eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
707 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀🍃🥀 🍃🥀 ⚜️هوالعشق⚜️ 🥀 ⭕️بدون اینکه مثل اون پلیس های زن دستمو بگیره بکشه🤛 منتظر شد باهاش هم قدم بشم 💢تفاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و اون زیرکی خاصش در مقابل بچه هایی که اعمال شیطان پرستی مهمونی رو انکار میکردن من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس😨 باعث رفتار پرخاشگرانه ام شد و رو بهش گفتم : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ من نه مشروب 🍷خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا 👿 گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم❌ من فقط فکرمیکردم یه پارتی معمولیه❗️ با آرامشی که دیوونه ام میکرد گفت : تموم شد ؟ ــ بله سربازی 👮‍♂جلو آمد بهش احترام گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن؛برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه ... 😍ماجرای خانم پلیسی که عاشق میشه🥀 💥بدوووو🏃‍♂🏃‍♂بیا اینجا بقیشو بخون👇 📕 ♥️ 🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون همچنان که می نوشت باز غرغرش شروع شد: خانم جون:بسه دیگه خسته شدم،معلمم گفت پانزده خط نه صدوپنجاه خط، بسه اصلامن دیگه نمی نویسم. خندیدم وگفتم: +خانم جون همش سه خط مونده،الان میگم تموم میشه دیگه عشقم. خانم جون:بایدم بخندی توکه مثل من یک عالمه درس نداری همش داری علاف می چرخی. +چرااتفاقامنم ازهفته ی بعدامتحانات ترمم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم. اخمی کردوگفت: خانم جون:اصلاتوازمن پیرزن چه انتظاری داری؟ بلندترخندیدم وگفتم: +من انتظاری ندارم خانم جون معلمت انتظاراتش زیاده. انگشت اشاره اش رابه نشانه ی تهدید برام تکون دادوگفت: خانم جون:بامعلم من درست صحبت کن. +باشه خانم جون اصلاغلط کردم حالا بنویس. پوف کلافه ای کشیدکه باعث شددوباره بخندم واون اخم شیرینش وتحویلم بده،همچنان که زیرلب غرغرمی کردشروع کردبه نوشتن: +خرس مهربان وقتی... نذاشت ادامه بدم وگفت: خانم جون:کلمه بگوخسته شدم ازبس جمله نوشتم‌. +چشم،خب بنویس خانم جون مدادش وازروی میزبرداشت وشروع کردبه نوشتن: +درخت،خرس مهربان،جنگل،آلوده،طبیعت،کندوی عسل و... املاش که تموم شددفترش وباحرص سُر دادجلوم وگفت: خانم جون:بیابگیرکشتی من وانقدرکه جمله گفتی. بلندزدم زیرخنده که فحش آبداری زیرلب بهم داد،باخنده گفتم: +خب به من چه؟معلمت گفته مجبورمبگم دیگه. چشم غره ای رفت وعینکش وگذاشت روی میزوگفت: خانم جون:به جای اینکه انقدربه من بخندی بلندشوبرومیزغذاروآماده کن الان بابات میاد.چشمام گردشد،باتعجب گفتم: +بابا؟ خانم جون:آره دیگه +باشه الان میرم،بعدازشامم املات وصحیح می کنم. خانم جون بااخمایی درهم گفت: خانم جون:هی بایداین املای کوفتیو به روم بیاری؟ خندیدم وگونش وبوسیدم وبه سمت آشپزخانه رفتم. همچنان درحالت هنگ به سرمی بردم آخه خیلی وقت بودباباشام وناهارپیش مانبودوشرکت بودفقط صبحانه باهم می خوردیم. شانه ای بالاانداختم ومشغول آماده کردن میزشدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 زنگ دربه صدادراومد،خواستم برم درو‌بازکنم که مامان درصورتی که کل صورتش وباماسک سیاه پوشانده بود به سمت آیفون رفت. خانم جون بادیدن مامان چشماش گرد شدوگفت: خانم جون:بسم الله الرحمن الرحیم.‌زدم زیرخنده،واقعانمک خانه همین خانم جون بودوگرنه مامان وباباکه کلاخانه نیستند. ازآشپزخانه بیرون اومدم،همان لحظه بابام هم ازدرواردشد.بعدازسلام و احوال پرسی بامامان وخانم جون به سمت من برگشت،گفتم: +سلام بابا بابالبخندبزرگی زدوگفت: بابا:سلام دخترگلم بعدازگفتن این حرف به سمت اتاق رفت،جاااان؟دخترگلم؟بابا؟الان بامن بود؟ باباهمیشه به یک سلام خشک وخالی اکتفامی کرد، دیگه مطمئن شده بودم که یک اتفاقی افتاده، اون ازرفتارمامان وخانم جون اینم بابا، هرطورشده باید سردربیارم که داره چه اتفاقایی میوفته. خانم جون روبه من کردوگفت: خانم جون:غذاروحاضرکردی دخترم؟ سرم وبه نشانه ی تاییدتکون دادم. بازبارفتار خانم جون می تونستم کنار بیام آخه خانم جون کلاحالی به حالی بودیک روزخوش اخلاق بودیک روز بداخلاق،ولی مامان وبابام ازهمون اول خشک برخوردمی کردن البته بابابیشتر. باصدای جیغ خانم جون که داشت مامان وبابام وصدامی زدازفکربیرون اومدم: خانم جون:شهرام،مهتاب بیایدشام مامان وباباوخانم جون واردآشپزخانه شدندوهمه پشت میزنشستیم ومشغول خوردن غذاشدیم. وسط غذاخوردن یهویادتولدملینادختر خاله ی دنیاافتادم وگفتم: +مامان جمعه تولدملیناس من وهم دعوت کرده. معمولابرای این چیزهاازمامانم اجازه می گرفتم چون برای بابام اصلافرقی نمی کرد، مامانم گفت: مامان:مهمونیش چجوریه؟ +مختلطه ولی همه فک وفامیلای دنیان. مامان شانه ای بالاانداخت وگفت: مامان:مشکلی نداره می تونی بری اتفاقا بهتره قبل امتحاناتت یکم انرژی بگیری. لبخندی زدم وسری به نشانه ی تایید تکون دادم وبه ادامه ی غذاخوردن ادامه دادم &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... بیست و ششم 👇 💎 "کاهشِ علاقه به همسر" 🔴 خیلی اتفاق می افته که خانم ها یا آقایون با ناامیدی میگن من علاقم به همسرم کم شده! -- یا میگن من اصلاً به همسرم علاقه ندارم! 🚫🚫🚫 🔹صبر کن ببینم! این دیگه چه حرفیه؟ شما مگه نمیخوای علاقت به همسرت "زیاد و دائمی" باشه؟ ✔️ خب باید یه "فعالیتی" داشته باشی تا علاقه پیدا کنی دیگه! 🌺 باید "طبق برنامه های خدا" ، علاقۀ شدیدی بین خودتون ایجاد کنید.💞 ⛔️ اگه منتظر نشستی که "به طورِ خودکار" علاقتون افزایش پیدا کنه خب معلومه که "خیالِ خام" هست. 👆✅💢 🚷 بسیاری از طلاق هایی که صورت میگیره رو وقتی نگاه میکنیم میبینیم زن یا مرد میگن من به همسرم دیگه علاقه ندارم، برای همین میخوام طلاق بگیرم!😕
🚸 صبر کن ببینم شما فکر کردی علاقه یه دفعه ای میفته توی دل آدما؟ بدون هیچ زحمتی؟ بدون هیچ مبارزه با نفسی؟!😒 🔹 خب معلومه که نه! ❌❌❌ ✅ طبیعتاً "رفتارِ درست توی خانواده یه سری ظرافت هایی داره" که اگه آدم رعایت کنه میتونه علاقۀ خودش رو به همسرش افزایش بده.💕 ✔️ گاهی نیاز هست که انسان پا روی هوای نفسش بذاره و برخی سختیها رو با تحمل کنه.😊❣ 🔶 اینکه آدم "چه وقتی با همسرش صحبت کنه" "چجوری صحبت کنه" "چطور آرامش بده" "چطور رشدش بده" و.... 👆خیلی موثره در ها👌 ✔️💓🌷 🔵 مجموعه ای از "سال ها و در زمینه های مختلف"، موجب میشه که قلبِ زن و شوهر فوق العاده به هم نزدیک بشه.💞 ✅🔷🔸🌺💖 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
در خدمتتون هستم با بحث مشاوره در رابطه با ✴️خانواده و مشکلات خانوادگی ✴️همسرداری ✴️تربیت فرزند ✴️ازدواج ✴️اصلاح تغذیه جهت تنظیم نوبت به ای دی زیر پیام بدید 👇👇 @MOSaferr1991
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
꧁﷽꧂ 📣آقایون عزیز💐 ❤️آیا میدانستید که در خانه پرخاش و دادمیزنند کمبود محبت شدیداز طرف همسر دارند؟ 👌برای آرامش هم خرج کنید ❤️آیا میدانستید را ب زن میبخشد و زن آنرا در خانه وبین کودکان تقسیم میکند دوباره ب مردبازمیگرداند؟ 👌آرامش رابه هم دهید. ❤️ صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن ومرد باعث ایجاد ثبات وامید در زندگی میشود؟ 👌باهم حرف بزنید.بدون مکالمه،عشق به جان کندن می افتد. ❤️آیا یکی از نیازهای بارز ، شنیدن تمجید وتعریف از سوی همسر است؟ 👌خوبی های رابه آورید.   ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆 امام على عليه السلام: 🔺سه خصلت موجب جلب محبّت می‌شود: خوش خويى، ملايمت و فروتنى 📚 غررالحكم، حدیث۴۶۸۴ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 🍃به نام خداوند لوح و قلم مددی برای نزدیک ساختن ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه و نمایی از یک زن مسلمان ایرانی ، دغدغه ها و چالش هایی که با آن روبه روست . 🥀🍃🥀 با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم اما آنقدر آثار خستگی در تنم هویدا بود که بی توجه به خودکشی اپلم پتو را روی سرم کشیدم . چند بار زنگ خورد و قطع شد ، اما فرد پشت خط تصمیم نداشت دست از بیدار کردن من بردارد ، مامان با صدای تلفنم به اتاق کشیده شده بود و صدایم کرد :‌ ــ هانا ؟ هانا ؟ پاشو تلفنت خفه شد ! ــ ولش کن مامان خاموشش کن ، خوابم میاد . ــ پاشو آقای قادریه حتما کار واجب داره . با فکر اینکه حتما کار چاپ کتاب تازه مجوز گرفته ام تمام شده و شاید میخواهد خبر از نشرش بدهد ، مثل کسی که برق سه فاز بهش وصل کرده باشند تیز نشستم و گوشی را از مامان گرفتم و قبل از اینکه تماس قطع بشه وصل کردم که صدای محجوبش در گوشم پیچید : ــ سلام خانم جاوید ، چندبار تماس گرفتم موفق نشدم باهاتون صحبت کنم . ــ سلام آقای قادری واقعا متاسفم ، دیشب تا اذان پای نوشتن خبر دِپُ برنج بودم باید امروز تحویلش میدادم شرمنده تازه صبح خوابم برد . ــ خواهش میکنم شما ببخشید که بیدارتون کردم ، اما خبر مهمی دارم که خستگی از تنتون به در میبره باصدایی که سعی کردم هیجان رو ازش دور کنم که با جیغ جوابش رو ندم گفتم : ــ کتابم منتشر شده ؟ ــ بله ، ضمنا ... ــ ببخشید چند لحظه ... گوشی را زیر بالشت و پتو گذاشتم و پریدم بغل مامانم ، مادری که کم به خاطر من نکشیده بود ، منتظر ایستاده بود تا از تماسم بهش توضیح بدم ، اون هم بغلم کرد و بوسیدم . شروع کردم با جیغ های فرا بنفش و شادی و هیجان تعریف کردن که هیراد آمد به اتاقم و گفت : چته هانا سر ظهری یواشتر !؟ ــ هیراد کَنه اگه بدونی چیشده ؟! وای خدا مرسی فداتشم الهی . مامان با لبخند و هیراد با چندش شادی من را نگاه میکردند که با سوال هیراد تازه یادم افتاد شادی کافی ست و باید جواب بنده خدا پشت خط را بدهم . هیراد : حالا کی بهت خبر داد ؟ جیغ خفیفی کشیدم و به سمت تلفنم رفتم و گفتم : ــ الو آقای قادری ؟ پشت خطید ؟ با صدای که سعی در کنترل خنده اش داشت و نشان میداد سر و صدایم را شنیده گفت : بله هستم در خدمتتون ، عرض میکردم ؛ خبرگزاری کتاب نیوز میخواد باهاتون مصاحبه کنه تا راجب کتاب جدیدتون بهشون توضیح بدید از چاپ آخرین اثرتون همه منتظر اثر جدید هستن . غلو یا چاپلوسی نمیکرد واقعا از زمان چاپ آخرین رمانم خیلی ها سراغ بعدی ها را میگرفتند از آنجایی که رمان « فراری از خود » که داستان زندگی خودم بود را با صداقت نوشته شده بودم ، نوشته هایم خیلی خواننده و طرفدار پیدا کرده بود ! اما خب نوشتن انگیزه می خواست که من دیگه نداشتم این بار هم مثل ۸ سال پیش ناجیم به دادم رسید و جان دوباره ای به من داد . با صدای قادری که خطاب قرارم داده بود از افکارم بیرون آمدم و گفتم : ببخشید چی فرمودید ؟ ــ عرض کردم کی قرار مصاحبه بذارم ؟‌ ــ آقای قادری من نیاز به سه یا چهار روز وقت دارم تا مثل یک خواننده معمولی کتاب رو بخونم . ــ باشه ، فقط لطفا طولانیش نکنین . ــ چشم . ــ بسیار خب من مزاحمتون نمی شم پس خبر از خودتون فقط اگه میتونید امروز تشریف بیارید دفتر اولین جلد رو به خودتون بدیم . ــ حتما ، ممنون از کمکتون . ــ خواهش میکنم انجام وظیفه است امری با بنده ندارید ؟ ــ خیر عرضی نیست ــ خداحافظ ــ خدانگهدارتون یادم نمیاد تا قبل از مهدا کلمه خداحافظ رو به کار برده باشم ، معتقد بودم خدایی برای مراقبت از ما وجود نداره . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با خوشحالی به سمت کمدم حمله کردم و برخلاف همیشه بدون توجه به اینکه چی می پوشم و با چه آرایشی ستش میکنم از خونه به سمت دفتر راه افتادم آنقدر انرژی داشتم که یک پیاده روی طولانی رو به بی ام وِ مشکیم ترجیح دادم و به سمت مقصد راه افتادم . هر قدمی که برمیداشتم یک ورق از گذشته پیش چشمم رخ نمایی میکرد ، اولین باری که مهدا را در کلانتری دیدم فکرش را هم نمیکردم روزی با این دخترجوان که همه سروان رضوانی خطابش میکردند رفیق شوم تا جایی که داستان زندگیش را بنویسم و حتی اینقدر زندگیم با تغییر و چالش مواجه شود . وقتی که کلانتری بر سر سربازی که کنارم ایستاده بود داد و بیداد میکردم ، دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه ام حس کردم ، به سمتش برگشتم و به معنای هان ؟ چته ؟ خیره اش شدم ، ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به سرباز گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه من ادامه داد : همراه من بیاید . بدون اینکه مثل سایر پلیس های زن دستم را بگیرد و بکشد خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشوم . تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و آن ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتند و اعمال شیطان پرستی پارتی را انکار میکردند نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث شد با پراخاش بگویم : ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟‌ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم ، فکر میکردم یه پارتی معمولیه ..... و توضیحاتی برای نجات خودم دادم ، میدانستم که هیچ مدرکی برای بی گناهیم وجود ندارد و اگر گیرشان بیافتم کم ترین حکم حبس ابد است ، ولی کاملا حق به جانب رفتار کردم . با آرامشی که دیوونه ام میکرد گفت : ــ تموم شد ؟ ــ بله ــ خیلی خب ، بریم . ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟ سربازی جلو آمد احترام نظامی گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه . خواستم به سرباز حمله لفظی کنم که سریع گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق سرگرد امیری تا من با سرهنگ صحبت کنم . راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر بهم احترام نذاشته بود با خودم گفتم خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داشت چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس میدید باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگد در پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرها پیشنهاد رقص میدادن . با صدایش دست از آنلایزش برداشتم و با حرفی که زد حسابی شکه شدم ، با صدای آرام که فقط خودمان بشنویم گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید . خیلی معمولی بدون اینکه تحیرم را نشان بدهم ، چشمی نازک کردم و گفتم : ــ حالا نه که خیلی خوشکلی ! کمی سرخ شد ، نمیدانم چرا ؟! شاید عصبانی شد یا بهش برخورد ، شاید هم خجالت کشید ! اینا چرا این جورین آخه ؟!! سرباز : اما خانم این باید ... ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟ اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که من چموش هم حساب بردم . ــ هی ! این به درخت میگن ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀🍃🥀🍃 🍃🥀🍃 🥀🍃 😍 🥀 ✍نویسنده: ف. میم "هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه .. مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه .... ↪️ ریپلای به قسمت اول 👇 eitaa.com/romankademazhabi/19926 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 جملات يك كوتاه و صريح‌تر از جملات زن است. ابتدای جمله‌اش ساده بـا محتـوای واضـح و در انتهای آن وجود دارد، لذا اوّلين قاعده در گفت و گو با يك مرد چنين است تـا حـدّ امكـان حرف خود را ساده بيان كنيد و همزمان از صحبت نكنيد. 💠 وقتی زنان بخواهند كه، مردان به حرفهايشان كنند، بايد به موقع او را از آن موضوع با خبر سازند و در ابتدا مواردی را كه می‌خواهند با او در ميان بگذارند مطرح كنند و بگويند كه چه وقت می‌خواهند در مورد چه موضوعی با او صحبت كنند. مثلاً «در مورد مشـكلی كـه در محـيط كـار بـرايم پـيش آمـده می‌خواهم با تو كنم. بعد از شام وقت داری؟» ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️
💠پيامبر اکرم (ص) : ⭕️ هركس برادر خود را براى گناهى كه ازآن توبه كرده است سرزنش كند، نميرد تا خود آن گناه را مرتكب شود ! 📚میزان الحکمه ج۸ ص۲۳۸ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق می‌زد و با چشمانی به رویم می‌خندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمی‌رسید. 💠 پاهایم سُست شده بود و فقط می‌خواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ می‌زدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی می‌کُشمت!» 💠 از نگاه نحسش نجاست می‌چکید و می‌دیدم برای تصاحبم لَه‌لَه می‌زند که نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب می‌کشیدم تا فرار کنم و در این راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت می‌برد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمی‌کردم انقدر زود برسی!» 💠 با همان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم کشید :«با پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!» پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. می‌دید تمام تنم از می‌لرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را می‌شنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط راهی نیس!» همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و می‌دیدم می‌خواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری می‌لرزید که نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و فاصله‌ای نبود. 💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا می‌کرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه می‌رفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو می‌آمد، با نگاه بدن لرزانم را تماشا می‌کرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو چیزی هم پیدا میشه؟» 💠 صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی می‌زد و نگاه هیزش در صورتم فرو می‌رفت. دیگر به یک قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمی‌دانستم چرا مرگم نمی‌رسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم بریدم!» احساس کردم بریده شد که نفس‌هایم به خس‌خس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمی‌اش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. 💠 چشمان ریزش را روی هم فشار می‌داد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی می‌شدم که نارنجک را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. 💠 انگار باران و گلوله بر سر منطقه می‌بارید که زمین زیر پایمان می‌جوشید و در و دیوار خانه به شدت می‌لرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم می‌چرخید و با اسلحه تهدیدم می‌کرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشوره‌های عمو، برای من می‌تپید و حالا همه شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
! 🍃مرحوم اسماعیل دولابی: مؤمن اگر ابتلائات دنیا را به خاطر ایمان تحمل کند و طاقت بیاورد قوی می‌شود و هنگام بادهای تند حوادث ، هر چه هم که حوادث سختی مثل زلزله و سیل و قحطی و گرانی و ... بیاید ، خودش ذره‌ای تکان نمی‌خورد و آرام می‌نشیند و دیگران به او پناه می‌برند و آرامش می‌یابند. 🍃غصه‌های دنیا را به کسی نگو. با بزرگان بنشین غصه‌ات از بین می‌رود. در مجلس عزای امام حسین «علیه السلام» بنشین غصه‌ات زایل می‌شود. 📚مصباح الهدی، ص۶۴ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚@romankademazhabi ♥️ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈