eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چم
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند. آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند. مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند . یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .    آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟ مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی . گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند . 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ #رمان_غروب_شلمچه ♦️به روایت #شهیدطاهاایمانی ♦️ #قسمت_دوازدهم ♦️با من بمان . این
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️بی تو هرگز . برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... . . چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ... . مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... . . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 شهروز و شهریار هر دو در یک خانواده بزرگ شده اند ولی این کجا و آن کجا . شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد . تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود ! سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم . سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم . پوزخندی میزند و روی بر میگرداند . بیخیال دوباره لبخند میزنم و به سمت آشپزخانه میروم . بعد از کمک به خاله شیرین ، ناهار را زیر نگاه های سنگین شهروز و پوزخند هایش بزور میخورم . ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد . به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش +سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد _کاش دیرتر برید +عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم ایشالا بازم همدیگرو میبینیم _باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم +باش عزیزم خدافظ بعد از تشکر و قدر دانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود ، خداحافظی گرمی با بهاره و عمو محسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم . با اکراه میگیم +از دیدنتون خوشحال شدم ایشالا بازم همدیگرو ببینیم شهروز نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد _البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم +خداحافظ شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود . _نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . حیف شد ایت دفعه نتونستید لی لی بازی کنید با خنده میگویم +پس ایشالا دفعه ی بعد خداحافظ _خدافظ به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم _دختر عمو خدافظ با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم . آنقدر بی حاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم . +شرمنده آقا سجاد ذهنم در گیر بود شمارو فراموش کردم آرام لبخندی میزند _ایرادی نداره . بازم تشریف بیارید +دفعه بعد ایشالا شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم _زحمت کشیدید +اختیار دارید خدافظ _خدا نگهدار 🌿🌸🌿 《با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_دوازدهم به زور جلوی خنده ام را
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه‌ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد. ڪنار مزار ،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم، و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم، و شروع ڪردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان. احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم. روحانی بود: آقا سید! خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت: -باهاتون نسبت دارن؟ -خیر ولی چون غریب‌اند میام بالای سرشون. -عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟ -از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. -خواهش میکنم. رفت، و کنار مزار یڪی از شھدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_دوازدهم🌻 #پارت_سوم☔️ پهلو به پهلو می‌شوم که جیغ مامان بل
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ می‌خندم و باهم وارد می‌شویم، داخل خانه نامرتب است و هنوز کامل چیده نشده، خانمےوسط حال نشسته و درحال بیرون آوردن وسایل است و هنوز متوجه ما نشده. مامان مےایستد و با لبخند می‌گوید -مهمون نمی‌خواےزهرا خانم؟!! با صداےمامان سر بلند می‌کند و عینکش را عقب می‌دهد و با دیدن ما بلند می‌شود -سلام چرا نخوام. به سمتمان مےآید و ابتدا مرا در آغوش می‌کشد -اےجانم شما راحیلے؟!! لبخندےمی‌زنم و می‌گویم -سلام بله. -عزیزم چقدر دل دل می‌کردم دختر رعنارو ببینم. به مبل هاےقهوه اےرنگ اشاره می‌کند -بفرمایین بشینین. مامان چادرش را از سر برمی‌دارد و می‌گوید -چےچیو بشینیم کمک کنیم زودتر اینجا جمع و جور بشه. خاله زهرا به سمت آشپزخانه می‌رود و می‌گوید -نه اومدین دو دقیقه بشینین بگیرمتون به کار؟!! مامان می‌خندد و می‌گوید -نمیدونستم رفتےتهران تعارفےشدے. روےمبل می‌نشینیم و نورا هم به سمت آشپزخانه می‌رود کمےبعد خاله زهرا بشقاب به دست مےآید و نورا پشت سرش با ظرف میوه... -ببخشید سماور رو هنوز به گاز وصل نکردیم نشد چایے بیارم. مامان نارنگےبرمی‌دارد و می‌گوید -دستت درد نکنه. به زهرا خانم نگاه می‌کنم لاغر و ظریف با پوستےسفید و شفاف نورانیت خاصے داشت و قدش نسبت به مامان کوتاه تر بود نورا هم شبیه خاله زهرا بود فقط با این فرق که اجزاےصورتش درشت تر بود نورا با شوق رو به مادرها میگوید -می‌دونستین من و راحیل و محمد با هم رفتیم برا مناطق سیل زده؟!! خاله می‌گوید -عه پس همدیگرو اونجا شناختین. نورا ابرویےبالا مےاندازد و می‌گوید -آره اما کامل نه.. می‌خواهد ادامه بدهد که صداےمحمد از راه پله بلند می‌شود -مامان رستوران پیدا نکردم تو این نزدیکیا از یه فست فودےساندویچ گرفتم اگه نمی‌تونےبخورے... وارد می‌شود و با دیدن من و مامان حرفش نصفه می‌ماند مامان بلند می‌شود و من هم به تبع بلند می‌شوم هول می‌گوید -سلام خاله رعنا بلند نشید تروخدا، چخبر حالتون خوبه حاج طاهر خوبن ؟!! مامان با لبخند محبت آمیزےمی‌گوید -سلام خاله جان ممنون پسرم حاجے هم سلام میرسونه. سرم را پایین مےاندازم و به پایه مبل خیره میشوم -سلامت باشن. رو به من می‌کند -سلام دخترخاله خوش اومدین. سرےتکان می‌دهم -خیلےممنون. نورا نمی‌گذارد بنشینم و دستم را می‌کشد -بیا بریم اتاق من رو مرتب کنیم. صداےخاله زهرا بلند می‌شود -نورااااا.. نورا با خنده برمی‌گردد -مامان جان مطمئن باش همه کارا رو خودم انجام می‌دم. به سمت اتاق نورا می‌رویم پس از وارد شدن بےتعارف خودم را روےتختش رها می‌کنم، دست به سینه و با تعجب می‌گوید -بیچاره تو که از من خسته ترے. کش و قوسے به بدنم می‌دهم -واقعا خستم انگار یه تریلے از روم رد شده. چشم غره اےمی‌رود و می‌گوید -خبه خبه، انگار چیکار کرده. به دراور تکیه می‌دهد و می‌گوید -راحیل خانم گفته باشم من آدم فعالیم هرچے پایگاه هیئت گروه جهادےفرهنگے دارے باید منم ببریا. به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ روےکابینت می‌نشینم و پاهایم را تاب می‌دهم مادر چشم‌هایش را برایم درشت می‌کند و من بی‌توجه گوشم را به گوشےمی‌چسبانم. صداےزنعمو ناهید در گوشےپیچیده با سوز عجیبےمی‌گفت -الهےفداش بشم بچم بعد اینکه شما رفتین خیلےخوشحال بود می‌گفت بلاخره بعد چندسال با راحیل محرم می‌شم که این سیل بےپدرمادر اومد زد تو ذوق بچم. مامان نفس حبس شده اش را بیرون می‌دهد -ان شاالله شریکشو پیدا می‌کنه بدهےهاشو می‌ده همه چے درست می‌شه... بعد می‌خندد و می‌گوید -به مصطفےبگو خیالت راحت راحیل فرار نمی‌کنه برا خودته. اخم‌هایم درهم می‌شود و از روےکابینت پایین می‌پرم و گاز محکم دیگری به سیبم می‌زنم و جزوه به دست روےمبل لم می‌دهم و مثلا جزوه را می‌خوانم اما گوشم پیش مادر است. تلفن را قطع می‌کند و به کابینت تکیه می‌دهد، آرام می‌گوید -بیچاره مصطفے!! همانطورکه چشمانم را به صفحات داده بودم گفتم -چرا؟!! -انبار رمچاهش پر وسیله بوده حدود سیصد چهارصد میلیون ، آب همشو سوزونده بیمه هم نبوده. ابروانم بالا می‌پرد و در دل می‌گویم -مگه وسایل قاچاق رو هم بیمه می‌کنن. مادر همانطورکه به سمت آشپزخانه می‌رفت ادامه داد -بعد به موعد چک‌هاشم کم مونده شریکشم دوبےالان رفته دوبےببینه می‌تونه جور کنه یا نه. مادر منتظر نگاهم می‌کند، شانه بالا مےاندازم -چیکار کنم؟!! سرےبه نشانه تاسف تکان می‌دهد -انگار نه انگار پاشو یه زنگ بزن بهش دلگرمےبده. بلند می‌شوم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم و می‌گویم -مگه من بخاری‌ام که گرما بدم. منتظر غرغرهاےمادر نمی‌شوم و در اتاق را باز می‌کنم، روےصندلےمی‌نشینم و با نورا تماس می‌گیرم به بوق دوم نرسیده برمی‌دارد. -الو‌سلام -سلام نورا خانم چخبر. -هیچےسلامتے، شما چخبر -منم هیچے والا امشب هیئت هست می‌آے؟! من و منےمی‌کند و می‌گوید -والا محمد تو یه هیت خادم موقته قراره بریم اونجا شرمنده. اخم هایم درهم می‌شود -آهان باشه عزیزم دشمنت شرمنده ان شاالله دفعه بعد، به خاله زهرا سلام برسون. -سلامت باشےگلم تو هم به مامان و حاج آقا سلام برسون. پس از قطع تماس با لب و لوچه آویزان به صندلےتکیه میدهم و گوشے را روے میز می‌چرخانم یاد الناز مےافتم زود شماره‌اش را می‌گیرم بعد از چندبوق برمی‌دارد -الو جونم خنده اےمیکنم و میگویم -سلام جونت سلامت، چخبر؟!! -سلامتیت تو چخبر؟ -خبراےخوب خوب. -چےمثلا.. -اینکه انبار مصطفےرو سیل برده و همه وسیله هاش سوخته و چک‌هاش داره برگشت می‌خوره و خودش رفته دبے.. می‌خندد و بین خنده می‌گوید -عروس بدقدم نابودش کردے. می‌خندم و می‌گویم -چےچیو بدقدم این نشونه ها اینه خدا بشدت منو دوست داره. -اونوقت چرا؟!!چون شوور آیندت داره ورشکست میشه؟! می‌خندم و می‌گویم -ورشکست که بشه یعنےخدا هزاربرابر بیشتر دوسم داره ولےنه حالا یکےدو هفته اےبله برون عقب می‌افته.. -الان خوشحالے؟!! -ناراحت باشم؟!! می‌خندد و می‌گوید -آره تو باید الان زار بزنےسیاه بخت شدےبدبخت. با تمسخر می‌گویم -ان شاالله که همه چک‌هاشو پاس می‌کنه، اینارو ولکن شب می‌آےهیئت؟!! آهےمیکشد و میگوید -بنظرت مامان باباےمن میان هیئت که منم بیارن یا بنظرت ماشین رو می‌دن بیام هیئت؟!! -خب من میام دنبالت. -مگه ماشین دستته؟!! -آره دیگه شب بابا میاد جایےنمیره که. -باش پس بیا دنبالم. -چشم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان یه دستی روی شونم نشست . حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس . با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ... _تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟! حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟ +خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟ _چیزی نیست . +آره تو گفتی و منم باور کردم . _خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟ +اوممم... چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟ _هیچی هیچی ولش کن بیا بریم . و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 روز را تا شب و شب را تا اذان صبح به حمیدآقا و ازدواجم با او فکر کردم. بعد از نماز از خداوند خواستم تا مرا در این راه یاری کند و تنهایم نگذارد. نجلاء شب راهم مثل قبل پیش حمیدآقا مانده بود. صبحانه ام را به تنهایی خوردم و به حمیدآقا پیام دادم که میخواهم ساعت ۹ در حیاط با او صحبت کنم. دستی به سر و گوش خانه کشیدم و بعد از پوشیدن چادرم به حیاط رفتم. راس ساعت ۹ حمیدآقا به حیاط آمد و مرا کنار درخت گیلاس دید. روبه روی هم ایستادیم. استرس گرفته بودم و دستانم عرق کرده بود _سلام صبحتون بخیر _سلام صبح شما هم بخیر _با من امری داشتید؟ کمی من من کردم و بالاخره با کلی خجالت دهان باز کردم _خب راستش برای اون پیشنهادتون .. احساس میکردم از خجالت عرق سر بر تیره کمرم نشسته است. _راستش من چندتا شرط داشتم حمیدآقا با خوشحالی گفت _بفرمایید من درخدمتم ان شاءالله خیره _اولین شرطم اینه پیش مشاور بریم. دوم اینکه میخوام یه مدت بهم فرصت بدید تا با خودم کنار بیام و سوم اینکه ازم نخواین که کیان رو فراموش کنم و سر خاکش نرم .همین _در مورد شرط اولتون، چشم پیش مشاور میریم تا هروقت که لازم باشه در مورد شرط دومتون اگه شما قابل بدونید بهم محرم میشیم ،شما یک مدت همینجا بمونید تا با خودتون و زندگی جدیدتون کنار بیایید تلفنی باهم صحبت میکنیم دقیقا مثل دوران نامزدی و هرموقع شما خواستید رسما ازدواج میکنیم ولی در مورد شرط سومتون مکث که کرد ترس به دلم نشست _روژان خانم، کیان برادرزاده من بوده، حتی اگه نسبتی هم نداشتم من به خودم چنین حقی نمیدم که بخوام ازشما که کیان رو کامل فراموش کنید و به مزارش نرید.این چه حرفیه آخه!شرط دیگه ای هم هست؟ خجالت زاده لب زدم _نه تموم شد _خب خداروشکر،روژان خانم حالا حاضرید بنده حقیر رو به غلامی قبول کنید؟ نباید اجازه میدادم دوباره تردید به جانم بیفتد،با صدای لرزانی که به زور شنیده میشد،لب زدم _بزرگوارید، بله _ممنونم خانوم ،خدایا شکرت شکلاتی از داخل جیبش بیرون آورد و مقابلم گرفت _بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید با مکث شکلات را گرفتم و سریع به سمت خانه قدم تند کردم _مواظب باش زمین نخوری خانوم لحن خندانش لبخند به لبم آورد.وارد خانه شدم و در را بستم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی #ابوحلما 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 #قسمت_دوازدهم محمد پایش را ر
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 ( دانشگاه افسری امام حسین-۱۳:۳۰) - فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: -کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟ حسین سر از سجده برداشت و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس -قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه نظامی هستی حسین پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: -مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم -دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده بعد... +بخاطر اون نیست -پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا شناسایی رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم جونمو همه هستیمو برا دفاع از انقلاب و خاک کشورم بدم ولی حالا...حالا عباس...وقتی محمدم گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر...دلم لرزید -کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون سه تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... -ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم -نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این ستون پنجمیا برخورد کنم -برا یه عملیات مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری -ولی به هیچکدومشون مثل تو اعتماد ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو ماموریت مهم.... - ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون جاسوس دو تابعیتی اعتراف کرده... &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_دوازدهم واااا س
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 رسیدم دم در از دستم کاغذا رو درآوردم انداختم داخل سطل آشغال رفتم از کلاس بیرون حالم به یه هوای تازه نیاز داشت رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه وااااییی معلوم نیست این پسرت کثیف با چند نفر همچین کاری کرده یه دفعه در باز شد و یاسری و چند تا دختر پسرای انترش اومدن داخل منم سرمو پایین کردم مشغول خوردن کیک و نسکافه ام بودم یاسری به دوستاش گفت شما برین یه جا بشینین من الان میام صدای کفششو میشنیدم که داره سمت من میاد یاا صاحب صبر کمکم کن اومد نشست رو به روم یاسری: سارا جان بهتر شدی ) تو دلم گفتم سارا و درد ( - شما واسه همه دخترا همچین کاری و میکنین؟ یاسری خندید: عمرأ،،،،،،خودشون با تمام وجود میان همرام - چقدر کثیفین شما که همچین حرفی رو میزنین از جام بلند شدمو رفتم از کافه بیرون تو محوطه یه گوشه نشستم دیدم یاسری سوار ماشین شد ،یه دختره هم جلو نشست ،یاسری منو نگاه میکرد و لبخند میزد ،باهم رفتن واییی خدااا این دختره چقدر بدبخته ،خودشو به چی فروخت ،اینقدر حالم بد بود که گوشیمو دراوردم واسه عاطفه زنگ زدم - الو عاطی عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟ - عاطی کی میای ؟ عاطی: وااا چیزی شده ؟ - عاطی حالم خوب نیست بیا پیشم عاطی: جون به لبم کردی چیزی شده ؟ من فردا میام - باشه اومدی بیا خونمون ،بهت میگم عاطی: باشه - فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه بعد کلاس رفتم سمت خونه ،،اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید دیدم گوشیم داره زنگ میخوره خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا یه دفعه دیدم یه پیام اومد باز کردم دیدم شماره ناشناسه : سلام عزیزم لطفان بیا تلگرام یه چیزی فرستادم برات ببین این دیگه کی بود رفتم تلگراممو باز کردم چند تا عکس بود دانلود کردم تا باز بشه وااییی اصلا باورم نمیشد یاسری با دخترای مختلف با لباسای خیلی بد با دیدن عکسا حالت تهوع بهم دست داد مستقیم رفتم سمت سرویس بهداشتی یه کم سبک شده بودم رفتم سمت آشپز خونه یه مسکن پیدا کردم خوردم گوشیمو هم خاموش کردم دراز کشیدم چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه یعنی من از این آشغالا هم کثیف ترم این چه بخت شومیه که من دارم اینقدر گریه کردم که خوابم برد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم خاک گرفته بود ! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖 میخوندم ولی نمیخوندم ! میدیدم ولی نمیدیدم ! نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم ... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖 درونم داغ بود ! باید خنک میشدم ! داد زدم ... بیشتر داد زدم ... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ... میخواستم همه فکر و خیالا برن ... - بسسسس کن ... چت شده ؟؟؟ چم شده ؟؟؟ چرا اینجوری میکنم !؟ من که این شکلی نبودم ! سعید تو با من چیکار کردی ؟ حالم از همه چی بهم میخوره ، از همه چی بدم میاد ... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه ... خسته شدمممم 😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم ... چشمام رو که باز کردم ، صبح شده بود ☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم . دلمو گرفتم و رفتم پایین نون نداشتیم از نون تست هم خسته شده بودم . یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم . بعد از کلاس زبان فرانسه ، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد . میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو ! - سلام. خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم ؟ - سلام ، بفرمایید ؟ - اینجوری نمیشه ... یعنی روم نمیشه ! 😅 این شماره منه. اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم ... - مگه چی میخواید بگید ؟ - خواهش میکنم خانم سمیعی ... تماس بگیرید ، منتظرتونم ... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت . چندثانیه ماتم برد 😐 ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون . شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه . بعد باشگاه رفتم رستوران منو رو که نگاه کردم ، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد ! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم ... 😋 آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم . چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊 وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید . با دیدنم اخمی کرد - معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ... بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد ! - دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم ! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ هر دو سری تکون‌ دادن و مشغول صحبت شدند. چادر و کیفم را از روی دسته مبل برداشتم و به سمت اتاق رفتم؛ بعد از اینکه چادرم را توی کمد آویزون و لباسم را عوض کردم، به سمت حال رفتم و پیش عمه نشستم و مشغول صحبت با عمه شدم.‌ همونطور که داشتم‌ میوه برمی داشتم‌، گفتم: _عمه! اربعین‌ مبخوای‌ بری کربلا؟؟ عمه مهدیه آهی کشید و با صورتی که غم به راحتی ازش دیده میشد‌ گفت: _نه عمه. امسال جور نشده که برم‌ من و مامان هم از دیدن‌ صورت‌ غمگین عمه ناراحت شدیم‌. پرسیدم: _چرا عمه؟ عمه با‌ صورتی‌ اشکی گفت: _داشتم میرفتم که ثبت نام کنم و هزینه را بدم یه خانم مسنی‌ را دیدم که داشت به مسئول‌ کاروان‌ خواهش میکرد که اسمشو‌ توی لیست جا بدن میگفت‌ که تابحال‌ کربلا‌ نرفته‌. دنبالش رفتم و باهاشون‌ صحبت کردم گفت که نذر داره و باید کربلا بره هر جا رفته‌ لیست زائرین‌ پر بوده گفت که تابحال‌ زیارت نرفته و تا زنده‌ هست‌ دوست داره‌ یکبار هم که شده بره. اونجا‌ دلم خیلی‌ براشون‌ سوخت‌. من هر سال داشتم میرفتم ولی اون خانم بار اولش‌ بود و سنش هم زیاد بود از کجا معلوم که سال بعد زنده بود؛ توی یه لحظه تصمیم گرفتم که جام را به اون خانم بدم‌ تا کربلا بره‌؛ وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد و تشکر کرددرسته که‌ دل یه نفر و شاد کردم ولی دلم میخواست امسال هم زیارت برم. مامان دست های عمه را گرفت و گفت: _مهدیه جان، ناراحت نباش، خدا بزرگه‌ عزیزم‌ ان شالله‌ سال دیگه. حتما صلاحی‌ بوده و واقعا هم صلاحی بود در نیامدن‌ عمه من هم رو به عمه گفتم: _مامان راست میگه عمه نگران نباش. عمه اشکی‌ که از چشمش‌ آمده‌ بود را پاک کرد و گفت: _چکار کنیم‌ عزیز دلم‌. هر سال میرفتم‌ امسال جور نشده برم‌ دلتنگم‌ مگه من کی و دارم؟ عمه را بغل کردم و گفتم: _قربونت برم عمه ناراحت نباش‌. ما را داری عمه عمه هم منو توی بغلش فشرد و‌گفت: _دورت‌ بگردم زهرا جان‌. به جان خودم‌ تو مثل بچه ی نداشتمی اشک های عمه را پاک کردم و بلند شدم و روبه مامان گفتم: _میرم چایی بیارم وقتی وارد آشپزخونه شدم، اشکام سرازیر شد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay