🌺 همیشه سعی کنید توی دنیا تا اونجا که میشه "لذّت های خوب" رو ببرید
⚠️ "اما به هیچ وجه حتّی فکرِ ذره ای از لذّت های بد رو هم نکنید"👉
👆👆👆✔️🔸
* چرا؟
🔻چون لذّت های بد اولاً "انسان رو حقیر و پست میکنن"
🔺و ثانیاً "امکانِ بردنِ لذّت های خوب و زیبا رو از شما میگیرن"
در واقع دیگه نمیتونی لذّت های خوب ببری...😞
🚫🚫🚫
🎴 مثلاً کسی که خدای نکرده سراغ "رابطه حرام با زنان و دختران مختلف" میره
💔 از همسرِ خودش زده میشه و لذّتِ رابطه خوب با همسرش رو از دست خواهد داد.
🌐 خصوصاً در زمانه ما که زمینه این ارتباطات خیلی بیشتر فراهم شده
باید بیشتر مراقبِ فریب های هوای نفس و شیاطین بود....👌
☑️👆📢
🌹 توی زندگی خانوادگی اگه رنجی بهت رسید حتماً یه رنج خوبه
✔️سعی کن با لبخند تحمل کنی تا بزرگ بشی...😊
✅🔷➖💖🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم
با بحث مشاوره
در رابطه با
✴️خانواده و مشکلات خانوادگی
✴️همسرداری
✴️تربیت فرزند
✴️ازدواج
✴️اصلاح تغذیه
جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید
👇👇
@MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکست قطعی کرونا
به همین سادگی 👌🏻
#سيزده_بدر
#ويروس_كرونا
#كرونا_را_شكست_ميدهيم
با ما همراه باشید💗
😃 @funy_eitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 #گناه را کوچک و دست کم نگیریم.
🔰 منظور قرآن از #خطوات یا گامهای شیطان، همین است.
💠"لا تَتَّبِعُوا خُطُواتِ الشَّيْطان"
🔸از گامهای شیطان پیروی نکنید!
✍ این صحنه رو ببینید ؛ نگید یک حرف ساده، یک خطای کوچیک رو انجام دادم مگه چی شده حالا!؟
📚 @romankademazhabi ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_چهل_یکم آن روز صبح بعد از اینکه حسین رفت به
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_دوم
وقتى مهمانها رفتند از خستگى روى مبل ولو شدم. حسين با خوش اخلاقى، ظرفهاى پر از پوست ميوه را جمع كرد و در ظرفشويى گذاشت. بى حال گفتم: حسين جون، ظرفها رو بذار فردا مى شورم، بيا بريم بخوابيم.
وقتى در رختخواب دراز كشيدم ساعتى از نيمه شب گذشته بود، از خستگى بيهوش شدم. مدتى بعد با صداى سرفه هاى حسين از خواب پريدم. هوا گرگ و ميش و رو به روشنى بود. هراسان به جاى خالى حسين خيره شدم، با صداى سرفه هاى بلندش از جا پريدم. در دستشويى را با شدت باز كردم. حسين روى كاسۀ دستشويى خم شده بود و سرفه مى كرد. به سراميک سفيد خيره شدم كه پر از لكه هاى قرمز و لخته شدۀ خون بود. از شدت ترس، فلج شده بودم. بدن نحيف حسين از شدت سرفه مى لرزيد. با بغض گفتم: حسين چى شده؟
سرفه امان حرف زدن را ازش گرفته بود، دستش را بالا آورد و تكان داد. مى دانستم بى خود مطمئنم مى كند و حالش خراب است. به طرف تلفن دويدم و شماره آمبولانس را از داخل دفتر تلفن پيدا كرده و گرفتم. با عجله و صدايى كه از فرط ترس و نگرانى مثل جيغ شده بود، آدرس را دادم. حسين همانطور که سرفه مى كرد از دستشويى بيرون آمد. اسپرى را از روى ميز برداشت و داخل دهانش فشار داد، لرزان و دستپاچه كنارش ايستاده بودم. نمى دانستم چه كار بايد بكنم! لحظه اى بعد حسين روى مبل از حال رفت. پرده هاى بينى اش تند تند بهم مى خورد. شكم و قفسه سينه اش پايين مى رفت و به سختى بالا مى آمد. نفسهايش خرخرهاى نامنظمى بود كه با كف خون آلودى كه از گوشه لبانش سرازير شده بود، در هم مى آميخت. چشمانش را بسته بود و سرش مظلومانه به طرفى خم شده بود، جيغ كشيدم: حسين... حسين...
جلو رفتم، سرم را روى سينه اش گذاشتم، خس خس جانكاهى گوشم را پر كرد. هق هق گريه امانم نمى داد. مستاصل و بيچاره، روپوش و روسرى ام را پوشيدم. پا برهنه از در خانه بيرون زدم. دوان، دوان به طبقه اول رفتم و محكم با كف دست به در ورودى آقاى محمدى، همسايه طبقه پايين كوبيدم. همانطور هم جيغ مى زدم: كمک... كمک...
همزمان با گشوده شدن در، شنيدم كه ماشينى جلوى در آپارتمان پارک كرد. گريه كنان دويدم و در را باز كردم. به مرد سفيد پوشى كه جلوى در ايستاده بود التماس كردم:
- آقا شوهرم از دست رفت... زود باشيد.
مرد با عجله داخل شد. آقاى محمدى كه با پيژامه و موهاى آشفته داخل راهرو ايستاده بود. با ديدنم خواب آلود گفت: چى شده خانم ايزدى؟
ناليدم: حسين، از هوش رفته.
چند دقيقه بعد همسايه ها نگران جلوى در خانه ام ايستاده بودند. بهيارانى كه با آمبولانس آمده براى حسين ماسک اكسيژن گذاشتند و او را به درون آمبولانس بردند. وقتى آمبولانس حركت كرد، بى اختيار شروع به دعا خواندن كردم. با صداى بلند، از خدا كمک خواستم. آدرس بيمارستانى كه هميشه حسين را آنجا مى بردند به آمبولانس داده بودم و حالا با دستانى لرزان سعى مى كردم با تلفن همراه دكتر احدى تماس بگيرم. بعد از نيم ساعت كلنجار با تلفن، سرانجام موفق شدم و با گريه و اضطراب، ماجرا را براى دكتر احدى تعريف كردم، وقتى دكتر مطمئنم كرد كه همان لحظه بالاى سر حسين مى رود، تازه نفس راحتى كشيدم. همسايه ها به خانه هايشان برگشته بودند و من تنها روى مبلى كه لحظه اى پيش حسين رويش بيهوش افتاده بود، نشستم. چشمان خسته ام را روي هم گذاشتم و زير لب شروع به دعا خواندن كردم. نمى دانم چه مدت گذشته بود كه با صداى زنگ تلفن از جا پريدم. نور آفتاب داخل اتاق پهن شده بود. خوابم برده بود. هراسان تلفن را برداشتم:
- الو؟
صداى ظريف سحر بلند شد: سلام مهتاب جون، سحر هستم.
با صدايى گرفته جواب دادم: سلام، حالت چطوره؟
- مرسى، با زحمتهاى ما چطورى؟
بغضم گرفت. ياد شب قبل افتادم كه حسين سالم و سرحال با على حرف مى زد. چقدر كمكم كرده بود. دوباره اشک روى صورتم راه گرفت. آهسته گفتم: چه زحمتى؟...
صداى سحر رنگى از نگرانى گرفت: خدا بد نده؟ چى شده؟
ناگهان بغضم با صدا تركيد. با گريه براى سحر تعريف كردم كه چه شده است. بعد از تمام شدن حرفهايم، سحر با ناراحتى گفت: ناراحت نباش، خدا بزرگه. من و على مى آييم بيمارستان، چيزى لازم ندارى؟
به سختى جواب دادم: نه، ممنون.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_چهل_سوم
وقتى گوشى را گذاشتم، كمى آرام گرفته بودم. لباسهايم را عوض كردم، بعد به سهيل زنگ زدم و گفتم حسين را به كدام بيمارستان برده اند و چه شده، قرار شد سهيل مقدارى پول همراهش بياورد. روسرى ام را مرتب كردم و در را پشت سرم قفل كردم. وقتى به بيمارستان رسيدم تقريبا ظهر شده بود. حسين در بخش مراقبتهاى ويژه بيمارستان بسترى و حالش تقريبا بهتر شده بود. با ديدن من، لبخند كم رنگى صورتش را باز كرد. لوله هاى اكسيژن در سوراخ هاى بينى اش جا خوش كرده بود. سرم به دستش وصل بود و هنوز نفس كشيدنش با خس خس همراه بود. چشمانش بى حال روي هم افتاد. دوباره بغض گلويم را فشرد. چرا حسين من انقدر رنج مى كشيد؟ چرا اين بلا سرش آمده بود؟ هزاران هزار چرا در مغزم مى چرخيدند. مدتى در سالن بيمارستان نشستم و اشک ريختم. وقتى على و سحر رسيدند، چشمانم از شدت گريه باز نمى شد. سحر جلو دويد و مهربانانه در آغوشم گرفت. على فورا ً وارد اتاق حسين شد. صداى سحر از دور دست ها مى آمد: مهتاب جون، چيزى خوردى؟
مات و مبهوت نگاهش كردم، عشق و زندگى ام در حال مرگ بود، من چطور به فكر خوردن باشم؟!
سحر بدون اينكه منتظر جواب باشد، برخواست و به طرف پله ها رفت. چند دقيقه بعد، با یک سينى محتوى شير كاكائو و كيک برگشت. همان موقع، سهيل و گلرخ هم رسيدند، با ديدنشان بلند شدم و به طرفشان رفتم. سهيل بى حرف، بغلم كرد و گلرخ شروع به دلدارى كرد. آنقدر همان جا ايستاديم تا سرانجام دكتر احدى آمد. با ديدنش جلو رفتم و نگران گفتم:
- سلام دكتر، حال حسين چطوره؟
سرى تكان داد و با بدخلقى گفت: وقتى مريض و اطرافيانش به حرف پزشک گوش نمى دن، چه فايده اى داره بهشون بگم چى شده؟
على و سهيل، دكتر را به گوشه اى كشاندند و با صدايى آهسته مشغول صحبت شدند. نگران به آن سمت خيره شدم. گلرخ و سحر كنارم ايستاده بودند و سعى مى كردند حواسم را پرت كنند. حواس من اما، پيش حسين بود. صداى جدى دكتر را مى شنيدم: من بارها به خودش هم گفته ام، اگه برن آلمان شايد نتيجه بگيرن، اين ريه حالت اسفنجى اش رو از دست داده، من به طور ساده دارم مى گم، حسين به سختى مى تونه نفس بكشه، چون بافتهاى ريه اش آسيب ديدن و از دست رفتن، مى فهميد؟ به عقيدۀ من بايد دوباره قسمتى از ريه برداشته بشه، حالا خود دانيد.
آنقدر پشت در اتاق حسين نشستم تا همه رفتند. بعد شروع كردم از ته دل دعا خواندن، در نمازخانه بيمارستان نماز خواندم، احساس آرامش عجيبى مى كردم. چند بار به حسين سر زدم، هنوز تحت تاثير داروهاى آرام بخش و مورفين خواب بود. آخرين بار، پيشانى اش را بوسيدم و تسبيح مورد علاقه اش را در دستان گره كرده اش گذاشتم. سهيل دنبالم آمده بود تا به خانه شان بروم. در راه، هر دو ساكت بوديم. سهيل نگران نگاهم مى كرد و من حرفى براى گفتن نداشتم. مى دانستم پدر و مادرم هم در جريان هستند و از مبلغى كه توسط سهيل برايم فرستاده بودند، پيدا بود كه خيلى نگرانند. گلرخ ميز شام را چيده و منتظر ما بود. چقدر اين دختر مهربان را دوست داشتم. دست و صورتم را شستم و پشت ميز نشستم. گلرخ مدام حرف مى زد، مى دانستم براى اينكه مرا از فكر درآورد پرحرفى مى كند. كفگيرى برنج در بشقابم ريختم. گلرخ با خنده گفت:
- واى، چقدر زياد كشيدى!
گفتم: اشتها ندارم.
سهيل يک تكه بزرگ گوشت مرغ در بشقابم گذاشت: بخور مهتاب، از صبح دارى مى دوى!
سر ميز شام هم ساكت بودم. گلرخ همانطور كه مى خورد گفت:
- راستى خبر جديد رو شنيدى؟
پرسشگر نگاهش كردم. ادامه داد: پرهام داره زن مى گيره...
سهيل زير لب گفت: حالا چه وقت اين حرفهاست.
با صدايى گرفته پرسيدم: طرف كى هست؟
گلرخ خنديد: یک باربى!
نگاهش كردم، گفت: اسمش هليا است. انقدر ناز و ادا داره كه همه خندشون مى گيره. با عشوه و ناز حرف مى زنه و دايم سر و دستش را تكون مى ده و مى گه نه... مرسى!
ناخودآگاه از قيافه و اداى گلرخ خنده ام گرفت. گلرخ هم خنديد:
- هى... موفق شدم بخندونمت!
سهيل با مهربانى گفت: تو در هر كارى بخواى مى تونى موفق باشى.
با كنجكاوى از سهيل پرسيدم: زن پرهام چه كاره هست؟ آشناست يا غريبه؟
سهيل سرى تكان داد و گفت: انگار خواهر يكى از دوستاشه، دانشجوى زبان انگليسى است و فكر مى كنه هاليوود هر لحظه ممكنه ازش دعوت به كار كنه، البته قيافه اش بد نيست ولى نه اونطورى كه خودش فكر مى كنه.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay