eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان: بالاخره آرشام لب باز می کند: - مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟ من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد: - تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟ نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد. - من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟ - ندیده بودم. کجا بودند؟ - هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن. باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم: - خب بمونن؟ نرن؟ دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم: - خب خب خب. - هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن. پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا! صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم: - من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن. حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم. - من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم. از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد: - من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده. تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم: - حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد. هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟ که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش. هی آماده می کنه و میگه ای جان... این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با. خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت. کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم! عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو. کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم... باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا. خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است. ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
1398/10/13 انا لله و انا الیه راجعون😭 سردار سلیمانی که عمری به شهادت لبخند میزد و برای دوری از شهیدان اشک میریخت شهادت را درآغوش گرفت.😔😭 خوشا به سعادت کسی که تمام زندگیش مجاهدت و پایان عمرش شهادت باشد و آغاز مرگ مستکبران و بیداری و نجات مستضعفان جهان گردد. خدا میداند با شهادت سردار سلیمانی چه فتنه ها که خاموش خواهد شد. شهادتت مبارک سردار دلها🌹😔 دلمون خیلی براتون تنگ میشه خییییلی😔😭😭 #تسلیت #شهادت #مرگ_بر_آمریکا #سردار_قاسم_سلیمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد 👈 انتقام سختی در انتظار جنایتکاران است در پی شهادت سردار پرافتخار اسلام حاج قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس رهبر انقلاب پیامی صادر کردند. پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت‌ آیت‌الله خامنه‌ای KHAMENEI.IR متن پیام را به شرح زیر میکند: بسم الله الرحمن الرحیم ملت عزیز ایران! سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبه‌ی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقی‌ترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیة‌الله‌ارواحناه‌‌فداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم. او نمونه‌ی برجسته‌ای از تربیت‌شدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همه‌ی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بی‌وقفه‌ی او در همه‌ی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوه‌ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه‌ی دیشب آلودند. شهید سلیمانی چهره‌ی بین‌المللی مقاومت است و همه‌ی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همه‌ی دوستان -‌ و نیز همه‌ی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزه‌ی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلخ‌تر خواهد کرد. ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت می‌گویم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۳دیماه ۱۳۹۸ 💻 @Khamenei_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥چه رنگیه بالاتر از سرخی خون،چه حسیه بهتر ز حس شهادت 🎬نماهنگ "مدافع وطن و حرم" تقدیم به روح ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید سپهبد #قاسم_سلیمانی 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📝 (تبسم) ♥️ _باباااااا.تو رو خدا نرو.باباااا _باورم نمیشه دخترم بهم اعتماد نکرده.من پدرت بودم ثمین.تو منو چطوری شناختی که باور کردی -بابا من حالم بود.عقلم رو از دست داده بودم بابا ببخش منو _تا حالا دیدی من خطا برم.عشق منو به مادرت دیدی و باور کردی. _بابا غلط کردم باباااااا هوای این خونه بدون شما خیلییی دلگیره.بابا برگردید قول میدم جبران کنم _من دیگه باید برم .مواظب خودت باش ثمینم. _بااااابااااااا تنهاااااام نزار بابااااااا _دوست دارم دخترم دوست دارم با صدای اذان وحشت زده از خواب بیدارشدم. عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود. خوابی که تلنگری شد برای اینکه به فکر اثبات بی گناهی پدرم باشم. میدانم اگر زنده بود و میفهمید خیلی از من ناامید میشد چون همیشه معتقد بود یا مومن باید باهوش باشه. .من با تصمیمات عجولانه و بدون فکرم زندگی همه خانواده را نابود کردم. توی آن لحظه فقط خدا میتوانست آرامم کند. وضو گرفتم و سجاده پدر را پهن کردم ,مثل همیشه بودی عطر محمدی میداد. چادر نماز مادر را طبق عادت همیشگی پوشیدم و به نماز ایستادم. بعد از نماز از خدا خواستم تا کمکم کند تا بتوانم بی گناهی پدرم را ثابت کنم. بعد ازنماز به حیاط رفتم و کمی قدم زدم و فکرکردم . تنها راه پیدا کردن خانم دکتر عمو احمد بود ولی من دلم نمیخواست با این حال و اوضاع با انها رو به رو شوم,باید یه فکر دیگه میکردم. ناگهان جرقه ای در ذهنم زده شد تنها راه پیدا کردنش این بود که به سازمان نظام پزشکی مراجعه کنم. میان خوشحالی کردن از کشف راه جدید یکباره یادم امد که من حتی اسم او را هم نمیدانم. مجبور بودم با خان بابا تماس بگیرم . خوشحال از پیداکردن راه حل بی گناهی پدرم به داخل ساختمان رفتم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ کبری خانم مشغول آماده کردن صبحانه بود. به سمتش رفتم و گونه تپلش را بوسیدم و گفتم: _سلام صبح بخیر کبری جونم کبری خانم با مهربانی نگاهی به من کرد و گفت: _سلام به روی ماهت عزیزم .صبح تو هم بخیر دخترم.برم یه ایپند دود کنم .دخترم امروز انقدر خوشحال و سرحاله چشم نخوره. بلند خندیدم و گفتم: _کبری جون کی میخواد من تحفه رو چشم بزنه اخه کبری خانم در حالی که اسپند دود میکرد,گفت: _ماشاءالله امروز انقدر روحیت خوبه میترسم خودم چشمت بزنم. همانطور که زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد,اسپنددودکن را روی سرم می چرخاند. بعد از صرف صبحانه که همراه بود با حرص خوردن های کبری خانم و خندیدن های من,به اتاقم رفتم تا با خان بابا تماس بگیرم. نگاهی به ساعت انداختم .هنوز ساعت 8 صبح بود با توجه به اختلاف ساعت ایران با ایتالیا قطعا خان بابا الان خواب بودچرا که انجا هنوز ساعت 6 هم نشده و خان بابا هم طبق معمول راس ساعت هفت صبح از خواب بیدار میشود.پس باید تا دوساعت دیگر صبرکنم تا بتوانم سوالم را بپرسم. خودم را با مرتب کردن کتابهایم مشعول کردم تا اینکه زمانش فرا رسید .از اینکه تماس بگیرم و رامین گوشی را بردارد دلهره داشتم با این حال دل را به دریا زدم و تماس گرفتم. بعد از خوردن چندبوق خاله تلفن را جواب داد. هرچند علاقه ای به صحبت کردن با خاله نداشتم ,به سردی گفتم: _سلام.ثمینم _سلام عزیزم خوبی؟کجا گذاشتی رفتی بی خبر؟ نگفتی اون رامین بدبخت نگرانت میشه.تموم اون شهررو دنبالت گشته.الان چیکار میکنی؟ _باورم نمیشه انقدر ساده باشیدکه باورتون بشه پسرتون حتی یک ذره هم نگرلن من شده باشه و یا حتی یک قدم واسه پیدا کردن من برداشته باشه.اون پسر بی غیرت شما میخواست پاکی من رو با خواهر دوستش عوض کنه. اون وقت شما واسه من از نگرانی شازده اتون میگید.خاله بهتره ادامه ندید برای شنیدن چنین حرفهای خنده داری مزاحمتون نشدم.با خان بابا کاردارم لطفا گوشی رو بدید به خان بابا _ثمین پشت پا زدی به بختت..من بگو کلی نگرانت شده بودم .گوشی رو نگهدار تا صداشون کنم. در دل به حرفهای خاله خندیدم. خاله ای که در حق خواهرزاده اش جفا کرده بود و بخاطر پسرش زندگی خواهرزاده اش را نابود کرده بود و حال ادعا میکرد که نگرانم شده است. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند دقیقه بعد صدای خان بابا با همان صلابت همیشگیش به گوش رسید: _الو ثمین _سلام خان بابا _سلام خوبی؟ _ممنونم خوبم.عزیزجون خوبه؟ _اونم خوبه .فقط نگران توئه _بهش بگید نگران نباشه من حالم خوبه.حداقل اینجا حالم خیلی بهتره _ثمین برگرد با هم میریم یه خونه دیگه می گیریم و زندگی میکنیم. گذشته ها رو فراموش کن. _خان بابا وقتی که باید به فکرم میبودید با خودخواهیتون زندگیم رو تباه کردید. الان دیگه هیچی مثل سابق نمیشه و من نمیتونم گذشته ای رو فراموش کنم که بدترین خاطرات زندگیم رو رقم زده. با فراموش کردن گذشته پدر و مادرم و سهیل برنمیگردن خان بابا. امروز زنگ زدم تا اسم اون دکتر بهداری که گفتید با پدرم در ارتباط بوده رو بپرسم. میخوام بهتون ثابت کنم که در تمام این سالها به ناحق در حق پدرم ظلم کردید و بهش تهمت زدید _ثمین لبجبازی نکن برگرد اینجا. لازم نیست گذشته رو نبش قبر کنی و دنبال اون زن بگردی دیگه کنترل صدام دست خودم نبود فریاد زدم: _اون گذشته کذایی آینده ی منو تباه کرده. من اون گذشته رو زیر و رو میکنم تا بیگناهی پدرم رو ثابت کنم. یا اسم اون خانم رو میگید و یا دیگه برای همیشه فراموشتون میکنم. من هرجوری شده بی گناهی پدرم رو ثابت میکنم,مطمئن باشید . حالا شماچه کمکم کنید و چه نکنید. من نمیخوام شرمنده پدرم باشم که پاکیش رو باور نکردم. _اسمش شهره صفدری بود اگه دوست داری برو دنبالش بگرد ولی فکرنکنم بتونی پیداش کنی. _ممنون بابت اسم . من هرجور شده پیداش میکنم و بهتون ثابت میکنم که پدرم بی گناه بوده,اون حرفها فقط تهمت بوده. به عزیزجون سلام برسونید.خدانگهدار تماس را قطع کردم و روی تخت دراز کشیدم .هم خوشحال بودم بخاطر فهمیدن اسم دکتر و هم ناراحت بودم بخاطر یادآوری خاطراتی که در ایتالیا گذرانده بودم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
⭕️ برنامه کامل تشییع پیکر #شهید_سردار_سلیمانی #حاج_قاسم_سلیمانی #شهادت 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز: - الو وحید! کجایی؟ بی سالم کلامش را شروع کرده بود: - وحید؟ - خونه. کجا باشم؟ - وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟ دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم: - چی شده؟ کجایی تو؟ صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا. یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت. فقط فحش ندادم، چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون. گفتم: - آره فکر کنم ما دیدیمش. - شما؟ - با جواد و آرشام هستم. اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت: - بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید. جواد گوشی را گرفت و فریاد زد: - مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن. مصطفی باز هم مکث کرد. - وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟ موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید: - الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس. قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده. صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟ بالاخره آرشام هم لب باز می کند: - از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که. جواد قاطع است: - حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن. - گمشون نکنی. من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند: - گمشون کردین؟ نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد: - نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو. می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان... . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
امکان ندارد: - یا خدا! جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود: - جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟ جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد: - مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست. صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان: - علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید. کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و... - آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟ محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید: - ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم: -یا ابالفضل! و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم. صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین: - جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟ هوا تاریک شده است. رعد و برق آسمان را روشن و خاموش و دلهرۀ ما را بیشتر می کند. نیم ساعت است از تهران خارج شده ایم. آرشام دنده پروازی می رود. می پیچند در یک مسیر فرعی. خلوتی مسیر و دور شدن از چراغ های تهران بغض می نشاند روی بغض. یک سکوتی افتاده روی لب های هر سه تایمان که وهم بیابان اطراف را بیشتر می کند. مصطفی تماس می گیرد. نه، محمدحسین است. انگار حالمان را می داند. برایمان حرف می زند، حتی شوخی هم می کند. ما هرسه تایمان آنقدر به هم ریخته ایم که اگر صدای او نباشد پس می افتیم. کامیونی جلویمان می افتد و راه را می بندد. عقب می افتیم. از کجا آمد این غول بیابانی. شاید به اندازۀ چند دقیقه عقب می افتیم. گمشان می کنیم. انگار عمدا چراغ ماشین را خاموش کردند. آنها راه را بلد بودند و ما نه. محمدحسین دارد یک شعر می خواند. شبیه روضه است انگار. ذکر است شاید، توسل است. هرچه هست، ما هر سه داریم می شنویم و در دل به آن تکیه می کنیم. مثل رودخانۀ آرام، زمزمه اش ترک های دل و مغزمان را پر می کند. همراهمان جریان دارد. برایم آشناست و من هم آرام تکرار می کنم. به یک دو راهی می رسیم. پیاده می شود جواد. هیچ پیدا نیست، هیچ. پیاده می شوم و گریه ام می گیرد. جواد فریاد می زند: - نیست محمدحسین. نمی بینمش. می شنوی؟ سکوت موبایل وحشتمان را بیشتر می کند. جاده آنقدر خلوت است که ترس می شود تنها کلمه ای که در تک تک سلول هایمان رسوب می کند... صدای بلند رعد و برق و بارانی که می ریزد روی صورتمان همراه اشکم می شود. جواد دوباره داد می زند: - حرف بزن لامصب. تا حالا که داشتی زمزمه می کردی. یا صاحب الزمان می گفتی، پس کو جوابش؟ محمدحسین آرام می گوید: - به جاده نگاه کن. ببین شاید رد ماشین باشه. مگه نگفتی جاده آسفالت قدیمیه و پر از خاک؟ سرهایمان خم می شود و زیر نور چراغ های ماشین رد چرخ ها را می بینیم. سوار می شویم و آرشام می پیچد. تمام دست اندازها و چاله چوله ها را ندید می گیرد و می تازد. هنوز میان راهیم که ماشینی از دور به سمتمان می آید. آرشام می گوید: - خودشونن. ماشین خودشونه. داره برمی گرده. جواد فریاد می زند: - راشو ببند آرشام. راشونو ببند. آرشام فرمان را می چرخاند و می ایستد وسط جاده. پیاده می شویم و جواد قفل فرمان را چنگ می زند. آرشام می رود عقب و از جعبه ابزار آچاری بیرون می آورد. ماشینشان سرعت کم می کند و نزدیکمان می ایستد. باران خیسمان می کند و لرز به همۀ بدن می نشاند. می مانیم چشم در چشم. من فقط آن سه لب جوبی را می بینم و علیرضا را نه. دنده عقب می گیرند و به چشم به هم زدنی می چرخند و از جاده خارج می شوند. تا جواد خودش را برساند از کنار ماشین رد می شوند. پرگاز. صدای فریاد هایمان در بکس و باد و گاز زیاد گم می شود. صدای محمدحسین و مصطفی با هم می آید: - چه خبره اونجا؟ وحید، جواد، تو رو خدا یکی حرف بزنه. گوشی را بالا می آورم و می نالم: - آقامحمدحسین علیرضا تو ماشین نبود. برگشتند. چه کار کنیم؟ . 💌 💌 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر. نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره آرامش دادنش را: بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا... آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد: - احمق مگه نمیگه یواش برو. - جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین مستقیم رفته یا پیچیده. جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند: - علیرضا! هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد. صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند: - وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید. لب می زنم: - بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید. - داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟ با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان. صدای فریاد جواد را می شنوم: - ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل. یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم. - زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن. خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و... ... دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم: - ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت. کسی می گوید: - شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو... از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم. - از کی روح خبیث پیدا کردی. - روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟ حرفی ندارم بزنم، می پرسم: - تنهایی؟ در سالن را باز می کند و می گوید: - آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی. - ای جان!! منم. می گوید: - چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟ علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که... - اَه ول کن تو رو خدا. خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند: - یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!! . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ اگر انتقام خون سردار شهید گرفته نشود... 🎙سخنرانی غیرتمندانه حجت الاسلام پناهیان در حرم رضوی خون سردار سلیمانی آمریکایی ها رو از منطقه خارج خواهد کرد و این هیچ معنایی جز ظهور حضرت حجت(عج) نخواهد داشت! 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 🎥غوغای مردم خوزستان را بنگرید حرکت صدها هزاران نفری مردم خوزستان به سمت میدان مولوی اهواز برای شروع مراسم تشييع پيکر ⏪سیل جمعیت عاشقان حاج قاسم در مسیرهای منتهی به اهواز 🔹حجم زیادی ازخودروهای شخصی و وسایل نقلیه از شهرهای مختلف استان خوزستان به سمت اهواز در حال حرکت هستند و رصد جاده های منتهی به اهواز حاکی از این موضوع است. 🔹ایستگاه های قطار و ترمینال ها نیز شاهد حجم انبوه عاشقان سردار شهید است 🔹ساعتی دیگر آیین تشییع در مرکز اهواز آغاز می شود. 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴
سلام همراهان گرامی کانال این داغ بزرگ توی دلها رو ، این شهادت ابر قهرمان تاریخ اسلام و ایران شهید سپهبد رو بازم بهتون تسلیت عرض میکنم امروز رمان در کانال قرار نمیگیره ان شا ءالله ادامه رمان فردا یا پس فردا تقدیمتون میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻 راز نجاست خواری آمریکاییها از زبان #امام_خمینی (ره) بدونین آمریکا هیچ غلطی نمیتونه بکنه و این هارت و پورت ترامپ و نجاست خواریش به همین دلیله که امام گفتن 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
📸تصویری از دلنوشته مردم مشهد ▪️امروز گاهِ انتقام فرارسیده است... #انتقام_سخت #وعده_ظهور #مرگ_بر_امريكا 🏴بصیرت عمار (ایتا) 🔍🔭 🏴🔭🔍 @basirrat_ammar
خواب رهبری.mp3
1.06M
رویای عجیبِ چند روز پیش رهبر معظم انقلاب که حجت الاسلام نقل میکنند!! کسی که پرچم شیعه در دستش است، چگونه میتواند با (عج) ارتباط نداشته باشد..! 🗓 ۹۸/۱۰/۹ - سالگرد روز بصیرت 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴