eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
706 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 ماشینو جلوی یه خونه قدیمی ساخت نگه داشت فک کنم همین خونس... زینب_ساعت 6 میای دنبالمون داداش؟ علی_آره خواهری دیگه برین من جایی کار دارم، کارم تموم شد میام دنبالتون مواظب خودتون باشید کاری داشتی تماس بگیر زینب_ باشه داداش پس ما میریم ،فعلا خداخافظ بریم حلما زیر لب خداحافظی گفتم و پیاده شدم... زینب زنگ درو زد و منتظر شدیم صدای دختر بچه ای رو شنیدم که میگفت :الان میام... حلما_فکر کنم زنگ در حیاط خرابه... زینب _آره یه مدتیه خراب شده خونه خیلی قدیمیه و نیاز به بازسازی داره... متاسفانه فعلا شرایط بازسازی خونه رو ندارن... همین اومدم جواب زینبو بدم دختر کوچولو درو باز کرد اخی چه دختر ناز و مظلومی فکر کنم 6_7 ساله باشه... زینب_سلام هدیه جونم خوبی خاله؟ هدیه_سلام خاله جون دلم براتون یه ذره شده بود کل هفته رو منتظرتون بودم... زینب هدیه کوچولو بغل کرد و تو گوشش گفت شرمنده خاله فرصت نشد زودتر بیام ببخش خاله جونم هدیه_همین که دیدمتون خوشحال شدم... فکر میکردم دیگه نمیایین زینب_ مگه میشه من دیدن شما خوشگل خانم نیام؟ ببین دوستم هم اوردم پیشت و با دست به من اشاره کرد حلما_ سلام خانم کوچولو تو چقدر نازی هدیه_ سلام شما همون خاله ای هستین که میخواد به داداشم تو درسا کمک کنه؟ حلما_اره عزیزم حالا بریم تو که مشتاق دیدن خان داداش شما شدم هدیه_ وای ببخشید بفرمایید داخل... دنبال هدیه کوچولو رفتیم داخل خونه از اونی که فکر میکردم قدیمی تر بود ، یه حیاط کوچیک داشت با یه حوض کوچولو که توش ماهی قرمز دیده میشد شبیه خونه مادر بزرگا بود فقط خیلی کوچیک بود و معلوم بود که نیاز به بازسازی اساسی داره هدیه جلو تر از ما رفت تو و مارو دعوت به داخل میکرد با این که خیلی کوچیک بنظر میرسه ولی معلومه تربیت خوبی داشته که انقدر مودب و فهمیدس... خونه مرتب و ساده ای داشتن ساده که چه عرض کنم خونه تقریبا خالی بود... دلم کباب شد معلومه زندگی سختی دارن... زینب_ حسن اقای گل کجاست خاله جون؟ هدیه _ رفته میوه بخره خاله زینب_ عه خاله ما که غریبه نیستیم هر چی به مامانت میگم گوش نمیده که... مامان سرکاره هدیه؟ هدیه_ بله خاله اصلا خونه نیست، همش کار میکنه دوباره هم مریض شده خاله یکم مکث کرد و با بغض گفت: حالش خوب میشه خاله؟ زینب_ اره خاله جونم من براش داروهاشو اوردم بخوره زودی خوب میشه... حالا واسه خاله یه لیوان آب میاری؟ هدیه بله ای گفت و به سمت آشپزخونه رفت خیلی ناراحت شدم، زینب هم از قیافش معلومه که ناراحت شده حلما_زینب مامانشون مریضه؟ باباشون کجاست؟ زینب_ حلما بعدا که رفتیم برات تعریف میکنم فعلا چیزی نپرس با سر به هدیه اشاره کرد راست میگفت جلو بچه نمیشه حرف زد زنگ درو زدن ، هدیه با خوشحالی گفت : اخ جون داداشم اومد و رفت درو باز کنه سعی کردیم خودمونو جمع و جور کنیم که حسن متوجه ناراحتی ما نشه، پسر بچه هست دیگه غرور داره... دوست ندارم فکر کنه با ترحم نگاهش میکنیم حسن کوچولو یاالله گویان داخل شد شاید سنی نداشته باشه ولی مرد بارش اوردن ... سر به زیر سلام کرد و خوشامد گفت خستگی از صورتش پیدا بود زینب_ خسته نباشی حسن جان بیا بشین یکم خستگیت در بره که زود شروع کنین تا علی نیومده حسن_چشم ، الان میام خدمتتون یکم بعدش با سبد میوه برگشت و ما برای اینکه ناراحت نشه هر کدوم یه میوه خوردیم چون دیر کرده بود سریع رفتیم سراغ درساش و با نگاه کردن به کتابش فهمیدم باید درسشون کجاباشه و چه مطلبی آموزش بدم. . . . پسر زرنگی بود، زود مطالب رو یاد می‌گرفت زینب هم بیرون با هدیه مشغول بود تا چشم به هم بزنیم ساعت 6 شدو علی اومد دنبالمون... فکر نمیکردم انقدر خوش حال شم بابت کاری که میخوام انجام بدم همونجا باخودم تصمیم گرفتم هر کاری که از دستم برمیاد براشون انجام بدم.. با حسن و هدیه دوست داشتنی خدافظی کردیم و راه افتادیم... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
بچـه شـده‌ام. دلـم❤️ می🌺‌خواهـد هشت‌سـاله باشـم نـه هجده‌سـاله☺️. بچه هـا نقاشـی🎨 کـه می‌کشـند و وسـطش خـراب می‌شـود کل ورقـه را پـاره می‌کننـد. بـا حـرص مچالـه می‌کنند.😣 پرتـش می‌کنند و تـازه دو تا فحش هم می‌دهند. الان اگر این حالم را می دید، حتما می‌گفت فکر می‌کنـی🤔 بـا کـی لـج کـرده‌ای⁉️ اگـر پاک‌کـن برمی‌داشـتی و آن قسـمت خراب را پا ک می‌کردی راحت بود یا... گفته بودم: - نمی‌خوام قواعد بازی دنیا رو قبول کنم. لبخند زده🙂 و سرش را پایین انداخته بود. بعد از چند ثانیه گفته بود: - مثل قواعد بازی فوتبال⛹️‍♂️ که جهانی اون رو پذیرفتن؛ یه تیم اگر بارها شکسـت بخـورد، قانـون فوتبـال⚽️ رو عـوض نمی‌کنند. یادته مسـابقات فوتبـال دوم و سـومی‌ها بـود؟🏅 اومـدی کنـارم ایسـتادی، ازت پرسـیدم:« مگـه قـرار نبـود تـو هـم وسـط زمیـن باشـی🤔، چـرا اینجایـی؟😳» گفتـی:« کاپیتـان گفتـه امـروز ذخیـره باشـم، اسـتراحت مطلـق☺️ داده!». گفتـم:« چرا حرفشو گوش دادی تو یکی از بهترینهای تیمی؟ برو تو زمین.» ِبعد با تعجب😳 پرسیدی:« ا آقا شما دیگه چرا؟😐» بـا تعجـب بـه لبخنـدم نـگاه کـردی و بـاز پرسـیدی:« آقـای مهـدوی قضیه چیه؟🤔» قضیـه چیـزی نبـود جـواد. فقـط بـرام عجیـب بـود کـه چرا حـرف مربی و کاپیتـان رو مهـم می دونـی و حتمـا گوش مـی‌دی و اعتراضی هم اگر داری توی دلت نگه می‌داری، اون‌وقت حرف مربی‌ای که از هیچی تو رو آفریده، قبول نمی‌کنی؟😟 سر هر حرفش دوتا چرا و اما و اگر می‌آری. می دونی جواد، اصولا قانون‌ها🏁 خیلی عوض نمی‌شه❌، اما انسان‌ها به خودشـون بیشـتر فشـار می‌آرن و تمرین🏃‍♂️ رو سـنگینتر می‌کنند و عیب نفـرات و تا کتیـک رو برطـرف می‌کننـد. تـو فکر کن به سـختی روزهای تمرین افتادی، مگه لذت پیروزی رو نمی‌خوای؟😌 حالم بد می‌شـود با این حرف‌هایی که زده اسـت. دفعه‌ی اول گوش دادم کـه ببینـم چـه می‌گویـد؛ امـا دفعـه‌ی دوم گوش می‌دهـم تا بتوانم جوابـش را بدهـم👊. دلـم می‌خواهـد هـم پاکـش کنـم، هـم ریکـوردرش🎙 را بکوبم توی دیوار تا این‌قدر حرف بی‌جا نزند. میدانم که صد تا مثل این را هم بشکنم برایش هیچ فرقی ندارد. . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
هر روز عصر میروم پیش مسعود. کنار دردی که او میکشد مادر خیلی بی صدا دارد آب میشود. سر و صدای خانه شده ام! حرف بزنم، بخندم، مجبورشان کنم تا بخورند، کمی حرف بزنند، بخندند... مسعود را ببرم حمام، آب سرد و عرقی رو ی بدنش بریزم... کنارش بنشینم و همراهش مقاله هایی را که باید کار کند بخوانم و... عصر امروز بعد از مدرسه رفتم سراغ مژده، زنداداش! خانه بودند، بچه ها به محض دیدنم چنان خوشحالی کردند که غصه و حرف هایم را فراموش کردم و فقط توانستم آنها را همراهی کنم. هدای پنج ساله، هادی هشت ساله و بشری که شبیه دوازده ساله ها رفتار نمیکرد و مثل هجده ساله ها کنارم نشسته بود. صبر کرد تا هدی از سروکولم بالا برود، موهایش را ببافم، صورت تپلش را بادکش کنم و قلقلکش کنم، سکوت کرد تا هادی برایم دفتر مشق و املایش را ورق بزند. کتاب هوش تصویری اش را با من حل کند، جدول سودوکویش را بیاورد و مسابقه بدهیم و... خودش اولین حرفش: - عمو جون! بابا خوبه؟ به چشمان درشتش نگاه میکنم: - دلش براتون تنگ شده! خیره به چشمانم نگاه میکند و ساکت دست می برد سمت لبش و پوست خشک روی آن را میکند و باتردید می پرسد: - شما که تنهاش نذاشتی؟ چشم میبندم: - شماها براش یه مزه ی دیگهای دار ید! بلند میشود و میرود. هادی و هدی را هم صدا میکند و میبرد. میدانم که چه زجری میکشد، اما نمیتواند اعتراض کند. حداقل الآن که هم مادرش به هم ریخته است و هم پدرش دارد ذره ذره آب میشود. مردان این روزهای آرامش و آسایش، سا کت میروند. مژده برایم شربت می آورد. فکر میکند که پای حرف هایش می نشینم مثل یک سال گذشته و من میدانم که اوج نامردی است نخواستن مسعود این روزها. اما من این دفعه مثل همیشه نیستم، میخواهم خودش را جمع کند و این بساط را به هم بزنم. - محبوبه جون خوبه؟ لب به لیوان شربتم میزنم و فقط سر تکان میدهم. - چـرا نیاوردیـش، می اومدیـد دور هـم شـام یـه چیـزی درسـت میکردیم، میخوردیم. نمیتوانم صبر کنم، بشری میفهمد و او نمیخواهد سطح فهمش را تغییر دهد. حجم اطلاعاتش زیاد است، اما درک عقلی اش ذره ای کار نمیکند: - بردمشون خونه ی مامان، اونجا شام درست کنند دور همی. - اومدید طعنه بزنید؟ لیوان را میگذارم روی میز، شربتش تلخ تر از قهوه بود. - اومدم بفهمم درد چیه؟ هرچند من که یه درد بیشتر نمیبینم؛ اونم مسعوده! شوکه میشود، تا حالا همیشه با دلش راه آمده ایم، چه مسعود که عادتش است از خودش بگذرد، چه من که با احترام آمد و رفت کرده ام، چه مادر که سکوت کرده تا کمتر مسعود چوب بخورد. - من چه گناهی کردم که گیر این زندگی افتادم؟ جا میخورم از حرفش. بی اختیار نگاهم بالا میکشد و روی صورتش می ماند. زندگی که حسرت خیلی ها پشتش بود و با میل و احترام او جلو رفته بود، حالا برایش شده یک سد! خشم و بهتی که در صدایم می نشیند به اختیار خودم نیست: - این زندگی تا یکسـال پیش پر از خوشـی بود! الآن که زخمی شده و دردش به جون مسعود افتاده... نمیتوانم ادامه بدهم. دلم برای مادرم تنگ میشود. من چند ساله بودم؟ مسعود چندسالش بود؟ محدثه شیر میخورد هنوز... پدرم چرا نبود؟ خیلی وقت ها نبود اما مادرم همیشه بود... با همه ی وجودش هم بود... هیچ وقت پشت پدر خالی نبود... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند. در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند: - خوبی! نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد: - خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم! شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟ از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست. - کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟ ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید: - باهاشون به مشکل خوردی؟ بدم می آید از سؤالش و تند می گویم: شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی. شانه بالا می اندازد و می گوید: تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست. اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم: - من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم. لبخندی می زند و می گوید: - شما آقایید! من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید. - حالا چی شده وحید جان! - یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده! بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید: - دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند. حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
همیشه ((آن)) نبودم مخصوصا وقتی که باید روی مقاله و بحث ها برای ارزیابی و در آوردن پروتکل جدید تمرکز داشته باشم و نتایج آزمایشگاهیم را تحلیل کنم،یا شب را تا دیر وقت آزمایشگاه باشم. بعد هم ترجیح می دادم که دومین کار زندگیم استراحت و خواب باشد به جای آن که وقتم را خورد کنم با جواب دادن به پیام های خصوصی. شاید برای آن که خیال سوسن را راحت کنم جواب دادم:مگه مسئله ای مونده بود؟بقیه اش که دیگه با خودمه! _نه!اما در ادبیات ما دل به دست آوردن هم هنر است! قبل از آن که عقلم با چشمان وق زده زل بزند در چشمان خسته ام،((خودم))نوشتم:خوبم. _گاهی میشه زندگی رو از دریچه پنجره ای که رو به آفتاب باز میشه نگاه کرد و سردی رو کنار گذاشت! با خودم گفتم:پنجره ها که هیچ،درها هم خیلی وقت ها باز است اما هیچکدام حس خوب منتقل نمی کند. فقط حس مزخرف! مثل آن روز که با سینا رفته بودیم موزه. چه حس بدی!وقتی توی موزه های اروپایی ها،دار و ندار خودت را میبینی. آثار تمدن قدیم ما ارزشمند میشود،می دزدند و در موزه نگهداری میکنند و ما بی تمدن قلمداد میشویم. تمدن ما ناگهان هیچ میشود!به سینا گفتم:اینا فرصت هم میکنن بخوابن! سینا بلند خندیده بود. گفته بود:بیدارن که همه جوره حال ما رو میگیرن. برنامشون دقیقه میثم جون. حالی شونه کجا دارن چکمه هاشونو میذارن. من و تو باید مواظب باشیم زیر چکمه له نشیم. _اشتباه نکن. پایی که با چکمه میاد سمت مملکتمون باید قطع بشه! قشنگ بود. هر جایی هر چیزی که ردی از ایران داشت قشنگ بود. رفتیم پارک و تا شب بشود گشتیم و حرف زدیم. بعد که رفتیم یک فروشگاه تا چیزی بخریم متوجه شدم صندوق دار و یکی از فروشندگان کنار غرفه سبزی از بچه های ایرانی هستند. دانشجوی دکترا بودند و به خاطر تامین مخارج زندگی مجبور شده بودند آنجا کار کنند. به نظر من که حال و روزشان بهتر از دانشجوهای کارگر ایرانی فست فودها بود که تی می کشیدند. حرفی که زد توی ذهنم حک شد؛گفت اینجا یک پنجره برایت باز میکنند تا لذت را نشانت بدهند،اما هیچ وقت از در خانه راهت نمی دهند. همیشه همان پشت پنجره میمانی با همان بهره اندک. غریبه ای همیشه؛نه اهل خانه! من این را وقتی با پروفسور و سوفی و فرنز کار میکردم بیشتر فهمیدم. سینا میگفت برای پروژه هایشان، مغز و استعداد ما مغتنم ترین فرصت است،اما برای مدیریت کردن عقل بشری،ما جهان سوم محسوب میشویم!پشت پنجره نگهت میدارند اندازه ای که خودشان از وجودت استفاده کنند. سوسن از من خواسته بود که پنجره باز کنم. این که از اول خلقت باز بوده است و مهم این است که آدم،حوایش را پیدا کند تا مطمئن اهل خانه ات بشود. چند بار جوابش را خواندم. تکیه دادم به پشتی صندلی و دست از روی کیبورد برداشتم و دور بازوانم حلقه کردم. عقلم مات مانده بود. با پوزخند به چشمان وق زده من نگاه میکرد. _میثم آقا! لحظه ای روی میثم آقا مکث کردم. عقلم مجبورم کرد در تاریکی اتاق چشم بگردانم و روی عقربه های ساعت بمانم. ندیدم چند است و موبایلم را نگاه کردم؛یک و چهل و هشت دقیقه! من که صبح باید بروم دانشگاه. چه دردی است که تا این موقع شب بیدارم و می حرفم آن هم با... با چه کسی حرف میزنم؟سوسن شفیعی دختری که دو ترم باهم کلاس داشتیم و با پروژه مشترک ارتباط درسی گرفتیم و او دچار حس و حالی شده است که گله مند نامم را مینگارد. دختری که در مباحث علمی و استنتاج نتایج و پروژه های مکمل دقیق بود. همین! دفعات بعد نه حضوری که مجازی رک نوشت مرا به خاطر خودم میخواهد و توقعی ندارد. اما باور نمیکرد که من به خاطر خودش میگفتم شرایط روحی و عرفی برای تشکیل دونفره هایی که هر کدام آرزویمان است،را ندارم!کوتاه نیامد و نوشت:مگه لحظه های زیبای پر آرزو غیر از همین لحظه هاست؟نمی خوای بگی که قلب نداری؟ _بحث قلب نیست. مقدمه ها که نباشه نتیجه ها همش به هم میریزه! _مقدمه رو ما خودمون میسازیم. _من همین رو میگم. اصلا دنبال این مقدمه نمیخوام برم چون هدفی ندارم. این وسط هم نمیخوام شما اذیت بشی. همین. _این وسط من دارم اذیت میشم. میثم یه خورده از این لاکت در بیا. بذار حالمون خوب بشه! گند زد به حالم!راهی که نباید بروی،نباید است. چرا افتاده در مسیر و میخواهد مرا هم با خودش ببرد. میگفت میماند تا هر وقت که بخواهم. عقلم با همان چشمان،دست به سینه فقط نگاهم میکرد تا ببیند خودم چه قدر پایش را وسط زندگیم میکشم. سوسن دختری نبود که نشود با او کنار آمد. هر چند ایده آل ذهنم نبود. هر چند انسان ها اگر بخواهند فضای تغییر،همیشه هست اما من شرایطم بد بود. حدفاصل صبر کردن او تا به نتیجه رسیدن من خیلی بود و او فکر میکرد که میتواند صبر کند! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک بر می گردند. علی روزنامه ای را که خریده باز می کند. مادر اشاره ای می کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می شود و روزنامه را دست سعید می دهد : - لیلا بیا کارت دارم. می رود سمت اتاق، حرکات و نگاه ها عادی نیست، با تردید می پرسم : - چی کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حل جدول نشان می دهند. - هیچی بیا می خوام ببینم نظرت درباره ی اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می گذارم و دنبالش می روم : - چی؟ لباساتون؟ الان ازم می پرسی که خریدی؟ قبلش باید می گفتی همراهتون می اومدم. در را پشت سرم می بندد. نفس عمیقی می کشد و می رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه در می آورد و می گوید : - دست شما رو می بوسه. پارچه ها را روی تخت می گذارد. تازه متوجه نقشه شان می شوم. می گویم : - عمرا من این ها رو بدوزم. کنار تخت می نشینم و پارچه ها را یکی یکی بر می دارم : - چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه راه سفید را برمی دارد : - اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه ای که خط های باریک سبزدارد اشاره می کند : - من و مسعود هم مثل هم گرفتیم. - مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می گذارد : - من که سلیقه ام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می دهم و دستم را زیر سرم ستون می کنم : - اونوقت بقیه اش؟ - هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی کار بشید و این حرفا. زل می زند توی چشمانم و محکم می گوید: - خریدهامون رو پس دادیم و اینارو خریدیم که تو جوون ایرانی بی کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کُره که کمتر نیستیم . همین طور نگاهش می کنم . من حرف ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی اش را بلغور می کرد . نمی دانستم به این زودی سرخودم آوار می شود . زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم : - دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الان دانشمندامون ، روسنج هم اختراع کنند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ بی حوصله گفتم: خیلی خوب! حالا تا فردا خدا بزرگه. من می رم باهاش صحبت می کنم. اما خیلی هم نازشو نمی کشم. خواست بیاد نخواست، به درک ! وقتی گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم، متوجه نگاههای خیر پرهام شدم، زل زده بود به من و رفته بود در عالم هپروت. پیانو زدن سهیل تمام شده بود و دوباره همه با هم حرف می زدند اما پرهام انگار آنجا حضور نداشت و حواسش جای دیگری بود. جلو رفتم و ناگهان گفتم: پخ! با ترس از جا پرید و گفت: زهر مار! ترسیدم. با خنده گفتم: کجایی؟… عصبی جواب داد: دختر لوس! با صدای بلند خندیدم و برای آوردن غذا و کمک به مادرم به آشپزخانه رفتم. پرهام پسر مغرور خوش تیپی بود. رویهم رفته پسر جذابی به شمار می رفت. بیشتر شبیه دایی ام بود. خانواد مادری ام اکثرا ظریف و روشن بودند. وقتی وارد آشپزخانه شدم، خاله طناز و خاله مهوش همراه زری جون داشتند به مادر کمک می کردند، فقط مینا خانم نبود که جای تعجب نداشت. مینا زن سرد و عبوسی بود که در هیچ مهمانی از جایش تکان نمی خورد. فقط یک جا می نشست و می خورد، بعد هم هزار حرف، پشت سر میزبان و مهمان ردیف می کرد. آن شب هم یک جا نشسته بود و هرچه عمو محمد باهاش حرف می زد، جواب نمی داد. وقتی همه را برای شام سر میز دعوت کردند، پرهام کنار من نشست و گفت: مهتاب دانشگاه چطوره؟ سری تکان دادم و گفتم: خیلی خوبه… خوش می گذره. احساس کردم صورتش درهم رفت. بعد گفت: خیلی رو بچه های دانشگاه حساب نکن. همه بچه اند، نمیشه روشون حساب کرد. با خنده گفتم: حالا کی خواست روشون حساب کنه؟ فوری خودش را جمع و جور کرد و گفت: خوب، آره. همین طوری گفتم. بعد کمی در صندلی اش جابه جا شد و گفت: حالا چه برنامه ای برای آینده داری؟ نمی دانستم منظورش چیست و چرا این حرف ها را می زند. آن هم پرهام که هیچوقت با من حرف نمی زد. قبلا هر وقت می آمدند خانه ما به بهانه اینکه من بچه ام با سهیل دست به یکی می کردند و اصلا با من بازی نمی کردند، بعد هم که بزرگتر شده بودیم با سهیل می رفتند توی اتاق و تا وقتی که وقت رفتن می رسید، از اتاق بیرون نمی آمدند. با خنده گفتم: فعلا که تازه وارد دانشگاه شده ام و برای چهار سال آینده برنامه ام مشخصه. بعدش هم خدا بزرگه، احتمالا می رم سر کار. پرهام با لکنت گفت: خوب، شاید هم ازدواج کردی… نه؟ نگاهش کردم، حسابی جا خورده بودم. پرهام هم سرش را پایین انداخته و پوست سفیدش، قرمز شده بود. گیج پرسیدم: - این حرف ها چه معنی می ده؟ تو مگه فضول منی؟ پرهام با خجالت و لکنت جواب داد: نه… خوب در واقع به من ربطی نداره، ولی خوب می خواستم بگم که… یعنی چطور بگم… نگاهش کردم. منتظر تمام شدن جمله اش بودم. از دستش حرصم گرفته بود، سرانجام با جان کندن فراوان گفت: - می خواستم بگم که اگر یک روزی تصمیم گرفتی ازدواج کنی… با نزدیک شدن زری خانم، پرهام جمله اش را نیمه تمام گذاشت. زری خانم کنار پرهام نشست و رو به من گفت: مهتاب جون با درس ها چطوری؟ ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 ❤️ اوایل حس می­ کرد که راحت شده است. برنامه­ هایی داشت که برایشان جنگیده بود تا به آن­ها برسد و حالا باید لذتش را می­ برد و دنبال بقیه­ ی آرزوهایش هم می­ رفت. هفته­ ها و ماه­ های اول بعد از طلاق با چند تا از دوستانش را خوش گذراند. خانه ­ی جدا از خانواده گرفته و فرصت بیشتری داشت. دنبال کار می­ گشت و زمان­ های خالیش را مشغول صفحه­ ی اینستایش بود که حالا می­ توانست آن را بالا بکشد. مخصوصا که می­ دانست شوهرش مدام او را چک می­ کند، با این­ که دیگر نسبتی هم بینشان نبود، اما هر شب که او بود حالش بهتر می­ شد. خودش هم با یک شماره­ ی دیگر صفحه­ ی او را رصد می­ کرد. حتی چند بار هم چت کرد و جواب هم گرفت. شوهرش از این جدایی ناراحت بود و برای زندگی از دست رفته متاسف! این باعث می­ شد که غرورمندانه به خودش ببالد که او هنوز می­ خواهدش و می­تواند با سماجت بیشتر همه­ چیز را به نفع خودش پیش ببرد! برای مخالفت با اطرافیان و اعتراض ­هایشان، شاید هم برای نشان دادن حال روحی خوبش، در فضای مجازی مشغول کار شد. راه پول درآوردن را زود یاد گرفت. لذت می­ برد از تعداد فالورهایش و افزایش هرروزه­ ی­ شان، حالا باید صفحه­ اش را شارژ ساعتی می­ کرد… درآمدش کم ­کم بیشتر هم می­ شد… 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 📝 نویسنده : ❤️ 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 خانم جون همچنان که می نوشت باز غرغرش شروع شد: خانم جون:بسه دیگه خسته شدم،معلمم گفت پانزده خط نه صدوپنجاه خط، بسه اصلامن دیگه نمی نویسم. خندیدم وگفتم: +خانم جون همش سه خط مونده،الان میگم تموم میشه دیگه عشقم. خانم جون:بایدم بخندی توکه مثل من یک عالمه درس نداری همش داری علاف می چرخی. +چرااتفاقامنم ازهفته ی بعدامتحانات ترمم شروع میشه بایدبشینم درس بخونم. اخمی کردوگفت: خانم جون:اصلاتوازمن پیرزن چه انتظاری داری؟ بلندترخندیدم وگفتم: +من انتظاری ندارم خانم جون معلمت انتظاراتش زیاده. انگشت اشاره اش رابه نشانه ی تهدید برام تکون دادوگفت: خانم جون:بامعلم من درست صحبت کن. +باشه خانم جون اصلاغلط کردم حالا بنویس. پوف کلافه ای کشیدکه باعث شددوباره بخندم واون اخم شیرینش وتحویلم بده،همچنان که زیرلب غرغرمی کردشروع کردبه نوشتن: +خرس مهربان وقتی... نذاشت ادامه بدم وگفت: خانم جون:کلمه بگوخسته شدم ازبس جمله نوشتم‌. +چشم،خب بنویس خانم جون مدادش وازروی میزبرداشت وشروع کردبه نوشتن: +درخت،خرس مهربان،جنگل،آلوده،طبیعت،کندوی عسل و... املاش که تموم شددفترش وباحرص سُر دادجلوم وگفت: خانم جون:بیابگیرکشتی من وانقدرکه جمله گفتی. بلندزدم زیرخنده که فحش آبداری زیرلب بهم داد،باخنده گفتم: +خب به من چه؟معلمت گفته مجبورمبگم دیگه. چشم غره ای رفت وعینکش وگذاشت روی میزوگفت: خانم جون:به جای اینکه انقدربه من بخندی بلندشوبرومیزغذاروآماده کن الان بابات میاد.چشمام گردشد،باتعجب گفتم: +بابا؟ خانم جون:آره دیگه +باشه الان میرم،بعدازشامم املات وصحیح می کنم. خانم جون بااخمایی درهم گفت: خانم جون:هی بایداین املای کوفتیو به روم بیاری؟ خندیدم وگونش وبوسیدم وبه سمت آشپزخانه رفتم. همچنان درحالت هنگ به سرمی بردم آخه خیلی وقت بودباباشام وناهارپیش مانبودوشرکت بودفقط صبحانه باهم می خوردیم. شانه ای بالاانداختم ومشغول آماده کردن میزشدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مائده در زد وارد اتاق شدوگفت :آبجی مامان میگه دیرت نشه مرصاد :باشه اومدیم ــ تو کجا؟ ــ دارم میرم مسافرکشی میای ؟ ــ نه قربونت انگ خودته ، اگه راس میگی اون جاهایی که میری منو ببر! ــ خدا روزیت جای دیگه بده، بیا برو بس درس خوندی مغزت اتصال کوتاه داره ...خوندی اینا رو که ؟! کارکردش عین ماهی گلیه ــ مرصاااااد ‌!! مهدا ؟یه چیزی بهش بگو تا کچلش نکردم مهدا که به کلکل خواهر و برادرش میخدید گفت : اگه مرصاد ۴ساله و مائده ۱ساله قول بدن یکم انسانوار رفتار کنن من قول یه آخر هفته توپ میدم ! مرصاد : خاله بستنی هم بهمون میدی ؟ مائده : نه دندونات خراب میشه کوچولو ــ بدبخت حالا من چارتا دندون دارم باهاش تو رو گاز بگیرم توکه همونم نداری ! ــ خوبه به وحشی بودن خودت اعتراف کردی ، مهدا داری میای از پادگان آمپول کزاز هم بیار ! و باخنده ازخشم برادرش گریخت . مهدا :مرصاد به جای کلکل کردن آماده شو دیرم شد ،همین روز اول به جای گل میکارنم تو باغچه فتوسنتزکنم ــ گل ؟ در اون حدمفید نیستی! مهدا روی میزش به دنبال چیزی بود که بتواند از مرصاد پذیرایی کند که مرصاد با سرعت به اتاقش پناه برد به هال رفت که دیدمادرش باشخص پشت خط درگیر است و او رابرای کاری مواخذه میکند تماس که پایان یافت گفت : ــ چیه مامان ؟ ــ سرویس مائده بودمیگه نمی تونه بیاد، شورشو درآورده هر دفعه یه چیزی رو بهانه میکنه ، نصف ماه نمیاد ، پول کامل هم میگیره ــ مامان وضعیتش واقعاخوب نیست تو این دو سال واقعا بهمون ثابت شده.شمارشو بده لطفا،ان شاء الله مشکلش حل میشه ، مائده هم ما میرسونیم ــ تو هم همیشه بگو،حق با بقیه ست اِلاما، بااین خوش بینیت ــ حرص نخورفدات شم ، شما حق داری ولی بایداونم درک کنیم ــ خب حالا یه چیزی بخوردیرت نشه،عصرکلاس داری؟ ــ آره ،۴:۳۰ تا ۶ ــ چرا اینقدر به خودت سختی میدی ؟مگه درآمدما کمه که میخوای بری سرکار؟! دانشگاه دولتی هم خرج آنچنانی نداره که ــ مامانی ؟از اون مربا خوشمزه ها نداریم دیگه ؟ ــ چرابحث عوض میکنی؟ ــ تا در آرامش بشینم و مامان همیشه دل نگرانمو تماشاکنم تا وقتی سرکار هستم کمتر دلتنگ بشم ، کمترذهنم مشغولش بشه وبا آسودگی خیال اون ، منم کارم رو درست انجام بدم ــ بازمن کم آوردم ولی بذار مادر بشی اون وقت میفهمی منو مرصادهمین طور که بسمت میز می آمد گفت : کی میاد اینو بگیره آخه؟! ــ تو بیا بشین پای این تلفن ببین !خیلی خجالت میکشم وقتی مردم اصرار میکنن و هی میگم ،بخدانمی خواد ازدواج کنه ــ حالاچارتا دونه بیشتر نیستن که ،یکیش سجادِ که همه میدونن از وقتی چشم به دنیا گشوده مهدا رو میخواد کلا بالاخونه رو داده اجاره ! وسرگرم لقمه ی بزرگی از خامه ومربا شد مهدا ازغفلت مرصاد استفاده کرد و قاشق مربا راپشت گردنش کشیدکه فریادش بلند شد ــ مهدامیکشمت ، فاتحه تک تک روسری وساق دست هاتوبخون ــ حقته، بار آخرت باشه بامن مثل ترشیده ها رفتار میکنیا !من تازه بیست و یک سالمه ــ ایشالایکی بگیرتت که اجازه نده بیای چهره مبارکتونبینیم انیس خانم: زبونت گاز بگیر من یه روز نبینمش میمرم ــ تحفه است مگه؟ مائده همان طورکه مقنعه رامرتب میکرد گفت : مهداکه کم خواستگارنداره کی به تودختر میده ؟ ما ازدستت نفس بکشیم ــ یه کلمه هم ازمادر عروس ــ من خواهرشوهرم مهدا :وای خدا اینا اگه بهم بگیرن من اینجامی پوسمو نمیرسم ،روبه مائده ادامه داد : تو آماده ای ؟ ــ آره ، بریم.من لقمه می برم صبحانه نمی خورم ــ باشه ، مرصاد ؟ما تو ماشین منتظریم زود بیا ــ این کجامیاد؟! ــ این به درخت مرصاد میگن ، سرویسم نمی تونه بیاد ! ــ این سرویس تو هم کم مونده ما به استخدامش در بیایم زنگ بزنیم بگیم کجا تشریف میبرین ؟! ما بیایم خدمت تون مهدا :‌خدمتگزار ما نیست که ! ایشون درقبال کاری انجام میده حقشومیگیره مثل یه کارمند معمولی فقط کارشون فرق داره ... ــ باشه بابا غلط کردم ،مامان ما رفتیم ، شماامروز مدرسه نداری ؟ ــ نه امروز کلاس ندارم ماشین پیشت باشه ،البته مهداومائده رو بایدبرگردونی ،چون نمیدونم باباتون کی میرسه ــ راننده شخصی خانم ها ــ خب ماشینو بده مهدا ــ نه من راضیم ــ پس حرف نباشه برودیرشون نشه ــ چشم قبل از خداحافظی انیس خانوم مهدا را زیر قرآن رد کرد و از خدا خواست جگر گوشه اش از خطرات در امان بماند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 13.mp3
2.93M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزنه من و سحر با حالت تعجب وارد اتاق مشاوره شدیم و سلام کردیم ، خانم با ما کاری داشتین؟؟!!! سلام بچه ها🙂 ، اره بیاید بشینین میخوام باهاتون در مورد موضوعی حرف بزنم بفرمایید خانم ببینید بچه ها الان شما در سنی هستید که باید مراقب خودتون باشین و خطر همه جوره در کمین شماست متأسفانه، یکی از دوستاتون که خیلیم نگران شما بوده ازم خواسته تا کمکتون کنم سحر- ببخشید خانم ،من اصلا متوجه منظورتون نشدم در چه مورد میخواین کمک کنین 😳😳😐 یکی از بچه ها اطلاع داده که شمارو دیده که با دوتا پسر داشتین حرف میزدین که این اصلا کار خوشایندی نیست🚫 بهتره از همین روز و از همین ساعت از اون راهی که توش افتادین برگردین تا خدایی نکرده اتفاق بدی براتون نیوفته⚠️ فرزانه - خانم اون کدوم ادم خود شیرینیه که با حرفای دروغش خواسته به ما کمک کنه اصلا ما نمیتونیم این دروغو قبول کنیم سحر- خانم حالا میشه بگین کی این حرفارو زده ⁉️ نه متاسفانه به خاطر قولی که دادم نمیتونم منو سحر تا میتونستیم طفره رفتیم که بزنیم زیرش که ما همچین کاری نکردیم از اتاق که خارج شده بودیم من و سحر خیلی عصبانی بودیم به سحر گفتم دیدی حالا دلشورم الکی نبود دیدی حق داشتم بترسم تو که گفتی کسی مارو نمیبینه ، پس چی شد بفرما تحویل بگیر یه روز نگذشته مچمونو گرفتن😤😤 سحر به نظرت کاره کیه ؟؟؟ دختر اینکه پرسیدن نداره خب معلومه کار اون دختره حسود زینبه دیگه....😠😠😠😡 با حالت عصبانی رفتیم سراغش سحر با دست زد به قفسه سینش هی دختر تو چته چرا داری زاغ سیاه مارو چوب میزنی مگه بیکاری ؟؟؟ زینبم که یه دختر مذهبی بود اصلا راضی نمیشد الکی دروغ بگه پس گفت که من نگرانتون بودم ، دیروز که دیدمتون کاملا اتفاقی بود خونه خالم اون کوچه ست منم داشتم میومدم اونجا که شمارو دیدم خدا شاهده قصدم کمک بود همین ... منم که از روی عصبانیت نمیتونستم خوب و بد و تشخیص بدم پریدم به زینب و گفتم زینب با این کارت ابروی مارو بردی الان خانم شرافتی با یه نظر دیگه بهمون نگاه میکنه انگار که ما ولگردیم ... زینب- نه فرزانه باور کن به والله قصدم کمک به شما بود فقط همین💯 دیگه نمیخوام حرفی بشنوم من دیگه نمیخوام دوستی مثل تو داشته ...😒 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 چیزهایی در من بود که خودم نمی فهمیدم و چیزهایی بود که خجالت می کشیدم پیش خودم حتی فکرش را بکنم یا بگویم ، ولی به مصطفی می گفتم . او نزدیکتر از من به من بود . بچه های مدرسه هم همینطور . آنها هم با مصطفی احساس یگانگی می کردند. آن موسسه پایگاه مردم جنوب بود، طوری که وقتی وارد آن می شدند احساس سکینه می کردند. مصطفی حتی راضی نبود مدرسه ، مدرسه ایتام باشد. شب ها به چهار طبقه خوابگاه سر میزد و وقتی می آمد گریه می کرد ، می گفت: ما به جای اینکه کمک کنیم که اینها زیر سایه مادرشان بزرگ شوند، پراکنده شده اند. خوابگاه مثل زندان است ، من تحمل ندارم ببینم این بچه ها در خوابگاه باشند . یادم هست اولین عید بعد از ازدواجمان که لبنانی ها رسم دارند و دور هم جمع می شوند‌، مصطفی موسسه ماند ، نیامد خانه پدرم .    آن شب از او پرسیدم: دوست دارم بدانم چرا نرفتی ؟ مصطفی گفت: الان عید است . خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هاشان . اینها که رفته اند، وقتی برگردند ، برای این دویست، سیصد نفری که در مدرسه ماندند تعریف می کنند که چنین و چنان . من باید بمانم با این بچه ها ناهار بخورم ، سرگرم شان کنم که این ها چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. گفتم: خب چرا مامان برایمان غذا فرستاد نخوردی؟ نان و پنیر و چای خوردی . گفت: این غذای مدرسه نیست . گفتم: شما دیر آمدید . بچه ها نمی دیدند شما چی خورده اید. اشکش جاری شد ، گفت: خدا که می بیند . 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🍃 🍃 ❣هوالمحبوب ♦️ ♦️به روایت ♦️ ♦️بی تو هرگز . برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... . . چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ... . مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... . . بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🔺ادامه دارد... 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌿🦋🌿 🌿🌸🌿 🦋🌿 🦋 🦋 🌿 🌸نویسنده: میم بانو🌸 🌿 شهروز و شهریار هر دو در یک خانواده بزرگ شده اند ولی این کجا و آن کجا . شهروز برای سلام در اوج وقاحت به سمت من دست دراز کرد اما شهریار موقع حرف زدن با من از فعل های جمع استفاده کرد . تنها وجه شباهتشان لباس هایشان بود ! سنگینی نگاهی را روی خودم احساس میکنم . سر بر میگردانم و متوجه نگاه شهروز میشوم . پوزخندی میزند و روی بر میگرداند . بیخیال دوباره لبخند میزنم و به سمت آشپزخانه میروم . بعد از کمک به خاله شیرین ، ناهار را زیر نگاه های سنگین شهروز و پوزخند هایش بزور میخورم . ساعت به ۴ نزدیک میشود و وقت رفتن میرسد . به سمت سوگل میروم و آرام در آعوش میفشارمش +سوگل دلم خیلی برات تنگ میشه واقعا از دیدنت خوشحال شدم سوگل نگاه پر غمی به صورتم میاندازد _کاش دیرتر برید +عزیزم همینطوریشم دیر شده باید برم کار دارم ایشالا بازم همدیگرو میبینیم _باشه ولی حتما بهم زنگ بزنم +باش عزیزم خدافظ بعد از تشکر و قدر دانی بخاطر زحمات خاله شیرین و عمو محمود ، خداحافظی گرمی با بهاره و عمو محسن میکنم و بعد به سمت شهروز میروم . با اکراه میگیم +از دیدنتون خوشحال شدم ایشالا بازم همدیگرو ببینیم شهروز نگاه نافذش را به چشم هایم میدوزد _البته فکر نکنم خیلی تمایل داشته باشی دوباره منو ببینی اینا رو برای تعارف میگی بدون توجه به حرف هایش سر تکان میدهم +خداحافظ شهریار با لبخند چند قدمی نزدیک میشود . _نورا خانم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم . حیف شد ایت دفعه نتونستید لی لی بازی کنید با خنده میگویم +پس ایشالا دفعه ی بعد خداحافظ _خدافظ به سمت در میروم تا از در خارج شوم که صدای سجاد باعث میشود از حرکت بایستم _دختر عمو خدافظ با خجالت برمیگردم و به سمت سجاد میروم . آنقدر بی حاشیه است که حتی موقع سلام کردن هم او را فراموش کرده بودم . +شرمنده آقا سجاد ذهنم در گیر بود شمارو فراموش کردم آرام لبخندی میزند _ایرادی نداره . بازم تشریف بیارید +دفعه بعد ایشالا شما بیاید خونمون دستتونم درد نکنه خیلی زحمت دادیم _زحمت کشیدید +اختیار دارید خدافظ _خدا نگهدار 🌿🌸🌿 《با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج》 فاضل نظری &ادامه دارد ... 🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿🦋🌿🌸🌿 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه‌ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت سر بچه ها، صورتش را با دستش پوشانده بود و شانه هایش تڪان میخورد. ڪنار مزار ،‌ میتوانستم صدای هق هق اش را به راحتی از بین ناله های بچه ها بفهمم. با ڪمڪ خانم پناهی و خانم محمدی زیراندازها را پهن کردیم، و قرارشد بچه ها یڪ ساعتی آزاد باشند. منتظر این فرصت بودم. رفتم سراغ شھدای فاطمیون و کنار یکی شان نشستم. روی سنگ مزار آب ریختم، و شروع ڪردم به درد و دل کردن. دیگر نه حواسم به گریه ڪردنم بود و نه به گذر زمان. احساس ڪردم ڪسی بالای سرم ایستاده؛ سایه سنگینش را حس میڪردم. روحانی بود: آقا سید! خودم را جمع و جور ڪردم. آرام گفت: -باهاتون نسبت دارن؟ -خیر ولی چون غریب‌اند میام بالای سرشون. -عجب… اون شھید که اول رفتید سر مزارش چی؟ -از اقوام هستن. -ببخشید البته… سوال برام پیش اومد. -خواهش میکنم. رفت، و کنار مزار یڪی از شھدا نشست. موقع اذان بود، نماز را به آقاسید اقتدا ڪردیم و رفتیم برای ناهار… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ می‌خندم و باهم وارد می‌شویم، داخل خانه نامرتب است و هنوز کامل چیده نشده، خانمےوسط حال نشسته و درحال بیرون آوردن وسایل است و هنوز متوجه ما نشده. مامان مےایستد و با لبخند می‌گوید -مهمون نمی‌خواےزهرا خانم؟!! با صداےمامان سر بلند می‌کند و عینکش را عقب می‌دهد و با دیدن ما بلند می‌شود -سلام چرا نخوام. به سمتمان مےآید و ابتدا مرا در آغوش می‌کشد -اےجانم شما راحیلے؟!! لبخندےمی‌زنم و می‌گویم -سلام بله. -عزیزم چقدر دل دل می‌کردم دختر رعنارو ببینم. به مبل هاےقهوه اےرنگ اشاره می‌کند -بفرمایین بشینین. مامان چادرش را از سر برمی‌دارد و می‌گوید -چےچیو بشینیم کمک کنیم زودتر اینجا جمع و جور بشه. خاله زهرا به سمت آشپزخانه می‌رود و می‌گوید -نه اومدین دو دقیقه بشینین بگیرمتون به کار؟!! مامان می‌خندد و می‌گوید -نمیدونستم رفتےتهران تعارفےشدے. روےمبل می‌نشینیم و نورا هم به سمت آشپزخانه می‌رود کمےبعد خاله زهرا بشقاب به دست مےآید و نورا پشت سرش با ظرف میوه... -ببخشید سماور رو هنوز به گاز وصل نکردیم نشد چایے بیارم. مامان نارنگےبرمی‌دارد و می‌گوید -دستت درد نکنه. به زهرا خانم نگاه می‌کنم لاغر و ظریف با پوستےسفید و شفاف نورانیت خاصے داشت و قدش نسبت به مامان کوتاه تر بود نورا هم شبیه خاله زهرا بود فقط با این فرق که اجزاےصورتش درشت تر بود نورا با شوق رو به مادرها میگوید -می‌دونستین من و راحیل و محمد با هم رفتیم برا مناطق سیل زده؟!! خاله می‌گوید -عه پس همدیگرو اونجا شناختین. نورا ابرویےبالا مےاندازد و می‌گوید -آره اما کامل نه.. می‌خواهد ادامه بدهد که صداےمحمد از راه پله بلند می‌شود -مامان رستوران پیدا نکردم تو این نزدیکیا از یه فست فودےساندویچ گرفتم اگه نمی‌تونےبخورے... وارد می‌شود و با دیدن من و مامان حرفش نصفه می‌ماند مامان بلند می‌شود و من هم به تبع بلند می‌شوم هول می‌گوید -سلام خاله رعنا بلند نشید تروخدا، چخبر حالتون خوبه حاج طاهر خوبن ؟!! مامان با لبخند محبت آمیزےمی‌گوید -سلام خاله جان ممنون پسرم حاجے هم سلام میرسونه. سرم را پایین مےاندازم و به پایه مبل خیره میشوم -سلامت باشن. رو به من می‌کند -سلام دخترخاله خوش اومدین. سرےتکان می‌دهم -خیلےممنون. نورا نمی‌گذارد بنشینم و دستم را می‌کشد -بیا بریم اتاق من رو مرتب کنیم. صداےخاله زهرا بلند می‌شود -نورااااا.. نورا با خنده برمی‌گردد -مامان جان مطمئن باش همه کارا رو خودم انجام می‌دم. به سمت اتاق نورا می‌رویم پس از وارد شدن بےتعارف خودم را روےتختش رها می‌کنم، دست به سینه و با تعجب می‌گوید -بیچاره تو که از من خسته ترے. کش و قوسے به بدنم می‌دهم -واقعا خستم انگار یه تریلے از روم رد شده. چشم غره اےمی‌رود و می‌گوید -خبه خبه، انگار چیکار کرده. به دراور تکیه می‌دهد و می‌گوید -راحیل خانم گفته باشم من آدم فعالیم هرچے پایگاه هیئت گروه جهادےفرهنگے دارے باید منم ببریا. به قلم زینب قهرمانے🌻 &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 💕 🌻 ☔️ روےکابینت می‌نشینم و پاهایم را تاب می‌دهم مادر چشم‌هایش را برایم درشت می‌کند و من بی‌توجه گوشم را به گوشےمی‌چسبانم. صداےزنعمو ناهید در گوشےپیچیده با سوز عجیبےمی‌گفت -الهےفداش بشم بچم بعد اینکه شما رفتین خیلےخوشحال بود می‌گفت بلاخره بعد چندسال با راحیل محرم می‌شم که این سیل بےپدرمادر اومد زد تو ذوق بچم. مامان نفس حبس شده اش را بیرون می‌دهد -ان شاالله شریکشو پیدا می‌کنه بدهےهاشو می‌ده همه چے درست می‌شه... بعد می‌خندد و می‌گوید -به مصطفےبگو خیالت راحت راحیل فرار نمی‌کنه برا خودته. اخم‌هایم درهم می‌شود و از روےکابینت پایین می‌پرم و گاز محکم دیگری به سیبم می‌زنم و جزوه به دست روےمبل لم می‌دهم و مثلا جزوه را می‌خوانم اما گوشم پیش مادر است. تلفن را قطع می‌کند و به کابینت تکیه می‌دهد، آرام می‌گوید -بیچاره مصطفے!! همانطورکه چشمانم را به صفحات داده بودم گفتم -چرا؟!! -انبار رمچاهش پر وسیله بوده حدود سیصد چهارصد میلیون ، آب همشو سوزونده بیمه هم نبوده. ابروانم بالا می‌پرد و در دل می‌گویم -مگه وسایل قاچاق رو هم بیمه می‌کنن. مادر همانطورکه به سمت آشپزخانه می‌رفت ادامه داد -بعد به موعد چک‌هاشم کم مونده شریکشم دوبےالان رفته دوبےببینه می‌تونه جور کنه یا نه. مادر منتظر نگاهم می‌کند، شانه بالا مےاندازم -چیکار کنم؟!! سرےبه نشانه تاسف تکان می‌دهد -انگار نه انگار پاشو یه زنگ بزن بهش دلگرمےبده. بلند می‌شوم و به سمت اتاق حرکت می‌کنم و می‌گویم -مگه من بخاری‌ام که گرما بدم. منتظر غرغرهاےمادر نمی‌شوم و در اتاق را باز می‌کنم، روےصندلےمی‌نشینم و با نورا تماس می‌گیرم به بوق دوم نرسیده برمی‌دارد. -الو‌سلام -سلام نورا خانم چخبر. -هیچےسلامتے، شما چخبر -منم هیچے والا امشب هیئت هست می‌آے؟! من و منےمی‌کند و می‌گوید -والا محمد تو یه هیت خادم موقته قراره بریم اونجا شرمنده. اخم هایم درهم می‌شود -آهان باشه عزیزم دشمنت شرمنده ان شاالله دفعه بعد، به خاله زهرا سلام برسون. -سلامت باشےگلم تو هم به مامان و حاج آقا سلام برسون. پس از قطع تماس با لب و لوچه آویزان به صندلےتکیه میدهم و گوشے را روے میز می‌چرخانم یاد الناز مےافتم زود شماره‌اش را می‌گیرم بعد از چندبوق برمی‌دارد -الو جونم خنده اےمیکنم و میگویم -سلام جونت سلامت، چخبر؟!! -سلامتیت تو چخبر؟ -خبراےخوب خوب. -چےمثلا.. -اینکه انبار مصطفےرو سیل برده و همه وسیله هاش سوخته و چک‌هاش داره برگشت می‌خوره و خودش رفته دبے.. می‌خندد و بین خنده می‌گوید -عروس بدقدم نابودش کردے. می‌خندم و می‌گویم -چےچیو بدقدم این نشونه ها اینه خدا بشدت منو دوست داره. -اونوقت چرا؟!!چون شوور آیندت داره ورشکست میشه؟! می‌خندم و می‌گویم -ورشکست که بشه یعنےخدا هزاربرابر بیشتر دوسم داره ولےنه حالا یکےدو هفته اےبله برون عقب می‌افته.. -الان خوشحالے؟!! -ناراحت باشم؟!! می‌خندد و می‌گوید -آره تو باید الان زار بزنےسیاه بخت شدےبدبخت. با تمسخر می‌گویم -ان شاالله که همه چک‌هاشو پاس می‌کنه، اینارو ولکن شب می‌آےهیئت؟!! آهےمیکشد و میگوید -بنظرت مامان باباےمن میان هیئت که منم بیارن یا بنظرت ماشین رو می‌دن بیام هیئت؟!! -خب من میام دنبالت. -مگه ماشین دستته؟!! -آره دیگه شب بابا میاد جایےنمیره که. -باش پس بیا دنبالم. -چشم. &ادامه دارد ... 🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 که ناگهان یه دستی روی شونم نشست . حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس . با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ... _تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟! حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟ +خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟ _چیزی نیست . +آره تو گفتی و منم باور کردم . _خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟ +اوممم... چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟ _هیچی هیچی ولش کن بیا بریم . و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 روز را تا شب و شب را تا اذان صبح به حمیدآقا و ازدواجم با او فکر کردم. بعد از نماز از خداوند خواستم تا مرا در این راه یاری کند و تنهایم نگذارد. نجلاء شب راهم مثل قبل پیش حمیدآقا مانده بود. صبحانه ام را به تنهایی خوردم و به حمیدآقا پیام دادم که میخواهم ساعت ۹ در حیاط با او صحبت کنم. دستی به سر و گوش خانه کشیدم و بعد از پوشیدن چادرم به حیاط رفتم. راس ساعت ۹ حمیدآقا به حیاط آمد و مرا کنار درخت گیلاس دید. روبه روی هم ایستادیم. استرس گرفته بودم و دستانم عرق کرده بود _سلام صبحتون بخیر _سلام صبح شما هم بخیر _با من امری داشتید؟ کمی من من کردم و بالاخره با کلی خجالت دهان باز کردم _خب راستش برای اون پیشنهادتون .. احساس میکردم از خجالت عرق سر بر تیره کمرم نشسته است. _راستش من چندتا شرط داشتم حمیدآقا با خوشحالی گفت _بفرمایید من درخدمتم ان شاءالله خیره _اولین شرطم اینه پیش مشاور بریم. دوم اینکه میخوام یه مدت بهم فرصت بدید تا با خودم کنار بیام و سوم اینکه ازم نخواین که کیان رو فراموش کنم و سر خاکش نرم .همین _در مورد شرط اولتون، چشم پیش مشاور میریم تا هروقت که لازم باشه در مورد شرط دومتون اگه شما قابل بدونید بهم محرم میشیم ،شما یک مدت همینجا بمونید تا با خودتون و زندگی جدیدتون کنار بیایید تلفنی باهم صحبت میکنیم دقیقا مثل دوران نامزدی و هرموقع شما خواستید رسما ازدواج میکنیم ولی در مورد شرط سومتون مکث که کرد ترس به دلم نشست _روژان خانم، کیان برادرزاده من بوده، حتی اگه نسبتی هم نداشتم من به خودم چنین حقی نمیدم که بخوام ازشما که کیان رو کامل فراموش کنید و به مزارش نرید.این چه حرفیه آخه!شرط دیگه ای هم هست؟ خجالت زاده لب زدم _نه تموم شد _خب خداروشکر،روژان خانم حالا حاضرید بنده حقیر رو به غلامی قبول کنید؟ نباید اجازه میدادم دوباره تردید به جانم بیفتد،با صدای لرزانی که به زور شنیده میشد،لب زدم _بزرگوارید، بله _ممنونم خانوم ،خدایا شکرت شکلاتی از داخل جیبش بیرون آورد و مقابلم گرفت _بفرمایید دهنتون رو شیرین کنید با مکث شکلات را گرفتم و سریع به سمت خانه قدم تند کردم _مواظب باش زمین نخوری خانوم لحن خندانش لبخند به لبم آورد.وارد خانه شدم و در را بستم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 ( دانشگاه افسری امام حسین-۱۳:۳۰) - فرشته ها خسته شدن بس که ثواب نوشتن سر از سجده بردار حاج حسین، شب شدها! عباس کلاه لبه دارش را از روی موهای پرپشت و سفیدش برداشت و کنار حسین روی دو زانو نشست و ادامه داد: -کلاسای عصرتو براچی تعطیل کردی حسین؟ حسین سر از سجده برداشت و همانطور که نگاهش خیره تسبیحش بود آهسته گفت: +باید برگردم عباس -قبلا درموردش حرف زدیم +حرف من همونه که گف... -تو یه نظامی هستی حسین پس باید از مافوقت اطاعت کنی حسین سرش را بلند کرد. انعکاس نگاهش که در چشم های گرد و سرخ عباس افتاد، لب های ترک خورده اش را بی صدا از هم بازکرد ولی چیزی نگفت. از جیب لباسش کاغذ تاخورده ای را بیرون آورد و درحالی که بلند میشد آن را در دستان عباس گذاشت. عباس کاغذ را که باز کرد برق از چشمانش پرید. دست حسین را که حالا تمام قد ایستاده بود، گرفت و با تشر گفت: -مثل بچه ها قهر میکنی....استعفاتو دستم دادی که چی؟ حالا که... +خیلی بهش فکر کردم -دوتا گزارش از چندتا تازه کار علیه ات رد شده بعد... +بخاطر اون نیست -پس چیه؟ چیه اگه جانزدی و کم نیاوردی؟ +اواخر جنگ یه بار که برا شناسایی رفته بودم تو خاک دشمن...یهو یه کلت کمری چسبید به شقیقه ام پشت بندشم یه صدای گوش خراش با لهجه زیاد اما به زبون فارسی گفت"همه چی تمومه" اون لحظه باهمه وجود آماده بودم جونمو همه هستیمو برا دفاع از انقلاب و خاک کشورم بدم ولی حالا...حالا عباس...وقتی محمدم گفت برا همون اهداف میخواد بره تو دل خطر...دلم لرزید -کسی بخاطر عشق پدرانه ات به تنها بچه ات سرزنشت نمیکنه حسین! اونم...بعد از اون سه تا پسری که هیچکدوم برات نموندن... +من با کسی کار ندارم، حرفم بین خودم و خدای خودمه...اینکه فکر میکنی با چهارتا تهمت و توهین جازدم برا تویی که رفیق چهل سالمی... -ببخشید نباید اونطور می... +هنوز حرفم تموم نشده...عباس من راهمو عوض نکردم. فقط دارم از طریق دیگه ای وارد میشم -نمیتونم اجازه بدم با وضعی که داری بری منطقه +عباس اگه آزاد باشم راحت تر میتونم با این ستون پنجمیا برخورد کنم -برا یه عملیات مهم اینجا بهت احتیاج دارم +تو نیروی خوب برا عملیاتای اینجا داری -ولی به هیچکدومشون مثل تو اعتماد ندارم...حسین نمیخواستم بگم ولی...از بچه های اطلاعات یه تیم پنج نفره برا این عملیات قراره همکاری کنن +خب؟ -کوروشم جزء اون پنج نفره +اونکه با قید وثیقه بیرونه...با من شوخی نکن عباس آخه یه خبرچین ساده چرا باید تو ماموریت مهم.... - ولله اینجا بیشتر بهت نیازه دایره این پرونده هر روز داره بزرگتر میشه تازه اون جاسوس دو تابعیتی اعتراف کرده... &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 رسیدم دم در از دستم کاغذا رو درآوردم انداختم داخل سطل آشغال رفتم از کلاس بیرون حالم به یه هوای تازه نیاز داشت رفتم داخل محوطه یه کم نشستم بعد که حالم بهتر شد رفتم داخل کافه دانشگاه تا کلاس بعدیم شروع بشه وااااییی معلوم نیست این پسرت کثیف با چند نفر همچین کاری کرده یه دفعه در باز شد و یاسری و چند تا دختر پسرای انترش اومدن داخل منم سرمو پایین کردم مشغول خوردن کیک و نسکافه ام بودم یاسری به دوستاش گفت شما برین یه جا بشینین من الان میام صدای کفششو میشنیدم که داره سمت من میاد یاا صاحب صبر کمکم کن اومد نشست رو به روم یاسری: سارا جان بهتر شدی ) تو دلم گفتم سارا و درد ( - شما واسه همه دخترا همچین کاری و میکنین؟ یاسری خندید: عمرأ،،،،،،خودشون با تمام وجود میان همرام - چقدر کثیفین شما که همچین حرفی رو میزنین از جام بلند شدمو رفتم از کافه بیرون تو محوطه یه گوشه نشستم دیدم یاسری سوار ماشین شد ،یه دختره هم جلو نشست ،یاسری منو نگاه میکرد و لبخند میزد ،باهم رفتن واییی خدااا این دختره چقدر بدبخته ،خودشو به چی فروخت ،اینقدر حالم بد بود که گوشیمو دراوردم واسه عاطفه زنگ زدم - الو عاطی عاطی: به خانووووم خانومااا چه طوری ؟ - عاطی کی میای ؟ عاطی: وااا چیزی شده ؟ - عاطی حالم خوب نیست بیا پیشم عاطی: جون به لبم کردی چیزی شده ؟ من فردا میام - باشه اومدی بیا خونمون ،بهت میگم عاطی: باشه - فعلا من برم کلاسم داره شروع میشه بعد کلاس رفتم سمت خونه ،،اصلا حال و حوصله غذا درست کردن نداشتم یه یاد داشت نوشتم زد به در ورودی که بابا جون من حالم خوب نبود وقت غذا درست کردن نداشتم شرمنده رفتم تو اتاقم مغزم داشت میترکید دیدم گوشیم داره زنگ میخوره خاله زهرا بود حوصله جواب دادنشو نداشتم گوشیمو گذاشتم رو بی صدا یه دفعه دیدم یه پیام اومد باز کردم دیدم شماره ناشناسه : سلام عزیزم لطفان بیا تلگرام یه چیزی فرستادم برات ببین این دیگه کی بود رفتم تلگراممو باز کردم چند تا عکس بود دانلود کردم تا باز بشه وااییی اصلا باورم نمیشد یاسری با دخترای مختلف با لباسای خیلی بد با دیدن عکسا حالت تهوع بهم دست داد مستقیم رفتم سمت سرویس بهداشتی یه کم سبک شده بودم رفتم سمت آشپز خونه یه مسکن پیدا کردم خوردم گوشیمو هم خاموش کردم دراز کشیدم چشمم به عکس مامان افتاد اشکم سرازیر شد مامان جون ببین با رفتن حال و روزمو چرا خدای تو منو نگاه نمیکنه یعنی من از این آشغالا هم کثیف ترم این چه بخت شومیه که من دارم اینقدر گریه کردم که خوابم برد &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 خیلی وقت بود سراغ کتابخونم نرفته بودم خاک گرفته بود ! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز 📖 میخوندم ولی نمیخوندم ! میدیدم ولی نمیدیدم ! نیم ساعت بود که صفحه ی اول رو از بالا به پایین میخوندم و دوباره شروع میکردم ولی هیچی نمیفهمیدم ... اعصابم خورد شد و کتابو پرت کردم گوشه اتاق 😖 درونم داغ بود ! باید خنک میشدم ! داد زدم ... بیشتر داد زدم ... میخواستم هرچی انرژی تو وجودم هست خالی شه ... میخواستم همه فکر و خیالا برن ... - بسسسس کن ... چت شده ؟؟؟ چم شده ؟؟؟ چرا اینجوری میکنم !؟ من که این شکلی نبودم ! سعید تو با من چیکار کردی ؟ حالم از همه چی بهم میخوره ، از همه چی بدم میاد ... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمیکنه ... خسته شدمممم 😭 هیچکس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم بی جون روی تخت افتادم و سرمو گرفتم بین دوتا دستم ... چشمام رو که باز کردم ، صبح شده بود ☀️ صدای قار و قور شکمم که بلند شد ، تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم . دلمو گرفتم و رفتم پایین نون نداشتیم از نون تست هم خسته شده بودم . یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم . بعد از کلاس زبان فرانسه ، وسایلامو جمع میکردم که گوشیم زنگ خورد. مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد . میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو ! - سلام. خانم سمیعی میتونم چنددقیقه وقتتونو بگیرم ؟ - سلام ، بفرمایید ؟ - اینجوری نمیشه ... یعنی روم نمیشه ! 😅 این شماره منه. اگه میشه پشت گوشی حرفامو بهتون بگم ... - مگه چی میخواید بگید ؟ - خواهش میکنم خانم سمیعی ... تماس بگیرید ، منتظرتونم ... اینو گفت و کارتشو داد دستم و سریع از در کلاس بیرون رفت . چندثانیه ماتم برد 😐 ولی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم بیرون . شمارشو انداختم تو کیفم و راه افتادم سمت باشگاه . بعد باشگاه رفتم رستوران منو رو که نگاه کردم ، چشمم رو قرمه سبزی قفل شد ! وای از کی بود غذای سنتی نخورده بودم ... 😋 آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم . چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ... به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋 حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕 احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂 بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊 وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید . با دیدنم اخمی کرد - معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ... بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد ! - دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏 تازه غذای فردامم با خودم آوردم ! و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر ! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸 ♥️ هر دو سری تکون‌ دادن و مشغول صحبت شدند. چادر و کیفم را از روی دسته مبل برداشتم و به سمت اتاق رفتم؛ بعد از اینکه چادرم را توی کمد آویزون و لباسم را عوض کردم، به سمت حال رفتم و پیش عمه نشستم و مشغول صحبت با عمه شدم.‌ همونطور که داشتم‌ میوه برمی داشتم‌، گفتم: _عمه! اربعین‌ مبخوای‌ بری کربلا؟؟ عمه مهدیه آهی کشید و با صورتی که غم به راحتی ازش دیده میشد‌ گفت: _نه عمه. امسال جور نشده که برم‌ من و مامان هم از دیدن‌ صورت‌ غمگین عمه ناراحت شدیم‌. پرسیدم: _چرا عمه؟ عمه با‌ صورتی‌ اشکی گفت: _داشتم میرفتم که ثبت نام کنم و هزینه را بدم یه خانم مسنی‌ را دیدم که داشت به مسئول‌ کاروان‌ خواهش میکرد که اسمشو‌ توی لیست جا بدن میگفت‌ که تابحال‌ کربلا‌ نرفته‌. دنبالش رفتم و باهاشون‌ صحبت کردم گفت که نذر داره و باید کربلا بره هر جا رفته‌ لیست زائرین‌ پر بوده گفت که تابحال‌ زیارت نرفته و تا زنده‌ هست‌ دوست داره‌ یکبار هم که شده بره. اونجا‌ دلم خیلی‌ براشون‌ سوخت‌. من هر سال داشتم میرفتم ولی اون خانم بار اولش‌ بود و سنش هم زیاد بود از کجا معلوم که سال بعد زنده بود؛ توی یه لحظه تصمیم گرفتم که جام را به اون خانم بدم‌ تا کربلا بره‌؛ وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد و تشکر کرددرسته که‌ دل یه نفر و شاد کردم ولی دلم میخواست امسال هم زیارت برم. مامان دست های عمه را گرفت و گفت: _مهدیه جان، ناراحت نباش، خدا بزرگه‌ عزیزم‌ ان شالله‌ سال دیگه. حتما صلاحی‌ بوده و واقعا هم صلاحی بود در نیامدن‌ عمه من هم رو به عمه گفتم: _مامان راست میگه عمه نگران نباش. عمه اشکی‌ که از چشمش‌ آمده‌ بود را پاک کرد و گفت: _چکار کنیم‌ عزیز دلم‌. هر سال میرفتم‌ امسال جور نشده برم‌ دلتنگم‌ مگه من کی و دارم؟ عمه را بغل کردم و گفتم: _قربونت برم عمه ناراحت نباش‌. ما را داری عمه عمه هم منو توی بغلش فشرد و‌گفت: _دورت‌ بگردم زهرا جان‌. به جان خودم‌ تو مثل بچه ی نداشتمی اشک های عمه را پاک کردم و بلند شدم و روبه مامان گفتم: _میرم چایی بیارم وقتی وارد آشپزخونه شدم، اشکام سرازیر شد. 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. ♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay