📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_دوم صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغییر چهره اش را ندید می گیرم تا به قول
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_سوم
بي مروت چه مشت هاي سنگيني داشت.
-تو بهش چي گفتي كه غير از تو رو نه مي بينه و نه مي خواد؟فقط راستشرا بگو والّا اين چا قو رو بر مي دارم و بهت رحم نمي كنك.
به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر كفيلي حرف نزده بود. منّ و منّ زيادي كرده بود تا بگويد كه اصلا نه فكري براي ازدواج دارد و نه شرايطي و نه اين كه صحرا برايش موضوعيت دارد...
افشين شكسته شده بود. با صداي خفه اي گفت:
-پس چرا اين لعنتي منو نميبينه؟ حس مي كنم بودنش با من همش براي تحريك توئه. بميري بميري...
پياده راه افتاده بود كنار جاده ي فرعي. تنهايي بهتر مي توانست با خودش كنار بيايد. وقتي كنار پايش ترمز كرد، فهميد كه حرف هايش را قبول كرده است. عقب ماشين دراز كشيده بود. احساس مي كرد كه بدن دردمندش نيازمند استخر است.
از استخر كه آمد. دلش مي خواست كسي هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پيچ كوچه كه پيچيد، سينه به سينه ي پدر شد. پدر دستش را چنان محكم فشار داد كه تمام فكر و خيالش را جمع دردش كرد. معلوم بود كه مادر طاقتش از حال گرفته ي او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه ي دنج و ساكت، همان مسجد محله بود كه پدر بي وقت درش را كوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد.
وسعت و خنكاي آن جا خواب آلودش كرد.خسته بود. صداي گنجشك ها هم شده بود آهنگ پس زمينه ي گفت و گويي كه منتظر بود تا شروع بشود.
نشست و تكيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تكيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صداي دانه هاي تسبيح مثل چك چك آب بود. طنين دل آرامي داشت. پدر سكوت را شكست و گفت:
-سنگ به چاهت انداخته اند؟
چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده اي و سنگ به چاه انداخته اي؟مي خواست چه نتيجه اي بگيرد؟گفت:
-تا ديوانه رو كي بدونيد؟
-خوشم مي آيد كه اصل رو مي بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر مي سازه، و الا سنگ همه جا هست.
-اصل من ديوانه هستم!
ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمي داد، شش هايش مي تركيد. حالا كه دانسته بود چه بلايي سرش مي آيد بايد كمكشمي كرد. شايد زودتر بايد كمك مي گرفت. سكوتش يعني اين كه تا خودت چه بخواهي؟ گفت:
-محتاج صد عقل شدم. تنهايي نمي تونم.
لبخندي زد كه مزه ي تلخي را در وجودش زنده كرد. رويش را به سمت ديگري چرخاند.تكيه از ديوار برداشت و روبه روي پدر دو زانو نشست و نگاهش كرد. پدر سرش را برگرداند و مردمك چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش براي نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود كودكي را پشت سر گذاشته بود پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش كرد و ريش هاي كم پشت صورتش را مرتب كرد فارغ از خيالات و افكار پدر گفت:
-تا نميدونستيد، من هم نميخواستم بدونيد. دوست نداشتم فكر كنيد كه شما داريد اون سر دنيا براي حفظ اعتقاداتون مي جنگيد يا براي زنده ماندن كشور جووني تون رو داديد. اما جوون خونه ي خودتون داره از دست مي ره. اما حالا كه مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد.
طوفاني و مضطرب بود. همان طوى كه نوازش مي كرد، زمزمه كرد:
-همه چيزو نگفته، باوركن كه هيچ نگفته. فقط گفت:تكنيك جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_چهارم
اوف. چه دردناك با خبر شده است. كاش نامه ها را داده بودتا بخواند، اما اين را نگفته بود.
-من نمي دونستم كه وقتي اون جا هستم ، اين جا همه شما را رها مي كنن. فكر مي كردم وقتي آب و نون برام مي شه فرع، حتمابراي مسئولين مملكتي سرنوشت شما جوون ها مي شه اصل.
آب دهانش را به سختي قورت داد. پدر كي دستش را گرفته بود؟
-يك وقتي فقط خودت مهم هستي، يك وقتي اصلا خودي نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الان غصه ي من، تو نيستي؛ همه ي دشمن هاي كه به طرف تو جوان شيعه سنگ مي اندازن، همه ي بروبچه هايي كه از ضربه ي سنگ دشمن زخمي مي شن،به كدوم عقل پناه مي برند؟ الان كي فرهنگ زندگي عاقلانه رو براي شما فرياد مي زنه. اين جا خيلي ها كه آب و دون دارن ضد فرهنگ ايران و اسلام خرج مي كنن. اين جوونايي كه تو كوچه پس كوچه دارند زخم فرهنگ غرب و امريكايي رو مي خورند چي مي شن؟ كي كمكشون مي كنه؟
راست مي گويد. وا مي رود از حقيقتي كه فراتر از ذهن او درون وجود پدرش مي جوشد و در رگ هاي قلبش رسوب مي كند. خيلي نمانده تا پدر دق كند. با صداي آرامي ميگويد:
-وقتي حركت مي كني ديگه خيلي نميشه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فكر كردي و عزمت رو جزم كردي،همه كار كرده اي، اما بعد از حركت درگير حاشيه ها مي شي. به سختي مي افتي تا بخواي يك ساختمان را خراب كني و از نو بسازي.
مي فهمد چه مي گويد.
-آره بابت، منظورم همون فرصت هاي خوب زندگيته كه داره مي سوزه.
سرش را پايين مي اندازد. راست مي گويد پدر، اشتباهاتش دارد مي سوزاندش آرام مي گويد:
- درستش مي كنم. شما غصه نخور.
آه پدر، آتشي است كه به دل جنگل مي افتد:
-پدر نشدي علي جان. پدر مهرباني ش در ذهن احد الناس نمي گنجه، دل سوزيش هم خودش رو بيش تر مي سوزونه، چون فرزندش باورش نمي كنه، برادري و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول مي كنه.
-من همه زندگي شما هستم كه اين جا جلوتون نشسته، سرافكنده تون نمي كنم.
سرش را پايين مي اندازد و ادامه مي دهد:
-شايد گاهي به خاطر جواني يه حركت اشتباه هم بكنم، اما مي شه به محبت و برادري شما تكيه كرد، يعني من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد.
سكوت مثل مسكني در وجودشان مي نشيند. گنجشكي از پنجره ي باز مسجد داخل مي شود و كنارشان مي نشيند و نوك به قالي مي زند.
-علي جان! جواني من و تو چه فرقي داره؟
صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا مي آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه ي چشمان قهوه ايش چروك بيفتدو ابروانش در هم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيش تر مي خواهد.
-غير از چروك هاب صورتم و سفيدي موهام، تو همون، همه ي من هستي؛جواني من، عقل من. بلكه بايد بيشتر از من باشي. پس فرق كجاست علي؟
عالم خلقت كار خودش را يكسان انجام مي دهد. مخلوقات هستند كه زير همه چيز مي زنند، هم زمام آمدن منجي را به تأخيى مي اندازند؛هم زمينه را آلوده مي كنند.
آدميزاد از جان خودش چه مي خواهد كه اين قدر بي رحمانه عقل را پس مي زند و با شهوتش مي خواهد تك عمر دنيايي اش را اداره كند.
-فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه ي اين هايي كه اين طور توي خيابوناي
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_پنجم
شهر مي بينيد، مي دوني چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حركت كرديد. از مردمش هم شنيديد؛ وقتي هم حرف مي زد بلند گو هايي نبود كه صداشو خدشه دار كنه، اما الانهمه اش دور ما شلوغه. چقدر برامون برنامه و حاشيه و سردرگمي درست كردن.اگه همين حالا شما بياييد توي دانشگاه ما، بچه هاي زيادي شما رو ك جوون و جوونيت را گذاشتي براي دفاع از همين ها. قبول ندارند و سايد اصلا تكفيرت هم بكنن.
پدر انگار دلش مي خواسته غير از اينها را بشنود. او نمي تواند دلش را به دست بياورد. چشمانش رد اسليمي ها را مي گيرد و در آبي شان غرق مي شود تا شايد كمي به آرامش برسد. توقع دارد حرف را پدر تمام كند.
-نمي گم هميشه، اما گاهي ميشه سر بزني به كسي كه اگه دستت رو سمتش دراز كني، محكم مي گيره و همراهت مي آد تا برسي.
من اون عقل رو، اون دست پر محبت رو تجربه كردم. هر وقت كنار عقلم به مشورت نشسته، سود كردم.
مكث مي كند. منتظر است پدر واضح تر حرف بزند. اما بلند مي شود و آرام از او مي گذرد. سود و ضررش را گم كرده است. ميل و عقلش در هم شده است. آب و آتشش و زمين و زمانش را نمي تواند اداره كند. مديريت غايبي مي خواهد ك هم سيرابش كند و هم آتشش را به نور برساند. همان ابراهيم آتش خاموش كن، عيساي معجزه گر يا موساي به طور رفته را مي خواهد. بالاخره محبت كسي را مي طلبد كه زرتشتي و مسيحي و يهودي و مسلمان در پي اش بوده اند.
تا الله اكبر نماز، در همان جا مي ماند تا بتواند از تلخي اين امتحان، شيريني بيرون بياورد.
دفتر را مي بندم.
دستم روي لبم محكم مي شود تا باز نشودبه فرياد. چشمانم را مي بندم تا به خودم بگويم خوابم و هر چه خوانده ام در بيداري نبوده است و اگر چشم باز كنم ديگر هيچ خبري نيست. دلم مي خواهد علي در را باز كند و بگويد
اين قصه ي خيالي را براي قوت گرفتن نويسندگي اش كار كرده است. از اولش هم شك كرده بودم، اما انگار دلم نمي خواست باور كنم. دلم طالقان را مي خواهد و همراهي كوه و پناه امام زاده را. كسي به دراتاقم مي زند و در آرام باز مي شود. چشم باز مي كنم و سر مي چرخانم. علي است كه آرام در را پشت سرش مي بندد. مقابلم مي نشيند و دفتر را بر مي دارد. حرفي نمي زند. من هم دلم نمي خواهد حرفي بزنم. حالا معناي خيلياز حرف هاي علي را مي فهمم. تا الان فكر مي كردم مدام نصيحتم مي كند،اما داشته دريافت هايش را برايم هجي مي كرده است. هر چند ته دلم خوشحال مي شوم ك علي از شيريني هوس به لذت عقل پناه برده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#اپلای #قسمت_هشتاد_هفتم انجمن یک سخنران دعوت کرد با کلی حرف. هرکس که اهل فکر و مطالعه نبود را آچ
#اپلای
#قسمت_هشتاد_هشتم
انگلیس نمونهای است که کشورش را با تمام فرهنگ سازی اداره میکند و نه با قانون. متناسب با فرهنگ تمام زیر و بمهای مورد نیازش را بنا میکنند. حتی با فرهنگی که در رسانهها به کار میبرند رای و کاندیدا جابهجا میکنند. رسانهها در حقیقت دارند همین کار را میکنند؛تغییر فرهنگی مردم و جوامع. آخرش هم شبیه خودشان میکنند مردم کشورهای مختلف را و به تاراج میبرند دار و ندار ملتها را.
آن حسی که دارند خرج دفاع از حیوانات میکنند خرج آدمکشی در دنیا کنند. برای سگ ستیزی سر و صدا میکنند برای گورهای دسته جمعی در کشورهای اطراف ما هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند.
از مسعود همین را شب میپرسم که میگوید:چون خدا دور از دسترسه. وقتی حرفش رو زمین میزنی هیچ اتفاقی نمیافته. چون خدا خودش مقصره،صبر میکنه حال کسی رو که خطا میکنه نمیگیره،کسی هم حسابش نمیکنه!
مسعود با چنان خونسردی این حرفهای حکیمانهاش را میزند که من تا چند لحظه نگاهش میکنم. فقط میتوانم زبانم را به پشت دندانهایم بکشم و لب فشار دهم. مسعود بهتم را که میبیند تلخندی میزند و میگوید:ببین تو خیلی شیرین فکری!من جای خدا بودم یکی حرفم را زیر پا میگذاشت خوردش میکردم درجا. اونوقت میدیدی عالم چه گلستانی میشد.
_حالاش که اینطور برخورد نمیکنه داد همه بلنده که اجبار نه اختیار. بعد هم حرف گوش کردن از ترس که لطفی نداره.
خندهاش تو فضای اتاق میپیچد و من را هم کلافه میکند. حال و قال مسعود سیصد و شصت درجهای است. واقعا چه مدل عجیبی دارد عالم ما. خدا آزادی میدهد تا آزاده در بیاییم و این را خوش دارد. هرچند میلیارد میلیارد چپ بروند. انسانی به درد خدا میخورد که خودش را تربیت کرده باشد!
_پس بذار خودش خدا باشه تا یه آدم عوضی مثل من هم شاید دلش یه روزی بچرخه و برگرده. کسی چه میدونه؟اما نتیجش وحشتناکه. چند میلیارد کافر.
آرام برای خودم زمزمه میکنم،هرچند که مسعود میشنود:اما نتیجهاش آدمهای بی نظیر و غیر قابل وصفیند. حالا چه یه نفر،چه چند نفر!
نفس عمیقی میکشد و نگاهش را از صفحه برمیدارد و خیره بالای سرش میشود و لب میزند:چه لذتی میبرند این آدمها!
این جمله مسعود اینقدر برایم عجیب است که تا ارتباط بعد هم خیلی حرفی برای گفتن ندارم و مسعود خیلی حرف دارد.
بگذریم که اینقدر زشت اخلاق هستم که شور حرف زدن یک زن را با تکانهای بیخودی و نگاه نکردن به صورتهای پُر کلامشان لِه کنم و سر آخر آن بنده خدا به این نتیجه برسد که فقط تعریف کند و درخواستش را پشت زبان کوچکش نگه دارد،شاید در گام بعدی برایش فرج شود!
_میثم!
نگاهش میکنم. نمیدانم سحر همینقدر که من میبینم زیباست یا در نظر من اینطور جلوه دارد!
_ای جان!
دلم میخواهد حرف بزند. صدایش را هم دوست دارم. آرامم میکند!
_میثم جان!
خودخواهانه میخواهم فقط من را نگاه کند و فقط با من حرف بزند:
_جونم!
اخمی که دوتا ابرویش را به هم نزدیک میکند را هم دوست دارم. این تجربه اول بودن با کسی که قرار است برای همیشه با او باشی و تصویر کس دیگری در ذهنت نیست خیلی میچسبد. میخواهمش!
_اِ...بد نشو میثم!
من بدم؟من بدم؟من شاید وقتی با تو نبودم بد بودم،اما الآن بهترین حال و رفتار و حس دنیا را دارم!
_عزیز منی!
لبی به کلافگی برمیچیند. خودم میدانم دارم چه بلایی سرش میآورم. فقط حیف که نمیداند دارد چه بلایی سرم میآورد!
_سرد نباش دیگه. بعد چند روز اومدی دلم یه ذره شده بود!
_چون خرم!
دستان زیبایش را مقابل دهانش میگیرد و لب میگزد:هییعع،خاک بر سرم!دور از جون!میثم خوبی؟
اصل حرف را میزنم:نه به جان خودم. چند روزه ندیدمت مشاعرمو از دست دادم. آدم خر نباشه میشه چند روز بدون مسکن با درد زندگی کنه؟
لبخندش خون سیاهرگم را هم تسویه میکند و بدنم جان میگیرد.
_فدات بشم.
من از این کلمه بیش از حد بدم میآید:لازم نکرده. من فقط نگات میکنم شارژ بشم بتونم زندگی کنم.
_دیگه در مورد خودت اینطوری حرف نزنیا!
_چی؟
_اااا نگو!
_بابا من حاضرم هر چی تو محبت داری بار من کنی. هرچی کار داری سوار من کنی فقط به شرطی که باشی. سحر بیا قید جهیزیه و خونه رو بزنیم بریم سر زندگیمون. یه اتاق خونه بابا اینا،اصلا اتاق خودم رو آماده کنیم بریم سر زندگی.
_میشه یعنی؟
_بله که میشه!این نمیشه که من هروقت که میرم خونه تو نباشی!
_منم!
_خب بیا تو راضی شو بقیه با من.
_میثم!
_جون دلم!
_بعد چی میشه؟
_همه چی من و توییم. تو میشی نفس من،منم میشم هرچی تو بخوای.
چشمانم دیگر از زور بیخوابی به اشک نشستهاند. میگویم:ببین من یه چند دقیقهای بخوابم؟
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_هشتاد_نهم
_اصلا من موندم چطور با این همه خوابی که تو چشمات نشسته بیدار موندی. بخواب من برم موقع شام بیدارت میکنم.
_نخیر. شما هیچ جا نمیری. میمونی برای من حرف میزنی و شعر میخونی تا چند دقیقه چشمای من استراحت کنند. راستی چند روز پیش گفتی میخوای یه رمان رو شروع کنی چی شد؟
_اِ یادت مونده!شروع کردم. دارم رمان تو رو مینویسم میثم!
لای پلکهایم را باز میکنم. قبل از آنکه حرفی بزنم دست میگذارد روی چشمانم و میگوید:شما بخواب من برات بگم.
_از این رمانای اینترنتی که همه جا رو پر کرده و فقط بغل و ماچ و بوسه و عقدههای دخترونه توشه که نیست؟
_نه بابا آدم عاقل که اونا رو نمیخونه. دارم رمان لذت رو مینویسم.
_از این رمانای خارجی که همش تنهایی و شرابِ نیست که؟
_میثم!
خوب است که دستانش نمیگذارد چشمانم را باز کنم تا لذت محبت دستان گرمش تمام شود. زیر لب زمزمه میکنم:آفرین. ولی حتما توش بنویس که لذت یعتی سحر. لذت باید اختصاصی باشد،انفرادی باشد،هزار چشم او را نظاره نکرده باشند. لذت نباید کوتاه و دم دستی باشد که با دومن آرایش و سه من موی رنگ کرده و هیچ دست لباس التماس کند که توجه ببیند. لذت باید مُشک باشد و عطرش از وجودش تراوش کند. لذت باید مدهوشت کند نه اینکه تازه قوای جسمانی را به هوش بیاورد و گند بزند.
تمام نشدنی باشد. عمیق باشد؛سحر باشد. حتما بنویس تازه اینا یه کوچولو از لذتیه که خدا به ما آدما داده. و الا اصل لذت یه چیز دیگه است. لذت را باید یک بی نهایت تعریف کنه که عمق وجودی من انسان را میفهمه.
لذت را باید خدا تعریف کنه که انسان را تعریف کرده نه یونسکو. بنویس لذت سکس نیست،شراب نیست،پول نیست،شهرت نیست،مدرک نیست...
بنویس لذتی که به آغوشی بیاید که خدا نخواهد به خیانتی هم میرود. این ها همهاش هوس است. هوس وقتی تمام میشود دنبالش غصه و حسرت میآورد. بنویس لذت سحری است که من و تو کنار هم بایستیم رو به سمت مرکز زمین و چشم به آسمان داشته باشیم. به محبت و بخشش خالق زمان و زمین. لذت را در جوان ایرانی ببین که وطنش را به کوه طلا هم نمیفروشد چه برسد به آرامش خیالی بودن در آمریکا و اروپا. لذت سحر و میثم اینه که خدا دستشون رو بگیره. لذت هنین دست خداست اصلا...
_گفتم میخوام رمان بنویسم پسر خوب نه مقاله. اما خیالت تخت،یه جوری مینویسم که همه زندگی رو پر از لذت ببینند. پر از خدا...
برای آریا تولد گرفتهایم. درستش این است که بگویم آریا تولدش را کنار مزار آرش گرفت. دور قبر خلوت میشود برمیگردیم و کنار قبر مینشینیم. همه زفتهاند و ما چهار نفر ساکت داریم به دار و درخت بهشت زهرا نگاه میکنیم. کمی عقب تر لب قبری مینشینیم و متن سنگ مزارش را میخوانم. شهاب سنگی برمیدارد و روی قبر میکشد. دیروز بالاخره آریا آپارتمانش را فروخت و سپرد تا خانهای مناسب یک شرکت پیدا کنند. سی میلیون را به حسابش ریختم تا خودش مدیریت کند و قول دادهام که در کارها کنارش باشم.
وخید هر چند دقیقه به موبایلش نگاه میکند و سکوتش عجیب است و آخرش هم که موبایلش زنگ میخورد فاصله میگیرد و میرود. علیرضا میگوید:شهاب پارک علم و فناوری چی شد؟
_ورودمون که قطعیه.
فقط همین را میگویم و بقیه مهندسی ذهنیم را نگه میدارم برای وقتی دیگر. طراحی اندیشه جهانی شرکت را باید اول در ذهنم تثبیت کنم تا برای ارائه دست پر باشم. فعلا دارم بچههای شهرهای مختلف را رصد میکنم تا راضیشان کنم شعب دیگر شرکت را بزنند. دارم به مسعود فکر میکنم که باید برگردد و مدیریت یک شعبه را هم او دست بگیرد.
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#اپلای
#قسمت_نود
#قسمت_آخر
خیلی کارها دارد در ذهنم دور میزند که...
دختر بچه تپلی با موهای بافته شده آرام جلو میآید. به مزار آرش که میرسد میشناسمش. چندین بار سر مزار آرش با مادرش آمده بود. ترسیده نگاهی بین ما که خیره خیره نگاهش میکنیم میاندازد. چشمان درشت و سیاهش را چندبار بین ما میچرخاند. شهاب با صدای بچهگانه سلامش میکند و دختر که انگار منتظر یک نرمشی بوده آرام خم میشود و دستش را روی مزار آرش دراز میکند. تازه شاخههای گل محمدی را میبینم که روی قبر میگذارد. خجالت زده پا عقب میگذارد تا برود که سنگ کوچکی زیر کفشش میرود و تعادلش را از دست میدهد.
نیم خیز میشوم تا بگیرمش. دستهای شهاب دخترک زیبا را در بر میگیرد. بغض میکند و لب برمیچیند. شهاب بغلش میکند و بلند میشود. نگاهم میگردد دنبال صدایی که شنیدهام. زن چادری چند متر عقبتر ایستاده و نگران،کودک را نگاه میکند. شهاب پا میگیرد سمت زن جوان و ذهن من میرود به شهید بهنام که آرش برای نجات کودکش،جانش را داد. دختر سر به شانه شهاب میگذارد. چشم به عکس خندان آرش که در قاب به درخت تکیه داده است میدوزم. بوی گلهای محمدی آرامم میکند.
شهاب که از پیش زن میآید حدس ما به یقین میرسد. دوست دارم دختری را که زندگیش را مدیون آرش است،دوباره ببینم،اما زن کودکش را گرفته و رفته است.
صدای صحبت کردن مسعود توی سرم میپیچد. خیالاتی شدهام بس که این روزها درگیر زار و زندگیش بودهام. فریده مسعود را دیوانه خودش کرده و مقاومت هم کرده سر ماندن. هیچ استدلالی هم نتوانسته راضیاش کند از ایران برود.
گفته بود هرچقدر هم که آنطرف آباد باشد من دلم میخواهد که کشور خودم را آباد کنم. از هندی و ژاپنی که کمتر نیستم. مسعود هم باید برای ایران بماند نه برای کسانی که میخواهند یک ایرانی روی زمین نماند.
شهاب صدایم میکند. از افکارم بیرون میآیم و سر بلند میکنم. صورت سرخ و چشمان متورم مسعود آخرین تصویری است که منتظر بودم ببینم. زانو میزند کنار آرش و دست میکشد روی سنگی که تمیزیش نور خورشید را منعکس میکند.
دستان سحر را میگیرم و از پشت صفحه لپتاپش بلند میکنم. مقابلم که میایستد چشمانش دریای اشک شده است و مواج. قطرهای سرکشی میکند و راه میگیرد روی صورتش و دلم را به تلاطم میاندازد سرش را پایین میاندازد و آرام نجوا میکند:من این پایان رو دوست دارم میثم.
قلمش را میبوسم. دستش را میبوسم. میرویم تا کنار پنجره اتاقم و شکوفه های تازه درآمده درخت سیب را نشانش میدهم و لب میزنم:من هم این پایان رو دوست دارم. آرش و آریای آرام و عروسی فردا شب شهاب و بابا گفتن دخترش رو دوست دارم...
#نرجس_شكوريان_فرد
#اپلای
٭٭٭٭٭--💌 #پایان 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_هفتاد_پنجم شهر مي بينيد، مي دوني چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حركت كرديد. از مردمش هم
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_ششم
گاهي پناهت مي شود يك ديوار؛ كه سردي و بي تحركي اش نشانه ي بي پناهي خودش هم هست، گاهي مي شود يك انساني مثل خودت كه بي چاره به وقت گرفتاري تو را فراموش مي كند و خودش دنبال پناهي مي گردد و گاهي هم مي شود يك امام. حالا من نشسته ام اين جا. داخل صحن جامع رضوي، زير سايه و در پناه امام.
البته اگر اين علي و ريحانه بگذارند، دوست دارم درباره پناه بنويسم، اما دقيقا دو متري من نشسته اند و دارند گل مي گويند و گل مي شنوند و من نه اين كه به رسم خواهر شوهري فضول باشم، اما اي فرشتگان، باور كنيد كهاول من اينجا نشستم؛ اين هابعدا آمدند نشستند. من را هم ديدند و مثلا ذوق كردند، اما نرفتند جاي ديگر. حالا هم حرف هايشان را يكي در ميان مي شنوم، چون...
اَه....الان درستش مي كنم بلند مي شوم و دو تا فرش فاصله مي گيرم...حالا بهتر شد. ولي خداييش عروس و داماد شيرين و پر خيري هستن.
اين لحظات در روند زندگي آدم ها ثبت مي شود.هر چند ك با تلخي هاي بعدش همه ي اين ها محو مي شوند.
در شروع خلقت زميني، اولين فرد را پيامبر آفريد. اولين انسان، يك پيامبر...
كه روحي اوج گيرنده و صفات خوب داشته باشد تا تمام آدم ها بدانند كه در دنيابايد ميزبان و صاحب خوبي ها باشند...
و اولين زن را حوا آفريد كه پر از لطافت زنانه بود، زيبايي روحاني، كه جسم زيبايش در مقابل آن، يك تلالو كوچك مي شد. آرام بخش و پر محبت و نويد دهنده.
مسير دو نفره اي ك نتيجه اش مي شد: خوشبختي.
و اما انسان ها...
آدم ها و حواهايي هستند كه نقش آدم و حوا را دارند، اما بسيارشان دور مي شوند از صفات و ويژگي هاي خوب...
و چه قدر شيريني هاي زگي، زود زهر مي شود. و اين مي شود كه لَقَد خَلَقنا الانسانَ في كَبَد معنايش رنج براي رشد آدم و حوا مي شود.
رنج ها، گاهي سختي هايي بي فايده است كه در نتيجه ي بد زندگي كردن خود انسان است. اما برعكس زندگي پدر در نظرم جلوه ي مقدسي دارد از رنج. پدر و دوستانش تابلوهاي زيبايي در آفرينش خلق مي كنند؛ از گذشتن و نديده گرفتن آرامش فردي شان، از نفس زن براي نفس كشيدن يك ملت، از زنده ماندن عقيده شان. من كاري به آن هابي كه براي نان مي جنگند ندارم. اما هيچ وقت نمي توانم در وصف كسي ك نانش را مي گذارد وسط تا با جانش از عقيده و آرمان و ايمانش دفاع كند بنويسم.
ويا رنج مادر ك با دستان خودش؛تمام شوق و زندگي اش را لباس مي پوشاند، كمربندش را محكم مي كند، او را به خداي آب و آيينه مي سپارد و رنج دوري و تنهايي و حالا هم ك متلك ها و سرزنش هاي مردم را تحمل مي كند.من عاشق پدر و مادرم. پدرم حضرت آدم پيامبر است و مادرم حوا، مادر تمام دنيا.
و خدايا...
علي و ريحانه بشنوند مثل آدم و حوا، هر چند ك لطف كن قابيلي در فرزندانشان قرار مده ك خودش بدترين رنج زندگي هر انسان بي پناهي است...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_هفتم
پدر ك آمد، دستش به گردنش دخيل بسته بود. يك هفته اي بود كه زخمي شده بود، در بيمارستان عمل كرده و استراحت مي كرد.بهتر ك شد پيشنهاد دادند دو روزه بياييم مشهد و همين جا عقد كنيم. بي اختيار علي را بغل كردم و چنان بوسيدم ك جا خورد.دو تا ماشين شديم و راه افتاديم. دو كبوتر پر بغ بغو كه از هم خجالت مي كشيدند و يك خواهرشوهر بدجنس ك البته اين بدجنسي اش هم مقطعي است و هر چه هنر داشت رو مي كرد تا بيشتر و بيشتر صورتشان سرخ شود.حرص خوردن علي، خط و نشان كشيدنش، مستأصل شدن از دست من، صورت گلي ريحانه، لب گزيدنش و ريز خنديدنش خيلي زيباست.
عاقبت پدر گفت:
-ليلا جان!هيچ تضميني براي بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمي شم، گفته باشم.
و علي ك ذوق مي كند و مي گويد:
-آخ آخ آخ چه قدر دلم ميخواد تلافي كنم.
وقت كم آوردن نيست. محكم مي گويم:
- من اصلا بي جنبه نيستم شما راحت باش.
بچه پررو يي حواله ام مي كند. مهم نيست. من فرصت اذيت كردن را از دست نمي دهم. چه پررو چه كم رو. وسط راه چند باري براي استراحت مي ايستيم. علي خيلي دلش مي خواهد چند قدمي با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله مي گيريم و روي تخته سنگي مي نشينيم.
چند ثانيه نشده مي گويم:
- ريحانه جان چند لحظه همين جا صبر كن.
مي روم و علي را صدا مي كنم. ليوان چايي به دست مي آيد و مي برمش پيش ريحانه و تنهايشان مي گذارم. بندگان خدا درتير رس نگاه همه هستند، جز
خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آنقدر شیرین به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای این محبت ناب ضعف می رود.
جوان های حالا که چند تا دوست پیدا می کنند و عوض می کنند. واقعا وقتی ازدواج می کنند؛ این لذت یکتایی و یگانگی و اتصال روحی را می برند یا در حالی که در کنارشان دیگری نشسته، در خیالشان چند مدل دیگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سرو سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، یک عمر لذت دایمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دایمی.
ریحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفید می شود و خجالت می کشد. دیروز صبح، در زیر زمین حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همین جا بروند برای خرید حلقه و خرید بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکردیم همراهشان برویم.
- فکر کن آدم چه قدر عقلش باید شیش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از این مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر دیگه می خوان خرید کنن.علی، فقط نامردی هر چی خوردی برای من نخری. می ریزی توی جیبت و می آری. شیرفهم شد؟ والا دار و ندار تو برای ریحانه روی دایره می ریزم.
این ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خرید می گویم. می خندد و قبل از این که در را ببندد می گوید:
- بریز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز از پل نرفته. اون وقت با من طرفی.
و می رود... طرف من الان صاحب همه ی عالم است. زیر قبه ایستاده ام. مقابل ضریح. نگاه مهربان را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی دیگر است. امام حکم پدر را دارد برایم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بیست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد این دلگیر بودن ها و بد رفتاری هایم را. به التماس می افتم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_هشتم
- خورشید به من بتاب و تطهیرم کن/ چون آینه ها بشکن و تکثیر کن.
رد نگاهم می کشد تا آینه های تکه تکه ی دیوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ایستی از همه ی صورت تو، تکه هایی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دریابی؟ دیگر یک دست نیست. همیشه در تکه های آینه کوچک شده ام. خیلی از این به آن پریده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام این جا مقابل ضریح تا از این همه پراکندگی نجات پیدا کنم. مقابل روح عالم ایستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببینی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعا این گونه می شوی. یک روح واحد جهانی! خود خوبت دست نیافتنی می شود!
حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط برای همیشه زیر سایه ی یک «او» یی بمانم که را را نشانم بدهد. دست گیری کند به وقت لغزیدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت دیگر آینه ی صاف و صیقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و دیوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثیر نور می کند. چون امام در من متجلی ست.
سرم را به دیوار می گذارم به نیابت از ضریح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با این حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هایت را بگویی. اما اگر تنها یک دریچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همین جاست. پس حالا که همه را با هم و در هم می پذیرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی درزا نکنم.
- مادر خدا خیرت بده منو می بری بیرون؟
پیرزن در ازدحام گیر افتاده است. دستش را می گیرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمینی. پسر و عروسش را که می بیند تشکر می کند و می رود.
می روم به سمت محل قرارمان تا همین جا بنشینم. پدر تنها نشسته و دعا
می خواند. سرش را بر می گرداند و با دیدن من لبخندی می زند. کنارش می نشینم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گوید:
-قبول باشه عزیزم. زود اومدی!
-قبول باشه، شما چرا زود آمدید؟
مرا به خودش فشار می دهد:
-می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنیم. زودتر اومدم.
ذهنم می گوید:
-حکمت پیرزن را فهمیدی حالا؟ امام جواب خواسته ی پدر را داد با درخواست پیرزن از تو.
چهار زانو می نشیند. از کنارش بلند می شوم و روبه رویش می نشینم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبیحی که دستش است بازی می کنم. تسبیح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شیرینی است. بی توجه به جمعیت در خلوت قرار می گیری و آرامش جریان یافته در حرم هم در روحت جاری میشود. فقط این جاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را یک جا دریابی.
-لیلی!نمی خواب بقیه سؤال هات رو بپرسی؟حرفی؟حدیثی؟
بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زیبایی نگاه می کنم.
-بابا خواهش می کنم. من شاید خیلی چیزها برایم مبهم باشه. اما باور کنید که شما رو خیلی دوست دارم.
سرم را از شرم پایین می اندازم...
-می دونم خیلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نیاوردید. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی باشید.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1