقط گوش تکون بدم و مثل تو بشم. تو نمی تونی منو مثل خودت کنی. چشم از کفش هاش برنداشته بود و فقط گفته بود: - خدا نکنه مثل من بشی. نه تو نه جواد. اینقدر "خدا"، "خدا" نکن. حالا سرش را بلند کرده و در چشمان آرشام زل زده بود: - تو میگی "مَن"، "مَن" اعتراضی ندارم و میگم آزادی. من می گم "خدا"، چرا سرم داد می زنی. دیکتاتوری در چه حد آرشام؟ - مسخره نکن. داد زده بود دوباره. مهدوی پوشه را روی میز گذاشته و گفته بود: - باشه آرشام تو فکر می کنی اینجا به خاطر اسلام، خدا قانونایی گذاشته نفس گیر. از من قبول نمی کنی خودت برو بخون. تو بقیۀ کشورا چه خبره. کشور هایی که سیاست مدارا قانون گذاشتن. همین کشورهای اروپایی که همش ما رو تحقیر می کنند و ما هم همش اونا رو بت کردیم برای خودمون. نه اینکه بری کتابای رمانشون رو بخونی. برو اصل فکر رو پایه ای ببین اونا چه قانونایی دارند و چه جوری با مردمشون تعامل دارند. مثلا برو سوئد رو بخون. ببین قانوناشون فقط برای خانواده چه طوریه؟ بر چه اساسه؟ خدا که نیست پس خود انسان ها نوشتند. ببین اونجا برای دعوای بین زن و شوهر یا والدین با بچه شون چه برخوردی می کنند. ببین با خانواده چه کار کردند که حاضرند تنها زندگی کنند، با یه حیوون زندگی کنند اما کنار هم نه. ببین آزادیشون تا کجا پیش رفته که خواننده فرانسوی، وقتی برای مصاحبه بین طرفداراش میره، لباس سیاه سگ تن یه زن می کنه، قلاده می ندازه گردنش و روی زمین می کشه! یا توی صد تا کشور زن ها رو پشت ویترین می ذارن و می فروشن. برو خودت بقیه شو هم ببین. اینترنت که دم دسته. می خوای از آزادی به کجا برسی. به زندگی سگی... به قرآن زندگی همش لخت گشتن و قه قهه بلند زدن و نوشیدن و رقصیدن نیست. یه بار پاشو برو آخر هفتۀ اونا رو هم ببین. دیسکو و رقص و بساطشون رو هم ببین. با ایرانیایی که سال هاست اونجان، حرف بزن. اونا بهت بگن که این آزادی، که به ذوقش کوبیدن رفتن، الان براشون چه معنایی میده. باور کن اونا هم سانسور دارن. شاید تو مسایل لذتی بذارن لایه باز عمل بشه و تو فیلماشون نشون بدن اما برو ببین تو فضای سیاسی شون چه خبره! هر کشوری متناسب با فرهنگش قانون نوشته. منتهی کشور ما رو تحت فشار می ذارن و همش فکر می کنید که آزادی ندارید. بله خب این آزادی رو اونا هم ندارن. من می گم اتفاقا خدا تو مسایل شخصی محدودت نکرده. فقط خدا برات چراغ گرفته، مسیر رو روشن کرده. این بکن نکن هاش همه اش نور چراغه که گم نشی. حالا دلت می خواد تو تاریکی جلو بری خب بازه رات برو. فقط مسیر تاریک بود افتادی مدام تو چاه و چوله ها دیگه با خودته. تو مسائل اجتماعی هم که غرب، مختص خودش قانون داره. چرا تو قوانین اونا رو نقد نمی کنی اما نشستی اونا همه چیز تو رو نقد کنند و تو هم چشم بسته قبول می کنی. اما برام جالبه. وقتی آدما قانون می ذارن همه میگن خوبه مثل همین قانون بیست سی. اما وقتی خدا که خلق جهان کار خودشه و به زیر و بم مخلوقش و عالمی که آفریده مسلطه قانوناشو میگه شروع به چرا و اما می کنیم. عقل نصفۀ بشر خوب می کنه. خالق این بشر نه؟ می کنیمش مثل حجاب که اصلا می شه یه مشکل امنیتی تو سطح یه کشور متمدن. چرا؟ چون خدا گفته. آرشام میشه رو حرفام اول فکر کنی بعد ببینی سؤالی که داری می کنی از روی فهمیدنه یا نمی خوای قبول کنی؟ تا حالا نشنیده بودم مهدوی اینطور یکباره صحبت کند. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می داد، جواد بازوی آرشام را گرفته بود و محکم گفته بود: - حواست هست؛ این مدت همش داری مهدوی رو متهم می کنی. از پیامک ها تا چند باری که همو دیدیم تا این چند روز. مثل پیام های فضای مجازی حرف می زنی. همش توهین و تکفیر می کنی. ایراد می گیری. حواست هست که جواب های مهدوی درسته اما بازم قبول نمی کنی. حواسم هست که دنبال جواب نیستی، می خوای سر یکی خالی کنی. یکی رو مقصر همۀ مشکالت بدونی. یکی رو سیبل کنی و شلیک کنی طرفش. اگه آزاد نیستی تو ایران پس چه طور همۀ حرفاتو می زنی، ایراد می گیری، هرجور می خوای رفتار می کنی، قانون شکنی می کنی، بازم میگی آزاد نیستی. مثل روزنامه ها شدی بر علیه صدر تا ذیل مملکت حرف می زنن بعد می گن آزادی نیست. آرشام لطفا خودت باش. چته تو. آرشام سر مهدوی داد زده بود: - من آزادی می خوام. - باشه آزادی شعار همه. من اگه بیام خونۀ شما اجازه میدی آزادانه به همه جای خونتون سرک بکشم یا فقط سالن پذیرایی. ما الان تو ایران زرتشتی و مسیحی و یهودی و سنی داریم. اینا دارن با عقیدۀ خودشون تو امنیت زندگی می کنن. اما تو اروپا برو ببین تا حالا چقدر به مسلمونا حمله کردن. آزادی چیه آرشام که تو فکر می کنی تو زندونی. آرشام زل زده بود توی صورت مهدوی و داد زده بود: - اصلا خدا کیه؟ من خودم خنده م گرفت از این حرف آرشام. وسط آن بحث این سؤال؟ مهدوی گفت: - همونی که توی قدبلند، قشنگ و مو صاف و فرق وسط رو خلق کرده. - کی گفته؟ - راسل و کانت و فروید و انیشتین و موسی و عیسی، باباآدم، خدا رو قبول داشتن دیگه. همشون از اینکه از زیر بته در بیان بیزار بودن. تو و اجدادت رو یکی باید آورده باشه. - نه. طبیعت. مهدوی بیپرده می پرد وسط حرف آرشام و می گوید: تو رو به اجدادت تو دیگه حرف آتئیست ها رو نزن. طبیعت شعور داره که یکی رو عاقل کرده شانسی، یکی رو درخت کرده شانسی، یکی رو بز کرده شانسی، یکی رو خر کرده! جالب اینه که طبیعت زیر دست انسان قرار گرفته؛ خالق، زیر دست مخلوق!!! طبیعت کم شعور خالق انسان فوق تصور با شعور، خالق، فهمیده؟؟ خود این آتئیست ها چنان بین خودشون قانون دیکتاتوری دارن که یکیشون خلاف بره از دم تیغ می گذرونن. چطور بزرگ خودشون عاقل تر از همه است و اون وقت خالق انسان طبیعت کم شعوره؟ ببین آرشام اگه می خوای بری دنبال لذت هات نیازی نیست که زیرآب همه چی رو بزنی. با خیال راحت برو. شجاعت هم داشته باش. بگو من می خوام کیف کنم، خدا رو ندیده می گیرم. جرات داشته باش. بگو اگه بگم خدا؛ همه لذت هایی که می خوام تعطیل میشه. و... آرشام تمام صحبت هایش با مهدوی را یواشکی ضبط کرده بود. من و جواد و آرشام و بقیه، عضو یک گروه تلگرامی هستیم. گروه آتئیست ها. چند هزار نفر عضوند و آنها همه چیز شبهه را مسخره می کنند و زیر سؤال می برند. طوفانی از انیمیشن راه انداخته اند که خدا و همه داروندار را بکند پوچ. کلا دار و ندارمان بر باد است. مهدوی به آرشام گفته بود: - تو بدون مطالعه فقط شبهه شنیدی، مثل کسی که از زبان سر درنمی آورد بعد تو، یک کتاب انگلیسی دستش بدهی. نمی فهمد. نمی تواند بخواند و مدام توی سرش بزنی که انگلیسی نمی فهمی. تو که اصلا راجع به خدا و دین هیچ مطالعه و حتی دو ساعت تفکر نداشتی. 17 سال هم بیشتر عمر نکردی. چه طور اینقدر راحت همه چیزت را زیر سؤال می برند و می پذیری. چون جاهلی نسبت به همه چیز!! کسی که نیست؛ خودم هستم. راست می گوید مهدوی. ما تا همین دیروز هم بستنی قیفیمان آب می شد گریه می کردیم. حالا یک کم قد کشیدیم و استخوان ترکانده ایم می گوییم: - هان خدا کو؟ من هستم تمام. دماغمان را بگیرند جانمان در می رود. این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. یعنی هیچکس خوشحال نیست. آمده ام خانۀ آرشام! صورت مادرش را دقیقا وارسی می کنم. اگر دومَن آرایش را پاک کنی، اصلا زیبایی خاصی ندارد، اگر رنگ موهایش را برداری، گرد پیری را می بینی. اگر لباس های بدن نما و رنگارنگش را عوض کنی. هیچی... می میرد. به تمام معنا زن های امروز دق می کنند. رنگ ها هستند که زنده نشانشان می دهند. آرشام قرص خوردن های آخرشب مامان و مثل گنجشک به در و دیوار زدن های خواهرش را می بیند. پدر هم که ظاهرا مجیز مادر را می گوید و در خفا آن کار دیگر می کند. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بہ خورشیـدی ڪه در چشمـت عیـان است بہ مـاهی کز تـو روشـن در جهـان است سلام ای صبـح صادق، نـور مطلق ڪه مهرت در دل و برتر زِ جان است الهی صبـح امـروزت ز غـم دور دلت از حسـرت هر بیش و کم دور خـدا یارت، نگهـدارت، بہ هر جا از اقبالت، دو چشـم پر زِ نم دور نصیبت حال خوش، شادی و لبخند لبت از ناله‌های دم بہ دم دور 🍃🌺اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌺🍃 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿🌹🌿🌹🌹🌿🌹🌿 ✨امشب از عرشِ خدا بانگِ سعادت آمد نورِ چشمانِ علی(ع)، کوهِ صلابت آمد ✨زینبِ حضرتِ زهراست بدانید فقط جهتِ بندگی و صبر و رشادت آمد #میلاد_حضرت_زینب_کبری(س) مبارک💫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_صد_دهم وقتی چشمانم را باز کردم در یک اتاق سفی
📚 📝 (تبسم) ♥️ مانی به هتل رفت ومن منتظرش ماندم . به گذشته فکرکردم ,به خانواده ای که مدتهاست دیگر در کنارم نیستن . به روزهای شومی که در این کشور گذرونده بودم . یک ساعتی نگذشته بود که مانی برگشت و به حسابداری رفت تا کارهای ترخصیم را انجام دهد. من سریع لباس های بیمارستان را عوض کردم و لباسهای خودم را پوشیدم و بدون اینکه جلب توجه کنم سوارماشین مانی که قبلا باز گذاشته بود,شدم. ده دقیقه بعد در حالی که با گوشیش حرف میزد سوار ماشین شد. میخواستم بپرسم چی شد ,که سریع دستش را گذاشت روی دهنم و به حرف زدنش ادامه داد: _ببین رامین اون دختره که آورده بودم بیمارستان,فرارکرده......اره همون ثمین. رفتم حسابداری تسویه حساب کنم برگشتم دیدم نیست فرارکرده. ببین رامین من میرم با ماشین تو خیابونا دنبالش میگردم . تو هم برو هتل شاید اونجا باشه.بای تماس را قطع کرد. بلند داد زد: -خدااا عاشقتم. به من نگاهی کرد و گفت: _نبینم غصه بخوری خواهری؟ در حالی که اشکم میریختم گفتم: _واقعا این کابوس تموم شد مانی؟ _اره عزیزم تموم شد حالا بخند بزار حداقل این لحظه های آخر خنده اتو ببینم گریه ام اوج گرفت و گفتم: _مانی نمیشه شما هم بیاین .من بدون شما اونجا خیلی تنهام. اونجا بی خانواده چیکارکنم. _الهی فدات شم بهت که گفتم سال نو ما ایران پیشتیم . حتی اگه بابا و مامان نیان من قول میدم عید پیشت باشم. مانی به سمت فرودگاه به راه افتاد .تو راه هردو ساکت بودیم. بعد نیم ساعت به فرودگاه رفتیم . باهم وارد سالن پروازهای خارجی شدیم . مانی به تابلو اعلانات اشاره کرد و گفت: _ثمین جان بیست دقیقه دیگه پروازته در حالی که بغض کرده بودم سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم . مانی روبه رویم ایستاد. دستانم را گرفت و گفت: _نبینم باز گریه کنیا.باشه خواهرم؟ثمین بهم اعتماد داری؟ _اوهوم _قول دادم سال تحویل کنارتم درسته؟ _اوهوم _اوهوم و درد پس این قیافه گرفته و چشمای اشکی واسه چیه؟ _اوهوم _ثمین میزنمتا.دماغتو بکش بالا آویزون شده خندیدم و گفتم: _اوهوم -بیا بغل داداش بزرگه ببینم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️